[/HR] [/HR] مادر شهدای امانتی
سرهنگ حسین عشقی فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح در جمع زائران معراج شهدای تهران به ذکر خاطره آخرین روز تفحص در سال ۹۳ اشاره و آن را اینگونه روایت کرد: روز ۲۹ اسفندماه سال ۹۳ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به سمت منطقه زبیدات، هم اینکه بهاصطلاح تفریحی باشد برای بچهها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقهای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که بهاصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم، تعدادی از بچهها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشتزنی برای شناسایی. الحمدالله آن روز با توسل به امام زمان (عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم. جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانیبند یا مهدی ادرکنی (عج) داشت و شهید دیگر همپشت پیراهنش یا بقیةالله (عج) نوشتهشده بود.
او در ادامه گفت: مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر میدهیم. رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که براثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطعشده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم. او به ما گفت: «حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم». ما را بهجای خلوتی برد و گفت: «خانم سالخوردهای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد.»
عشقی جریان این زن عراقی را اینگونه روایت کرد: رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را بهجایی برد که میگفت شهدا آنجا هستند. درواقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزیاش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچوقت آنجا نمیرفتیم چون منطقهای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیرشده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقلشده بودند. آن خانم تعریف میکرد: «وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همانطور که اینها را جمع میکردم، گریه میکردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری میکنم. چند شب شام نذری دادم برای این شهدا». وقتی ما پیکر شهدا را از زیرخاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر میکرد و میگفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمیگردانم و تحویل میدهم.
بیصبرانه مادر
مادر شهید صابری در جواب اینکه اگر الآن بعد از بیستوشش سال پسرت را ببینی به او چه میگویی؟ گفت: داوود دیگر بازنخواهد گشت و بیصبرانه منتظرم که من به دیدن او بروم.
همزمان با سالروز ولادت دختر پیامبر (ص) فاطمه زهرا (س) بسیجیان و فعالان مسجدالاقصی تهرانپارس به دیدار 1500 مادر شهید در سراسر پایتخت خواهند رفت. گفتنی است اهالی این مسجد از سال 89 دیدار با مادران شهید را در روز ولادت حضرت فاطمه (س) آغاز کردهاند که هرسال بر تعداد این دیدارها افزودهشده است. ما نیز توفیق این را داشتیم که دریکی از این بازدیدها بسیجیان مسجدالاقصی را همراهی کنیم و به دیدار مادر شهید داوود صابری برویم. این شهید عزیز در عملیات مرصاد سال 67 در مبارزه با منافقین به شهادت رسید.
مادر بزرگوار او میگوید: شاید اگر هر تعریفی از پسرم کنم بگذارند بهپای مادر بودنم اما در بین پنج پسری که خدا به من عطا کرد اگرچه همهشان فرزندان خوبی هستند اما او رفتارش متفاوت بود.
وی گفت: من اصرار به رفتن یا نرفتن پسرانم به جبهه نداشتم؛ اما وقتی داوود خواست برود گفتم برو خدا همراهت که دفعه سومی که اعزام شد 12 روز قبل از شهادتش تماس گرفت و کلی باهم حرف زدیم، همیشه میگفت: مامان دعا کن من اسیر یا مجروح نشوم و فقط به شهادت برسم. میگفتم: مادر جان هر چه خدا بخواهد. دو روز مانده به اینکه شهید شود حالم دگرگون بود اما دلیلش را متوجه نمیشدم تا اینکه همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در منزل ما تعدادی خانم نشستهاند که بین آنها بانویی نورانی نشسته، ایشان به من گفت: فلانی برنجی که خریدهای بیاور ببینم خوب هست یا نه. وقتی آوردم همانطور که دستش زیر چادر بود برنج را بو کرد و گفت خوب است. از خواب که بیدار شدم متوجه نبودم چرا چنین خوابی دیدم.
روز بعدش دیدم کوچه شلوغ است و یکی از دوستان داوود بهشدت گریه میکند، خبر نداشتم چرا اما او را دلداری میدادم که کمی صبور باشد. دختر کوچکم مریم آمد گفت مامان بچهها میگویند برایتان خبر بد داریم. تا این حرف را زد انگار چیزی از وجودم کنده شد. دوست دیگر داوود جلو آمد و گفت حاجخانم داوود زانویش مجروح شده و دارند میآید تهران. به من الهام شد و گفتم: او مجروح نشده شهید شده.
مادر شهید صابری که اطلاع نداشت قرار است مهمان برایش برود به گرمی از ما پذیرایی کرد و گفت: شک نکنید شهدا زنده هستند و من این را وقتی درک کردم که به سفر حج رفتم. آنجا دائم نگران بودم چطور میتوانم تنهایی اعمال حج را بهجا آورم که آنجا لحظهبهلحظه حس میکردم داوود پشتبهپشت من میآید و هوایم را دارد.
وی در جواب اینکه اگر الآن بعد از بیستوشش سال پسرت را بینی به او چه میگویی؟ گفت: داوود دیگر بازنخواهد گشت و بیصبرانه منتظرم که من به دیدن او بروم.
مادر شهید صابری از شهدای دفاع مقدس ادامه داد: وقتی بهشدت دلتنگ یا از موضوعی دلگیر میشوم میروم بهشتزهرا سر مزارش اما همینکه پایم میرسد آنجا انگار آرامش میگیرم و همهچیز فراموشم میشود. به داوود میگویم مادر جان من چرا اینهمه حرف دارم اما همینکه کنار تو مینشینم همه را یادم میرود.
کمکش میکنم روی صندلی بنشیند. کفشهایش را درمیآورد. شروع میکند
به نماز خواندن. موقع سجده دستش را به جای مهر زیر پیشانیاش نگه میدارد. به چین و چروک روی پیشانیاش
نگاه میکنم و به این فکر میکنم که آنها چگونه این همه سال انتظار را دوام آوردهاند.
نمازش که تمام می شود نگاهم می کند. لبخند می زنم، او هم لبخند می زند. شاید لبخند من برای او فقط یک حس احترام ساده باشد اما لبخند او با انتظار چشم هایش درهم می آمیزد و انگار زمین گیرم می کند.
آن قدر که دیگر تاب نیاورم، بغض کنم و ناخواسته شروع کنم به قدم زدن در باغ موزه دفاع مقدس که حالا میزبان مادرانی است که سال هاست چشم به راه هستند، چشم به راه آمدن عزیزی که روزی رفته است و حالا شاید از او پلاکی و استخوانی بازگردد.
با خودم تصور می کنم آنها روزها و ماه ها و سال ها را چگونه گذرانده اند. تقویم های دیواری شان سال به سال تغییر کرده و شناسنامه هایشان هم سال به سال کهنه تر شده است. بعد هم پیر شده اند. موهایشان سفید شده. دندان هایشان ریخته.
عصا دست گرفته اند و حالا خیلی هایشان نشسته نماز می خوانند. اما هنوز منتظرند. می دانید؟ نه... ما نمی دانیم. ما هیچ نمی دانیم. ما نمی دانیم که خیلی از مادران شهدا نیامده اند و دخترانشان را فرستاده اند. انگار همیشه در خانه هایشان نشسته اند و منتظرند.
بیشتر بغض می کنم وقتی یادم می آید دایی سال های سال شب ها در خانه اش را نمی بست. می گفت پسرم برمی گردد. زنگ می زند، همه خوابند و شاید پشت در بماند.
یادم می آید که وقتی او را مجاب کردند باید در را ببندد برای خودش روی پشت بام خانه یک اتاقک ساخته بود و شب ها را آنجا می ماند و تا صبح بارها برمی خاست تا کوچه را نگاه کند.
بارها فکر می کرد کسی در می زند. او سال های سال شب ها تا صبح منتظر ماند تا مبادا پسرش برگردد و پشت در بماند. اما وقتی پلاک و استخوان های پسرش را آوردند، انگار باور کرد او شهید شده است.
نمی دانم شاید این مادران هم هنوز به امید این هستند که جگرگوشه شان روزی بازگردد.... این انتظار، این همه سال صبوری کار هر کسی نیست، فقط می دانم که باید تمام قد به احترام تک تکشان ایستاد و دست های چروکیده شان را با عشق بوسید.
زینب مرتضایی فرد - گروه فرهنگ و هنر
روزنامه جام جم انلاین
فقط می دانم که باید تمام قد به احترام تک تکشان ایستاد و دست های چروکیده شان را با عشق بوسید.
[/HR] [/HR]
دستان لرزان و پینهبسته زهرا محمدپور خبر از سالها درد و رنج و مشقتهای زندگی میدهد. زهرا محمدپور مادر شهیدان «حسین و رسول یساول» اولینهای زندگیاش را برایمان اینگونه مرور میکند: چهار سالم بود که مادرم به رحمت خدا رفت و پدر هفت، هشت سالی من و خواهرم را بهتنهایی بزرگ کرد. میخواست ازدواج کند، اما دوست نداشت نامادری بالای سر ما باشد. برای همین من که 12 سال و خواهرم که 14 سال بیشتر نداشت را به خانه بخت فرستاد. همسرم شاگرد کفاش بود. مردی 25 ساله. کارگری ساده که یک روز بازار کار داشت و روز بعدش هم مشخص نبود کاری برایش باشد یا نه. مدتی بعد بیمار شد و در خانه افتاد. نیاز به دارو و درمان داشت. حاصل زندگی من با او، پنج فرزند، سه پسر و دو دختر شد. سرپرست خانواده شدم
مستأجر بودیم و هزینه زندگیمان بالابود. یک سال بعد همسرم به رحمت خدا رفت. برای همین مجبور شدم خیلی زود برای تأمین مخارج خانه و خانوادهام دستبهکار شوم. به خانه مردم میرفتم و کارهایشان را انجام میدادم. کارخانه، لباسشویی، کارگری. خیلی کارکردم. نمیخواستم کسی به بچههایم ترحم کند یا آنها زیر بار دین و منت کسی باشند. همه فکر و توجه من به آینده بچهها بود. بچهها زود بی بابا شدند. پسر سوم من هم بیماری حصبه گرفت و فوت شد. نگران بچهها بودم.
اینجاست که رمز دستان پینهبسته مادر شهیدان را متوجه میشوم. نمیدانم این ایثار چگونه معنا میشود که بعد از سالها سختی و درد برای بزرگ کردن دردانههای زندگیاش، سخاوتمندانه همه داراییاش را اینگونه راهی قربانگاه میکند: من با زحمت بچهها را بزرگ کرده بودم. رسول پسر کوچکم بود. بچههای محل را در حسینیه نازیآباد جمع میکرد و به آنها قرآن آموزش میداد. رسول خیلی اخلاقش خوب بود. میرفت کارخانه صبح تا شبکار میکرد و از دستمزدش برای بچهها قرآن میخرید. میگفتم چرا اینقدر هزینه میکنی؟! میگفت مامان گناه دارند بچههای مردم، قرآن برای خواندن ندارند. بگذار وقتی من مُردم بگویند خدا رسول را بیامرزد. همینطور هم شد وقتی خبر شهادت رسول را آوردند همان بچهها جمع شدند و برایش مراسم گرفتند. همه محل پسرم را میشناختند. همیشه هم میگویند خدا رسول را بیامرزد که قرآن خواندن را به ما یاد داد. ما هر وقت قرآن میخوانیم اول برای رسول میخوانیم و بعد برای خودمان. رسول من بینامونشان
بهحق گفتهاند شهید که باشی یکبار شهید میشوی، مادر شهید که باشی هرروز. مادر شهید مفقودالاثر که باشی هر ثانیه... آری زهرا خانم حکایتها دارد از نبودنهای رسول، از شهادت و از جاویدالاثر بودنهایش، از دردانهای که راه سعادت و شهادتش را از آیه آیههای قرآن آموخت. رسول گفت: «مامان من میرم جبهه شهید میشم و جنازهام هم نمیاد.» من باور نکردم.
برای بدرقهاش تا ایستگاه قطار هم رفتم. گفتم: «رسول، من کسی رو ندارم آگه شهیدشی، من چه کنم؟!» گفت: «داداشم هست.» منم گفتم: برو. تا زمان حرکت قطار فقط نگاهش میکردم. رفت و سرپل ذهاب مفقودالاثر شد.
زمانی که رسول شهید شده بود، پسرخالهاش تقوی هم همراهش بود، سال 1360 بود. عروسی خواهرش بود و ما کارتها را پخش کرده بودیم. به کسی نگفتیم و مراسم که تمام شد، به دنبال پیکرش رفتیم. پادگانها را سر زدم و... اما خبری از پیکر نبود. پسرخالهاش که خبر شهادتش را آورده بود، در کردستان به شهادت رسید. کومله سر از بدنش جدا کرده بود. 90 روز در بیابان مانده بود و پیکرش را که برایمان آوردند، گوشت از بدنش جدا میشد. شهید بیسرمان را در قطعه 26 بهشتزهرا دفن کردیم.
برادرش محمد تقوی هم سقای رزمندگان بود که اسیر دشمن شد. بعد از 9 ماه اسارت، وقتی در تلویزیون عراق مصاحبه کرد، متوجه شدیم که زنده است و بعد هم به لطف خدا آزاد شد.
اما رسول من بینامونشان ماند. ساکش را حسین برایم از جبهه آورد، در وصیتنامهاش نوشته بود مادر را رها نکنید. پسرخالهاش گفته بود شهید شده اما چون پیکری به دستم نرسیده بود باور نمیکردم و همیشه چشمانتظارش بودم. مدتها دم در خانه به انتظارش مینشستم اما نیامد که نیامد. پیکر غرق به خون حسین
اینجاست مادری که بغضهای خموشش از پس سالها دلتنگی سر باز میکند و ما میهمان ناخواسته دل پردردش میشویم. مادر شهید از میهمان قطعه 28 بهشتزهرا (س) برایمان اینگونه روایت میکند: دو سال بعد از رسول، حسین هم راهی شد. به حسین گفتم: نرو! ببین مادر تنها هستم. گفت نه مادر خدا بزرگ است، خدا همراهت است. حسینم خیلی بچه خوبی بود. مسئول آموزشی پادگان امام حسین (ع) بود. او هم به بچههای پادگان قرآن آموزش میداد.
بعد از رفتن حسین به خانوادهاش سر میزدم. سه سالی در جبهه بود. آن زمان باکار کردن، هزینه زندگی خانواده حسین را هم میدادم. حسینم زود ازدواجکرده بود. 16 سال داشت که ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد. خبر شهادت حسین را از همسایهها شنیدم، اما باور نکردم. از سرکار که به خانه آمدم دیدم از پادگان امام حسین آمدهاند و میگویند که پیکر حسین را آوردهایم. من پیکر غرق به خون حسین را دیدم. حسین سال 1363 یعنی سه سال بعد از برادرش شهید شد.
تنها نیستی
هر چه میاندیشم، اینهمه ایثار و مهربانی مادران شهدا با دودو تا چهار تای ما زمینیها جور درنمیآید. رازی که تنها مادران شهدا به آن پیمیبرند همان زینبی شدن و زینبی ماندنشان است. صبری که از پیام عاشورا به ارث گرفتهاند: وقتی گرفتار میشوم و دلتنگ و بغضهای زندگی امانم نمیدهند گله میکنم به پسرها، حسین و رسول به خوابم میآیند و دلداریام میدهند. میگویند: چرا ناراحتی تو تنها نیستی. رسول میآید من را در خواب به باغ باصفایی میبرد که در آن کار میکند.
من اما خدا را شاکرم که توانستم کارکنم و رزق حلال به خانه بیاورم تا بچههایم با خیالی آسوده مسیر صحیح زندگی خودشان را پیدا کنند. خدا را شکر آنچه دارایی دنیاییام بود، فدای اسلام و قرآن کردم. آنها باعث سرافرازی مادرشان شدند و این برای من ارزشمند است.
این عکس، عاشقانه ترین عکس یک سردار، رزمنده، فرزند، بسیجی و ... است که تا به حال دیده ام.
زیباترین حالت سردار شهید حاج علیرضا نوری، در پیشگاه مادر عزیز و محترم خود.
بد نیست سری به این سایت و بخصوص این صفحه بزنید:
تا دریایی از این تصاویر زیبا را زیارت کنید.
حالی اگر دست داد، التماس دعا برای عاقبت بخیری همه
بعضی از کسایی که می گن در بهار آزادی جای شهدا خالی...
بیشتر رو قسمت دومش تاکید دارن
اینا بیشتر مادر شهیدا رو درک می کنن، الان دیدم این دوستامون در مورد حجاب مطلب گذاشتن،
این موضوع قطعا درسته که خواسته شهدا عفت عمومی باشه
ولی فک می کنم ظلم بزرگیه که بخواهیم هدفشون رو فقط همین جلوه بدیم...
اونا قطعا ارزشهای دیگه ای هم داشتن
مثلا مبارزه با ظلم و بی عدالتی
امیدوارم با افزایش عدالت و ارزش ها، بشه جای خالیشون رو پر کرد
چادری که هنوز نگه داشتممادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» میگوید: قدیمها که روز مادر نمیگرفتند؛ اوایل که این قضیه مطرح شده بود، بچهها میگفتند «مامان، پول بده برایت صابون یا جوراب بخریم» یک بار در تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا برای من پارچه چادری خرید و آورد؛ به او گفتم «این چیه؟» گفت «هدیه روز مادر» گفتم «تو که پول نداشتی؟» گفت «پول تو جیبیهایم را جمع کردم برای چنین روزی» آن چادر پاره شد اما آن را یادگاری نگه داشتم؛ یکبار دیگر هم یک دست بشقاب چینی گل سرخ برای من خریده بود که من آن را برای جهیزیه دخترم دادم.
افسوس که راه شهدا را ادامه نمی دهیم.از آن بدتر با بدحجابی،فساد، درس نخواندن و هزاران چیز دیگر، خونشان را پایمال میکنیم.آن جوانان دسته گل به خاطر ما و برای آسایش ما گل آرزوهای خود را پرپر کردند و جان بر کف در برابر جبهه ی باطل ایستادگی کردند.اما ما برای خون آنها چه کرده ایم؟
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
مادر شهدای امانتی
سرهنگ حسین عشقی فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح در جمع زائران معراج شهدای تهران به ذکر خاطره آخرین روز تفحص در سال ۹۳ اشاره و آن را اینگونه روایت کرد: روز ۲۹ اسفندماه سال ۹۳ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به سمت منطقه زبیدات، هم اینکه بهاصطلاح تفریحی باشد برای بچهها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقهای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که بهاصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم، تعدادی از بچهها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشتزنی برای شناسایی. الحمدالله آن روز با توسل به امام زمان (عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم. جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانیبند یا مهدی ادرکنی (عج) داشت و شهید دیگر همپشت پیراهنش یا بقیةالله (عج) نوشتهشده بود.
او در ادامه گفت: مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر میدهیم. رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که براثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطعشده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم. او به ما گفت: «حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم». ما را بهجای خلوتی برد و گفت: «خانم سالخوردهای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد.»
عشقی جریان این زن عراقی را اینگونه روایت کرد: رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را بهجایی برد که میگفت شهدا آنجا هستند. درواقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزیاش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچوقت آنجا نمیرفتیم چون منطقهای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیرشده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقلشده بودند. آن خانم تعریف میکرد: «وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همانطور که اینها را جمع میکردم، گریه میکردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری میکنم. چند شب شام نذری دادم برای این شهدا». وقتی ما پیکر شهدا را از زیرخاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر میکرد و میگفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمیگردانم و تحویل میدهم.
بیصبرانه مادر
مادر شهید صابری در جواب اینکه اگر الآن بعد از بیستوشش سال پسرت را ببینی به او چه میگویی؟ گفت: داوود دیگر بازنخواهد گشت و بیصبرانه منتظرم که من به دیدن او بروم.
همزمان با سالروز ولادت دختر پیامبر (ص) فاطمه زهرا (س) بسیجیان و فعالان مسجدالاقصی تهرانپارس به دیدار 1500 مادر شهید در سراسر پایتخت خواهند رفت. گفتنی است اهالی این مسجد از سال 89 دیدار با مادران شهید را در روز ولادت حضرت فاطمه (س) آغاز کردهاند که هرسال بر تعداد این دیدارها افزودهشده است. ما نیز توفیق این را داشتیم که دریکی از این بازدیدها بسیجیان مسجدالاقصی را همراهی کنیم و به دیدار مادر شهید داوود صابری برویم. این شهید عزیز در عملیات مرصاد سال 67 در مبارزه با منافقین به شهادت رسید.
مادر بزرگوار او میگوید: شاید اگر هر تعریفی از پسرم کنم بگذارند بهپای مادر بودنم اما در بین پنج پسری که خدا به من عطا کرد اگرچه همهشان فرزندان خوبی هستند اما او رفتارش متفاوت بود.
وی گفت: من اصرار به رفتن یا نرفتن پسرانم به جبهه نداشتم؛ اما وقتی داوود خواست برود گفتم برو خدا همراهت که دفعه سومی که اعزام شد 12 روز قبل از شهادتش تماس گرفت و کلی باهم حرف زدیم، همیشه میگفت: مامان دعا کن من اسیر یا مجروح نشوم و فقط به شهادت برسم. میگفتم: مادر جان هر چه خدا بخواهد. دو روز مانده به اینکه شهید شود حالم دگرگون بود اما دلیلش را متوجه نمیشدم تا اینکه همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در منزل ما تعدادی خانم نشستهاند که بین آنها بانویی نورانی نشسته، ایشان به من گفت: فلانی برنجی که خریدهای بیاور ببینم خوب هست یا نه. وقتی آوردم همانطور که دستش زیر چادر بود برنج را بو کرد و گفت خوب است. از خواب که بیدار شدم متوجه نبودم چرا چنین خوابی دیدم.
روز بعدش دیدم کوچه شلوغ است و یکی از دوستان داوود بهشدت گریه میکند، خبر نداشتم چرا اما او را دلداری میدادم که کمی صبور باشد. دختر کوچکم مریم آمد گفت مامان بچهها میگویند برایتان خبر بد داریم. تا این حرف را زد انگار چیزی از وجودم کنده شد. دوست دیگر داوود جلو آمد و گفت حاجخانم داوود زانویش مجروح شده و دارند میآید تهران. به من الهام شد و گفتم: او مجروح نشده شهید شده.
مادر شهید صابری که اطلاع نداشت قرار است مهمان برایش برود به گرمی از ما پذیرایی کرد و گفت: شک نکنید شهدا زنده هستند و من این را وقتی درک کردم که به سفر حج رفتم. آنجا دائم نگران بودم چطور میتوانم تنهایی اعمال حج را بهجا آورم که آنجا لحظهبهلحظه حس میکردم داوود پشتبهپشت من میآید و هوایم را دارد.
وی در جواب اینکه اگر الآن بعد از بیستوشش سال پسرت را بینی به او چه میگویی؟ گفت: داوود دیگر بازنخواهد گشت و بیصبرانه منتظرم که من به دیدن او بروم.
مادر شهید صابری از شهدای دفاع مقدس ادامه داد: وقتی بهشدت دلتنگ یا از موضوعی دلگیر میشوم میروم بهشتزهرا سر مزارش اما همینکه پایم میرسد آنجا انگار آرامش میگیرم و همهچیز فراموشم میشود. به داوود میگویم مادر جان من چرا اینهمه حرف دارم اما همینکه کنار تو مینشینم همه را یادم میرود.
[/HR] منابع: خبرگزاری: فارس، تسنیم
فقط می دانم که باید تمام قد به احترام تک تکشان ایستاد و دست های چروکیده شان را با عشق بوسید.
پرسید: ” ناهار چی داریم مادر؟ “
مادر گفت : ” سبزی پلو با ماهی … “
با خنده رو به مادر کرد و گفت: ” ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند … “
چند وقت بعد …
عملیات والفجر ۸ …
توی اروند رود گم شد …
و مادر …
تا آخر عمرش ماهی نخورد …
[/HR]
[/HR]
دستان لرزان و پینهبسته زهرا محمدپور خبر از سالها درد و رنج و مشقتهای زندگی میدهد. زهرا محمدپور مادر شهیدان «حسین و رسول یساول» اولینهای زندگیاش را برایمان اینگونه مرور میکند: چهار سالم بود که مادرم به رحمت خدا رفت و پدر هفت، هشت سالی من و خواهرم را بهتنهایی بزرگ کرد. میخواست ازدواج کند، اما دوست نداشت نامادری بالای سر ما باشد. برای همین من که 12 سال و خواهرم که 14 سال بیشتر نداشت را به خانه بخت فرستاد. همسرم شاگرد کفاش بود. مردی 25 ساله. کارگری ساده که یک روز بازار کار داشت و روز بعدش هم مشخص نبود کاری برایش باشد یا نه. مدتی بعد بیمار شد و در خانه افتاد. نیاز به دارو و درمان داشت. حاصل زندگی من با او، پنج فرزند، سه پسر و دو دختر شد.
سرپرست خانواده شدم
مستأجر بودیم و هزینه زندگیمان بالابود. یک سال بعد همسرم به رحمت خدا رفت. برای همین مجبور شدم خیلی زود برای تأمین مخارج خانه و خانوادهام دستبهکار شوم. به خانه مردم میرفتم و کارهایشان را انجام میدادم. کارخانه، لباسشویی، کارگری. خیلی کارکردم. نمیخواستم کسی به بچههایم ترحم کند یا آنها زیر بار دین و منت کسی باشند. همه فکر و توجه من به آینده بچهها بود. بچهها زود بی بابا شدند. پسر سوم من هم بیماری حصبه گرفت و فوت شد. نگران بچهها بودم.
اینجاست که رمز دستان پینهبسته مادر شهیدان را متوجه میشوم. نمیدانم این ایثار چگونه معنا میشود که بعد از سالها سختی و درد برای بزرگ کردن دردانههای زندگیاش، سخاوتمندانه همه داراییاش را اینگونه راهی قربانگاه میکند: من با زحمت بچهها را بزرگ کرده بودم. رسول پسر کوچکم بود. بچههای محل را در حسینیه نازیآباد جمع میکرد و به آنها قرآن آموزش میداد. رسول خیلی اخلاقش خوب بود. میرفت کارخانه صبح تا شبکار میکرد و از دستمزدش برای بچهها قرآن میخرید. میگفتم چرا اینقدر هزینه میکنی؟! میگفت مامان گناه دارند بچههای مردم، قرآن برای خواندن ندارند. بگذار وقتی من مُردم بگویند خدا رسول را بیامرزد. همینطور هم شد وقتی خبر شهادت رسول را آوردند همان بچهها جمع شدند و برایش مراسم گرفتند. همه محل پسرم را میشناختند. همیشه هم میگویند خدا رسول را بیامرزد که قرآن خواندن را به ما یاد داد. ما هر وقت قرآن میخوانیم اول برای رسول میخوانیم و بعد برای خودمان.
رسول من بینامونشان
بهحق گفتهاند شهید که باشی یکبار شهید میشوی، مادر شهید که باشی هرروز. مادر شهید مفقودالاثر که باشی هر ثانیه... آری زهرا خانم حکایتها دارد از نبودنهای رسول، از شهادت و از جاویدالاثر بودنهایش، از دردانهای که راه سعادت و شهادتش را از آیه آیههای قرآن آموخت. رسول گفت: «مامان من میرم جبهه شهید میشم و جنازهام هم نمیاد.» من باور نکردم.
برای بدرقهاش تا ایستگاه قطار هم رفتم. گفتم: «رسول، من کسی رو ندارم آگه شهیدشی، من چه کنم؟!» گفت: «داداشم هست.» منم گفتم: برو. تا زمان حرکت قطار فقط نگاهش میکردم. رفت و سرپل ذهاب مفقودالاثر شد.
زمانی که رسول شهید شده بود، پسرخالهاش تقوی هم همراهش بود، سال 1360 بود. عروسی خواهرش بود و ما کارتها را پخش کرده بودیم. به کسی نگفتیم و مراسم که تمام شد، به دنبال پیکرش رفتیم. پادگانها را سر زدم و... اما خبری از پیکر نبود. پسرخالهاش که خبر شهادتش را آورده بود، در کردستان به شهادت رسید. کومله سر از بدنش جدا کرده بود. 90 روز در بیابان مانده بود و پیکرش را که برایمان آوردند، گوشت از بدنش جدا میشد. شهید بیسرمان را در قطعه 26 بهشتزهرا دفن کردیم.
برادرش محمد تقوی هم سقای رزمندگان بود که اسیر دشمن شد. بعد از 9 ماه اسارت، وقتی در تلویزیون عراق مصاحبه کرد، متوجه شدیم که زنده است و بعد هم به لطف خدا آزاد شد.
اما رسول من بینامونشان ماند. ساکش را حسین برایم از جبهه آورد، در وصیتنامهاش نوشته بود مادر را رها نکنید. پسرخالهاش گفته بود شهید شده اما چون پیکری به دستم نرسیده بود باور نمیکردم و همیشه چشمانتظارش بودم. مدتها دم در خانه به انتظارش مینشستم اما نیامد که نیامد.
پیکر غرق به خون حسین
اینجاست مادری که بغضهای خموشش از پس سالها دلتنگی سر باز میکند و ما میهمان ناخواسته دل پردردش میشویم. مادر شهید از میهمان قطعه 28 بهشتزهرا (س) برایمان اینگونه روایت میکند: دو سال بعد از رسول، حسین هم راهی شد. به حسین گفتم: نرو! ببین مادر تنها هستم. گفت نه مادر خدا بزرگ است، خدا همراهت است. حسینم خیلی بچه خوبی بود. مسئول آموزشی پادگان امام حسین (ع) بود. او هم به بچههای پادگان قرآن آموزش میداد.
بعد از رفتن حسین به خانوادهاش سر میزدم. سه سالی در جبهه بود. آن زمان باکار کردن، هزینه زندگی خانواده حسین را هم میدادم. حسینم زود ازدواجکرده بود. 16 سال داشت که ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد. خبر شهادت حسین را از همسایهها شنیدم، اما باور نکردم. از سرکار که به خانه آمدم دیدم از پادگان امام حسین آمدهاند و میگویند که پیکر حسین را آوردهایم. من پیکر غرق به خون حسین را دیدم. حسین سال 1363 یعنی سه سال بعد از برادرش شهید شد.
تنها نیستی
هر چه میاندیشم، اینهمه ایثار و مهربانی مادران شهدا با دودو تا چهار تای ما زمینیها جور درنمیآید. رازی که تنها مادران شهدا به آن پیمیبرند همان زینبی شدن و زینبی ماندنشان است. صبری که از پیام عاشورا به ارث گرفتهاند: وقتی گرفتار میشوم و دلتنگ و بغضهای زندگی امانم نمیدهند گله میکنم به پسرها، حسین و رسول به خوابم میآیند و دلداریام میدهند. میگویند: چرا ناراحتی تو تنها نیستی. رسول میآید من را در خواب به باغ باصفایی میبرد که در آن کار میکند.
من اما خدا را شاکرم که توانستم کارکنم و رزق حلال به خانه بیاورم تا بچههایم با خیالی آسوده مسیر صحیح زندگی خودشان را پیدا کنند. خدا را شکر آنچه دارایی دنیاییام بود، فدای اسلام و قرآن کردم. آنها باعث سرافرازی مادرشان شدند و این برای من ارزشمند است.
[/HR] منبع: روزنامه جوان
این عکس، عاشقانه ترین عکس یک سردار، رزمنده، فرزند، بسیجی و ... است که تا به حال دیده ام.
زیباترین حالت سردار شهید حاج علیرضا نوری، در پیشگاه مادر عزیز و محترم خود.
بد نیست سری به این سایت و بخصوص این صفحه بزنید:
تا دریایی از این تصاویر زیبا را زیارت کنید.
حالی اگر دست داد، التماس دعا برای عاقبت بخیری همه
بعضی از کسایی که می گن در بهار آزادی جای شهدا خالی...
بیشتر رو قسمت دومش تاکید دارن
اینا بیشتر مادر شهیدا رو درک می کنن، الان دیدم این دوستامون در مورد حجاب مطلب گذاشتن،
این موضوع قطعا درسته که خواسته شهدا عفت عمومی باشه
ولی فک می کنم ظلم بزرگیه که بخواهیم هدفشون رو فقط همین جلوه بدیم...
اونا قطعا ارزشهای دیگه ای هم داشتن
مثلا مبارزه با ظلم و بی عدالتی
امیدوارم با افزایش عدالت و ارزش ها، بشه جای خالیشون رو پر کرد
یا علی
چادری که هنوز نگه داشتم مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» میگوید: قدیمها که روز مادر نمیگرفتند؛ اوایل که این قضیه مطرح شده بود، بچهها میگفتند «مامان، پول بده برایت صابون یا جوراب بخریم» یک بار در تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا برای من پارچه چادری خرید و آورد؛ به او گفتم «این چیه؟» گفت «هدیه روز مادر» گفتم «تو که پول نداشتی؟» گفت «پول تو جیبیهایم را جمع کردم برای چنین روزی» آن چادر پاره شد اما آن را یادگاری نگه داشتم؛ یکبار دیگر هم یک دست بشقاب چینی گل سرخ برای من خریده بود که من آن را برای جهیزیه دخترم دادم.
[FONT=times new roman,times,serif]قرار بود طبق یه طرح عقب نشینی خونه ی یک مادر شهید که بچه اش مفقود الاثر شده بود
تخریب بشه قرار شد با احترام ازشون بخواهیم که خونشونو تخلیه کنند که تخریب کنیم
[FONT=times new roman,times,serif]
[FONT=times new roman,times,serif]بالاخره رفتیم دم خونشون و قضیه رو گفتیم
[FONT=times new roman,times,serif]
[FONT=times new roman,times,serif]مادر در جواب به ما گفت ....
[FONT=times new roman,times,serif]
[FONT=times new roman,times,serif]اگ بچم برگرده فقط آدرس اینجارو بلده !!!!
رفتید ولی به یاد ما می مانید در خاطر سرخ لاله ها می مانید
سرباختگان راه عشق ای شهدا ما رفتنی هستیم و شما می مانید
افسوس که راه شهدا را ادامه نمی دهیم.از آن بدتر با بدحجابی،فساد، درس نخواندن و هزاران چیز دیگر، خونشان را پایمال میکنیم.آن جوانان دسته گل به خاطر ما و برای آسایش ما گل آرزوهای خود را پرپر کردند و جان بر کف در برابر جبهه ی باطل ایستادگی کردند.اما ما برای خون آنها چه کرده ایم؟
تا به حال به واژه دلتنگی فکر کردید ،واژه غم انگیزی هست، تا اسم دلتنگی میاد غم
هم باهاش میاد ،غم منتظر بودن عزیزی که از سفر بیاد، چشم انتظاری ودلتنگی خیلی
سخته و جز واژه های متاثر کننده هست حال فکر کنید شما مادر یه خانواده هستید ،
بچه شما میره بیرون و کمی دیر میاد چکار میکنید ؟چقدر نگران میشید؟مادرهایی هستن
که بچه هاشون سالها پیش رفتن تا از این کشور دفاع کنند ،رفتن تا الان ما راحت باشیم ،
رفتن تا یه وجب از خاکشون کم نشه ولی اون بچه ها دیگه برنگشتن مادرهاشون شدن منتظر ،
منتظر یوسف گمشده شون ،بهشون میگن مادرشهید
قصه مادران شهدا قصه امروز ودیروز نیست قصه ای است که بعد از جنگ آغاز می شود وهنوز
هم بهد از حدود سی واندی سال ادامه دارد.
از مادر شهید مفقود الاثر * مسعود صداقتی * خواستن در موردلحظات دلتنگیش حرف بزنه
مادر شهید میگه :" اگر بچه خود شما یک ساعت دیر بیاد چه حالی
به شما دست میده؟ من سی سال هست همان احوال را دارم
.
مادرهای شهدا هر روز منتظرن شهیدش بیاد یا خبری ازش بیارن
.زنگ در صدا میخوره یا تلفن زنگ میزنه از سرجاش سریع بلند میشه
به این امید که از پسرش خبری رسیده باشهشاید کسی داخل شهر آمل توخیابون منتهی
به خانه شهیدشفیع زاده نباشه که مادر شهید مجید شفیع زاده رونشناسه ،مادری که 30سال
منتظر پسرش پشت در خونه مینشست و حیاط وکوچه رو آب وجارو میکرد ومنتظر بود پسرش
هرلحظه بیاد، امثال مادر شهید شفیع زاده کم نیستن تو ایران که چشم به در دوخته اند و
منتظرند، اصلا مادر یعنی انتظار این را میتوان از حاملگی تا بزرگ شدن بچه ها درک کرد
یاد متنی افتادم که زمان گفتنش الان هست:
مامور آمار : " سلام مادر ، از سازمان آمار مزاحمتون میشم
. شما چند نفرید ؟
مادر سکوت میکنه و سرش رو میندازه پایین بعد میگه
:" میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟
مامور :" چرا مادر ؟
"
مادر :" اخه شاید تا فردا از پسرم خبری برسه
.
شهدا تو دوران جنگ خواستن گمنام بمونند ،چون مادرشهدای گمنام حضرت زهراست ،
خواستن حضرت زهرا برایشان مادری کنند.
خاطره براتون تعریف میکنم تا عمق بصیرت شهدا رو ببینید و این بصیرت به وجود نیومد جز با
نزدیکی به خداوند:
شب عملیات با سید داشتم حرف می زدم.
یهو رفت کنار؛ رو به صحرا، پلاک شو در آورد انداخت تو صحرا!
داد زدم: " سید چیکار می کنی؟ الان شهید می شی، بعد
جنازت بر نمی گرده؟! "
گفت: " دارم شهوت شهادت رو تو خودم می خشکونم. "
من که تعجب کردم،
گفتم :
"
شهوت شهادت دیگه چه صیغه ایه؟
"
گفت: " الان داشتم فکر می کردم می رم شهید می شم. بعد برام
یه مجلس خوب می گیرن!
خوشحال شدم.
ولی من دارم واسه خدا می رم میدون. اینا که به خاطر خدا نیست.
برای همین دارم شهوت شهادت رو می کُشم ... "
هنوز هم جنازه ی سید بر نگشته.
عشق را بـا خـون خـود کردی تـو معنـا ای شهیـد!
خـویـش را بـردی بـه اوج عـرش اعـلا ، ای شهید!
زنـدگی تسلیم تـو شد ، مــرگ خــالی از عــدم
زنـده تــر از تـو نمی بینـم بـه دنیــــا ای شهیـــــد!
در کـلاس عشـق تــو ، استــادهــا بنشستــه اند
کـــز تـو آمـوزنــد ســــرمشق الفبـــا، ای شهید!
نــور می پــاشی بسان مــاه بــــر قصر امـل
عشـق می نوشد ز تـو عــاشقترین ها ای شهید!
مـأمـن جــانْ پَـرورت ، ســـــرمنــزل مقصـــودها
حـــاصلی از بــاورت ، روح تـجلّا ای شهیـــــــــد!
عـــالمی حیـــران بـه شور و عشقبــــازی های تـو
گلشنـــی حسرت بـــه دیـدار تـو رعنـا، ای شهید!
جــز خــدا واقف نـشد بـــر اوج عـرفـان تــــو کس
چــونکه گشتـــه عـاشقت آخـر خـدا را ای شهیـد
از نوشته های خودم اگه بد بود ببخشید
سایه این مادران عزیز بر سر من و خانواده ام وملت ایران مستدام باد
[h=2]تقدیم به مادران شهداء[/h]
[INDENT]
منبع:::http://kohne_sarbaz_iran.rozblog.com/Forum/Post/566 [/INDENT]
نگرانی های مادر...