جمع بندی آیا معرفت النفس همان معرفت الرب است ؟
تبهای اولیه
آیا انسان پس از شناخت خود به شناخت خدا میرسه یا همین که خود رو شناخت ، خداش رو شناخته ؟
آیا انسان پس از شناخت خود به شناخت خدا میرسه یا همین که خود رو شناخت ، خداش رو شناخته ؟
باسمه تعالی
با عرض سلام و خسته نباشید:
کسی که خود را بشناسد، خدای خود را هم شناخته است. به تعبیری یکی از راههای خدا شناسی از طریق خود شناسی است که امیر المومنین علی علیه السلام دربیانی فرمودند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه»[1]
حضرت علامه حسن زاده آملی حفظه الله تعالی« [=Traditional Arabic]رسالهاى در بيان اين حديث كه از غرر احاديث است نوشته است كه تاكنون بيش از نود وجه معانى آن را در آن رساله گردآورده است؛ و آن را يكى از كلمات كتاب هزار و يك كلمه قرار داده است»[2]
مثلا:
1- همان طو رکه مدبر بدن واحد است، مدبر عالم هم واحد است.
2-همان طور که نفس در یک مکان خاص، مثل جزئی خاص از اجزاء بدن قرار ندارد، بلکه با همه اجزاء است، حق تعالی هم مکان خاصی ندارد . بلکه با همه موجودات است[هو معکم اینما کنتم]
3-همان طور که نفس در بدن لا تدرک بالابصار و لا تحس بالحواس، حق تعالی نیز با ابصار ظاهری و حواس ظاهری، ادراک نمی شود
4-همان طور که این بدن در تحریک و تدبیرش نیاز به مقوم دارد که نفس باشد، این عالم عظیم نیز احتیاج به مقوم دارد که حق تعالی باشد
5-همان طو ر که می شود کار یکی از قوای نفس را هم به نفس نسبت داد و هم به خود قوه، در مورد حق تعالی هم می شود کار مظاهر را هم به خود آن مظاهر نسبت داد و هم به حق تعالی[=Traditional Arabic]
پی نوشت:
[1].غرر الحکم و درر الکلم،ص588
[2].هزار و یک کلمه، کلمه 210
«انسان راهى نزديكتر از خود براى رسيدن بمقامات معنوى ندارد.
چرا از راه دريا و صحرا و آسمان و زمين در جستجوى حق باشد چرا «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»، را ملاك كار خود قرار ندهد، خود كه عجيبترين كتاب الهى است، چرا از خود شروع نكند، و كتاب وجود خود را فهميده ورق نزند، و كلمات وجودى خود را درست نخواند، و به اسرار اين كلمات دست نيابد.»
پی نوشت:
حضرت علامه حسن زاده آملی حفظه الله تعالی، مجموعه مقالات،ص75
باسمه تعالی
با عرض سلام و خسته نباشید:کسی که خود را بشناسد، خدای خود را هم شناخته است. به تعبیری یکی از راههای خدا شناسی از طریق خود شناسی است که امیر المونین علی علیه السلام دربیانی فرمودند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه»[1]حضرت علامه حسن زاده آملی حفظه الله تعالی«
[=Traditional Arabic]رسالهاى در بيان اين حديث كه از غرر احاديث است نوشته است كه تاكنون بيش از نود وجه معانى آن را در آن رساله گردآورده است؛ و آن را يكى از كلمات كتاب هزار و يك كلمه قرار داده است»[2]مثلا:
[=Traditional Arabic]
1- همان طو رکه مدبر بدن واحد است، مدبر عالم هم واحد است.
2-همان طور که نفس در یک مکان خاص، مثل جزئی خاص از اجزاء بدن قرار ندارد، بلکه با همه اجزاء است، حق تعالی هم مکان خاصی ندارد . بلکه با همه موجودات است[هو معکم اینما کنتم]
3-همان طور که نفس در بدن لا تدرک بالابصار و لا تحس بالحواس، حق تعالی نیز با ابصار ظاهری و حواس ظاهری، ادراک نمی شود
4-همان طور که این بدن در تحریک و تدبیرش نیاز به مقوم دارد که نفس باشد، این عالم عظیم نیز احتیاج به مقوم دارد که حق تعالی باشد
5-همان طو ر که می شود کار یکی از قوای نفس را هم به نفس نسبت داد و هم به خود قوه، در مورد حق تعالی هم می شود کار مظاهر را هم به خود آن مظاهر نسبت داد و هم به حق تعالی
پی نوشت:
[1].غرر الحکم و درر الکلم،ص588
[2].هزار و یک کلمه، کلمه 210
علیک سلام
تشکر از پاسختون
آیا میتونیم بگیم معرفت النفس همان معرفت الرب است ؟
علیک سلام
تشکر از پاسختون
آیا میتونیم بگیم معرفت النفس همان معرفت الرب است ؟
باسمه تعالی
روایت در بیان عینیت نیست بلکه در حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» «فاء» در کلمه «فقد» فاء تفریع است و در جواب حرف شرط «من» آمده است. و اين بدان معناست كه شناخت خالق هستى از طريق معرفت نفس ؛ امكان پذير است ، بنابراين ثمره معرفت و شناخت نفس ، خداشناسى است .
آیا انسان پس از شناخت خود به شناخت خدا میرسه یا همین که خود رو شناخت ، خداش رو شناخته ؟
سلام علیکم و رحمه الله
انسان همین که خودش رو شناخت به شناخت خداوند هم میرسه اما این نشان دهنده این است که خودشناسی هم کار مشکلی است
اللهم عرفني نفسک فانک ان لم تعرفني نفسک لم اعرف نبيک.
اللّهم عرفني نبيک فانک ان لم تعرفني نبيک لم اعرف حجتک.
اللهم عرفني حجتک فانک ان لم تعرّفني حجتک ضللت عن ديني؛
پروردگارا! خود را به من بشناسان که اگر خود را به من نشناساني، نميتوانم پيغمبرت را بشناسم.
پروردگارا! پيغمبرت را به من بشناسان که اگر پيغمبرت را به من نشناساني، نميتوانم حجت تو را بشناسم.
پروردگارا! حجت خود را به من بشناسان، که اگر حجت خود را به من نشناساني، دين خود را از دست ميدهم، و گمراه خواهم شد".
باسمه تعالی
روایت در بیان عینیت نیست بلکه در حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» «فاء» در کلمه «فقد» فاء تفریع است و در جواب حرف شرط «من» آمده است. و اين بدان معناست كه شناخت خالق هستى از طريق معرفت نفس ؛ امكان پذير است ، بنابراين ثمره معرفت و شناخت نفس ، خداشناسى است .
برادر سوالم فقط در مورد روایت نبود .
اگه بهره و حظّ عینی انسان از هستی ( خدا ) ، وجود خودشه ، پس معرفت نفس ، همون معرفت رب نخواهد بود ؟
آیا هر نفسی ، خدای بدنش نیست ؟ در این صورت ، شناخت خود ، وسیله یا مقدّمه ی شناخت خداست یا عیناً خودش ؟
آیا در وجود ذومراتب انسان ، هر شان عالی ، ربّ سطح دانی نیست ؟
سلام علیکم و رحمه اللهانسان همین که خودش رو شناخت به شناخت خداوند هم میرسه اما این نشان دهنده این است که خودشناسی هم کار مشکلی است
اللهم عرفني نفسک فانک ان لم تعرفني نفسک لم اعرف نبيک.
اللّهم عرفني نبيک فانک ان لم تعرفني نبيک لم اعرف حجتک.
اللهم عرفني حجتک فانک ان لم تعرّفني حجتک ضللت عن ديني؛
پروردگارا! خود را به من بشناسان که اگر خود را به من نشناساني، نميتوانم پيغمبرت را بشناسم.
پروردگارا! پيغمبرت را به من بشناسان که اگر پيغمبرت را به من نشناساني، نميتوانم حجت تو را بشناسم.
پروردگارا! حجت خود را به من بشناسان، که اگر حجت خود را به من نشناساني، دين خود را از دست ميدهم، و گمراه خواهم شد".
داداش همین که خودش رو شناخت ، به شناخت خداوند هم میرسه یعنی چی ؟
بالاخره شناخت خود و خدا دو چیزن که یکی در پی دیگری میاد ، یا یک چیزن ، یا حالتی سوّم! ؟
برادر سوالم فقط در مورد روایت نبود .
اگه بهره و حظّ عینی انسان از هستی ( خدا ) ، وجود خودشه ، پس معرفت نفس ، همون معرفت رب نخواهد بود ؟
آیا هر نفسی ، خدای بدنش نیست ؟ در این صورت ، شناخت خود ، وسیله یا مقدّمه ی شناخت خداست یا عیناً خودش ؟
آیا در وجود ذومراتب انسان ، هر شان عالی ، ربّ سطح دانی نیست ؟
باسمه تعالی
با همین تعاریفی هم که شما از نفس داشتید که چه نقشی نسبت به بدن دارد ، در واقع گویای این مطلب هستید که خدا هم چنین نسبتی را با عالم دارد. پس شناخت نفس مقدمه می شود تا ما خدا را بشناسیم
باسمه تعالی
با همین تعاریفی هم که شما از نفس داشتید که چه نقشی نسبت به بدن دارد ، در واقع گویای این مطلب هستید که خدا هم چنین نسبتی را با عالم دارد. پس شناخت نفس مقدمه می شود تا ما خدا را بشناسیم
عرضم اینه که کدوم خدا و کدوم نفس ؟ برای هر کس ، خدا یعنی خودش .
بنده از خدا ندارم جز خودم رو ( حظّ بنده از وجود ) .
انسان هرچه مراتب بالاتر و عمیق تری از خودش رو بشناسه ، خداش رو بیشتر شناخته چون خودش خداشه .
پس در « معرفت نفس ، مقدمه ی معرفت رب است » لفظ مقدّمه زائده .
عرضم اینه که کدوم خدا و کدوم نفس ؟ برای هر کس ، خدا یعنی خودش .
بنده از خدا ندارم جز خودم رو ( حظّ بنده از وجود ) .
انسان هرچه مراتب بالاتر و عمیق تری از خودش رو بشناسه ، خداش رو بیشتر شناخته چون خودش خداشه .
پس در « معرفت نفس ، مقدمه ی معرفت رب است » لفظ مقدّمه زائده .
باسمه تعالی
یعنی چی که برای هر کس خدا یعنی خودش؟؟؟؟؟؟//
اینکه می فرمایید «انسان هرچه مراتب بالاتر و عمیق تری از خودش رو بشناسه ، خداش رو بیشتر شناخته » صحیح
اما اینکه می فرمایید«چون خودش خداشه » به چه دلیل؟؟؟؟؟؟؟
باسمه تعالی
یعنی چی که برای هر کس خدا یعنی خودش؟؟؟؟؟؟//
اینکه می فرمایید «انسان هرچه مراتب بالاتر و عمیق تری از خودش رو بشناسه ، خداش رو بیشتر شناخته » صحیحاما اینکه می فرمایید«چون خودش خداشه » به چه دلیل؟؟؟؟؟؟؟
نفس انسان دارای مراتبه ، و خدای هر رتبه ، رتبه ی اعلای اونه . این سلسله منتهی میشه به من مطلق یعنی مقام انا الله لا اله الّا انا
بنابراین شناخت خود ، دقیقاً و عیناً همون شناخت خداست . چون خدا ، خودِ خود انسانه . منِ من انسانه .
نظر شما چیه داداش ؟
نفس انسان دارای مراتبه ، و خدای هر رتبه ، رتبه ی اعلای اونه . این سلسله منتهی میشه به من مطلق یعنی مقام انا الله لا اله الّا انا
بنابراین شناخت خود ، دقیقاً و عیناً همون شناخت خداست . چون خدا ، خودِ خود انسانه . منِ من انسانه .
نظر شما چیه داداش ؟
باسمه تعالی
شما اول این مطلب رو که «نفس انسان دارای مراتبه ، و خدای هر رتبه ، رتبه ی اعلای اونه . این سلسله منتهی میشه به من مطلق» رو با دلیل اثبات کنید
داداش همین که خودش رو شناخت ، به شناخت خداوند هم میرسه یعنی چی ؟
بالاخره شناخت خود و خدا دو چیزن که یکی در پی دیگری میاد ، یا یک چیزن ، یا حالتی سوّم! ؟
شناخت خود هم مراتبی دارد که یکی از آن شرایط و ملزومات این است که انسان جایگاه و مختصات و نقش خود را در عالم هستی پیدا کند .انسان وقتی ببیند که چقدر کوچک و بی مقدار و ناچیز است در دستگاه خداوند پی به عظمت خداوند میبرد و این شناخت ضعف ها و ناتوانی های خود مصادف میشود با شناخت توانایی ها و قدرت های خداوند سبحانه وتعالی .گرچه شان خداوند بالاتر است از این که بتوان با مثال ها درکی و تصوری از ذات اقدس او پیدا کرد لیکن برای تقریب به ذهن این مثال را میزنم.فرض کنید یک ماهی در یک اقیانوس پهناور زندگی میکند مثلا اقیانوس آرام.آن وقت این ماهی میخواهد این اقیانوس را بشناسد و ابعاد و حجم و ویژگی های آن را بفهمد.در این صورت این ماهی باید تصوری صحیح از خودش داشته باشد و ابعاد خودش را بشناسد و قتی درکی درست از خودش پیدا کرد آن وقت میتواند اقیانوس را بشناسد .مثلا به او میگویند این اقیانوس به قدری پهناور است که صد میلیون ماهی مثل تو میتوانند در آن زندگی کنند.یا مثلا به او بگویند از شمال تا جنوب این دریا به اندازه ای است که یک ماه یک ماهی مثل تو باید به نهایت سرعت خودش شنا کند تا به پایان آن برسد.البته این ماهی وقتی حرکت میکند در طول این مسیر نقاط ضعف وقوت خودش را هم میشتر میشناسد و بسیار تجربه کسب میکند .این طور نیست که انسان ناگهان خودش را بشناسد و همین که خودش را شناخت ناگهان در معرفه الله از صفر به صد برسد.این خودشناسی و خدا شناسی را به سلوک الی الله تعبیر میکنند.در مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه دقت کنید! حضرت میفرمایید :مولای یا مولای انت الباقی واناالفانی... انت المولا وانالعبد...انت الا متکبر و انالخاشع...انت الرحمن و انالمرحوم... انت الدائم و انازائل ..خوب دقت کنید در این دعا هم درس خدا شناسی است هو درس خودشناسی.یک گام در شناخت خداوند برمیداریم یک گام در شناخت خود .
ولی در مجوموع توصیه من به دوستان عزیز این است که اگر بخواهند گامی در معرفه الله بر دارند حتما مداومت در خواندن دعای شریف جوشن کبیر داشته باشند و در فرازهای آن دقت کنند و حقیر راهی بهتر از این سراغ ندارم
باسمه تعالی
شما اول این مطلب رو که «نفس انسان دارای مراتبه ، و خدای هر رتبه ، رتبه ی اعلای اونه . این سلسله منتهی میشه به من مطلق» رو با دلیل اثبات کنید
آیا شما این ها رو قبول ندارید ؟
شناخت خود هم مراتبی دارد که یکی از آن شرایط و ملزومات این است که انسان جایگاه و مختصات و نقش خود را در عالم هستی پیدا کند .انسان وقتی ببیند که چقدر کوچک و بی مقدار و ناچیز است در دستگاه خداوند پی به عظمت خداوند میبرد و این شناخت ضعف ها و ناتوانی های خود مصادف میشود با شناخت توانایی ها و قدرت های خداوند سبحانه وتعالی .گرچه شان خداوند بالاتر است از این که بتوان با مثال ها درکی و تصوری از ذات اقدس او پیدا کرد لیکن برای تقریب به ذهن این مثال را میزنم.فرض کنید یک ماهی در یک اقیانوس پهناور زندگی میکند مثلا اقیانوس آرام.آن وقت این ماهی میخواهد این اقیانوس را بشناسد و ابعاد و حجم و ویژگی های آن را بفهمد.در این صورت این ماهی باید تصوری صحیح از خودش داشته باشد و ابعاد خودش را بشناسد و قتی درکی درست از خودش پیدا کرد آن وقت میتواند اقیانوس را بشناسد .مثلا به او میگویند این اقیانوس به قدری پهناور است که صد میلیون ماهی مثل تو میتوانند در آن زندگی کنند.یا مثلا به او بگویند از شمال تا جنوب این دریا به اندازه ای است که یک ماه یک ماهی مثل تو باید به نهایت سرعت خودش شنا کند تا به پایان آن برسد.البته این ماهی وقتی حرکت میکند در طول این مسیر نقاط ضعف وقوت خودش را هم میشتر میشناسد و بسیار تجربه کسب میکند .این طور نیست که انسان ناگهان خودش را بشناسد و همین که خودش را شناخت ناگهان در معرفه الله از صفر به صد برسد.این خودشناسی و خدا شناسی را به سلوک الی الله تعبیر میکنند.در مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه دقت کنید! حضرت میفرمایید :مولای یا مولای انت الباقی واناالفانی... انت المولا وانالعبد...انت الا متکبر و انالخاشع...انت الرحمن و انالمرحوم... انت الدائم و انازائل ..خوب دقت کنید در این دعا هم درس خدا شناسی است هو درس خودشناسی.یک گام در شناخت خداوند برمیداریم یک گام در شناخت خود .
بنده هم نگفتم انسان ناگهان خودش و خداش رو بشناسه .
همین شناخت تدریجی : آیا دو شناخت در کاره که یکی تعلّق به خود و دیگری به خدا میگیره ؟ یا فقط یه شناخته که هر دو مطلوب باهاش حاصل میشه ؟ یعنی مصداقاً دو شناخت در کاره یا فقط مفهوماً دو تا هستن ؟
آیا شما این ها رو قبول ندارید ؟
باسمه تعالی
شما ابتدائا ادعای خود را اثبات بفرمایید .
باسمه تعالی
شما ابتدائا ادعای خود را اثبات بفرمایید .
1- انسان دارای نفسیه که صاحب تجرّد مثالی ، وهمی ، عقلی ، و فوق عقلیه ، که این مراتب کشیده شده در امتدادی طولی هستن .
2- هر مرتبه ی پایین ، ظهور و جلوه ای از رتبه ی بالاست ، و تابع و پیرو اونه و به امر تکوینی ربّش فعالیت میکنه ، که صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی .
3- خدا ، وجود مطلقه و من مطلق پس هر منی در هستی هست نمیتونه در عرض من او باشه ( چون در این صورت انا او از اطلاق میافته ) ؛ از طرفی ما هم مییابیم که هستیم پس فقط یک صورت میمونه : منِ ما در طول من او و جلوه ای از اون باشه
1- انسان دارای نفسیه که صاحب تجرّد مثالی ، وهمی ، عقلی ، و فوق عقلیه ، که این مراتب کشیده شده در امتدادی طولی هستن .
2- هر مرتبه ی پایین ، ظهور و جلوه ای از رتبه ی بالاست ، و تابع و پیرو اونه و به امر تکوینی ربّش فعالیت میکنه ، که صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی .
3- خدا ، وجود مطلقه و من مطلق پس هر منی در هستی هست نمیتونه در عرض من او باشه ( چون در این صورت انا او از اطلاق میافته ) ؛ از طرفی ما هم مییابیم که هستیم پس فقط یک صورت میمونه : منِ ما در طول من او و جلوه ای از اون باشه
باسمه تعالی
بنابراین ما مظهر اوییم و در این حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» می خواهیم از راه شناخت آن مظهر به آن ظاهر پی ببریم
باسمه تعالی
بنابراین ما مظهر اوییم و در این حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» می خواهیم از راه شناخت آن مظهر به آن ظاهر پی ببریم
داداش حالا فقط که کار به این حدیث نداشتم . لطفا با اون چه عرض کردم ، بفرما شناخت خود و شناخت خدا دو چیزن یا فقط مفهوماً و علماً دو چیزن و عیناً و مصداقاً یک چیز ؟
داداش حالا فقط که کار به این حدیث نداشتم . لطفا با اون چه عرض کردم ، بفرما شناخت خود و شناخت خدا دو چیزن یا فقط مفهوماً و علماً دو چیزن و عیناً و مصداقاً یک چیز ؟
باسمه تعالی
مشخص استکه انسان از جهت ذات عین حق تعالی است، ولکن از جهت حد و تعین غیر حقتعالی است. بنابراین نمی توان صد در صد، از همه جهت، شناخت انسان را شناخت خدا دانست.
باسمه تعالی
مشخص استکه انسان از جهت ذات عین حق تعالی است، ولکن از جهت حد و تعین غیر حقتعالی است. بنابراین نمی توان صد در صد، از همه جهت، شناخت انسان را شناخت خدا دانست.
آفرین عزیزم
کاملاً مقبول که انسان از لحاظ حدود و تعیّنات غیر از حقّه که اگه نبود دیگه بهش نمیگفتیم انسان ، میگفتیم حق محض .
واسه همین منظورمون هم این نبود که صد در صد و از همه جهت! شناخت حق حاصل بشه که اینجا عُقاب داره پر میریزه میگه ماعرفناک حق معرفتک .
مگه شما وقتی میفرمایی من عرف نفسه فقد عرف ربّه مقصودتون شناخت صد در صد ربّ مطلقه ؟ نه بابا . میفرمایی «ربّه» یعنی ربّ مقیّد و مضاف ، پس به نظر ( ایشالا قصوراً ) از مورد بحث خارج شدین .
برادر خوبم ، فکر میکنم متن سوالم در ارسال قبلی برای اهالی تعقّل ، روشن بود .
آیا معرفت نفس ، مرقاة معرفت ربّه ؟ یا معرفت نفس ، خود معرفت ربّه ؟
بنده هم نگفتم انسان ناگهان خودش و خداش رو بشناسه .
همین شناخت تدریجی : آیا دو شناخت در کاره که یکی تعلّق به خود و دیگری به خدا میگیره ؟ یا فقط یه شناخته که هر دو مطلوب باهاش حاصل میشه ؟ یعنی مصداقاً دو شناخت در کاره یا فقط مفهوماً دو تا هستن ؟
فقط یک شناخت هست که هردو مطلوب با آن حاصل میشود و انسان ناچار است برای رسیدن به معرفت النفس به سمت معرفه الله حرکت کند.فرض کنید شما از کسی چیزی میخواهید و آن شخص برای شما شرط میکند که زمانی آن را میدهم که شما خود را در آینه ببینید خب لازمه ی این کار این است که شما آینه را بشناسید و به سمت آن حرکت کنید و روبه روی آن بایستید.من عرف نفسه فقد عرف ربه مثل آن است که بگوییم هر کس خودش را در آیینه ببیند پس جلوی آیینه ایستاده است
فقط یک شناخت هست که هردو مطلوب با آن حاصل میشود و انسان ناچار است برای رسیدن به معرفت النفس به سمت معرفه الله حرکت کند.فرض کنید شما از کسی چیزی میخواهید و آن شخص برای شما شرط میکند که زمانی آن را میدهم که شما خود را در آینه ببینید خب لازمه ی این کار این است که شما آینه را بشناسید و به سمت آن حرکت کنید و روبه روی آن بایستید.من عرف نفسه فقد عرف ربه مثل آن است که بگوییم هر کس خودش را در آیینه ببیند پس جلوی آیینه ایستاده است
1- خب شناخت آینه یه چیزه و شناخت خود تو آینه یه چیز ؛ دیگه یه شناخت نشد ؛ شد دو تا شناخت .
2- شما شناخت رب رو مقدمه ی شناخت نفس میدونید یا برعکس ؟
1- خب شناخت آینه یه چیزه و شناخت خود تو آینه یه چیز ؛ دیگه یه شناخت نشد ؛ شد دو تا شناخت .
2- شما شناخت رب رو مقدمه ی شناخت نفس میدونید یا برعکس ؟
شناخت رب مقدمه شناخت نفس است .من عرف نفسه فقد عرف ربه یعنی همین.درست مثل این است که بگوییم هر کس فوق لیسانس گرفت پس لیسانس گرفته است. پس برای شناخت نفس باید از معرفه الرب شروع کرد و آن قدر در صفات و اسماء خداوند تفکر کرد تا به درجه معرفه النفس رسید .البته هدف معرفه الرب است و آن چه که به کار می آید و به درد میخورد معرفه الرب است و معرفه النفس علامتی بیش نیست.آن کس که تو را شناخت جان را چه کند ؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند ؟هدف باید معرفه الرب باشد معرفه النفس خود به خود حاصل میشود.معرفه النفس اثر وضعی معرفه الرب است .خیس شدن اثر وضعی پریدن در آب است .شما اگر ببینید شخصی تمام لباس هایش خیس شده است نتیجه میگیرید که این شخص در آب افتاده است در واقع افتادن در آب همان و خیس شدن هم همان
شناخت رب مقدمه شناخت نفس است .من عرف نفسه فقد عرف ربه یعنی همین.درست مثل این است که بگوییم هر کس فوق لیسانس گرفت پس لیسانس گرفته است. پس برای شناخت نفس باید از معرفه الرب شروع کرد و آن قدر در صفات و اسماء خداوند تفکر کرد تا به درجه معرفه النفس رسید .البته هدف معرفه الرب است و آن چه که به کار می آید و به درد میخورد معرفه الرب است و معرفه النفس علامتی بیش نیست.آن کس که تو را شناخت جان را چه کند ؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند ؟هدف باید معرفه الرب باشد معرفه النفس خود به خود حاصل میشود.معرفه النفس اثر وضعی معرفه الرب است .خیس شدن اثر وضعی پریدن در آب است .شما اگر ببینید شخصی تمام لباس هایش خیس شده است نتیجه میگیرید که این شخص در آب افتاده است در واقع افتادن در آب همان و خیس شدن هم همان
آفرین داداشم ... استفاده کردم ... تشکر
حالا با اجازه ، سوالم رو صریح تر بپرسم : آیا هر کس خدای خودشه ؟
آفرین داداشم ... استفاده کردم ... تشکر
حالا با اجازه ، سوالم رو صریح تر بپرسم : آیا هر کس خدای خودشه ؟
خیلی ممنون.
اما در جواب سوال شما باید بگویم که خیر. چگونه یک شخ میتواند خدای خودش باشد حال آن که اختیار مرگ و زندگی ،خواب و بیداری،بیماری وسلامتی خود را ندارد.چگونه انسان خدای خود باشد حال آن که روز به روز گردش روزگار اندام و جوارح او را دگرگون میکند.این انسانی که به غذا و آب و خواب و نکاح و هزار چیز دیگر محتاج است چگونه خدای خود باشد؟؟؟ حال آن که خداوند سبحانه به هیچ چیزی محتاج نیست و همه محتاج اویند.
هوالله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده الرحمن الرحیم هوالله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون هوالله الخالق البارئ المصور له الاسماء الحسنی یسبح له ما فی السموات و الاض وهوالعزیز الحکیم
خیلی ممنون.
اما در جواب سوال شما باید بگویم که خیر. چگونه یک شخ میتواند خدای خودش باشد حال آن که اختیار مرگ و زندگی ،خواب و بیداری،بیماری وسلامتی خود را ندارد.چگونه انسان خدای خود باشد حال آن که روز به روز گردش روزگار اندام و جوارح او را دگرگون میکند.این انسانی که به غذا و آب و خواب و نکاح و هزار چیز دیگر محتاج است چگونه خدای خود باشد؟؟؟ حال آن که خداوند سبحانه به هیچ چیزی محتاج نیست و همه محتاج اویند.
هوالله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده الرحمن الرحیم هوالله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون هوالله الخالق البارئ المصور له الاسماء الحسنی یسبح له ما فی السموات و الاض وهوالعزیز الحکیم
ممنون از شما عزیز
اختیار مرگ و زندگی ،خواب و بیداری،بیماری وسلامتی ، و دگرگونی اندام و جوارح ، آیا به دست نفس مجرّدی که تدبیر بدن عنصری رو به دست داره نیست ؟
آیا خود مجرّد انسان ، محتاج آب و غذاست ؟!
ممنون از شما عزیز
اختیار مرگ و زندگی ،خواب و بیداری،بیماری وسلامتی ، و دگرگونی اندام و جوارح ، آیا به دست نفس مجرّدی که تدبیر بدن عنصری رو به دست داره نیست ؟
آیا خود مجرّد انسان ، محتاج آب و غذاست ؟!
بدن عنصری در این دنیا حکم مرکب را دارد برای نفس مجرد یا به اصطلاح روح انسان.روح مثل راننده میماند و جسم مانند ماشین.آیا یک راننده میتواند برای همیشه اتومبیلش را صحیح و درست نگه دارد؟ گرچه نیاز های راننده با ماشین فرق میکند .پس نتیجه میگیریم که خود مجرد انسان هم محتاج است به آب و غذا ولی نه آب و غذای جسمی احتیاج آن جور دیگر است. ماشین بنزین و روغن و برق و.... میخواهد انسان آب و نان و نمک و ... و همچنین روح علم و ذکر و اتباط با خدا میخواهد.
بدن عنصری در این دنیا حکم مرکب را دارد برای نفس مجرد یا به اصطلاح روح انسان.روح مثل راننده میماند و جسم مانند ماشین.آیا یک راننده میتواند برای همیشه اتومبیلش را صحیح و درست نگه دارد؟ گرچه نیاز های راننده با ماشین فرق میکند .
این که نفس و بدن چه ارتباطی دارن بحثیه که اینجا به نظرم ، کاری به جزئیاتش نداریم ( بعیده مثل راکب و مرکوب باشن ) . پس فعلاً با اجازه بگذرم .
پس نتیجه میگیریم که خود مجرد انسان هم محتاج است به آب و غذا ولی نه آب و غذای جسمی احتیاج آن جور دیگر است. ماشین بنزین و روغن و برق و.... میخواهد انسان آب و نان و نمک و ... و همچنین روح علم و ذکر و اتباط با خدا میخواهد.
خب بنده هم عرض نکردم نفسی که مدبّر بدنه ، خدای مطلقه بلکه ارائه دادم خدای خودشه ( خدای مضاف ، و از مظاهر خدای محض ) . همین نفس با این همه نقص ، نسبت به بدن ، کامله و خداست .
خب بنده هم عرض نکردم نفسی که مدبّر بدنه ، خدای مطلقه بلکه ارائه دادم خدای خودشه ( خدای مضاف ، و از مظاهر خدای محض ) . همین نفس با این همه نقص ، نسبت به بدن ، کامله و خداست .
یک خدا بیشتر نداریم خدای مطلقه و خدای مضاف و ... اصلا معنی ندارد.یک خدا وجود دارد و آن هم خدای واحد قهار است.خدا به چیزی گفته میشود که به هیچ چیزی وابسته و نیازمند نیست. روح به جسم نیاز مند و جسم به روح نیازمند است. پس به هیچ کدام نمیتوان گفت خدا سبحان الله...
آفرین عزیزم
کاملاً مقبول که انسان از لحاظ حدود و تعیّنات غیر از حقّه که اگه نبود دیگه بهش نمیگفتیم انسان ، میگفتیم حق محض .
واسه همین منظورمون هم این نبود که صد در صد و از همه جهت! شناخت حق حاصل بشه که اینجا عُقاب داره پر میریزه میگه ماعرفناک حق معرفتک .
مگه شما وقتی میفرمایی من عرف نفسه فقد عرف ربّه مقصودتون شناخت صد در صد ربّ مطلقه ؟ نه بابا . میفرمایی «ربّه» یعنی ربّ مقیّد و مضاف ، پس به نظر ( ایشالا قصوراً ) از مورد بحث خارج شدین .
برادر خوبم ، فکر میکنم متن سوالم در ارسال قبلی برای اهالی تعقّل ، روشن بود .
آیا معرفت نفس ، مرقاة معرفت ربّه ؟ یا معرفت نفس ، خود معرفت ربّه ؟
باسمه تعالی
شما به آن معانی مذکور در باب این حدیث دقت بفرمایید جواب خود را خواهید گرفت
این که نفس و بدن چه ارتباطی دارن بحثیه که اینجا به نظرم ، کاری به جزئیاتش نداریم ( بعیده مثل راکب و مرکوب باشن ) . پس فعلاً با اجازه بگذرم .خب بنده هم عرض نکردم نفسی که مدبّر بدنه ، خدای مطلقه بلکه ارائه دادم خدای خودشه ( خدای مضاف ، و از مظاهر خدای محض ) . همین نفس با این همه نقص ، نسبت به بدن ، کامله و خداست .
باسمه تعالی
تعبیر به خدا نمودن در مورد نفس معنا ندارد. و این لفظ، شایسته آن وجود بی همتاست
خدا = خود آ ، یعنی دیگری او را به وجود نیاورده
در حالی که نفس«خود آ» نیست بلکه ، عین احتیاج است. بنابراین در اطلاق لفظ «خدا» باید دقت کنیم
عرضم اینه که کدوم خدا و کدوم نفس ؟ برای هر کس ، خدا یعنی خودش .
بنده از خدا ندارم جز خودم رو ( حظّ بنده از وجود ) .
انسان هرچه مراتب بالاتر و عمیق تری از خودش رو بشناسه ، خداش رو بیشتر شناخته چون خودش خداشه .
پس در « معرفت نفس ، مقدمه ی معرفت رب است » لفظ مقدّمه زائده .
گوشه اي از سخنراني استاد پناهيان در رابطه با اين موضوع
ميخواستم صوت رو بگذارم امکانش نبود
خدا مي فرمايد اگر عمل خيري انجام ميدهي بعد بيا منت مرا بکش که اين عملت را قبول کنم
يا اگر گناهي مرتکب ميشوي تو به کن عذر خواهي کن تا خوار و خفيف بشي در خونه خدا
من اون خوار و خفيف شدنت رو ميخوام
اين چه جور رابطه ايست
چرا از رابطه عبد و مولا اين چيز ها در مياد ؟؟؟
چون به تو نفسي دادم که ولش کني طغيان ميکنه انا ربکم الاعلي ميگه
خوب خدايا چرا همچين نفس مريضي بهم دادي ؟
عزيزم من اين نفس رو بهت دادم که خدا بشناسي خدا جو بشي
حالا خودش ميخواد خدا بشه !
به جاي اينکه خدا پرست بشه ميخواد خود پسند بشه
اگه بهت اين نفس و نميدادم که خدا شناس و خدا جو نميشدي
حالا بهت دادم خوب مواظبش باش
اين اژدهاست اگه نياري در خونه خدا ذليلش کني و به کبريايي خدا متصلش کني خودش ادعاي خدايي ميکنه وا
بله
مي گويند اگر ميخواهي با فيل بانان دوستي کني خانه اي بساز که فيل در ان جا شود
من مي خوام تو با خدا دوستي کني قلبي بهت دادم با ظرفيت هايي که تو را خدا جو کند
همون ظرفيت هايي که تو را منحرف ميسازد به سمت اين که خودم خدام
تو جلو انا ربکم الاعلي و عجب و غرورتو بگير مياي به کبريايي من متصل ميشي و سعادت ابدي پيدا ميکني عزيز من
ادرس مطلب
http://bayanmanavi.ir/post/1461
جلسه بيست و هفتم
از دقيقه سي و شش تا چهل و دو را گو کنيد
نفس اژدرهاست او کی مرده است/ از غم بی آلتی افسرده است
....................................................................
این نفس بد اندیش آدم شدنی نیست / این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
یک خدا بیشتر نداریم خدای مطلقه و خدای مضاف و ... اصلا معنی ندارد.یک خدا وجود دارد و آن هم خدای واحد قهار است.خدا به چیزی گفته میشود که به هیچ چیزی وابسته و نیازمند نیست. روح به جسم نیاز مند و جسم به روح نیازمند است. پس به هیچ کدام نمیتوان گفت خدا سبحان الله...
بنده هم میگم یه خدا وجود داره لکن مظاهری داره . شما لطفا خدا رو تعریف کن تا ببینیم نفس ، مشمول تعریفتون میشه یا نه .
خدای مقیّد ، مقیّداً به چیزی وابسته نیست .
باسمه تعالی
شما به آن معانی مذکور در باب این حدیث دقت بفرمایید جواب خود را خواهید گرفت
اگه ممکنه شما برام توضیح بدین ؛ اگه میخواستم چنین کاری کنم چرا با شما صحبت میکردم داداشم ؟! من تنهایی به نتیجه ای رسیدم که بیان کردم . لطفاً وجه غلط بودنش رو نشون بدین . تشکر
باسمه تعالی
تعبیر به خدا نمودن در مورد نفس معنا ندارد. و این لفظ، شایسته آن وجود بی همتاست
خدا = خود آ ، یعنی دیگری او را به وجود نیاورده
در حالی که نفس«خود آ» نیست بلکه ، عین احتیاج است. بنابراین در اطلاق لفظ «خدا» باید دقت کنیم
خودآ یعنی واجب الوجود ، و نفس واجب الوجوده ( الشیء ما لم یجب لم یوجد ) پس خودآست ، پس میشه بهش گفت خدا . لکن واجب الوجوده بالغیره ، در مقابل خدای محض که واجب الوجوده بالذاته .
بنابراین ، طبق تعریف خودتون ، منع اطلاق لفظ خدا به نفس ، بی معناست . چون نفس رو دیگری به وجود نیاورده ، چون خدای مطلق ( فاطر نفس بلکه فاطر السموات و الارض ) ، نسبت به هرچه که هست ، غیر و دیگری نیست بلکه حقیقتشه .
گوشه اي از سخنراني استاد پناهيان در رابطه با اين موضوع
ميخواستم صوت رو بگذارم امکانش نبودخدا مي فرمايد اگر عمل خيري انجام ميدهي بعد بيا منت مرا بکش که اين عملت را قبول کنم
يا اگر گناهي مرتکب ميشوي تو به کن عذر خواهي کن تا خوار و خفيف بشي در خونه خدا
من اون خوار و خفيف شدنت رو ميخوام
اين چه جور رابطه ايست
چرا از رابطه عبد و مولا اين چيز ها در مياد ؟؟؟
چون به تو نفسي دادم که ولش کني طغيان ميکنه انا ربکم الاعلي ميگه
خوب خدايا چرا همچين نفس مريضي بهم دادي ؟
عزيزم من اين نفس رو بهت دادم که خدا بشناسي خدا جو بشي
حالا خودش ميخواد خدا بشه !
به جاي اينکه خدا پرست بشه ميخواد خود پسند بشه
اگه بهت اين نفس و نميدادم که خدا شناس و خدا جو نميشدي
حالا بهت دادم خوب مواظبش باش
اين اژدهاست اگه نياري در خونه خدا ذليلش کني و به کبريايي خدا متصلش کني خودش ادعاي خدايي ميکنه وا
بله
مي گويند اگر ميخواهي با فيل بانان دوستي کني خانه اي بساز که فيل در ان جا شود
من مي خوام تو با خدا دوستي کني قلبي بهت دادم با ظرفيت هايي که تو را خدا جو کند
همون ظرفيت هايي که تو را منحرف ميسازد به سمت اين که خودم خدام
تو جلو انا ربکم الاعلي و عجب و غرورتو بگير مياي به کبريايي من متصل ميشي و سعادت ابدي پيدا ميکني عزيز من
ادرس مطلب
http://bayanmanavi.ir/post/1461
جلسه بيست و هفتم
از دقيقه سي و شش تا چهل و دو را گو کنيد
سلام علیکم
انا ربکم الاعلی ، وقتی نابجاست که در کنار لیس ربکم المطلق باشه . دوم این که اصلاً کی گفت انا ربکم الاعلی ؟ فقط گفتم انا ربّی ، و هذا الرّب المقیّد فقر بالنسبة الی ربّه الی آخر .
خودم خدام ، عیبی نداره وقتی منکر خدای حقیقی نباشی ؛ من خدام و خداییم رو از خدای همه ی خودآها گرفتم .
در ضمن : با کبر میشه به کبریایی خدا متصل شد . یا للعجب که کسی بتونه با ذلّت به عزیز محض نزدیک بشه . مثل این که بفرمایید میخوام با تاریکی به نور نزدیک بشم !! اون که فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر باشه ، حتماً خودش هم مقتدره . باید متّصف به صفات خدا شد .
نفس اژدرهاست او کی مرده است/ از غم بی آلتی افسرده است
....................................................................
این نفس بد اندیش آدم شدنی نیست / این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
این نفسی که میفرمایی اژدره ، همونیه که به خاطرش فرمود : فتبارک الله احسن الخالقین ؟! این نفس آدم شدنی نیست ؟!
فنفخت فیه من روحی ، بده ؟! اونچه از خدا ( خوب صرف ) باشه ، بد میشه ؟!!!
سلام علیکم
انا ربکم الاعلی ، وقتی نابجاست که در کنار لیس ربکم المطلق باشه . دوم این که اصلاً کی گفت انا ربکم الاعلی ؟ فقط گفتم انا ربّی ، و هذا الرّب المقیّد فقر بالنسبة الی ربّه الی آخر .
خودم خدام ، عیبی نداره وقتی منکر خدای حقیقی نباشی ؛ من خدام و خداییم رو از خدای همه ی خودآها گرفتم .
در ضمن : با کبر میشه به کبریایی خدا متصل شد . یا للعجب که کسی بتونه با ذلّت به عزیز محض نزدیک بشه . مثل این که بفرمایید میخوام با تاریکی به نور نزدیک بشم !! اون که فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر باشه ، حتماً خودش هم مقتدره . باید متّصف به صفات خدا شد .
با کبر ديگه بنده نيازي نميبينه به کسي متصل بشه احساس بي نيازي ميکنه
و اين احساس بي نيازي براي يک نيازمند سمه
گذشته از اين حرف ها
اصلا شما خدا
ميتوني از مرگت جلو گيري کني و ميتوني مثل خداي بي نياز
به اب و غذا و خواب و ... نيازي نداشته باشي
خودآ یعنی واجب الوجود ، و نفس واجب الوجوده ( الشیء ما لم یجب لم یوجد ) پس خودآست ، پس میشه بهش گفت خدا . لکن واجب الوجوده بالغیره ، در مقابل خدای محض که واجب الوجوده بالذاته .
بنابراین ، طبق تعریف خودتون ، منع اطلاق لفظ خدا به نفس ، بی معناست . چون نفس رو دیگری به وجود نیاورده ، چون خدای مطلق ( فاطر نفس بلکه فاطر السموات و الارض ) ، نسبت به هرچه که هست ، غیر و دیگری نیست بلکه حقیقتشه .
باسمه تعالی
همین که می گویید وجود نفس «بالغیر» است معلوم است که «نفس» خود آ نیست بلکه بالغیر است.
بنده هم میگم یه خدا وجود داره لکن مظاهری داره . شما لطفا خدا رو تعریف کن تا ببینیم نفس ، مشمول تعریفتون میشه یا نه .
خدای مقیّد ، مقیّداً به چیزی وابسته نیست .
بهترین و دقیق ترین تعریف از خداوند در سوره توحید است
ان احسن الحدیث و ابلغ الموعظه قول الله العظیم :بسم الله الرحمن الرحیم قل هوالله احد الله الصمد لم یلد ولم یولد و لم یکن له کفوا احد.
شما در این فرازهای جوشن کبیر دقت کنید:
يا مَنْ لا شَريكَ لَهُ وَلا وَزيرَ، يا مَنْ لا شَبيهَ لَهُ وَلا نَظيرَ،
يا خالِقَ الشَّمْسِ وَالْقَمَرِ الْمُنيرِ، يا مُغْنِىَ الْبآئِسِ الْفَقيرِ، يا رازِقَ
الْطِّفْلِ الصَّغيرِ، يا راحِمَ الشَّيْخِ الْكَبيرِ، يا جابِرَ الْعَظْمِ الْكَسيرِ، يا
عِصْمَةَ الْخآئِفِ الْمُسْتَجيرِ، يا مَنْ هُوَ بِعِبادِهِ خَبيرٌ بَصيرٌ، يا مَنْ هُوَ
عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ
با کبر ديگه بنده نيازي نميبينه به کسي متصل بشه احساس بي نيازي ميکنه
و اين احساس بي نيازي براي يک نيازمند سمه
گذشته از اين حرف ها
اصلا شما خدا
ميتوني از مرگت جلو گيري کني و ميتوني مثل خداي بي نياز
به اب و غذا و خواب و ... نيازي نداشته باشي
پس با قدرت هم انسان احساس توانایی میکنه و این برای ضعیف سمّه بنابراین قدرت هم نباید کسب کرد . اصلاً هیچ کدوم از صفات خدا رو نباید کسب کرد !!!
مگه همین الآن ، نفس مجرّد من نیاز به آب و غذا داره ؟ مرگ داره ؟
باسمه تعالی
همین که می گویید وجود نفس «بالغیر» است معلوم است که «نفس» خود آ نیست بلکه بالغیر است.
این غیر از کمی لفظ بود . این غیر در عرض نفس نیست بلکه حقیقتشه .
هر واجب الوجودی ، خودآست چون وجودش رو از بیرون نمیگیره . اینی که شما میفرمایید ثابت نمیکنه نمیشه به نفس گفت خودآ بلکه میگه شدّت و ضعف ( تشکیک ) در خودآ بودن راه داره . ما نمیگیم نفسمون به اندازه ی خدای مطلق ، خودآست ؛ بلکه هر شیء طبیعی به قدر خودش خودآست یعنی واجب الوجوده .
آیا شما نمیپذیرین که تشکیک در خودآیی راه داره ؟
بهترین و دقیق ترین تعریف از خداوند در سوره توحید است
ان احسن الحدیث و ابلغ الموعظه قول الله العظیم :بسم الله الرحمن الرحیم قل هوالله احد الله الصمد لم یلد ولم یولد و لم یکن له کفوا احد.شما در این فرازهای جوشن کبیر دقت کنید:
يا مَنْ لا شَريكَ لَهُ وَلا وَزيرَ، يا مَنْ لا شَبيهَ لَهُ وَلا نَظيرَ،يا خالِقَ الشَّمْسِ وَالْقَمَرِ الْمُنيرِ، يا مُغْنِىَ الْبآئِسِ الْفَقيرِ، يا رازِقَ
الْطِّفْلِ الصَّغيرِ، يا راحِمَ الشَّيْخِ الْكَبيرِ، يا جابِرَ الْعَظْمِ الْكَسيرِ، يا
عِصْمَةَ الْخآئِفِ الْمُسْتَجيرِ، يا مَنْ هُوَ بِعِبادِهِ خَبيرٌ بَصيرٌ، يا مَنْ هُوَ
عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ
بسمی الرحمن الرحیم مقیّداً ، انا احد فی وجودی ، انا صمد فی حدودی ، لم الد و لم اولد و لم یکن لی فی قدری کفواً احد
باقی هم مثل همین ...
ما که نفی خدای مطلق نکردیم داداش ، هرچه او داره ما به قدر خودمون داریم . تشبیهیِ مطلق نیستیم ، ولی تنزیه محض هم نمیکنیم
پس با قدرت هم انسان احساس توانایی میکنه و این برای ضعیف سمّه بنابراین قدرت هم نباید کسب کرد . اصلاً هیچ کدوم از صفات خدا رو نباید کسب کرد !!!
مگه همین الآن ، نفس مجرّد من نیاز به آب و غذا داره ؟ مرگ داره ؟
کبر يعني اينکه خودتو از ديگري برتر ببيني
قدرت يعني بر کاري توانايي داري
با قدرت ميتوني به قدرت خدا وصل بشي چون چون قدرت تو کمتر از قدرت خداست و تو اينو قبول داري
همونجا که قبول نداشته باشي اون ديگه قدرت نيست کبر است که خود را در صفتي بالاتر از ديگري ديدي
ولي کبر يه معني داري برتري و بالاتري از ديگري وکمتر بيشتري هم نداره
حالا کسي که کبر داره در پيش خدا خودش رو بالاتر از خدا ميبينه و خدا متکبره بالاتر از بنده است
اينجا دو تا خدا درست ميشه مجزا نه وصل به هم
این غیر از کمی لفظ بود . این غیر در عرض نفس نیست بلکه حقیقتشه .
هر واجب الوجودی ، خودآست چون وجودش رو از بیرون نمیگیره . اینی که شما میفرمایید ثابت نمیکنه نمیشه به نفس گفت خودآ بلکه میگه شدّت و ضعف ( تشکیک ) در خودآ بودن راه داره . ما نمیگیم نفسمون به اندازه ی خدای مطلق ، خودآست ؛ بلکه هر شیء طبیعی به قدر خودش خودآست یعنی واجب الوجوده .
آیا شما نمیپذیرین که تشکیک در خودآیی راه داره ؟
باسمه تعالی
شما اول ثابت کن که نفس واجب الوجود است بعد اطلاق خود آ بودن به آن بکنید
و آن قاعده ( الشی ما لم یجب لم یوجد) اثبات خود آ بودن نفس را نمی کند
چون « مفاد قاعده مزبور اين است که هر چيزي که ممکن بالذات است، براي آنکه به وجود آيد بايد حتماً موجود ديگري، وجود را برايش ضروري کند؛ يعني به آن وجوب دهد ولذا هيچ ممکن بالذاتي تا واجب بالغير نشود، موجود نميشود.[1] نتيجه طبيعيِ اين قاعده فلسفي در مورد وجود ممکنات آن است که ممکنات براي معدوم بودن نيز بايد از سوي شيء مفروضِ ديگري، عدم برايشان ضروري شود و ممتنع بالغير شوند ولذا هيچ ممکن بالذاتي تا ممتنع بالغير نشود، معدوم نميشود.[2] البته روشن است که شيء مفروضي که به ممکن، ضرورتِ عدم و امتناع ميدهد، خودْ امرِ معدوم و ممتنعي (يا ممتنع بالذات يا ممتنع بالغير) است.
اين نظريه در فلسفه، در مقابلِ نظريهٔ گروهي از متکلمان ارائه شده است که عقيده دارند که براي موجود شدنِ يک ممکن بالذات ـ که نسبتش با وجود و عدم مساوي است[3] ـ لازم نيست وجود برايش ضروري شود؛ بلکه همين که وجودِ آن شيء بر عدمِ آن، رجحان و برتري بيابد (ولو آنکه وجودْ ضروري نشود و تنها قوّت و شدتِ آن نسبت به عدم بيشتر شود) آن شيء به وجود خواهد آمد.[4] اين رجحان و برتري را متکلمان "اولويت" مينامند و چون عقيده دارند که اين رجحان و برتريِ وجود، از سوي موجود ديگري صورت ميگيرد، ميگويند اين اولويتِ لازم در موجوديتِ ممکنات، "اولويتِ بالغير" است.[5] انگيزهٔ اصليِ اين متکلمان از ارائهٔ نظريهٔ "اولويت"، آن است که بتوانند علل فاعلي (= علتِ وجودبخش)[6] را ـ که خداوند نيز در زمرهٔ همين نوع از علل و بالاترين علت فاعلي است ـ داراي اختيار بدانند؛[7] زيرا تصور ميکنند که اعتقاد به اينکه "ممکنات بايد از سوي علت، داراي وجوب شوند تا به وجود آيند"، اعتقاد به اين است که در وجود دادن به ممکنات، ضرورت و وجوبي بر علتِ وجود بخش، حاکم است که اين همان مجبور بودنِ علتِ وجودبخش است که با اختيار و اراده داشتنِ او منافات دارد. اين تصور، نادرست است و فلاسفه به آن پاسخ گفتهاند.[8] بطور کلي، فلاسفه در ضمنِ اثباتِ ديدگاه خودْ مبني بر "لزومِ وجوب يافتنِ ممکنات براي موجود شدن"، ديدگاه اين گروه از متکلمان را ابطال ميکنند.[9]
استدلال فيلسوفان بر اينکه "براي وجود يافتنِ ممکنات، ضرورت و وجوبِ بالغيرِ آنها لازم است"، اين است که ذاتِ ممکن که همان ماهيت است، صرف نظر از هر چيز ديگر، نه موجود است نه معدوم و نه وجود برايش ضروري است نه عدم ولذا عقل در هنگامِ نسبتسنجي ميان ماهيتِ فينفسه با وجود و عدم، درمييابد که نسبتِ ماهيت با وجود و عدمْ مساوي است. از اين رو از نظرِ عقل، وجود يافتنِ ممکن، از سوي خودش محال است؛ چه اينکه ذاتِ ممکن به خوديِ خودْ وجود و عدم برايش عليالسويه است. پس ذاتِ ممکن براي وجود يافتن، نيازمند چيزي ديگر است که اين نسبتِ مساوي را از بين ببرد و وجودش را بر عدمش رجحان و برتري دهد که اين شيء ديگر همان علت است. اما اين رجحانِ وجود، تا به حدِّ وجوب و ضرورت نرسد، باز عدم براي ذاتِ ممکن جائز و روا خواهد بود و اگر در اين حال (که وجودش رجحان يافته است ولي ضروري نشده است) موجود شود، جاي اين سؤال باقي است که "چرا ممکن برغمِ آنکه هر دو طرف (وجود و عدم) برايش جائز بوده است، وجود برايش تعيّن يافته است؟" و تنها با از بين رفتنِ احتمالِ "عدم" است که ميتوان توضيحِ مناسبي براي اين سؤال يافت که اين انقطاعِ احتمالِ "عدم" براي ممکن، تنها با ضرورت يافتنِ وجود و وجوبِ آن از سوي علت، تحقق مييابد.[10]
نتيجهٔ استدلال اين است که تا وجود ممکن از سوي علت، ضروري نشود و به عبارت ديگر تا علت، ذات ممکن را واجب نکند، ممکن موجود نميشود ولذا سِمَتِ علتْ نسبت به معلول، سمتِ ايجاب است که باعث ميشود معلول واجب شده (يعني وجودش ضروري شود) و موجود شود. اين وجوب که وجوبِ بالغير است، چون شرطِ لازم براي موجود شدنِ ممکن ميباشد، از نظر عقلْ در رتبهاي قبل از موجود شدنِ معلول قرار دارد ولذا فيلسوفان به وجوب بالغير ـ که همان وجوبي است که در قاعده مزبور آمده است ـ "وجوبِ سابق" ميگويند.[11]
در استدلالِ فوق بهروشني ديده ميشود که با اثباتِ ديدگاهِ فيلسوفان، ديدگاهِ متکلمانِ قائل به "اولويت" (که رجحانِ غيرِ ضروري را براي موجود شدنِ ممکنات کافي ميدانند) ابطال ميشود و ديگر نيازي به ابطالِ جداگانهٔ نظرِ اين متکلمان نيست.»[ 12]
بنابراین آن قاعده ای که شما به آن برای «خود آ »بودن نفس باستدلال کردید در واقع، در صدد بیان نمودن این است اتفاقا نفس « خود آ» نیست بلکه نیاز به علت دارد. و یک وجود «خود آ» بی نیاز از علت است.
[/HR]
[12]. مسعود اسماعیلی