๑۩๑๑۩๑ جای خالی یاس ๑۩๑๑۩๑
تبهای اولیه
به نام خدا
گفت:« بخوان بلال ....
بخوان که چقدر آوای گوش نوازت را دلتنگم...
بخوان که آن روح روزهای خوش بابا قطره قطره جسمم را تسخیر کرده است...
بخوان که دیگر بی او نمی شود ...
بخوان شاید کلون بسته در یادشان بیاید و زخم سرو صورت بابا ...
بخوان که انگشتانم هم دیگر به هق هق افتادند
بخوان که پاهایم از بس ایستادند و ماندند و دیدند و فریاد نزدند از نفس افتادند ...
بخوان ...
تا به حال بغض به آسمان می سپردم و او استخوان در گلو نظاره گرم بود ...
بخوان بلال ... که دیگر طاقت درد مرا ندارد...
برو بر آن فراز ... مسجد، روزها و ماههاست تشنه فریاد توست که او هم بعد محمد یتیم شده است !
بخوان ... نامش را با غرور بگو که هنوز هم خانه های کاهگی اینجا ،او را بهتر میشناسند.
بخوان بلال شاید خانه ها غیرت کنند که مردمانشان را غیرت مرده است...
بخوان که این نهایت خواست من است...
و تو نمی خواندی
که دل نداشتی
که فاطمه را بارها و بارها دیده بودی افتان و لنگان در مسیر کلبه غم هایش...
نمی خوانم بانوی من ...
چگونه بخوانم که نخوانده میبینم از دست رفتنت را
بخوان بلال ...
منتظر چه هستی ؟ بخوان که مشتاق دیدارم ...
بخوان و هرچه شد باز هم بخوان ... تا انتها بخوان بلال ... تا انتها
و تو چه سخت و سنگین گام برمی داشتی به سوی مناره های اشراق
رفتی چند قدم اما برگشتی !
نخواه از من ، نخواه بانو که من بی او نمی توانم !
بخوان بلال ... بخوان که علی را دیگر طاقت نمانده است !
و رفتی ... تند و چابک ... بی آنکه رو به عقب بکشی ...
و خواندی ... از آن بالا ...
الله اکبر الله اکبر
دلها لرزید ...
اشهد ان لا اله الا الله
چشمها به اشک پیوست...
اشهد ان محمد رسول الله
و فاطمه گفته بود که دیگر تاب ایستادن ندارد ...
برسرت فریاد کشیدند : نخوان بلال ... این دختر پیامبر است که روحش پر کشیده است...
و تو دیگر نخواندی ...
چیزی نمانده بود تا شکفتن دلها و شکستن استخوان گلو... چیزی نمانده بود
امروز بخوان بلال ...
امروز که گریه تکه تکه امان از دلم بریده است بخوان ...
بخوان که نسیم غریب آوایت گرد و خاک نسیان را از در و دیوار کاه گلی دلم بتکاند!
بخوان که من نیز دلتنگم ...
بخوان که آسمان دیگر گنجایش بغض هایم را ندارد ...
بخوان بلال...
از امروز تا همیشه تاریخ بخوان ...
بخوان تا این اشک ها ، بغض ها و آه ها ، بغض و اشک و آه بماند بر دیواره زمان...
بخوان ... تا رنج های کهنه فراموش نشده بخوان ...
دیگر انگشتانم را تاب نیست !!!!
طهور
به نام خدا
نامت را کلبه احزان می گویند
اما چه کسی می داند که آسمانها با همه عظمتشان گنجایش وسعت تو را نداشتند ...
که ذره ذره از وجودت با تک تک سلولهای فرشتگان پیوند خورده بود ...
کی دیده بودی که در خانه ی صاحب عزا را بکوبند و بگویند آرامتر ؟...
کجا دیده بودی که بگویند اشک هایت را تقسیم کن ، قدری را یا شب یا روز ببار و قدری را با غربت در یتیمستان بغض هایت دفن کن...
کجا دیده بودی که ...
اما اینجا در می کوبند و زمان تعیین می کنند و فراموش می کنند و فراموش می کنند و فراموش می کنند...
که ناله شبانه روز راهی برای نسیان نخواهد گذاشت...
تو را به نفس های غریبانه
تو را به جان هرچه یاس
تو را به حرمت قطره قطره اشکهایش
اکنون تو برایمان ببار...
تو را به عشق لبریز بر سر چاه
تو را به غربت دستهایی که ماه بوسه گذارشان بود
تو را به سینه ، به زخم ، به کبودی ، به یتیمی ، به .... چه می دانم به هرچه می دانی ...
پر پرواز اشکت را نبند...
بگو چه شد که تو از اشک ها و ناله های گاه و بی گاهش خسته نشدی ؟...
بگو چگونه می آمد و می نشست و برمی خاست پناهنده غربت روزهایت؟...
بگو چه می گفت با خدایش ؟...
برای که میگریست ؟...
بگو چه دیده بود که کوه استقامتش چنین فروریخته بود ؟...
بگو تنها می آمد یا زینب را با خودش می آورد ؟...
اما ...
اما نگو که خمیده می آمد...
نگو دست به دیوارت میگرفت و برمی خاست...
نگو که با کودکانش می آمد اما از آنها هم رو گرفته بود...
نگو که آرامش واژه ای بی مفهوم بود در طنین لحظه های آه واره اش...
نگو که ...
دیگر هیچ نگو
تو را به جان هرچه یاس هیچ نگو ...
در و دیوارت نشان غم دارند ،گفتن لازم نیست ...
اللهم عجل لولیک الفرج
طهور
به نام خدا
غریبم بانو!
مگر غربت چیست جز در پی یار بودن و نیافتن ؟
دربه دری در کوچه و باز نیافتن؟
رفتن و رفتن و باز نرسیدن؟
غریبم بانو !
غریبتر از اویس ...
غریبم و دور ...
آمد، از راه دور ... از قرن ... مدتها راه رفته بود ...
آمد ، اما او هم نیافت ...
حبیبش برای سفر به خارج از شهر رفته بود ...
روی حبیب را ندید اما بویش را که استشمام کرد ...
شانه های حبیبش نبود اما ستون حنانه را یافت و سر برآن گذاشت و گریست و گریست ...
حبیبش نبود اما خانه حبیب بود و یاد حبیب ...
مسجد بود... هنوز بود ...
غریبم بانو!
غریبتر از اویس...
من هم آمدم ...
از راه دور ... دورتر از راه اویس ...
در به در پی ات گشتم ...
پرسیدم ...
گفتم : خودش ؟...
گفتند: ... کمتر سخن بگو ...
گفتم : مزارش ؟
گفتند : ندارد ، پنهان است ...
گفتم : چرا ؟؟؟؟
انگشت بر دهان گذاشتند و گفتند : ...هیس ...
گفتم : خانه اش ؟...
گفتم : کوچه اش ؟...
گفتم : نشانش ؟...
مرا بردند ، خیابانی سنگفرش و گشاده ...
گفتند: اینجا کوچه های بنی هاشم بوده اند ...
گفتم : پس خاک کوچه اش ؟ توتیای چشمم کجاست؟
رد پای علی؟ صدای کودکانه طفلانش ؟ رد خون بر گلبرگهای یاسی اش؟
اینها کجاست؟
اویس جای پای حبیب را بوسید ، اما من چه ؟
اویس گریست ، اما من چه ؟
پشت پنجره های مشبک هم که ایستادم گفتند شرک است ، کفر است ، متفرق شو !
ساعتها ایستادم ، منتظر پشت درهای بسته !
بازکردند و گفتند : برو ... اینجا خانه فاطمه بوده است ...
دویدم... پرگشودم ... افتادم ... خزیدم تا رسیدم ...
خانه نبود ... فرش بود ... یادغربتت افتادم ، فرش کجا و خاک کف خانه ات کجا؟
غنیمت بود ، همان هم غنیمت بود ...
آغوش گشودم ... بوسیدم اما سنگ بود و سرد بود و باز گفتند کفر است...
غریبم بانو!
از اویس هم غریبترم ...
غربت من کجا و غربت اویس کجا ؟
انگشتانم به هق هق افتادند از اینهمه غربت ...
....
طهور
به نام خدا
تکیه بر همین دیوار!
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح پیش از مسجد می آمد که بگوید: «پدرت فدایت دخترم»!
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبر باز کرده بود که هر غروب می آمد که بگوید: «شادی دلم»، «پاره تنم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که می خواست برود سفر و آمده بود زیر گلوی او را ببوسد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که پی «کسای یمانی» می گشت تا در آن آرامش یابد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پسرش حسن علیه السلام باز کرده بود «جدّت زیر کساست، برو نزدیک».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به حسین علیه السلام خسته از راه آمده، گفته بود «نور چشمم»، «میوه ی دلم»، «جد و برادرت زیر کسایند».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی علیه السلام باز کرده بود. روی علی علیه السلام که بی تاب می گفت «بوی برادرم محمدصلی الله وعلیه وآله می آید».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار، یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش باز کرده بود؟.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و تنها گلیم زیر پایش را بخشیده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گردنبند یادگاری را کف دستهایش دراز کرده بود سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه می کرد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و پارچه ای کشیده بود روی سرش چون حتی چادرش را بخشیده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان را گرفته بود بیرون تا دست های مسکینی آن را بقاپد، بعد از گرسنگی روزه ی بی سحری چشم هایش سیاهی رفته بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان شب بعد را به دستهای یتیمی سپرده بود. و باز به اسیری.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به صورت شرمنده ی زنی که برای بار دهم سؤالی را می پرسید لبخند زده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و در را برای مردش باز کرده بود که باز با دست خالی از راه می رسید و نگفته بود که چند روز است غذایش را به بچه ها داده و خود نخورده است.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بر همین دیوار و در را روی چشمهای خیس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بر همین دیوار و شنیده بود همسایه ها بلند، طوری که بشنود، می گویند: علی! او را ببر جایی دور از شهر، گریه هایش نمی گذارد شب بخوابیم.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بر همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون آن پشت ایستاده بود، گفت: «دوباره اذان بگو، من دلتنگم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می آمد تا برای سالهای طولانی خانه نشین باشد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گفته بود «نمی گذارم ببریدش».
ایستاده بود درست پشت همین در تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...!
فاطمه شهیدی
صلی الله علیک یا حبیبة حبیب الله
صلی الله علی روحک و بدنک
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح، پیش از مسجد میآمد که بگوید: «پدرت به فدایت دخترم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر غروب میآمد بگوید: «شادی دلم»، «پاره تنم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و همان گلیم زیر پایش را بخشیده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و پارچهای کشیده بود روی سرش، چون حتی چادرش را بخشیده بود. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی چشمهای خیس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش پیامبر(ص) را از دست داده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و شنیده بود همسایهها بلند، طوری که بشنود، میگویند: علی؛ او را ببر جایی دور از شهر، گریههایش نمیگذارد شب بخوابیم.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون، آن پشت ایستاده بود، گفت «دوباره اذان بگو، من دلتنگم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که میآمد تا برای سالهای طولانی خانهنشین باشد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و گفته بود «نمیگذارم ببریدش».
ایستاده بود درست پشت همین در، تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...:Gol::Gol:
به نام خدا
قرآن را بوسیدم، گلبرگهای یاس، از لابهلای ورقها فرو ریخت. یاسها چقدر شبیه تواند،
فاطمه! ای گمگشته بقیع! کدام گمشده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
ای بهشت گمشده پهلو شکسته،
کدام شکسته! از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟! تو، آنسوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران میخواستی و این است شیوه عشق، که از پدر به تو رسیده بود.
بانوی مهربانی و آیینهها، سلام!... اما چه زود وقت خداحافظی رسید.
شکوه ها از ستمکاری امت :سلام بر تو ای رسول خدا (ص)سلامی از طرف من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود امده .و شتابان به شما رسیده است. ای پیامبر خدا ! صبر و برد باری من با از دست دادن فاطمه ( ع) کم شده .و توان خویشتن داری ندارم. اما برای من که سختی جدایی تو را دیده . و سنگینی مصیبت تو را کشیدم .شکیبایی ممکن است. این من بودم که با دست خود تو را در میان قبر نهادم.و هنگام رحلت جا ن گرامی تو میان سینه و گردنم پرواز کرد. "پس همه ما از خداییم و به خدا باز می گردیم. "پس امانتی که به من سپرده بودی .برگردانده شد. و به صاحبش رسید.ازاین پس اندوه من جاودانه و شبهایم شب زنده داری است. تا ان روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند.به زودی دخترت تو را اگاه خواهد ساخت که امت تو چگونه در ستمکاری بر او اجتماع کردند. از فاطمه (ع) بپرس . و احوال اندوهناک ما را از او خبر گیر .که هنوز روزگاری سپری نشده و یاد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوی شما . سلام وداع کننده ای که از روی خشنودی یا خسته دلی سلام نمیکند. اگراز خدمت تو باز می گردم . از روی خستگی نیست. و اگر در کنار قبرت مینشینم از بد گمانی بدانچه خدا صا بران را وعده داده نمی باشد. مولا علی علیه السلام . یا حق.
دل خورشید محک داشت؟ نداشت!
یا به او آینه شک داشت؟ نداشت!
آسمانی که فلک می بخشید احتیاجی به فدک داشت؟ نداشت!
غیر دیوار و در و آوارش ، شانه ی وحی کمک داشت؟ نداشت!
مردم شهر به هم می گفتند در این خانه ترک داشت؟ نداشت!
شب شد و آینه ی ماه شکست! دست این مرد نمک داشت؟ نداشت! تو بپرس از دل پرخون غمت! چهره ی یاس کتک داشت؟ نداشت! نداشت! نداشت...!
از سفره ی عشق لقمه نانی داریم
صد شکر هنوز هم توانی داریم
از گرد و غبار قلبمان آکندس
ما فاطمیه خانه تکانی داریم
" السلام علیک یا فاطمة الزهرا "
سلام بابا بی جوابه / روی دستاش جای طنابه
دلا از غم کبابه / عیبی نداره ما هم خدایی داریم
الا بذکرا... تطمئن القلوب/ خورشید امید ما شده همرنگ غروب
مؤمن ز دل امیدوارش پیداست
از حال دعای انتظارش پیداست
یا فاطمه گفتیم که باران آمد
سالی که نکوست از بهارش پیداست
"السلام علیک یا ام الحسن و الحسین"
ميرسد نان شب ما از نوای فاطمه(س)
آمدیم اصلا در این دنیا برای فاطمه(س)
مدح او را بايد از پيغمبر و حيدر شنيد
ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه(س)
حک شده با خط حيدر روی درهای بهشت
اولويت هست اينجا با گدای فاطمه(س)
هر چه نعمت ميرسد بر ما يکی از اين دوتاست:
یا دعای فاطمه(س) يا که وفای فاطمه(س)
از بودن اينچنين پشيمانم كرد
در خلسه اشك و آه پنهانم كرد
اي مادر مهربان گلهاي شهيد!
پهلوي شكسته تو ويرانم كرد
عبدالرحيم سعيدي راد
زآن روزی که سیلی خورد زهرا
سیه شد روزگار اهل معنا
شنیدم زعارفی که می فرمود
حکم فرج را کند زهرای سیلی خورده امضا
چو می اُفتد به چشمم گاهواره
نفس می گردد از غم پُر شماره
الهی کاش محسن در برم بود
نمی شد قلبم از کین پاره پاره
شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت باد
پدر زخم زبان بسیار خوردم
کتک از خصم بد کردار خوردم
میان کوچه های شهر، سیلی
همه از دشمن هم از دیوار خوردم