با سلام و عرض ادب
در نحوه حکم عقل عملی به حسن و قبح منشا درک آن نظرات علما مختلف است ولی همه بر این که عقل اولیا و بالذات این حکم را دارد متفقند.
"حسن عدل و قبح ظلم و عدوان" از مدرکات عقلی، که داخل در احکام عقل عملی است و برگرفته از آراء بدیهی مشترک بین عقلاست و گاهی «قضایای مشهوره » و گاهی «آراء محموده » نامیده می شود، . نزد اهل منطق، صحت مواد اولیه قضایای برهانی، که منحصر در ضروریات شش گانه است، به مطابقت آنها با واقع و نفس الامر است. و صحت قضایای مشهوره و آراء محموده به مطابقت آنها با شیئی است که آراء عقلا بر آن اتفاق و اجماع یافته است. چه، این قضایا واقعیتی جز اتفاق و توافق آراء ندارند.
شیخ الرئیس (بوعلی سینا) در اشارات آورده است: «...و از آنها آرائی است که محموده و گاهی هم مشهوره نامیده می شود. و مراد، آرائی است که اگر انسان باشد و عقل مجردش یا وهمش یا حسش، و به قبول آن قضایا و اعتراف بدانها تربیت نشده باشد و استقرا از کثرت جزئیات، وی را به حکم کلی سوق ندهد و اموری مثل رحمت و خجلت و حمیت و جز آن هم که در طبیعت انسان به ودیعت نهاده شده، وی را بدان قضایا سوق ندهد، در این صورت انسان از جهت عقل یا وهم یا حس خویش، بدانها حکم نمی کند; مانند حکم انسان به این که اخذ اموال مردم قبیح است و این که کذب قبیح است و ارتکاب آن شایسته نیست و الی آخر».
بوعلی در آخر بحث خویش از این گونه قضایا به «تادیبات صلاحیه » تعبیر، و آن را به اقسامی تقسیم کرده است از جمله قضایایی که همه شرایع الهی بر آن متفقند و نیز قضایایی که ناشی از انفعالات و خلقیاتند.
علامه خواجه نصیرالدین طوسی(ره) در شرح کلام وی فرموده است: «قسمی از مشهورات مشتمل بر مصالحی است که عامه مردم را در بر می گیرد; مانند قضیه عدل نیکوست. و گاهی هم از آنها به شرایع غیر مکتوبه تعبیر می شود. چه، شرایع مکتوبه ممکن است مورد اذعان و اعتراف عموم قرار نگیرد و مراد شیخ از عبارت قضایایی که همه شرایع الهی بر آن متفق ند معنایی است که بیان کردیم. و قسم دیگری از مشهورات از مقتضیات اخلاق و انفعالات نفسانی است; مانند قضیه دفاع از حریم خود واجب است و ایذای حیوان، بدون جهت، قبیح است.... و آراء محموده عبارت است از قضایایی که مصلحت عمومی و اخلاق فاضله مقتضی آن است....»
علامه قطب الدین، صاحب محاکمات، نیز همین مسلک را اختیار کرده و گفته است که این قسم از مشهورات یا از تادیباتی است که صلاح عمومی در آن است، مانند قضیه «عدل حسن است » و «ظلم قبیح است »، یا از آنچه شرایع بر آن اتفاق و اطباق دارند، مانند قضیه «کشف عورت قبیح است » و «مراعات کردن ضعفا نیکوست ».
این حقیقت که عدل و احسان، مشتمل بر مصلحت عامه ای است که موجب حفظ نظام، و ظلم و عدوان مشتمل بر مفسده عامه ای که موجب اختلال نظام می گردد، امری است که همه انسانها آن را می یابند و لذا همه نیز بدان اعتراف و اذعان دارند.
در نهایت، این دریافتن، به لحاظ تفاوت افراد [و مصادیق] احسان و ظلم فرق می کند. (این تفاوت افراد احسان و ظلم نیز از جهت تعلقشان به اموری که مناسب با قوه ای از قوای انسانی است، حاصل می گردد.) و همین طور این حقیقت هم که هر عاقلی نفس خویش و آنچه را که بدان مربوط می شود دوست دارد، امری است وجدانی که هر انسانی آن را در وجدان خویش احساس می کند. و همین طور این حقیقت که هر مصلحتی با انسان ملائم است و هر مفسده ای با وی منافر، امری است وجدانی که انسان در هنگام تماس با مصالح و مفاسد، آن را وجدانا می یابد. بنابراین هر انسانی یقینا احسان را دوست دارد و اسائه را بد. همه این مطالب از واقعیات است و کسی را در آنها نزاعی نیست. نزاع در حسن عدل و قبح ظلم به معنی صحت مدح بر اولی و صحت ذم بر دومی است. مدعا در این مقام، ثبوت حسن و قبح است; آن هم به توافق آراء عقلا، نه ثبوتشان در افعال به همان شکلی که مشتمل بر مصلحت و مفسده اند.
روشن است که اقتضای افعال محبوب و مکروه نسبت به مدح و ذم به دو گونه است: یا به نحو اقتضای سبب نسبت به مسبب و مقتضی نسبت به مقتضا، و یا به نحو اقتضای غایت نسبت به ذوالغایت. اما اقتضا به معنای اول در جایی است که انسانی نسبت به دیگری اسائتی روا دارد. در این صورت در این شخص به مقتضای برخوردش با شیئی که با وی منافر بوده و از آن متالم گشته، انگیزه ای برای مذمت و عقوبت شخص مسی ء نمایان می گردد، تا بدین وسیله از وی انتقام بگیرد و تشفی خاطر حاصل کند.
در این مورد، سببیت فعل مکروه برای مذمت، سببیت واقعی است و در آن سلسله علل و معلولات در واقع ترتب دارند. و اما اقتضای به معنای دوم در جایی است که غرض از حکم به مدح و ذم، حفظ نظام باشد; نظر به این که در عدل و احسان، مصلحتی عام و در ظلم و عدوان، مفسده ای عام نهفته است. و در نتیجه، این مصلحت عام، عقلا را به حکم به مدح فاعل فعلی که مشتمل بر آن مصلحت است برمی انگیزد و همین طور آن مفسده عام، عقلا را به حکم به ذم فاعل فعلی که مشتمل بر آن مفسده است برمی انگیزد. پس این تحسین و تقبیح از عقلا موجب حفظ نظام و مانع از اخلال بدان می گردد.
حفظ نظام و بقای نوع مشترک برای همه امری محبوب است و خلاف آن مکروه. و همین موجب می شود که عقلا حکم به مدح فاعل فعلی کنند که مشتمل بر مصلحتی عام است و نیز حکم به ذم فاعل فعلی نمایند که مشتمل بر مفسده ای عام است. و به این ترتیب، مراد از این که عدل مستحق مدح و ظلم مستحق ذم است، حصول این معنی در نزد عقلا، به حسب تطابق آراء ایشان، است و نه در نفس الامر;همان گونه که محقق طوسی(قدس سره) در عبارات زیر بدان تصریح کرده است:
«احکام ضروریه باید با خارج مطابقت داشته باشد، و این قسم از مشهورات با آنچه آراء بر آن متفق است.»
شیخ الرئیس بوعلی سینا در اشارات می گوید:
«و اما مشهورات، پس قسمی از آن عبارت است از همین اولیات و امثال آن که قبول آنها لازم و واجب است، لکن دخول آنها در مشهورات، نه به لحاظ این است که قبول آنها واجب است، بلکه به لحاظ عموم اعتراف جوامع نسبت بدانهاست.».
و بعد از آن مشهورات بالمعنی الاخص را ذکر کرده که عین عباراتش را پیش از این آوردیم
و اما تنظیر اعانت حکم عقل عملی نسبت به حکم عقل نظری، به اعانت حس نسبت به حکم عقل نظری، جوابش آن است که اگر مراد از عقل عملی، نفس قوه مدرکه باشد، در این صورت باید گفت که کار این قوه جز ادراک نیست و ثبوت مدرک از ناحیه جوهر عاقل نیست
اما این که در مصداق یابی ظلم و عدل افراد گاها اختلاف می کنند دلیل بر عدم اعتبار حسن و قبح آن هم به نحو عقلی نمی شود .
هر انسانی فی نفسه احسان به غیر را نیکو می شمارد چه به خود او بشود چه به دیگران بخواهد بکند . فرقی دراین جنبه نیست. شاید در مصداقش نفس او دخالتی بکند و او را به غیر حق راهنمایی کند ولی جدای از مصادیق هیچ کس در هیچ جای دنیا نمی گوید نا عدالتی خوب است و احسان و عدل بد.
حال دخالت دواعی نفسانی افراد که مانع از مصداق یابی صحیح است جدا یا از درک وجدانی و اولی عقل عملی است و این دیگر می رود در بحث اخلاق و ملاکات خوب و بد . که آیا نفع شخصی ملاک است یا نفع نوعی ؟ که در فلسفه اخلاق بحث می شود. و در همانجا بحث می شود که در باره آن عده قلیلی که در جامعه انسانی خوب را بد می دانند و بد را خوب چه باید گفت که اجمالا عرض کنم که همان جا هم اگر بررسی کنیم در کلیات حسن عدل و قبح ظلم حتی آنها نیز اختلافی ندارند و اشکالشان در مصداق یابی است.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
آیا پس درست است که به طور خلاصه نتیجهگیری کنم که اساس بدهیاتی تحت عنوان «حسن و قبح عقلی» (قضایای خود معیار در عقل عملی) مبتنی بر اجماع عقلای جامعه و بیشتر دائر بر مدار مصلحت جمعی است؟ اگر این چنین باشد آیا درست است که چنین مطالبی را بدیهی بدانیم؟ اجماع عقلا نیاز به شناخت هم عقلای جامعه و معیاری برای تشخیص آن دارد و هم نیاز به شناخت اجماع آنها و البته خبره را خبره میشناسد ... آیا چنین مطلبی برای هر کسی در هر موقعیت زمانی و مکانی و اجتماعی و فرهنگی و تاریخی صادق است؟ برای کسی که معیاری برای تشخیص حق ندارد شناخت چنین چیزی در عمل امکان ندارد بخصوص که اهل باطل هم برای خود فلسفه دارند و علیالظاهر میشود بین ایشان افرادی را پیدا کرد و عقلای ایشان به حساب آمده و اجماع آنها هم با اجماع عقلای اهل حق ضدیت دارد ...
البته شما در همان پست نخستتان که حسن و قبح عقلی را در عقل عملی معرفی فرمودید در وادی عقل نظری هم معیار را محال بودن اجتماع و ارتفاع نقیضین معرفی فرمودید ... اگر این معیار را بپذیریم قاعدتاً این معیار باید خودش در مقام عمل هم معیار باشد برای سنجش عیار حقیقت معیاری که برای عقل عملی معرفی کردید که این میشود دلیل برای اینکه حسن و قبح عقلی به معنای حقیقی کلمه نمیتواند بدیهی به حساب بیاید، زیرا قابل تحقیق است و قابل نقد است ... حتی اگر تمام عقلا که هیچ تمام همنوعان ما هم قائل به حسن و قبح برخی رفتارها باشند باز میتوان گفت که اگر همهی انسانها از یک خانواده باشند (که ادعای دین هم همین است) در این صورت چه بسا آنچه که فرهنگ و آیین آن خانوادهی ابتدایی بوده است هنوز در اذهان نسلهایشان باقی مانده است ... آیا اذعان دیگران به یک مطلب میتواند اثبات کنندهی حقانیت آن باشد ولو اینکه اکثریت قریب به اتفاق و یا مطلقاً متفقاً به آن مطلب اذعان کنند؟ به زعم حقیر تمام اینها خوب است و میتواند در قوت و ضعف پذیرش یک مطلب به عنوان حق کمک کند ولی اثبات کنندهی آن به صورت مطلق نیست ... یعنی شخص تا خودش مطلبی را در باطن خودش درک نکند نمیتواند از حق بودن مطلب مطمئن شود آنچنان که ذرهای شک و تردید هم در دلش راه نیابد ... آیا به نظر شما اعتراف عقلا و یا تمام انسانها جز یک انسان مورد نظر میتواند کار درک باطنی توسط خود شخص را انجام داده و برای او بدیهی تلقی گردد؟
ببخشید اگر مطلب شما را درست متوجه نشدهام
یا علی علیهالسلام
سلام علیکم و رحمه الله ...[FONT=times new roman]
اینکه هیچ مکتبی بدون حرف صحیح و بدون منطق است دیدگاه اشتباهی است هر مکتبی و مذهبی به نسبه میتواند مطالب صحیح و مفیدی داشته باشد والا از طرف طرفدارانش پذیرفته نشده و طرد میشود.
انسان فطرتی دارد که اگر مطلب سیاه غیر قابل انکاری را ببیند نه پیش عقل و وجدانش میتواند توجیهی برای تبعیت و دفاع بیاورد و نزد دیگران. لذا مکاتب و ادیان مختلف دارای مطالب صحیح و مفید هستند ولی این انحرافات و اشتباهات است که آنها را از دین حنیف جدا و متمایز میسازد.
[FONT=times new roman] [FONT=times new roman]بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمت خدا بر شما
این مطلب علاوه بر اینکه به صورت ابتدایی قابل تأمل و حتی پذیرش است در روایات هم وارد شده است ...[FONT=times new roman]
[FONT=times new roman] تبئین علمی شناخت و تمایز حق از باطل و درست از غلط در شناخت شناسی مفاهیم صورت میگیرد که فلسفی است ولی معیار دیگری وجود دارد که نه در علوم فلسفی بلکه در ضمیر انسانی نهفته است
و آن ارزش انسانی است که در فطرت انسان وجود دارد و او بدون آنکه حتی آن را بتواند توصیف کند از آن دفاع میکند . متن طولانی شد...
پس در اینکه معیاری در ضمیر انسانی نهفته است که میتواند برای عموم انسانها مورد استفاده قرار بگیرد موافق هستیم، اگر میشود معیار فلسفی شناخت حق را تبیین کنید و اینکه آیا این معیار مستقل از آن معیار باطنی قادر به تشخیص حق از باطل است یا تنها با تمسک به آن میتواند این کار را انجام دهد. اگر مستقل است لطفاً توضیح بدهید چطور چه آنکه این شناخت معیارهای قطعی تشخیص حق دقیقاً چیزی است که حقیر در این تاپیک به دنبالش هستم ... :Gol:
[FONT=times new roman] خیر , فقط نیازهایم را حس میکردم مانند دیگران . ولی از آنجائیکه شناخت درستی از نیازهایم نداشتم مسیر اشتباه زیادی را برای رفع این نیازها طی کردم .
نقطه اشتراک تمام مسیرهای اشتباه در یک چیز است : تاوان مسیر اشتباه را دادن
ولی اگر مسیری درست باشد برکت و خیر آن نصیب انسان میشود .
در اسلام هر انچه که امر میشود نتیجه اش برکت است و هرچه نهی میشود نتیجه انجامش تاوان . آنچه که در من باعث تائید اسلام و شناخت او از باطل شد همین هدایت بود.
این مساله با فطرت انسانی و همزیستی امن انسانی و ورای آن تطابق و همخوانی دارد . یعنی در مجموعه این امر و نهی ها شما یک نظامی را شاهدید که منتج به منفعت و برکت همگانی میشود .
و از طرفی با ارزش های انسانی همانقدر نزدیک است که از ذلیل شدن و پستی انسان دور
این تطابق احکام با درون انسان و در بین روابط انسانی و نتیجه مطلوبی که بجا میگذارد گویای این مطلب است که کسی که این احکام را بیان فرموده مرا و دیگران را و تمام هستی را بهتر از خودشان می شناسد. و میتواند آنها را به سوی سعادت هدایت نماید .
و اینکه
کسی که تا این حد من را میشناسد که خودم هرگز توانائی چنین شناختی را نداشتم و تا این حد به نیازهایم واقف است که راه حل صحیح را برایم تبئین میکند آیا میتواند بجز خالق من و دیگران و جهان هستی بوده باشد ؟
فقط یک صانع است که تا این حد از مصنوع خود خبر دارد ؟ و این مفاهیم تمام و کمال در اسلام آمده بود نواقص ادیان و مذاهب و مکاتب دیگر نه تنها در این آئین نبود بلکه در آن دلیل انحرافات تبئین میشد.
پس درست است اگر نتیجه بگیرم که خودتان به شخصه از معیار باطنی برای تشخیص حق از باطل استفاده کردید؟ (تجربهای که از خودتان نوشتید کمابیش مشابه تجربهای است که حقیر داشتهام)
با تشکر مجدد
یا علی علیهالسلام
سلام علیکم و رحمه الله
و اما:
دوستان...دوستان..اصلا لازم نیست این مباحث!
فاین تذهبون!
اصلا اینطوری نمیشه دین اسلام را انتخاب کرد!(البته نظر شخصیمه)
البته این تیپ مباحث برای اثبات عقلی و فلسفی و ....خیلی خوبه ولی برای ایمان آوردن به دین مبین اسلام ...فکر نمی کنم.چرا که اگر اینطور بود, حداقل در محاجه با پیامبر و امامان همه ایمان می آوردند....که اینطور نبود!
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
اول عرض خیر مقدم و عذرخواهی بابت تأخیر پیش آمده :Gol:
بله حق با شماست، بحث فلسفی یا نیمهفلسفی ما هم سر اصل ایمان آوردن نبود و آن بحثها پیرامون مطالبی بود که جناب شعیب در راستای یک خط مشی مبنا برای ایمان آوردن شاید یک مسلمانزاده بیان فرموده بودند، البته اگر اشتباه برداشت نکرده باشم. در واقع در راستای تبیین نظرات ایشان بود و نه سر معیار سنجش عیار حقیقت در یک گزاره و یا در یک ایدئولوژی
با این حال موافق نیستم که امامان علیهمالسلام چنین بحثهایی نداشته بوده باشند، برای مثال امام رضا علیهالسلام بحثی کلامی داشتند که همان هم منجر به ایمان آوردن یکی از متکلمان بزرگ آن دوره شد ... و شاید ایمان آوردن بسیاری دیگر ... ولی اینها به زعم حقیر همگی ظاهر داستان است و اصل معیار در این ظواهر نیست و آنچه معیار است در ضمیر باطن انسان است و لا غیر ... البته جناب فاتح فرمودند که در فلسفه هم معیار برای تشخیص حق از باطل وجود دارد که اگر مستقل از معیار باطنی باشد بیصبرانه منتظر توضیحات ایشان هستم ... ولی تا شنیدن پاسخ ایشان فعلاً خودم با شما همعقیده هستم
اصل داستان:
هفته پیش یک اتفاقی افتاد که خیلی دست دست کردم یه تاپیک براش بزنم ولی به دو دلیل این کار را نکردم.
1- تنبلی اینجانب
2-شنیدن کی بود مانند دیدن
ولی حالا که دوست و برادر عزیزم جناب باء زحمت کشیدند و این تاپیک را زدند خیلی مختصر داستان را عرض می کنم
حدودا یک هفته پیش بود که سر ظهر توفیقی شد به مسجد جامعه خیابان جمهوری (تقاطع جمهوری-ولیعصر تهران) رفتم.بین دو نماز امام جماعت فرمودن اگر وقت دارید بعد از نماز دقایقی بمانید ...که عزیزی تازه مسلمان شدهو چند کلامی می خواهد صحبت کند (البته به تقاضای بنده)
---
من هم موندم...جوانی در حدود 40-43 سال ....گفتند که:
در خانواده ای به دنیا امدم که پدر من زرتشتی و مادرم مسیحی بودند. هر موقع سوالاتی در مورد خدا و دین می کردم هر کدام به زبان خودش توضیحاتی می دادند که معمولا با هم متفاوت بود.....تا اینکه بزرگتر که شدم خودم شروع کردم به مطالعه و تحقیق.....(البته ایشان اذعان داشتند که موحد بودم ....)
کتابهائی که را نام بردند که بنده از خودم خجالت کشیدم) فقط کتابهائی که یادم هست :از انواع تورات و اناجیل گرفته تا صحف ابراهیم و زبور داوود و مصاحبه با کشیشها و خاخامها و ....تا اینکه رسید به قرآن...
وقتی قرآن را خواندم اول چیزی که متوجه شدم این بود که نویسنده قرآن نیز همان نویسنده کتب آسمانی قبلی است.
در تمام کتبی که قبلا خوانده بودم همیشه جاهای خالی پازلی را حس می کردم که نمیتونستم با مطالب اون کتابها آنها را پر کنم...ولی قرآن به تمام سوالاتم در مورد ادیان دیگر پاسخ می داد.
با برخی از علمای اسلام نیز مباحثی داشتم و ......نهایتا اسلام آوردم.(یعنی هفته پیش ایشان 4.5 ماه بود که مسلمان شده بودند.)
بعد دیدم که اسلام نیز فرقه هائی دارد و دوباره شروع کردم به مطالعه در مورد شیعه و سنی ....
دوستان کلیه کتابهایی مانند صحیح مسلم , صحیح بخاری بحار الانوار-اصول کافی الغدیر-نهج البلاغه و ....را نیز خوانده بود...و نهایتا شیعه شده بود:Gol:
----------------------------
مطالبی که برام جالب بود:
پدرش آدم اهل مطالعه ای بود و به 11 زبان زنده صحبت می کرد و خیلی هم آدم دین داری بود.
می گفت پدرم وقتی فهمید که مسلمان شده ام خیلی عصبانی شد و گفت این پدر سوخته آخوندهابالاخره گولت زدند؟.( البته بنده را ببخشید ولی همینطوری تعریف کردند ) پای هر تار ریش اینها یک شیط....نشسته....ولی من با صعهصدر با ایشان صحبت می کردم و از قرآن برایش می خواندم و در مورد نظر اصل اسلام باایشان صحبت میکردم...اوایل خیلی سرسختی نشان می دادند ....ولی الآن شهادتین را گفته اند ...خیلی جالبه هر وقت با هم صحبت می کنیم پدرم خیلی مشتاقانه از قرآن سخن می گوید و همش میگه فلان جا رو دیدی که در قرآن آمده ...... در تورات اینطوری بودا ....
اما مادرم:
وقتی آیات در مورد عیسی مسیح و حضرت مریم را برایش می خوانم وقتی میگم که در قرآن آمده که مسیح کشته نشده و به امر خدا زنده است و به آسمانها رفته و اینکه مریم چگونه زنی بود و .. انگار هیپنوتیزم میشه ...اشک از چشمانش جاری میشه...ولی آخر حرفهام نمیدونم چی میشه یهو میگه من اینها را قبول ندارم....من هم خیلی باهاش بحث نمی کنم و کم کم با هاش صحبت می کنم.
...
مورد اینکه برام جالب بود:
می گفت 17بار کل قرآن را خوانده ام و 12 بار فارسی آن را خوانده ام...همیشه یه قلم و دفتر در دست داشتم و از تمام کتبی که میخوندم و مخصوصا از قران نت می نوشتم.
دوستان گرامی اسک دینی! اصلا دنبال این فلسفه گوئیها نبود...مثلا در مورد اینکه شیعه شده بود:می گفت وقتی زندگی امامان را می خواندم دیدم همه آنها شهید شده اند و چیزی از مال دنیا نمی خواستند...این حضرت علی بود که آن شب جای پیامبر خوابید و از جان خود گذشت در حالیکه پیامبر می دانست که حضرت ابوبکر ممکن است از ترس حضرت رسول را لو دهد و لذا ایشان را با خورد برد و ....
و یا اینکه در مورد خدا از آیه نور صحبت کردن که خیلی برایشان جالب بود و این آیه را خواندند :
[FONT=arial]اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَی نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
(ترجمه: خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشهاى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مىکند، و این مَثَلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چیزى داناست. (ترجمهٔ فولادوند))
یک نکته جالب دیگه اینکه می گفت پدرم خیلی آدم خوبیست (از منظر دوستان و همسایه ها و خانواده) همیشه نون بازواش را خورده م مال مردم نمیخورد
و گاهی اوایل می گفت که این چه دینیه که مردم الآن دارن تو جامعه این کارا رو میکننو پدر ما رو درآوردن...اینها مگه مسلمون نیستن؟ تو هم میخوای مسلمون بشی؟! مثل اونا بشی؟
بهش می گفتم پدر جان این چه حرفیه...حالا اگه توی یه شهری مردم همه خوب بودن باید چشم بسته بریم و دین آنها را انتخاب کنیم؟!
یاباید خودمون تحقیق کنیم و نفکر و تعقل .؟....
---------------------------
دوستان گرامی هر کدام که علاقمند هستند و امکانش را دارند میتونن به همان مسجد مراجعه کنند و با یک پیگیری ساده میتونن آن جوان را پیدا کنند.
البته بنده چون علاقمند بودم شماره تلفن ایشان را گرفتم و هر کسی خواست خصوصی بهم پیام بده...اسم جدیدش را هم علیرضا گذاشته بود و فکر کنم قبلش آرش بود...یا خشایار ...شاید هم چیز دیگه ای بود...یادم نیست.
------------------------
خلاصه اینکه پیدا کردن راه حق خیلی هم سخت نیست به شرط اینکه انسان تعصب و حسادت و کینه و .... را کنار بزاره و مطمئن باشه که خداوند راه را بهش نشان خواهد داد.
ببخشید سرتون را درد آوردم.
موفق باشید.
پدر ایشان اهل مطالعه بودند و با آن همه مطالعه و کمالات با استانداردهای عرفی هنوز ایمان نیاوردند ولی پسر جوانشان احتمالاً با مطالعهی کمتری ایمان آوردند ... چه چیزی این جوان را از پدرش متمایز کرده بود؟ معیار او چه بوده است برای تشخیص حقیقت؟ آیا او امروز یقین دارد که اسلام دین حقیقت قطعی است و یا این امکان را ولو به صورت بسیار اندک میدهد که شاید اگر مطالعه کند دین و آیینی بهتر از اسلام شیعه هم بیابد؟ به هر حال او هم حتماً سؤالات بدون پاسخی در شیعه دارد و بعید میدانم علامه شده باشد با اینکه خود علامهها هم سؤالات بدون جواب دارند، از کجا میداند که پاسخ آن سؤالات در مثلاً شیعهی اسماعیلی یا زیدی نباشد؟ از کجا معلوم که آیین دیگری پاسخ این سؤالات او را نداشته باشد؟ معیار ایشان برای اینکه حقانیت اسلام را تشخیص دهند یک معیار نسبی است که بستگی به درک فعلی ایشان دارد و ممکن است در آینده تغییر کند و یا معیاری ست قطعی و در نتیجه ایشان میتوانند به پشتوانهی آن وارد عمل به احکامی شوند که اگر به حقانیت اسلام یقین نداشته باشند حکم عقل است که احتیاط کرده و به آنها عمل نکنند؟ مثل جهاد و در صورت لزوم کشتن مخالفانی که کشتن ایشان برای بقای اسلام و دین خدا لازم است و یا مثل گذشتن از جان خود در دفاع از این دین ... ما به دنبال معیار هستیم ...
به زعم حقیر معیار ایشان مشابه معیار جناب فاتح در پست ۳۰ است که باز به زعم حقیر کماطلاع یک معیار باطنی است که برای حقیر قابل درک است اگر بگویند کاملاً بر حقانیت اسلام به یقین رسیدهاند ولی فکر نکنم حرفشان برای کسی که این درک باطنی را تجربه نکرده است قابل استفاده به عنوان حجت عقلی باشد ... یعنی اگر ایشان بخواهند کس دیگری را با خود همراه کنند تنها میتوانند شرایط درک باطنی مشابه را برای ایشان تسهیل کنند و اینکه او به چنان درکی برسد یا خیر در اختیار ایشان نیست چنانکه در مورد مادرشان هم هنوز به آن توفیق دست پیدا نکردهاند، البته شاید هم تا کنون پیدا کرده باشند، ان شاء الله.
ممنون از حضورتان
یا علی علیهالسلام
با سلام مجدد خدمت جناب شعیب و عرض خسته نباشید بابت پاسخهای با حوصله
با جناب عارف صحبت میکردم. پیشنهاد کردند بر یک موضوع تمرکز کنم تا از بحثی منحرف نشوم.
بنده نیز برای آن که بحث ها سطح کمتر و عمق بیشتری بیابند بر دانششناسیتمرکز میکنم.
سفر همهی دوستان در بقیه راه شناخت حقیقت به خیر :Bye:
در معیار بدیهیات حرف بسیار است و قول حق برگشت آن به علم حضوری است
بله. از نظر مدرکگرایان حواس به علم حضوری برمیگردند. اما گزارههای کلی باید بر حجم عظیمی از مدارک مبتنی بر حواس بنا شوند تا به بداهت برسند.
اگر غیر از این باشد، بهتر است متواضعانه بپذیریم که این مبادی فرضی هستند و آمادهی مواجهه با عواقبش باشیم؛ تا این که آنها را خودمعیار بنامیم و در غفلت با خطر نادرستی آنها مواجه شویم.
اگر دقت می فرمودید این عبارت بنده قضایای انتزاعی را هم در بر گرفته است مطابقت هر شیء به حسب خود است اگر آن قضیه خارجی باشد صدق آن به تطابق خارجی است و اگر ذهنی باشد به تطابق ذهنی است .
پس مورد بحث ما قضایایی نیست که فقط موضوع محمولشان خارجی باشد و معیار صدق تطابق است آن هم به حسب منشا نتزاع آن قضیه خارجیا او ذهنا
در هر صورت ام القضایا استحاله اجتماع نقیضین است که برای بداهت هر قضیه ای به حسب نگاه مفهومی اش باید بدان ختم شود چه خارجی چه ذهنی(دقت کنید)
عقلی که استحاله اجنماع نقیضین را نپذیرد هیچ امیدی به آن نیست.
یا شما اجتماع نقیضین را نمی دانید که چیست یا ...!!!
اصلا در این بحث هم شما درست می گویید هم من!
هم اجتماع نقیضین محال هست هم نیست!...
صحبت فقط بر سر معیار صدف نیست. معیار واقعیت = وجود نیز مطرح است.
معیار صدق ذهنی، تطابق ذهنی نیست. زیرا تطابق ذهنی در دانش شناسی تعریف نشده است.
معیار صدق ذهنی استحالهی جمع نقیضین ذهنی است.
معیار وجود خارجی فقط عدم تناقض خارجی نیست. زیرا اگرچه عدم تناقض در غیر فیزیک کوانتوم، یک شرط لازم است، اما یک شرط کافی نیست.
معیار وجود ذهنی، تطابق خارجی است که تطابق در آن بین محفوظات گذشته و حواس حال تعریف شده است. این معیار شرط کافی است.
همانطور که میبینید عدم تناقض معیار کافی ذهنی و تطابق معیار کافی خارجی است و کاربرد این دو اصل در ذهن و خارج یکسان نیست.
خب حرف ما در همین دلیل و مدرک است هر مساله نظری که به بدیهی منتهی نشود قابل خدشه است .
روش هایی که شما بیان می کنید مثل سعی و خطا تمثیل و ... هیچ کدام یقین آور و اطمینان بخش نیستند و گاه عمر انسان در یک تجربه و آزمون و خطا تمام می شود و این مطلوب نیست و یا باید از تجربه دیگران استفاده کند که این هم یک تقلید بدو معیار است
پس روش عقل بدیهی بهترین روش استدلالی است اطمینان بخش و کارا .
این که شما می گویید مقدمات درست چیده نشود همین است که خودتان با کنار گذاشتن معیار صدق گرفتارش شده اید معیار صدق قضایا یباید یقینی باشد و به عقل قطعی برگردد نه توهم ظنی.
در پست دانش شناسی در جواب جناب باء در مورد عدم قطعیت خیلی توضیح دادم. اما در جواب شما:
1. مبدیهیات یقینی نیستند.[INDENT]من وجود دارم. 100 بار هم که بررسی کنم میبینم این بدیهی است. اما خطا در آن ممکن است. مثلا در این که بیدارم یا خواب ممکن است دچار خطا شوم.
[/INDENT]
[INDENT]من میبینم. این بدیهی است. اما خطا در آن ممکن است. مثلا میبینم یک نفر در اتاق است. چراغ را روشن میکنم میبینم کتم است که به چوب لباس آویزان بوده.
من میاندیشم. این بدیهی است. اما در حین اندیشه بسیاری از جزئیات را جا میاندازم. مثلا حین حفظ کردن یک شماره تلفن 3142 به 3412 تبدیل میشود!
من به یاد میآورم. اما گاه نادرست به یاد میآورم. مثلا یک بار «ای بابا، اشتباه شد!» رو «نه بابا، اشتباه شد؟» به یاد آوردم. اولی عذر خواهی است. دومی تمسخر.
من اختیار دارم. این بدیهی است. مثلا موقع نشستن همیشه پایم را تکان میدادم. هر کس میپرسید چرا میگفتم دارم فکر میکنم، جا تنگه، نگرانم، ... سالها طول کشید بفهمم این کار غیر ارادی است و اگر مقاومت کنم هم انجام میشود. بعدها دکتر تایید کرد.
[/INDENT]
2. بدیهیات گاه کاملا نادرست اند.[INDENT]مثلا ما هویت واحدی از خود میشناسیم. اما اگر قسمت وسط مغذ (Corpus colloseum) بریده شود، کنترل نیمی از بدنمان به دست یک شخصیت موازی میافتد. در حالی که ما هنوز میتوانیم حرف بزنیم او میتواند بنویسد. این دو شخصیت در بسیاری از موارد به یک سوال پاسخ متفاوتی میدهند. با این حال فرد هنوز خود را یک هویت قلمداد میکند. نه به خاطر اعتقاداتش. بلکه چون نیمهی فعال مغذش نیمهی دیگر هویت را شبیه سازی میکند. جستجو کنید: split brain patient
مثلا بسیاری از رانندگان مسابقات ماشین سواری یا تایپیست ها فکر میکنند خودشان دارند هر چه میخواهند تایپ میکنند. در حالی که اعصاب کنترل حرکت مسئول این اعمال کاملا غیر ارادی هستند.
مثلا اگر اعصاب حرکات غیر ارادی در مغذ تحریک شوند، این اعمال انجام میشوند. در بیشتر اوقات سوژه تصور میکند این کارش ارادی بوده است![/INDENT]
3. بدیهیات گاه در نظر افراد کاملا برعکس اند[INDENT]مثلا از نظر دانشمندان مکانیک مکان و زمان مطلق اند. یعنی اگر دو ماشین کنار هم حرکت کنند یکدیگر را ثابت میبینند. (در مورد نور چنین نیست)
اما از نظر دانشمندان الکترومغناطیس سرعت نور مطلق است. یعنی مکان و زمان فشرده و خم میشوند و کش میآیند و ... (این واقعیت دارد)
[/INDENT]
[INDENT]مثلا میدانیم که مسیحیان برای جهان مبدا و معاد قائل اند و هندوها آن را ازلی و ابدی میپندارند.
اما مدارک نشان میدهد سه هزار سال پیش نیز سامیان جهان را دارای آغاز و پایان میدانستند و هند و اروپاییان آن را بدون آغاز و پایان میپنداشتند.[/INDENT]
4. روش عقلی و تجربی دو روش مستقل نیستند.[INDENT]در هر استنتاج صحت کبری و ساختمان استدلال را عقل بررسی میکند، در حالی که صحت صغری و نتیجه را مدارک بررسی میکنند.
در هر استقراء ناقص نیز صحت جزئیات را تجربه و صحت روشهای آمار و احتمالات را عقل بررسی میکند.
[/INDENT]
5. کلیات عقلی با یک اسننتاج کوچک اثبات نمیشوند. ادعاهای بزرگ مدارک بزرگ میطلبند.
6. کلیات عقلی با یک مثال نقض رد نمیشوند. فقط دقتشان کمی افت میکند. بنابرین استنتاجهای عقلی مانند استقراء ناقص آماری اند. قطعی نیستند، اما 95% به بالا صحیحاست.[INDENT]در علومی که تعاریف و قضایا 100% جامع و مانع نیستند این بسیار مهم است. مثلاً منطق فازی، کنترل اتوماتیک، زیستشناسی، علوم انسانی، علم ادیان
[/INDENT]
همین گزاره ای که شما ذکر کردید. پس از روی غیر قطعیت حرف می زنید؟آری؟
گزارههای مبنایی خودشان را اثبات نمیکنند. اما خودشان را رد میکنند.مثلاً اگر بگویید من فکر میکنم پس من وجود دارم. خودش را نقض میکند. زیرا «فکر میکنم» خودش را نقض میکند.
اگر بگویید بدیهی است که من وجود دارم، من را چه تعریف میکنید؟
من = بدن، هویت، شخصیت؟ اینها بعداً تعریف و شناخته میشوند.
من = ناظر؟ ناظر نمیتواند در مورد خودش قضاوتی بکند. زیرا قضاوت نیازمند مقایسه بین دو حالت و انتخاب یکی است. این حالات هنوز تعریف نشده اند مثلاً
اگر بگویید بدیهی است که من حس میکنم. از کجا معلوم خواب نیستید؟
اگر بگویید حواس من لااقل بعضی اوقات دقیق اند، این را از کجا میفهمید؟ با حواستان
اگر بگویید برهان عقلی از برهان تجربی محکم تر است، این را چگونه تایید میکنید؟ با عقلتان؟؟
نمیشه که برادر من... :khaneh:
به این میگن شک گرایی محض. این تفریطه
این هم که بگیم این گزاره ها خودشون رو اثبات میکنن افراطه
اعتدال در اینه باید گزاره را از اثبات خودش معاف کرد و متواضعانه پذیرفت که اینها فرضهای دانش شناسی هستند
همین گزاره ای که شما ذکر کردید. پس از روی غیر قطعیت حرف می زنید؟آری؟
البته که از روی عدم قطعیت حرف میزنم. سعی میکنم از گزارههای 95% به بالا استفاده کنم.
مگر میتوان از روی قطعیت حرف زد؟ مگر شما از روی قطعیت حرف میزنید؟
مگر شما از روی قطعیت حرف میزنید؟[INDENT]آیا هرگز هیچ خدشه ای در هیچ یک از سخنان شما نیست؟
آیا همواره همهی اصول منطق و فلسفه را رعایت میکنید؟
آیا این حال آیا همه حرفهایتان را میفهمد؟ یا این که 5% انعطاف به خرج میدهید؟
آیا ممکن نیست دچار خطاهای حسی شوید؟
آیا ممکن نیست چیزی را اشتباه ببینید، بفهمید و بگویید؟ :ok:
[/INDENT]
نکند هیچ ایرادی نیز در اصول ندیدهاید؟ آیا از ایرادات کلاسیک دانش شناسی با خبرید؟[INDENT]آیا تعریف صدق را میدانید؟
آیا برای مشگل گتیه (Gettier problem) پاسخی انتخاب کرده یا یافتهاید؟
آیا پارادوکس راسل را حل کرده اید؟
آیا نقص نظریه مجموعه های زینکویچ فرانکل را حل کرده اید؟
آیا دو ارزشی بودن منطق را اثبات کرده اید؟ :Nishkhand:
[/INDENT]
به این میگن جزمگرایی. این افراطه. زیرا
اولا خود عقل و منطق باهاش مخالفه[INDENT]مثلا پارادوکس فیچ میگوید «مجموعهی تمام حقایق وجود ندارد.» این پارادوکس با همان عقل و منطق جزمگرایی اثبات شده است. (اینجا را ببینید)
[/INDENT]
دوما ما هر قدر هم درست فکر کنیم، هر قدر هم اطلاعاتمون درست باشن، این اطلاعات محدودن و ممکنه از جنبههایی که هنوز تعریف نشده با اطلاعات قبلیمون در تظاد باشن.[INDENT]مثلا پارادوکس راسل میگوید مجموعهی تمام مجموعهها هم شامل خودش هست و هم نیست. مثلا فیچ با اثبات وجود مجموعههای شمارش ناپذیر نشان داده مجموعهی تمام مجموعهها خودش را نقض میکند مثلا قضیه عدم کمال گودل میگوید نمیتوان تمام حقایق در مورد اعداد طبیعی را با تعدادی متناهی از بدیهیات اثبات کرد مثلا قضیه تعریفناپذیری گودل میگوید بدیهیاتی که بتوان با آنها همهی حقایق در مورد اعداد طبیعی را بدست آورد قطعا با هم متناقض خواهند بود.[/INDENT]
به نظرم شما اول باید بروید و مبانی خود را اثبات کنید و بعد به اشاعه آن بپردازید. کسی که استحاله اجتماع نقیضین را قبول نکند اصلا نمی شود با او به گفتمان علمی پرداخت چون اصل و ام القضایا را قبول ندارد. گفتگو با او بی فایده است. چون هر لحظه می تواند نقیض حرف خود را بگوید و آن را قبول کند.
همانطور که گفته شد استحالهی نقیضین
در حوزهی انتزاعیات همیشه پذیرفته است. به استثنای در پارادوکسها و موارد فازی که نقیضین 50% صحیح اند.
در حوزهی واقعیات همیشه پذیرفته است، به استثنای ذرات ریز
بحث ما در استثنائات نیست. صحبت اینجاست که
پذیرش انتزاعیات فرضی است، نه بدیهی. مثلا همین اجتماع نقیضین در دو حوزه استثنا دارد.
پذیرش واقعیات بر اساس مدرک است. نه بدیهی. مثلاً استحالهی نقیضین جز در فیزیک کوانتوم صحیح است
[INDENT]یادآوری میکنم آزمایشات فراوانی انجام شده و قوانین زیادی در فیزیک با هم ترکیب شده اند تا توانسته اند استحالهی نقیضین را تایید کنند و حدودش را مشخص کنند. (مثلا قانون صفرم ترمودینامیک را جستجو کنید و به تفاوت آن با مثال دماسنج دقت کنید.)
[/INDENT]
اولا زمان بروز این بدیهیات در سن خاصی است
ثانیا این بدیهیات عقلی را اگر از تجربیات کودکی به دست می آورند چرا همه یکسان به دست می آورند با این که تجربه هاشان یکسان نیست
سلمنا از تجربیات به دست بیاورند معیار این تجربیات در عالم آن چنان ثابت است که همه یک شناخت را و یک بداهت را از آن بدست می آورند
خوشبختانه خودتان کاملا جواب خودتان را دادید
اولا بروز بدیهیات در سنین بالاتر غیر از سنین اولیه ما را در مادرزادی و فطری بودن آنها دچار تردید میکند.
دوما آنچه شما بدیهیات میخوانید در حوزهی دانش شناسی و منطق و ریاضی و هستی شناسی و فیزیک است که بر همهی جهان حاکم است. به همین دلیل در همهی تجربیات همهی کودکان همهی جهان در همهی مکانها تاثیر دارد. ما گمان میکنیم کودکان به بازی علاقه مندند. همچنین بازی را تفریحی لغو و عبث میدانیم. در حالی که آنها دانشمندان واقعی اند و مشغول آزمایشاند. آزمایشاتی که برایشان خطر جدی دارد.
[INDENT]مثلا کودکی که لیوان شیر را خالی میکند، در این آزمایش میفهمد که شیر بالا نمیرود، اما به پایین میریزد
[/INDENT]
[INDENT]او همچنین یک روانشناس است. زیرا از حالت چهرهی شما متوجه خشمتان میشود.
همچنین از خشمتان میفهمد این کار را دوست نداشتید!
[/INDENT]
سوما علت یکسان بدست آوردن اغلب مقدمات توسط کودکان معیار ثابت خارجی نیست. حجم عظیم آزمایشات و تجربیات آنها است. کودک هنگام تولد 200 بیلیون نورون در مغذ خود دارد. تفکر در او چنان شدید و جدی است نورونها یکدیگر را در روند تفکر قتل عام میکنند و در هفت سال اول زندگی کمی بیش از 100 بیلیون نورون برای کودک باقی میماند.
چهارما مقدمات کودک دائم در حال تغییر است. بنابرین اصلا هم بدیهی نیست.
[INDENT]مثلا او در ابتدا خود را تنها عامل در جهان میپندارد، اما بعدها به وجود عکس العمل دیگران به گریههایش پی میبرد
مثلا او در ابتدا دنیا را یک فیلم تصور میکند، اما در شش ماهگی به وجود و ثبات اشیاء پی میبرد.
مثلا او در ابتدا دنیا را دو بعدی تصور میکند. اما در یک سالگی به وجود عمق پی میبرد
مثلا او تا هفت سالگی فقط خود را صاحب رنج و شادی میپندارد و نمیتواند رنج و شادی دیگران را درک کند. گرچه میتواند یاد بگیرد که اگر هنگام ناراحتی به آنها محبت کند آنها او را دوست خواهند داشت.
مثلا او در حدود سه سالگی برای تخیلاتش واقعیت قائل است اما تا هفت سالگی آنها را به عنوان دروغگویی و تا نه سالگی به عنوان تخیل کنار میگذارد
[/INDENT]
خلاصه این که اینها را نه تنها خدا در وجود انسان نیافریده، بلکه بدیهی هم نیستند و از همگرایی حجم عظیم مدارک بدست میآیند
نتیجه:استقراء ناقص آماری از مدارک برای بدست آوردن بدیهیات و استنتاج از آنها روشی سریع، ارزان، پرکاربرد و مطمئنتر از روشهای دیگر در تفکر است.
در صورت رسیدن به توافق در دانششناسی میتوانم به مطالب شما در هستیشناسی نیز پاسخ دهم. منتظرم.
سلام دوست مهربان و صبور.
من به ترتیب قبلی پاسخ دادم. اما ترتیب استنتاجی مطالب جنین است:[INDENT]1. معیار صحت
2. عدم قطعیت در صحت + راه چاره
3. معیار واقعیت
4. مرز بین صحت و واقعیت
5. عدم قطعیت در واقعیت + راه چاره
6. معیار حقیقت
7. عدم قطعیت در حقیقت + راه چاره
8. معیار اخلاق
[/INDENT]
1. معیار صحت
هیچ چیز دلیل خودش نیست. تایید ذهن دلیل بر صحت نیست
لازم نیست من همهی افکار ممکن از ازل تا ابد را بررسی کنم. کافی است در افکار خودم تا این لحظه تناقض نباشد.
فعلا صحبت از سنجش افکار انتزاعی مانند ریاضی و هندسه محض است، نه واقعیت و حقیقت.
3. معیار واقعیت
تعریف «بدیهیات» از من نیست. از فلاسفه است. همانطور که گفتم مبادی تفکر من بر حواس بنا شده اند، نه بدیهیات.
منظور از درک باطنی را نفهمیدم.
معیار حواس اند. هم میتوانند تصور باشند هم تصدیق.
خیر. اگر مبادی عقلی رد شوند، دانستههای تجربی رد نمیشوند. زیرا مبادی عقلی کلیاتاند و مبادی تجربی جزئیات حسی.
برای رفع سوء تفاهم:
1. بدیهیات (آنچه ذهن میپذیرد) در بسیاری از موارد نادرست هستند
2. مبادی کلی برهان بدیهیات نیستند. مفاهیم و اصول اولیه هستند.
3. مفاهیم و اصول اولیه اثبات عقلی ندارند. اثبات تجربی دارند، یعنی از استقراء ناقص بدست آمده اند.
خلاصه این که ما ابتدا از حس و جزئیات به مبادی کلی تفکر میرسیم (استقراء)
سپس از مبادی کلی تفکر به سمت درک جزئیاتی که نمیتوانیم حس کنیم برمیگردیم.
یعنی مبادی تفکر، وسط راه اکتشاف هستند، نه اول راه.
6. معیار حقیقت
هدف از شناخت، درمان دردهاست، نه کشف حقیقت نهایی جهان و زدن حرف آخر. اساسا در شناخت، حرف آخر معنا ندارد.
تصور شما این است که اول باید یکی از ادیان را انتخاب کنید و سپس کسب معرفت نمایید. در حالی که برعکس. اول باید 10 علم را بیاموزید و سپس برسید به انتخاب یک دین.
1. انفورماتیک: منطق کاربردی علی اصغر خندان
2. ریاضیات: ریاضیات 1 مبتکران
3. هستی شناسی: آموزش فلسفه محمد تقی مصباح یزدی
4. فیزیک: فیزیک دبیرستان + فیزیک جدید کنت اس کرین
5. شیمی: شیمی دبیرستان (کتابای اندیشه سازان = مبتکران خوبه)
6. جهانشناسی: نجوم به زبان ساده مایر دگانی + زمین شناسی دبیرستان
7. زیست شناسی: زیست شناسی تکمیلی آموزش و پرورش
8. روانشناسی: مبانی روان شناسی عمومی دکتر حمزه گنجی
9. جامعه شناسی: مبانی جامعه شناسی منصور وثوقی و علی اکبر نیک خلق
10. فرهنگشناسی: آشنایی با ادیان بزرگ حسین توفیقی
حرکت در مسیر حقیقت بیشتر از جنس عمل است و کمتر از جنس کسب معرفت. یعنی پس از انتخاب دین فقط میماند عمل به احکام و کسب رزق حلال و تزکیه نفس و ...
8. معیار اخلاق
رنج و شادی درکی باطنی اند. درد و لذت سیگنال عصبی اند.
هیچکس از رنج لذت نمیبرد. بعضی افراد از درد شاد میشوند.
حالت طبیعی اش خارش است. علّتش تداخل اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک است که اشتباها به جای سیگنال درد، سیگنال لذت ارسال میکنند. این تداخل اغلب با خارش رفع میشود.
نام بیماری اش مازوخیسم است. علتش بیشتر آسیب عصبی به خود مغذ یا آسیب روانی است که باعث شرطی شدن میشود.
4. مرز بین صحت و واقیعت شما دو مورد را باهم اشتباه گرفته اید:
اصل رد اجتماع نقیضین که اصلی است انتزاعی که میگوید معیار نادرستی، وجود تناقض است. بر همین اساس بنده قبلا گفتم معیار صدق، وجود تناقض است.
اصل محال بودن اجتماع نقیضین که اصلی است تجربی و میگوید نقیضین در جهان خارج رخ نمیدهند.
اصل اول از آنجا که انتزاعی است معیار صحت است و نه معیار واقعیت. یعنی بدون دانستن واقعیات دیگر به هیچ دردی نمیخورد و با دانستن آنها نیز فقط به این درد میخورد که فرد بداند فعلا در تفکرات خودش تناقض وجود ندارد. این همان چیزیست که شما را نگران کرده بود که «نکند با آن نشود به حقیقت رسید». و من گفتم «با آن نمیشود به حقیقت نهایی رسید.»
اصل دوم که تجربی است از وافعیت های مطالعه شده بدست میآید و معیار واقعیت های مطالعه نشده است. مثلا در مورد دماسنج صحیح و در مورد ذرات ریز غلط است.
5. عدم قطعیت در واقعیت + راه چاره نامش اصل عدم قطعیت هایزنبرگ است. اثبات تجربی شده است. تمام فیزیکدانان بر آن توافق دارند. اساس فیزیک کوانتوم است.
بسیار پر ارزش است. اساس ساختار و کارکرد اتم است. در بسیاری از فناوریهای روزمره مانند میکروسکوپ تونلزنی کاربرد دارد.
خودش را نقض نمیکند، زیرا اصول تجربی حوزهی کاربرد دارند و حوزهی کاربرد این اصل ذرات کوچک و سریع هستند. نه اصول انتزاعی.
بله. اما مبادی قطعی فقط در بررسی صحت وجود دارند. در بررسی واقعیت و حقیقت، هیچ مبادی 100% قطعی ای وجود ندارد. زیرا مبادی، چه صغری و چه کبری دچار نقصهایی است که عرض شد.
7. عدم قطعیت در حقیقت + راه چاره
کافیست در حد نیازتان بدانید. در تمام ادیان و فرهنگها باید از جان و مال دفاع کرد، رزق حلال خورد و حدود جنسی را رعایت کرد. خب شما ورزش کنید، تحصیل کنید و به رزق حلال برسید، ازدواج کنید و فرزندتان را به این راه بیاورید (90%)، بقیه اش را در آن 10 کتابی که عرض شد نوشته (9%) اون 1% رو هم بی خیال. لازم نیست در پایان همین تاپیک قدیس شوید.
اغلب بله. 100% خیر. بقیه رو اصلا نفهمیدم. با توجه به این که این اصلی ترین موضوع تاپیک است، لطفا با دقت در پستی جداگانه در همین تاپیک شرح دهید.
2. عدم قطعیت در صحت بدیهیات + راه چاره
کارشناس گفتند خدا یک سری بدیهیات را در ما آفریده. من میگویم کودک تصوری که مادرزادی باشد ندارد، چه رسد به تصدیق مادرزادی.
اگر بپذیریم که عاقله در کودک باید رشد کند تا اینها را تایید کند، دیگر حق نداریم به این ها بگوییم بدیهیات.
اگر بپذیریم کودک نیازمند توضیح و تصور است، پس چرا نپذیریم که او این تصور و تصدیق را نیز مانند بقیه مفاهیم از تجرید و تعمیم بدست آورده. یعنی اکتسابی است، نه مادرزادی.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمت خدا بر شما،
در مجموع از فرمایشات شما در این پست و پستهای قبلی و همچنین لینکی که به تاپیک دیگرتان دادید اینطور برداشت کردم که شما میان فضای ذهنی و دنیای خارج یک درهی عمیق میبینید و فضای ذهنی و باطن انسانی را نه محلی برای کشف و شهود که میز کاری برای بررسی وقایعی که در خارج اتفاق میافتند میشناسید، یعنی به طور خاص مبادی تمام اعتقادات خود را بر تجربهگرایی و حسگرایی قرار میدهید و بعد بر اساس عمدتاً سعی و خطا و تفکر منطقی و عقلانی تلاش دارید تا کلیاتی را از جزئیات مشاهده شده دریافت کرده و بعد با انواع و اقسام براهین و استدلالها پی به حقایق ببرید و خودتان هم میدانید که از این طریق به طور قطعی به حقیقت نخواهید رسید ولی با این وجود همینکه به آن نزدیک شوید هم برایتان کافی است (اگرچه معیار قطعی هم برای سنجش نزدیکی یا دوری خود از حقیقت ندارید و هرگز نمیتوانید مثلاً به صورت قطعی بگویید که ۹۰٪ به حقیقت نزدیک شدهاید و تنها تخمینی میزنید که امیدوار هستید قابل قبول باشد) ...
اما حقیر با شما موافق نیستم و به دنبال درک قطعی حقیقت هستم آن هم نه اینکه ۵۰ سال یا بسیار بیشتر طول بکشد تا بشود به آن نزدیک شد بلکه چیزی که در یک شبانهروز هم امکان تحقق قطعی آن باشد و برای همه از باسواد تا بیسواد قابل استفاده باشد ... البته این تاپیک چنان قیودی را برای شناخت حقیقت لازم ندارد و چیزی که گفتم نظر شخصیم است ...
به زعم حقیر دنیای خارج تنها یک actuator است، یک تصحیحکننده، به آن سیگنال میدهیم و از آن feedback میگیریم ... نه اینکه اساس تفکر ما تجربیات ما در این دنیا باشد ... در واقع این با فرض آن است که معیاری برای درک باطنی وجود داشته باشد و یا به عبارت دیگر چیزی به عنوان بدیهی وجود داشته باشد که بتوان همان را مبنای تفکرات قرار داد ... در این میان تجربیات باید قابل توضیح باشند ولی مبنای تفکرات نیستند و اگر زمانی میان ساختمان فکریم با تجربیات رسیده تضادی دیده شود باید به دنبال راهی باشم که آن تجربیات را باورپذیر نمایم و در واقع از ضدیت آنها مانع شوم و آن ساختمان فکری در کلیت و structure آن دست نخورده باقی بماند، اینکه جزئیاتش کمی تغییر کند قابل پذیرش است و در واقع نقص و ضعف برهانها و دلایلی که با آن بدنهی ساختمان ساخته شده است را نشان میدهد مگرنه خیالم از بابت فنداسیون راحت است چون در مورد آنها باور قطعی دارم ... در این تاپیک هم به دنبال معیاری هستم که توان ساخت چنین ساختمان اعتقادی و فکری را بدهد، مگرنه اگر بنا بر سعی و خطا باشد یک نفر با ۹۰٪ نزدیک شدن به حقیقت راضی میشود و یک نفر با ۵۰٪ درصد نزدیک شدن به حقیقت راضی میشود و بر اساس همان ممکن است هم جانش را به خطر بیاندازد و یا جان دیگران را بگیرد و مثلاً حملهی انتحاری کند ... حقیر به دنبال معیاری هستم که اگر کسی نخواست تا ۱۰۰٪ اطمینان به درستی راهش دارد احتیاط را کنار بگذارد این راه برای او هم مفید باشد ... و چنین اطمینانی بر مبنای معیار مفروض شما دستیافتنی نیست و شما آنرا خاص قدیسان میدانید ... اگر درست متوجه شده باشم
اما در مورد قرآن ... و یا سایر آیاتالبینات یا همان معجزات انبیاء علیهمالسلام
مطابق قرآن خداوند آیاتش را نشان میدهد و شما آنها را میشناسید ... آنچه که نشانهی صدق نبی است در اصل ظاهر خارقالعادهی نشانهای که از سوی خدا آورده است نیست ... نشانه بودن این نشانه در ظاهرش نیست ... معیار در واقعیت خارجی که با حواس ظاهری شناخته شود نیست ... بلکه در درک باطنی است ... خرق عادتی که در اعجاز بوده است برای جلب توجه کسانی است که به عادت و روزمرگی گرفتار شدهاند ... یک تأثر ظاهری و سپس شناساندن نشانه به صورت باطنی به انسان به طوری که آن را بشناسد همانطور که وجود خودش را پذیرفته و شناخته است ... اگر این درک به میزانی باشد که انکار آن معادل انکار وجود خودش باشد چنین درکی بیشترین و قاطعترین درکی است که انسان میتواند کسب کند و اطمینان ناشی از آن حد بیشینهی اطمینانی است که میتواند داشته باشد ... این شناخت در باطن رخ میدهد چنانکه محل رخ دادن ادراکات هم باطن انسان است و ظاهر و دنیای خارج تنها وسایلی برای تحریک و ایجاد درک هستند ... تمام عالم وجود نشانهی خداست ولی روزمرگی روی فطرت انسان غبار فراموشی میپاشد و آیات خاصی که خارق عادت باشند لازم است تا او را به خود بیاورند تا به فطرتش توجه نماید ... این آیات باید بینات باشند ... در این دوره و زمانه تنها قرآن در نزد ماست ... گفته شده است برای آنکه نشانهی الهی بودنش را دریابید باید در آن تدبر کنید ... اگر اشکالی داشتید از مبینهای آن که راسخون در علم یا همان مطهرین هستند بپرسید و اگر باز متوجه الهی بودن آن نشدید و تردید داشتید به تحدی آن پاسخ دهید ... خدا نشانه بودن قرآن را به شما میشناساند ... پذیرش این نشانه یعنی پذیرش فرستنده و آورندهی آن، اثبات تشیع از میان تمام مذاهب اسلام دیگر کار سختی نیست ...
البته قبول دارم که بررسی معجزه تنها راه کسب این قطعیت نیست ولی شاید در زمان غیبت باشد ... برای برخی افراد میشود دید که آیات معمولی خدا هم میتواند مانند قران آن شناخت باطنی را حاصل کنند ... اگر حقیر بر روی قرآن دست گذاشتم بخاطر این بود که آخرین مرحله از آن که بحث اعجاز بودن آن و بحث تحدی است حجت را به صورت قطعی بر همگان تمام خواهد کرد، چه پیر باشد چه جوان، چه عالم باشد و چه عامی ...
اما آنچه که در تمام این شناختها مشترک است درک وجدانی و باطنی در آنهاست و اینکه معیار در اینجا تنها شناخت انسان از وجود و یا حضور خودش است ... شناخت انسان از خودش همیشه کامل نیست و در واقع اکثراً ناقص و گاهی غلط است ... این شناخت اگر باطنی باشد و بدون واسطه (درک شهودی و فراحسی) ممکن است ناقص باشد ولی غلط نیست، گرچه ما غلط تعبیرش کنیم و یا به آن دقت نداشته باشیم و از آن غافل باشیم، اما در مرتبهای از این شناخت هست که هیچ تردیدی نداریم و آن درک از وجود و پایینتر از آن درک از حضور خودمان هست ... درک باطنی مدّ نظر حقیر در مرتبهای است که انسان از حضور خودش درک دارد ... با خواندن قرآن انسان میتواند حضور خداوند را محیط بر حضور خودش احساس کند و در واقع خودش را در پیشگاه او حاضر ببیند و اینجاست که درک قطعی اتفاق میافتد ...
برای حقیر معیار قطعی این است ... اگر نقدی دارید بفرمایید ... البته توضیحاتش بیش از این بود و فعلاً این مقدارش را به صورت خلاصه گفتم
در پناه خدا باشید
یا علی علیهالسلام
[/HR]پسنامه:
در مورد جزئيات مطالبتان بحثهایی دارم که میترسم تاپیک را از بحث اصلیاش جدا کند و به همین دلیل واردش نمیشوم و تنها از کنارش عبور میکنم، مثلاً اصل عدم قطعیت اگرچه خودش اثبات دارد ولی تفسیرش آنطور که معمولاً بیان میشود نتیجهی مستقیم آنچه اثات شده است نمیباشد و محتوی اوهام و تخیلات برخی فیزیکدانان است و اینطور هم نیست که همه قبولش داشته باشند ... بماند که آقای Mead حتی معنای عدم قطعیت دادن آن را هم زیر سؤال بردند، چیزی که ندیده بودم باقی دانشمندان در آن اختلافی داشته باشند ... و البته صورت کلی نظر ایشان برای حقیر پذیرفتنی بود گرچه هنوز جزئیاتش را وقت نکردهام مطالعه کنم.
در مورد اعداد مفهوم صفر و بینهایت در نظریهی مجموعهها به خوبی بحث میشود و اگر کسی بگوید صفر وجود ندارد حقیر میگویم ۱ هم وجود ندارد و هیچ عددی وجود ندارد، البته این مطلب را شاید بهتر بود طور دیگری میگفتم، مثل اینکه اگر بینهایت وجود داشته باشد که در نگاه کانتور به نظریهی مجموعهها همینطور است در آن صورت صفر هم وجود دارد ... و عجیب نیست که در فلسفهی اسلامی هم چیزی شبیه به همین مطلب را بگویند ... اینکه هیچ نیست مگر خدا ولی تمام آنچه وجود دارد هم خدا نیست ... و البته صفر در ریاضی وقتی بخواهد به عالم واقع برگردان شود لزوماً به معنای عدم شیء که صفتش صفر باشد نیست، مثل شیء که سرعتش صفر است ولی جرمش صفر نیست و خلاصه صفت دیگری دارد که توضیحش دهد ... به عبارت دیگر صفر در اصل در مورد صفات و ماهیات مطرح میشود و نه در مورد اصل وجود و اصل ماهیات هم صفر است (چون وجود واجب ماهیتی ندارد) گرچه به صورت اعتباری نشر پیدا کند تا به بینهایت برسد ...
در این تاپیک به اندازه ویکی پدیا جهت و موضوع گفتمانی داریم , عده ای دارند بحث کلامی میکنند برخی روح عده ای را در گور می لرزانند یکی هم مثل بنده دارم اجمالی شرح ماجرا میکنم.
لذا اگر اجازه بدهید بنده به این موضوع خاتمه بدهم تا شما به موضوعات دیگر بپردازید
پس در اینکه معیاری در ضمیر انسانی نهفته است که میتواند برای عموم انسانها مورد استفاده قرار بگیرد موافق هستیم، اگر
میشود معیار فلسفی شناخت حق را تبیین کنید و اینکه آیا این معیار مستقل از آن معیار باطنی قادر به تشخیص حق از باطل است یا تنها با تمسک به آن میتواند این کار را انجام دهد. اگر مستقل است لطفاً توضیح بدهید چطور چه آنکه این شناخت معیارهای قطعی تشخیص حق دقیقاً چیزی است که حقیر در این تاپیک به دنبالش هستم ...
[FONT=times new roman]شناخت شناسی مفاهیم اخلاقی یک بحث فرا اخلاقی فلسفی است در اینکه چه عملی از دیدگاه چه دینی و مکتبی ناپسند است و چه عملی از دید کدام دین و آئین ناپسند نیست و اینها چطور توجیه میشوند .
عرض بنده این است که
برای شناخت خوب از بد و عمل نیکو از خطا لزوما نیاز به مطالعات بنیادین فلسفی نیست . سرشت و نهاد انسانی فضائل اخلاقی را می شناسد و رذائل آن را میتواند تجربه کند و بشناسد.
آنچه که در اسلام ناپسند بود و نهی شده بود , فطرت هم آن را رد میکرد ؛ همچنین عقل پس از یک یا چندبار تجربه ناپسندی و اشتباه بودن آن را تائید می نمود.
( یعنی صرفا به موضوع باطنی این مساله ختم نمیشود و تاوان اشتباهات نمود عینی در جهان مادی دارد.)
در احکام هم مانند اخلاق چنین اتفاقاتی می افتد یعنی عقل و نفس سلیم بتجربه یا بدون آن نهی الهی را اطاعت میکند.
مثلا کسی که بتوصیه اسلام اهل انصاف در معامله است و کم فروشی نمیکند مورد احترام و اطمینان مردم است و میل مردم در معامله با او زیادتر از کسی است که کم فروشی میکند.
این مساله هم تائید باطنی دارد و هم نمود عینی در جامعه . عقل هم این را میپذیرد که آدم با انصاف فرد موفق تری باشد و دکان او هرگز از مشتری خالی نشود. اگر کسی بخواهد شریکی انتخاب کند او را ترجیح میدهد و اگر به مشکلی برخورد کسی دست او را رد نمیکند.
ولی کسی که کم فروش است چنین رونقی در کسب و کارش وجود ندارد.
و آنچه که امر به شده بود نیز بهمچنین . این ها از جمله دلایل پذیرش دین اسلام و رد کردن سایز مکاتب و ادیان دیگر بود.
بله. از نظر مدرکگرایان حواس به علم حضوری برمیگردند. اما گزارههای کلی باید بر حجم عظیمی از مدارک مبتنی بر حواس بنا شوند تا به بداهت برسند.
اگر غیر از این باشد، بهتر است متواضعانه بپذیریم که این مبادی فرضی هستند و آمادهی مواجهه با عواقبش باشیم؛ تا این که آنها را خودمعیار بنامیم و در غفلت با خطر نادرستی آنها مواجه شویم.
با سلام خدمت شما دوست گرامی در معرفت شناسی بحث های مفصلی در این باره آمده است و بنا ندارم همه آنها را اینجا بیاورم چرا که در آن صورت بحث ما می شود اصول شناخت شناسی.
این که حواس ظاهر انسان در کسب علم و دانش سهم دارند شکی در آن نیست تا جایی که می گوییم:" من فقد حسا فقد فقد علما" اگر کسی یکی از حواسش را نداشته باشد بدون یک قسمت از علم را(بسته به وسعت کارایی آن حس) از دست خواهد داد کور مادرزاد همه علومی که از طریق باصره می توانست داشته باشد را ندارد رنگ ها را نمی تواند درک کند هر چقدر درباره سرخی و سفیدی برای او توضیح دهید جز مفهومی از آن درک نمی کند و همچنین در شامه و ضائقه و سامعه و... . البته تمام علوم انسان توسط این حواس نیز درک نمی شود و قوای باطنی هم مدرکاتی دارند.
اما حرف اینجاست که معیار صدق این قضایا چیست ؟ که در پست ابتدایی عرض شد تطابق با نفس الامر است.
نفس الامر هر شی به حسب خود است اگر قضیه از خارج اخذ شده باشد معیار صدقش تطابق با خارج و اگر از ذهن اخذ شده باشد تطابق آن ذهن است که قضایای انتزاعی را نیز در بر می گیرد
لازم می بینم این نکته را متذکر شوم وقتی انسان علمی از چیزی به دست می آورد یک مفهوم کلی را دارا شده مفاهيم کلي که در علوم عقلي از آنها استفاده ميشود به سه دسته تقسيم ميگردند: مفاهيم ماهوي يا معقولات اُولي، مانند مفهوم انسان و مفهوم سفيدي؛ مفاهيم فلسفي يا معقولات ثانيهٔ فلسفي، مانند مفهوم علت و مفهوم معلول؛ و مفاهيم منطقي يا معقولات ثانيهٔ منطقي، مانند مفهوم عکس مستوي و مفهوم عکس نقيض.
مفهوم کلي يا قابل حمل بر امور عيني است و بهاصطلاح اتصاف آن خارجي است، مانند مفهوم انسان که بر حسن و حسين و... حمل ميگردد و گفته ميشود «حسن انسان است» و يا قابل حمل بر امور عيني نيست و تنها بر مفاهيم و صورتهاي ذهني حمل ميگردد و بهاصطلاح اتصاف آن ذهني است، مانند مفهوم کلي و جزئي (به اصطلاح منطقي) که اولي صفت براي «مفهوم انسان» و دومي صفت براي «صورت ذهني حسن»
واقع ميشود. دستهٔ دوم را که تنها بر امور ذهني حمل ميشود، «مفاهيم منطقي» يا «معقولات ثانيهٔ منطقي» مينامند.
اما مفاهيمي که بر اشياء خارجي حمل ميشوند، به دو دسته تقسيم ميگردند: يک دسته مفاهيمي که ذهن بهطور خودکار از موارد خاص انتزاع ميکند؛ يعني همينکه يک يا چند ادراک شخصي بهوسيله حواس ظاهري يا شهود باطني حاصل شد، فوراً عقل مفهوم کلي آن را بهدست ميآورد، مانند مفهوم کلي «سفيدي» که بعد از ديدن يک يا چند شيء سفيدرنگ انتزاع ميشود، يا مفهوم کلي «ترس» که بعد از پيدايش يک يا چندبار احساس خاص بهدست ميآيد. چنين مفاهيمي را مفاهيم ماهوي يا معقولات اُولي مينامند.
دستهٔ ديگر مفاهيمي هستند که انتزاع آنها نيازمند به کندوکاو ذهني و مقايسهٔ اشياء با يکديگر ميباشد؛ مانند مفهوم علت و معلول که بعد از مقايسهٔ دو چيزي که وجود يکي از آنها متوقف بر وجود ديگري است و با توجه به اين رابطه انتزاع ميشود؛ مثلاً هنگامي که آتش را با حرارت ناشي از آن مقايسهٔ ميکنيم و توقف حرارت را بر آتش مورد توجه قرار ميدهيم، عقل مفهوم علت را از آتش، و مفهوم معلول را از حرارت انتزاع ميکند و اگر چنين ملاحظات و مقايساتي در کار نباشد، هرگز اينگونه مفاهيم بهدست نميآيند، چنانکه اگر هزارانبار آتش ديده شود و همچنين هزارانبار حرارت احساس شود، ولي بين آنها مقايسةاي انجام نگيرد و پيدايش يکي از ديگري مورد توجه واقع نشود، هرگز مفهوم علت و معلول نميآيد. اينگونه مفاهيم را «مفاهيم فلسفي» يا «معقولات ثانيهٔ فلسفي» مينامند و اصطلاحاً ميگويند: معقولات اُولي هم عروضشان خارجي است و هم اتصافشان. معقولات ثانيهٔ فلسفي عروضشان ذهني، ولي اتصافشان خارجي است، و معقولات ثانيهٔ منطقي هم عروضشان ذهني است و هم اتصافشان.
پس همه درک های انسان به یک گونه نیستند اما در علوم حصولی منشا دریافت این علوم و درک ها خارج است
در کنار این دسته علوم حصولی علومی داریم که به آن علوم جضوری می گوییم که بر خلاف علوم حصولی نیازی به واسطه شدن مفاهیم و صور اشیاء ندارد بلکه خود آن اشیا نزد نفس حاظر اند و درک مستقیم و بدون واسطه انجام می شود و در بیشتر موارد برای بیان آن علم حضوری ذهن مفاهیمی از آن ساخته تا قابل ارائه باشد.
پس باید سنخ این علوم هم سنخ نفس مدرکه انسانی باشد تا قابلیت درک آن را داشته باشد
این ها همه یک بحث بود
اما بحث اصلی ما در ملاک صدق و دستیابی به حقیقت است که آیا این درکی که من کرده ام صادق است یا کاذب. بحث این جاست.
در علوم حصولی که عرض شد بحث صدق در تطابق آن با نفس الامر است و در علم حضوری به علت حضور شی لدی النفس دیگر واسطه ای نیست که رهزن علم باشد و صادق است.
در قضایایی که ذهن آن را از سنجش بین امور خارجی و ساختن مفاهیم کلی و قضایای مولف از چند گزاره واسطه درک است بحث کمی جدی تر می شود که ملاک صدق این قضایا چیست؟
در همین جا یک نتیجه مهم می گیریم که اگر علمی حضوری بود(واقعا) و ملاک های آن را داشت حتما صادق است و آنجه که صدق و کذبش آمیخته نحوه توصیف و تحلیل و تصویر و تطبیق این علم است.که باز می شود علم حصولی. تصور در مفهوم است و تصدیق در گزاره های مولف از دو چیز .هر یك از تصور و تصدیق بر دو قسم می باشند: یا «بدیهی» هستند و یا «نظری» . «بدیهی» عبارت است از ادراكی كه نیاز به نظر یعنی فكر نداشته باشد، و اما «نظری» عبارت است از ادراكی كه نیاز به نظر و فكر داشته باشد. به عبارت دیگر: «بدیهی» آن است كه خود به خود معلوم است و «نظری» آن است كه خود به خود معلوم نیست بلكه باید وسیله ی شی ء یا اشیاء دیگر معلوم شود. به تعبیر دیگر «بدیهی» آن است كه معلوم شدنش نیازمند به فكر نیست و اما «نظری» آن است كه معلوم شدنش نیازمند به فكر است. می گویند مثلاً تصور حرارت و برودت احتیاجی به فكر ندارد پس «بدیهی» می باشند، تصورات بدیهی عبارت است از تصورات روشن و واضحی كه هیچ گونه ابهام در آنها وجود نداشته باشد، بر خلاف تصورات نظری كه احتیاج به تشریح و توضیح دارند. اما تصدیقات: ذهن در قضاوت و حكم میان دو چیز گاهی نیازمند به دلیل است و گاهی بی نیاز از دلیل است؛ یعنی گاهی تصور دو طرف نسبت كافی است كه ذهن جزم و یقین به وجود یا عدم نسبت كند و گاهی كافی نیست، باید دلیلی در كار باشد تا ذهن میان دو طرف نسبت حكم كند. مثلاً این كه «5 از 4 بزرگتر است» نیازی به فكر و استدلال ندارد، و اما این كه «225=15*15» نیازمند به فكر و استدلال است. همچنین این كه «جمع میان نقیضین ممتنع است» از تصدیقات بدیهی است، و اما این كه «ابعاد جهان آیا متناهی یا نامتناهی است؟ » نظری است.
نقطهي اصلي اشكال در علوم حصولي اين است كه چگونه ميتوان مطابقت آنها را با متعلّقات خودشان تشخيص داد در حالي كه راه ارتباط ما را با خارج، همواره همين صورتهاي ادراكي و علوم حصولي، تشكيل ميدهند؟!
بنابراين بايد كليد حلّ اشكال را در جايي جستجو كرد كه ما بتوانيم هم بر صورت ادراكي و هم بر متعلّق ادراك، اشراف يابيم و تطابق آنها را حضوراً و بدون وساطت صورت ديگري درك كنيم. و آن قضاياي وجداني است كه از يك سو متعلّق ادراك را كه مثلاً همان حالت ترس است حضوراً مييابيم و از سوي ديگر صورت ذهني حاكي از آنرا بيواسطه درك ميكنيم. و از اينروي قضيّهي «من هستم» يا «من ميترسم» يا «من شك دارم» به هيچوجه قابل شك و ترديد نيست. پس اين قضايا (وجدانيات) نخستين قضايايي هستند كه ارزش صد در صد آنها ثابت ميشود و خطا و اشتباه، راهي به سوي آنها نمييابد. البتّه بايد دقّت كنيم كه اين قضايا را با تفسيرهاي ذهني، درنياميزيم.
نظير اين اشراف را در قضاياي منطقي كه از صورتها و مفاهيم ذهني ديگري حكايت ميكنند مي يابيم زيرا هر چند حاكي و محكي در دو مرتبهي ذهن قرار گرفته اند ولي هر دو مرتبهي آن نزد نفس (= منِ درك كننده) حاضرند. مثلاً اين قضيّه كه «مفهوم انسان، مفهوم كلّي است» قضيّهاي است كه از ويژگي «مفهوم انسان» حكايت ميكند مفهومي كه در ذهن، حاضر است و ما ميتوانيم با تجربهي درون ذهني، اين ويژگي را در آن تشخيص دهيم يعني بدون بكار گرفتن اندامهاي حسّي و واسطه شدن صورت ادراكي ديگري دريابيم كه اين مفهوم، حكايت از فرد خاصّي نميكند بلكه قابل صدق بر افراد بيشمار است، پس قضيّهي «مفهوم انسان، كلّي است» صادق خواهد بود.
بدين ترتيب راه براي بازشناسي دو دسته از قضايا گشوده ميشود ولي اين مقدار هم براي تشخيص همهي علوم حصولي، كفايت نميكند. و اگر بتوانيم ضمانت صحّتي براي بديهيّات اوّليه به دست بياوريم به موفقيّت كامل رسيده ايم زيرا در پرتو آنها ميتوانيم قضاياي نظري و از جمله قضاياي حسّي و تجربي را بازشناسي و ارزشيابي كنيم.
براي اين كار بايد در ماهيّت اين قضايا بيشتر دقّت كنيم: از يك سوي، مفاهيم تصوّري آنها را مورد بررسي قرار دهيم كه از چگونه مفاهيمي هستند و از چه راهي به دست مي آيند؟ و از سوي ديگر در رابطهي آنها بينديشيم كه چگونه عقل، حكم به اتّحاد موضوع و محمول آنها ميكند؟
اين قضايا از مفاهيم فلسفي، تشكيل مي يابند مفاهيمي كه به علوم حضوري، منتهي ميشوند. يعني نخستين دسته از مفاهيم فلسفي مانند «احتياج» و «استقلال» و سپس «علت» و «معلول» را از معلومات بلا واسطه و وجدانيات، انتزاع ميكنيم و مطابقت آنها را با منشأ انتزاعشان حضوراً مييابيم و ساير مفاهيم فلسفي هم به آنها بازميگردند.
و امّا جهت دوم ـ يعني كيفيت حكم به اتّحاد موضوع و محمول آنها ـ با مقايسهي موضوعات و محمولات اين قضايا با يكديگر، روشن ميشود. به اين معني كه همهي اين قضايا از قبيل قضاياي تحليلي هستند كه مفهوم محمول آنها از تحليل مفهوم موضوعشان به دست ميآيد. مثلاً در اين قضيّه كه «هر معلولي احتياج به علّت دارد» هنگامي كه به تحليل مفهوم «معلول» ميپردازيم به اين نتيجه ميرسيم كه معلول عبارت است از موجودي كه وجود آن، وابسته به موجود ديگري باشد يعني «احتياج» به موجود ديگري داشته باشد كه آنرا «علّت» ميناميم. پس مفهوم «احتياج به علت» در مفهوم «معلول» مندرج است و اتّحاد آنها را با تجربهي درون ذهني مييابيم. به خلاف اين قضيه كه «هر موجودي احتياج به علّت دارد» زيرا از تحليل مفهوم «موجود» مفهوم «احتياج به علّت» به دست نميآيد، و از اينروي نميتوان آنرا از قضاياي بديهي به حساب آورد بلكه از قضاياي نظري صادق هم نيست.
بدين ترتيب، روشن ميشود كه بديهيّات اوّليه هم منتهي به علوم حضوري ميشوند و به سرچشمهي ضمانت صحّت، دست مييابند.
ممكن است اشكال شود كه آنچه را ما با علم حضوري مييابيم معلول شخصي است پس چگونه ميتوانيم حكم آنرا دربارهي هر معلولي تعميم دهيم و چنين حكم كلّي را بديهي بشماريم؟
پاسخ اين است كه هر چند ما از يك پديدهي خاصّي ـ مانند ارادهي خودمان ـ مفهوم معلول را انتزاع ميكنيم ولي نه از آن جهت كه داراي ماهيّت خاصّي است و مثلاً از اقسام كيف نفساني به شمار ميرود بلكه از آن جهت كه وجود آن، وابسته به وجود ديگري است. پس هر جا اين خصوصيّت يافت شود اين حكم هم براي آن ثابت خواهد بود. البتّه اثبات اين خصوصيّت براي موارد ديگر،
نيازمند به برهان عقلي است و از اينروي اين قضيّه به تنهايي نميتواند نيازمندي پديدههاي مادّي را به علّت، اثبات كند مگر آنكه با برهان عقلي، وابستگي وجودي آنها ثابت شود چنانكه به خواست خدا در باب علّت و معلول، برهان آنرا بيان خواهيم كرد، ولي با همين قضيّه ميتوان حكم كرد كه هر جا وابستگي وجودي، ثابت شود طرف وابستگي يعني وجود علّت هم ثابت خواهد بود.
صحبت فقط بر سر معیار صدف نیست. معیار واقعیت = وجود نیز مطرح است.
مگر ما چیزی جز وجود داریم که معیار خواسته باشد هر چه هست وجود است ولا غیر پس ما هر چه نیاز داریم معیار صدق است ولا غیر .
وقتی صدق قضیه ای واضح شد واقعیت آن بیان شده است.
معیار صدق ذهنی، تطابق ذهنی نیست. زیرا تطابق ذهنی در دانش شناسی تعریف نشده است.
معیار صدق ذهنی استحالهی جمع نقیضین ذهنی است.
دو جمله متناقض (آخر تعریف شده یا نه؟)
معیار وجود خارجی فقط عدم تناقض خارجی نیست. زیرا اگرچه عدم تناقض در غیر فیزیک کوانتوم، یک شرط لازم است، اما یک شرط کافی نیست.
فیزیک کواتوم یک نظریه بیش نیست این که علت چیزی را نفهمیدند دلیل بر عدم علتش نمی شود عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود.
همانطور که میبینید عدم تناقض معیار کافی ذهنی و تطابق معیار کافی خارجی است و کاربرد این دو اصل در ذهن و خارج یکسان نیست.
کل شی بحسبه . گفته شد نفس الامر هر چیزی به حسب خود تعریف می شود. اگر بحث در تطابق یا عدم تطابق ذهنی است به حسب خودش است نه به حسب خارج
بدیهیات یقینی نیستند.
من وجود دارم. 100 بار هم که بررسی کنم میبینم این بدیهی است. اما خطا در آن ممکن است. مثلا در این که بیدارم یا خواب ممکن است دچار خطا شوم.
من میبینم. این بدیهی است. اما خطا در آن ممکن است. مثلا میبینم یک نفر در اتاق است. چراغ را روشن میکنم میبینم کتم است که به چوب لباس آویزان بوده.
من میاندیشم. این بدیهی است. اما در حین اندیشه بسیاری از جزئیات را جا میاندازم. مثلا حین حفظ کردن یک شماره تلفن 3142 به 3412 تبدیل میشود!
من به یاد میآورم. اما گاه نادرست به یاد میآورم. مثلا یک بار «ای بابا، اشتباه شد!» رو «نه بابا، اشتباه شد؟» به یاد آوردم. اولی عذر خواهی است. دومی تمسخر.
من اختیار دارم. این بدیهی است. مثلا موقع نشستن همیشه پایم را تکان میدادم. هر کس میپرسید چرا میگفتم دارم فکر میکنم، جا تنگه، نگرانم، ... سالها طول کشید بفهمم این کار غیر ارادی است و اگر مقاومت کنم هم انجام میشود. بعدها دکتر تایید کرد.
شما تعریف بدیهیات را متوجه نشدید: بدیهیاتقضایای هستند که سبب تصدیق آنها، نزد عقل (بدون نیازی به نظر و کسب) حاضر است و قضایای نظری بر آنها مبتنیاند. اگر کسی قضیه بدیهی را تصدیق نکند دلیل آن عدم تصور درست آن قضیه است و ربطی به تصدیق و به دنبال آن استدلال برای آن ندارد. قضایای بدیهی شش گونهاند: اولیات، مشاهدات، تجربیّات، متواترات، فطریات و حدسیّات.
برخی جمله ها از شما بعید است مقایسه بین این که "من وجود دارم" و " من خواب یا بیدارم"
درک وجود خود بالاتر از بدیهی است بلکه حضوری است
هیچ کس در وجود خود شک ندارد و هیچ اشتباهی در آن رخ نمی دهد اما در خواب یا بیداری چون مدرک آن با نفس فاصله می گیرد درک می تواند با خطا همراه باشد(لبس)
بهتر است بدیهیات را اول مطالعه کنید و بعد به نقد آن بپردازید
مثالهای شما مخلوطی از بدیهی و نظری است
بدیهیات گاه کاملا نادرست اند.
مثلا ما هویت واحدی از خود میشناسیم. اما اگر قسمت وسط مغذ (Corpus colloseum) بریده شود، کنترل نیمی از بدنمان به دست یک شخصیت موازی میافتد. در حالی که ما هنوز میتوانیم حرف بزنیم او میتواند بنویسد. این دو شخصیت در بسیاری از موارد به یک سوال پاسخ متفاوتی میدهند. با این حال فرد هنوز خود را یک هویت قلمداد میکند. نه به خاطر اعتقاداتش. بلکه چون نیمهی فعال مغذش نیمهی دیگر هویت را شبیه سازی میکند. جستجو کنید: split brain patient
مثلا بسیاری از رانندگان مسابقات ماشین سواری یا تایپیست ها فکر میکنند خودشان دارند هر چه میخواهند تایپ میکنند. در حالی که اعصاب کنترل حرکت مسئول این اعمال کاملا غیر ارادی هستند.
مثلا اگر اعصاب حرکات غیر ارادی در مغذ تحریک شوند، این اعمال انجام میشوند. در بیشتر اوقات سوژه تصور میکند این کارش ارادی بوده است!
این ها هیچ ربطی به بدیهیات و خطای آنها ندارد
بدیهیات گاه در نظر افراد کاملا برعکس اند
مثلا از نظر دانشمندان مکانیک مکان و زمان مطلق اند. یعنی اگر دو ماشین کنار هم حرکت کنند یکدیگر را ثابت میبینند. (در مورد نور چنین نیست)
اما از نظر دانشمندان الکترومغناطیس سرعت نور مطلق است. یعنی مکان و زمان فشرده و خم میشوند و کش میآیند و ... (این واقعیت دارد)
مثلا میدانیم که مسیحیان برای جهان مبدا و معاد قائل اند و هندوها آن را ازلی و ابدی میپندارند.
اما مدارک نشان میدهد سه هزار سال پیش نیز سامیان جهان را دارای آغاز و پایان میدانستند و هند و اروپاییان آن را بدون آغاز و پایان میپنداشتند.
4. روش عقلی و تجربی دو روش مستقل نیستند.
در هر استنتاج صحت کبری و ساختمان استدلال را عقل بررسی میکند، در حالی که صحت صغری و نتیجه را مدارک بررسی میکنند.
در هر استقراء ناقص نیز صحت جزئیات را تجربه و صحت روشهای آمار و احتمالات را عقل بررسی میکند.
5. کلیات عقلی با یک اسننتاج کوچک اثبات نمیشوند. ادعاهای بزرگ مدارک بزرگ میطلبند.
6. کلیات عقلی با یک مثال نقض رد نمیشوند. فقط دقتشان کمی افت میکند. بنابرین استنتاجهای عقلی مانند استقراء ناقص آماری اند. قطعی نیستند، اما 95% به بالا صحیحاست.
در علومی که تعاریف و قضایا 100% جامع و مانع نیستند این بسیار مهم است. مثلاً منطق فازی، کنترل اتوماتیک، زیستشناسی، علوم انسانی، علم ادیان
دقیقا خلط بین نظری بدیهی در گفتارتان مشهود است باز توصیه می کنم ابتدا بدیهیات را بشناسید بعد نقد کنید
این که دو گزاره در علوم مختلف معانی متفاوتی می یابد به لحاظ جهت بررسی آن متفاوت می شود والا در بدیهی بودن آن بدون لحاظ جهات شکی نیست.
به یکی می گویند آب چیست می گوید مایع سیال بی رنگ و بی بو " دیگری می گوید طاهر مطهر" دیگری می گوید اکسیژن و هیدروژن "
با این اهتلاف ها نمی شود گفت که مفهوم آب بدیهی نیست بلکه جهت بررسی ها متفاوت است.
گزارههای مبنایی خودشان را اثبات نمیکنند. اما خودشان را رد میکنند.مثلاً
اگر بگویید من فکر میکنم پس من وجود دارم. خودش را نقض میکند. زیرا «فکر میکنم» خودش را نقض میکند.
اگر بگویید بدیهی است که من وجود دارم، من را چه تعریف میکنید؟
من = بدن، هویت، شخصیت؟ اینها بعداً تعریف و شناخته میشوند.
من = ناظر؟ ناظر نمیتواند در مورد خودش قضاوتی بکند. زیرا قضاوت نیازمند مقایسه بین دو حالت و انتخاب یکی است. این حالات هنوز تعریف نشده اند
مثلاً
اگر بگویید بدیهی است که من حس میکنم. از کجا معلوم خواب نیستید؟
اگر بگویید حواس من لااقل بعضی اوقات دقیق اند، این را از کجا میفهمید؟ با حواستان
اگر بگویید برهان عقلی از برهان تجربی محکم تر است، این را چگونه تایید میکنید؟ با عقلتان؟؟
نمیشه که برادر من...
به این میگن شک گرایی محض. این تفریطه
این هم که بگیم این گزاره ها خودشون رو اثبات میکنن افراطه
اعتدال در اینه باید گزاره را از اثبات خودش معاف کرد و متواضعانه پذیرفت که اینها فرضهای دانش شناسی هستند
این همان است که ما می گوییم برای رهایی از سر درگمی باید معیار صدق را رساند به علم حضوری تا دیگر مشکلی از این دست پیش نیاید و اگر معیار ما غیر از علم حضوری باشد در همین شک گرایی باید بمانید که بمانید و تغییر جایگاه صدق از عقل به ظاهر و از ظاهر به حواس کاری رابرای شما حل نمی کند.اوج این فاجعه در گزاره های تجربی است و استقرائی که برخی بدان دامن می زنند.
البته که از روی عدم قطعیت حرف میزنم. سعی میکنم از گزارههای 95% به بالا استفاده کنم.
95 درصد؟!!!!!
این تجربه و استقرا شما اصلا راهی به درصد ندارد چه برسد به 95 درصد
اگر کسی گرفتار اثبات از طریق تجربه و استقرا شد در عدم قطعیت حتی یک درصد هم نمی تواند صدق آفرین باشد
پس لطفا شما اول به اثبات صدق گزاره هایتان بپردازید تا ببینید یک در صد یا 95 درصد!
مگر شما از روی قطعیت حرف میزنید؟
آیا هرگز هیچ خدشه ای در هیچ یک از سخنان شما نیست؟
آیا همواره همهی اصول منطق و فلسفه را رعایت میکنید؟
آیا این حال آیا همه حرفهایتان را میفهمد؟ یا این که 5% انعطاف به خرج میدهید؟
آیا ممکن نیست دچار خطاهای حسی شوید؟
آیا ممکن نیست چیزی را اشتباه ببینید، بفهمید و بگویید؟
برادر من
صحبت در خطا پذیری یا عدم خطا پزیری تطبیق های ما نیست شاید در تطبیق گزاره ها با علم حضوری در مواردی هم اشتباه کنیم صحبت در ملاک این صدق است ملاک می تواند صد در صد یقین آفرین باشد و من در تطبیق اشتباه کنم .
مشکل کار شما این است که ملاک صدقتان و سنجش واقعیتتان نه تنها یقینی نیست بلکه ظنی هم نیست هیچ اطمینانی در آن نیست.
من اگر می گویم قطعیت و صد در صدی منظورم ملاک صدقم است نه رفتار خارجی خودم . ملاکم یقین آفرین است و تطبیقم شاید خطا هم برود.
نکند هیچ ایرادی نیز در اصول ندیدهاید؟ آیا از ایرادات کلاسیک دانش شناسی با خبرید؟
آیا تعریف صدق را میدانید؟
آیا برای مشگل گتیه (Gettier problem) پاسخی انتخاب کرده یا یافتهاید؟
آیا پارادوکس راسل را حل کرده اید؟
آیا نقص نظریه مجموعه های زینکویچ فرانکل را حل کرده اید؟
آیا دو ارزشی بودن منطق را اثبات کرده اید؟
ایراد کار برخی این است که فکر می کنند فقط خود این ها را خوانده اند و بلدند.
تا دو تا واژه و نام خارجی یاد می گیرند فکر می کنند همه چیز تمام است .
مشکل این جاست که با دو تا نام خارجی فکر جوان ما را تسخیر می کنند و او را به بهت فرو می برند
از داشته های خود دست می شویند و به عناوین دل خوش می کنند
پارادکس راسل را به عنوان یک اشکال لاینحل و جدید به خورد آنها می دهند و ارعابشان می کنند
آیا شما می دانید که شبهه راسل یک شبهه پاسخ داده شده قدیمی است که با مارک راسل امروز موجب اعجاب برخی شده است
در حدود هزار سال پیش فخر رازی آن را مطرح کرده و خواجه نصیر پاسخ گفته .
از این دس مسائل زیاد داریم.
معرفت شناسی که به عنوان یک علم جدید در قرون اخیر مطرح شد ریشه در تفکرات بو علی و صدرا و فخر و طوسی دارد
این ها را نخوانده ایم و در گرداب فلسفه های غربی هر روز به یک ایسمی آویزان می شویم.
مشکل این جاست
در معرفت شناسی اسلامی عدم قطعیت ها و نسبیت ها و ...همه و همه پاسخ داده شده فقط باید کمی از خود گریخته و فریفته دیگران نباشیم.
مسحور نام ها و تبلیغات نشویم تا به آرامش علمی برسیم.
به این میگن جزمگرایی. این افراطه. زیرا
اولا خود عقل و منطق باهاش مخالفه
مثلا پارادوکس فیچ میگوید «مجموعهی تمام حقایق وجود ندارد.» این پارادوکس با همان عقل و منطق جزمگرایی اثبات شده است. (اینجا را ببینید)
دوما ما هر قدر هم درست فکر کنیم، هر قدر هم اطلاعاتمون درست باشن، این اطلاعات محدودن و ممکنه از جنبههایی که هنوز تعریف نشده با اطلاعات قبلیمون در تظاد باشن.
مثلا پارادوکس راسل میگوید مجموعهی تمام مجموعهها هم شامل خودش هست و هم نیست.
مثلا فیچ با اثبات وجود مجموعههای شمارش ناپذیر نشان داده مجموعهی تمام مجموعهها خودش را نقض میکند
مثلا قضیه عدم کمال گودل میگوید نمیتوان تمام حقایق در مورد اعداد طبیعی را با تعدادی متناهی از بدیهیات اثبات کرد
مثلا قضیه تعریفناپذیری گودل میگوید بدیهیاتی که بتوان با آنها همهی حقایق در مورد اعداد طبیعی را بدست آورد قطعا با هم متناقض خواهند بود.
نقل اقوال دانشمندان غربی و شرقی دردی از ما دوا نمی کند باید از درون جوشید نه منتظر دلو آب(آن هم گل آلود) دیگران بود
تفکر اگر نباشد نقل این اقوال جز سردرگمی و اعجاب چیزی برایمان نخواهد داشت .
لطفا مسحور این نامها و این کلمات نشوید مقداری تفکر کنید راه راخواهید یافت
این را هم بگویم: بنده در مقام پاسخ به هر نقل قول شما از شبهات فلاسفه غربی نیستم چرا که هر کدام وقت جدا گانه ای را می طلبد و این به معنای عدم آگاهی دوستان بر مسائلی که مطرح کردید نیست
حتما ما هم این ها را دیده ایم و در جای خود بحثش را گذرانده ایم.(اگر خواستید در جای خود بحث خواهیم کرد)
همانطور که گفته شد استحالهی نقیضین
در حوزهی انتزاعیات همیشه پذیرفته است. به استثنای در پارادوکسها و موارد فازی که نقیضین 50% صحیح اند.
در حوزهی واقعیات همیشه پذیرفته است، به استثنای ذرات ریز
این ها همه اش فرضیات ثابت نشده است که گفتنش دردی را دوا نمی کند
اگر ملاکی از کلیت افتاد هیچ قابل استناد نیست.
شما آنجایی را که نتوانسته اید مشکلش را حل کنید استثنا کرده اید حد اقل بگویید لا ادری
نه این که هر نظریه ای چهار روز دنیای ذهنیتان را تسخیر کرد بیایید و قاعده کلی تان را بدان تخصیص بزنید.
فرضیه هایی که هر روز در دنیای علوم تجربی جای خود را به هم می دهند و می گذرند و بدا به حال آن طالب حقیقتی که عنان خود را بدان ها بسپارد و هر روز به سویی روان باشد .
این به خاطر این است که به درون مایه های خدا دادی -عقل و فطرت- بی توجه شده ایم .
خوشبختانه خودتان کاملا جواب خودتان را دادید
اولا بروز بدیهیات در سنین بالاتر غیر از سنین اولیه ما را در مادرزادی و فطری بودن آنها دچار تردید میکند.
دوما آنچه شما بدیهیات میخوانید در حوزهی دانش شناسی و منطق و ریاضی و هستی شناسی و فیزیک است که بر همهی جهان حاکم است. به همین دلیل در همهی تجربیات همهی کودکان همهی جهان در همهی مکانها تاثیر دارد. ما گمان میکنیم کودکان به بازی علاقه مندند. همچنین بازی را تفریحی لغو و عبث میدانیم. در حالی که آنها دانشمندان واقعی اند و مشغول آزمایشاند. آزمایشاتی که برایشان خطر جدی دارد.
مثلا کودکی که لیوان شیر را خالی میکند، در این آزمایش میفهمد که شیر بالا نمیرود، اما به پایین میریزد
او همچنین یک روانشناس است. زیرا از حالت چهرهی شما متوجه خشمتان میشود.
همچنین از خشمتان میفهمد این کار را دوست نداشتید!
سوما علت یکسان بدست آوردن اغلب مقدمات توسط کودکان معیار ثابت خارجی نیست. حجم عظیم آزمایشات و تجربیات آنها است. کودک هنگام تولد 200 بیلیون نورون در مغذ خود دارد. تفکر در او چنان شدید و جدی است نورونها یکدیگر را در روند تفکر قتل عام میکنند و در هفت سال اول زندگی کمی بیش از 100 بیلیون نورون برای کودک باقی میماند.
چهارما مقدمات کودک دائم در حال تغییر است. بنابرین اصلا هم بدیهی نیست.
مثلا او در ابتدا خود را تنها عامل در جهان میپندارد، اما بعدها به وجود عکس العمل دیگران به گریههایش پی میبرد
مثلا او در ابتدا دنیا را یک فیلم تصور میکند، اما در شش ماهگی به وجود و ثبات اشیاء پی میبرد.
مثلا او در ابتدا دنیا را دو بعدی تصور میکند. اما در یک سالگی به وجود عمق پی میبرد
مثلا او تا هفت سالگی فقط خود را صاحب رنج و شادی میپندارد و نمیتواند رنج و شادی دیگران را درک کند. گرچه میتواند یاد بگیرد که اگر هنگام ناراحتی به آنها محبت کند آنها او را دوست خواهند داشت.
مثلا او در حدود سه سالگی برای تخیلاتش واقعیت قائل است اما تا هفت سالگی آنها را به عنوان دروغگویی و تا نه سالگی به عنوان تخیل کنار میگذارد
خلاصه این که اینها را نه تنها خدا در وجود انسان نیافریده، بلکه بدیهی هم نیستند و از همگرایی حجم عظیم مدارک بدست میآیند
آنچه که مشترک بین نوع انسان است و نه تنها به تجربیات شخصی و گروهی اش بستگی ندارد که به آموزه هایش هم ربطی ندارد و درونمایه وجودی اش آنها را مسجل می کند این همان بدیهیات اند
که اگر کار هر کدام از موارد مذکور بود بی شک در طول تاریخ بشری دستخوش تغیرات فراوانی قرا می گرفت و در افراد هم به تفاوت تجربیاتشان متفاوت می شد.
نتیجه: استقراء ناقص آماری از مدارک برای بدست آوردن بدیهیات و استنتاج از آنها روشی سریع، ارزان، پرکاربرد و مطمئنتر از روشهای دیگر در تفکر است.
در صورت رسیدن به توافق در دانششناسی میتوانم به مطالب شما در هستیشناسی نیز پاسخ دهم. منتظرم.
اتفاقا نازل ترین و سخیف ترین راه رسیدن به نتیجه در بازه های تفکر بشری همین استقراء ناقص است که نه تنها نتیجه کاملی به ما نمی دهد که پر مونه ترین آنها و در برخی از حوزه ها غیر ممکن ترین آنهاست مخصوصا در جایی که پای استقرا بدان نمی رسد و جای استقرا نیست .
تا بدین جا تا شما به مسایل معرفت شناسی بار نیابید و معیار و ملاک مناسبس اخذ نکنید. ادامه بحث با شما قابل اشکال است.
به نظرم به جای این همه سرگردانی در اقوال ثابت نشده و متغیر غربی و شرقی به وجود خود مراجعه کنید حقیقت را خواهید یافت.
با سلام مجدد خدمت دوست صبور و مهربان. پاسخ مطالب پست دوم شما تا آنجا که مربوط به هستی شناسی بود به همان ترتیب آورده شده. اما ترتیب استنتاجی مطالب در ادامهی پست قبل چنین است: 10. کلیات انتزاعی
12. مرز ماهیت و وجود + پایستگی وجود مادی
13. اصالت وجود
9. باز هم عدم قطعیت در واقعیت
14. هستیشناسی مادی
11. باز هم کلیات انتزاعی
15. جهان شناسی 10. کلیات انتزاعی
شما وجود را با ماهیت اشتباه گرفته اید.
مفاهیم چهار دسته اند:
4. جزئیات
3. کلیات خارجی: مفاهیمی دارای مصداق که از واقعیات استخاج میشوند. مثل درخت، صندلی، بدن من. روان من، هویت من.
2. کلیات انتزاعی: مفاهیمی بدون مصداق که از واقعیات استخراج میشوند. مثل وجود، ماهیت، رنگ، عدد، ...
1. کلیات ذهنی: مفاهیمی بدون مصداق که از مطالعهی ذهنیات بدست میآیند. مثل جزئی، کلی، صحیح، غلط، من ناظر، ...
12. مرز ماهیت و وجود + پایستگی وجود مادی وجود ازلی است. ذراتی که می خورم و دفع میکنم نه به وجود میآیند و نه از بین میروند.
اما حد واقعی و ماهیت خارجی مادرزادی است. بدن من در شکم مادر شکل گرفت و همین الان هم تغییر میکند.
مفهوم من حد انتزاعی و ماهیت اکتسابی است. به معنای «بدن» هم نیست. به معنای «ناظر» است.
حدود درخت تغییر کرده و به صندلی تبدیل شده. وجودش تغییر نکرده است.
قسمت کمی از چوب درخت به خاکستر تبدیل میشود و قسمت زیادی به بخار آب و گاز دی اکسید کربن. باز هم حدود ماده تغییر کرده، نه وجود آن.
ساده است. نوترون به پروتون و ویکون تبدیل میشود.
ویکون به الکترون و الکترونوترینو تبدیل میشود. یکی ماده و یکی پادماده.
پادماده در برخورد با ماده به فوتون تبدیل میشود.
یعنی جرم و بار و انرژی از یک ذره به ذرهی دیگر منتقل میشود. این تغییرات در حدود انتزاعی هستند.
اما مقدار ماده ثابت میماند و قانون پایستگی ماده برقرار است.
واکنش هر قدر هم پایهای باشد فقط میتواند به صورت جابجایی ماده بین بستهبندیهای ذهنی ما باشد. این بستهبندیها مثل درخت و صندلی و خاکستر و گاز و ذرات زیر اتمی واقعیت خارج از ذهن ندارند. بلکه نامگذاری ذهنی ما هستند. میتوانید از استاد صدیق هم بپرسید. آنچه واقعیت خارج از ذهن دارد وجود است. پس چیزی به وجود نمیآید و از بین نمیرود. فقط تغییر شکل و حالت میدهد. لطفا باز هم مثال بزنید از چیزی که به وجود بیاید یا از بین برود.
البته قبلا آن جزء در بدن آن فرد قبل بود و الان در بدن فرد جدید. اما فکر کنم اشکال شما اینجاست:
بدن نیز یک ماهیت و حد (3) است. یعنی مفهوم کلی خارجی. یعنی دارای مصداق.
آن مفهوم جزئی (4) به نام «آرمان دانشجو» که در خارج هست فقط وجود این مصداق است. ماهیتش (3) فقط در ذهن ماست. (دقت کنید)
13. اصالت وجود
تعریف
من به اصالت وجود قائلم. یعنی آنچه در خارج است وجود است و ما در ذهنمان برایش صفت اثبات میکنیم = قائل میشویم. مثلا من میگویم درخت و صندلی و اتم در خارج وجود دارند، اما مرزبندی ندارند. این ما هستیم که در ذهنمان آنها را مرزبندی میکنیم. وقتی مواد از جعبه های ذهنی ما خارج شوند )مثلا درخت بسوزد و به هوا برود من می گویم تبدیل شد.
به نظر میآید شما به اصالت ماهیت قائلید. یعنی میگویید آنچه در خارج است ماهیت است و ما برایش وجود اثبات میکنیم. مثلا میگویید مرزهای درخت و صندلی در خارج به وجود میآید و از بین میرود. این صفات مال وجود نیستند. وجود است که به صفات تعلق میگیرد و آنها را به وجود میآورد یا از بین میبرد. اثبات
مبنای من برای انتخاب دیدگاهم تجربی است. زیرا با دیدگاه شما هر مقدار چیزی میتواند به وجود بیاید و از بین برود. اما من دیده ام که جرم مادهای که از سوختن چوب کبریت به محفظه بسته آزمایشگاهی میرود با جرم چوب کبریت برابر است. همچنین در واکنش هسته ای انرژی بستگی هسته قبل از واکنش با انرژی هسته ای آزادشده برابر است. پس وجود الکی همینطور کم و زیاد نمیشود.
9. باز هم عدم قطعیت در واقعیت
قائدهای در دانششناسی هست به نام تیغ اوکّکام: تا زمانی که یک مفهوم یا فرض، مدرک یا استفاده ای نداشته باشد، باید از فرضیه حذف شود. یعنی فرضیه اصلا مهم نیست که بخواهد درست یا غلط باشد. من نمیگویم «نمیدانیم که هست» = «میدانیم که نیست». میگویم تا کنون پایستگی ماده نقض نشده. یعنی محکمترین استقراء ناقص. اگر شما مثال نقضی دارید بیاورید. تا زمانی که مثال نقض نیاورید من اصلا به این موضوع اهمیتی نمیدهم. میخواهد باشد، میخواهد نباشد. در زندگی من تاکنون بی تاثیر بوده و بنا بر استقراء ناقص بیتاثیر خواهد بود.
ضمنا مورد سوم بر اساس اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بود که قبلا از آن دفاع کردم، نه قانون پایستگی ماده. البته این اصل هم تا کنون نقض نشده.
14. هستیشناسی مادی
هیچکدام. هستی یعنی ماهیت موجود.
هستی: وجودش ثابت و ماهیتش ممکن است. زیرا سه حالت منطقی داریم:
1. هستی وجودی بی حد باشد. که در آن صورت درک نمیشود.
2. هستی وجودی محدود باشد.
3. هستی موجود نباشد. که این هم درک نمیشود.
و اما در مورد واجب الوجود و ممکن الوجود. تعریف آنها چیزی نیست که از سخن شما بر میآید.
واجب الوجود: چیزی که وجود و ماهیتش واجب است.
ممکن الوجود: چیزی که وجود و ماهیتش ممکن است.
این دو عبارت کاملا بی معنا هستند. زیرا برای من وجوب و امکان به وجود راه ندارد (زیرا مدرکی نیافته ام)، فقط به ماهیت راه دارد.
11. باز هم کلیات انتزاعی
زیرا در جهان خارج شیئی به نام یک و دو و سه به تنهایی وجود ندارد. همانطور که شیئی به نام نارنجی وجود ندارد.
یک سنگ و دو سنگ و سه سنگ داریم.
یک پرتقال و دو پرتقال و سه پرتقال داریم.
همانطور که از شباهت پرتقالها مفهوم نارنجی را استخراج میکنیم،
از شباهت یک پرتقال با یک سنگ، دو پرتقال با دو سنگ و سه پرتقال با سه سنگ مفهوم یک و دو و سه را استخراج میکنیم.
وجود را چطور مدرج کردید به درجات و مراتب و برایش شدت و ضعف قبول کردید؟ انتسابی
این انتساب را به اصل وجود میدهید و یا به ماهیتی که بر آن حمل شده است؟ به ماهیت
این ماهیت آیا خودش وجود جداگانهای دارد یا اعتباری است؟ انتزاعی است. از مشاهده بدست آمده و در ذهن دخیره شده
این ماهیت دارای شدت و ضعف آیا نیاز به اصل وجود دارد یا خیر؟ بله. وابسته است.
شدت و ضعف ان چگونه تعیین شده یا تغییر مینمایند اگر قبول دارید که اعتباری است؟ انتزاعی است. از مشاهده بدست آمده و در ذهن دخیره شده
به نظر می رسد باز هم مفاهیم انتزاعی را فراموش کرده اید. مفاهیم کلی فقط اعتباری و خارجی نیستند:
مفاهیم خارجی مصداق دارند و از مشاهده مصادیق بدست میآیند. مثل درخت
مفاهیم انتزاعی اگرچه مصداق ندارند، اما از مشاهده مصادیق بدست میآیند. مثل وجود
مفاهیم ذهنی مصداق ندارند و از تفکر در مفاهیم انتزاعی و ذهنی بدست میآیند. مثل اعتباری بودن
این ماهیت اگرچه اعتباری و ذهنی است اما شدت و ضعف آن از مشاهدهی خارجی بدست میآید. این دو قابل جمع هستند. در واقع تمام مفاهیم هستیشناسی مانند وجود و بسیاری از مفاهیم ریاضی مثل عدد و جمع و تفریف و مجموعه و عضو و مفاهیم حسی مثل رنگ و بو از همین دسته اند.
15. جهان شناسی
اولا گفتم جهان نیاز به یک مدبر ندارد. دوما اعتباریات در ذهن اند. در مغذ اند. مانند بقیهی جهان تدبیر میشوند. چه با یک مدبر و چه با چند تا. خصوصا ذهن من که خود را مختار میداند، خود را مدبر اعتباریات میداند.
سم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمت خدا بر شما،
اگر موافق باشید این مباحث را به صورت خصوصی در پروفایلها ادامه دهیم چه آنکه هم مستقیماً به بحث تاپیک مرتبط نیستند (بحث در مورد معیار تشخیص حقانیت یک ایدئولوژی است و نه دربارهی محتوای یک ایدئولوژی خاص) و هم اینکه دنبال کردن مباحث شما با اصطلاحاتی که به کار میبرید برای حقیر ساده نیست و اگرچه احتمالاً بسیاری از انتقادات شما به نوشتههای حقیر وارد باشد (با توجه به اینکه مطالعات بیشتری داشتهاید) ولی حقیر تا حدی که فکر میکنم منظور شما را فهمیدهام اختلافمان در برخی موارد را به اختلافمان سر تعاریف و اصطلاحات نسبت میدهم، در باقی موارد مثل بحثی که سر اصالت وجود و ماهیت داشتید و یا بقای اشیاء و اعتباری بودن وجود متکثر یا انتزاعی بودن آن میتوانیم در پروفایلها یا تاپیکی که مرتبط با آن باشد بحث کنیم چون هنوز به زعم خودم نظرم درست است و اشکالی درش نمیبینم! :Nishkhand: و البته مشتاق هستم که بحث را ادامه دهیم ... :Gol:
در پناه خدا باشید برادر،
یا علی علیهالسلام
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
اول عرض خیر مقدم و عذرخواهی بابت تأخیر پیش آمده
بله حق با شماست، بحث فلسفی یا نیمهفلسفی ما هم سر اصل ایمان آوردن نبود و آن بحثها پیرامون مطالبی بود که جناب شعیب در راستای یک خط مشی مبنا برای ایمان آوردن شاید یک مسلمانزاده بیان فرموده بودند، البته اگر اشتباه برداشت نکرده باشم. در واقع در راستای تبیین نظرات ایشان بود و نه سر معیار سنجش عیار حقیقت در یک گزاره و یا در یک ایدئولوژی
با این حال موافق نیستم که امامان علیهمالسلام چنین بحثهایی نداشته بوده باشند، برای مثال امام رضا علیهالسلام بحثی کلامی داشتند که همان هم منجر به ایمان آوردن یکی از متکلمان بزرگ آن دوره شد ... و شاید ایمان آوردن بسیاری دیگر ... ولی اینها به زعم حقیر همگی ظاهر داستان است و اصل معیار در این ظواهر نیست و آنچه معیار است در ضمیر باطن انسان است و لا غیر ... البته جناب فاتح فرمودند که در فلسفه هم معیار برای تشخیص حق از باطل وجود دارد که اگر مستقل از معیار باطنی باشد بیصبرانه منتظر توضیحات ایشان هستم ... ولی تا شنیدن پاسخ ایشان فعلاً خودم با شما همعقیده هستم
سلام علیکم ورحمه الله
بنده مخالف مباحث عقلی و فلسفی نیستم ولی اصل سخنم با توجه به عنوان تاپیک بود.وگرنه قبلاها (در آرشیو موجوده) مباحثی خیلی غنی در مورد اصل وجود خدا و غیره از طرف حضار در این تاپیک مطرح می شد و خیلی هم خوب بود.
ولی باز تاکید می کنم پیامهای خیلی فنی و طولانی این چند صفحه اخیر تطابقی با عنوان تاپیک ندارد و یا حداقل بنده ندیده ام یا به ندرت دیده ام (اصلا ولش کنید ندیده ام:Cheshmak:) کسی با این سلسله مباحث اسلام آورده باشد.
اگر ادامه به این پسر و پدر اشاره می کنم منظورم افراد عام می باشند و تعصبی بر آنها نیست و قاعدتا فکر کنم که منظور شما هم همین باشد.
پدر ایشان اهل مطالعه بودند و با آن همه مطالعه و کمالات با استانداردهای عرفی هنوز ایمان نیاوردند ولی پسر جوانشان احتمالاً با مطالعهی کمتری ایمان آوردند ... چه چیزی این جوان را از پدرش متمایز کرده بود؟ معیار او چه بوده است برای تشخیص حقیقت؟
منظورتان را از این سوال متوجه نشدم...ولی این مهم نیست ممکن است یک نفر با 2 کتاب یا 1 سال تحقیق اسلام بیاورد و یکی هم با 20 کتاب و 10 سال. منتهی باز تاکید می کنم که سخن با روش و جنس مباحث بود که در این تاپیک آغاز شد یا حداقل از صفحات بعدی آغاز شد.
آیا او امروز یقین دارد که اسلام دین حقیقت قطعی است و یا این امکان را ولو به صورت بسیار اندک میدهد که شاید اگر مطالعه کند دین و آیینی بهتر از اسلام شیعه هم بیابد؟ به هر حال او هم حتماً سؤالات بدون پاسخی در شیعه دارد و بعید میدانم علامه شده باشد با اینکه خود علامهها هم سؤالات بدون جواب دارند، از کجا میداند که پاسخ آن سؤالات در مثلاً شیعهی اسماعیلی یا زیدی نباشد؟ از کجا معلوم که آیین دیگری پاسخ این سؤالات او را نداشته باشد؟ معیار ایشان برای اینکه حقانیت اسلام را تشخیص دهند یک معیار نسبی است که بستگی به درک فعلی ایشان دارد و ممکن است در آینده تغییر کند و یا معیاری ست قطعی و در نتیجه ایشان میتوانند به پشتوانهی آن وارد عمل به احکامی شوند که اگر به حقانیت اسلام یقین نداشته باشند حکم عقل است که احتیاط کرده و به آنها عمل نکنند؟ مثل جهاد و در صورت لزوم کشتن مخالفانی که کشتن ایشان برای بقای اسلام و دین خدا لازم است و یا مثل گذشتن از جان خود در دفاع از این دین ... ما به دنبال معیار هستیم ...
دوست گرامی بنده به نظرم می رسد که شما معمائی را مطرح کرده اید (یا حداقل بنده اینطور برداشت می کنم) که خودتان پاسخی برای آن در نظر دارید که به نظرتان بهترین پاسخ است و لذا این روش خیلی خوب و بدیهی را زیر سوال می برید.
این خیلی بدیهی است که بهترین روش برای یک کسی که اصل خدا و نبوت را قبول دارد برای پیدا کردن بهترین دین شروع به مطالعه و تحقیق و بحث و تعقل و تفکر و مقایسه ادیان مختلف کند و نهایتا بهترین را به زعم خودش انتخاب کند...بعید می دانم که خداوند هم غیر از این بخواهد.
حالا اینکه آنچه حاصل این زحمات و تحقیقات باشد به شرط آنکه به دور از تعصبات پوچ و حسد و کینه و بر اساس فطرت پاکی که خداوند در قلب انسانها قرار داده است انتخاب کند, حالا شما تضمینی می خواهید که این دین بهترین دین باشد (البته اینکه دین بگویم باز برخلاف عنوان تاپیک است!)
و بهتر است که بگوئیم شخصی (پسر) در حد توانش بحث و مطالعه و تحقیق کرده و نهایتا با وجود مخالفتهای والدینش به اسلام مشرف شده, حالا چه تضمینی از او بخواهیم که این دین بهترین دین است؟!
به قول استاد قمشه ای که می گفتند من همینجا جلوی 70 میلیون اعلام می کنم شما یک دین کاملتر ,کتابی بهتر از قرآن و امامت و نبوتی بهتر از اسلام بیارید ...بنده همین الآن از دین اسلام خارج مشم و وارد آن دین میشم!.....فکر کنم همه مسلمانان هم همین را بگویند, شما نمی گوئید؟
به زعم حقیر معیار ایشان مشابه معیار جناب فاتح در پست ۳۰ است که باز به زعم حقیر کماطلاع یک معیار باطنی است که برای حقیر قابل درک است اگر بگویند کاملاً بر حقانیت اسلام به یقین رسیدهاند ولی فکر نکنم حرفشان برای کسی که این درک باطنی را تجربه نکرده است قابل استفاده به عنوان حجت عقلی باشد ... یعنی اگر ایشان بخواهند کس دیگری را با خود همراه کنند تنها میتوانند شرایط درک باطنی مشابه را برای ایشان تسهیل کنند و اینکه او به چنان درکی برسد یا خیر در اختیار ایشان نیست چنانکه در مورد مادرشان هم هنوز به آن توفیق دست پیدا نکردهاند، البته شاید هم تا کنون پیدا کرده باشند، ان شاء الله.
این قسمت را خوب متوجه نشدم ولی در مورد اینکه بعید بتواننددیگران را هدایت کنند, یک سوال ابتدائی می پرسم و بعد از توضیحات شما در مورد این قسمت, اگر سوالی بود می پرسم.
اما سوال:کدا میک از امامان یا پیامبران توانستند همه مستمعین خود را با ایمان کنند؟!(البته فکر کنم منظور شا را خوب نگرفتم)
(سوال فرعی:در ضمن این مورد هم جزء اهداف تاپیک است یعنی اینکه کسی برای خودش ادله عقلی یا قلبی در حدی باشد که ایمان بیاورد کافی نیست؟ و باید در حدی باشد که بتواند دیگران را نیز مسلمان کند؟)
موفق باشید.
بعضی چیزها نیاز به استدلال دارد و بعضی چیزها نیاز به استدلال ندارد و استدلال کردن درباره ان بی خردی است ( مثل شب . هر کسی که چشم داشته باشد میبیند که الان شب است ) چند همسری زشت باشد یا نباشد فقط برای دوری از فحشا در جامعه ارائه شده باشد یا نباشد باید بحث شود
اما
کثافتی که امروز در مسائل جنسی دنیا را گرفته بدون شک غلط بزرگی است که بخاطر دوری از دین ایجاد شده است .
جنایاتی که ابر جنایتکاران تاریخ امروز انجام میدهند بدون شک از نبود دین است
( در مورد کنیز هم خودتان نوشته اید که توش حرف هست )
سلام علیکم
این توضیحیه که درباره معیار عقل دادید
...
و بعد در ادامه
...
و بعد این نظر من بود که بد بیانش کردم
...
منظورم این بود:
عقل مشکلاتی داره، ولی با وجود اون مشکلات باز هم حجته. چون اولین ابزار انسان برای سنجش حق از باطله
درک باطنی هم مثل عقل خطاپذیره. ولی بزرگترین مشکلش همینه که قابل انتقال به غیر نیست، در حالی که دین یک چیز شخصی نیست و ما دینمون رو فقط برای خودمون نمی خواهیم که فقط برای خودمون اثباتش کنیم و کار تمام باشه
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
بزرگوار آن دو قسمت که نقل قول کردید به زعم حقیر مکمل هم بودند ... در نقل قول اول گفتم که هر تعقلی بر اساس یک سری پیشفرض است و در نتیجه هیچ تعقلی به خودی خود کامل نیست، یعنی هرچقدر هم که از نظر منطقی محکم و استوار باشد اما صحت نتیجهی این تعقل منوط به صحت پیشفرضهای آن است ... پس برای اینکه کل یک نظام فکری عقلایی و منطقی و البته صحیح باشد لازم است که تمامی استدلالها و براهین و همچنین تمامی پیشفرضهای آنها بررسی شوند ... در بررسی متوالی پیشفرضها به یک سری فرض میرسیم که دیگر از همین طریق قابل بررسی نیستند و باید راهی بجز استدلال برای بررسی صحت آنها داشته باشیم ... در نقل قول دوم گفتم که به زعم حقیر راه درست آن صحتسنجی پیشفرضهای ابتدایی با درک باطنی است ... این مطلب از آنجا نتیجه گرفته میشود که ابتداییترین و بدیهیترین چیزی که هر کسی میداند وجود و حضور خودش است ... البته قبول دارم که به نظر میرسد شناخت انسان از خودش هم ناقص است، همانطور که خودتان هم فرمودید:
چرا درک باطنی خطاپذیره؟ چون اون هم میتونه تحت تاثیر پیشفرض های انسان، ویژگی های شخصیتی و تربیتی، محیط زندگی و حتی القائات شیطانی قرار بگیره
به طور کلی ایمان برای آدم حس امنیت و آرامش رو به همراه میاره و انسان تلاش می کنه که به اون ایمان دست پیدا کنه. نتیجه میشه اینکه توی هر دین و مسلکی آدمایی رو می بینیم که عمیقا به اون عقیده مومن هستند، و حتی برخی از ادیان شعارشون همینه که راه رسیدن به حقیقت فقط از طریق باطنه
اتفاقا این راه از راه های دیگه اطمینان آورتره، ولی احتمال خطا در اون صفر نیست.
اما این نقص آیا مثلاً در درک از وجود داشتن خودمان هم هست یا مثلاً در شناخت حالات و استعدادها و تواناییهایمان است؟
پس قبول دارید اگر در آن مرتبه از وجود خود به دنبال معیار حقیقت باشیم که تردیدی در آن نداریم در آن صورت میتوان باقی استدلالها و براهین عقلی را بر آن استوار کرد و به طور یقینی در همین راستا پیش رفت؟
اگر مثلاً شما قرآن بخوانید و خودتان را در مقابل حضور پررنگی احساس کنید که قادر به تردید در آن نیستید و حضورش را پررنگتر از حضور خودتان ببینید آیا چنین درکی میتواند مبنای پذیرش قطعی اسلام برای شما باشد؟
چرا دین یک چیز شخصی نیست؟ به خاطر اینکه دین به همراه خودش یک جهانبینی رو به دنبال میاره و لازمه که فرد اون رو توی زندگی اجتماعیش هم پیاده کنه، پس دیگه نمیتونه با قوانینی که بدون توجه به اون جهانبینی وضع شدن زندگی کنه و لازمه فرادی رو با خودش همراه کنه تا بتونن با هم جامعه ای رو تشکیل بدن که در اون امکان اجرای تمام ابعاد دین باشه. این دیدگاه خودخواهانه اش بود. دیدگاه غیر خودخواهانه اش هم احساس مسوولیتیه که آدما در قبال همنوعانشون حس می کنن و اگه راه اونا رو هلاکت ببینن نمیتونن دست روی دست بگذارن و شاهد نابودی دیگران باشن.
احساس مسؤولیت بکنید آیا میتوانید دیگران را به راهی که اطمینان به درست بودنش دارید هدایت کنید؟ چطوری؟ برایشان استدلال میکنید؟ پیشفرضهای در ذهنشان را چه میکنید؟ ... باید تا بدهیات ذهنی او پیش بروید ... اما بعد چی؟ چه معیاری برای ایشان پیش پایشان میگذارید؟ جایی که دیگر استدلال کارایی ندارد چه راهی برای کمک به دیگران و یا از یک نگاه خودخواهانه برای همراه کردن دیگران با خودتان میشناسید؟
[SPOILER]
در اون مثال گفتید باغبان ها به این دلیل با هم مشکل پیدا نمی کنند که بر اساس یک نقشه عمل می کنند. خوب چرا نشه تصور کرد که چند واجب الوجود هم براساس یک نقشه عمل می کنند؟ حرف شما اینه که تبعیت همه اونا از یه نقشه نشانه مقهور شدن و اثرپذیری اون هاست، چرا برعکس نشانه کمال اون ها نباشه که با اینکه میتونن با هم مخالفت کنن ولی همه در راستای رسیدن به بهترین نظام با هم همکاری می کنن؟ مثل دو تا بچه که خیلی زود سر یه اسباب بازی دعواشون میشه ولی دو انسان بالغ میتونن سال ها با هم مشارکت داشته باشن. یا مثل فرشتگان که با وجود داشتن اختیار عصیان نمی کنند.
یه احتمال دیگه هم اینکه همه واجب الوجودها دارای اختیار نباشن. اصلا فرض ما همین بود که چند واجب الوجود داریم که هرکدام بعضی از کمالات وجودی رو دارا نیستند. اجبار حتما باید عامل بیرونی داشته باشه؟ نبود اختیار خودش جبر نیست؟
تأثیر پذیرفتن و محدود بودن به خودی خود نقص است ... آن کسی که آن نقشه را به آن باغبانها داده است هست که محدودیت ندارد، در مورد خدایان هم آن شخص پشتپرده که این خدایان را هماهنگ با هم ایجاد کرده است هست که میتواند خدای خدایان یا خدای واقعی و وجود واجب باشد ...
دو انسان بالغ به دلایل زیادی در کنار هم زندگی میکنند ... اما اگر یکی به طور مطلق قادر بود و محدودیت نداشت و دیگری میتوانست چیره شود دلیلی نداشت که باز به این همکاری ادامه دهد ... حتی ترحم و یا نوعدوستی و غیره هم محدودیت هستند، این محدودیتها اما طوری سامان داده شدهاند که امکان یک همزیستی مسالمتآمیز ایجاد گرداند ... وجود محدودیت برای هماهنگی چند موجود یعنی وجود کسی که وضعکنندهی آن محدودیت است ...
اجبار از نظر شما عامل بیرونی ندارد؟ اگر کسی قائم به ذات خودش باشد، از تمامی جهات، آیا میشود که از جهتی مجبور باشد؟ این اجبار از کجا درش وارد شده است؟ خودش واضع آن محدودیت است؟ چه چیزی او را به این کار مجبور کرده است؟ همزیستی با خدایان دیگر؟ چرا تا میشود بر خدایان دیگر چیره شد برای خودش محدودیت وضع کند؟ نمیتواند بر خدایان دیگر چیره شود؟ در این صورت که همین یک محدودیت است که از خارج به او تحمیل شده است ... حالا چه کنیم؟ چه امکانی به ذهنتان میرسد که بررسیاش کنیم؟
با اجازه تون میتونم تردید کنم. فرضا من یک ظرفیت وجودی مشخص دارم، پس محدودم. استعدادهای خاصی دارم که اگر هیچ مانعی نباشه در بهترین حالت میتونم در اون استعدادها به کمال برسم. حالا اگر هیچ موجود دیگری در جهان وجود نداشت در من قابلیت رسیدن به کمال در همه ابعاد پدید میومد؟
اگر هیچ محدودیتی روی شما از خارج وارد نشود آیا در داشتن استعداد محدودیتی دارید؟
شاید اشتباه کنم ولی فکر کنم شما دارید با شناختی که از خودتان دارید و با پذیرش محدودیتهای آن تلاش میکنید خدایی را بشناسید که از نوع ما نیست، اشتباه میکنم؟
[/SPOILER]
در پناه خدا باشید
یا علی علیهالسلام
اما این نقص آیا مثلاً در درک از وجود داشتن خودمان هم هست یا مثلاً در شناخت حالات و استعدادها و تواناییهایمان است؟
پس قبول دارید اگر در آن مرتبه از وجود خود به دنبال معیار حقیقت باشیم که تردیدی در آن نداریم در آن صورت میتوان باقی استدلالها و براهین عقلی را بر آن استوار کرد و به طور یقینی در همین راستا پیش رفت؟
اگر مثلاً شما قرآن بخوانید و خودتان را در مقابل حضور پررنگی احساس کنید که قادر به تردید در آن نیستید و حضورش را پررنگتر از حضور خودتان ببینید آیا چنین درکی میتواند مبنای پذیرش قطعی اسلام برای شما باشد؟
فکر می کنید نمیشه انجیل یا مزامیر یا وداها یا حتی حافظ را بخوانیم و خودمون رو در مقابل یک حضور پر رنگ احساس کنیم؟ دقیقا ایمانه که باعث این اتفاقه اما ایمان لزوما بر پایه حقیقت نیست
احساس مسؤولیت بکنید آیا میتوانید دیگران را به راهی که اطمینان به درست بودنش دارید هدایت کنید؟ چطوری؟ برایشان استدلال میکنید؟ پیشفرضهای در ذهنشان را چه میکنید؟ ... باید تا بدهیات ذهنی او پیش بروید ... اما بعد چی؟ چه معیاری برای ایشان پیش پایشان میگذارید؟ جایی که دیگر استدلال کارایی ندارد چه راهی برای کمک به دیگران و یا از یک نگاه خودخواهانه برای همراه کردن دیگران با خودتان میشناسید؟
فکر می کنم نبوت و ارسال رسل نشون دهنده همینه که این کار شدنیه، وگرنه خدا برای هدایت انسان ها به حجت باطنی بنده می کرد.
درباره متن پنهان هم اگه اشکال نداره بعدا مزاحم میشم
در این تاپیک به اندازه ویکی پدیا جهت و موضوع گفتمانی داریم , عده ای دارند بحث کلامی میکنند برخی روح عده ای را در گور می لرزانند یکی هم مثل بنده دارم اجمالی شرح ماجرا میکنم.
لذا اگر اجازه بدهید بنده به این موضوع خاتمه بدهم تا شما به موضوعات دیگر بپردازید
...
[FONT=times new roman]شناخت شناسی مفاهیم اخلاقی یک بحث فرا اخلاقی فلسفی است در اینکه چه عملی از دیدگاه چه دینی و مکتبی ناپسند است و چه عملی از دید کدام دین و آئین ناپسند نیست و اینها چطور توجیه میشوند .
عرض بنده این است که
برای شناخت خوب از بد و عمل نیکو از خطا لزوما نیاز به مطالعات بنیادین فلسفی نیست . سرشت و نهاد انسانی فضائل اخلاقی را می شناسد و رذائل آن را میتواند تجربه کند و بشناسد.
آنچه که در اسلام ناپسند بود و نهی شده بود , فطرت هم آن را رد میکرد ؛ همچنین عقل پس از یک یا چندبار تجربه ناپسندی و اشتباه بودن آن را تائید می نمود.
( یعنی صرفا به موضوع باطنی این مساله ختم نمیشود و تاوان اشتباهات نمود عینی در جهان مادی دارد.)
در احکام هم مانند اخلاق چنین اتفاقاتی می افتد یعنی عقل و نفس سلیم بتجربه یا بدون آن نهی الهی را اطاعت میکند.
مثلا کسی که بتوصیه اسلام اهل انصاف در معامله است و کم فروشی نمیکند مورد احترام و اطمینان مردم است و میل مردم در معامله با او زیادتر از کسی است که کم فروشی میکند.
این مساله هم تائید باطنی دارد و هم نمود عینی در جامعه . عقل هم این را میپذیرد که آدم با انصاف فرد موفق تری باشد و دکان او هرگز از مشتری خالی نشود. اگر کسی بخواهد شریکی انتخاب کند او را ترجیح میدهد و اگر به مشکلی برخورد کسی دست او را رد نمیکند.
ولی کسی که کم فروش است چنین رونقی در کسب و کارش وجود ندارد.
و آنچه که امر به شده بود نیز بهمچنین . این ها از جمله دلایل پذیرش دین اسلام و رد کردن سایز مکاتب و ادیان دیگر بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمة الله و برکاته،
اینکه فرمودید اینجا تعدد مطالب و موضوعات زیاد شده است تا حدودی تقصیر حقیر بود که به آنها دامن زدم، ان شاء الله مدتی است که دارم سعی میکنم بحثهای حاشیهای در همان حاشیهی مطالب باقی بمانند و رنگ غالبی در کنار رنگ اصلی تاپیک پیدا نکنند ... اگر در ادامهی تاپیک هم بتوانید همراهیامان کنیم مایهی خوشوقتی است و از مطالبتان استفاده میکنم، اما اگر این کار مایهی عسر و حرج شماست یا به هر دلیل تمایل یا حوصله یا وقتش را ندارید از وقتی که تا اینجا گذاشتهاید تشکر میکنم ...
اما در مورد مطلبی که در این پست نوشته بودید حقیر باز همان بحث معیار باطنی را دیدم ... این را از ابتدا هم قبول داشتم ... امیدوار بودم اثبات فلسفی اخلاق را برایمان بفرمایید که در ابتدای این پست هم فرمودید یک بحث فلسفی فراخلاقی است ... به زعم حقیر نمیشود در فلسفهی صرف و بر اساس تنها براهین عقلی جز به نسبی بودن اخلاق رسید ... یعنی برای اینکه اخلاق از حالت نسبی و شناور به حالت قطعی برسد و شکلی ثابت و مشخص به خود بگیرد باید آنرا در جایی ثابت کرد و میخی بر آن کوبید که در شکل آن هم بالتبع اثر خواهد گذاشت ... صحبت اصلی ما هم سر همان شرطی است که سیستم اخلاق نسبی را در جایی ثابت کرده و به آن شکل قطعی میدهد ... آیا در فلسفه راهی برای این کار داریم یا در همان هم باز ما را به فطرت ارجاع خواهند داد؟
در همین مثالهایی که شما در این پست زدید انقلت زیادی میتوان پیش آورد و تنها کسانی نظر شما را قبول میکنند که پیشفرضهایشان مانند شما باشد، پس برای آنکه بحث شما مستقل از وجود خود شما باشد و بتوان آن را واقعیت خارجی قلمداد کرد لازم است که بستگی آن به شما را از بحث حذف کنیم و این یعنی باید بتوان راهی برای اثبات آن پیشفرضها پیدا کرد ... آیا شما راهی برای این کار سراغ دارید؟
برایتان مثال میزنم ... ما خودمان مسلمان هستیم و در اسلام قبول داریم که انسان ممکن است «فی قلوبهم مرض» بشود که در کلام معصوم علیهالسلام آمده این مرض در قلب یعنی انسان به برخی از بدیها تمایل داشته و از بعضی از خوبیها کراهت داشته باشد ... و همچنین باز میدانیم که همه بر فطرت پاک الهی به دنیا میآیند ولی والدین کودکان را بر عقاید متفاوتی تربیت میکنند و این یعنی فطرت ایشان پوشیده میشود با عقایدی که جایگزین آن شدهاند و در روزمرگیها مایهی اشتباه در بسیاری از برداشتها خواهند شد و به طور خاص پیشفرضهای ذهنی همهی انسانها دیگر فطری نیست که اگر مثلاً به اسلام عمل کردند بگویند این مطلب را فطرت ما هم تأیید میکند ... حتی در مورد عقل هم داریم که معاویه تعقل نداشت بلکه چیزی داشت که شبیه به تعقل بود ولی تعقل نبود و اسمش مثلاً زیرکی و چارهجویی است که این چارهجویی ریشهی بسیاری از توجیهات است که انسان گناهکار برای خلاصی پیدا کردن از عذاب وجدان برای خودش فراهم میکند و البته موفق به فریب دادن خودش هم میشود ... با این حساب ما در اسلام قبول داریم که مثالهای شما را دقیقاً به صورت عکس هم ممکن است کسی برداشت کند و بگوید فطرت من چیز دیگری میگوید یا عقل من خلاف عقل شما میگوید ... این امکان هست ... حالا چطور متوجه شویم که برداشت ما حقیقت است و برداشتهای خلاف آن باطل است؟ آیا فرض کنیم که ما قلبمان سالم است و دیگران مریض هستند؟ آیا فرض کنیم ما از عقلمان استفاده میکنیم و دیگران از بدل آن که چارهجویی است استفاده میکنند؟ معیار این فرضها چیست؟ آیا اثبات محکمی بر درستی آنها داریم؟
با سلام خدمت شما دوست گرامی در معرفت شناسی بحث های مفصلی در این باره آمده است و بنا ندارم همه آنها را اینجا بیاورم چرا که در آن صورت بحث ما می شود اصول شناخت شناسی.
این که حواس ظاهر انسان در کسب علم و دانش سهم دارند شکی در آن نیست تا جایی که می گوییم:" من فقد حسا فقد فقد علما" اگر کسی یکی از حواسش را نداشته باشد بدون یک قسمت از علم را(بسته به وسعت کارایی آن حس) از دست خواهد داد کور مادرزاد همه علومی که از طریق باصره می توانست داشته باشد را ندارد رنگ ها را نمی تواند درک کند هر چقدر درباره سرخی و سفیدی برای او توضیح دهید جز مفهومی از آن درک نمی کند و همچنین در شامه و ضائقه و سامعه و... . البته تمام علوم انسان توسط این حواس نیز درک نمی شود و قوای باطنی هم مدرکاتی دارند.
اما حرف اینجاست که معیار صدق این قضایا چیست ؟ که در پست ابتدایی عرض شد تطابق با نفس الامر است.
نفس الامر هر شی به حسب خود است اگر قضیه از خارج اخذ شده باشد معیار صدقش تطابق با خارج و اگر از ذهن اخذ شده باشد تطابق آن ذهن است که قضایای انتزاعی را نیز در بر می گیرد
لازم می بینم این نکته را متذکر شوم وقتی انسان علمی از چیزی به دست می آورد یک مفهوم کلی را دارا شده مفاهيم کلي که در علوم عقلي از آنها استفاده ميشود به سه دسته تقسيم ميگردند: مفاهيم ماهوي يا معقولات اُولي، مانند مفهوم انسان و مفهوم سفيدي؛ مفاهيم فلسفي يا معقولات ثانيهٔ فلسفي، مانند مفهوم علت و مفهوم معلول؛ و مفاهيم منطقي يا معقولات ثانيهٔ منطقي، مانند مفهوم عکس مستوي و مفهوم عکس نقيض.
مفهوم کلي يا قابل حمل بر امور عيني است و بهاصطلاح اتصاف آن خارجي است، مانند مفهوم انسان که بر حسن و حسين و... حمل ميگردد و گفته ميشود «حسن انسان است» و يا قابل حمل بر امور عيني نيست و تنها بر مفاهيم و صورتهاي ذهني حمل ميگردد و بهاصطلاح اتصاف آن ذهني است، مانند مفهوم کلي و جزئي (به اصطلاح منطقي) که اولي صفت براي «مفهوم انسان» و دومي صفت براي «صورت ذهني حسن»
واقع ميشود. دستهٔ دوم را که تنها بر امور ذهني حمل ميشود، «مفاهيم منطقي» يا «معقولات ثانيهٔ منطقي» مينامند.
اما مفاهيمي که بر اشياء خارجي حمل ميشوند، به دو دسته تقسيم ميگردند: يک دسته مفاهيمي که ذهن بهطور خودکار از موارد خاص انتزاع ميکند؛ يعني همينکه يک يا چند ادراک شخصي بهوسيله حواس ظاهري يا شهود باطني حاصل شد، فوراً عقل مفهوم کلي آن را بهدست ميآورد، مانند مفهوم کلي «سفيدي» که بعد از ديدن يک يا چند شيء سفيدرنگ انتزاع ميشود، يا مفهوم کلي «ترس» که بعد از پيدايش يک يا چندبار احساس خاص بهدست ميآيد. چنين مفاهيمي را مفاهيم ماهوي يا معقولات اُولي مينامند.
دستهٔ ديگر مفاهيمي هستند که انتزاع آنها نيازمند به کندوکاو ذهني و مقايسهٔ اشياء با يکديگر ميباشد؛ مانند مفهوم علت و معلول که بعد از مقايسهٔ دو چيزي که وجود يکي از آنها متوقف بر وجود ديگري است و با توجه به اين رابطه انتزاع ميشود؛ مثلاً هنگامي که آتش را با حرارت ناشي از آن مقايسهٔ ميکنيم و توقف حرارت را بر آتش مورد توجه قرار ميدهيم، عقل مفهوم علت را از آتش، و مفهوم معلول را از حرارت انتزاع ميکند و اگر چنين ملاحظات و مقايساتي در کار نباشد، هرگز اينگونه مفاهيم بهدست نميآيند، چنانکه اگر هزارانبار آتش ديده شود و همچنين هزارانبار حرارت احساس شود، ولي بين آنها مقايسةاي انجام نگيرد و پيدايش يکي از ديگري مورد توجه واقع نشود، هرگز مفهوم علت و معلول نميآيد. اينگونه مفاهيم را «مفاهيم فلسفي» يا «معقولات ثانيهٔ فلسفي» مينامند و اصطلاحاً ميگويند: معقولات اُولي هم عروضشان خارجي است و هم اتصافشان. معقولات ثانيهٔ فلسفي عروضشان ذهني، ولي اتصافشان خارجي است، و معقولات ثانيهٔ منطقي هم عروضشان ذهني است و هم اتصافشان.
پس همه درک های انسان به یک گونه نیستند اما در علوم حصولی منشا دریافت این علوم و درک ها خارج است
در کنار این دسته علوم حصولی علومی داریم که به آن علوم جضوری می گوییم که بر خلاف علوم حصولی نیازی به واسطه شدن مفاهیم و صور اشیاء ندارد بلکه خود آن اشیا نزد نفس حاظر اند و درک مستقیم و بدون واسطه انجام می شود و در بیشتر موارد برای بیان آن علم حضوری ذهن مفاهیمی از آن ساخته تا قابل ارائه باشد.
پس باید سنخ این علوم هم سنخ نفس مدرکه انسانی باشد تا قابلیت درک آن را داشته باشد
این ها همه یک بحث بود
اما بحث اصلی ما در ملاک صدق و دستیابی به حقیقت است که آیا این درکی که من کرده ام صادق است یا کاذب. بحث این جاست.
در علوم حصولی که عرض شد بحث صدق در تطابق آن با نفس الامر است و در علم حضوری به علت حضور شی لدی النفس دیگر واسطه ای نیست که رهزن علم باشد و صادق است.
در قضایایی که ذهن آن را از سنجش بین امور خارجی و ساختن مفاهیم کلی و قضایای مولف از چند گزاره واسطه درک است بحث کمی جدی تر می شود که ملاک صدق این قضایا چیست؟
در همین جا یک نتیجه مهم می گیریم که اگر علمی حضوری بود(واقعا) و ملاک های آن را داشت حتما صادق است و آنجه که صدق و کذبش آمیخته نحوه توصیف و تحلیل و تصویر و تطبیق این علم است.که باز می شود علم حصولی. تصور در مفهوم است و تصدیق در گزاره های مولف از دو چیز .هر یك از تصور و تصدیق بر دو قسم می باشند: یا «بدیهی» هستند و یا «نظری» . «بدیهی» عبارت است از ادراكی كه نیاز به نظر یعنی فكر نداشته باشد، و اما «نظری» عبارت است از ادراكی كه نیاز به نظر و فكر داشته باشد. به عبارت دیگر: «بدیهی» آن است كه خود به خود معلوم است و «نظری» آن است كه خود به خود معلوم نیست بلكه باید وسیله ی شی ء یا اشیاء دیگر معلوم شود. به تعبیر دیگر «بدیهی» آن است كه معلوم شدنش نیازمند به فكر نیست و اما «نظری» آن است كه معلوم شدنش نیازمند به فكر است. می گویند مثلاً تصور حرارت و برودت احتیاجی به فكر ندارد پس «بدیهی» می باشند، تصورات بدیهی عبارت است از تصورات روشن و واضحی كه هیچ گونه ابهام در آنها وجود نداشته باشد، بر خلاف تصورات نظری كه احتیاج به تشریح و توضیح دارند. اما تصدیقات: ذهن در قضاوت و حكم میان دو چیز گاهی نیازمند به دلیل است و گاهی بی نیاز از دلیل است؛ یعنی گاهی تصور دو طرف نسبت كافی است كه ذهن جزم و یقین به وجود یا عدم نسبت كند و گاهی كافی نیست، باید دلیلی در كار باشد تا ذهن میان دو طرف نسبت حكم كند. مثلاً این كه «5 از 4 بزرگتر است» نیازی به فكر و استدلال ندارد، و اما این كه «225=15*15» نیازمند به فكر و استدلال است. همچنین این كه «جمع میان نقیضین ممتنع است» از تصدیقات بدیهی است، و اما این كه «ابعاد جهان آیا متناهی یا نامتناهی است؟ » نظری است.
نقطهي اصلي اشكال در علوم حصولي اين است كه چگونه ميتوان مطابقت آنها را با متعلّقات خودشان تشخيص داد در حالي كه راه ارتباط ما را با خارج، همواره همين صورتهاي ادراكي و علوم حصولي، تشكيل ميدهند؟!
بنابراين بايد كليد حلّ اشكال را در جايي جستجو كرد كه ما بتوانيم هم بر صورت ادراكي و هم بر متعلّق ادراك، اشراف يابيم و تطابق آنها را حضوراً و بدون وساطت صورت ديگري درك كنيم. و آن قضاياي وجداني است كه از يك سو متعلّق ادراك را كه مثلاً همان حالت ترس است حضوراً مييابيم و از سوي ديگر صورت ذهني حاكي از آنرا بيواسطه درك ميكنيم. و از اينروي قضيّهي «من هستم» يا «من ميترسم» يا «من شك دارم» به هيچوجه قابل شك و ترديد نيست. پس اين قضايا (وجدانيات) نخستين قضايايي هستند كه ارزش صد در صد آنها ثابت ميشود و خطا و اشتباه، راهي به سوي آنها نمييابد. البتّه بايد دقّت كنيم كه اين قضايا را با تفسيرهاي ذهني، درنياميزيم.
نظير اين اشراف را در قضاياي منطقي كه از صورتها و مفاهيم ذهني ديگري حكايت ميكنند مي يابيم زيرا هر چند حاكي و محكي در دو مرتبهي ذهن قرار گرفته اند ولي هر دو مرتبهي آن نزد نفس (= منِ درك كننده) حاضرند. مثلاً اين قضيّه كه «مفهوم انسان، مفهوم كلّي است» قضيّهاي است كه از ويژگي «مفهوم انسان» حكايت ميكند مفهومي كه در ذهن، حاضر است و ما ميتوانيم با تجربهي درون ذهني، اين ويژگي را در آن تشخيص دهيم يعني بدون بكار گرفتن اندامهاي حسّي و واسطه شدن صورت ادراكي ديگري دريابيم كه اين مفهوم، حكايت از فرد خاصّي نميكند بلكه قابل صدق بر افراد بيشمار است، پس قضيّهي «مفهوم انسان، كلّي است» صادق خواهد بود.
بدين ترتيب راه براي بازشناسي دو دسته از قضايا گشوده ميشود ولي اين مقدار هم براي تشخيص همهي علوم حصولي، كفايت نميكند. و اگر بتوانيم ضمانت صحّتي براي بديهيّات اوّليه به دست بياوريم به موفقيّت كامل رسيده ايم زيرا در پرتو آنها ميتوانيم قضاياي نظري و از جمله قضاياي حسّي و تجربي را بازشناسي و ارزشيابي كنيم.
براي اين كار بايد در ماهيّت اين قضايا بيشتر دقّت كنيم: از يك سوي، مفاهيم تصوّري آنها را مورد بررسي قرار دهيم كه از چگونه مفاهيمي هستند و از چه راهي به دست مي آيند؟ و از سوي ديگر در رابطهي آنها بينديشيم كه چگونه عقل، حكم به اتّحاد موضوع و محمول آنها ميكند؟
اين قضايا از مفاهيم فلسفي، تشكيل مي يابند مفاهيمي كه به علوم حضوري، منتهي ميشوند. يعني نخستين دسته از مفاهيم فلسفي مانند «احتياج» و «استقلال» و سپس «علت» و «معلول» را از معلومات بلا واسطه و وجدانيات، انتزاع ميكنيم و مطابقت آنها را با منشأ انتزاعشان حضوراً مييابيم و ساير مفاهيم فلسفي هم به آنها بازميگردند.
و امّا جهت دوم ـ يعني كيفيت حكم به اتّحاد موضوع و محمول آنها ـ با مقايسهي موضوعات و محمولات اين قضايا با يكديگر، روشن ميشود. به اين معني كه همهي اين قضايا از قبيل قضاياي تحليلي هستند كه مفهوم محمول آنها از تحليل مفهوم موضوعشان به دست ميآيد. مثلاً در اين قضيّه كه «هر معلولي احتياج به علّت دارد» هنگامي كه به تحليل مفهوم «معلول» ميپردازيم به اين نتيجه ميرسيم كه معلول عبارت است از موجودي كه وجود آن، وابسته به موجود ديگري باشد يعني «احتياج» به موجود ديگري داشته باشد كه آنرا «علّت» ميناميم. پس مفهوم «احتياج به علت» در مفهوم «معلول» مندرج است و اتّحاد آنها را با تجربهي درون ذهني مييابيم. به خلاف اين قضيه كه «هر موجودي احتياج به علّت دارد» زيرا از تحليل مفهوم «موجود» مفهوم «احتياج به علّت» به دست نميآيد، و از اينروي نميتوان آنرا از قضاياي بديهي به حساب آورد بلكه از قضاياي نظري صادق هم نيست.
بدين ترتيب، روشن ميشود كه بديهيّات اوّليه هم منتهي به علوم حضوري ميشوند و به سرچشمهي ضمانت صحّت، دست مييابند.
ممكن است اشكال شود كه آنچه را ما با علم حضوري مييابيم معلول شخصي است پس چگونه ميتوانيم حكم آنرا دربارهي هر معلولي تعميم دهيم و چنين حكم كلّي را بديهي بشماريم؟
پاسخ اين است كه هر چند ما از يك پديدهي خاصّي ـ مانند ارادهي خودمان ـ مفهوم معلول را انتزاع ميكنيم ولي نه از آن جهت كه داراي ماهيّت خاصّي است و مثلاً از اقسام كيف نفساني به شمار ميرود بلكه از آن جهت كه وجود آن، وابسته به وجود ديگري است. پس هر جا اين خصوصيّت يافت شود اين حكم هم براي آن ثابت خواهد بود. البتّه اثبات اين خصوصيّت براي موارد ديگر،
نيازمند به برهان عقلي است و از اينروي اين قضيّه به تنهايي نميتواند نيازمندي پديدههاي مادّي را به علّت، اثبات كند مگر آنكه با برهان عقلي، وابستگي وجودي آنها ثابت شود چنانكه به خواست خدا در باب علّت و معلول، برهان آنرا بيان خواهيم كرد، ولي با همين قضيّه ميتوان حكم كرد كه هر جا وابستگي وجودي، ثابت شود طرف وابستگي يعني وجود علّت هم ثابت خواهد بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمة الله و برکاته
این پست شما فکر کنم پاسخ کاملی برای پرسش اصلی تاپیک باشد و تنها مشکلش شاید این باشد که به زبان علما نوشته شده است و درکش برای همه کس ساده نیست، اگر برای برخی از افراد به صورت معمول غیرممکن به حساب نیاید، و البته دانستن این مطلب برای هر شخص عاقلی که از او انتظار میرود که حقطلب باشد لازم است و خیلی خوب میشود اگر به زبان مردم عامی نوشته شود و زیاد درگیر اصطلاحات نشود، گرچه طول مطلب چند برابر بیشتر شود :Gol: ... حقیر هم از عوامالناس هستم و تمام آن را نفهمیدم ولی تا جایی از آن را که فهمیدم به نظرم رسید پاسخ جامعی است ... ممنون :Gol:
اما چند سؤال هم دارم:
- قبول دارم که راه اثبات بدیهیات اولیه عرضه کردن آنها به نفس و بررسی آنها با علم حضوری است، ولی آیا این کار تنها راه صحتسنجی یک گزاره در عالم خارج است؟ اگر اینطور باشد بحث میان فلاسفه که بحث بر مبنای براهین عقلی است در بسیاری از اوقات بحثهایی بیفایده است چون یکی از مواضع بروز اختلاف که بدیهیات است در این بحثها به خود رها میشود، درست است؟ قبول دارید که اگر بدیهیات مورد اتفاق قرار میگرفتند آنگاه یک و تنها یک فلسفه داشتیم و عقلا میتوانستند در استفادهی از براهین عقلی یکدیگر را قانع کنند؟ آیا راهی برای به اتفاق نظر رسیدن عقلا در بدیهیات هست و آیا این راه برای سایر مردم عوام هم قابل اجراست؟ آیا از این نظر عقلای عالم ارجحیتی بر مردم عامی دارند یا خیر؟
- البته این را به نوعی پاسخ دادید ولی حقیر درست درک نکردم و آن اینکه اگر میزان برای درک صحت یک گزاره علم حضوری یک «من» مشخص باشد چطور میتوان مطمئن شد که دیگران هم باید همین درک را داشته باشند و اگر مثلاً کسی خلاف مطلبی که ما درک کردهایم را بیان کرد آیا درست است که بگوییم به طور قطع اشتباه میکند یا دروغ میگوید چون درک حضوری او هم باید مانند ما باشد؟ آیا لازمهی این مطلب این نیست که بپذیریم حضور نفس در محضر آن مطلب است و نه حضور آن مطلب در محضر نفس که به شهود نفس از آن مطلب منجر شده است؟ آیا لازمهی اینکه درک شهودی ناشی از حضور مطلب در ساحت نفس باشد نتیجهی این تفکر نیست که نفس باید بر عالم خارج محیط باشد؟ آیا تا قبل از اینکه اسلام را بپذیریم و کلام معصومین علیهمالسلام در این زمینه را بدانیم میتوانیم این مطلب را بدیهی بدانیم یا باید آن را فرض کنیم؟ به عبارت دیگر اینکه صحت همه چیز را به درک حضوری و تصدیق آن منوط کردهایم آیا درست است که صحت احاطهی نفس بر همه چیز را هم فرض نماییم؟ خود این گزاره با درک حضوری قابل تصدیق است؟
- درک حضوری چه میدان کاربردی دارد؟ آیا کل عالم خارج با تمام کلیات و جزئیات آن را میتوان با علم حضوری درک کرد؟ آیا همه قادر به انجام آن هستند؟ چه پیشنیازهایی دارد؟ آیا حجیت آیاتالبیناتی مانند قرآن که نشانهی الهی بودن آنها در درون دل انسانها کشف میشود با همین علم حضوری درک میشود یا در ساحتی از شناخت انسان از خودش قرار میگیرد که قابل اشتباه هست؟ چرا؟
- اینکه در اسلام داریم اگر کسی خود را بشناسد خدا را میشناسد آیا با علم حضوری درک میشود؟ آیا شناخت خداوند در سلسلهی رابطهی تشکیکی وجود قطعیتر است یا شناخت خود؟ یعنی فرض کنید که حقیر بگویم که درک حضوری «من» از خود معیار صدق هر گزارهای است، اما بعد با حقیقتی مواجه شویم که فوق نفس خودمان است ولی جدای از آن نیست و ما سایهی آن هستیم، درک این حقیقت آیا اولی بر درک از خودمان نیست؟ در این صورت آیا درست است که درک حضوری از خود را معیار صحت بدانیم یا باید معیار را درک حضوری خود از حقیقتی بالاتر مثلاً خداوند قرار بدهیم و البته در آغاز دسترسی به چنین شناختی هم نداریم که اگر معیار آن باشد و دسترسی به آن فراهم نباشد این به نسبیگرایی منجر خواهد شد ... اشتباه میکنم؟
سلام علیکم ورحمه الله
...
دوست گرامی بنده به نظرم می رسد که شما معمائی را مطرح کرده اید (یا حداقل بنده اینطور برداشت می کنم) که خودتان پاسخی برای آن در نظر دارید که به نظرتان بهترین پاسخ است و لذا این روش خیلی خوب و بدیهی را زیر سوال می برید.
این خیلی بدیهی است که بهترین روش برای یک کسی که اصل خدا و نبوت را قبول دارد برای پیدا کردن بهترین دین شروع به مطالعه و تحقیق و بحث و تعقل و تفکر و مقایسه ادیان مختلف کند و نهایتا بهترین را به زعم خودش انتخاب کند...بعید می دانم که خداوند هم غیر از این بخواهد.
حالا اینکه آنچه حاصل این زحمات و تحقیقات باشد به شرط آنکه به دور از تعصبات پوچ و حسد و کینه و بر اساس فطرت پاکی که خداوند در قلب انسانها قرار داده است انتخاب کند, حالا شما تضمینی می خواهید که این دین بهترین دین باشد (البته اینکه دین بگویم باز برخلاف عنوان تاپیک است!)
و بهتر است که بگوئیم شخصی (پسر) در حد توانش بحث و مطالعه و تحقیق کرده و نهایتا با وجود مخالفتهای والدینش به اسلام مشرف شده, حالا چه تضمینی از او بخواهیم که این دین بهترین دین است؟!
به قول استاد قمشه ای که می گفتند من همینجا جلوی 70 میلیون اعلام می کنم شما یک دین کاملتر ,کتابی بهتر از قرآن و امامت و نبوتی بهتر از اسلام بیارید ...بنده همین الآن از دین اسلام خارج مشم و وارد آن دین میشم!.....فکر کنم همه مسلمانان هم همین را بگویند, شما نمی گوئید؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر عزیزم و رحمت خدا بر شما و برکاتش،
بگذارید یک مثال ذهنی برایتان بزنم ... یک منطقهای را در نظر بگیرید دور از هر آبادی و تمدن دیگری در مناطق دیگر زمین ... در این منطقه سه دین وجود دارد که همگی بتپرستی میکنند ولی اعتقاداتشان با هم اختلافاتی دارد و سر همین اعتقادات مذهبی هم همیشه با هم در جنگ هستند، هر کسی ادعا میکند دین خودش درست است و این دینها هم به گونهای است که میگوید باید همه مطیع دین ایشان شوند و اگر مقاومت کردند باید ایشان را مجبور کرد و غیره ...
حالا جوانی (دور از جان پسر داستان شما که خدا شرافت اسلام تشیع را به او اعطا کرده است، این جوان هم مانند تمام خاندانش فرضی است) جویای حقیقت میگوید من چرا باید در بند اعتقادات والدینم باشم؟ از کجا معلوم که آن دو دین دیگر بهتر نباشند؟ پس شروع میکند به کاری که از نظر شما بدیهی است که درست است ... یعنی ادیان دیگر را مطالعه میکند و روی آنها فکر میکند و با نظام ارزشگذاری باطنی که برای خودش تا آن سن فراهم کرده است شروع به ارزشگذاری اعتقادات و اعمال این سه دین میکند و دست آخر یکی را که از نظر نظام ارزشگذاریاش بهتر است را انتخاب میکند و به آن پایبند میشود اگرچه بخاطر این کارش مقابل دین قبلیاش بایستد ... این شخص با فرض اینکه منصف و حقیقتطلب باشد اضافه بر این صفات بخاطر شجاعتش هم قابل تحسین است، ولی دست آخر بتپرست است و دیگران را میخواهد مجبور کند به اینکه دین او را بپذیرند ... آیا از نظر شما او هدایتیافته است؟ ... معیار باید داشت برادر ... سنگ محک لازم است که حقیقت از باطل متمایز گردد ... این جوان حتی دین بتپرستی برتر را بر اساس نظام ارزشگذاریای انتخاب کرد که این نظام خودش در چهارچوب دین والدینش شکل گرفته است و معلوم نیست به خودی خود ارزش حقیقی داشته باشد ... یعنی معیار این جوان در تشخیص حق خودش مشکوک به باطل بودن است و باید صحتسنجی شود ...
اگر این جوان به قول ما پی به فطرت پاکی در خودش ببرد و دین برتر بتپرستی را که انتخاب کرد با برخی از رسوم آن که خلاف فطرت است مخالفت کرد (حالا فعلاً خود بتپرستیدن را کاری نداریم اگرچه همان بزرگترین رسم غلط آن قوم باشد) مقابل آن ایستاد و در واقع آیینی را پذیرفت که در هیچ یک از آن سه دین موجود نبود و شد دینی چهارم که بر مبنای بررسیهای او و فطرتنیمهکشفشدهاش بوده است آیا شما او را انسان بزرگتری نسبت به وضعیت قبلی نمیدانید؟ اما آیا این کار در اسلام اگر انجام شود اسمش بدعت نیست؟ یعنی اگر کسی اسلام را بپذیرد و خدای احد و واحد را بپذیرد ولی فلان حکم آن به نظرش خلاف فطرتش برسد و بخواهد آن را از اسلام حذف کند آیا این کارش درست است؟ واضح است که نیست؟ برای اینکه این ادعا اثبات شود باید معیاری برای تشخیص عیار حقیقت داشت ...
باید به دنبال درستترین دین بود و بالاتر از آن باید به دنبال دین درست بود، فارغ از اینکه چنین دینی امروزه در جایی از جهان جاری باشد و یا نباشد ... اما اگر این فرض که شاید هیچ یک از ادیان موجود دین کامل نباشند را هم به بحث حقیقتطلبی اضافه کنیم از شخص جویای حقیقت باید بخواهیم که حتی دینهای از بین رفته مانند میترائيسم را هم بررسی کند، شاید همانها درست باشند و با فطرت او سازگارتر باشند (البته با شناختی که از فطرتش دارد که معلوم نیست چقدر درست باشد اگر معیاری برای سنجش حقیقت نداشته باشد)
امیدوارم منظورم را توانسته باشم درست بیان کنم ... راه آن جوان خوب است ولی ما ظاهر کاری که او کرده و راهی که رفته است را میبینیم، اگر باطن راهی که رفته دقیقا همین باشد که ما میبینیم یک عدم قطعیت در آن وجود دارد ... نمیگویم راهش اشتباه است ... ولی اگر قطعیتی نباشد همیشه تزلزل امکان دارد ... نه تزلزل در عمل که بگوییم نفس انسان را رها نمیکند بلکه حتی تزلزل نظری ... طبیعی است که در هر صورت اگر راهی برای اطمینان یافتن به درستی یک راه باشد این راه را عاقل سعی کند پیدا کند ...
اینکه جناب قمشهای که فرمودند اگر دینی بهتر از اسلام نشانم دهید همان را میپذیرم ان شاء الله کسی نتواند دینی را هرگز بیابد که بتواند آن را در نزد ایشان طوری بیاراید که ایشان گمان کنند از اسلام بهتر است مگرنه مطابق فرمایش خودشان میخواهند تغییر دین دهند ... آیا به نظر شما عقل انسان به انسان اجازه میدهد که اگر احتمال بدهد شاید راه بهتری هم نسبت به اسلام باشد باز هم بر اسلام توقف کند و به دنبال یافتن آن راه بهتر نرود و یا در راه آن تلاش نکند؟ آیا همین احتمال سبب نمیشود تا شخص تلاش کند همین دینی که دارد را در جزئیات یا کلیات آن ویرایش کند که برای قابل قبولتر شود و با نظرش همسوتر بگردد؟ و آیا این کار بدعت و گناه نیست؟ کسی که به قطعیت نرسیده است آیا در مظان انجام بدعت و یا رها کردن دین خود و تغییر آن نیست؟ البته اگر کسی از اسلام بخواهد تغییر دین بدهد ما اسمش را میگذاریم پیروی از هوای نفس و یا فریب خوردن شیطان جنی یا انسی، اما احتمالاً خود آن شخص مدعی تبعیت از عقل و یا فطرت خودش خواهد بود ... با این اوصاف آیا شما وجهی در تلاش برای یافتن معیار حق نمیبینید و کسانی که بعد از تحقیق بسیار مسلمان میشوند را کاملاً مصمم و اهل یقین میشناسید؟ نمیگویم نیستند، بیشتر دارم میگویم داستان ایمان آوردن صرفاً همین ظاهری که ما از آن میبینیم نیست، مطابق فرمایشات استاد معیار ایشان درک حضوریاشان هست که ملاک صدق است و گرنه کسی ممکن است هزار سال هم کتاب بخواند و تمام ادیان را هم مطالعه و بررسی کند و قرآن را هم ۵۰۰ بار ختم کند و باز مسلمان نشود، این دلیل بر اشتباه بودن ادیان و اسلام به طور خاص نیست، اگر یک نفر هم با دو بار خواندن قرآن ایمان آورد باز این کار او نیست که دلیل بر درستی اسلام است، معیار یک امر باطنی است، حقیر هم تا به اینجا معیار مطلق دیگری را ندیدم که کسی معرفی نماید، فقط جناب فاتح اشارهای کردند که در فلسفه هم چنین معیاری هست ولی توضیحی ندادند که چطور ...
این قسمت را خوب متوجه نشدم ولی در مورد اینکه بعید بتواننددیگران را هدایت کنند, یک سوال ابتدائی می پرسم و بعد از توضیحات شما در مورد این قسمت, اگر سوالی بود می پرسم.
اما سوال:کدا میک از امامان یا پیامبران توانستند همه مستمعین خود را با ایمان کنند؟!(البته فکر کنم منظور شا را خوب نگرفتم)
(سوال فرعی:در ضمن این مورد هم جزء اهداف تاپیک است یعنی اینکه کسی برای خودش ادله عقلی یا قلبی در حدی باشد که ایمان بیاورد کافی نیست؟ و باید در حدی باشد که بتواند دیگران را نیز مسلمان کند؟)
موفق باشید.
آیا قبول دارید که کار انبیاء و امامان و اوصیاء و خلاصه تمامی حجتهای الهی بر روی زمین که زمین از حضور ایشان خالی نمیشود اتمام حجت است؟ اتمام حجت یعنی چه؟ یعنی باید به شخص حقیقت شناسانده شود و او در مورد درستی آن به یقین برسد ... حالا شما بفرمایید این مهم چطور انجام میشود اگر معیاری برای شناخت حق نداشته باشیم؟ اگر پیامبران نتوانستند همه را باایمان کنند آیا این یعنی اتمام حجت نکردند یا معنای دیگری دارد؟
حقیر مدعی نیستم که باید بتوان دیگران را مسلمان کرد، اینجا به زعم حقیر بحث کاملاً شخصی است ... چون همهی ما فردای قیامت بازخواست خواهیم شد، تکتک ما بازخواست خواهیم شد، پس در این مسیر تکتک انسانها مهم هستند و کسی نباید از قلم بیفتد، باید تلاش کرد تا همه معیار حقیقت را بشناسند تا ناخواسته راه را به اشتباه نروند ... اینکه عدهای دانسته با حق مخالفت کنند به ما ربطی ندارد ... اما آنها که طالبان حق هستند را میخواهیم مسلح کنیم به معیاری که بتوانند حق را به ان بشناسند و بر آن استوار شوند ... چه این حق اسلام تشیع باشد و چه هر دین و آیین دیگری ... مهم این است که اگر ملاک صدق مشخص نشود جای پای انسان در مسیر درستش استوار نیست ...
سلام علیکم
...
فکر می کنید نمیشه انجیل یا مزامیر یا وداها یا حتی حافظ را بخوانیم و خودمون رو در مقابل یک حضور پر رنگ احساس کنیم؟ دقیقا ایمانه که باعث این اتفاقه اما ایمان لزوما بر پایه حقیقت نیست
بسماللهالرحمنالرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
این سؤال خوبی است ... البته هیچ کدام از آنها آیاتالبینات نیستند و در نتیجه قاعدتاً اتفاقی که در زمان بررسی قرآن در باطن انسان رخ میدهد ورای آن اتفاقی است که در مطالعهی سایر کتب تجربهی باطنی میشود ...
بگذارید یک مثال بزنم ... یک نفر یک کاغذ را به طرح آرم رسمی یک ارگان با شکلی مندرآوردی چاپ کرد و در کیفش گذاشت و رفت به جایی که نیاز به مجوز ورود داشت ... آن کاغذ را نشان داد و گفت من این نشانه را با خودم دارم از فلان ارگان! آنها نگاه کردند و دیدند چنین چیزی را نمیشناسند ... گفتند این طرح آن ارگان نیست ... او اصرار کرد که هست ... اما آنها نپذیرفتند ... نشانهی یک نفر بودن وقتی از شخص دیگر پذیرفته میشود که آن نشانه قبلاً شناسانده شده باشد ... نمونهی دیگرش هم دادن نمونهی امضاء به بانک است ... نمیشود یک کسی همینطوری هر امضایی که خواست بکند و انتظار داشته باشد که تأیید شود، بلکه این امضاء قبلاً باید توسط شخصی که احراز هویت شده است شناسانده و پذیرفته شده باشد ... قرآن هم نشانهی نبوت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله است یا ادعا شده است که باشد ... این نشانه را آورده است و فرموده که من فرستادهی خدا هستم و این هم نشانهام ... مردم هم میخواهند ببینند که ایا واقعا خدا و ولی نعمتشان او را فرستاده است یا نه، پس شروع میکنند به بررسی این نشانه ... اما اگر این نشانه را نشناسند و چیز جدیدی باشد آیا درست است که انتظار داشته باشیم که ادعای نبوت این نبی را بپذیرند؟ ... نه ... پس قران از این نظر با کتب دیگر فرق دارد یا ادعا شده است که فرق داشته باشد که ادعا شده است که نشانهی الهی بودن رسالت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله باشد ... یعنی ما اگر قرآن را بخوانیم آن را میشناسیم، یا باید بشناسیم، باید ارتباط آن با خدا قبلاً برایمان شناسانده شده و پذیرفته شده باشد ... مگرنه به صرف شاهکار ادبی بودن و یا عجیب بودن و داشتن علوم و غیره که نمیشود گفت فراانسانی و بالاتر از آن الهی است ... آیا چنین چیزی در مورد انجیل و حتی اصل انجیل که منزل الهی بوده است (ولی نشانهی نبوت حضرت عیسی علیهالسلام نبوده است) هم میتواند صادق باشد؟ ... پاسخ این سؤال را تنها کسی میتواند بدهد که الهی بودن قرآن برایش ثابت شده باشد ... و البته کسی که این مطلب برایش ثابت نشده باشد اظهار نظر درستی در مورد سایر کتب هم نمیتواند داشته باشد چون تفاوت خاصی بین قران و سایر کتب نمیبیند ...
اگر فکر میکنید آنچه حقیر گفتم درست نیست و در بارهی سایر کتب هم تجربهپذیر است این یعنی شما نشانهی الهی بودن قرآن را به عنوان کتابی متمایز از سایر کتب نتوانستهاید بپذیرید و طبیعی است که تصدیق حقیر هم نمیتواند شما را به یقین برساند چرا که دلایل حقیر جنبهی شخصی دارد ... شاید حقیر نتوانسته باشم درک باطنیام را خوب انتقال دهم که برای شما هم تجربهاش ملموس گردد، شاید بهتر باشد دوستان دیگر هم نظرشان را در مورد تفاوت قرآن با سایر کتب بدهند و اینکه چطور الهی بودن رسالت رسول خدا را پذیرفتند و تأیید کردند و همین شد عامل مسلمان شدنشان بعد از شاید مسلمان به دنیا آمدن و بزرگ شدنشان ... شاید بهتر باشد خودتان به طور خاص آیاتالبینات بودن قرآن را محک بزنید ... در این صورت باید معیار صدق را بشناسید و روی آن اتفاق نظر پیدا نمایید ...
فکر می کنم نبوت و ارسال رسل نشون دهنده همینه که این کار شدنیه، وگرنه خدا برای هدایت انسان ها به حجت باطنی بنده می کرد.
پیامبران مذکِّر بودهاند که یعنی تذکر دهنده و یا یادآوری کننده ... چیزی که مورد غفلت واقع شده را جلوی چشم ایشان و در عالم ظاهر برایشان بیان میکردند تا ایشان بخاطر بیاورند چه چیزی را فراموش کردهاند ... توجه انسان در روزمرگیها از باطن به سمت ظاهر معطوف میشود و گاهی باید عامل تذکر را روی کاغذ نوشت و مقابل چشمان قرار داد و یا ساعت کوک کرد تا صدای آن از خارج ما را به یاد آنچه که در ذهنمان مغفول مانده است بکنند ... پیامبران هم در عالم ظاهر تبلیغ میکردند تا در واقع انسان را متذکر چیزی کنند که در باطن ایشان معفول مانده است ... پیامبران نه سعی کردند و نه هرگز اگر سعی میکردند هم میتوانستند دیگران را به ایمان وادار کنند ...
اتفاقا به زعم حقیر اصل اتمام حجت در باطن رخ میدهد و اینکه حجت باطنی هم داریم را هم که در اسلام به آن اعتقاد داریم ... پیامبران حجتهای ظاهری هستند برای کمک به حجت باطنی ... برخی افراد نیازی به حجت ظاهری ندارند و به قول آیتاللهبهجت در و دیوار به او چیز یاد میدهند ... کسی که نگاه عبرتآموز داشته باشد نیازی ندارد که پیامبری بیاید که هدایتش کند و خودش هر چه ببیند را آیهی خدا میبیند ... آنها که آیه بودن خلقت را فراموش کردهاند نیاز است که برایشان آیاتالبینات آورده شود و قرآن ناطقی در میانشان شروع به نطق کند تا ایشان را بیدار نماید تا به خودشان بیایند و یاد کنند آنچه را که از یاد بردهاند ...
درباره متن پنهان هم اگه اشکال نداره بعدا مزاحم میشم
مراحم هستید ... البته زمان هم خیلی وقتها حلال مشکلات خوبی است ... اما به اینکه حقیر تخصصی در این زمینهها ندارم هم توجه داشته باشید، حتماً خیلیها را بهتر از حقیر در همین سایت مییابید که لااقل مطمئن باشید آنچه میگویند سندیت دارد و بزرگان بر آن متفقالقول هستند و از خودشان چیزی به ان ملحق نمیکنند.
در پناه خدا باشید
یا علی علیهالسلام
بگذارید یک مثال بزنم ... یک نفر یک کاغذ را به طرح آرم رسمی یک ارگان با شکلی مندرآوردی چاپ کرد و در کیفش گذاشت و رفت به جایی که نیاز به مجوز ورود داشت ... آن کاغذ را نشان داد و گفت من این نشانه را با خودم دارم از فلان ارگان! آنها نگاه کردند و دیدند چنین چیزی را نمیشناسند ... گفتند این طرح آن ارگان نیست ... او اصرار کرد که هست ... اما آنها نپذیرفتند ... نشانهی یک نفر بودن وقتی از شخص دیگر پذیرفته میشود که آن نشانه قبلاً شناسانده شده باشد ... نمونهی دیگرش هم دادن نمونهی امضاء به بانک است ... نمیشود یک کسی همینطوری هر امضایی که خواست بکند و انتظار داشته باشد که تأیید شود، بلکه این امضاء قبلاً باید توسط شخصی که احراز هویت شده است شناسانده و پذیرفته شده باشد ... قرآن هم نشانهی نبوت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله است یا ادعا شده است که باشد ... این نشانه را آورده است و فرموده که من فرستادهی خدا هستم و این هم نشانهام ... مردم هم میخواهند ببینند که ایا واقعا خدا و ولی نعمتشان او را فرستاده است یا نه، پس شروع میکنند به بررسی این نشانه ... اما اگر این نشانه را نشناسند و چیز جدیدی باشد آیا درست است که انتظار داشته باشیم که ادعای نبوت این نبی را بپذیرند؟ ... نه ... پس قران از این نظر با کتب دیگر فرق دارد یا ادعا شده است که فرق داشته باشد که ادعا شده است که نشانهی الهی بودن رسالت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله باشد ... یعنی ما اگر قرآن را بخوانیم آن را میشناسیم، یا باید بشناسیم، باید ارتباط آن با خدا قبلاً برایمان شناسانده شده و پذیرفته شده باشد ... مگرنه به صرف شاهکار ادبی بودن و یا عجیب بودن و داشتن علوم و غیره که نمیشود گفت فراانسانی و بالاتر از آن الهی است ... آیا چنین چیزی در مورد انجیل و حتی اصل انجیل که منزل الهی بوده است (ولی نشانهی نبوت حضرت عیسی علیهالسلام نبوده است) هم میتواند صادق باشد؟ ... پاسخ این سؤال را تنها کسی میتواند بدهد که الهی بودن قرآن برایش ثابت شده باشد ... و البته کسی که این مطلب برایش ثابت نشده باشد اظهار نظر درستی در مورد سایر کتب هم نمیتواند داشته باشد چون تفاوت خاصی بین قران و سایر کتب نمیبیند ...
سلام علیکم
وقتی کتابی این همه سال در بین مردم باقی می ماند (هرچند با اضافات و تغییرات، حداقل اسمش باقی می ماند) یعنی با فطرت انسان ها معارض نبوده و بین خودشان و این متون قرابت احساس می کرده اند. حتی درباره متن های بشری هم می تواند این اتفاق بیفتد.
اگر فکر میکنید آنچه حقیر گفتم درست نیست و در بارهی سایر کتب هم تجربهپذیر است این یعنی شما نشانهی الهی بودن قرآن را به عنوان کتابی متمایز از سایر کتب نتوانستهاید بپذیرید و طبیعی است که تصدیق حقیر هم نمیتواند شما را به یقین برساند چرا که دلایل حقیر جنبهی شخصی دارد ... شاید حقیر نتوانسته باشم درک باطنیام را خوب انتقال دهم که برای شما هم تجربهاش ملموس گردد، شاید بهتر باشد دوستان دیگر هم نظرشان را در مورد تفاوت قرآن با سایر کتب بدهند و اینکه چطور الهی بودن رسالت رسول خدا را پذیرفتند و تأیید کردند و همین شد عامل مسلمان شدنشان بعد از شاید مسلمان به دنیا آمدن و بزرگ شدنشان ... شاید بهتر باشد خودتان به طور خاص آیاتالبینات بودن قرآن را محک بزنید ... در این صورت باید معیار صدق را بشناسید و روی آن اتفاق نظر پیدا نمایید ...
بستگی داره که خودتون رو دارید با من مقایسه می کنید یا با یک هندو با ایمان محکم به مسلکش یا یک مسیحی مومن و ...
برای شمایی که به قرآن مومن هستید، قرآن با همه کتب متفاوت است. اما برای آن مسیحی مومن هم انجیل با همه کتب متفاوت است. او هم انجیل را فرای همه کتب دیگر می بیند
[SPOILER]
البته زمان هم خیلی وقتها حلال مشکلات خوبی است ...
زمان مشکلات رو حل نمی کنه، باعث فراموشیشون میشه و اهمیتشون رو از دست میدن. مثل همین الان که دادن
الحمدلله[/SPOILER]
آیا پس درست است که به طور خلاصه نتیجهگیری کنم که اساس بدهیاتی تحت عنوان «حسن و قبح عقلی» (قضایای خود معیار در عقل عملی) مبتنی بر اجماع عقلای جامعه و بیشتر دائر بر مدار مصلحت جمعی است؟
با سلام و عرض ادب
خدا قوت
این ملاک در حسن و قبح یک قول و نظر است که منسوب به بو علی در اشارات و همفکران اوست(خواجه در شرح اشارات و محمد حسین غروی در نهایه الدرایه و علامه طباطبایی در برخی از قسمت های المیزان)
که میدان دار اصلی این نحوه تعیین منشا "حفظ نظام و بقاء نوع مشترک در بین همه مردم" یا همان"مصالح و مفاسد نوعی" می باشد که وجه رعایت آن "زیبا بودن آن در نزد همه عقلا است که جمیل هم مطلوب به نفسه است" می باشد.
که البته اشکالاتی بر آن وارد کرده اند که وارد نمی باشد
اما این که که ملاکش مصلحت نوعیه است از این جهت مورد اعتناست که مقبول عند الکل است عند کل العقلا . و ایراد نشود که این یک حکم عقلایی است نه عقلی که جواب این است که این حکم درست است عقلایی است اما از لحاظ عقل عقلا صادر می شود نه از جهت عرفی آنها.
اگر این چنین باشد آیا درست است که چنین مطالبی را بدیهی بدانیم؟ اجماع عقلا نیاز به شناخت هم عقلای جامعه و معیاری برای تشخیص آن دارد و هم نیاز به شناخت اجماع آنها و البته خبره را خبره میشناسد ... آیا چنین مطلبی برای هر کسی در هر موقعیت زمانی و مکانی و اجتماعی و فرهنگی و تاریخی صادق است؟
این که ما می گوییم که منشا آن و ملاک آن رعایت مصلحت نوعیه است بدین معنا نیست که انسان برای حکم دادن به این مساله نیاز به شناخت مصلحت نوعیه و شناخت جامعه و عرف داشته باشد که اگر نشناسد حکم بدان ندهد نه! بلکه هر عاقلی هنگامی که به عقل خود مراجع می کند و قضیه حسن عدل و قبح ظلم را عرضه می کند شکی در تصدیق آنها نمی کند و فرقی بین تصدیق این دو با تصدیق"الکل اعظم من الجزء " نیست چرا که انکار آن انکار بدیهی است و اگر انکار کند انکارش یک نوع سفسطه است و این حکم یک ضرورت عقلی است .
این قسم از حسن و قبح عقلی واقعیتی در نفس الامر خودش دارد و این نفس الامر همان ملاکات حسن و قبحی است که عرض شد که مشهور می گفتند چون آن مشتمل بر مصالح و مفاسد نوعیه است شهید مطهری می فرمود که به خاطر موافقت با فطرت است و برخی از محققین از فلاسفه می گفتند چون حسن و قبح در سبیل کمال وجودی و عدم آن است . این ها ملاکات تطابق حسن و قبح با نفس الامر بودند .
پس قضایای حسن وقبح در عقل عملی برخی ضروری اند و نیاز به تفکر ندارند مانند این که ظلم قبیح است یا عدل حسن است (به خاطر تطابقشان با نفس الامر و گره وجودی این قضایا با فطرت انسانی و گروهی از آن ها نظری اند و نیاز به بررسی و تفکر دارند
و نکته دیگر این که همین قضایای ضروری عقل عملی در باب حسن و قبح(حسن عدل و قبح ظلم) دو شانی است یعنی ذو جهت است دو جهتی است:
این قضایا از یک جهت از مشهورات است که مطابق آراء عقلا و آراء محموده است ؛ که از این جهت از بدیهیات خارج است
از یک جهت واقعیت نفس الامریه که گاهی مطابق نفس الامر هست و گاهی نیست؛ که از این جهت از ضروریات و بدیهیات است
نکته دیگر این که همان گونه که در ضروریات عقل نظری کمک گرفتن از محسوسات ضرری به بداهتش نمی زد در عقل عملی نیز مدد گرفتن از مشهورات بدان ظرری نمی زند و زمینه ساز این بداهت است.
دلیل بدیهی و ضروری بودن حسن و قبح در عدل و ظلم هم این است که همه افراد با هر گرایشی و دینی و هر سطح معلوماتی و حتی اگر با هیچ کسی هم رفت و آمدو معاشرت نداشته باشد باز هم به حسن عدل و قبح ظلم حکم می کند و می فهمد که ظلم کردن بد است و نیکی کردن خوب است.
البته شما در همان پست نخستتان که حسن و قبح عقلی را در عقل عملی معرفی فرمودید در وادی عقل نظری هم معیار را محال بودن اجتماع و ارتفاع نقیضین معرفی فرمودید ... اگر این معیار را بپذیریم قاعدتاً این معیار باید خودش در مقام عمل هم معیار باشد برای سنجش عیار حقیقت معیاری که برای عقل عملی معرفی کردید که این میشود دلیل برای اینکه حسن و قبح عقلی به معنای حقیقی کلمه نمیتواند بدیهی به حساب بیاید، زیرا قابل تحقیق است و قابل نقد است ...
در بالا تا حدودی به این قسمت هم پرداختم اگر باز هم فرمایشی بود در خدمتم(حتما عنوان بفرمایید)
حتی اگر تمام عقلا که هیچ تمام همنوعان ما هم قائل به حسن و قبح برخی رفتارها باشند باز میتوان گفت که اگر همهی انسانها از یک خانواده باشند (که ادعای دین هم همین است) در این صورت چه بسا آنچه که فرهنگ و آیین آن خانوادهی ابتدایی بوده است هنوز در اذهان نسلهایشان باقی مانده است ... آیا اذعان دیگران به یک مطلب میتواند اثبات کنندهی حقانیت آن باشد ولو اینکه اکثریت قریب به اتفاق و یا مطلقاً متفقاً به آن مطلب اذعان کنند؟
در بحث ملاکات حسن و قبح اشاره ای هم به این مطلب شد که برخی از امور چون با عقل عقلا سرو کار دارد و یکنواختی انسان ها در این جنبه رعایت خواهد شد و بحث حسن عدل و قبح ظلم با فطرت انسانی سر و کار دارد می تواند معیاری برای کل بشر باشد چه این که حکم به استحاله اجتماع نقیضین هم این گونه است.
برای این که دلیل بر این که این حکم از فطرت برگرفته و منشا می شود یک دلیل عقلی و یک دلیل نقلی می آوریم:
دلیل عقلی همان مشترک بودن عقلا در این حکم حتی بدون مراجعه به عرف (گرچه منشا انتزاع این حکم از عرف است چون حالت مقایسه باید رخ دهد ولی اصل این حکم از درون انسان است مستقلا و بدون هیچ کمکی؛ توضیحش در بالا آمد که مثلا در حکم بدیهی در تجربیات و حسیات اگر چه حس به کمک می آید اما حکم از درون است)و شرع و هیچ چیز دیگری است و این عمومیت درونی همه انسان ها نشان از سرشتی بودن این حکم می دهد. و این که این حکم یک منشا واحد همگانی دارد و آن را فطرت گوییم.
دلیل نقلی؛
انسان دارای دو گرایش درونی است یکی گرایش سفلی؛دنیایی و حیوانی ، و یک جهت علوی الهی و متعالی که به اولی غریزه و به دومی فطرت گویند .
در قرآن آیات مختلفی به این به این بحث فطرت می پردازد در سوره شمس می فرماید:و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقواها
كلمه" الهام" كه مصدر" الهم" است، به معناى آن است كه تصميم و آگهى و علمى از خبرى در دل آدمى بيفتد، و اين خود افاضهاى است الهى، و صور علميهاى است يا تصورى و يا تصديقى كه خداى تعالى به دل هر كس كه بخواهد مىاندازد، و اگر در آيه شريفه هم تقواى نفس را الهام خوانده، و هم فجور آن را، براى اين بود كه بفهماند مراد از اين الهام اين است كه خداى تعالى صفات عمل انسان را به انسان شناسانده، و به او فهمانده عملى كه انجام مىدهد تقوى است و يا فجور است، علاوه بر تعريفى كه نسبت به متن عمل و عنوان اولى آن كرده، عنوانى كه مشترك بين تقوا و فجور است، مثلا تصرف مال را كه مشترك بين تصرف در مال يتيم و تصرف در مال خويش است، و همخوابگى را كه مشترك بين زنا و نكاح است، به او شناسانده، علاوه بر آن اين را هم به او الهام كرده كه تصرف در مال يتيم و همخوابگى با زن اجنبى فجور است، و آن دوى ديگر تقوا است، و خلاصه كلام اينكه منظور از الهام اين است كه خداى تعالى به انسانها شناسانده كه فعلى كه انجام مىدهند فجور است يا تقوا، و برايش مشخص كرده كه تقوا چگونه اعمالى، و فجور چگونه اعمالى است.
در آيه شريفه با آوردن حرف" فاء" بر سر آن، مساله الهام را نتيجه تسويه قرار داده، و فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها"، و چون نفس را تسويه كرد" فَأَلْهَمَها ..." پس به او الهام كرد ..."، و اين براى آن بود كه اشاره كند به اينكه الهام فجور و تقوا همان عقل عملى است، كه از نتايج تسويه نفس است، پس الهام مذكور از صفات و خصوصيات خلقت آدمى است، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ"
و اضافه فجور و تقوا به ضميرى كه به نفس بر مىگردد، براى آن بوده كه اشاره كند به اينكه مراد از فجور و تقواى الهام شده، فجور و تقواى مختص به نفسى است كه در آيه آمده، يعنى نفس انسانى و نفس جن، چون بر اساس آنچه از كتاب عزيز استفاده مىشود طايفه جن نيز مكلف به ايمان و عمل صالح هستند.(تفسیر المیزان ذیل آیات سوره شمس)
باز هم از تلاش علمی شما برای روشن شدن مطالب تشکر ویژه می کنم
و عرض می کنم :
برادر بزرگوار این مطالب راغنیمت بدانید برای آنها بسیار زحمت کشیده ام و پی جویی های علمی شما پاسخ مثبتی به این کار ناقابل بنده است:Gol:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمة الله و برکاته
این پست شما فکر کنم پاسخ کاملی برای پرسش اصلی تاپیک باشد و تنها مشکلش شاید این باشد که به زبان علما نوشته شده است و درکش برای همه کس ساده نیست، اگر برای برخی از افراد به صورت معمول غیرممکن به حساب نیاید، و البته دانستن این مطلب برای هر شخص عاقلی که از او انتظار میرود که حقطلب باشد لازم است و خیلی خوب میشود اگر به زبان مردم عامی نوشته شود و زیاد درگیر اصطلاحات نشود، گرچه طول مطلب چند برابر بیشتر شود ... حقیر هم از عوامالناس هستم و تمام آن را نفهمیدم ولی تا جایی از آن را که فهمیدم به نظرم رسید پاسخ جامعی است ... ممنون
با سلام و عرض ادب
الحمد الله شما از کاربران فاضل و در عین حال متواضع سایت هستید :Gol:
بنده هم سعی می کنم مطالب را حتی الامکان ساده تر بیان کنم و به خاطر همین است که بحمد الله از نعمت کپی پیست محروم هستم. و وقت بیشتری برای نوشتن و ساده سازی باید صرف کنم. که اگر جایی نقصی هم بود دوستان بزرگواری مثل شما انشا الله این نقیصه را جبران می کنند.
- قبول دارم که راه اثبات بدیهیات اولیه عرضه کردن آنها به نفس و بررسی آنها با علم حضوری است، ولی آیا این کار تنها راه صحتسنجی یک گزاره در عالم خارج است؟ اگر اینطور باشد بحث میان فلاسفه که بحث بر مبنای براهین عقلی است در بسیاری از اوقات بحثهایی بیفایده است چون یکی از مواضع بروز اختلاف که بدیهیات است در این بحثها به خود رها میشود، درست است؟ قبول دارید که اگر بدیهیات مورد اتفاق قرار میگرفتند آنگاه یک و تنها یک فلسفه داشتیم و عقلا میتوانستند در استفادهی از براهین عقلی یکدیگر را قانع کنند؟ آیا راهی برای به اتفاق نظر رسیدن عقلا در بدیهیات هست و آیا این راه برای سایر مردم عوام هم قابل اجراست؟ آیا از این نظر عقلای عالم ارجحیتی بر مردم عامی دارند یا خیر؟
ببینید بزرگوار اختلافاتی که باعث اختلاف در نگرش و بروز اختافات فلسفی و ...می شود اختلاف در مصادیق بدیهیات است نه در خود بدیهیات و این که آیا عقل بالبداهه آنها را درک می کند یانه(در این دو نیست) این اختلافات در منشا بدیهیات و جگونگی و ماهیت و ... بدیهیات یک مسائلی است که باعث اختلاف عملی نمی شود یعنی بدیهی ها را از بدیهی بودن نمی اندازد یا بدان اضافه نمی کند بلکه یک بحث موشکافانه داخلی است برای پیدا کردن منشا آن و الا در ثبوت آنها اختلافی رخ نمی دهد.
اما این که ما می گوییم ملاک صدق همه گزاره ها بدیهیات است و برگشت همه بدیهیات به اولیات است و برگشت اولیات به اولی الاوائل یعنی امتناع اجتماع نقیضین است و برگشت این اولی الاوائل به علم حضوری است یک راه برای تصدیق و ثمر بخشی این بدیهیات است و الا این نظر در مرحله عمل چیزی را تغییر نمی دهد که تمام بحث را از فایده بیاندازد یا نه؟ بلکه یک واکائی درونی است نه یک اثبات بیرونی.
ما باید ببینیم چرا همه ما قبول داریم که اجتماع نقیضین ممتنع است ؟؟ واقعا چرا؟ و راهی جز برگشت آن به علم حضوری نیست که در آن خطا راه نداشته باشد و ملاک صدق با قوام و محکمی برای تمام گزاره ها خواهد بود و الا هر نظر دیگری اتخاذ کنیم در آخر کار ملاک صدق غنی و غیر محتاج به غیری نخواهیم داشت علم حضوری به خاطر حضور معلوم نزد عالم خود صادق است و نیاز به معیار صدق نخواهد داشت.
- البته این را به نوعی پاسخ دادید ولی حقیر درست درک نکردم و آن اینکه اگر میزان برای درک صحت یک گزاره علم حضوری یک «من» مشخص باشد چطور میتوان مطمئن شد که دیگران هم باید همین درک را داشته باشند و اگر مثلاً کسی خلاف مطلبی که ما درک کردهایم را بیان کرد آیا درست است که بگوییم به طور قطع اشتباه میکند یا دروغ میگوید چون درک حضوری او هم باید مانند ما باشد؟ آیا لازمهی این مطلب این نیست که بپذیریم حضور نفس در محضر آن مطلب است و نه حضور آن مطلب در محضر نفس که به شهود نفس از آن مطلب منجر شده است؟ آیا لازمهی اینکه درک شهودی ناشی از حضور مطلب در ساحت نفس باشد نتیجهی این تفکر نیست که نفس باید بر عالم خارج محیط باشد؟ آیا تا قبل از اینکه اسلام را بپذیریم و کلام معصومین علیهمالسلام در این زمینه را بدانیم میتوانیم این مطلب را بدیهی بدانیم یا باید آن را فرض کنیم؟ به عبارت دیگر اینکه صحت همه چیز را به درک حضوری و تصدیق آن منوط کردهایم آیا درست است که صحت احاطهی نفس بر همه چیز را هم فرض نماییم؟ خود این گزاره با درک حضوری قابل تصدیق است؟
ببنید باز عرض می کنم ما یک سیری را داریم می رویم که آن سیر طی شده است یعنی از لحاظ ثبوت واقع شده و ما اثباتا آن را طی می کنیم . به این صورت که می بینیم همه انسان ها این درک را دارند که اجتماع نقیضین محال است و اگر منکر این شد باید بدانیم که موضوع و محمول را کامل تصور نکرده است یعنی نه تنها من این را درک می کنم که همه به این معترف اند حال که این را می یابیم می رویم دنبال چرایی آن که به علم حضوری بر می خوریم.
این درک نیازی به قول معصوم ندارد چرا که خود معصوم است و خطا ندارد چرا که واسطه نخورده حضور شی است نه حضور صورت شی .
اصلا دین خدا و پیغمبر با این ثابت می شوند چگونه قول معصوم باید موید آن باشد . اینکه می شود دور.
درک حضوری چه میدان کاربردی دارد؟ آیا کل عالم خارج با تمام کلیات و جزئیات آن را میتوان با علم حضوری درک کرد؟ آیا همه قادر به انجام آن هستند؟ چه پیشنیازهایی دارد؟ آیا حجیت آیاتالبیناتی مانند قرآن که نشانهی الهی بودن آنها در درون دل انسانها کشف میشود با همین علم حضوری درک میشود یا در ساحتی از شناخت انسان از خودش قرار میگیرد که قابل اشتباه هست؟ چرا؟
چیزی که الان در پی آنیم این است که انسان به علم حضوری استحاله اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین را می یابد و درک می کند چرا که انسان به علم حضوری خود را می یابد چرا که او برای خود حاضر است و وجود خود و عدم عدم خود را درک می کند و می یابد که در عین این که هست نمی تواند نباشد و نه باشد و نه نباشد.
پس از اینجا علم حضوری شروع می شود و ما در صدد اثبات بیشتر از این نیستیم.
اینکه در اسلام داریم اگر کسی خود را بشناسد خدا را میشناسد آیا با علم حضوری درک میشود؟ آیا شناخت خداوند در سلسلهی رابطهی تشکیکی وجود قطعیتر است یا شناخت خود؟ یعنی فرض کنید که حقیر بگویم که درک حضوری «من» از خود معیار صدق هر گزارهای است، اما بعد با حقیقتی مواجه شویم که فوق نفس خودمان است ولی جدای از آن نیست و ما سایهی آن هستیم، درک این حقیقت آیا اولی بر درک از خودمان نیست؟ در این صورت آیا درست است که درک حضوری از خود را معیار صحت بدانیم یا باید معیار را درک حضوری خود از حقیقتی بالاتر مثلاً خداوند قرار بدهیم و البته در آغاز دسترسی به چنین شناختی هم نداریم که اگر معیار آن باشد و دسترسی به آن فراهم نباشد این به نسبیگرایی منجر خواهد شد ... اشتباه میکنم؟
درباره "من عرف نفسه فقد عرف ربه" تفسیر های مختلفی شده است:
آیه الله مکارم در کتاب اخلاق در قرآن ج1 هفت تفسیر برای آن بیان می کند:
1- این حدیث در حقیقت اشاره به «برهان نظم» است، یعنی هرکس شگفتیهای ساختمان روح و جسم خود را بداند و به اسرار و نظامات پیچیده و حیرت انگیز این اعجوبه خلقت پی برد، راهی به خدا به روی او گشوده می شود؛ زیرا این نظم عجیب و
آفرینش شگفت انگیز نمی تواند از غیر مبدا عالم و قادری، سرچشمه گرفته باشد. بنابراین، شناختن خویشتن سبب معرفة الله است.
2- ممکن است این حدیث اشاره به «برهان وجوب و امکان» باشد، چرا که اگر انسان دقت در وجود خویش کند می بیند وجودی است از هر نظر وابسته و غیر مستقل، علم و قدرت و توانایی و هوشیاری و سلامت و بالاخره تمام هستی او با شاخ و برگهایش، وجودی است غیر مستقل و نیازمند که بدون اتکا به یک وجود مستقل و بی نیاز، یک لحظه امکان ادامه بقاء او نیست. او به اصطلاح شبیه به معانی حرفیه است که در ضمن جمله به کار می روند، و در واقع بدون وابستگی معانی اسمیه، مفهوم و معنی خود را بکلی از دست می دهند؛ (مثلا، هنگامی که گفته می شود: «من از خانه به سوی مسجد رفتم» واژه «از» و «تا» بدون تکیه بر «خانه» و «مسجد» ، هیچ مفهومی ندارد. بنابراین، معانی اسمیه است که به معانی حرفیه مفهوم می بخشد. ) و به این ترتیب هر کس خود را با این ویژگی بشناسد خدای خود را خواهد شناخت، چرا که وجود وابسته بدون وجود مستقل غیر ممکن است.
3- حدیث می تواند اشاره به «برهان علت و معلول» باشد؛ برای این که انسان هرگاه در وجود خویش کمی دقت کند می فهمد که روح و جسم او معلول علت دیگری است که او را در آن زمان و مکان خاص به وجود آورده، هنگامی که به سراغ علت وجود خویش (فی المثل پدر و مادر) می رود باز آنها را معلول علت دیگری می بیند، و هنگامی که سلسله این علت و معلول را پی گیری می کند، به اینجا می رسد که آنها نمی توانند تا بی نهایت پیش بروند چرا که تسلسل لازم می آید و بطلان تسلسل بر همه دانشمندان مسلم است.
بنابراین، بایداین سلسله به جایی ختم شود که علت نخستین و به تعبیر دیگر علة العلل و واجب الوجوداست، هستی اش ازدرون ذاتش می جوشد و در هستی خود محتاج دیگری نیست. هنگامی که انسان خودش را بااین وصف بشناسد به خدای خویش پی می برد.
4- این حدیث می تواند اشاره به «برهان فطرت» باشد، یعنی هرگاه انسان به زوایای قلب خود و اعماق روح خود پی ببرد، نور الهی و توحید که در درون فطرت اوست، بر او آشکار می شود، و از «معرفة النفس» به «معرفة الله» می رسد، بی آن که نیازی به دلیل و استدلال داشته باشد.
5- این حدیث می تواند ناظر به «مساله صفات خدا» باشد، به این معنی که هرکس خویشتن را با صفات ویژه ممکنات و مخلوقات که در اوست بشناسد، به صفات پروردگار پی خواهد برد؛ از محدودیت خویش پی به نامحدود بودن حق تعالی می برد؛ چرا که اگر او هم محدود باشد مخلوق است! و از فنای خویش پی به بقای او می برد، چه اگر او هم فانی می شد مخلوق بود نه خالق، و همچنین از نیاز خویش پی به بی نیازی او، و از ضعف خویش پی به قدرت او می برد. این همان است که امیرمؤمنان علی علیه السلام در نخستین خطبه به آن اشاره کرده، می فرماید: و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة؛ نهایت ایمان خالصانه به خداوند آن است که وی را از صفات ممکنات پیراسته بدانند، چرا که هر صفتی (از صفات مخلوقات) گواهی می دهد که غیر از موصوف است و هر موصوفی شهادت می دهد غیر از صفت است. »
6- مرحوم علامه مجلسی تفسیر دیگری از بعضی از علما درباره این حدیث نقل می کند و حاصل آن این است که:
«روح انسان یک موجود لطیف لاهوتی است در صفت ناسوتی (یعنی از جهان ماوراء طبیعت است که با صفات عالم طبیعت ظاهر گشته) و از ده طریق دلالت بر یگانگی و ربوبیت خداوند می کند:
1- از آنجا که روح مدبر بدن است می دانیم که جهان هستی مدبری دارد!
2- از آنجا که یگانه است دلالت بر یگانگی خالق دارد!
3- از آنجا که قدرت بر حرکت دادن تن دارد دلیل بر قدرت خداست!
4- از آنجا که از بدن آگاه است دلیل بر آگاهی خداوند است!
5- از آنجا که سلطه بر اعضاء دارد دلیل بر سلطه او بر مخلوقات است!
6- از آنجا که قبل از بدن بوده و بعد از آن نیز خواهد بود دلیل بر ازلیت و ابدیت خداست!
7- از آنجا که انسان از حقیقت نفس آگاه نیست دلیل بر این است که احاطه به کنه ذات خدا امکان ندارد!
8- از آنجا که انسان محلی برای روح در بدن نمی شناسد دلیل بر این است که خدا محلی ندارد!
9- از آنجا که روح را نمی توان لمس کرد دلیل بر این است که خداوند لمس کردنی نیست!
10- و از آنجا که روح و نفس آدمی دیده نمی شود دلیل بر این است که خالق روح قابل رؤیت نیست! »
7- تفسیر دیگری که برای این حدیث به نظر می رسد این که جمله «من عرف نفسه فقد عرف ربه» از قبیل تعلیق به محال است، یعنی همان گونه که انسان نمی تواند نفس و روح خود را بشناسد خدا را نیز نمی تواند حقیقتا بشناسد.
ولی تفسیر اخیر بعید به نظر می رسد و تفسیرهای قبل مناسبتر است و هیچ مانعی ندارد که تمام تفسیرهای بالا در مفهوم این حدیث شریف و پر محتوا جمع باشد.
تا این جا کلام آیه الله مکارم بود اما وجهی که بیشتر از همه به نظر می رسد همان برهان افتقار و فقر وجودی است این که انسان وقتی خود را می شناسد به فقیر بودنش پی می برد و هر چه انسان از لحاظ علمی غنی تر شناختش از فقرش بیشتر(فقیرتر) این همان چیزی است که سلمان فرمود الفقر فخری. و این همان است که می فرمایند اثبات وجود خدا نیاز به برهان ندارد و بدیهی است و حتی برخی می گویند انسان به علم حضوری می یابد خدا را به این معنا که انسان خودش را بذاته درک می کند و ملازم با درک وجودش فقر وجودی اش را درک می کند این فقر چون که یک قضیه دو طرفه است یعنی اضافه اش اشراقی است یعنی به محض درک نفسش که فقیر است مضاف این اضافه را می یابد که همان غنی بالذات است و هرچقدر انسان خودش را بهتر بشناسد که فقیر است ذاتش نداری است دارای مطلق و غنی بالذات را بهتر خواهد شناخت.
با این تعبیر ادامه سوال شما هم جواب داده می شود که آیا غیر از ذات خودمان باید مثلا بالا تر خودمان را باید درک حضوری کنیم که عرض شد درک یک طرف اضافه مخصوصا اضافه اشراقی به همان نسبت که این طرف را شناختی آن طرف را می شناسی .
این که عرض شد خیلی مهم است و نکات والایی را داراست:
این که انسان در اضافه اشراقی علم اجمالیب به وجود پیدا می کنید اما این که آیا علم تفصیلی هم پیدا می کنید یا نه؟
جواب: خیر بلکه ما به اندازه سعه وجودی خودمان که هر چه بیشتر باشد و این درک بیشتر باشد طرف اضافه را(خدا را) می شناسیم اما نه خود او را بلکه اسمای او را چرا که او بسیط حقه است و جزئی ندارد که ما به واسطه مقدار درک خود به جزئ آن دست یابیم یا این که به کل آن علم یابیم که او در فهم ناید و او کمال لایتناهی است و اسماء او هر اندازه که انسان خود را ظرف تجلی آن اسماء قرار دهد با شناخت خود آنها را می شناسند اینجاست که این حدیث زیبا قابل توجه است که فرمود:إنّ هذه القلوب أوعية، وخيرها أوعاها . و چه زیبا فرمود القلب حرم الله و در جای دیگر فرمودقلب المومن عرش الرحمن. (اللهم ارزقنا..)
و در این باب سخن بسیار است
التماس دعا
فرض غنی بودن واجب الوجود از کجا میاد؟
چه مشکلی پیش میاد اگر چند واجب الوجود داشته باشیم که هر کدوم نسبت به کمالی محتاج باشن و این نقص رو واجب الوجود دیگه پر کنه؟ علت بی نیاز بودن واجب الوجود رو گفتید اینه که اگر بخواد به چیزی نیاز داشته باشه یا دور ایجاد میشه یا تسلسل. ولی اگر قراره باشه چند واجب الوجود به همدیگه نیاز داشته باشن چه تسلسلی ایجاد میشه؟
با عرض سلام و عرض پوزش از تاخیر در جواب
غنی بودن واجب از این جا آمد که گفتیم اگر این کسی که به ما وجود داده اگر خود غنی نباشد یعنی در کمالی از کمالاتش به دیگری نیازمند است و این نیازمندی با واجب بودن نمی سازد.
فرض احتیاج در واجب تناقض است واجب یعنی این که نیاز ندارد و در کنار آن می گوییم به واجب دیگر نیاز دارد.
توضیح این کسی که به ما وجود داده است اگر خودش در کمالی از کمالاتش نیاز به دیگری داشته باشد و در کمالی آن دیگری به او نیاز داشته باشد مشکل دارد چرا که وجود یک امر بسیط است و نمی توان آن را بخش بخش کرد وگفت قسمتی را از کسی و قسمت دیگری را از کس دیگر بگیرد یعنی برای به وجود آمدن باید وجودش را کامل از کسی اخذ کند این که منتظر باشد که علمش را از دیگری اخذ کند آیا دیگری به وجود آمده بوده یا نه؟ اگر آن دیگری بخواهد در کمال وجودی(که عین وجود هم هست) معطل دیگری باشد می شود همان دوری که عرض شد باطل است.
از خدایی که من می شناسم بعید نیست. حالا شاید بخواهد بعضی بندگان را در راه رفع نیاز ها هدایت کند. اما اصراری ندارد که حتما همه هدایت شوند. اگر بعید بود پس استضعاف فکری از کجا میومد؟ هنوز هم گاهی سرزمین هایی کشف می شوند که مردمش به غیر از خودشون کسی رو ندیده اند و با هیچکس در ارتباط نیستند. حالا شاید بگوییم در اعصار گذشته ممکن است رسولانی برای آنن ها فرستاده شده باشد. اما امروز را که می دانیم پیامبری ندارند و راه ارتباطی هم ندارند.
ضمن اینکه اگر بگوییم خدا حکیم است قرار نیست ما از حکمتش سر در بیاوریم و کارهایش را با عقل خودمان متر کنیم و بگوییم این کار از خدا سر نمی زند چون خلاف حکمت و نقض غرض است.
ببینید بزرگوار
درست است که ما در جزئیات امور نمی توانیم به حکمت الهی پی ببریم اما در کلیات امور با حسن و قبح ذاتی می توانیم برخی از کارها را از خدا توقع داشته باشیم مثلا این که خدا ظلم نکند یا مهمل انجام ندهد عبث در افعالش نباشد و... که عقل انسان آن را درک می کند.
اما درباره مستضعفین باید عرض کنم وقتی می گوییم حدا باید برای بشر برنامه بدهد و الا عبث انجام داده به این معنا نیست که از این کلام بر آید که باید برای تک تک افراد این ابلاغ را برساند بلکه مصلحت نوع بشر در این کار سنجیده شود نه مصالح شخصی .
نوع بشر به هدایت نیاز دارد و این باید رخ دهد اما آن عده قلیلی که به خاطر تزاحم عالم مادی دین بدان ها نرسیده اند استثنای حکم حکمت الهی نیستند بلکه حکمت ایجاب می کند که مصلحت نوع در نظر کرفته شود نه این که نظام مختل شود تا تک تک افراد مراعات شوند.
شاید ما را دو ساحتی آفریده و قدرت انتخاب داده تا هر کس هر کار دوست داشت بکند. یا هر کار که با شرایطش جورتر بود بکند. به قولی لطف مضاعف می خواسته به ما بکند. یا اصلا می واسته تمام صورتهای ممکن وجودی را بیافریند و بعد اجازه دهد تا به تمام صورت های ممکن رشد کنند. باز هم صرفا از سر اینکه لطف کرده باشد بدون اینکه انتظار خاصی داشته باشد.
اصلا این هم می تواند نقض غرض باشد که خدا به انسان امکان انتخاب راه های گوناگون را بدهد ولی بگوید فقط باید از این طریق زندگی کنی. خوب از اول به همان شکل خلقشان می کرد که از مسیر تعیین شده حرکت کنند.
آری این امکانات برای نیل به سعادت برای انسان داده است و وقتی خوب می نگریم می بینیم که گرایش هایی ماورائی برای او هست که با نبود دین تعطیل می ماند و از طرفی می بینیم که هزاران نفر با نشانهایی از طرف خدا آمده اند پس این می شود یک موید قوی بر بحث نیاز به نبی.
از طرفیآمدن نبی از سوی خدا اختیار انسان را تعطیل نمی کند که نقض غرض شود بلکه آن را مهیای پزیرش می کند .
چرا که اگر در خدا نبی را نفرستد انسان می تواند در روز قیامت بر علیه خخدا احتجاج کند که درست است که به من اختیار دادی که راه خوب یا بد را بروم ولی کشش های نفسانی و شیطانی به سوی بدی ها زیاد بوده و برای خوبی ها هیچ موید و راهنمایی نفرستادی .
از طرفی با نبود نیب رو رسول خیلی از این استعداد ها معطل می ماند و راه پرستش و چگونگی عبادت حق و رسیدن به کمال بیان نمی شد در صورتی که خدا در او حس پرستش و کمال گرایی را قرار داده ولی راه آن را بیان نکرده است.
نکته دیگر احکام عقل کلی اند و به صورت کلی راه را به ما نشان می دهند می گوید ظلم بد است عدل خوب است ولی در مصادیق و تطبیق ها اشتباه هم دارد و عقل بشر برای رسیدن به کمال برای او کافی نیست یک دلیل ساده امروزه 6 ملیارد انسان روی زمین زندگی می کنند اگر هر کسی در زندگی خود 10 بار پشیمان شده باشد (حد اقل اقل) ما 60 ملیارد دلیل بر نقصان عقل برای رسیدن به کمال داریم.
خدایی که انسان را کمال گرا آفریده باید راه حقیقی رسیدن به کمال را به او نشان دهد و الا عقل بشر که هر روز به "ایسم"ی گرفتار است و هر روز به نظریه ای سرگرم و چه بسیار انسان هایی که در میان این نظریات گرفتار آمدند و در میان آنها مردند و راه کمال را نیافتند. یک روز فروید کمال انسان را در شهوت رانی دید و یک روز امنیسم انسان گرایی و یک روز نهلیسم پوچ گرایی او را بر پرتگاه ها کشاند . و این انسان هر چه جلو تر می رود و به قول خودش بیشتر پیشرفت می کند درنده تر می شود بیشتر خیانت می کند در یک لحظه با بمب اتم بیش از 60 هزار نفر را به نابودی می کشاند و در یک جنگ جهانی بیش از 50 ملیون نفر را می کشد و بیش از 200 ملیون نفر را آواره و مصیبت دیده می کند. آیا عقل بشر کافی است؟؟!!!
واقعا فکر می کنم ادیان غیر توحیدی که بیشترین جمعیت رو در جهان دارن، خدا رسواشون کرده و با این حال این همه طرفدار دارن یا اینکه خدا انتظار داشته که آدما خودشون به حکم عقل بفهمن وقتی پای چند خدایی اومد وسط یعنی این عقیده باطله، حالا من باب نمونه چند تا از اقوام مشرک رو هم عذاب کرده
به علاوه اینکه ما الان نگاه می کنیم می گیم این همه آدم بودن که همه شون به یک نفر دعوت می کردن. اما زمان نمرود و شداد و فرعون که این طوری نبوده. مردم یک نفر رو می دیدن که سال هاست داره ادعای خدایی میکنه، قدرت های عادی و خارق العاده هم داره و جان و مال و هستی شون هم از طرفش تهدید میشه. حالا یکی میاد میگه مردم به خدای یگانه ایمان بیارید که همه جهانیان رو آفریده. در حالی که شاید عمر بعضی از مردم اونقدری کفاف نمیداده تا بخوان رسوایی این آدم رو ببینن. یعنی خدا نسبت به بعضی بندگانش بی خیاله و فقط برای بعضی از اون ها تدبیر می کنه؟
با سلام بحث ما در اجبار مردم به پذیرش دین حق و اجبار آنها بر نپذیرفتن دین باطل نیست بلکه اتمام حجت منظور است و این که اگر کسی به نام خدا کاری را انجام داد که مردم در برابر آن عاجز بودند و گفت این را من از طرف خدا دارم و خدا به من داده و گفته برو و مردم را هدایت کن اگر دروغ بگوید بر خداست که او را رسوا کند و اگر نکند در حقیقت مردم را گمراه کرده است.
و عرض شد رد بر یک کار اعجاز گونه یا قولی است یا فعلی. و بعد از آمدن وجود مقدس پیامبر اسلام به صورت قولی خط بطلانی بر هر نوع ادعای نبوت و .. . کشیده شد جرا که دین اسلام بعد از این که به صورت یقینی برای مردم ثابت شد همین دین می گوید که بعد از پیامبر اسلام هر دعوی نبوتی باطل است .
وقتی خدا به صورت فعلی و قولی هر گونه حجتی را بر مردم تمام کرد این مردم هستند که با اختیار خود می توانند راه راست یا غلط را انتخاب کنند. و دیگر خدا حتی اگر همه مردم به باطل هم رفتند(با سوء اختیارشان ) کار تازه ای انجام نمی دهد چرا که حجت تمام شده است.
به علاوه اینکه ما الان نگاه می کنیم می گیم این همه آدم بودن که همه شون به یک نفر دعوت می کردن. اما زمان نمرود و شداد و فرعون که این طوری نبوده. مردم یک نفر رو می دیدن که سال هاست داره ادعای خدایی میکنه، قدرت های عادی و خارق العاده هم داره و جان و مال و هستی شون هم از طرفش تهدید میشه. حالا یکی میاد میگه مردم به خدای یگانه ایمان بیارید که همه جهانیان رو آفریده. در حالی که شاید عمر بعضی از مردم اونقدری کفاف نمیداده تا بخوان رسوایی این آدم رو ببینن. یعنی خدا نسبت به بعضی بندگانش بی خیاله و فقط برای بعضی از اون ها تدبیر می کنه؟
عرض شد کارهای خدا در نوع انجام می گیرد نه فرد . مصلحت نوعیه شرط است نه مصلحت فردیه .
استاد اخلاقمون توی دانشگاه میگفت . ادم موفق دوتا بال معنویت و علم باهم داره
هیچوقت تو زندگیم نخاستم فقط وقف دین یا فقط وقف علم باشم . میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه
دین خانواده ام همینه . به نظرم تا حالا داخلش ضعفی ندیدم .نیازهامو جواب داده
چندتا دلیلم دارم که اسلام بهتره ولی بقیه دین هام هم قبول دارم . جهت همشون یکیه
شاید در اینده نقصی در اسلام دیدم و تصمیم گرفتم عوضش کنم .
فعلا که راضیم
استاد اخلاقمون توی دانشگاه میگفت . ادم موفق دوتا بال معنویت و علم باهم داره
هیچوقت تو زندگیم نخاستم فقط وقف دین یا فقط وقف علم باشم . میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه
دین خانواده ام همینه . به نظرم تا حالا داخلش ضعفی ندیدم .نیازهامو جواب داده
چندتا دلیلم دارم که اسلام بهتره ولی بقیه دین هام هم قبول دارم . جهت همشون یکیه
شاید در اینده نقصی در اسلام دیدم و تصمیم گرفتم عوضش کنم .
فعلا که راضیم
استاد اخلاقمون توی دانشگاه میگفت . ادم موفق دوتا بال معنویت و علم باهم داره
هیچوقت تو زندگیم نخاستم فقط وقف دین یا فقط وقف علم باشم . میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه
با سلام حدمت شما دوست گرامی
از این که راه سعادت خودتان را پیدا کردید بسیار خوشحال هستم
اما برای این که ارزش علومی را که دارید را بیشتر بدانید و بتوانید رنگ و بوی بهتر و جهت زیبا تری بدان بدهید نظرتان را به نکته زیر جلب می کنم: این که گفته می شود انسان باید علم و دانش داشته باشد منظور فقط فقه و اصول و فلسفه و منطق و ...(به قول شما علم دینی) نیست بلکه هر علمی که در راستای پیشرفت زندگی مادی و معنوی انسان باشد را شامل می شود.
اگر انسان بداند با همین علم شیمی و فیزیک و طب و ...را که دارد می آموزد یا به کار می بندد می تواند برای خود امتیاز الهی کسب کند حتما این کار را می کند؟
راستی واقعا می شود که انسان علم جبر و هندسه بخواند و خدا این کارش را به حساب خودش نیز بنویسد؟
آری ؟ دین اسلام این ظرفیت را دارد و حتی از امتیازات اوست که دنیا و امور دنیایی اش از آخرتش جدا نیست بلکه دنیا برای آخرت مزرعه است دنیا برای دین یک زمینه کسب معنویت است ؟؟
آخر چگونه ؟؟ مگر می شود انسان در کلاس درس فیزیک قواعد فیزیک بخواند و خدا بگوید آفرین ؟!! تو بنده خوب من هستی!!
آری حتی بالاتر از این را بگویم همین کلاس درس می تواند بشود سجاده عبادت انسان که وقتی وارد آن می شود ملائکه بالهاشان را برای طالب علم پهن می کنند و تا وقتی که مشغول است برای او دعا و طلب مغفرت می کنند!!
به قول بابا طاهر خوشا آنان که دائم در نمازند!!! همین هایند که کارشان وشغلشان می شود نماز. درسشان می شود نماز . به قول استاد ما نمک ریختن در غذا هم می شود برایشان نماز.
خب حالا باید چه کرد!! حتما این گونه نیست که همه محصلین شامل این قاعده شوند درست است؟؟
آری یک کاری را که قرآن به ما یاد داده باید کرد و آن هم این که :
به کارهامان رنگ خدایی بزنیم"صبغه الله" صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ
چگونه؟؟
به این صورت که نیت کارمان همه برای خدا باشد درسمان زندگی مان انتخاب هامان و ....در این صورت اکسیری به زندگی مان خورده که ریز و درشتش می شود خریدنی . خواستنی . ارزشمند!!!
دیگر همه علوم می شوند علم دینی (به معنای عام)
از نگاه علمی هم که به این مساله نگاه کنیم : به نظر آیه الله جوادی ما علم غیر دینی نداریم : علوم یا از قول خدا صحبت می کنند که حوزه متکفل بررسی آن است و یا از فعل خدا صحبت می کنند که دانشگاه متکفل بررسی در آن است. مهم این است که ما عالم را طبیعت را و هر آنچه در آن است را فعل خدا بدانیم آن وقت دیگر هیچ علمی غیر دینی نخواهد بود چرا که به اصل و ریشه ای واحد به اسم خدا متصل است . مبادی هر دو توحیدی و خدا گونه است.
در این صورت علم فیزیک علم شیمی علم طب علم هوا و فضا و ....همه و همه از فعل خدا صحبت می کنند و در آن تحقیق می کنند و به نتیجه می رسند همان گونه که حوزه های علمیه در قول خدا (کتاب و سنت ) بحث می کنند. و به نتیجه می رسند.
خب وحی و معجزه هم به نوعی بر هم زدن قوانین طبیعتند. چرا در یک جا حکمت این طور اقتضا می کند و در جای دیگر طور دیگر؟
اگر در زمانهای قدیم برای حتی یک قبیله هم می توانسته پیامبر مبعوث شود، چرا حکمت خدا حکم نمی کند که در حال حاضر هم برای آن قبایل پیامبر بیاید؟ آیا بعثت پیامبر خاتم باعث بی نیازی آنها از بعثت پیامبر در میان قبیله شان شده؟
شاید بفرمایید که "ممکن است که ما کاملاً از حکمت خدا مطلع نباشیم". خب از این صورت این روش استدلال ما نادرست می شود. ما فرض کرده این که حکمت خدا را می شناسیم و بر اسسش نتیجه می گیریم که "حکمت خدا حکم می کند که پیامبر بفرستند".
با سلام خدمت شما دوست گرامی
اولا:این عقل ما در کلیات حکم می دهد لازم نمی آورد که در جزئیات نیز حکم کند
ثانیا: این که خدا دین کامل را آوردهو دیگر برای ارتباط وحیانی توجهی باقی نمی ماند دلیل است که دیگر پیامبری در هیچ قومی نیاید و این بدان معنا نیست که برای اقوام راهنما نیاید بلکه قطع وحی دال بر قطع راهنما نیست. پس راهنمایان دینی با ابلاغ کتاب کامل به عنوان نسخه دینی جوامع کار ارشاد آن جامعه را انجام می دهند قرآن به این مضمون اشاره دارد که:إنما أنت منذر و لكل قوم هاد.
حالا بحث باقی می ماند در اقوامی که واقعا دین بدان ها نرسیده که قبلا درباره آن بحث شد که این اقلی نمی تواند آن حکمت اکثری را زیر سوال ببرد. حکمت خدا مصلحت نوعیه را شامل می شود نه شخصیه را.
در بحث معجزه هم اگر چه قانون طبیعت را نقض می کند ولی این گونه نیست که این نقض قانون کلی باشد چرا که این حکمت قانون گذاری و ایجاد سنن الهی سازگار نیست بلکه معجزه خرق عادتی است جزئی برای تصدیق یک نبی که مصالح بیشماری را در پی دارد. اما اگر بگوییم هر جا یک مستضعفی بود قانون طبیعت نقض شود نقض اکثری رخ می دهد و این با حکمت الهی سازگار نیست.
این که باید رد فعلی یا قولی بیاید به نظر نمی رسد که جزء بدیهیات عقلی باشد، پس باید ثابت شود. از آنجا که بحث در مورد اثبات درستی اسلام است، برای این اثبات به منابع درون دینی نمی توان تکیه کرد.
بر فرض که از بدیهیات نباشد ولی دیگر درون دینی نیست وقتی چیزی بدیهی نبود نظری است و نیاز به برگشت به بدیهیات دارد و این به معنای درون دینی بودن آن نیست.
خواندن این تاپیک را به شما توصیه می کنم:
آیا اعجاز علمی وحیانی بودن را اثبات می کند؟
به طور خلاصه خدمت شما عرض کنم: متنهایی که دارای ویژگیهایی مثل عدم ذکر جرئیات، وجود تشبیهات بدون ذکر وجه شبه، استفاده از کلمات چند معنا بدون شخص سازی معنای مورد نظر گوینده و ... هستند، امکان تفسیر به روشهای مختلف را دارند. این ویژگی این امکان را فراهم می آورد که از میان تفاسیر ممکن، تفسیری را برگزینیم که با علم جدید تطابق داشته باشد.
این ویژگی را در برخی کتب بشری هم داریم که در آن تاپیک نمونه هایش را ذکر نموده ام.
در این باره حرف بسیار است که به آینده موکول می کنم.
با سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران همراه
ما تا از ابتدا تا بدینجا از بحث ضروریات عقلی و بدیهیات شروع کردیم و خدا را با صفاتش ثابت کردیم آنگاه گفتیم این خدا با کمالات از باب حکمت و لطفش باید برای انسان راهنمایی بفرستد.(تا اینجا:توحید و نبوت عامه بررسی شد)
اما در ادامه سخن باید دید که این پیامبری که خدا فرستاده برای ما مصداقش کیست(نبوت خاصه) به چه دلیل و معیاری؟
قبلا بحث کردیم که خدا برای نبی که می فرستد باید نشانه ای قرار دهد که دیگران به واسطه آن نبی را تصدیق کنند و حرفش را بپذیرند که همان معجزه است و به ملازمه عقلی بین کار خارق العاده که به خدا نسبت داده می شود و ارتباط با اینادعا از نبی قبول می شود.
اما درباره نبوت خاص ! چه کسی ادعای نبوت کرده و چه کسی در ادعایش صادق است ؟
این بحث کمی نیاز به مطالعه تاریخ بشر دارد در این قسمت باید کمی تلاشمان را بیشتر کنیم و باید بگردیم دنبال مواردی که انسانی ادعا کرده باشد که از طرف خدای واحد آمده و دستوراتی را برای بشر آورده است و این ادعایش همراه با نشانه ای باشد.
اولین وراحت ترین راه ها این است که ادیان موجود در دنیا که با معیار های ابتدایی ما سازگار اند را بررسی کنیم اول این که نام ادیانی که هستند را می آورم اگر چیزی از قلم افتاده دوستان یاری کنند:
ادیانی که به نام ادیان ابراهیمی معرف اند:
1-دین یهود 2-دین مسیحیت 3- دین اسلام
4- برخی صابئین را نیز از ادیان ابراهیمی می دانند.
ادیان غیر ابراهیمی:
1- زردشت 2- مانی 3- مزدک 4-هندو 5- جینیزم 6-سیک 7-بودا 8-تائو 9-کنفسیوس 10-شینتو
که در ادامه تک تک این ها را به صورت مختصر بررسی می کنیم تا ببینیم آیا مشخصات مورد نظر را دارند یا نه؟
بدون شک دین یهودیت یکی از ادیان توحیدی است که پیامبری به نام موسی داشته است
کتاب مقدس او که مشهور است از طرف خدا برای هدایت بندگان آورده تورات نام دارد عالم ديني، پزشك و فيلسوف يهودي، موسي بن مَيْمون(1135-1204 م) 13 اصل برای دین یهود بر می شمرد که به ترتیب زیر است:
وجود خدا.
يگانگي او.
مجرد بودن او.
نداشتن زمان.
حكمت او در امور.
عدالت.
قابل تقرب بودن از راه عبادت.
اينها مربوط به خدا بود، اما ساير امور.
اعتقاد به نبوت.
برتر بودن حضرت موسي(ع).
اعتقاد به آسماني بودن تورات.
عدم جواز نسخ احكام.
آمدن مسيحاي موعود.
قيامت و جاودانگي نفس آدمي.
وقتی به این اصول می نگریم خیلی امیدوار می شویم که این دین از طرف خدا باشد چرا که هیچ انگیزه انسانی در او دیده نمی شود و تمام آن رنگ و بوی خدایی دارد.
پس یکی از گزینه های ما دین یهودیت است.
دین مسیحیت در چارچوب یهودیت قرن اول میلادی به وجود آمد. اولین پیروان حضرت مسیح (ع) از یهودیانی تشکیل میشد که اعمال و آداب دین یهودی را به طور کامل انجام میداند؛ اما نقطه اصلی وکانون توجه مسیحیان اولیه و حوادثی که آنان را از بقیه یهودیان آن عصر جدا ساخت، قضیه زندگی، مرگ و رستاخیز عیسی (ع)، چهره مرکزی این جنبش وحرکت [دینی] جدید بود. در مورد زندگی حضرت عیسی (ع) بسیار کمتر از آنچه محققان و صاحبنظران اشتیاق دارند، مطلب وجود دارد، اما روی هم رفته تاریخ بر زندگانی، مرگ و پارهای از تعالیم وی به درستی گواهی میدهد. زندگی حضرت عیسی (ع): به دست دادن شمایی از وقایع عمده زندگی حضرت عیسی (ع)، به جهت اینکه دادههای تاریخی کمی در این مورد وجود دارد،کاری غیرممکن است. بر مبنای شهادات محدود منابع رومی و یهودی، و با استفاده از ارجاعات و اشارات عهد جدید به اعدام حضرت عیسی (ع) توسط پنتیوس پیلات، تاریخ مصلوب شدن وی را میتوان حدود سالهای 30 میلادی دانست. به دست دادن تاریخ تولد وی، به دلیل محاسبات غلط تقویم در آن سالهای اولیه، کار نسبتاً مشکل تری است. لوقا، سال تولد حضرت عیسی (ع) را سال ششم قبل از میلاد میداند که در آن سال یک سرشماری رسمی راکوئی رینیوس17به عمل آورد. متی این تاریخ را قبل از مرگ هرود، که در سال چهارم پیش از میلاد اتفاق افتاد ، میداند. بر مبنای مندرجات این دو انجیل، حضرت عیسی (ع) در بیت اللحم (از شهرهای یهودیه) متولد شده است؛ اما وی در کنار والدین18 خود در ناصریه سکنی گزیده ،حرفۀ پدر خویش، نجاری را دنبال نمود. گفته شده که وی برادران و خواهرانی هم داشته است. نام مادرش [حضرت] مریم (س) بوده است و پدرش نیز، که قطعاً قبل از سال 30 میلادی مرده است، به نام یوسف بوده است.
روایات سنتی اناجیل "متی" و" لوقا" در مورد اینکه حضرت عیسی (ع) از مادری باکره به دنیا آمده که روح القدس بر وی نازل گردیده و او را حامله نموده است، مبیّن اهمیت خاص حضرت عیسی (ع) برای مسیحیان اولیه است.
به همین ترتیب، مطالبی که در مورد نسب و دودمان حضرت عیسی (ع) در انجیل متی، باب 1، آیات 17-1 و انجیل لوقا، باب 3، آیات 34-23، آمده، بر اهمیت دینی حضرت عیسی (ع) در تاریخ یهود -برحسب اجتماع اولیه مسیحیان- اشاره میکند؛ چون در این شجره نامهها، حضرت عیسی (ع) از اعقاب حضرت داود (ع) – پیامبر و پادشاه مقتدر یهودیان- معرفی شده است. در مورد میان سالی و جوانی حضرت عیسی (ع) بسیار کم میدانیم و روایاتی هم که در عهد جدید آمده به احتمال زیاد جنبۀ اساطیری دارد.
بدون شک حضرت عیسی (ع) به زبان استاندارد یهودیان فلسطینی آن عصر، زمان سامی آرامی، سخن میگفته است. سخنان وی تنها به زبان یونانی، زبان عهد جدید، به ما رسیدهاند. اما میتوان گفت که آنها، در همان سالهای اولیه پس از مرگ وی از زبان آرامی به یونانی ترجمه شدهاند. در متن یونانی عهد جدید میبینیم که در چند مورد، واژههایی آرامی با همان تلفظ اصلی منتهی با حروف یونانی نقل گردیدهاند، از جمله در انجیل مرقس، باب 5، آیه 41، باب 7، آیه 34؛ باب 14، آیه 36، و باب 15 ،آیه 34.
به استثنای مطالب مربوط به تولد و دوران کودکی عیسی (ع) در اناجیل متی و لوقا، اناجیل ملخص سه گانه تنها با حیات عیسی (ع) پس از غسل تعمید وی سر و کار دارند.
در حدود سالهای 28میلادی، پیامبر موعظهگری به نام حضرت یحیی (ع) در دامنۀ درۀ اردن ظاهر شده، مردم را به توبه و اقرار به گناهان خویش دعوت میکرد و از حکم و جزای الهی که در پیش بود سخن میگفت. مردم، به عنوان سمبل و نشانۀ توبه، تعمید (شستشو) میشدند. در بین کسانی که برای تعمید مراجعه میکردند یکی هم جوانی به نام عیسی (ع) بود. مطابق نوشته انجیل مرقس، در آن زمان حضرت عیسی (ع) به مکاشفهای نایل آمد.
«و واقع شد درآن ایام که عیسی از ناصرۀ جلیل آمده در اردن از یحیی تعمید یافت. و چون از آب برآمد در ساعت، آسمان را شکافته دید و روح را که مانند کبوتری بر وی نازل میشود؛ و آوازی از آسمان در رسید که تو پسر حبیب من هستی که از تو خشنودم.» (انجیل مرقس، باب 1، آیات 11-9).
جوهر پیام تعمید این بود که روز حکم و قضای الهی بسیار نزدیک بوده، ممکن است دیگر چندان وقتی برای توبه باقی نمانده باشد. حضرت یحیی (ع) که مخالفت مقامات دولتی را برانگیخته بود، سرانجام دستگیر زندانی و اعدام گردید. دستگیری وی ، نقطه شروع حرکت و موعظه و خطابه خود عیسی (ع) بود.
در روایات مسیحی آمده است که در آن هنگام حضرت عیسی (ع) به یک تبلیغ همگانی دست زده و از جمله مریدان و حواریون را به دور خود جمع مینمود. وی کارهای تبلیغی خود را با این حواریون آغاز کرده برای مرکز فعالیتهای خویش نیز خانه یکی ازمریدانش به نام سیمون پیتر19 در کفر ناحوم به تبلیغ و موعظه پرداخته و سپس به شهرهای دیگر حرکت کرد. در عهد جدید میخوانیم: « مردم برای مداوای بیماریهای خویش و نیز شنیدن خطابههای عیسی (ع)، گروه گروه به سمت وی روی می آوردند. نحوه تعلیم وی نیز به شکل تمثیل، داستانها و یا نقل قولهای کوتاهی بود که وجه تشابهی با یک واقعیت دینی داشتند.» در پارهای از مواقع تمثیلات موجود دراناجیل دارای یک مضمون اخلاقی میباشند،اما در مواردبسیاربیشتری به عنوان راهی برای توصیف اینکه چگونه عمل میکند به کار گرفته میشوند.
اناجیل سه گانه مدعیاند که حضرت عیسی (ع)، در خلال دوران تبلیغ خود به صورت یک پیامبر دوره گرد، قطعاً به معالجه بیماران میپرداخت. چیزی که با اطمینان کمتری میتوان از آن سخن گفت روایاتی است که در مورد انجام یک سلسله معجزات خارق العاده وی نقل شده است. با این وجود در اناجیل کتاب مقدس مواردی از معجزات حضرت عیسی (ع) وجود دارند -که بهتر است آنها را به عنوان «اعمال عجیب و شگفت آور» بخواینم تا اینکه بگوییم مطلق شکستن قوانین طبیعی بودهاند، چون در قرن اول میلادی هنوز این قوانین حتی درست شناخته نشده بودند-20 که در خدمت این اعتقاد و ایمان پس از رستاخیز عیسی از قبر مسیحیان قرار میگیرند که خداوند تبارک و تعالی از طریق عیسی مسیح (ع)، در جهان حضور داشت.
همان طورکه شهرت حضرت عیسی (ع) در این دوران فعالیتهای تبلیغی گسترش مییافت بسیاری از یهودیان وی را به چشم ناجی ملی و سیاسی، درآن دورانی که فشار و استثمار رومیها در فلسطین رو به افزایش بود، مینگریستند. بسیاری از مردم او را یکی از پیامبران خدا قلمداد میکردند؛ بعضی دیگرنیز از نفوذ شخصیت ، جازذبه، شهرت و روایاتی که در مورد قدرت روحی او بیان میشد، دچار خطر و تهدید شده بودند. تعالیم و مداوای بیماران تأثیر چشمگیری، از جنبههای مثبت و منفی، بر جای گذاشته بود. تعالیم عیسی (ع) درباره ملکوت الهی: ترجیع بند و تکیه کلام پیام عیسی (ع) این بود که: «ملکوت خداوندی بالای سر ماست». روشن است که این مفهوم، آن گونه که از دهان عیسی خارج میشد، اشاره به مکان خاصی نداشت.
عبارت «ملکوت خداوند» در واقع به دوران قبل از ظهور حضرت عیسی (ع) تعلق داشته، پیش از این نیز در روایات یهودیان پیرامون مسیحا آمده بود، که در آنجا نیز نوعی طنین و صدای رسای سیاسی داشت. واژة عبری «ملکوت»21 که به سلطنت ویا ملکوت الاهی ترجمه می شود،بیش از آنچه مبین قلمرو این سلطنت باشد، به إِعمال حکومت الهی اشاره دارد.
در تمثیلات عهد جدید که با این تشبیه شروع میشود که - «ملکوت خداوند شبیه ... می باشد»- تصور عیسی (ع) در مورد طبیعت واقعی ( در مقابل تصورات همگانی رایج در قرن اول میلادی ) ملکوت خداوند تعلیم داده شده است. اما این سلطنت و ملکوتی که عیسی (ع) تعلیم داده است چیست؟ مطابق روایات عهد جدید، عیسی (ع) آن را از دو وجه مختلف در نظر میگرفت: یکی سلطنت و ملکوتی که به آینده تعلق داشت و دیگری ملکوتی که هم اکنون و در این دنیا وجود داشت- گویی که در بین شنوندگان سخنان وی حاضر بود. تعالیم عیسی (ع) دربارة خداوند: تعالیم عیسی مسیح (ع) در باب حکومت اخروی خداوند مشخصاً روی نزدیک بودن (قربت) خداوند تأکید داشت. خداوند آن وجود الهی است که میتواند با انسانها سخن گوید. او کسی است که می تواند به دعای مردم پاسخ گوید و این کار را نیز می کند. او بخشنده و بالاتر از همه چیز، رحمان و رحیم است.
این مطلب که خداوند قبل از توبه و پشیمانی، افراد را میبخشد درتعالیم عیسی (ع) دربارة ملکوت خداوند به وضوح به چشم میخورد. نام مشخصی که حضرت عیسی (ع) برای خداوند به کار میبرد «ابا»22 بود، که یک واژه زبان آرامی است که بهترین ترجمه آن به انگلیسی واژه خودمانی «پدر»23 میباشد- واژهای آشنا، با نوازش و محبت و بسیار صمیمی (و، طبق نظر یهودیان، به همین دلیل هم گستاخانه و مبتنی بر غرور!). احتمال دارد که حضرت عیسی (ع) مفهوم پدر بودن خداوند را به طریقی مورد تأکید قرار می دادکه در واقع چندان هم از تفکر سنتی یهود، آن گونه که درکتاب یوشع نبی (در تورات) آمده، متفاوت نبود؛ زیرا در آن جا نیز خداوند به صورت پدری محبت آمیز و بخشنده تصویر شده بود. هر چندکه این مژده اساسی یا خبر خوش که خداوند گناهکاران را می بخشد، مطلب جدید (یا تجدید مطلبی نو) در تعالیم عیسی (ع) در قرن اولیه میلادی بود.
اما «پدر بودن»24 متضمن چه معنایی است؟ و ممکن است بر چه چیز اشاره و دلالت داشته باشد؟ در مرحله نخست این واژه به معنای رابطه ای آشناست، نوعی خوبی توأم با مراقبیت و نگرانی، همچنین، آن گون که از تعالیم عیسی (ع) در عصر حاضر بر میآید، متضمن نوعی اقتدار، برتری، حکومت و تسلط است. در واقع، وقتی حضرت عیسی (ع) از خداوند با واژه «ابّا» (ابّ) نام میبرد منظورش اشاره به مهربانی، مراقبت و مواظبت دلسوزانه، قدرت وجلال، اقتدار و اعتبار، بخشندگی وا متناع از عفو، و قضاوت و مجازات بندگان بو د و هر چند که این واژه مورد استخدام حضرت عیسی (ع) ممکن بود از لحاظ نزدیکی و محرمیت [بندگان] با خداوند تا حدودی کفر آمیز به نظر آید، تردیدی نیست که تأکید وی بر قدرت و اقتدار مطلق [خداوند به عنوان یک] پدر بود.
از مطالبی که گفته شد بر می آید که این دین نیز قابل اعتناست چرا که از خدای واحد سخن می گوید(گر چه برخی از فرقه های آن از تثلیث نیز سخن به میان آورده اند ولی با همه این وجود قابل بررسی است) و دارای معجزاتی بوده که در تاریخ هم آمده است .
پیروان محمد ابن عبد الله را که در 569 بعد از میلاد مسیح مبعوث شد را مسلمان گویند
اصول اعتقادات دین اسلام :
توحید (یگانگی خدا در صفات و ذات)
نبوت(خدا رسولانی را می فرستد که آخرین آنها حضرت محمد (ص) می باشد)
معاد(انسان بعد از مرگ برای حسابرسی دو باره زنده خواهد شد )
فروع دین اسلام:
قائل به انجام واجباتی در دین هستند من جمله نماز روزه زکات و حج و جهاد و... و قائل به برخی محرمات هستند مانند زنا شراب غنا ارتباط با نامحرم و ....
این دین مدعی است که در امرو فردی و اجتماعی برای بشر برنامه دارد و دین را منحصر به مسائل فردی نمی داند.
این دین نیز آنگونه که از تعالیم و اصولش بر می آید ادعا دارد که از طرف خداست و داعی انسانی ندارد و قابل تامل و بررسی است.
آنها خود را پیروان حضرت یحیی می دانند و در کنار رود دجله و فرات و کاروم زندگی می کنند از آموزه های دینی آنها غسل تعمید و اغسال مختلف طول روز است.
آنها به خدا و قیامت اعتقاد دارند. برای خود زبان و خط دارند. اهل نماز و روزه هستند. آنها روزانه پنج بار نماز میخوانند و دارای کتاب هستند بنیاد اندیشهٔ مندایی همان ثنویت یا دو بننگری است. دو گوهرِ روح و مادّه از آغاز آفرینش با هم در ستیزند.اساطیر مندایی بیشتر دربارهٔ اقلیم ازلیِ نور، آفرینش زمین و انسان، و سفر بازگشتِ روح به سرچشمهٔ سرزمینِ نور است.
خدای بزرگِ نورانی و روحانی در کیش مندایی،هیی یا حیات اعظم نام دارد که برابرنهادِ زروان در کیش مانی است. او همسری دارد به نام کنزالحیات (گنج زندگی)، که با او در کنار موجودات اثیری در بهشت برین میزید.
یکی از این موجوداتِ اثیری، پتاهیل، آفرینندهٔ جهان مادی و انسان است. روح علوی را در نهاد انسان مینهند و معرفت را بدو میآموزاند. انسان از طریق همین معرفت است که روح القدس را در مییابد و باید روح را از قفس آزاد کند. زمان و فضا، دیویی و اهریمنی در عین حال، نجاتبخشان و راهنمایان آسمانی میان آسمان و زمین تردد میکنند تا دستگیرِ رهروان باشند.
جهان از دید اساطیر مندایی بر سه قسم است. جهان بالا که سرزمین نور است و نامحدود از همه طرف بجز جنوب و مرکز جهان مادی است و در جنوبجهان زیرین قرار دارد که منداییان آنرا سیناویس مینامند.برزخ میان زمین و جهانِ روشنی قرار دارد، و همچون گذرگاهی سخت برای آزمایش ارواحِ نجاتیافتهاست. دیوانی هستند که نگاهبان برزخاند و گاه پادافراه دهند و آزمونکنندهانداساطیر مانوی به طرز مشخصی ملهم از اساطیر مندایی میباشد.
پس این دین هم قابل بررسی است اگر چه دارای عقاید ثنویت گرایی است و به خدایان دارای همسر و ...قائل اند و لی احتمال دارد که انحرافات باعث این عقاید شده باشد مانند همان چیزی که در دین مسیحیت گفتیم.
با سلام و عرض ادب
خدا قوت
این ملاک در حسن و قبح یک قول و نظر است که منسوب به بو علی در اشارات و همفکران اوست(خواجه در شرح اشارات و محمد حسین غروی در نهایه الدرایه و علامه طباطبایی در برخی از قسمت های المیزان)
که میدان دار اصلی این نحوه تعیین منشا "حفظ نظام و بقاء نوع مشترک در بین همه مردم" یا همان"مصالح و مفاسد نوعی" می باشد که وجه رعایت آن "زیبا بودن آن در نزد همه عقلا است که جمیل هم مطلوب به نفسه است" می باشد.
که البته اشکالاتی بر آن وارد کرده اند که وارد نمی باشد
...
اما این که که ملاکش مصلحت نوعیه است از این جهت مورد اعتناست که مقبول عند الکل است عند کل العقلا . و ایراد نشود که این یک حکم عقلایی است نه عقلی که جواب این است که این حکم درست است عقلایی است اما از لحاظ عقل عقلا صادر می شود نه از جهت عرفی آنها.
... این که ما می گوییم که منشا آن و ملاک آن رعایت مصلحت نوعیه است بدین معنا نیست که انسان برای حکم دادن به این مساله نیاز به شناخت مصلحت نوعیه و شناخت جامعه و عرف داشته باشد که اگر نشناسد حکم بدان ندهد نه! بلکه هر عاقلی هنگامی که به عقل خود مراجع می کند و قضیه حسن عدل و قبح ظلم را عرضه می کند شکی در تصدیق آنها نمی کند و فرقی بین تصدیق این دو با تصدیق"الکل اعظم من الجزء " نیست چرا که انکار آن انکار بدیهی است و اگر انکار کند انکارش یک نوع سفسطه است و این حکم یک ضرورت عقلی است .
این قسم از حسن و قبح عقلی واقعیتی در نفس الامر خودش دارد و این نفس الامر همان ملاکات حسن و قبحی است که عرض شد که مشهور می گفتند چون آن مشتمل بر مصالح و مفاسد نوعیه است شهید مطهری می فرمود که به خاطر موافقت با فطرت است و برخی از محققین از فلاسفه می گفتند چون حسن و قبح در سبیل کمال وجودی و عدم آن است . این ها ملاکات تطابق حسن و قبح با نفس الامر بودند .
پس قضایای حسن وقبح در عقل عملی برخی ضروری اند و نیاز به تفکر ندارند مانند این که ظلم قبیح است یا عدل حسن است (به خاطر تطابقشان با نفس الامر و گره وجودی این قضایا با فطرت انسانی و گروهی از آن ها نظری اند و نیاز به بررسی و تفکر دارند
و نکته دیگر این که همین قضایای ضروری عقل عملی در باب حسن و قبح(حسن عدل و قبح ظلم) دو شانی است یعنی ذو جهت است دو جهتی است:
این قضایا از یک جهت از مشهورات است که مطابق آراء عقلا و آراء محموده است ؛ که از این جهت از بدیهیات خارج است
از یک جهت واقعیت نفس الامریه که گاهی مطابق نفس الامر هست و گاهی نیست؛ که از این جهت از ضروریات و بدیهیات است
نکته دیگر این که همان گونه که در ضروریات عقل نظری کمک گرفتن از محسوسات ضرری به بداهتش نمی زد در عقل عملی نیز مدد گرفتن از مشهورات بدان ظرری نمی زند و زمینه ساز این بداهت است.
دلیل بدیهی و ضروری بودن حسن و قبح در عدل و ظلم هم این است که همه افراد با هر گرایشی و دینی و هر سطح معلوماتی و حتی اگر با هیچ کسی هم رفت و آمدو معاشرت نداشته باشد باز هم به حسن عدل و قبح ظلم حکم می کند و می فهمد که ظلم کردن بد است و نیکی کردن خوب است.
در بحث ملاکات حسن و قبح اشاره ای هم به این مطلب شد که برخی از امور چون با عقل عقلا سرو کار دارد و یکنواختی انسان ها در این جنبه رعایت خواهد شد و بحث حسن عدل و قبح ظلم با فطرت انسانی سر و کار دارد می تواند معیاری برای کل بشر باشد چه این که حکم به استحاله اجتماع نقیضین هم این گونه است.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و عرض ادب و احترام و تبریک عید مبعث
بابت تأخیر در پرسیدن سؤال عذرخواهی میکنم، :Gol: دنبال کردن برخی مطالب برایم سنگین است و گاهی به خودم وقت میدهم که بهتر آنها را بفهمم و گاهی وقت دادن چند روزه هم به جایی نمیرسد و همچنان در حیرت باقی میمانم (و البته حسی توأم با احساس نادانی از ناآشنایی با موشکافیها و اصطلاحات فلسفی دارم).
در پست ۲۶ برای حقیر سؤالی پیرامون اصالت «حسن و قبح عقلی» مطرح شد که:[INDENT]
اینکه همهی انسانها صرفنظر از نگاهشان به عالم در هر زمان و هر جامعه و هر فرهنگی از ظلم بدشان میآید و عدل را میپسندند برای حقیر قابل قبول است، ولی از آنجا که نگاه ایشان به مصادیق ظلم و عدل متفاوت است این شبهه برای حقیر پیش میآید که آیا تنفر از ظلم و دوست داشتن عدالت آیا حقیقتاً بخاطر بداهت بد بودن ظلم و خوب بودن عدالت است و یا اینکه اصلاً چیزی را که دوست داشته باشند میگوییم عدالت و چیزی را که بدشان بیاید را میگویند ظلم؟ به عبارت دیگر آیا ظلم و عدالت همان نام چیزهایی است که انسانها بدشان میآید یا خوششان میآید و یا اینکه محتوایی بجز آن هم دارند؟ اگر فقط همان نامگذاری باشد آن وقت اینکه بگوییم همهی انسانها از ظلم بدشان میآید و از عدالت خوششان میآید مانند این است که بگوییم همهی انسانها از برخی چیزها خوششان میآید و بالتبع از سایر چیزها بدشان میآید. این عبارت اخیر البته بدیهی هست ولی اصطلاحاً trivial هم هست و کمکی به درکهای بعدی و سطح بالاتر نمیکند، چه آنکه همه کس از یک چیز خوششان نمیآید ...
[/INDENT]
و در پاسخ به آن شما اصل آن را بر نظر اجماع عقلا حمل فرمودید و اینکه ناظر بر مصلحت نوع میباشد (اگر ناقص یا اشتباه متوجه نشده باشم):[INDENT]
در نحوه حکم عقل عملی به حسن و قبح منشا درک آن نظرات علما مختلف است ولی همه بر این که عقل اولیا و بالذات این حکم را دارد متفقند. "حسن عدل و قبح ظلم و عدوان" از مدرکات عقلی، که داخل در احکام عقل عملی است و برگرفته از آراء بدیهی مشترک بین عقلاست و گاهی «قضایای مشهوره » و گاهی «آراء محموده » نامیده می شود، . ... این قضایا واقعیتی جز اتفاق و توافق آراء ندارند.
شیخ الرئیس (بوعلی سینا) در اشارات آورده است: «...و از آنها آرائی است که محموده و گاهی هم مشهوره نامیده می شود. و مراد، آرائی است که اگر انسان باشد و عقل مجردش یا وهمش یا حسش، و به قبول آن قضایا و اعتراف بدانها تربیت نشده باشد و استقرا از کثرت جزئیات، وی را به حکم کلی سوق ندهد و اموری مثل رحمت و خجلت و حمیت و جز آن هم که در طبیعت انسان به ودیعت نهاده شده، وی را بدان قضایا سوق ندهد، در این صورت انسان از جهت عقل یا وهم یا حس خویش، بدانها حکم نمی کند; مانند حکم انسان به این که اخذ اموال مردم قبیح است و این که کذب قبیح است و ارتکاب آن شایسته نیست و الی آخر».
...
علامه خواجه نصیرالدین طوسی(ره) در شرح کلام وی فرموده است: «قسمی از مشهورات مشتمل بر مصالحی است که عامه مردم را در بر می گیرد; مانند قضیه عدل نیکوست. و گاهی هم از آنها به شرایع غیر مکتوبه تعبیر می شود. چه، شرایع مکتوبه ممکن است مورد اذعان و اعتراف عموم قرار نگیرد و مراد شیخ از عبارت قضایایی که همه شرایع الهی بر آن متفق ند معنایی است که بیان کردیم. و قسم دیگری از مشهورات از مقتضیات اخلاق و انفعالات نفسانی است; مانند قضیه دفاع از حریم خود واجب است و ایذای حیوان، بدون جهت، قبیح است.... و آراء محموده عبارت است از قضایایی که مصلحت عمومی و اخلاق فاضله مقتضی آن است....»
... این حقیقت که عدل و احسان، مشتمل بر مصلحت عامه ای است که موجب حفظ نظام، و ظلم و عدوان مشتمل بر مفسده عامه ای که موجب اختلال نظام می گردد، امری است که همه انسانها آن را می یابند و لذا همه نیز بدان اعتراف و اذعان دارند.
در نهایت، این دریافتن، به لحاظ تفاوت افراد [و مصادیق] احسان و ظلم فرق می کند. (این تفاوت افراد احسان و ظلم نیز از جهت تعلقشان به اموری که مناسب با قوه ای از قوای انسانی است، حاصل می گردد.) و همین طور این حقیقت هم که هر عاقلی نفس خویش و آنچه را که بدان مربوط می شود دوست دارد، امری است وجدانی که هر انسانی آن را در وجدان خویش احساس می کند. و همین طور این حقیقت که هر مصلحتی با انسان ملائم است و هر مفسده ای با وی منافر، امری است وجدانی که انسان در هنگام تماس با مصالح و مفاسد، آن را وجدانا می یابد. بنابراین هر انسانی یقینا احسان را دوست دارد و اسائه را بد. همه این مطالب از واقعیات است و کسی را در آنها نزاعی نیست. نزاع در حسن عدل و قبح ظلم به معنی صحت مدح بر اولی و صحت ذم بر دومی است. مدعا در این مقام، ثبوت حسن و قبح است; آن هم به توافق آراء عقلا، نه ثبوتشان در افعال به همان شکلی که مشتمل بر مصلحت و مفسده اند.
[/INDENT]
و در این پست کنونی شما فرمودید که منظور از اجماع عقلا در اجماع عقلی میان ایشان است و نه اجماع عرفی میان ایشان. برداشت حقیر این است که هر کسی با عقل خود به این مطلب رسیده و بعد که در مجادلات علمی یا مباحثات علمی آن را بیان کردهاند مورد توافق قرار گرفته است و در نتیجه بیشتر حکم عقل است تا حکم عقلا که لازم باشد ابتدا عقلای اجتماع را شناخته و اجماع ایشان را در طول تاریخ و در فرهنگها و جوامع متفاوت بررسی نماییم. اما حقیر در این مورد باز اشکال دارم:
مثلاً فرض کنید در فلسفهی اسلامی امروز تسلسل را باطل میدانند در حالیکه حقیر آن را پذیرفتهام، با وجودیکه حقیر هم نمیتوانم بینهایت را درک کنم مانند سایر بزرگواران، با این وجود اینکه تسلسل را باطل بدانند به نظرم اشتباه است. این بحث در قرن ۱۹ در ریاضیات پیش آمد وقتی شخصی به اسم کانتور ادعا کرد که جبر میان بینهایتها را اختراع کرده است. او گفت که من قبول دارم که بینهایت اعداد طبیعی را هر چقدر هم که به جلو پیش برویم نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم چون مطابق تعریف آن باز هم بزرگتر است ولی آمد و حرف دیگری زد، یعنی گفت ما فرض کنیم که از هر طریق به بینهایت رسیدهایم و حالا بیاییم و در مورد بعد از بینهایت صحبت کنیم. برای این کار یک معیار دیگر برای تعریف اعداد به کار برد و اعداد تعمیمیافته را تحت عنوان اعداد کاردینال معرفی کرد که قادر به شمردن اعداد بعد از بینهایت هم باشند. از نظر فلاسفهای که تسلسل را باطل میدانند بینهایت بینهایت است و فرقی میان بینهایت اعداد طبیعی و بینهایت اعداد حقیقی نیست، هر دو بینهایت هستند که یعنی دستنیافتنی، اما با جبر کانتور معلوم شد که بینهایت اعداد حقیقی بسیار بسیار بزرگتر است از بینهایت اعداد طبیعی! در زمان کانتور ریاضیدانهای حتی خیلی بزرگی هم با او مخالفت کردند و یا کارش را بیارزش دانستند و شاید این مخالفتها یکی از دلایلی شد که او سالهای آخر عمرش را در بیمارستان روانی بستری شد. اما در رقابت میان دو ریاضیدان بزرگ به نام پوانکاره از فرانسه و هیلبرت از انگلستان وقتی پوانکاره نظر کانتور را مردود دانست هیلبرت نظری عکس داد و گفت هیچ کس نمیتواند ما را از بهشتی که کانتور برای ما فراهم کرده است بیرون نماید ... و به زعم حقیر اینکه از آن به بعد نظریهی کانتور به بهشت کانتور معروف شد خالی از وجه نیست ... الآن دیگر ما مفهوم بینهایت را به عنوان مفهومی دستنیافتنی نمیدانیم اگرچه تعریف آن همچنان همان دستنیافتنی باشد ... در واقع دستنیافتنی بودن بینهایت را ویژگی بینهایت میدانیم که آن را وابسته به راهی میشمریم که آن بینهایت از آن طریق بررسی میشود ... مثال جالبش شاید همگرایی دنبالههای بینهایت باشد ... برای شما یک دنبالهی بینهایت میگذارند پیش رویتان که مثلاً سه جملهی اولش را نوشتهاند و بعد با یک ضابطه میگویند میتوان این دنباله را تا به بینهایت ادامه داد. شما میتوانید تا جمله میلیاردیم آن را هم بسازید و باز هم به جلو بروید تا هر مقدار که خواستید ... اگر از شما بپرسند که آخرین جملهی آن چیست جوابی ندارید چون حدّ یقفی برای آن نیست و تا بینهایت میتوان این کار را ادامه داد و هرگز هم نمیتوان گفت که این جمله آخرین جملهی دنباله باشد ... از این نظر اگر تسلسل باطل باشد باید بگوییم دنبالهی بینهایت نداریم و دست آخر باید در جایی صبر کرد ... ولی بعد میبینیم که از راهها و تکنیکهای دیگری میتوان مقدار همگرایی دنباله را یافت ... بدون اینکه حتی لازم باشد مثلاً ۳ جملهی اول دنباله را هم تشکیل داد ... بعد میبینیم که مقدار همگرایی دنبالهای بینهایت عددی است ساده مانند ۱ و نه یک موجود خیلی عجیب و غریب که باید به چشم دستنیافتنی به آن نگاه کرد. البته برخی دنبالهها ممکن است اثبات شوند که همگرا نیستند ولی این نشان میدهد که ما راه درستی برای شناخت آن نداریم. برای مثال باز در ریاضیات ما فضای باناخ را داریم که فضایی کامل است، یعنی سوراخ ندارد، به این معنا که هر دنبالهی کوشی از آن در داخل خودش همگرا میشود، یعنی هر موجودی که در این فضا زندگی کند خروجی هر دنبالهی کوشی را میتواند بشناسد و درک کند، ولی مجموعهی اعداد گویا یک فضای باناخ نیست، یعنی سوراخ دارد، مثلاً برخی از دنبالههای کوشی ممکن است به اعداد اصم همگرا شوند که از نظر موجوداتی که در مجموعهی اعداد گویا زندگی میکنند غیرقابلشناخت باشند ... بنابراین حقیر ادعا میکنم هر بینهایتی قابل شناخت است و تنها موجودات ساکن یک دنیای خاص شاید از درک او عاجز باشند ... بینهایت موجودی خیالی نیست که نشود به آن دست یافت بلکه هر شناختی راهی دارد و گاهی راهی که ما برای شناخت آن بینهایت انتخاب کردهایم راه درستی نیست و نقص دارد ... خداوند وجودی بدون حد و بی نهایت است ولی کدام فیلسوف اسلامی تا کنون گفته است که چون بینهایت است پس وجود ندارد و موجودی فرضی است؟ این است که حقیر میگویم تسلسل به خودی خود باطل نیست، اینکه در نظریهی حکمت متعالیه هم به جای ۱۰ عقل واسط بیشمار مرتبه برای وجود قائل شدهاند یعنی اینکه مانند دنبالهای از اعداد حقیقی آن را گرفتهاند که خودش بیشمار عضو دارد و با اعداد طبیعی قابل شمارش نیست (اعداد طبیعی همان وسیلهی طبیعی انسان برای شمارش است و اگر بخواهد تعداد اعداد حقیقی بین صفر تا یک را هم بشمرد باز عدد کم میآورد!)
این یک مثال بود که به زعم حقیر حتی اجماع عقلی عقلا هم کافی نیست و حتی چه بسا به طور مطلق بدیهی فرض کردن نتیجهی آن اشکال دارد و مثلاً منجر به تکفیر شخصی مانند کانتور خواهد شد. اگر بگوییم حکم عقل هر شخص عاقلی که در احکام عقلی تمام عقلای همدوره و عقلای دوران دیگر هم با مخالفت روبرو نشود را میتوان بدیهی در نظر گرفت حقیر میتوانم بپذیرم ... ولی اینکه بگوییم هر عاقلی این مطلب را که حکم عقل بنده هست تأیید میکند معیار درستی نیست همانطور که مخالفان اسلام هم همین را میگویند و بر همین اساس ما را متحجر و خشکمغز میخوانند و البته ما هم نظر مشابهی در مورد ایشان داریم ... معیار اگر این باشد که این حکم عقل من است و هر عاقلی تصدیق میکند تنها وقتی قابل قبول است که شرط «هر عاقلی» در آن و نظر عقلی آن «تمام عقلا» به تمام و کمال قابل تحصیل و بررسی باشد و به همین سبب دیگر حقیر هم نمیگویم هر عاقلی با این اشکال بنده موافق است چون به احتمال زیاد خواهم دید که شما این حکم عقل حقیر را در پست بعدی جواب محکم و با صلابت خواهید داد :Nishkhand:
اگر در این مطلب به جای بطلان نظر حقیر موافق آن بودید آن وقت حقیر در مورد بدیهی بودن این معیار تردید دارم، چرا که این معیار مطلق نیست و تنها اطمینانآور است و باز باید برگردان آن به درک حضوری را بررسی نماییم و به خودی خود قابل اطمینان کامل نیست ...
اما در مورد اینکه فرمودید که حسن عدل و قبح ظلم در اصل خود مورد پذیرش است گرچه در مصادیق اختلاف نظر باشد نظر حقیر این بود که عدل و ظلم بدون مصادیق خود معنایی از خود ندارند و اگر مصادیق تغییر کند در این صورت معنای کلی هم تغییر میکند و دیگر نمیتوان در کلیت آنها هم با یکدیگر به توافق رسید. با این وجود اینکه حفظ نظام انسانی و رعایت مصلحت عامه مورد پذیرش عقل است را پذیرفتم با اینکه پیشتر در موردش اشکال داشتم. :Gol: مبنای نپذیرفتنم این بود که شاید کسی به این نتیجه برسد که مصلحت شخصیاش بر مصلحت عامه اولویت دارد و حب ذات او را به هر بداخلاقی از نظر ما وا بدارد و به خودی خود کسی نمیتواند بگوید که او اشتباه میکند و ما درست میگوییم، مثلاً میشد این نظر عامهی مردم و عقلای ایشان را حمل بر محافظهکار بودن ایشان و جسارت آن افراد خاص نمود و گفت ایشان ریسک این کار خود را میپذیرند و قبول دارند که اگر گیر بیفتند از ایشان انتقام گرفته خواهد شد، اما الآن که پذیرفتم با توجه به این مطلب بوده است اگر اصل بر مصلحت فردی گذاشته شود و همه این را به عنوان یک اصل درست بپذیرند (با توجه به این مسألهی بدیهی دیگر که همهی انسانها حب نفس دارند) در بلند مدت دیگر نظامی باقی نمیماند که شخص بخواهد از این جهت به لذات و سعادتهای ملموس دیگری در بستر آن برسد، این یعنی اگر اجتماع و همکاری میان اعضای آن باشد سعادت کلی افزایش مییابد و اگر کسی که معیارش حب نفس باشد میتواند بر امواج آن برای خود موجسواری کند بخاطر این است که دیگران با حفظ اجتماع این امکان را به او دادهاند و اگر نمیدادند دیگر دریایی هم نبود که او بر امواجش بتازد ... از این جهت چون مصلحت نفس به صورت حداکثری نمیتواند در زمانی که اصالت به رعایت منافع شخصی داده شده است به صورت بلند مدت تأمین شود و طلب حداکثری این مصلحت شخصی منجر به حداقلی شدن آن در بلندمدت خواهد شد از نظر عقل چنین کاری به مصلحت خود شخص هم نیست، گرچه در عمل چون میدانیم افرادی که تن به چنین کارهایی بدهند اندک هستند و در نتیجه اصل نظام حفظ میشود (در تجربیات بعد از حوادث غیرمترقبهای مانند زلزله که آمار دزدی و جنایت حفظ میشود و از طرف افراد بیشتری از اجتماع بقای خود بر بقای نظام اولویت داده میشود چنین احساس ناامنی و در نتیجه حداقل شدن همان مصلحت شخصی را نیز شاهد هستیم) همیشه موجی برای موجسواری هست ولی حکم بدیهی عقلی تابع شرایط نیست و در نتیجه میتوان گفت که حفظ نظام اجتماعی به لحاظ عقلی مطلوب است و هر نظام اخلاقی که با آن همسو نباشد عقلاً محکوم به بطلان است ... این را میشود در یک نگاه کلی به همان حسن عدل و قبح ظلم نسبت داد ... گرچه در مصادیق و راه انجام این کار دیگر به این راحتیها توافق نظری پیش نیاید ... مثل اینکه تمام جوامع یا لااقل آنهایی که حقیر میشناسم قوانینی برای خود دارند که در راستای حفظ نظام اجتماعی خودشان باشد، چه قوانین قبیلهای باشد و چه قوانین روستا و چه قوانین شهر و چه قوانین کشور و چه قوانین بینالمللی ... همه قانون دارند ولی قانونهای آنها یکسان نیست ... حتی یک قانون از این قانونها هم نیست که در راستای بر هم زدن نظام اجتماع باشد اگرچه در برخی از آنها افرادی سودجوی در مقام قانونگذاری به عمد و افرادی جاهل به سهو راه فرارهایی را برای کسانی که تمایل دارند بتوانند روی امواج نظم جامعه موجسواری نمایند باز بگذارند ... حتی نظم نوین جهانی که تهیهکنندهاش استکبار جهانی است باز میخواهد پیوستگی جامعه حفظ شود گرچه خودش را میخواهد سوار بر دوش مردمی کند که این نظم را حفظ میکنند ...
حالا نتیجه چه میشود؟
آیا اگر زمانی در آینده شخص عاقلی بیاید که نظریهای ارائه بدهد که بشود بدون حفظ نظام اجتماعی و برمبنای حداکثر مصلحت شخصی قوانین را بچیند و این کار را که در حال حاضر از نظر ما غیرممکن است طوری انجام دهد که از هم پاشیدن نظام اجتماعی ضرری به آن مصلحت شخصی حداکثری نزند ما میتوانیم حکم به اشتباه بودن او بدهیم؟ خیر! در اینجا حکم عقلی مطابق با یک بدیهی حقیقی است ... یعنی اینجا اگر کسی بیاید و قوانینی بنویسد که اجازه دهد افراد اجتماع نظام اجتماع را در راستای مصالح شخصی خودشان مخدوش کنند در این صورت دیگر اجتماعی باقی نمیماند که خود این قوانین دیگر بخواهند حداکثری باقی ماندن آن مصلحتهای شخصی را تضمین نمایند ... اما این امکان هست که کسی بیاید و بگوید من برخی از مصالح فردی را برای همه بر مصلحت جمع ترجیح میدهم و در نتیجه اجازه میدهم اجتماع از جهاتی سقوط کند ولی از جهات دیگری سعی در حفظ آن میکنم تا حداکثری بودن مصالح شخصی حفظ شود ... به زعم حقیر این همان کاری است که مثلاً امپریالیسم انجام داده است و البته هر ایسم دیگری در کنار اسلام هم به نوعی دارد توازن میان مصالح را بر هم میزند و از جهتی به مصالح اجتماعی ضرر وارد میکند و از جهات دیگری سعی در حفظ خود میکند و اینکه تمامی ایسمها محکوم به فنا هستند و هیچ اجتماعی نمیتواند بر مبنای این ایسمهای بشری تا بینهایت داوم بیاورد و نظام آن مخدوش نشود یک اعتقاد قلبی برای ماست، گرچه عقل بر مبنای شواهد تنها بتواند بخشی از آن را ببیند یا پیشبینی کند ولی عقل تجربی و عملی در تمامی این موارد از ابتدا حکم به بطلان آنها نمیدهد و گاهی اتفاقا عقلای جوامع منشأ این ایسمها بودهاند ... بنابراین واضح است که هیچ عاقلی نمیآید بر مبنای مخدوش کردن نظام برای نظام برنامهریزی کند و این عقل را نباید جزء مسائل عقل تجربی در نظر گرفت که تنها ناظر بر حسن عدل و قبح ظلم باشد ... خود این مسأله به زعم حقیر ریشه در امکان نداشتن اجتماع نقیضین دارد که آن هم از بدهیات عقل نظری است ... به عبارت دیگر به عقیدهی حقیر تا اینجای کار عقل عملی از خودش هیچ استقلالی نداشته و مبتنی بر استدلالهای عقل نظری است که آن هم مبتنی بر بدیهیات پذیرفته شده توسط عقل نظری است که آن هم مبتنی بر درک حضوری انسان از خودش هست ...
آیا پس درست است که بگویم مبناییترین معیار صدق حقیقت در درک حضوری انسان و سپس بدیهات (یا به قول شما اولیات و سپس بدهیات که حقیر هنوز فرقشان را متوجه نشدهام) است؟
در بحث ملاکات حسن و قبح اشاره ای هم به این مطلب شد که برخی از امور چون با عقل عقلا سرو کار دارد و یکنواختی انسان ها در این جنبه رعایت خواهد شد و بحث حسن عدل و قبح ظلم با فطرت انسانی سر و کار دارد می تواند معیاری برای کل بشر باشد چه این که حکم به استحاله اجتماع نقیضین هم این گونه است.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم مجدد و عرض ادب و احترام و خسته نباشید
با توجه به اینکه ادیان اشاره به فطرت دارند ولی بعد قبول میکنند که فطرت الهی انسان ممکن است مورد غفلت واقع شود (در واقع تقریباً در اکثر مواقع تحت تریبت والدین غیرمذهبی یا غیرمسلمان و بعد تحت تأثیر جامعه و فرهنگ عمومی و جغرافیایی این غفلت در شدت و ضعفهای متفاوتی پیش میآید و کسانی که از کودکی این فطرت نصبالعین ایشان باشد اقلیتی محدود هستند که تحت عنوان قدیسین معرفی میشوند، مثل شیخ رجبعلی خیاط یا بسیاری دیگر از افرادی که از کودکی مرتبهای از عصمت را دارند) یک عده همیشه در طول تاریخ وجود فطرت را به چالش کشیدهاند و گفتهاند که شاید اصلاً فطرت الهی وجود خارجی نداشته باشد و در اصل همه چیز نسبی باشد ... مثالش هم میتواند همین تلاش معتقدین به فرگشت باشد که در باب روانشناسی میگویند انسان هیچ ویژگی اخلاقی مطلقی ندارد و در قبیلهای که مثلاً همه عریان زندگی کنند یک خانم جوان هم ممکن است عریان بگردد با اینکه کسی مزاحمش نمیشود و او هم در صدد عرضه کردن بدن خود نیست! قائلین به نسبی بودن اخلاق بسیارند و دلیلشان هم ظاهراً همین مشاهدات تجربی است ... پس شاید مناسب باشد اگر تلاش کنیم وجود فطرت در انسان را اثبات نماییم یا معیاری برای پاسخ دادن به این سؤال که «آیا من حقیقتاً فطرت الهی یا هر فطرت دیگری دارم؟» بیابیم. مثلاً میتوان پرسید که انسان چیست و وجه تمایز آن از سایر جانوران چیست؟ معتقدین به فرگشت پاسخ صریحی به این سؤال ندارند و پاسخی که میدهند یک پاسخ شهودی و غیردقیق است و در واقع تعریف «گونه» در میان دانشمندان زیستشناس دارای اجماع کامل و قطعی نیست ... ظاهر آناتومی و شباهت ژنی و عدم جفتگیری منجر به تولید نسل قابل زایش و ادامهدار از جملهی این معیارها میتواند باشد ... حال آنکه در اسلام بحث آفرینش مطرح است و گفته میشود هر موجودی فطرت خاص خودش را دارد همانطور که آفرینش خاص خودش را دارد ... این یعنی اساسیترین معیار تعریف هر گونهی جانوری باید همان فطرت او باشد ... یعنی مثلاً انسان موجودی است که فطرت انسانی داشته باشد ... ... قبلها اینطور فکر میکردم ولی ظاهراً غلط است ... در واقع اینطور فکر میکردم (بر مبنای اینکه فطرت گاهی خلقت ترجمه میشود، مثلاً در مورد اینکه خداوند فاطر السموات است) تا اینکه در روایتی دیدم که بر مبنای آن دیگر قبول ندارم فطرت اصل وجود انسان باشد بلکه ظاهراً بر اصل وجود انسان اضافه شده است، به این ترتیب که در روز الست در عالم ذر خداوند خودش را و اولیاء خودش را به همهی موجودات شناساند و بعد از ایشان پرسید که ربّ شما کیست و بر ولایت اولیاء خویش از ایشان پیمان گرفت و در این معرفی و گرفتن پیمان هم تنها انسان نبود که مخاطب بود بلکه همهی موجودات از فرشتگان تا جنیان تا سایر جانوران و حتی گیاهان و حتی احتمالاً زمینها و آسمانها هم شرکت داشتهاند، مثلاً اولین فرشتهای که اقرار کرد همان است که امین خدا شد و عهد الست به او سپرده شد و ما امروز او را به صورت سنگ حجرالأسود در قلب زمین که کعبه باشد میشناسیم و بر ان دست تجدید بیعت میکشیم، یا در مورد گیاهان داریم که آن گیاهی که در ولایت ما قویتر باشد میوهاش شیرینتر است، در مورد اینکه امانت به همهی موجودات عرضه شد و تنها انسان آن را پذیرفت هم میبینیم که وجه اختلاف انسان با غیره در اصل این فطرت که برای تمام موجودات هست و الهی است (نه انسانی یا وابسته به سایر گونهها) نیست بلکه انسان ویژگیهای اساسیتری داشت که بر مبنای آنها در همان روز الست هم از سایر گونهها تمایز داشت و البته هر گونهای از دیگری تمایز داشته است. اینکه مبنای اختیار کردن آن امانت در انسان به ظلم و جهل در انسان انتساب مییابد میتواند نشان دهد که انسان ابتدائا ظالم و جهول است و میل به برتریجویی دارد و تواناییها و استعدادهای خودش را نمیشناسد و این میل به کمال او را به پذیرش امانت واداشت با آنکه سایر موجودات با توجه به کنترل این مسائل از طرف خود غریزه در ایشان هست تن به چنین انتخابی ندادند ...
اگر اینطور باشد غرایز و فطرت الهی دو مقولهی جدا از هم هستند ... حتی معلوم نیست که میل به زیبایی یک میل فطری باشد ... به زعم حقیر در بحثها معمولاً فطرت در سر جای اصلی خودش استفاده نمیشود ... شاید این اختلاف نظرها هم به همین تعبیرهای ما برگردد ... در آن حدیث که گفتم معصوم علیهالسلام اضافه میکنند که اگر خداوند خودش را به مخلوقاتش معرفی نمیکرد ایشان چطور میخواستند او را بشناسند و چطور باید میدانستند که کمال ایشان در جهت بندگی خداست و غیره و غیره؟ البته دربارهی توالی خلقت خدا و عهد الست سؤالات و ابهاماتی دارم که در این تاپیک نمیگنجد ولی این هم به نظر درست میرسد که فقیر محض تا وقتی علم به غنا نداشته باشد احساس فقری هم ندارد که میل به اغناء خود داشته باشد و کلید هر حرکت در رشد حقیقی انسان و سایر جانوران باید در همین شروع حرکت باشد که شناخت نیازها و چگونگی برطرف کردن آنهاست، نیازهای ظاهری با غرایز و نیازهای باطنی شاید بر اساس فطرت.
بر همین اساس شاید بهتر باشد که ابتدا وجود فطرت و سپس حدود آن اثبات شود ...
اگر کسی بخواهد بعد سؤال کند که چرا چیزی که فطری است را باید درست بدانیم دیگر پاسخش شاید به لحاظ نظری چندان ساده نباشد، مثلاً میتوان گفت که باطناً میدانیم که درست است و در آن تردید نداریم، یا اینکه اگر غلط باشد هم ما راهی برای متوجه شدن آن نداریم که البته این پاسخ اخیر چندان جالب نیست. شاید باید اول وجود خدا را اثبات کرد و بعد گفت که خداوند ما را اینطور خلق کرده است پس لابد خوب است، اما خود این اثبات اگر نخواهد جایی متصل به درک باطنی بشود به دور میرسد که باطل است و البته باز از نظر عقلی باطل است که معلوم نیست نظری درست باشد ... این رویکرد به چیزی جز تردید و نسبیگرایی نمیرسد ... با وجود تمام این تردیدهای نظری از نظر عملی پاسخ این سؤال برای کسی که در درون استدلالها و استنکافهای نظری غرق نشده است روشن است ... ما در زندگی باید بهترین کاری را کنیم که میتوانیم و بالاترین اطمینان بر درستی هم از همان درک باطنی نشأت میگیرد و حکم عقل هم معتبر است چون به تصدیق درک حضوری میرسد و در نتیجه انسان عاقل تا میتواند جایی که چشمش میبیند و به درستی آن اطمینان دارد حرکت کند در جایی که چشمش نمیبیند و به آن اطمینان ندارد حرکت نمیکند و همچنین با توجه به اینکه شاید آنچه میبیند خطای باصره باشد و اطمینان داشتنش هم ناشی از اشتباهات دیگری باشد که مثلاً ناشی از تخیل است سعی نمیکند به این مسیر تاریک قدم گذاشتن را نزد خودش توجیه نماید ... چنین کسانی همواره در تاریکی «جهل» باقی میمانند و اگر بارقهی نوری به چشمشان بیاید که بخواهند به سمت آن بروند خداوند آن نور را با شکلگیری شبهات جدید از بین میبرد تا ایشان در جهل خود همواره سرگردان باشند «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّـهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَّا يُبْصِرُونَ»، برای ما ساده است که بگوییم ایشان چون فطرت خود را انکار کردهاند و در آن تردید کردهاند دیگر در ندانمگرایی محض افتادهاند و راهی برای شناخت به خدا ندارند، همانطور که در آن روایت از قول معصوم علیهالسلام بیان گردید که اگر خداوند خودش را معرفی نکند کسی راه به سوی شناخت او ندارد و کسی که هیچ جهت ارجحی را نشناسد تمامی جهات از نظرش علیالسویه خواهند بود ... این سرگردانی در ژرفای هر نسبیگرایی از جمله نسبیگرایی اخلاقی و ندانمگرایی اعتقادی و غیره وجود دارد ... و کسی را که خدا در گمراهی خود رها کند کسی را یارای هدایت او نیست ... طبیعی است که انسان عاقل هم خودش را درگیر هدایت کسی که خداوند رهایش کرده باشد نمیکند و احتمالاً از همین جهت است که ان عالم بزرگوار در طلیعهی آوردن براهین خود فرمودند که این مطلب را همه قبول دارند جز شکاکین و سوفسطاییان که ما اصلاً با ایشان وارد بحث هم نمیشویم
برای این که دلیل بر این که این حکم از فطرت برگرفته و منشا می شود یک دلیل عقلی و یک دلیل نقلی می آوریم:
دلیل عقلی همان مشترک بودن عقلا در این حکم حتی بدون مراجعه به عرف (گرچه منشا انتزاع این حکم از عرف است چون حالت مقایسه باید رخ دهد ولی اصل این حکم از درون انسان است مستقلا و بدون هیچ کمکی؛ توضیحش در بالا آمد که مثلا در حکم بدیهی در تجربیات و حسیات اگر چه حس به کمک می آید اما حکم از درون است)و شرع و هیچ چیز دیگری است و این عمومیت درونی همه انسان ها نشان از سرشتی بودن این حکم می دهد. و این که این حکم یک منشا واحد همگانی دارد و آن را فطرت گوییم.
اگر بحث شخصی باشد حقیر با شما کاملاً موافقم، نه از این جهت که بدانم در درون دیگران چه میگذرد بلکه از آن جهت که شاهد هستم در درون خودم چه میگذرد: «بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ» و البته مطابق اعتقادات ما کسی که بر ما علم لدنّی پیدا کند بر ما احاطهی وجودی پیدا کرده است و کسی که شهید است میتواند از درون انسانهای دیگر هم آگاه شود و بر همین اساس هم شهدا به کسانی که به دنبال ایشان میآیند بشارت پاداشی را میدهند که به خودشان عرضه شده است، شهید شدن ویژگی اضافهای است بر مقتول بودن ایشان، این احاطهی وجودی به ایشان اجازه میدهد که از درون دیگران هم خبردار شوند ... بسیاری از علما و بزرگان دین ما در حیات دنیوی خود هم به این جایگاه شهادت رسیده بودند و طبیعی است که قول ایشان ولو در بارهی تحولات باطنی دیگران برای کسانی که به جایگاه خود ایشان اعتقاد دارند قابل پذیرفتن باشد ... اما در یک بحث فلسفی که چنان پیشفرضی را نداشته باشیم هر کسی تنها در مورد خودش میتواند نظر بدهد و نه بیشتر از آن ... شاید به همین دلیل معصومین علیهمالسلام وقتی میخواستند بحث کنند میفرمودند که به شرط انصاف بحث میکنم و اینکه لجاجت نکنی، چون اگر شخصی بخواهد لجاجت کند و در درون خودش حق را باطل کند برای ما شاید معلوم نباشد ولی راه را برای اثبات حقیقت در مباحثه مخدوش میکند ... اینجا حقطلبی دو طرف بحث ضروری است و فراتر از آن جدال غیراحسن است که از آن نهی شدهایم.
آنچه که شما فرمودید به زعم حقیر قابل قبول است، احتمالاً در جدال أحسن هم اگر با توضیحات کافی برای شخص مخاطب باشد به شرط انصاف پذیرفته خواهد شد ولی طبیعی است که خود شما هم انتظار ندارید همه بدون حتی یک استثناء آن را بپذیرند ... با این حساب فکر کنم کلاً دلیل قانعکنندهای باشد و موشکافی بیشتر در آن شایسته نباشد ...
اگر این را میپرسم از جهت ایجاد تردید در پاسخ شما نیست بلکه در جهت همان قانع شدن در اثر ارائهی توضیحات بیشتر است ... حقیر فطری بودن و عقلی بودن اسلام تشیع را قبول دارم ... اما وقتی ما قبول داریم که فطرت الهی میتواند در زیر غبار غفلت مخفی بشود چطور میتوانیم این مطلب را به کسی که ابتدائاً مخالف این نکته باشد مفهوم کرد؟ مثلاً خانمی با حلال بودن چندهمسری برای شوهرش مخالف است و اذعان میکند که این یک ظلم آشکار است و غیرت خود را موافق فطرتش میداند و هر حکمی بر علیه این غیرت را (مثلاً اگر این غیرت حسادت مذموم شمرده شود) بر خلاف فطرت خود شناسایی میکند، اگر در مورد این مسأله اختلاف پیش بیاید در مورد سایر مسائل هم ممکن است چنین اختلافی پیش بیاید، از جمله در شناخت خداوند و شناخت حقانیت اسلام تشیع ... شاید برای یک نفر شبهه پیش بیاید که برای منی که در جامعهی ضداسلام با تبلیغات اسلامهراسی بزرگ شدهام مطالب آمده در اسلام بخصوص تشیع بر خلاف فطرتم هست، یا یک نفر که با تفکر مهربانی حضرت مسیح علیهالسلام به واقعهی بنینظیر میرسد نتواند آن را با فطرت خود تطبیق دهد، در این شرایط چطور باید فطرت ایشان را به ایشان نشان داد؟
پاسخ شخصی حقیر که ان شاء الله اصلاح و یا کاملش نمایید این است که اول باید حدود فطرت الهی (چون چیزی به اسم فطرت انسانی نداریم، همانطور که از مضمون آن روایت پیرامون عهد الست اینطور برداشت شد اگر موافق باشید) را شناخت و مثلاً دید آیا غیرت و حسادت ربطی به فطرت الهی دارد یا خیر ... که به زعم حقیر ندارد! همانطور که جهولا ظلوما بودن انسان در حین پذیرش امانت لزوماً مؤخّر بر بر اعطای فطرت الهی و پذیرفته شدن آن (به علت روشنی بی نهایت مطلب بر انسان) نبوده است و میتواند غریزی باشد یا چیز دیگر ... در مورد بحث مهربانی و خشونت افراطی که در ادیان متفاوت و یا بر علیه ادیان دیگر تبلیغ میشود یک مغالطهی برداشت کل از جزء است بدون توجه کردن به شرایط آنها و قابل توضیح دادن است و در نتیجه به خودی خود فطری نیستند ... اما در مورد مسائلی که حقیقتاً فطری باشند و غبار غفلت بر آنها نشسته باشد یا باید اتفاقی خلاف معمول در زندگی شخص بیفتد (مثل کسی که در دریا کشتیاش دارد غرق میشود و آنجا نگاهش تیزبین میشود و خدا را در درون خود مییابد)، یا باید مواجه شود با یک خرق عادت که باز او را در شرایط مشابه قرار دهد و توجهش را به سمت انچه در اعماق وجودش مخفی شده است برگرداند (مثل معجزات انبیاء و قرآن به طور خاص) و یا باید مواجه شوند با شخص صاحبنفسی که نفسش تا عمق جان انسان را به حرکت وادارد و زنگار از دل او بزداید و جان تازهای به او بدهد تا او حق را ببیند (کسانی که صدای حجت الهی را شنیدند و انکار کردند و دشمنی کردند حجتی در مقابل خدا برایشان باقی نمیماند چرا که حق را شناخته و انکار کردند، ولی اگر کسی مثل حقیر با یک نفر بحث کنم و او نپذیرد معلوم نیست حق را شناخته باشد و انکار کرده باشد یا خیر، اینکه حضرت امیر علیهالسلام فرمودند هیچ کس را با این شمشیر نکشتم مگر آنکه به سوی دوزخ شتافت میتواند اشاره به همین مطلب هم باشد) ... مگرنه کاری از دست ما برنمیاید ...
پس اگر اجازه دهید جمعبندی حقیر از این بحثها این است که معیار شناخت حقیقت یک راه در درون انسانهاست و تجربهی تشخیص حقیقت قابل انتقال به غیر نیست مگر از طرف کسی که خداوند اثری را در او گذاشته باشد و او حجت بالغهی خدا باشد ... بر این اساس انسان عاقل باید حقگرا باشد و جستجوگر حق و چنین انسانی به شرط انصاف باید در درون خود این حق را بشناسد ... اگر این درک برای او در حدّ بدیهی یا به قول شما اولی و یا بالاتر از آن با درک حضوری بود دیگر قابل اطمینان است و عقل به او اجازه میدهد که در راه حقی که شناخته است با استدلال و برهان و غیره طی طریق کند ... چنین کسی اگر در مسیر پیش روی خود با شبهاتی برخورد کرد که در ظاهر او را متأثر کردند باید بداند که شبهات ظاهری به یقین باطنی خدشهای وارد نمیکند و در نتیجه باور خواهد داشت که این شبهات ظاهری همگی پاسخهایی دارند که حداکثر شاید او نمیداند و اگر تلاش کند هم میتواند متوجه آن بشود ....
بر این اساس در رسیدن به حقیقت و استوار شدن بر آن به طور قاطعانه اینطور نیست که حتماً نیاز به دانستن فلسفه یا داشتن ضریب هوشی خیلی بالا نیست و البته به هیچ کسی هم بیشتر از درک باطنی خود نباید اعتماد کرد و در شناخت حقیقت نباید تقلید کرد، حتی اگر تمامی دانشمندان فیلسوف و تمامی نوابغ با ضریب هوشی بالای ۱۵۰ گفتند که مثلاً خدایی نیست و انسان در درون خود نور خدا را مشاهده میکرد حکم عقل در مورد این شخص این است که کار ان فیلسوفها و نوابغ را به خدا واگذار کند و منتظر باشد همانطور که ایشان منتظر رسوایی او هستند ...
این رویکرد در خود قرآن هم بیان شده است و سیرهی انبیاء هم بر همان بوده است و هیچ نبی با آنکه علوم بسیار داشتهاند معیار در پذیرش حقیقت را برهان عقلی ندانستهاند مگر در شرایطی که پیشفرضهای بحث درست باشند و عموم کسانی که با براهین عقلی و علوم تجربی به جنگ دین بلند میشوند یا نسبت به آن جبههگیری میکنند تا آنجایی که حقیر دیدهام از این نظر کارشان خلاف عقل بوده است که بحث را از وسط شروع میکردهاند و کاری به پیشفرضهایی که مبنای بحثهایشان بوده است نداشتهاند و آنها را واکاوی نکرده بودند، مثل همان کسانی که مثلاً میگویند مسیحیت دین صلح است و اسلام دین جنگ یا چیزهایی شبیه به ان ...
باز هم از تلاش علمی شما برای روشن شدن مطالب تشکر ویژه می کنم
و عرض می کنم :
برادر بزرگوار این مطالب راغنیمت بدانید برای آنها بسیار زحمت کشیده ام و پی جویی های علمی شما پاسخ مثبتی به این کار ناقابل بنده است:Gol:
حقیر هم از زحمات شما و تحملی که کردید ممنون هستم و حقیقتاً از مباحثتان استفاده کردم
همصحبتی با شما غنیمت و مایهی مباهات بود و هست :Gol:
یا علی علیهالسلام
تا این جا کلام آیه الله مکارم بود اما وجهی که بیشتر از همه به نظر می رسد همان برهان افتقار و فقر وجودی است این که انسان وقتی خود را می شناسد به فقیر بودنش پی می برد و هر چه انسان از لحاظ علمی غنی تر شناختش از فقرش بیشتر(فقیرتر) این همان چیزی است که سلمان فرمود الفقر فخری. و این همان است که می فرمایند اثبات وجود خدا نیاز به برهان ندارد و بدیهی است و حتی برخی می گویند انسان به علم حضوری می یابد خدا را به این معنا که انسان خودش را بذاته درک می کند و ملازم با درک وجودش فقر وجودی اش را درک می کند این فقر چون که یک قضیه دو طرفه است یعنی اضافه اش اشراقی است یعنی به محض درک نفسش که فقیر است مضاف این اضافه را می یابد که همان غنی بالذات است و هرچقدر انسان خودش را بهتر بشناسد که فقیر است ذاتش نداری است دارای مطلق و غنی بالذات را بهتر خواهد شناخت.
با این تعبیر ادامه سوال شما هم جواب داده می شود که آیا غیر از ذات خودمان باید مثلا بالا تر خودمان را باید درک حضوری کنیم که عرض شد درک یک طرف اضافه مخصوصا اضافه اشراقی به همان نسبت که این طرف را شناختی آن طرف را می شناسی .
این که عرض شد خیلی مهم است و نکات والایی را داراست:
این که انسان در اضافه اشراقی علم اجمالیب به وجود پیدا می کنید اما این که آیا علم تفصیلی هم پیدا می کنید یا نه؟
جواب: خیر بلکه ما به اندازه سعه وجودی خودمان که هر چه بیشتر باشد و این درک بیشتر باشد طرف اضافه را(خدا را) می شناسیم اما نه خود او را بلکه اسمای او را چرا که او بسیط حقه است و جزئی ندارد که ما به واسطه مقدار درک خود به جزئ آن دست یابیم یا این که به کل آن علم یابیم که او در فهم ناید و او کمال لایتناهی است و اسماء او هر اندازه که انسان خود را ظرف تجلی آن اسماء قرار دهد با شناخت خود آنها را می شناسند اینجاست که این حدیث زیبا قابل توجه است که فرمود:إنّ هذه القلوب أوعية، وخيرها أوعاها . و چه زیبا فرمود القلب حرم الله و در جای دیگر فرمودقلب المومن عرش الرحمن. (اللهم ارزقنا..)
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمت خدا بر شما و برکاتش،
سؤالم فقط در مورد این است که فرمودید انسان هرچقدر فقر خودش را بیشتر بشناسد غنی بالذات را بیشتر میشناسد ... تجربهی حقیر معمولاً عکس این بوده است، یعنی وقتی بزرگی خدا را میبینم حقارت خودم را متوجه میشوم ... در دنیای خارج هم به نظرم همینطور است، کسی به خودی خود به نداشتههایش فکر نمیکند که احساس فقر کند و بعد بگوید فلان کس چقدر داراست، بلکه ابتدا چشمش به زخارف دنیا میافتد و کسانی که از آنها بهره دارند و بعد میخواهد داشته باشد و ندارد و احساس فقر میکند ... عدم نمیتواند مبدأ شناخت باشد و معرفت غناء و درک فقدان آن میتواند منشأ درک فقر خود بشود. بر این اساس شاید حمل این عبارت که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» به شناخت از فقر خود و بعد در اثر آن شناخت غناء و بزرگی خدا درست نباشد، در اینجا بحث تقدم شناخت خود از شناخت خدا مطرح است در حالیکه در فقر ذاتی شناخت غنی مقدم بر درک فقر خود به نظر میرسد ... اما بجز فقر ذاتی در سایر موارد انسان احتیاج به واسطهها را دارد برای پاسخ دادن به نیازهایش و این درک فقر و مهیا بودن پاسخ برای آن را میتواند به مدیر مدبری نسبت دهد که او را به حال خود رها نکرده است و از راه شناخت وجوه متفاوت فقر خود پی به تدبیر و غناء او ببرد، مشابه کاری که امام صادق علیهالسلام در کتاب توحید مفضل انجام دادهاند که از وجود خودشان به عنوان یک انسان و از سایر موجودات در پی بیدار کردن فطرت الهی در انسان برآمدهاند و این فطرت هم مطابق روایتی که در پست قبلی بیان شد مستقیمترین دلیل بر وجود خدا و حقانیت اسلام تشیع است ... اینکه در روایت آمده مؤمن نسبت به اهل بیت علیهمالسلام هم دلش نرم است و مثلاً اگر روایت شناخت ما بالنورانیة را برایش بگویند انکار نمیکند از همین جهت فطری بودن عهدی است شاید که در روز الست دربارهی ایشان گرفته شد و مؤمنین کسانی هستند که با میل خود به ان گردن دادند و کافران کسانی هستند که آنجا به اکراه پذیرفتند و اینجا که حقیقت پوشیده به حجابهای ظلمانی دنیاست و باب اعمال اراده و اختیار برای همگان از مؤمن و کافر تا حدّی باز است از پذیرش آن به میل خود رسماً و علناً سر باز میزنند ...
در کنار پاسخ خوب شما به نظرم رسید شاید اگر به ذوالمراتب بودن نفس خودمان نظر داشته باشیم در این صورت سیر من النفس الی الحق میشود شناخت بهتر مراتب عالیتر وجود خود که در کلام علامهی مجلسی به صورت سیر شناختی انسان از خود از ناسوت تا لاهوت اشاره شده است. شناخت همیشه از ظاهر شروع میشود و به باطن میرود، از عالم ظاهر شروع میشود به عالم اکبر داخل میشود، از عالم دنیا شروع میشود تا عرش خدا که در دل مؤمن است پیش میرود ... انسانها ستونهایی هستند که آسمانها و زمین بر آن استوار هستند و در زیارت جامعه هم آمده که به شما اهل بیت علیهمالسلام خداوند آسمان را نگاه میدارد که سقوط نکند مگر آنکه ارادهی دیگری نماید و عرش خدا بر بالای آسمانهاست ... و نماز معراج از همین ستونهاست ... برای همهی مؤنین این سیر یک سیر معنوی است که در ان توجه نفس به خودش سیر میکند و تا عرش بالا میرود و برای رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بدن ایشان هم با این توجه باطنی همراهی کردند و وجه ظاهر و باطن با یکدیگر همراه شدند
اگر این پاسخ به نظر شما هم قابل قبول باشد در این صورت پاسخ آن سؤال حقیر را شاید بتوان اینطور داد که درک حضوری انسان از خودش قابل اعتماد است و این درک حضوری همانطور که از عالم خارج میتواند گزارههایی را تصدیق نماید به شناخت خود شخص هم میتواند کمک کند و معیار برای صدق آن شناخت باشد، یعنی هم خود را بهتر بشناسد و هم دیگران را، آنچه جایگاه مداقهی درک حضوری است توجه نفس است، اگر به خودش توجه کند خود را میشناسد و اگر به گزارهی مربوط به غیرخودش نظاره کند سعی در شناخت آنها دارد ... در این میان عقل یا بصیرت باطنی لازم است که گفته شده است مانند چراغ است در جایگاه قلب و چه بسا این چراغ نورش را به هر کجا که بیاندازد آنجا مورد شناخت قرار گیرد همانطور که چشم سر به هر طرفی که گردانده شود همانجا مورد دقت بیشتر نفس قرار میگیرد و حتی انسان به سمتی که نگاه میکند صداهایی را تشخیص میدهد که از آن سمت میآید که تا قبل از دیدن آن نمیتوانست تشخیص بدهد، اما الآن میشنود به علت دیدن علت و گشتن به دنبال معلول آن و یافتن آن از میان همهمهی موجود در محیط. با این حساب عاملی که محدودیت روی شناخت نفس از خودش و درک حضوری او از خودش دارد وسیلهای است که برای کسب شناخت در اختیار دارد، اینکه باید توجه آن به خودش باشد و این توجه از ظاهر شروع میشود ... از پایینترین مرحلهی وجودی ... از جسم ...
اگر اشتباه نفهمیده باشم؟ :Gig:
با تشکر و ببخشید اگر مقداری از موضوع تاپیک خارج شدم (فکر کنم به کمک شما پاسخ خوبی از سؤال ابتدایی تاپیک گرفته باشم، اگر گفتههایم در راستای نتیجهگیری در پستهای قبلی از نظر شما اشتباه نباشند، و به همین دلیل کمی هم سر به بیابانهای حیرت ذهنی دیگرم زدند :Nishkhand::Gol:)
یا علی علیهالسلام
استاد اخلاقمون توی دانشگاه میگفت . ادم موفق دوتا بال معنویت و علم باهم داره
هیچوقت تو زندگیم نخاستم فقط وقف دین یا فقط وقف علم باشم . میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه
دین خانواده ام همینه . به نظرم تا حالا داخلش ضعفی ندیدم .نیازهامو جواب داده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله
ممنون بابت اینکه در این تاپیک شرکت کردید ... :Gol:
اما اینکه فرمودید «میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه» باید توجه کرد که «علم دین» یک اصطلاح است برای تفکیک علوم به علوم درباره دین و علوم طبیعیات و تجربی و علوم عقلی مثل فلسفه و ریاضیات، ولی این اصطلاح به این معنی نیست که واقعاً ما دو علم جداگانه داشته باشیم، کل عالم وجود با تمام جزئیاتش خلق شده است به هدفی و بررسی هر گوشهی از آن در دنیا در یکی از این دو جهت است، یا در جهت آن هدف نهایی که هدایت و بندگی و رستگاری است و یا در جهت مخالفت و دنیاطلبی و عاقبتبهشرّی ... اگر شما خودتان را وقف دین کنید به این معنا نیست که از سایر کارهای دنیوی باز خواهید ماند، بلکه به این معناست که همهی کارهایتان رنگ دین به خود میگیرد «صِبْغَةَ اللَّـهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّـهِ صِبْغَةً»، با توجه به نیتی که در انجام هر کاری در دل دارید ... مثالش این است که به شما میگویند این دنیا یک محل برای مسابقه است، هر کسی هر نقشی که دارد را باید به بهترین وجه انجام دهد و دست آخر کارهایشان ارزشگذاری میشود «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ...»، پس شما اول باید نقش خود در این مسابقه را تشخیص دهید و بعد سعی کنید به بهترین وجه به نقش خود عمل کنید ... نقشهای انسانی مثل:
۱. بندهی خدا هستم پس باید بندگی کنم (نه اینکهه فقط نماز و روزه باشد، در همهی کارها باید رضایت خدا مقدم شمرده شود، هر چه بیشتر مطیع باشیم بندگی بهتری کردهایم، کسی که از کارش بزند که نماز طولانیتری بخواند و مردم را معطل کند و به جای کار مردم را راه انداختن بابت نماز طولانیاش حقوق طلب کند این کارش چندان مصداق خوبی برای بندگی کردن نیست، تازه اگر عصیان نباشد)
۲. انسان هستم (انسان بودن محدودیتهایی دارد و مسؤولیتهایی را متوجه ما میکند و وظایفی را بر گردانمان میاندازد که باید آنها را شناخت و به آنها تا هر چه بیشتر عمل کرد)
۳. فرزند هستم (وظایف فرزندی نسبت به والدین مطابق با رضایت خدا)
۴. خواهر یا برادر یا خواهر زاده یا برادر زاده یا خاله یا دایی یا عمه یا عمو و غیره و غیره هستم (...)
۵. همسر هستم ...
۶. ایرانی هستم ...
۷. دانشجو هستم (وظایف دانشجو چیست و چطور میشود دانشجوی بهتری بود؟ دانشجوی چه رشتهای هستم و چه کار کنم بهتر است باز در راستای بندگی خدا و ...؟) یا کارمند هستم و یا کارخانهدار هستم و یا غیره و غیره ...
...
..
.
هر معرفت و علمی که در این راستا باشد علم درون دینی است و اصولاً چیزی در دنیا نیست که خارج از حیطهی دین بیفتد ... یا در راستای دین با مسائل برخورد میشود و یا در جهات دیگر که هر کدام از جهاتی ایجاد اشکال مینمایند ... چه آنکه دین اگر از ناحیهی خدای خالق بینیاز و عالم و ذو رحمة علی العباد باشد هر حکمش حتماً دایر بر یا مصالحی شخصی است و یا مصالحی اجتماعی، یا جنبهی بطنی و معنوی دارد و یا در راستای مصالح جسمی و ظاهری است ... هر جهتی که غیر از جهت دین که در پیش گرفته شود به نوعی انسان در زیانکاری است ... حتی اگر ضرری هم به خودش یا دیگری نزند باز از این جهت که زمان عمرش در راه اشتباه سپری شده است زیانکار است «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ » ... گرچه خداوند هم جبرانکننده است و «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّـهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ»
دین خانواده ام همینه . به نظرم تا حالا داخلش ضعفی ندیدم .نیازهامو جواب داده
چندتا دلیلم دارم که اسلام بهتره ولی بقیه دین هام هم قبول دارم . جهت همشون یکیه
شاید در اینده نقصی در اسلام دیدم و تصمیم گرفتم عوضش کنم .
فعلا که راضیم :)
خوب این نظرتان برایم عجیب است ... و البته خطرناک ... اگر بهتر بررسی کنید میبینید ادیان متفاوت با شکل کنونی حتی اگر برخی از ایشان ابراهیم و الهی هم باشند اختلافات زیادی دارند :Moteajeb!: اینکه ظاهراً همهی ادیان یک سری قانون داشته باشند و بگویند همدیگر را آزار ندهید و از این قبیل مطالب اگر دلیل مشابه دانستن آنها توسط شما باشد که البته از این نظر حتی مکاتب بشری هم فرق کلی چندانی با مکاتب الهی ندارند و تنها در جزئیات متفاوتند، در این صورت باید ببینید که در کلیات هم آیا شبیه هم هستند یا خیر! آنچه مهمترین مطلب در داشتن یک ایدؤولوژی است خود کلیت آن ایدؤولوژی است که به کارها و عقاید انسان رنگ و جهت میدهد وگرنه در عمل در دنیا شاید خیلی از مکاتب نتایج یکسانی بدهند و حتی بعید نیست اگر در کوتاه مدت (مثلاً ۱۰۰ سال یا بیشتر) به نظر برسد که یک مکتب بشری عملکرد بهتری هم از مثلاً ادیان آسمانی دارد! اما اگر به ایدؤولوژیها نگاه کنید حتی اعتقاد اهل سنت و شیعه اختلافات گاهی بزرگی دارند! با آنکه همه مسلمان هستند و نماز میخوانند و روزه میگیرند و در خیلی از مسائل دیگر هم شبیه هم هستند!
این هم که شاید در آینده نقصی ببینید و تصمیمتان عوض شود و چون ادیان از نظر شما جهت اصلیشان یکی است خیلی اصراری بر ماندن بر یک دین خاص ندارید حقیر را متعجب کرده است! یعنی شما تا کنون با وجود این همه شبهات و دشمنیهای دشمنان اسلام هیچ نقصی در اسلام به ذهنتان نرسیده است؟ یعنی حتی در این ۵ ماهی که در این سایت عضو هستید از سؤالات دوستان هیچ نقصی به ذهنتان نرسیده است؟ به نظر نمیرسد تمایل خاصی در دفاع از دین خود داشته باشید و در صدد آن باشید که شبهات را برای خودتان رفع کنید یا حتی روی آنها انرژی زیادی بگذارید که در موردشان خوب فکر کنید و ببینید واقعاً آنطور که ادعا شده است نقص هست یا نه!؟ یا شاید هم تسلط بالایی به مسائل طرح شده در اسلام دارید که آن شبهات برایتان پیشپاافتاده هستند و در نتیجه در ذهن شما تردید نسبت به اسلام ایجاد نمیکنند!؟ اما اگر اینطور بود که نمیگفتید بقیهی دینها را هم قبول دارید!؟ حالا خلاصه وضع شما چگونه است؟ احتمالاً جایی از پست شما را درست متوجه نشدهام، شاید اگر بیشتر توضیح دهید بهتر باشد و البته ممنون میشوم که این کار را بکنید
با تشکر :Gol:
در پناه خدا باشید
مثلاً فرض کنید در فلسفهی اسلامی امروز تسلسل را باطل میدانند در حالیکه حقیر آن را پذیرفتهام، با وجودیکه حقیر هم نمیتوانم بینهایت را درک کنم مانند سایر بزرگواران، با این وجود اینکه تسلسل را باطل بدانند به نظرم اشتباه است. این بحث در قرن ۱۹ در ریاضیات پیش آمد وقتی شخصی به اسم کانتور ادعا کرد که جبر میان بینهایتها را اختراع کرده است. او گفت که من قبول دارم که بینهایت اعداد طبیعی را هر چقدر هم که به جلو پیش برویم نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم چون مطابق تعریف آن باز هم بزرگتر است ولی آمد و حرف دیگری زد، یعنی گفت ما فرض کنیم که از هر طریق به بینهایت رسیدهایم و حالا بیاییم و در مورد بعد از بینهایت صحبت کنیم. برای این کار یک معیار دیگر برای تعریف اعداد به کار برد و اعداد تعمیمیافته را تحت عنوان اعداد کاردینال معرفی کرد که قادر به شمردن اعداد بعد از بینهایت هم باشند. از نظر فلاسفهای که تسلسل را باطل میدانند بینهایت بینهایت است و فرقی میان بینهایت اعداد طبیعی و بینهایت اعداد حقیقی نیست، هر دو بینهایت هستند که یعنی دستنیافتنی، اما با جبر کانتور معلوم شد که بینهایت اعداد حقیقی بسیار بسیار بزرگتر است از بینهایت اعداد طبیعی! در زمان کانتور ریاضیدانهای حتی خیلی بزرگی هم با او مخالفت کردند و یا کارش را بیارزش دانستند و شاید این مخالفتها یکی از دلایلی شد که او سالهای آخر عمرش را در بیمارستان روانی بستری شد. اما در رقابت میان دو ریاضیدان بزرگ به نام پوانکاره از فرانسه و هیلبرت از انگلستان وقتی پوانکاره نظر کانتور را مردود دانست هیلبرت نظری عکس داد و گفت هیچ کس نمیتواند ما را از بهشتی که کانتور برای ما فراهم کرده است بیرون نماید ... و به زعم حقیر اینکه از آن به بعد نظریهی کانتور به بهشت کانتور معروف شد خالی از وجه نیست ... الآن دیگر ما مفهوم بینهایت را به عنوان مفهومی دستنیافتنی نمیدانیم اگرچه تعریف آن همچنان همان دستنیافتنی باشد ... در واقع دستنیافتنی بودن بینهایت را ویژگی بینهایت میدانیم که آن را وابسته به راهی میشمریم که آن بینهایت از آن طریق بررسی میشود ... مثال جالبش شاید همگرایی دنبالههای بینهایت باشد ... برای شما یک دنبالهی بینهایت میگذارند پیش رویتان که مثلاً سه جملهی اولش را نوشتهاند و بعد با یک ضابطه میگویند میتوان این دنباله را تا به بینهایت ادامه داد. شما میتوانید تا جمله میلیاردیم آن را هم بسازید و باز هم به جلو بروید تا هر مقدار که خواستید ... اگر از شما بپرسند که آخرین جملهی آن چیست جوابی ندارید چون حدّ یقفی برای آن نیست و تا بینهایت میتوان این کار را ادامه داد و هرگز هم نمیتوان گفت که این جمله آخرین جملهی دنباله باشد ... از این نظر اگر تسلسل باطل باشد باید بگوییم دنبالهی بینهایت نداریم و دست آخر باید در جایی صبر کرد ... ولی بعد میبینیم که از راهها و تکنیکهای دیگری میتوان مقدار همگرایی دنباله را یافت ... بدون اینکه حتی لازم باشد مثلاً ۳ جملهی اول دنباله را هم تشکیل داد ... بعد میبینیم که مقدار همگرایی دنبالهای بینهایت عددی است ساده مانند ۱ و نه یک موجود خیلی عجیب و غریب که باید به چشم دستنیافتنی به آن نگاه کرد. البته برخی دنبالهها ممکن است اثبات شوند که همگرا نیستند ولی این نشان میدهد که ما راه درستی برای شناخت آن نداریم. برای مثال باز در ریاضیات ما فضای باناخ را داریم که فضایی کامل است، یعنی سوراخ ندارد، به این معنا که هر دنبالهی کوشی از آن در داخل خودش همگرا میشود، یعنی هر موجودی که در این فضا زندگی کند خروجی هر دنبالهی کوشی را میتواند بشناسد و درک کند، ولی مجموعهی اعداد گویا یک فضای باناخ نیست، یعنی سوراخ دارد، مثلاً برخی از دنبالههای کوشی ممکن است به اعداد اصم همگرا شوند که از نظر موجوداتی که در مجموعهی اعداد گویا زندگی میکنند غیرقابلشناخت باشند ... بنابراین حقیر ادعا میکنم هر بینهایتی قابل شناخت است و تنها موجودات ساکن یک دنیای خاص شاید از درک او عاجز باشند ... بینهایت موجودی خیالی نیست که نشود به آن دست یافت بلکه هر شناختی راهی دارد و گاهی راهی که ما برای شناخت آن بینهایت انتخاب کردهایم راه درستی نیست و نقص دارد ... خداوند وجودی بدون حد و بی نهایت است ولی کدام فیلسوف اسلامی تا کنون گفته است که چون بینهایت است پس وجود ندارد و موجودی فرضی است؟ این است که حقیر میگویم تسلسل به خودی خود باطل نیست، اینکه در نظریهی حکمت متعالیه هم به جای ۱۰ عقل واسط بیشمار مرتبه برای وجود قائل شدهاند یعنی اینکه مانند دنبالهای از اعداد حقیقی آن را گرفتهاند که خودش بیشمار عضو دارد و با اعداد طبیعی قابل شمارش نیست (اعداد طبیعی همان وسیلهی طبیعی انسان برای شمارش است و اگر بخواهد تعداد اعداد حقیقی بین صفر تا یک را هم بشمرد باز عدد کم میآورد!)
با سلام خدمت شما دوست گرامی از این که برای مباحث وقت می گذارید کمال تشکر را دارم. چند نکته برای روشن شدن بحث نیاز به توجه دارند:
1.این که بنده در شناخت مبانی حسن و قبح عقلی چند نظر را بیان کردم اول برای این بود که بار علمی بحث بالاتر برود ثانیا برای این بود که زوایای نهان آن آشکار شود . این که یک بار آن را مصلحت نوعیه و بار دیگر درجات کمال و در آخر به عقل فطری رساندیم برای این بود که در مصلحت نوعیه این سوال هنوز می توانست ادامه یابد که ملاک صدق مصالح نوعیه چیست و دوباره سوال ادامه بیابد.
که این واکاوی و رساندن آن به عقل فطری در این جهت به ما کمک می کرد
و از طرفی گفتیم برخی قضایا می تواند چند جهتی باشند مانند حسن و قبح که عرض شد از یک جهت از مشهورات و از جهت دیگر از بدیهیات است.
2.درباره آنچه که درباره بطلان تسلسل و وجوه آن گفته شد و سوال شما که اگر روزی مثلا فهمیدند که تسلسل باطل نیست و .... این نشان می دهد که احکام بشر امروزی شاید فردا مورد مناقشه قرار بگیرد باید یک نکته را توجه کنید که این اشکال شما نه تنها در حسن و قبح مطرح می شود بلکه در تمامی بدیهیات و اولیات نیز قابل طرح است پس سوال شما در حسن و قبحفقط نیست بلکه در همه موارد است
که در پاسخ باید بگوییم وقتی ما معیاری برای صدق تمامی گزاره ها می گزاریم (معیار صدق) که همان برگشتش به قضایای بدیهی و برگشت آنها به اولیات و اولی الاوائل بوده است و برگشت اولی الاوائل را که همان استحاله اجتماع نقیضین می نامیم به علم حضوری قرار دادیم . و علم حضوری خطا نپذیر است و دیگر معیار صدق نمی خواهد چرا که حضور معلوم عند العالم است از این به بعد دیگر هر گزاره ای چه ریاضی و چه تجربی و چه فلسفی باید به این گزاره برگردد تا صادق باشد.
پس در تجربیات بشر اگر به جایی رسیدند که گفت اجتماع نقیضین ممکن است ما می گوییم چون به علم حضوری درک می کنیم که اجتماع نقیضین محال است پس گزاره تجربی کاذب است و جای کار بیشتری دارد .
به عبارت دیگر آنچه که در طول تاریخ بشر قابل تغییر است تجربیات و مشاهدات و ....بشر است نه احکام صرفا عقلی بشر مگر این که این احکام به بداهت ثابت نشده باشد . چرا که عقل بشر و درون مایه و سرشت و علوم حضوری بشر که در طول تاریخ عوض نمی شود . مگر این که بگوییم بشری که می آید اصلا بشر نیست چیز دیگر ی است.
3. اما مهمترین نکته این بخش که انشا الله راهگشایی برای ذهن همگی باشد این است که استحاله تسلسل بر عکس استحاله دور از بدیهیات نیست و از نظریات است و باید به بدیهی برگشت کند(دور و استحاله آن بدیهی است). پس اگر طریق صحیحی برای برگشت به بدیهی در آن مطرح نشود می تواند قابل مناقشه باشد.
اما نکته بسیار مهم در استحاله تسلسل این است که ما بدانیم کدام تسلسل را می گوییم محال است آیا هر تسلسل محال است هرگز این گونه نیست مگر اعداد محدود اند مگر زمان محدود است مگر اجزاء داخلی یک جسم در تقسیم شدنشان محدود اند این ها را ما به عینه و با علم بدیهی تجربی درک می کنیم که این گونه نیست تازه اگر مکاتب فیزیک و ریاضی جدیدی هم مثل آنچه شما ذکر کردید بایند که دیگر چه بهتر .
راستی کدام تسلسل را فلاسفه باطل می دانند:
در کتب فلاسفه هشت گونه تسلسل بیان شده است:
این یک مثال بود که به زعم حقیر حتی اجماع عقلی عقلا هم کافی نیست و حتی چه بسا به طور مطلق بدیهی فرض کردن نتیجهی آن اشکال دارد و مثلاً منجر به تکفیر شخصی مانند کانتور خواهد شد. اگر بگوییم حکم عقل هر شخص عاقلی که در احکام عقلی تمام عقلای همدوره و عقلای دوران دیگر هم با مخالفت روبرو نشود را میتوان بدیهی در نظر گرفت حقیر میتوانم بپذیرم ... ولی اینکه بگوییم هر عاقلی این مطلب را که حکم عقل بنده هست تأیید میکند معیار درستی نیست همانطور که مخالفان اسلام هم همین را میگویند و بر همین اساس ما را متحجر و خشکمغز میخوانند و البته ما هم نظر مشابهی در مورد ایشان داریم ... معیار اگر این باشد که این حکم عقل من است و هر عاقلی تصدیق میکند تنها وقتی قابل قبول است که شرط «هر عاقلی» در آن و نظر عقلی آن «تمام عقلا» به تمام و کمال قابل تحصیل و بررسی باشد و به همین سبب دیگر حقیر هم نمیگویم هر عاقلی با این اشکال بنده موافق است چون به احتمال زیاد خواهم دید که شما این حکم عقل حقیر را در پست بعدی جواب محکم و با صلابت خواهید داد
بزرگوار
این که یک حکم عقلی را به عقل خود نسبت دهیم و بگوییم پس همه باید قبول کنند این گونه نیست و شاید آن وجهی که گفتم قضایا دو جنبه دارند جنبه مشهورات و بدیهی بودنشان به خاطر همین بود .
در مورد برخی از احکام عقل نظری مثل اولیات می بینیم که نه تنها همه عقلا بر این متفق اند هیچ کس جز آن را فرض نمی کند مگر کسی که قصد لجاجت را داشته باشد مثل این که می گوییم که هر کسی خودش را می یابد که هست " اصل الواقعیه" بله یکی مثل سوفسطایی می تواند پیدا شود و بگوید اصلا من هم نیستم !!! ولی وقتی جمع عقلا به خودشان در مرحله اول و به بقبه عقلا در مرحله دوم می نگرند این احکام بدیهی را می یابند . و چون بالحضور می یابند در آ« شکی ندارند.
و این اصلا به چه دین و آیینی داشتن کاری ندارد اینجا ما به انسان بما هو انسان نظر داریم نه انسان مسلمان نه انسان بودایی و....
هر انسانی بالبداههه می یابد که هر کلی از جزء خود بزرگ تر است و این نیازی به مسلمان بودن یا یهودی بودن یا ... مرد یازن بودن بچه یا بزرگ بودن و... ندارد به همین مقدار که کسی دارای عقل باشد برای ما کافی است . به خاطر همین ما نمی گوییم قضایای مستقلات عقلیه داریم یا می گوییم حسن و قبح عقلی داریم و....
وقتی در همین قضایا بیشتر دقت می کنیم کسی دنبال ملاک صدق همین اولیات هم بگردد می گوییم علم حضوری .
اما در مورد اینکه فرمودید که حسن عدل و قبح ظلم در اصل خود مورد پذیرش است گرچه در مصادیق اختلاف نظر باشد نظر حقیر این بود که عدل و ظلم بدون مصادیق خود معنایی از خود ندارند و اگر مصادیق تغییر کند در این صورت معنای کلی هم تغییر میکند و دیگر نمیتوان در کلیت آنها هم با یکدیگر به توافق رسید. با این وجود اینکه حفظ نظام انسانی و رعایت مصلحت عامه مورد پذیرش عقل است را پذیرفتم با اینکه پیشتر در موردش اشکال داشتم. مبنای نپذیرفتنم این بود که شاید کسی به این نتیجه برسد که مصلحت شخصیاش بر مصلحت عامه اولویت دارد و حب ذات او را به هر بداخلاقی از نظر ما وا بدارد و به خودی خود کسی نمیتواند بگوید که او اشتباه میکند و ما درست میگوییم، مثلاً میشد این نظر عامهی مردم و عقلای ایشان را حمل بر محافظهکار بودن ایشان و جسارت آن افراد خاص نمود و گفت ایشان ریسک این کار خود را میپذیرند و قبول دارند که اگر گیر بیفتند از ایشان انتقام گرفته خواهد شد، اما الآن که پذیرفتم با توجه به این مطلب بوده است اگر اصل بر مصلحت فردی گذاشته شود و همه این را به عنوان یک اصل درست بپذیرند (با توجه به این مسألهی بدیهی دیگر که همهی انسانها حب نفس دارند) در بلند مدت دیگر نظامی باقی نمیماند که شخص بخواهد از این جهت به لذات و سعادتهای ملموس دیگری در بستر آن برسد، این یعنی اگر اجتماع و همکاری میان اعضای آن باشد سعادت کلی افزایش مییابد و اگر کسی که معیارش حب نفس باشد میتواند بر امواج آن برای خود موجسواری کند بخاطر این است که دیگران با حفظ اجتماع این امکان را به او دادهاند و اگر نمیدادند دیگر دریایی هم نبود که او بر امواجش بتازد ... از این جهت چون مصلحت نفس به صورت حداکثری نمیتواند در زمانی که اصالت به رعایت منافع شخصی داده شده است به صورت بلند مدت تأمین شود و طلب حداکثری این مصلحت شخصی منجر به حداقلی شدن آن در بلندمدت خواهد شد از نظر عقل چنین کاری به مصلحت خود شخص هم نیست، گرچه در عمل چون میدانیم افرادی که تن به چنین کارهایی بدهند اندک هستند و در نتیجه اصل نظام حفظ میشود (در تجربیات بعد از حوادث غیرمترقبهای مانند زلزله که آمار دزدی و جنایت حفظ میشود و از طرف افراد بیشتری از اجتماع بقای خود بر بقای نظام اولویت داده میشود چنین احساس ناامنی و در نتیجه حداقل شدن همان مصلحت شخصی را نیز شاهد هستیم) همیشه موجی برای موجسواری هست ولی حکم بدیهی عقلی تابع شرایط نیست و در نتیجه میتوان گفت که حفظ نظام اجتماعی به لحاظ عقلی مطلوب است و هر نظام اخلاقی که با آن همسو نباشد عقلاً محکوم به بطلان است ... این را میشود در یک نگاه کلی به همان حسن عدل و قبح ظلم نسبت داد ... گرچه در مصادیق و راه انجام این کار دیگر به این راحتیها توافق نظری پیش نیاید ... مثل اینکه تمام جوامع یا لااقل آنهایی که حقیر میشناسم قوانینی برای خود دارند که در راستای حفظ نظام اجتماعی خودشان باشد، چه قوانین قبیلهای باشد و چه قوانین روستا و چه قوانین شهر و چه قوانین کشور و چه قوانین بینالمللی ... همه قانون دارند ولی قانونهای آنها یکسان نیست ... حتی یک قانون از این قانونها هم نیست که در راستای بر هم زدن نظام اجتماع باشد اگرچه در برخی از آنها افرادی سودجوی در مقام قانونگذاری به عمد و افرادی جاهل به سهو راه فرارهایی را برای کسانی که تمایل دارند بتوانند روی امواج نظم جامعه موجسواری نمایند باز بگذارند ... حتی نظم نوین جهانی که تهیهکنندهاش استکبار جهانی است باز میخواهد پیوستگی جامعه حفظ شود گرچه خودش را میخواهد سوار بر دوش مردمی کند که این نظم را حفظ میکنند ...
ببینید بزرگوار
بحث حسن عدل و قبح ظلم چه با معیار مصلحت نوعیه و چه با معیار مصلحت شخصیه قابل بیان و توجیه است :
وقتی یک نفر مورد ظلم قرار می گیرد فی ذاته و در نفسش این کار را تقبیح می کند و آن را بد می داند . پس نیازی به فاکتور بیرونی ندارد بلکه به نحو اقتضاسبب برای مسبب و مقتضی بریا مقتضایش است به عبارت دیگر این تقبیح معلول همان علت (ظلم ) است و همچنین در احسان و عدل کسی که مورد احسان و عدل واقع می شود ناخودآگاه این عمل را تحسین می کند.
اگر معیار آن را مصلحت نوعیه دانستیم وقتی است که اگر به فردی غیر خودمان هم ظلم شد آن را نیز تقبیح کنیم و به خاطر عدل تحسین کنیم.
پس در هر دو صورت حسن عدل و قبح ظلم ثابت است.
اما درباره این که فرمودید عدل با مصادیقش معنا می شود به نظر این گونه نیست ما بنا را بر فرشض می گذاریم یعنی بر فرض که یک کاری انجام شد که مصداق عدل بود آیا تحسین به دنبال دارد یا خیر؟ و اگر یک کاری انجام شد که مصداق ظلم باشد آیا تقبیح را به دنبال دارد یا نه؟؟
و در این که برخی از مصادیق ظلم و عدل واضح است و مورد اجماع عقلاست شکی نیست . مثال ظلم به یتیم ، خوردن مال او به نا حق ، کذب ضار و ضرب یتیم بغیر تادیب و...و همچنین در عدل هم نمونه های ظاهری داریم که عفلا بر آن اجماع دارند.
آیا پس درست است که بگویم مبناییترین معیار صدق حقیقت در درک حضوری انسان و سپس بدیهات (یا به قول شما اولیات و سپس بدهیات که حقیر هنوز فرقشان را متوجه نشدهام) است؟
گزاره ها تصوری است یا تصدیقی . در بین گزاره های تصدیقی این ها یا نظری اند یا بدیهی
بدیهیات شش قسم اند : تجربیات و محسوسات و فطریات و متواترات و وجدانیات و اولیات
در معیار صدق عرض شد تمام گزاره های نظری باید به بدیهی برگردند و تمام بدیهیات به اولیات و تمام اولیات به استحاله اجنماع نقیضین.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم مجدد و عرض ادب و احترام و خسته نباشید
با توجه به اینکه ادیان اشاره به فطرت دارند ولی بعد قبول میکنند که فطرت الهی انسان ممکن است مورد غفلت واقع شود (در واقع تقریباً در اکثر مواقع تحت تریبت والدین غیرمذهبی یا غیرمسلمان و بعد تحت تأثیر جامعه و فرهنگ عمومی و جغرافیایی این غفلت در شدت و ضعفهای متفاوتی پیش میآید و کسانی که از کودکی این فطرت نصبالعین ایشان باشد اقلیتی محدود هستند که تحت عنوان قدیسین معرفی میشوند، مثل شیخ رجبعلی خیاط یا بسیاری دیگر از افرادی که از کودکی مرتبهای از عصمت را دارند) یک عده همیشه در طول تاریخ وجود فطرت را به چالش کشیدهاند و گفتهاند که شاید اصلاً فطرت الهی وجود خارجی نداشته باشد و در اصل همه چیز نسبی باشد ... مثالش هم میتواند همین تلاش معتقدین به فرگشت باشد که در باب روانشناسی میگویند انسان هیچ ویژگی اخلاقی مطلقی ندارد و در قبیلهای که مثلاً همه عریان زندگی کنند یک خانم جوان هم ممکن است عریان بگردد با اینکه کسی مزاحمش نمیشود و او هم در صدد عرضه کردن بدن خود نیست! قائلین به نسبی بودن اخلاق بسیارند و دلیلشان هم ظاهراً همین مشاهدات تجربی است ... پس شاید مناسب باشد اگر تلاش کنیم وجود فطرت در انسان را اثبات نماییم یا معیاری برای پاسخ دادن به این سؤال که «آیا من حقیقتاً فطرت الهی یا هر فطرت دیگری دارم؟» بیابیم. مثلاً میتوان پرسید که انسان چیست و وجه تمایز آن از سایر جانوران چیست؟ معتقدین به فرگشت پاسخ صریحی به این سؤال ندارند و پاسخی که میدهند یک پاسخ شهودی و غیردقیق است و در واقع تعریف «گونه» در میان دانشمندان زیستشناس دارای اجماع کامل و قطعی نیست ... ظاهر آناتومی و شباهت ژنی و عدم جفتگیری منجر به تولید نسل قابل زایش و ادامهدار از جملهی این معیارها میتواند باشد ... حال آنکه در اسلام بحث آفرینش مطرح است و گفته میشود هر موجودی فطرت خاص خودش را دارد همانطور که آفرینش خاص خودش را دارد ... این یعنی اساسیترین معیار تعریف هر گونهی جانوری باید همان فطرت او باشد ... یعنی مثلاً انسان موجودی است که فطرت انسانی داشته باشد ... ... قبلها اینطور فکر میکردم ولی ظاهراً غلط است ... در واقع اینطور فکر میکردم (بر مبنای اینکه فطرت گاهی خلقت ترجمه میشود، مثلاً در مورد اینکه خداوند فاطر السموات است) تا اینکه در روایتی دیدم که بر مبنای آن دیگر قبول ندارم فطرت اصل وجود انسان باشد بلکه ظاهراً بر اصل وجود انسان اضافه شده است، به این ترتیب که در روز الست در عالم ذر خداوند خودش را و اولیاء خودش را به همهی موجودات شناساند و بعد از ایشان پرسید که ربّ شما کیست و بر ولایت اولیاء خویش از ایشان پیمان گرفت و در این معرفی و گرفتن پیمان هم تنها انسان نبود که مخاطب بود بلکه همهی موجودات از فرشتگان تا جنیان تا سایر جانوران و حتی گیاهان و حتی احتمالاً زمینها و آسمانها هم شرکت داشتهاند، مثلاً اولین فرشتهای که اقرار کرد همان است که امین خدا شد و عهد الست به او سپرده شد و ما امروز او را به صورت سنگ حجرالأسود در قلب زمین که کعبه باشد میشناسیم و بر ان دست تجدید بیعت میکشیم، یا در مورد گیاهان داریم که آن گیاهی که در ولایت ما قویتر باشد میوهاش شیرینتر است، در مورد اینکه امانت به همهی موجودات عرضه شد و تنها انسان آن را پذیرفت هم میبینیم که وجه اختلاف انسان با غیره در اصل این فطرت که برای تمام موجودات هست و الهی است (نه انسانی یا وابسته به سایر گونهها) نیست بلکه انسان ویژگیهای اساسیتری داشت که بر مبنای آنها در همان روز الست هم از سایر گونهها تمایز داشت و البته هر گونهای از دیگری تمایز داشته است. اینکه مبنای اختیار کردن آن امانت در انسان به ظلم و جهل در انسان انتساب مییابد میتواند نشان دهد که انسان ابتدائا ظالم و جهول است و میل به برتریجویی دارد و تواناییها و استعدادهای خودش را نمیشناسد و این میل به کمال او را به پذیرش امانت واداشت با آنکه سایر موجودات با توجه به کنترل این مسائل از طرف خود غریزه در ایشان هست تن به چنین انتخابی ندادند ...
اگر اینطور باشد غرایز و فطرت الهی دو مقولهی جدا از هم هستند ... حتی معلوم نیست که میل به زیبایی یک میل فطری باشد ... به زعم حقیر در بحثها معمولاً فطرت در سر جای اصلی خودش استفاده نمیشود ... شاید این اختلاف نظرها هم به همین تعبیرهای ما برگردد ... در آن حدیث که گفتم معصوم علیهالسلام اضافه میکنند که اگر خداوند خودش را به مخلوقاتش معرفی نمیکرد ایشان چطور میخواستند او را بشناسند و چطور باید میدانستند که کمال ایشان در جهت بندگی خداست و غیره و غیره؟ البته دربارهی توالی خلقت خدا و عهد الست سؤالات و ابهاماتی دارم که در این تاپیک نمیگنجد ولی این هم به نظر درست میرسد که فقیر محض تا وقتی علم به غنا نداشته باشد احساس فقری هم ندارد که میل به اغناء خود داشته باشد و کلید هر حرکت در رشد حقیقی انسان و سایر جانوران باید در همین شروع حرکت باشد که شناخت نیازها و چگونگی برطرف کردن آنهاست، نیازهای ظاهری با غرایز و نیازهای باطنی شاید بر اساس فطرت.
بر همین اساس شاید بهتر باشد که ابتدا وجود فطرت و سپس حدود آن اثبات شود ...
با سلام و عرض خسته نباشید
در یککلام زیاد خسته تان نکنم
منظور عقل فطری بود نه فطرت مصطلحی که شما فرمودید عقل و سرشت جبلی نه چیز دیگر.
اگر بحث شخصی باشد حقیر با شما کاملاً موافقم، نه از این جهت که بدانم در درون دیگران چه میگذرد بلکه از آن جهت که شاهد هستم در درون خودم چه میگذرد: «بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ» و البته مطابق اعتقادات ما کسی که بر ما علم لدنّی پیدا کند بر ما احاطهی وجودی پیدا کرده است و کسی که شهید است میتواند از درون انسانهای دیگر هم آگاه شود و بر همین اساس هم شهدا به کسانی که به دنبال ایشان میآیند بشارت پاداشی را میدهند که به خودشان عرضه شده است، شهید شدن ویژگی اضافهای است بر مقتول بودن ایشان، این احاطهی وجودی به ایشان اجازه میدهد که از درون دیگران هم خبردار شوند ... بسیاری از علما و بزرگان دین ما در حیات دنیوی خود هم به این جایگاه شهادت رسیده بودند و طبیعی است که قول ایشان ولو در بارهی تحولات باطنی دیگران برای کسانی که به جایگاه خود ایشان اعتقاد دارند قابل پذیرفتن باشد ... اما در یک بحث فلسفی که چنان پیشفرضی را نداشته باشیم هر کسی تنها در مورد خودش میتواند نظر بدهد و نه بیشتر از آن ... شاید به همین دلیل معصومین علیهمالسلام وقتی میخواستند بحث کنند میفرمودند که به شرط انصاف بحث میکنم و اینکه لجاجت نکنی، چون اگر شخصی بخواهد لجاجت کند و در درون خودش حق را باطل کند برای ما شاید معلوم نباشد ولی راه را برای اثبات حقیقت در مباحثه مخدوش میکند ... اینجا حقطلبی دو طرف بحث ضروری است و فراتر از آن جدال غیراحسن است که از آن نهی شدهایم.
ملاک در حسن و قبح عقلی و برگشت آن عقل جبلی(فطری،ذاتی) دقیقا مانند گزاره های بدیهی است چگونه در گزاره های بدیهی اشکال نمی شد که این درک شخصی به درد ما نمی خورد این جا هم جای اشکال نیست این گزاره ها دو جنبه دارند یکی این که مشهورند ودر بین عقلا و دیگری مطابق عقل عاقل هستند (نگاه متفاوت است یک بار به درون نگاه می کنی یک بار به بیرون)
بهشت رفتن از آب خوردن آسون تره..
.
اسلام خیلی دین باحالیه..
.
راه واسه جبران همه چیز گذاشته..
.
خدا هم دنبال بهانه می گرده بفرستتمون بهشت.. :Nishkhand:
.
بعدا می بینید که من توی بهشت توی جکوزی نشستم دارم رانی آناناس میل میکنم.. :ok:
.
شما هم توی جهنم در حسرت یه لیوان آب قند له میشید.. :ghash: :shad:
پس اگر اجازه دهید جمعبندی حقیر از این بحثها این است که معیار شناخت حقیقت یک راه در درون انسانهاست و تجربهی تشخیص حقیقت قابل انتقال به غیر نیست مگر از طرف کسی که خداوند اثری را در او گذاشته باشد و او حجت بالغهی خدا باشد ...
را تشخیص حقیقت یک راه درونی است و چون این راه درونی بین همه انسان ها مشترک است و قابل ارائه است می شود آن را به دیگران منتقل کرد و به آن راه راهنمایی کرد جهلشان را زدود و راه فهم را بر آنها هموار کرد.
این با آن تلاش درونی و کشف باطنی منافاتی ندارد فقط باید دانست که راه عقیل نیز برای شناخت حقیقت باز است نه این که فقط منوط به کشف باطنی باشد برخی از کارها مصل ایجاد صفای باطنی زمینه را برای این کشف محیا تر می کند
برای همین می بینیم خدا به انسان ها دستور می دهد اطراف خود را ببینند و و شواهد درون و بیرون را برای یافتن حقیقت مشاهده کنند و در آن تعقل کنند و به ندای فطرت گوش دهند در این مسیر از عقل مدد بجویند که آن پیامبر باطنی است .
در حقیقت راه استدلالات عقلی هم دریافت درونی اش هم بیان و روشن گری طبق آن مسجل و راه مطمئنی برای دریافت حقیقت است
امیر المومنین در نهج البلاغه بعثت انبیاء را برای بر انگیختن دفینه های عقلی انسان ها می داند:در خطبهى نهجالبلاغه هست كه خداى متعال پیغمبر را فرستاد «و یثیروا لهم دفائن العقول »؛ تا گنجینههاى خرد را در میان انسانها برانگیزانند.
سؤالم فقط در مورد این است که فرمودید انسان هرچقدر فقر خودش را بیشتر بشناسد غنی بالذات را بیشتر میشناسد ... تجربهی حقیر معمولاً عکس این بوده است، یعنی وقتی بزرگی خدا را میبینم حقارت خودم را متوجه میشوم ... در دنیای خارج هم به نظرم همینطور است، کسی به خودی خود به نداشتههایش فکر نمیکند که احساس فقر کند و بعد بگوید فلان کس چقدر داراست، بلکه ابتدا چشمش به زخارف دنیا میافتد و کسانی که از آنها بهره دارند و بعد میخواهد داشته باشد و ندارد و احساس فقر میکند ... عدم نمیتواند مبدأ شناخت باشد و معرفت غناء و درک فقدان آن میتواند منشأ درک فقر خود بشود. بر این اساس شاید حمل این عبارت که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» به شناخت از فقر خود و بعد در اثر آن شناخت غناء و بزرگی خدا درست نباشد، در اینجا بحث تقدم شناخت خود از شناخت خدا مطرح است در حالیکه در فقر ذاتی شناخت غنی مقدم بر درک فقر خود به نظر میرسد ...
اتفاقا این به نظر بالاترین درجه شناخت خداست که خدا نیز در قرآن بارها بدان اشاره می کند که:"انتم الفقراء والله الغنی" و جهت برتری این برهان به خاطر درک حضوری و شهودی آن است برخلاف دیگر برهان ها. انسان بالوجدان نداری های خود را درک می کند و این از همان حس کمال طلبی فهمیده می شود انسان همیشه به نداشته های خود بالذات مقر است ودر پی بدس آوردن کمالات است و در این کمال طلبی حد و حصری نمی شناسد و بی نهایت طلب است .
درست است که به ظاهر انسان برای فهم درک فقر خود باید غنی هایی را ببیند تا به فقرش پی ببرد اما این راهی است برای رفع آن توهمات در دارایی خودش است و الا انسان بالذات می یابد که فقیر است بالوجدان این درک را دارد. و هر چه به فقیر بودن خود بیشتر پی ببرد به احتیج خود بیشتر پی می برد به خاطر همین است در برهان فطرت که مبنای آن کشف شهود ناداری جقیقی در مقابل دارای حقیقی است می بینیم که باید شرایط ابراز این فقر و حاجت فراهم شود مثلا طرف در کشتی قرار می گیرد که هیچ کس را فریاد رس نمی بیند جز خدا آنگاه ناله فطرتش بلند می شود.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمت خدا بر شما و برکاتش،
سؤالم فقط در مورد این است که فرمودید انسان هرچقدر فقر خودش را بیشتر بشناسد غنی بالذات را بیشتر میشناسد ... تجربهی حقیر معمولاً عکس این بوده است، یعنی وقتی بزرگی خدا را میبینم حقارت خودم را متوجه میشوم ... در دنیای خارج هم به نظرم همینطور است، کسی به خودی خود به نداشتههایش فکر نمیکند که احساس فقر کند و بعد بگوید فلان کس چقدر داراست، بلکه ابتدا چشمش به زخارف دنیا میافتد و کسانی که از آنها بهره دارند و بعد میخواهد داشته باشد و ندارد و احساس فقر میکند ... عدم نمیتواند مبدأ شناخت باشد و معرفت غناء و درک فقدان آن میتواند منشأ درک فقر خود بشود. بر این اساس شاید حمل این عبارت که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» به شناخت از فقر خود و بعد در اثر آن شناخت غناء و بزرگی خدا درست نباشد، در اینجا بحث تقدم شناخت خود از شناخت خدا مطرح است در حالیکه در فقر ذاتی شناخت غنی مقدم بر درک فقر خود به نظر میرسد ... اما بجز فقر ذاتی در سایر موارد انسان احتیاج به واسطهها را دارد برای پاسخ دادن به نیازهایش و این درک فقر و مهیا بودن پاسخ برای آن را میتواند به مدیر مدبری نسبت دهد که او را به حال خود رها نکرده است و از راه شناخت وجوه متفاوت فقر خود پی به تدبیر و غناء او ببرد، مشابه کاری که امام صادق علیهالسلام در کتاب توحید مفضل انجام دادهاند که از وجود خودشان به عنوان یک انسان و از سایر موجودات در پی بیدار کردن فطرت الهی در انسان برآمدهاند و این فطرت هم مطابق روایتی که در پست قبلی بیان شد مستقیمترین دلیل بر وجود خدا و حقانیت اسلام تشیع است ... اینکه در روایت آمده مؤمن نسبت به اهل بیت علیهمالسلام هم دلش نرم است و مثلاً اگر روایت شناخت ما بالنورانیة را برایش بگویند انکار نمیکند از همین جهت فطری بودن عهدی است شاید که در روز الست دربارهی ایشان گرفته شد و مؤمنین کسانی هستند که با میل خود به ان گردن دادند و کافران کسانی هستند که آنجا به اکراه پذیرفتند و اینجا که حقیقت پوشیده به حجابهای ظلمانی دنیاست و باب اعمال اراده و اختیار برای همگان از مؤمن و کافر تا حدّی باز است از پذیرش آن به میل خود رسماً و علناً سر باز میزنند ...
در کنار پاسخ خوب شما به نظرم رسید شاید اگر به ذوالمراتب بودن نفس خودمان نظر داشته باشیم در این صورت سیر من النفس الی الحق میشود شناخت بهتر مراتب عالیتر وجود خود که در کلام علامهی مجلسی به صورت سیر شناختی انسان از خود از ناسوت تا لاهوت اشاره شده است. شناخت همیشه از ظاهر شروع میشود و به باطن میرود، از عالم ظاهر شروع میشود به عالم اکبر داخل میشود، از عالم دنیا شروع میشود تا عرش خدا که در دل مؤمن است پیش میرود ... انسانها ستونهایی هستند که آسمانها و زمین بر آن استوار هستند و در زیارت جامعه هم آمده که به شما اهل بیت علیهمالسلام خداوند آسمان را نگاه میدارد که سقوط نکند مگر آنکه ارادهی دیگری نماید و عرش خدا بر بالای آسمانهاست ... و نماز معراج از همین ستونهاست ... برای همهی مؤنین این سیر یک سیر معنوی است که در ان توجه نفس به خودش سیر میکند و تا عرش بالا میرود و برای رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بدن ایشان هم با این توجه باطنی همراهی کردند و وجه ظاهر و باطن با یکدیگر همراه شدند
اگر این پاسخ به نظر شما هم قابل قبول باشد در این صورت پاسخ آن سؤال حقیر را شاید بتوان اینطور داد که درک حضوری انسان از خودش قابل اعتماد است و این درک حضوری همانطور که از عالم خارج میتواند گزارههایی را تصدیق نماید به شناخت خود شخص هم میتواند کمک کند و معیار برای صدق آن شناخت باشد، یعنی هم خود را بهتر بشناسد و هم دیگران را، آنچه جایگاه مداقهی درک حضوری است توجه نفس است، اگر به خودش توجه کند خود را میشناسد و اگر به گزارهی مربوط به غیرخودش نظاره کند سعی در شناخت آنها دارد ... در این میان عقل یا بصیرت باطنی لازم است که گفته شده است مانند چراغ است در جایگاه قلب و چه بسا این چراغ نورش را به هر کجا که بیاندازد آنجا مورد شناخت قرار گیرد همانطور که چشم سر به هر طرفی که گردانده شود همانجا مورد دقت بیشتر نفس قرار میگیرد و حتی انسان به سمتی که نگاه میکند صداهایی را تشخیص میدهد که از آن سمت میآید که تا قبل از دیدن آن نمیتوانست تشخیص بدهد، اما الآن میشنود به علت دیدن علت و گشتن به دنبال معلول آن و یافتن آن از میان همهمهی موجود در محیط. با این حساب عاملی که محدودیت روی شناخت نفس از خودش و درک حضوری او از خودش دارد وسیلهای است که برای کسب شناخت در اختیار دارد، اینکه باید توجه آن به خودش باشد و این توجه از ظاهر شروع میشود ... از پایینترین مرحلهی وجودی ... از جسم ...
اگر اشتباه نفهمیده باشم؟
با تشکر و ببخشید اگر مقداری از موضوع تاپیک خارج شدم (فکر کنم به کمک شما پاسخ خوبی از سؤال ابتدایی تاپیک گرفته باشم، اگر گفتههایم در راستای نتیجهگیری در پستهای قبلی از نظر شما اشتباه نباشند، و به همین دلیل کمی هم سر به بیابانهای حیرت ذهنی دیگرم زدند )
یا علی علیهالسلام
میگن یه عالمی رفت توی یه روستا یک سخنرانی علمی کرد این پیرمرد های کشاورز که ابهت عمامه حاج آقا اونها را گرفته بود گوش می دادند و سری تکان می دادند آخر منبر مرید اون عالم که از این همه توجه به شگفت اومده بود به یکی از پیرمرد ها گفت سخنران امروز چطور بود پیرمرد گفت خیلی خوب بود خیلی عالی بود عالی بود . مرید پرسید خب از کدوم نکته حاج آقا بیشتر لذت بردید پیرمرد گفت : من فقط می دونم خیلی عالی بود ولی متوجه نشدم چی گفت ولی عالی بود .:Nishkhand:
حالا کار و بار و قضیه ما شده ؛ حرف هاتون خیلی قشنگ بود :Gol: عالی بود:ok: ولی حقیقتش نفهمیدم چی گفتید:Moteajeb!:
کمی دقت می کنم انشا الله اگر چیزی فهمیدم بیان می کنم:Gig:
باغبان انبیاء گل نغمهای مسرور زد چشمِ کوههای دگر پیش حرا تاریک بود چشم خورشیدی او علت بر این مشهور زد بسکه شیرین بود وصلِ یار در غارِ حرا
صد ملک با بالهای سر درش را تور زد
هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل فکر را از نو بنا کرد و دم از معمور زد با چنین والا مقامی چشمها را خیره کرد تیرها بر دیدگانِ دشمنانِ کور زد دیگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف سیلی سنگین بعثت بر رخِ مغرور زد دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود گفت اسلام و همه ابلیسیان را دور کرد
اما بجز فقر ذاتی در سایر موارد انسان احتیاج به واسطهها را دارد برای پاسخ دادن به نیازهایش و این درک فقر و مهیا بودن پاسخ برای آن را میتواند به مدیر مدبری نسبت دهد که او را به حال خود رها نکرده است و از راه شناخت وجوه متفاوت فقر خود پی به تدبیر و غناء او ببرد، مشابه کاری که امام صادق علیهالسلام در کتاب توحید مفضل انجام دادهاند که از وجود خودشان به عنوان یک انسان و از سایر موجودات در پی بیدار کردن فطرت الهی در انسان برآمدهاند و این فطرت هم مطابق روایتی که در پست قبلی بیان شد مستقیمترین دلیل بر وجود خدا و حقانیت اسلام تشیع است ... اینکه در روایت آمده مؤمن نسبت به اهل بیت علیهمالسلام هم دلش نرم است و مثلاً اگر روایت شناخت ما بالنورانیة را برایش بگویند انکار نمیکند از همین جهت فطری بودن عهدی است شاید که در روز الست دربارهی ایشان گرفته شد و مؤمنین کسانی هستند که با میل خود به ان گردن دادند و کافران کسانی هستند که آنجا به اکراه پذیرفتند و اینجا که حقیقت پوشیده به حجابهای ظلمانی دنیاست و باب اعمال اراده و اختیار برای همگان از مؤمن و کافر تا حدّی باز است از پذیرش آن به میل خود رسماً و علناً سر باز میزنند ...
در کنار پاسخ خوب شما به نظرم رسید شاید اگر به ذوالمراتب بودن نفس خودمان نظر داشته باشیم در این صورت سیر من النفس الی الحق میشود شناخت بهتر مراتب عالیتر وجود خود که در کلام علامهی مجلسی به صورت سیر شناختی انسان از خود از ناسوت تا لاهوت اشاره شده است. شناخت همیشه از ظاهر شروع میشود و به باطن میرود، از عالم ظاهر شروع میشود به عالم اکبر داخل میشود، از عالم دنیا شروع میشود تا عرش خدا که در دل مؤمن است پیش میرود ... انسانها ستونهایی هستند که آسمانها و زمین بر آن استوار هستند و در زیارت جامعه هم آمده که به شما اهل بیت علیهمالسلام خداوند آسمان را نگاه میدارد که سقوط نکند مگر آنکه ارادهی دیگری نماید و عرش خدا بر بالای آسمانهاست ... و نماز معراج از همین ستونهاست ... برای همهی مؤنین این سیر یک سیر معنوی است که در ان توجه نفس به خودش سیر میکند و تا عرش بالا میرود و برای رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بدن ایشان هم با این توجه باطنی همراهی کردند و وجه ظاهر و باطن با یکدیگر همراه شدند
اگر این پاسخ به نظر شما هم قابل قبول باشد در این صورت پاسخ آن سؤال حقیر را شاید بتوان اینطور داد که درک حضوری انسان از خودش قابل اعتماد است و این درک حضوری همانطور که از عالم خارج میتواند گزارههایی را تصدیق نماید به شناخت خود شخص هم میتواند کمک کند و معیار برای صدق آن شناخت باشد، یعنی هم خود را بهتر بشناسد و هم دیگران را، آنچه جایگاه مداقهی درک حضوری است توجه نفس است، اگر به خودش توجه کند خود را میشناسد و اگر به گزارهی مربوط به غیرخودش نظاره کند سعی در شناخت آنها دارد ... در این میان عقل یا بصیرت باطنی لازم است که گفته شده است مانند چراغ است در جایگاه قلب و چه بسا این چراغ نورش را به هر کجا که بیاندازد آنجا مورد شناخت قرار گیرد همانطور که چشم سر به هر طرفی که گردانده شود همانجا مورد دقت بیشتر نفس قرار میگیرد و حتی انسان به سمتی که نگاه میکند صداهایی را تشخیص میدهد که از آن سمت میآید که تا قبل از دیدن آن نمیتوانست تشخیص بدهد، اما الآن میشنود به علت دیدن علت و گشتن به دنبال معلول آن و یافتن آن از میان همهمهی موجود در محیط. با این حساب عاملی که محدودیت روی شناخت نفس از خودش و درک حضوری او از خودش دارد وسیلهای است که برای کسب شناخت در اختیار دارد، اینکه باید توجه آن به خودش باشد و این توجه از ظاهر شروع میشود ... از پایینترین مرحلهی وجودی ... از جسم ...
اگر اشتباه نفهمیده باشم؟
با تشکر و ببخشید اگر مقداری از موضوع تاپیک خارج شدم (فکر کنم به کمک شما پاسخ خوبی از سؤال ابتدایی تاپیک گرفته باشم، اگر گفتههایم در راستای نتیجهگیری در پستهای قبلی از نظر شما اشتباه نباشند، و به همین دلیل کمی هم سر به بیابانهای حیرت ذهنی دیگرم زدند )
یا علی علیهالسلام
با سلام خدمت شما
خسته نباشید
حرف های خوبی زده شد و قابل تامل و همچنین تقدیر است
این همان چیزی است که به آن سیر آفاقی و انفسی می گویند
بلاخره انسان برای پیدا کردن شناخت باید از اطراف خود یا بدن خود یا نفس خود کمک بگیرد و به امر بالا تری برسد همین است که خدا می فرماید ما برای شناخت شما آیاتی قرار دادیم سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلي کُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ(فصلت 53)
در این آیه آیات و نشانه های شناخت خدا بیان شده و در آخر خدا به یک نکته مهم توجه می دهد که "اولم یکف بربک انه علی کل شی شهید.
این که شناخت خدا از ضروریات است و از بدیهیات است.
پس بیانات شما قابل توجه است و این که شناخت خدا از بیرون و درون امکان دارد و با مشاهدات بیرونی زمینه را برای درک درونی آماده می سازیم
"جزاک الله خیرا "
[FONT=Times New Roman]بهشت رفتن از آب خوردن آسون تره..
.
اسلام خیلی دین باحالیه..
.
راه واسه جبران همه چیز گذاشته..
.
خدا هم دنبال بهانه می گرده بفرستتمون بهشت.. :Nishkhand:
.
بعدا می بینید که من توی بهشت توی جکوزی نشستم دارم رانی آناناس میل میکنم.. :ok:
.
شما هم توی جهنم در حسرت یه لیوان آب قند له میشید.. :ghash: :shad:
آقا مسعود واقعا انعطاف پذیره ... مثله پاستیل خرسی میمونه ...
کی میتونه اینقدر ذهن زیبا و منعطفی داشته باشه ....
با سلام خدمت شما دوست گرامی
...چند نکته برای روشن شدن بحث نیاز به توجه دارند:
1.این که بنده در شناخت مبانی حسن و قبح عقلی چند نظر را بیان کردم اول برای این بود که بار علمی بحث بالاتر برود ثانیا برای این بود که زوایای نهان آن آشکار شود . این که یک بار آن را مصلحت نوعیه و بار دیگر درجات کمال و در آخر به عقل فطری رساندیم برای این بود که در مصلحت نوعیه این سوال هنوز می توانست ادامه یابد که ملاک صدق مصالح نوعیه چیست و دوباره سوال ادامه بیابد.
که این واکاوی و رساندن آن به عقل فطری در این جهت به ما کمک می کرد
و از طرفی گفتیم برخی قضایا می تواند چند جهتی باشند مانند حسن و قبح که عرض شد از یک جهت از مشهورات و از جهت دیگر از بدیهیات است.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمة الله،
و ممنون بابت ذکر این نکات :Gol:
منظورتان از عقل فطری چیست؟ دست آخر به همان درک حضوری برمیگردد یا خیر؟ برداشتهایی از عقل و فطرت به صورت جداگانه دارم که نمیدانم چطور به هم گره خوردهاند تا بشوند عقل فطری :Gig:
2.درباره آنچه که درباره بطلان تسلسل و وجوه آن گفته شد و سوال شما که اگر روزی مثلا فهمیدند که تسلسل باطل نیست و .... این نشان می دهد که احکام بشر امروزی شاید فردا مورد مناقشه قرار بگیرد باید یک نکته را توجه کنید که این اشکال شما نه تنها در حسن و قبح مطرح می شود بلکه در تمامی بدیهیات و اولیات نیز قابل طرح است پس سوال شما در حسن و قبح فقط نیست بلکه در همه موارد است
که در پاسخ باید بگوییم وقتی ما معیاری برای صدق تمامی گزاره ها می گزاریم (معیار صدق) که همان برگشتش به قضایای بدیهی و برگشت آنها به اولیات و اولی الاوائل بوده است و برگشت اولی الاوائل را که همان استحاله اجتماع نقیضین می نامیم به علم حضوری قرار دادیم . و علم حضوری خطا نپذیر است و دیگر معیار صدق نمی خواهد چرا که حضور معلوم عند العالم است از این به بعد دیگر هر گزاره ای چه ریاضی و چه تجربی و چه فلسفی باید به این گزاره برگردد تا صادق باشد.
پس در تجربیات بشر اگر به جایی رسیدند که گفت اجتماع نقیضین ممکن است ما می گوییم چون به علم حضوری درک می کنیم که اجتماع نقیضین محال است پس گزاره تجربی کاذب است و جای کار بیشتری دارد .
به عبارت دیگر آنچه که در طول تاریخ بشر قابل تغییر است تجربیات و مشاهدات و ....بشر است نه احکام صرفا عقلی بشر مگر این که این احکام به بداهت ثابت نشده باشد . چرا که عقل بشر و درون مایه و سرشت و علوم حضوری بشر که در طول تاریخ عوض نمی شود . مگر این که بگوییم بشری که می آید اصلا بشر نیست چیز دیگر ی است.
نه استاد بزرگوار، حقیر نسبت به تمام بدیهیات و اولیات تردید پیدا نمیکنم و نمیگویم باید در مورد آنها تردیدهای این چنینی کرد، تنها در چیزی که به بدیهیات حقیقی (نه اصطلاحی که فکر کنم اصطلاحی آن شاید بشود اولیالأوائل) به صورت کاملاً عقلایی و منطقی قابل فروکاسته شدن نباشد تردید میکنم، در واقع چون استفادهی از عقل به صورت معمول همیشه با مقداری خطا همراه است شاید بتوان گفت که تنها در مسائلی که خودشان بدیهی حقیقی هستند تردید نمیکنم ... به معنای اینکه ۰٪ هم احتمال خلاف آن را ندهم، در سایر مسائل حداقل چند درصد اشتباه در تفکر و تعقل و مشاهده و غیره را باید لحاظ نمود. البته این به آن معنا نیست که در سایر مسائل کلا ناچار از سکوت باشم و برعکس احتمالاً نظریاتی را میپذیرم ولی روی آنها قسم نمیخورم اگرچه به طور ابتدائی هیچ اشکال عقلی در آنها سراغ نداشته باشم ... در همین زمینهی تسلسل هم انتظار داشتم که با نظرم مخالف باشید که البته معلوم شد اصلاً منظور فلاسفه از آن را نمیدانستهام ... اگر اصلاً منظور از عقل عملی هم چیزی مثل شهود عرفانی باشد و تجربه کردن آنچه که عقل نظری فقط از دور بررسیاش میکند در این صورت این عقل عملی هم از آنجا که مستقیماً درک حضوری را به میان میکشد باز اعتبار بالایی دارد و برایم قابل پذیرش است
به عبارت دیگر فعلاً حقیر فقط درک حضوری را معیار صدق میدانم و به زعم حقیر این درک حضوری است که باید منشأ اتصال هر ساختار فکری و اعتقادی به حقیقت متحقق خارجی باشد، بدهیات را هم اینطور تعریف میکنم که هرچیزی که درک حضوری تأییدشان کند بدیهی هستند و میتوانند پیشفرض برای تفکر و تعقلهای بعدی واقع شوند. آیا در این کلام ایرادی میبینید؟
3. اما مهمترین نکته این بخش که انشا الله راهگشایی برای ذهن همگی باشد این است که استحاله تسلسل بر عکس استحاله دور از بدیهیات نیست و از نظریات است و باید به بدیهی برگشت کند(دور و استحاله آن بدیهی است). پس اگر طریق صحیحی برای برگشت به بدیهی در آن مطرح نشود می تواند قابل مناقشه باشد.
اما نکته بسیار مهم در استحاله تسلسل این است که ما بدانیم کدام تسلسل را می گوییم محال است آیا هر تسلسل محال است هرگز این گونه نیست مگر اعداد محدود اند مگر زمان محدود است مگر اجزاء داخلی یک جسم در تقسیم شدنشان محدود اند این ها را ما به عینه و با علم بدیهی تجربی درک می کنیم که این گونه نیست تازه اگر مکاتب فیزیک و ریاضی جدیدی هم مثل آنچه شما ذکر کردید بایند که دیگر چه بهتر .
راستی کدام تسلسل را فلاسفه باطل می دانند:
در کتب فلاسفه هشت گونه تسلسل بیان شده است:
1. تسلسل در امور معدومه: این تسلسل عبارت است از یک سلسله عدمهای نامتناهی که پشت سر هم واقع شوند و چون عدم واقعیت خارجی ندارد لذا باید در محیط ذهن عدمهارا فرض نمود و نامتناهی قرار داد.
2. تسلسل در امور اعتباریه: یعنی ذهن ما فرض کند که اگر مثلا وجودی در خارج موجود باشد باید برای او هم وجودی باشد و برای وجود دوم نیز وجودی دیگر باشد همچنان این تصورات را تا بی نهایت ادامه دهد. مانند تقسیم و ترکیب جسم در ذهن به اجزای نامتناهی.
3. تسلسل لا یقفی: عبارت است از این که تمام افراد سلسله در خارج بالفعل موجود نباشند ولی تا بی نهایت بتوان بر او افزود مانند عدد، که می گویند نامتناهی لا یقفی است.
یعنی ما در باب عدد به نقطه ای نمی رسیم که بالاتری نداشته باشد بلکه هر عددی را فرض کنیم بالاتر از آن عددی قابل تصور و تحقیق است گرچه جلو این عدد دهها یا صدها یا هزارها صفر بچینیم.
4. تسلسل در امور اجتماعی ترتبی: یعنی موجودات نامتناهی که در وجود با هم جمع نیستند و میانشان رابطه علی و معلولی برقرار است مانند: اجتماع علل و معلولهای مترتب بر یکدیگر در یک زمان و مکان.
5. تسلسل در امور اجتماعی غیر ترتبی: یعنی تحقق مجموعه ای که همه اجزای نامحدود آن وجود بالفعل یافته اند وحتی اجتماع در وجود هم دارند، اما میان آنها ترتب نبوده، وجود برخی متوقف بر وجود برخی دیگر نمی باشد. مانند تعداد نامحدودی از موجودات که رابطه علی و معلولی میان آنها برقرار نیست بلکه همه در عرض یکدیگر بوده و هستند به علتی بیرون از خود می باشند مثل فراهم آمدن میوه درختان و ریگهای بیابان که ترتب علی و معلولی بر یکدیگر ندارند.
6. تسلسل در امور ترتبی غیر اجتماعی: یعنی اجزای سلسله نامحدودی که وجود بالفعل دارند اما اجتماع در وجود ندارند مانند حرکت زمین و اجزای زمان و سایر سیارات و پدیده هایی که در بستر زمان به تدریج تحقق می یابند به گونه ای که پاره ای از آنها هنگام وجود اجزای دیگر معدوم می گردند، زیرا در این مجموعه آنچه تحقق دارد و موجود است، همیشه محدود و متناهی می باشد.
7. تسلسل در امور غیر اجتماعی غیر ترتبی. یعنی اجزای سلسله ای که نه وجود بالفعل دارند ونه در وجود با هم مجتمع هستند مانند: افراد، جمادات، نباتات وحیوانات.(سید محمد حسین طباطبایی، اصول فلسفه و روش رئالیسمص458)
8.تسلسل مورد بحثی که حکما آن را باطل و محال می شمارند، تسلسلی است که اجزای نامحدود آن هم وجود بالفعل و هم اجتماع در وجود و هم ترتب علی و معلولی داشته باشند و در میان اجزای آن رابطه علی و معلولی برقرار باشد.
شروط تسلسل چیست:
تسلسلی محال و ممتنع است که دارای سه شرط اساسی داشته باشد، اگر سلسله ای از حوادث یکی از آن شرایط را نداشته باشد آن محال نبوده و ادله ی امتناع تسلسل شامل آن نخواهد شد، شرایط مذکور به عبارت ذیل است.
1. اجزای سلسله بالفعل موجود باشند: با توجه به این شرط تحقق مجموعه ای که برخی از اجزای نامحدود آن بالقوه موجود است محال نخواهد بود مانند برخی از مراتب عدد، زیرا در چنین مواردی آن بخش از سلسله که تحقق می یابد همیشه محدود و متناهی می باشد فی المثل هر جسمی قابل انقسام به اجزای کوچک تر است، تا بی نهایت به این معنا که هر قدر به اجزای کوچکتری تقسیم شود، باز هم می توان آن را تقسیم کرد. 2. اجزای سلسله در وجود با یکدیگر جمع شوند، در نتیجه مجموعه ای که اجزای نامحدود آن وجود بالفعل یافته اند، اما اجتماع در وجود ندارند محال نخواهد بود مانند سلسله اجزای زمان و نیز حوادث زمانی این گونه سلسله اگر چه نامحدود و غیر متناهی هستند لکن تسلسل مصطلح را تشکیل نمی دهد، زیرا اجزای آن به تدریج تحقق می یابند و وجود برخی از اجزای آن همراه با عدم برخی دیگر می باشد. 3. بین اجزای سلسله ترتب علی و معلولی برقرار باشد: با توجه به این شرط تحقق مجموعه ای که همه اجزای نامحدود آن وجود بالفعل یافته اند و حتی اجتماع در وجود هم دارند اما میان آنها ترتب نبوده ووجود برخی متوقف بر وجود برخی دیگر نمی باشد محال و ممتنع نخواهد بود مانند : نامحدودی از موجودات که رابطه علیت ومعلولیت در بین آنها برقرار نیست بلکه همه در عرض یکدیگر بوده و هستند به علتی بیرون از خود می باشند. مقصود از ترتب اجزای سلسله توقف ووابستگی برخی از آنها به بعضی دیگر می باشد پس اگر تعداد پدیده های عالم ماده در یک زمان واحد نامحدود باشد، با براهین امتناع تسلسل نفی نمی شود. جهت اعتبار شروط سه گانه مذکور در تسلسل آن است که در صورت فقدان هر یک از این شروط سلسله ای که دارای اجزای موجود و نامحدود باشد تحقق نخواهد یافت، تا براهین محال بودن تسلسل در آنها جاری گردد. عبارت علامه در نهایة الحکمة چنین است: «ان التسلسل انما مستحیل فیما اذا کانت اجزاء السلسلة موجودة بالفعل و ان تکون مجتمعة فی الوجود و ان یترتب بعضها علی بعض فلو کان بعض الاجزاء موجودة بالقوة کبعض مراتب العدد فلیس بمستحیل لان الموجود منه متناه دائما وکذا لو کانت موجودة بالفعل لکنها غیر مجتمعة فی الوجود کالحوادث الزمانیة بعضها معدومة عند وجود بعض. لتناهی ما هو الموجود منها دائما، وکذا لو کانت موجودة بالفعل مجتمعة فی الوجود، لکن لا ترتب بینها، وهو توقف البعض علی البعض وجودا کعدد غیر متناه ومن موجودات لا علیة ولا معلولیة بینها.والوجه فی ذلک انه لیس هناک مع فقد شی ء من الشرائط الثلاث سلسلة واحدة موجودة غیر متناهیة حتی یجری فیها براهین الاستحالة(نهایة الحکمة، مرحله 8، فصل پنجم، ص 170.)
البته ناگفته نماند که برخی از متکلمین قدیم شرط دوم را در استحاله تسلسل لازم نمی دانستند مانند محقق داماد در قبسات می گوید: امتناع تسلسل دو شرط اساسی دارد: «الترتب والاجتماع فی الوجود بالفعل»(محمد بن محمد باقر داماد حسینی (میر داماد)، القبسات، انتشارات وچاپ دانشگاه تهران، ص 234.)
1. اجزای سلسله ترتب علی و معلولی داشته باشند.
2. اجزای سلسله بالفعل موجود باشند. البته ایشان شرط اول و دوم را یکی به حساب آوردند لذا به دو شرط قایل شده اند.
این بحث اختلافی به اصل مطلب ما ظربه ای نمی زند(مزید اطلاع عرض کردم) پس در تسلسل های هفتگانه ای که گذشت هیج استخاله ای ندارد.
سوال:پس تسلسل محال در کجاهاست: صوری که تسلسل در آنها جاری است
الف. تسلسل فقط در ناحیه علل: و التسلسل فی العلل ترتب معلول علی علة وترتب علته علی علة وعلة علته علی علة وهکذا الی غیر النهایه(نهایة الحکمة، مرحله 8، فصل 5، ص 167. )
تسلسل در ناحیه علل، عبارت است از ترتب یک معلول بر علت خودش و ترتب آن علت بر علت دیگر وترتب علت دوم بر علت سوم وبه همین ترتیب تا بی نهایت ادامه یابد.
این در جایی است که سلسله نقطه آغاز نداشته باشد اما نقطه پایانی داشته باشد، یعنی معلولی که خودش علت چیزی نباشد، و فقط معلول غیر باشد در آن یافت می شود اما علتی که خودش معلول علت دیگری نباشد در آن وجود ندارد در چنین سلسله ای، هر علتی، معلول علت دیگری است اما چنین نیست که هر معلولی علت معلول دیگری باشد.
ب. تسلسل فقط در ناحیه معلولها: این تسلسل در جایی است که سلسله مفروضه نقطه شروع داشته باشد اما نقطه پایانی نداشته باشد چنین سلسله ای از علت اولی وعلت نخستین آغاز می شود، ولی هرگز به معلول نهایی نمی رسد.
ج. تسلسل هم در ناحیه علل و هم در ناحیه معالیل: این تسلسل در جایی است که سلسله مفروضه نه نقطه شروع و نه نقطه پایانی داشته باشد. یعنی معلولی که خودش علت چیزی نباشد و علتی که خودش معلول چیزی نباشد بلکه هر علتی خودش معلول علت دیگری و هر معلولی خودش علت معلول دیگری است. بنابر این چنین سلسله ای از هر دو طرف تا بی نهایت ادامه می یابد و آغاز و پایانی برای آن نیست (علی شیروانی، شرح مصطلحات فلسفی بدایة الحکمة ونهایة الحکمة، چاپ اول، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی قم، 1373، ص 39. )
گفتیم تسلسلی محال و ممتنع است که دارای شرایط سه گانه ای که قبلا ذکر کردیم باشد، با توجه به شروط یاد شده می توان گفت امتناع تسلسل اختصاص به تسلسلی دارد که هم در ناحیه ی علل و هم در ناحیه ی معالیل باشد.
اما طبق بیان محقق داماد تسلسل فقط در ناحیه ی علل مورد بحث است و براهین اقامه شده بر امتناع تسلسل تنها تسلسل در ناحیه ی علل غیر متناهی را نفی می کند اما تسلسل در ناحیه ی معلولها را نفی نمی کند. اما علامه رحمه الله بیان محقق داماد را نقل نموده و رد می کند(جهت اطلاع مراجعه شود به: نهایة الحکمة، مرحله 8، فصل 5، ص 169 و )
با توجه به تعاریفی که از تسلسل ارائه دادید (تعاریف ۸ گانه) حقیر هیچ کدام را به صورت بدیهی باطل نمیدانم که البته خودتان هم فرمودید که تسلسل به صورت بدیهی باطل نیست، اینکه تسلسل داشته باشیم و نقطهی ابتدا و انتهایی برای آن نباشد را هم با آن مشکلی ندارم، مگر اینکه شما بفرمایید که میتوان برقرار بودن چنین تسلسلی را رساند به عکس یکی از بدیهیات حقیقی که درک حضوری از آن داریم و در نتیجه به اعتبار درک حضوری تسلسل بدون ابتدا و انتها ناچار است باطل باشد، در این صورت حقیر برای بار چندم تسلیم میشوم و نیازی به دیدن اثباتش هم نیست چون هم به زعم حقیر باطل نبودن تسلسل هیچ ایرادی در براهین اثبات وجود خدا وارد نمینماید، هم به شما و سایر بزرگواران اعتماد دارم، و هم اینکه احتمالاً اگر بیانش کنید به این راحتیها نمیتوانم آنرا بفهمم :Gol:
ان شاء الله از ایرادهای حقیر که از سر کماطلاعاتی است دلگیر نشوید
به طور خلاصه آیا شما قبول دارید که درک حضوری تنها معیار حقیقی انسان از صدق یک گزارهی حقیقی است و استدلال و برهان و مشاهده و غیره هیچ کدام تا مستند به تصدیق این معیار از حقیقت نباشد هرچقدر هم که استدلالها و مشاهدات مؤید یکدیگر و محکم باشند باز دلیل بر کاملاً درست بودن آنها نیست و حداکثر منجر به ایجاد یک اطمینان ضمنی میشود؟
اگر قبول دارید در این صورت آیا اگر کسی بخواهد از نظر اعتقادات خود چنین بستر محکمی که مو لای درزش نرود را فراهم کند چه راهی برای این کار دارد؟ بررسی اعتقادات تمامی ادیان از گذشته تا کنون و بررسی احکام شریعت ایشان و نظرات آن در امور اجتماعی و غیره عمر نوح علیهالسلام را لازم دارد و البته چنین کاری برای هر شخصی هم ممکن نیست و شخص باید تمام زندگیاش را تعطیل کند تا بعد از سالها در کتابخانه گذراندن عمر تازه به راه حقیقت دست بیابد و این چیزی نیست که حقیر به دنبالش باشم ...
فکر میکنم اگر کارشناسان و دوستان با توجه به این مقاله ، نظر خودشان را معین و مشخص کنند ( در مورد فطرت و فطری و اولیات و بدیهیات ...) بهتر نتیجه می گیریم.
سلام . ببخشید نتونستم نقل بزنم برا اقای شعیب و یاء . انگار سایت خوب برام باز نمیشه
من 5ماه پیش عضو شدم . حقیقتش ترسیدم . سایتو بستم رفتم تا دو روز پیش اتفاقی اومدم دوباره
دختر خیلی مذهبی نیستم . ولی یه حس خاصی نسبت به چیزای مذهبی دارم . یه ارامش خاصی داخلشه
یه چیزی تو وجودم هست . هدایتم میکنه به سمتش
بله قبول دارم اطلاعات مذهبیم خیلی کمه . اصلا نمیدونم شبهات یعنی چی !!!
فقط میدیدم همه دین ها خدارو قبول دارم پس خوبن ! از فهمیدم تفکرم ناقصه و نیاز دارم کاملش کنم
متاسفانه تو شرایط سختیم برا درسام . اگه خدا عمری بده یکماه دیگه بعد امتحانم میام برام کامل کردن دیدگاه و تفکر دینیم
درس دینم منظورم این بود که دوس ندارم حوزه درس بخونم و...
در مجموع دعا کنید امتحانمو خوب بدم و بتونم به واسطه علمم بندگی کنم
یکماه دیگه مفصل باهاتون حرف دارم
خدانگهدارتون
اما این که در مصداق یابی ظلم و عدل افراد گاها اختلاف می کنند دلیل بر عدم اعتبار حسن و قبح آن هم به نحو عقلی نمی شود .
هر انسانی فی نفسه احسان به غیر را نیکو می شمارد چه به خود او بشود چه به دیگران بخواهد بکند . فرقی دراین جنبه نیست. شاید در مصداقش نفس او دخالتی بکند و او را به غیر حق راهنمایی کند ولی جدای از مصادیق هیچ کس در هیچ جای دنیا نمی گوید نا عدالتی خوب است و احسان و عدل بد.
حال دخالت دواعی نفسانی افراد که مانع از مصداق یابی صحیح است جدا یا از درک وجدانی و اولی عقل عملی است و این دیگر می رود در بحث اخلاق و ملاکات خوب و بد . که آیا نفع شخصی ملاک است یا نفع نوعی ؟ که در فلسفه اخلاق بحث می شود. و در همانجا بحث می شود که در باره آن عده قلیلی که در جامعه انسانی خوب را بد می دانند و بد را خوب چه باید گفت که اجمالا عرض کنم که همان جا هم اگر بررسی کنیم در کلیات حسن عدل و قبح ظلم حتی آنها نیز اختلافی ندارند و اشکالشان در مصداق یابی است.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
آیا پس درست است که به طور خلاصه نتیجهگیری کنم که اساس بدهیاتی تحت عنوان «حسن و قبح عقلی» (قضایای خود معیار در عقل عملی) مبتنی بر اجماع عقلای جامعه و بیشتر دائر بر مدار مصلحت جمعی است؟ اگر این چنین باشد آیا درست است که چنین مطالبی را بدیهی بدانیم؟ اجماع عقلا نیاز به شناخت هم عقلای جامعه و معیاری برای تشخیص آن دارد و هم نیاز به شناخت اجماع آنها و البته خبره را خبره میشناسد ... آیا چنین مطلبی برای هر کسی در هر موقعیت زمانی و مکانی و اجتماعی و فرهنگی و تاریخی صادق است؟ برای کسی که معیاری برای تشخیص حق ندارد شناخت چنین چیزی در عمل امکان ندارد بخصوص که اهل باطل هم برای خود فلسفه دارند و علیالظاهر میشود بین ایشان افرادی را پیدا کرد و عقلای ایشان به حساب آمده و اجماع آنها هم با اجماع عقلای اهل حق ضدیت دارد ...
البته شما در همان پست نخستتان که حسن و قبح عقلی را در عقل عملی معرفی فرمودید در وادی عقل نظری هم معیار را محال بودن اجتماع و ارتفاع نقیضین معرفی فرمودید ... اگر این معیار را بپذیریم قاعدتاً این معیار باید خودش در مقام عمل هم معیار باشد برای سنجش عیار حقیقت معیاری که برای عقل عملی معرفی کردید که این میشود دلیل برای اینکه حسن و قبح عقلی به معنای حقیقی کلمه نمیتواند بدیهی به حساب بیاید، زیرا قابل تحقیق است و قابل نقد است ... حتی اگر تمام عقلا که هیچ تمام همنوعان ما هم قائل به حسن و قبح برخی رفتارها باشند باز میتوان گفت که اگر همهی انسانها از یک خانواده باشند (که ادعای دین هم همین است) در این صورت چه بسا آنچه که فرهنگ و آیین آن خانوادهی ابتدایی بوده است هنوز در اذهان نسلهایشان باقی مانده است ... آیا اذعان دیگران به یک مطلب میتواند اثبات کنندهی حقانیت آن باشد ولو اینکه اکثریت قریب به اتفاق و یا مطلقاً متفقاً به آن مطلب اذعان کنند؟ به زعم حقیر تمام اینها خوب است و میتواند در قوت و ضعف پذیرش یک مطلب به عنوان حق کمک کند ولی اثبات کنندهی آن به صورت مطلق نیست ... یعنی شخص تا خودش مطلبی را در باطن خودش درک نکند نمیتواند از حق بودن مطلب مطمئن شود آنچنان که ذرهای شک و تردید هم در دلش راه نیابد ... آیا به نظر شما اعتراف عقلا و یا تمام انسانها جز یک انسان مورد نظر میتواند کار درک باطنی توسط خود شخص را انجام داده و برای او بدیهی تلقی گردد؟
ببخشید اگر مطلب شما را درست متوجه نشدهام
یا علی علیهالسلام
[FONT=times new roman]بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمت خدا بر شما
این مطلب علاوه بر اینکه به صورت ابتدایی قابل تأمل و حتی پذیرش است در روایات هم وارد شده است ...[FONT=times new roman]
[FONT=times new roman]
و آن ارزش انسانی است که در فطرت انسان وجود دارد و او بدون آنکه حتی آن را بتواند توصیف کند از آن دفاع میکند . متن طولانی شد...
پس در اینکه معیاری در ضمیر انسانی نهفته است که میتواند برای عموم انسانها مورد استفاده قرار بگیرد موافق هستیم، اگر میشود معیار فلسفی شناخت حق را تبیین کنید و اینکه آیا این معیار مستقل از آن معیار باطنی قادر به تشخیص حق از باطل است یا تنها با تمسک به آن میتواند این کار را انجام دهد. اگر مستقل است لطفاً توضیح بدهید چطور چه آنکه این شناخت معیارهای قطعی تشخیص حق دقیقاً چیزی است که حقیر در این تاپیک به دنبالش هستم ... :Gol:
پس درست است اگر نتیجه بگیرم که خودتان به شخصه از معیار باطنی برای تشخیص حق از باطل استفاده کردید؟ (تجربهای که از خودتان نوشتید کمابیش مشابه تجربهای است که حقیر داشتهام)
با تشکر مجدد
یا علی علیهالسلام
من روش سوم جناب Mohammad-Za رو در زندگیم پیش گرفته ام:Nishkhand:
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
اول عرض خیر مقدم و عذرخواهی بابت تأخیر پیش آمده :Gol:
بله حق با شماست، بحث فلسفی یا نیمهفلسفی ما هم سر اصل ایمان آوردن نبود و آن بحثها پیرامون مطالبی بود که جناب شعیب در راستای یک خط مشی مبنا برای ایمان آوردن شاید یک مسلمانزاده بیان فرموده بودند، البته اگر اشتباه برداشت نکرده باشم. در واقع در راستای تبیین نظرات ایشان بود و نه سر معیار سنجش عیار حقیقت در یک گزاره و یا در یک ایدئولوژی
با این حال موافق نیستم که امامان علیهمالسلام چنین بحثهایی نداشته بوده باشند، برای مثال امام رضا علیهالسلام بحثی کلامی داشتند که همان هم منجر به ایمان آوردن یکی از متکلمان بزرگ آن دوره شد ... و شاید ایمان آوردن بسیاری دیگر ... ولی اینها به زعم حقیر همگی ظاهر داستان است و اصل معیار در این ظواهر نیست و آنچه معیار است در ضمیر باطن انسان است و لا غیر ... البته جناب فاتح فرمودند که در فلسفه هم معیار برای تشخیص حق از باطل وجود دارد که اگر مستقل از معیار باطنی باشد بیصبرانه منتظر توضیحات ایشان هستم ... ولی تا شنیدن پاسخ ایشان فعلاً خودم با شما همعقیده هستم
(ترجمه: خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشهاى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مىکند، و این مَثَلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چیزى داناست. (ترجمهٔ فولادوند))
یک نکته جالب دیگه اینکه می گفت پدرم خیلی آدم خوبیست (از منظر دوستان و همسایه ها و خانواده) همیشه نون بازواش را خورده م مال مردم نمیخورد
و گاهی اوایل می گفت که این چه دینیه که مردم الآن دارن تو جامعه این کارا رو میکننو پدر ما رو درآوردن...اینها مگه مسلمون نیستن؟ تو هم میخوای مسلمون بشی؟! مثل اونا بشی؟
بهش می گفتم پدر جان این چه حرفیه...حالا اگه توی یه شهری مردم همه خوب بودن باید چشم بسته بریم و دین آنها را انتخاب کنیم؟!
یاباید خودمون تحقیق کنیم و نفکر و تعقل .؟....
---------------------------
دوستان گرامی هر کدام که علاقمند هستند و امکانش را دارند میتونن به همان مسجد مراجعه کنند و با یک پیگیری ساده میتونن آن جوان را پیدا کنند.
البته بنده چون علاقمند بودم شماره تلفن ایشان را گرفتم و هر کسی خواست خصوصی بهم پیام بده...اسم جدیدش را هم علیرضا گذاشته بود و فکر کنم قبلش آرش بود...یا خشایار ...شاید هم چیز دیگه ای بود...یادم نیست.
------------------------
خلاصه اینکه پیدا کردن راه حق خیلی هم سخت نیست به شرط اینکه انسان تعصب و حسادت و کینه و .... را کنار بزاره و مطمئن باشه که خداوند راه را بهش نشان خواهد داد.
ببخشید سرتون را درد آوردم.
موفق باشید.
پدر ایشان اهل مطالعه بودند و با آن همه مطالعه و کمالات با استانداردهای عرفی هنوز ایمان نیاوردند ولی پسر جوانشان احتمالاً با مطالعهی کمتری ایمان آوردند ... چه چیزی این جوان را از پدرش متمایز کرده بود؟ معیار او چه بوده است برای تشخیص حقیقت؟ آیا او امروز یقین دارد که اسلام دین حقیقت قطعی است و یا این امکان را ولو به صورت بسیار اندک میدهد که شاید اگر مطالعه کند دین و آیینی بهتر از اسلام شیعه هم بیابد؟ به هر حال او هم حتماً سؤالات بدون پاسخی در شیعه دارد و بعید میدانم علامه شده باشد با اینکه خود علامهها هم سؤالات بدون جواب دارند، از کجا میداند که پاسخ آن سؤالات در مثلاً شیعهی اسماعیلی یا زیدی نباشد؟ از کجا معلوم که آیین دیگری پاسخ این سؤالات او را نداشته باشد؟ معیار ایشان برای اینکه حقانیت اسلام را تشخیص دهند یک معیار نسبی است که بستگی به درک فعلی ایشان دارد و ممکن است در آینده تغییر کند و یا معیاری ست قطعی و در نتیجه ایشان میتوانند به پشتوانهی آن وارد عمل به احکامی شوند که اگر به حقانیت اسلام یقین نداشته باشند حکم عقل است که احتیاط کرده و به آنها عمل نکنند؟ مثل جهاد و در صورت لزوم کشتن مخالفانی که کشتن ایشان برای بقای اسلام و دین خدا لازم است و یا مثل گذشتن از جان خود در دفاع از این دین ... ما به دنبال معیار هستیم ...
به زعم حقیر معیار ایشان مشابه معیار جناب فاتح در پست ۳۰ است که باز به زعم حقیر کماطلاع یک معیار باطنی است که برای حقیر قابل درک است اگر بگویند کاملاً بر حقانیت اسلام به یقین رسیدهاند ولی فکر نکنم حرفشان برای کسی که این درک باطنی را تجربه نکرده است قابل استفاده به عنوان حجت عقلی باشد ... یعنی اگر ایشان بخواهند کس دیگری را با خود همراه کنند تنها میتوانند شرایط درک باطنی مشابه را برای ایشان تسهیل کنند و اینکه او به چنان درکی برسد یا خیر در اختیار ایشان نیست چنانکه در مورد مادرشان هم هنوز به آن توفیق دست پیدا نکردهاند، البته شاید هم تا کنون پیدا کرده باشند، ان شاء الله.
ممنون از حضورتان
یا علی علیهالسلام
با سلام مجدد خدمت جناب شعیب و عرض خسته نباشید بابت پاسخهای با حوصله
با جناب عارف صحبت میکردم. پیشنهاد کردند بر یک موضوع تمرکز کنم تا از بحثی منحرف نشوم.
بنده نیز برای آن که بحث ها سطح کمتر و عمق بیشتری بیابند بر دانششناسیتمرکز میکنم.
سفر همهی دوستان در بقیه راه شناخت حقیقت به خیر :Bye:
بله. از نظر مدرکگرایان حواس به علم حضوری برمیگردند. اما گزارههای کلی باید بر حجم عظیمی از مدارک مبتنی بر حواس بنا شوند تا به بداهت برسند.
اگر غیر از این باشد، بهتر است متواضعانه بپذیریم که این مبادی فرضی هستند و آمادهی مواجهه با عواقبش باشیم؛ تا این که آنها را خودمعیار بنامیم و در غفلت با خطر نادرستی آنها مواجه شویم.
صحبت فقط بر سر معیار صدف نیست. معیار واقعیت = وجود نیز مطرح است.
همانطور که میبینید عدم تناقض معیار کافی ذهنی و تطابق معیار کافی خارجی است و کاربرد این دو اصل در ذهن و خارج یکسان نیست.
در پست دانش شناسی در جواب جناب باء در مورد عدم قطعیت خیلی توضیح دادم. اما در جواب شما:
1. مبدیهیات یقینی نیستند.[INDENT]من وجود دارم. 100 بار هم که بررسی کنم میبینم این بدیهی است. اما خطا در آن ممکن است. مثلا در این که بیدارم یا خواب ممکن است دچار خطا شوم.
[/INDENT]
[INDENT]من میبینم. این بدیهی است. اما خطا در آن ممکن است. مثلا میبینم یک نفر در اتاق است. چراغ را روشن میکنم میبینم کتم است که به چوب لباس آویزان بوده.
من میاندیشم. این بدیهی است. اما در حین اندیشه بسیاری از جزئیات را جا میاندازم. مثلا حین حفظ کردن یک شماره تلفن 3142 به 3412 تبدیل میشود!
من به یاد میآورم. اما گاه نادرست به یاد میآورم. مثلا یک بار «ای بابا، اشتباه شد!» رو «نه بابا، اشتباه شد؟» به یاد آوردم. اولی عذر خواهی است. دومی تمسخر.
من اختیار دارم. این بدیهی است. مثلا موقع نشستن همیشه پایم را تکان میدادم. هر کس میپرسید چرا میگفتم دارم فکر میکنم، جا تنگه، نگرانم، ... سالها طول کشید بفهمم این کار غیر ارادی است و اگر مقاومت کنم هم انجام میشود. بعدها دکتر تایید کرد.
[/INDENT]
2. بدیهیات گاه کاملا نادرست اند.[INDENT]مثلا ما هویت واحدی از خود میشناسیم. اما اگر قسمت وسط مغذ (Corpus colloseum) بریده شود، کنترل نیمی از بدنمان به دست یک شخصیت موازی میافتد. در حالی که ما هنوز میتوانیم حرف بزنیم او میتواند بنویسد. این دو شخصیت در بسیاری از موارد به یک سوال پاسخ متفاوتی میدهند. با این حال فرد هنوز خود را یک هویت قلمداد میکند. نه به خاطر اعتقاداتش. بلکه چون نیمهی فعال مغذش نیمهی دیگر هویت را شبیه سازی میکند. جستجو کنید: split brain patient
مثلا بسیاری از رانندگان مسابقات ماشین سواری یا تایپیست ها فکر میکنند خودشان دارند هر چه میخواهند تایپ میکنند. در حالی که اعصاب کنترل حرکت مسئول این اعمال کاملا غیر ارادی هستند.
مثلا اگر اعصاب حرکات غیر ارادی در مغذ تحریک شوند، این اعمال انجام میشوند. در بیشتر اوقات سوژه تصور میکند این کارش ارادی بوده است![/INDENT]
3. بدیهیات گاه در نظر افراد کاملا برعکس اند[INDENT]مثلا از نظر دانشمندان مکانیک مکان و زمان مطلق اند. یعنی اگر دو ماشین کنار هم حرکت کنند یکدیگر را ثابت میبینند. (در مورد نور چنین نیست)
اما از نظر دانشمندان الکترومغناطیس سرعت نور مطلق است. یعنی مکان و زمان فشرده و خم میشوند و کش میآیند و ... (این واقعیت دارد)
[/INDENT]
[INDENT]مثلا میدانیم که مسیحیان برای جهان مبدا و معاد قائل اند و هندوها آن را ازلی و ابدی میپندارند.
اما مدارک نشان میدهد سه هزار سال پیش نیز سامیان جهان را دارای آغاز و پایان میدانستند و هند و اروپاییان آن را بدون آغاز و پایان میپنداشتند.[/INDENT]
4. روش عقلی و تجربی دو روش مستقل نیستند.[INDENT]در هر استنتاج صحت کبری و ساختمان استدلال را عقل بررسی میکند، در حالی که صحت صغری و نتیجه را مدارک بررسی میکنند.
در هر استقراء ناقص نیز صحت جزئیات را تجربه و صحت روشهای آمار و احتمالات را عقل بررسی میکند.
[/INDENT]
5. کلیات عقلی با یک اسننتاج کوچک اثبات نمیشوند. ادعاهای بزرگ مدارک بزرگ میطلبند.
6. کلیات عقلی با یک مثال نقض رد نمیشوند. فقط دقتشان کمی افت میکند. بنابرین استنتاجهای عقلی مانند استقراء ناقص آماری اند. قطعی نیستند، اما 95% به بالا صحیحاست.[INDENT]در علومی که تعاریف و قضایا 100% جامع و مانع نیستند این بسیار مهم است. مثلاً منطق فازی، کنترل اتوماتیک، زیستشناسی، علوم انسانی، علم ادیان
[/INDENT]
گزارههای مبنایی خودشان را اثبات نمیکنند. اما خودشان را رد میکنند.مثلاً
اگر بگویید من فکر میکنم پس من وجود دارم. خودش را نقض میکند. زیرا «فکر میکنم» خودش را نقض میکند.
اگر بگویید بدیهی است که من وجود دارم، من را چه تعریف میکنید؟
من = بدن، هویت، شخصیت؟ اینها بعداً تعریف و شناخته میشوند.
من = ناظر؟ ناظر نمیتواند در مورد خودش قضاوتی بکند. زیرا قضاوت نیازمند مقایسه بین دو حالت و انتخاب یکی است. این حالات هنوز تعریف نشده اند
مثلاً
اگر بگویید بدیهی است که من حس میکنم. از کجا معلوم خواب نیستید؟
اگر بگویید حواس من لااقل بعضی اوقات دقیق اند، این را از کجا میفهمید؟ با حواستان
اگر بگویید برهان عقلی از برهان تجربی محکم تر است، این را چگونه تایید میکنید؟ با عقلتان؟؟
نمیشه که برادر من... :khaneh:
به این میگن شک گرایی محض. این تفریطه
این هم که بگیم این گزاره ها خودشون رو اثبات میکنن افراطه
اعتدال در اینه باید گزاره را از اثبات خودش معاف کرد و متواضعانه پذیرفت که اینها فرضهای دانش شناسی هستند
البته که از روی عدم قطعیت حرف میزنم. سعی میکنم از گزارههای 95% به بالا استفاده کنم.
مگر میتوان از روی قطعیت حرف زد؟ مگر شما از روی قطعیت حرف میزنید؟
مگر شما از روی قطعیت حرف میزنید؟[INDENT]آیا هرگز هیچ خدشه ای در هیچ یک از سخنان شما نیست؟
آیا همواره همهی اصول منطق و فلسفه را رعایت میکنید؟
آیا این حال آیا همه حرفهایتان را میفهمد؟ یا این که 5% انعطاف به خرج میدهید؟
آیا ممکن نیست دچار خطاهای حسی شوید؟
آیا ممکن نیست چیزی را اشتباه ببینید، بفهمید و بگویید؟ :ok:
[/INDENT]
نکند هیچ ایرادی نیز در اصول ندیدهاید؟ آیا از ایرادات کلاسیک دانش شناسی با خبرید؟[INDENT]آیا تعریف صدق را میدانید؟
آیا برای مشگل گتیه (Gettier problem) پاسخی انتخاب کرده یا یافتهاید؟
آیا پارادوکس راسل را حل کرده اید؟
آیا نقص نظریه مجموعه های زینکویچ فرانکل را حل کرده اید؟
آیا دو ارزشی بودن منطق را اثبات کرده اید؟ :Nishkhand:
[/INDENT]
به این میگن جزمگرایی. این افراطه. زیرا
اولا خود عقل و منطق باهاش مخالفه[INDENT]مثلا پارادوکس فیچ میگوید «مجموعهی تمام حقایق وجود ندارد.» این پارادوکس با همان عقل و منطق جزمگرایی اثبات شده است. (اینجا را ببینید)
[/INDENT]
دوما ما هر قدر هم درست فکر کنیم، هر قدر هم اطلاعاتمون درست باشن، این اطلاعات محدودن و ممکنه از جنبههایی که هنوز تعریف نشده با اطلاعات قبلیمون در تظاد باشن.[INDENT]مثلا پارادوکس راسل میگوید مجموعهی تمام مجموعهها هم شامل خودش هست و هم نیست.
مثلا فیچ با اثبات وجود مجموعههای شمارش ناپذیر نشان داده مجموعهی تمام مجموعهها خودش را نقض میکند
مثلا قضیه عدم کمال گودل میگوید نمیتوان تمام حقایق در مورد اعداد طبیعی را با تعدادی متناهی از بدیهیات اثبات کرد
مثلا قضیه تعریفناپذیری گودل میگوید بدیهیاتی که بتوان با آنها همهی حقایق در مورد اعداد طبیعی را بدست آورد قطعا با هم متناقض خواهند بود.[/INDENT]
همانطور که گفته شد استحالهی نقیضین
بحث ما در استثنائات نیست. صحبت اینجاست که
[INDENT]یادآوری میکنم آزمایشات فراوانی انجام شده و قوانین زیادی در فیزیک با هم ترکیب شده اند تا توانسته اند استحالهی نقیضین را تایید کنند و حدودش را مشخص کنند. (مثلا قانون صفرم ترمودینامیک را جستجو کنید و به تفاوت آن با مثال دماسنج دقت کنید.)
[/INDENT]
خوشبختانه خودتان کاملا جواب خودتان را دادید
اولا بروز بدیهیات در سنین بالاتر غیر از سنین اولیه ما را در مادرزادی و فطری بودن آنها دچار تردید میکند.
دوما آنچه شما بدیهیات میخوانید در حوزهی دانش شناسی و منطق و ریاضی و هستی شناسی و فیزیک است که بر همهی جهان حاکم است. به همین دلیل در همهی تجربیات همهی کودکان همهی جهان در همهی مکانها تاثیر دارد. ما گمان میکنیم کودکان به بازی علاقه مندند. همچنین بازی را تفریحی لغو و عبث میدانیم. در حالی که آنها دانشمندان واقعی اند و مشغول آزمایشاند. آزمایشاتی که برایشان خطر جدی دارد.
[INDENT]مثلا کودکی که لیوان شیر را خالی میکند، در این آزمایش میفهمد که شیر بالا نمیرود، اما به پایین میریزد
[/INDENT]
[INDENT]او همچنین یک روانشناس است. زیرا از حالت چهرهی شما متوجه خشمتان میشود.
همچنین از خشمتان میفهمد این کار را دوست نداشتید!
[/INDENT]
سوما علت یکسان بدست آوردن اغلب مقدمات توسط کودکان معیار ثابت خارجی نیست. حجم عظیم آزمایشات و تجربیات آنها است. کودک هنگام تولد 200 بیلیون نورون در مغذ خود دارد. تفکر در او چنان شدید و جدی است نورونها یکدیگر را در روند تفکر قتل عام میکنند و در هفت سال اول زندگی کمی بیش از 100 بیلیون نورون برای کودک باقی میماند.
چهارما مقدمات کودک دائم در حال تغییر است. بنابرین اصلا هم بدیهی نیست.
[INDENT]مثلا او در ابتدا خود را تنها عامل در جهان میپندارد، اما بعدها به وجود عکس العمل دیگران به گریههایش پی میبرد
مثلا او در ابتدا دنیا را یک فیلم تصور میکند، اما در شش ماهگی به وجود و ثبات اشیاء پی میبرد.
مثلا او در ابتدا دنیا را دو بعدی تصور میکند. اما در یک سالگی به وجود عمق پی میبرد
مثلا او تا هفت سالگی فقط خود را صاحب رنج و شادی میپندارد و نمیتواند رنج و شادی دیگران را درک کند. گرچه میتواند یاد بگیرد که اگر هنگام ناراحتی به آنها محبت کند آنها او را دوست خواهند داشت.
مثلا او در حدود سه سالگی برای تخیلاتش واقعیت قائل است اما تا هفت سالگی آنها را به عنوان دروغگویی و تا نه سالگی به عنوان تخیل کنار میگذارد
[/INDENT]
خلاصه این که اینها را نه تنها خدا در وجود انسان نیافریده، بلکه بدیهی هم نیستند و از همگرایی حجم عظیم مدارک بدست میآیند
نتیجه: استقراء ناقص آماری از مدارک برای بدست آوردن بدیهیات و استنتاج از آنها روشی سریع، ارزان، پرکاربرد و مطمئنتر از روشهای دیگر در تفکر است.
در صورت رسیدن به توافق در دانششناسی میتوانم به مطالب شما در هستیشناسی نیز پاسخ دهم. منتظرم.
1. معیار صحت
هیچ چیز دلیل خودش نیست. تایید ذهن دلیل بر صحت نیست
لازم نیست من همهی افکار ممکن از ازل تا ابد را بررسی کنم. کافی است در افکار خودم تا این لحظه تناقض نباشد.
فعلا صحبت از سنجش افکار انتزاعی مانند ریاضی و هندسه محض است، نه واقعیت و حقیقت.
3. معیار واقعیت
تعریف «بدیهیات» از من نیست. از فلاسفه است. همانطور که گفتم مبادی تفکر من بر حواس بنا شده اند، نه بدیهیات.
منظور از درک باطنی را نفهمیدم.
معیار حواس اند. هم میتوانند تصور باشند هم تصدیق.
خیر. اگر مبادی عقلی رد شوند، دانستههای تجربی رد نمیشوند. زیرا مبادی عقلی کلیاتاند و مبادی تجربی جزئیات حسی.
در این پست کامل شرح دادم. لطفا کلیک کنید.
برای رفع سوء تفاهم:
1. بدیهیات (آنچه ذهن میپذیرد) در بسیاری از موارد نادرست هستند
2. مبادی کلی برهان بدیهیات نیستند. مفاهیم و اصول اولیه هستند.
3. مفاهیم و اصول اولیه اثبات عقلی ندارند. اثبات تجربی دارند، یعنی از استقراء ناقص بدست آمده اند.
خلاصه این که ما ابتدا از حس و جزئیات به مبادی کلی تفکر میرسیم (استقراء)
سپس از مبادی کلی تفکر به سمت درک جزئیاتی که نمیتوانیم حس کنیم برمیگردیم.
یعنی مبادی تفکر، وسط راه اکتشاف هستند، نه اول راه.
6. معیار حقیقت
هدف از شناخت، درمان دردهاست، نه کشف حقیقت نهایی جهان و زدن حرف آخر. اساسا در شناخت، حرف آخر معنا ندارد.
تصور شما این است که اول باید یکی از ادیان را انتخاب کنید و سپس کسب معرفت نمایید. در حالی که برعکس. اول باید 10 علم را بیاموزید و سپس برسید به انتخاب یک دین.
1. انفورماتیک: منطق کاربردی علی اصغر خندان
2. ریاضیات: ریاضیات 1 مبتکران
3. هستی شناسی: آموزش فلسفه محمد تقی مصباح یزدی
4. فیزیک: فیزیک دبیرستان + فیزیک جدید کنت اس کرین
5. شیمی: شیمی دبیرستان (کتابای اندیشه سازان = مبتکران خوبه)
6. جهانشناسی: نجوم به زبان ساده مایر دگانی + زمین شناسی دبیرستان
7. زیست شناسی: زیست شناسی تکمیلی آموزش و پرورش
8. روانشناسی: مبانی روان شناسی عمومی دکتر حمزه گنجی
9. جامعه شناسی: مبانی جامعه شناسی منصور وثوقی و علی اکبر نیک خلق
10. فرهنگشناسی: آشنایی با ادیان بزرگ حسین توفیقی
حرکت در مسیر حقیقت بیشتر از جنس عمل است و کمتر از جنس کسب معرفت. یعنی پس از انتخاب دین فقط میماند عمل به احکام و کسب رزق حلال و تزکیه نفس و ...
8. معیار اخلاق
رنج و شادی درکی باطنی اند. درد و لذت سیگنال عصبی اند.
هیچکس از رنج لذت نمیبرد. بعضی افراد از درد شاد میشوند.
حالت طبیعی اش خارش است. علّتش تداخل اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک است که اشتباها به جای سیگنال درد، سیگنال لذت ارسال میکنند. این تداخل اغلب با خارش رفع میشود.
نام بیماری اش مازوخیسم است. علتش بیشتر آسیب عصبی به خود مغذ یا آسیب روانی است که باعث شرطی شدن میشود.
4. مرز بین صحت و واقیعت
- اصل رد اجتماع نقیضین که اصلی است انتزاعی که میگوید معیار نادرستی، وجود تناقض است. بر همین اساس بنده قبلا گفتم معیار صدق، وجود تناقض است.
- اصل محال بودن اجتماع نقیضین که اصلی است تجربی و میگوید نقیضین در جهان خارج رخ نمیدهند.
شما دو مورد را باهم اشتباه گرفته اید:
اصل اول از آنجا که انتزاعی است معیار صحت است و نه معیار واقعیت. یعنی بدون دانستن واقعیات دیگر به هیچ دردی نمیخورد و با دانستن آنها نیز فقط به این درد میخورد که فرد بداند فعلا در تفکرات خودش تناقض وجود ندارد. این همان چیزیست که شما را نگران کرده بود که «نکند با آن نشود به حقیقت رسید». و من گفتم «با آن نمیشود به حقیقت نهایی رسید.»
اصل دوم که تجربی است از وافعیت های مطالعه شده بدست میآید و معیار واقعیت های مطالعه نشده است. مثلا در مورد دماسنج صحیح و در مورد ذرات ریز غلط است.
5. عدم قطعیت در واقعیت + راه چاره
نامش اصل عدم قطعیت هایزنبرگ است. اثبات تجربی شده است. تمام فیزیکدانان بر آن توافق دارند. اساس فیزیک کوانتوم است.
بسیار پر ارزش است. اساس ساختار و کارکرد اتم است. در بسیاری از فناوریهای روزمره مانند میکروسکوپ تونلزنی کاربرد دارد.
خودش را نقض نمیکند، زیرا اصول تجربی حوزهی کاربرد دارند و حوزهی کاربرد این اصل ذرات کوچک و سریع هستند. نه اصول انتزاعی.
بله. اما مبادی قطعی فقط در بررسی صحت وجود دارند. در بررسی واقعیت و حقیقت، هیچ مبادی 100% قطعی ای وجود ندارد. زیرا مبادی، چه صغری و چه کبری دچار نقصهایی است که عرض شد.
7. عدم قطعیت در حقیقت + راه چاره
کافیست در حد نیازتان بدانید. در تمام ادیان و فرهنگها باید از جان و مال دفاع کرد، رزق حلال خورد و حدود جنسی را رعایت کرد. خب شما ورزش کنید، تحصیل کنید و به رزق حلال برسید، ازدواج کنید و فرزندتان را به این راه بیاورید (90%)، بقیه اش را در آن 10 کتابی که عرض شد نوشته (9%) اون 1% رو هم بی خیال. لازم نیست در پایان همین تاپیک قدیس شوید.
اغلب بله. 100% خیر. بقیه رو اصلا نفهمیدم. با توجه به این که این اصلی ترین موضوع تاپیک است، لطفا با دقت در پستی جداگانه در همین تاپیک شرح دهید.
2. عدم قطعیت در صحت بدیهیات + راه چاره
کارشناس گفتند خدا یک سری بدیهیات را در ما آفریده. من میگویم کودک تصوری که مادرزادی باشد ندارد، چه رسد به تصدیق مادرزادی.
اگر بپذیریم که عاقله در کودک باید رشد کند تا اینها را تایید کند، دیگر حق نداریم به این ها بگوییم بدیهیات.
اگر بپذیریم کودک نیازمند توضیح و تصور است، پس چرا نپذیریم که او این تصور و تصدیق را نیز مانند بقیه مفاهیم از تجرید و تعمیم بدست آورده. یعنی اکتسابی است، نه مادرزادی.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمت خدا بر شما،
در مجموع از فرمایشات شما در این پست و پستهای قبلی و همچنین لینکی که به تاپیک دیگرتان دادید اینطور برداشت کردم که شما میان فضای ذهنی و دنیای خارج یک درهی عمیق میبینید و فضای ذهنی و باطن انسانی را نه محلی برای کشف و شهود که میز کاری برای بررسی وقایعی که در خارج اتفاق میافتند میشناسید، یعنی به طور خاص مبادی تمام اعتقادات خود را بر تجربهگرایی و حسگرایی قرار میدهید و بعد بر اساس عمدتاً سعی و خطا و تفکر منطقی و عقلانی تلاش دارید تا کلیاتی را از جزئیات مشاهده شده دریافت کرده و بعد با انواع و اقسام براهین و استدلالها پی به حقایق ببرید و خودتان هم میدانید که از این طریق به طور قطعی به حقیقت نخواهید رسید ولی با این وجود همینکه به آن نزدیک شوید هم برایتان کافی است (اگرچه معیار قطعی هم برای سنجش نزدیکی یا دوری خود از حقیقت ندارید و هرگز نمیتوانید مثلاً به صورت قطعی بگویید که ۹۰٪ به حقیقت نزدیک شدهاید و تنها تخمینی میزنید که امیدوار هستید قابل قبول باشد) ...
اما حقیر با شما موافق نیستم و به دنبال درک قطعی حقیقت هستم آن هم نه اینکه ۵۰ سال یا بسیار بیشتر طول بکشد تا بشود به آن نزدیک شد بلکه چیزی که در یک شبانهروز هم امکان تحقق قطعی آن باشد و برای همه از باسواد تا بیسواد قابل استفاده باشد ... البته این تاپیک چنان قیودی را برای شناخت حقیقت لازم ندارد و چیزی که گفتم نظر شخصیم است ...
به زعم حقیر دنیای خارج تنها یک actuator است، یک تصحیحکننده، به آن سیگنال میدهیم و از آن feedback میگیریم ... نه اینکه اساس تفکر ما تجربیات ما در این دنیا باشد ... در واقع این با فرض آن است که معیاری برای درک باطنی وجود داشته باشد و یا به عبارت دیگر چیزی به عنوان بدیهی وجود داشته باشد که بتوان همان را مبنای تفکرات قرار داد ... در این میان تجربیات باید قابل توضیح باشند ولی مبنای تفکرات نیستند و اگر زمانی میان ساختمان فکریم با تجربیات رسیده تضادی دیده شود باید به دنبال راهی باشم که آن تجربیات را باورپذیر نمایم و در واقع از ضدیت آنها مانع شوم و آن ساختمان فکری در کلیت و structure آن دست نخورده باقی بماند، اینکه جزئیاتش کمی تغییر کند قابل پذیرش است و در واقع نقص و ضعف برهانها و دلایلی که با آن بدنهی ساختمان ساخته شده است را نشان میدهد مگرنه خیالم از بابت فنداسیون راحت است چون در مورد آنها باور قطعی دارم ... در این تاپیک هم به دنبال معیاری هستم که توان ساخت چنین ساختمان اعتقادی و فکری را بدهد، مگرنه اگر بنا بر سعی و خطا باشد یک نفر با ۹۰٪ نزدیک شدن به حقیقت راضی میشود و یک نفر با ۵۰٪ درصد نزدیک شدن به حقیقت راضی میشود و بر اساس همان ممکن است هم جانش را به خطر بیاندازد و یا جان دیگران را بگیرد و مثلاً حملهی انتحاری کند ... حقیر به دنبال معیاری هستم که اگر کسی نخواست تا ۱۰۰٪ اطمینان به درستی راهش دارد احتیاط را کنار بگذارد این راه برای او هم مفید باشد ... و چنین اطمینانی بر مبنای معیار مفروض شما دستیافتنی نیست و شما آنرا خاص قدیسان میدانید ... اگر درست متوجه شده باشم
اما در مورد قرآن ... و یا سایر آیاتالبینات یا همان معجزات انبیاء علیهمالسلام
مطابق قرآن خداوند آیاتش را نشان میدهد و شما آنها را میشناسید ... آنچه که نشانهی صدق نبی است در اصل ظاهر خارقالعادهی نشانهای که از سوی خدا آورده است نیست ... نشانه بودن این نشانه در ظاهرش نیست ... معیار در واقعیت خارجی که با حواس ظاهری شناخته شود نیست ... بلکه در درک باطنی است ... خرق عادتی که در اعجاز بوده است برای جلب توجه کسانی است که به عادت و روزمرگی گرفتار شدهاند ... یک تأثر ظاهری و سپس شناساندن نشانه به صورت باطنی به انسان به طوری که آن را بشناسد همانطور که وجود خودش را پذیرفته و شناخته است ... اگر این درک به میزانی باشد که انکار آن معادل انکار وجود خودش باشد چنین درکی بیشترین و قاطعترین درکی است که انسان میتواند کسب کند و اطمینان ناشی از آن حد بیشینهی اطمینانی است که میتواند داشته باشد ... این شناخت در باطن رخ میدهد چنانکه محل رخ دادن ادراکات هم باطن انسان است و ظاهر و دنیای خارج تنها وسایلی برای تحریک و ایجاد درک هستند ... تمام عالم وجود نشانهی خداست ولی روزمرگی روی فطرت انسان غبار فراموشی میپاشد و آیات خاصی که خارق عادت باشند لازم است تا او را به خود بیاورند تا به فطرتش توجه نماید ... این آیات باید بینات باشند ... در این دوره و زمانه تنها قرآن در نزد ماست ... گفته شده است برای آنکه نشانهی الهی بودنش را دریابید باید در آن تدبر کنید ... اگر اشکالی داشتید از مبینهای آن که راسخون در علم یا همان مطهرین هستند بپرسید و اگر باز متوجه الهی بودن آن نشدید و تردید داشتید به تحدی آن پاسخ دهید ... خدا نشانه بودن قرآن را به شما میشناساند ... پذیرش این نشانه یعنی پذیرش فرستنده و آورندهی آن، اثبات تشیع از میان تمام مذاهب اسلام دیگر کار سختی نیست ...
البته قبول دارم که بررسی معجزه تنها راه کسب این قطعیت نیست ولی شاید در زمان غیبت باشد ... برای برخی افراد میشود دید که آیات معمولی خدا هم میتواند مانند قران آن شناخت باطنی را حاصل کنند ... اگر حقیر بر روی قرآن دست گذاشتم بخاطر این بود که آخرین مرحله از آن که بحث اعجاز بودن آن و بحث تحدی است حجت را به صورت قطعی بر همگان تمام خواهد کرد، چه پیر باشد چه جوان، چه عالم باشد و چه عامی ...
اما آنچه که در تمام این شناختها مشترک است درک وجدانی و باطنی در آنهاست و اینکه معیار در اینجا تنها شناخت انسان از وجود و یا حضور خودش است ... شناخت انسان از خودش همیشه کامل نیست و در واقع اکثراً ناقص و گاهی غلط است ... این شناخت اگر باطنی باشد و بدون واسطه (درک شهودی و فراحسی) ممکن است ناقص باشد ولی غلط نیست، گرچه ما غلط تعبیرش کنیم و یا به آن دقت نداشته باشیم و از آن غافل باشیم، اما در مرتبهای از این شناخت هست که هیچ تردیدی نداریم و آن درک از وجود و پایینتر از آن درک از حضور خودمان هست ... درک باطنی مدّ نظر حقیر در مرتبهای است که انسان از حضور خودش درک دارد ... با خواندن قرآن انسان میتواند حضور خداوند را محیط بر حضور خودش احساس کند و در واقع خودش را در پیشگاه او حاضر ببیند و اینجاست که درک قطعی اتفاق میافتد ...
برای حقیر معیار قطعی این است ... اگر نقدی دارید بفرمایید ... البته توضیحاتش بیش از این بود و فعلاً این مقدارش را به صورت خلاصه گفتم
در پناه خدا باشید
یا علی علیهالسلام
[/HR]پسنامه:
در مورد جزئيات مطالبتان بحثهایی دارم که میترسم تاپیک را از بحث اصلیاش جدا کند و به همین دلیل واردش نمیشوم و تنها از کنارش عبور میکنم، مثلاً اصل عدم قطعیت اگرچه خودش اثبات دارد ولی تفسیرش آنطور که معمولاً بیان میشود نتیجهی مستقیم آنچه اثات شده است نمیباشد و محتوی اوهام و تخیلات برخی فیزیکدانان است و اینطور هم نیست که همه قبولش داشته باشند ... بماند که آقای Mead حتی معنای عدم قطعیت دادن آن را هم زیر سؤال بردند، چیزی که ندیده بودم باقی دانشمندان در آن اختلافی داشته باشند ... و البته صورت کلی نظر ایشان برای حقیر پذیرفتنی بود گرچه هنوز جزئیاتش را وقت نکردهام مطالعه کنم.
در مورد اعداد مفهوم صفر و بینهایت در نظریهی مجموعهها به خوبی بحث میشود و اگر کسی بگوید صفر وجود ندارد حقیر میگویم ۱ هم وجود ندارد و هیچ عددی وجود ندارد، البته این مطلب را شاید بهتر بود طور دیگری میگفتم، مثل اینکه اگر بینهایت وجود داشته باشد که در نگاه کانتور به نظریهی مجموعهها همینطور است در آن صورت صفر هم وجود دارد ... و عجیب نیست که در فلسفهی اسلامی هم چیزی شبیه به همین مطلب را بگویند ... اینکه هیچ نیست مگر خدا ولی تمام آنچه وجود دارد هم خدا نیست ... و البته صفر در ریاضی وقتی بخواهد به عالم واقع برگردان شود لزوماً به معنای عدم شیء که صفتش صفر باشد نیست، مثل شیء که سرعتش صفر است ولی جرمش صفر نیست و خلاصه صفت دیگری دارد که توضیحش دهد ... به عبارت دیگر صفر در اصل در مورد صفات و ماهیات مطرح میشود و نه در مورد اصل وجود و اصل ماهیات هم صفر است (چون وجود واجب ماهیتی ندارد) گرچه به صورت اعتباری نشر پیدا کند تا به بینهایت برسد ...
سلام علیکم و رحمه الله
در این تاپیک به اندازه ویکی پدیا جهت و موضوع گفتمانی داریم , عده ای دارند بحث کلامی میکنند برخی روح عده ای را در گور می لرزانند یکی هم مثل بنده دارم اجمالی شرح ماجرا میکنم.
لذا اگر اجازه بدهید بنده به این موضوع خاتمه بدهم تا شما به موضوعات دیگر بپردازید
[FONT=times new roman]شناخت شناسی مفاهیم اخلاقی یک بحث فرا اخلاقی فلسفی است در اینکه چه عملی از دیدگاه چه دینی و مکتبی ناپسند است و چه عملی از دید کدام دین و آئین ناپسند نیست و اینها چطور توجیه میشوند .
عرض بنده این است که
برای شناخت خوب از بد و عمل نیکو از خطا لزوما نیاز به مطالعات بنیادین فلسفی نیست . سرشت و نهاد انسانی فضائل اخلاقی را می شناسد و رذائل آن را میتواند تجربه کند و بشناسد.
آنچه که در اسلام ناپسند بود و نهی شده بود , فطرت هم آن را رد میکرد ؛ همچنین عقل پس از یک یا چندبار تجربه ناپسندی و اشتباه بودن آن را تائید می نمود.
( یعنی صرفا به موضوع باطنی این مساله ختم نمیشود و تاوان اشتباهات نمود عینی در جهان مادی دارد.)
در احکام هم مانند اخلاق چنین اتفاقاتی می افتد یعنی عقل و نفس سلیم بتجربه یا بدون آن نهی الهی را اطاعت میکند.
مثلا کسی که بتوصیه اسلام اهل انصاف در معامله است و کم فروشی نمیکند مورد احترام و اطمینان مردم است و میل مردم در معامله با او زیادتر از کسی است که کم فروشی میکند.
این مساله هم تائید باطنی دارد و هم نمود عینی در جامعه . عقل هم این را میپذیرد که آدم با انصاف فرد موفق تری باشد و دکان او هرگز از مشتری خالی نشود. اگر کسی بخواهد شریکی انتخاب کند او را ترجیح میدهد و اگر به مشکلی برخورد کسی دست او را رد نمیکند.
ولی کسی که کم فروش است چنین رونقی در کسب و کارش وجود ندارد.
و آنچه که امر به شده بود نیز بهمچنین . این ها از جمله دلایل پذیرش دین اسلام و رد کردن سایز مکاتب و ادیان دیگر بود.
با سلام خدمت شما دوست گرامی
در معرفت شناسی بحث های مفصلی در این باره آمده است و بنا ندارم همه آنها را اینجا بیاورم چرا که در آن صورت بحث ما می شود اصول شناخت شناسی.
این که حواس ظاهر انسان در کسب علم و دانش سهم دارند شکی در آن نیست تا جایی که می گوییم:" من فقد حسا فقد فقد علما" اگر کسی یکی از حواسش را نداشته باشد بدون یک قسمت از علم را(بسته به وسعت کارایی آن حس) از دست خواهد داد کور مادرزاد همه علومی که از طریق باصره می توانست داشته باشد را ندارد رنگ ها را نمی تواند درک کند هر چقدر درباره سرخی و سفیدی برای او توضیح دهید جز مفهومی از آن درک نمی کند و همچنین در شامه و ضائقه و سامعه و... . البته تمام علوم انسان توسط این حواس نیز درک نمی شود و قوای باطنی هم مدرکاتی دارند.
اما حرف اینجاست که معیار صدق این قضایا چیست ؟ که در پست ابتدایی عرض شد تطابق با نفس الامر است.
نفس الامر هر شی به حسب خود است اگر قضیه از خارج اخذ شده باشد معیار صدقش تطابق با خارج و اگر از ذهن اخذ شده باشد تطابق آن ذهن است که قضایای انتزاعی را نیز در بر می گیرد
لازم می بینم این نکته را متذکر شوم وقتی انسان علمی از چیزی به دست می آورد یک مفهوم کلی را دارا شده
مفاهيم کلي که در علوم عقلي از آنها استفاده ميشود به سه دسته تقسيم ميگردند: مفاهيم ماهوي يا معقولات اُولي، مانند مفهوم انسان و مفهوم سفيدي؛ مفاهيم فلسفي يا معقولات ثانيهٔ فلسفي، مانند مفهوم علت و مفهوم معلول؛ و مفاهيم منطقي يا معقولات ثانيهٔ منطقي، مانند مفهوم عکس مستوي و مفهوم عکس نقيض.
مفهوم کلي يا قابل حمل بر امور عيني است و بهاصطلاح اتصاف آن خارجي است، مانند مفهوم انسان که بر حسن و حسين و... حمل ميگردد و گفته ميشود «حسن انسان است» و يا قابل حمل بر امور عيني نيست و تنها بر مفاهيم و صورتهاي ذهني حمل ميگردد و بهاصطلاح اتصاف آن ذهني است، مانند مفهوم کلي و جزئي (به اصطلاح منطقي) که اولي صفت براي «مفهوم انسان» و دومي صفت براي «صورت ذهني حسن»
واقع ميشود. دستهٔ دوم را که تنها بر امور ذهني حمل ميشود، «مفاهيم منطقي» يا «معقولات ثانيهٔ منطقي» مينامند.
اما مفاهيمي که بر اشياء خارجي حمل ميشوند، به دو دسته تقسيم ميگردند: يک دسته مفاهيمي که ذهن بهطور خودکار از موارد خاص انتزاع ميکند؛ يعني همينکه يک يا چند ادراک شخصي بهوسيله حواس ظاهري يا شهود باطني حاصل شد، فوراً عقل مفهوم کلي آن را بهدست ميآورد، مانند مفهوم کلي «سفيدي» که بعد از ديدن يک يا چند شيء سفيدرنگ انتزاع ميشود، يا مفهوم کلي «ترس» که بعد از پيدايش يک يا چندبار احساس خاص بهدست ميآيد. چنين مفاهيمي را مفاهيم ماهوي يا معقولات اُولي مينامند.
دستهٔ ديگر مفاهيمي هستند که انتزاع آنها نيازمند به کندوکاو ذهني و مقايسهٔ اشياء با يکديگر ميباشد؛ مانند مفهوم علت و معلول که بعد از مقايسهٔ دو چيزي که وجود يکي از آنها متوقف بر وجود ديگري است و با توجه به اين رابطه انتزاع ميشود؛ مثلاً هنگامي که آتش را با حرارت ناشي از آن مقايسهٔ ميکنيم و توقف حرارت را بر آتش مورد توجه قرار ميدهيم، عقل مفهوم علت را از آتش، و مفهوم معلول را از حرارت انتزاع ميکند و اگر چنين ملاحظات و مقايساتي در کار نباشد، هرگز اينگونه مفاهيم بهدست نميآيند، چنانکه اگر هزارانبار آتش ديده شود و همچنين هزارانبار حرارت احساس شود، ولي بين آنها مقايسةاي انجام نگيرد و پيدايش يکي از ديگري مورد توجه واقع نشود، هرگز مفهوم علت و معلول نميآيد. اينگونه مفاهيم را «مفاهيم فلسفي» يا «معقولات ثانيهٔ فلسفي» مينامند و اصطلاحاً ميگويند: معقولات اُولي هم عروضشان خارجي است و هم اتصافشان. معقولات ثانيهٔ فلسفي عروضشان ذهني، ولي اتصافشان خارجي است، و معقولات ثانيهٔ منطقي هم عروضشان ذهني است و هم اتصافشان.
پس همه درک های انسان به یک گونه نیستند اما در علوم حصولی منشا دریافت این علوم و درک ها خارج است
در کنار این دسته علوم حصولی علومی داریم که به آن علوم جضوری می گوییم که بر خلاف علوم حصولی نیازی به واسطه شدن مفاهیم و صور اشیاء ندارد بلکه خود آن اشیا نزد نفس حاظر اند و درک مستقیم و بدون واسطه انجام می شود و در بیشتر موارد برای بیان آن علم حضوری ذهن مفاهیمی از آن ساخته تا قابل ارائه باشد.
پس باید سنخ این علوم هم سنخ نفس مدرکه انسانی باشد تا قابلیت درک آن را داشته باشد
این ها همه یک بحث بود
اما بحث اصلی ما در ملاک صدق و دستیابی به حقیقت است که آیا این درکی که من کرده ام صادق است یا کاذب. بحث این جاست.
در علوم حصولی که عرض شد بحث صدق در تطابق آن با نفس الامر است و در علم حضوری به علت حضور شی لدی النفس دیگر واسطه ای نیست که رهزن علم باشد و صادق است.
در قضایایی که ذهن آن را از سنجش بین امور خارجی و ساختن مفاهیم کلی و قضایای مولف از چند گزاره واسطه درک است بحث کمی جدی تر می شود که ملاک صدق این قضایا چیست؟
در همین جا یک نتیجه مهم می گیریم که اگر علمی حضوری بود(واقعا) و ملاک های آن را داشت حتما صادق است و آنجه که صدق و کذبش آمیخته نحوه توصیف و تحلیل و تصویر و تطبیق این علم است.که باز می شود علم حصولی. تصور در مفهوم است و تصدیق در گزاره های مولف از دو چیز .هر یك از تصور و تصدیق بر دو قسم می باشند: یا «بدیهی» هستند و یا «نظری» . «بدیهی» عبارت است از ادراكی كه نیاز به نظر یعنی فكر نداشته باشد، و اما «نظری» عبارت است از ادراكی كه نیاز به نظر و فكر داشته باشد. به عبارت دیگر: «بدیهی» آن است كه خود به خود معلوم است و «نظری» آن است كه خود به خود معلوم نیست بلكه باید وسیله ی شی ء یا اشیاء دیگر معلوم شود. به تعبیر دیگر «بدیهی» آن است كه معلوم شدنش نیازمند به فكر نیست و اما «نظری» آن است كه معلوم شدنش نیازمند به فكر است. می گویند مثلاً تصور حرارت و برودت احتیاجی به فكر ندارد پس «بدیهی» می باشند، تصورات بدیهی عبارت است از تصورات روشن و واضحی كه هیچ گونه ابهام در آنها وجود نداشته باشد، بر خلاف تصورات نظری كه احتیاج به تشریح و توضیح دارند. اما تصدیقات: ذهن در قضاوت و حكم میان دو چیز گاهی نیازمند به دلیل است و گاهی بی نیاز از دلیل است؛ یعنی گاهی تصور دو طرف نسبت كافی است كه ذهن جزم و یقین به وجود یا عدم نسبت كند و گاهی كافی نیست، باید دلیلی در كار باشد تا ذهن میان دو طرف نسبت حكم كند. مثلاً این كه «5 از 4 بزرگتر است» نیازی به فكر و استدلال ندارد، و اما این كه «225=15*15» نیازمند به فكر و استدلال است. همچنین این كه «جمع میان نقیضین ممتنع است» از تصدیقات بدیهی است، و اما این كه «ابعاد جهان آیا متناهی یا نامتناهی است؟ » نظری است.
نقطهي اصلي اشكال در علوم حصولي اين است كه چگونه ميتوان مطابقت آنها را با متعلّقات خودشان تشخيص داد در حالي كه راه ارتباط ما را با خارج، همواره همين صورتهاي ادراكي و علوم حصولي، تشكيل ميدهند؟!
بنابراين بايد كليد حلّ اشكال را در جايي جستجو كرد كه ما بتوانيم هم بر صورت ادراكي و هم بر متعلّق ادراك، اشراف يابيم و تطابق آنها را حضوراً و بدون وساطت صورت ديگري درك كنيم. و آن قضاياي وجداني است كه از يك سو متعلّق ادراك را كه مثلاً همان حالت ترس است حضوراً مييابيم و از سوي ديگر صورت ذهني حاكي از آنرا بيواسطه درك ميكنيم. و از اينروي قضيّهي «من هستم» يا «من ميترسم» يا «من شك دارم» به هيچوجه قابل شك و ترديد نيست. پس اين قضايا (وجدانيات) نخستين قضايايي هستند كه ارزش صد در صد آنها ثابت ميشود و خطا و اشتباه، راهي به سوي آنها نمييابد. البتّه بايد دقّت كنيم كه اين قضايا را با تفسيرهاي ذهني، درنياميزيم.
نظير اين اشراف را در قضاياي منطقي كه از صورتها و مفاهيم ذهني ديگري حكايت ميكنند مي يابيم زيرا هر چند حاكي و محكي در دو مرتبهي ذهن قرار گرفته اند ولي هر دو مرتبهي آن نزد نفس (= منِ درك كننده) حاضرند. مثلاً اين قضيّه كه «مفهوم انسان، مفهوم كلّي است» قضيّهاي است كه از ويژگي «مفهوم انسان» حكايت ميكند مفهومي كه در ذهن، حاضر است و ما ميتوانيم با تجربهي درون ذهني، اين ويژگي را در آن تشخيص دهيم يعني بدون بكار گرفتن اندامهاي حسّي و واسطه شدن صورت ادراكي ديگري دريابيم كه اين مفهوم، حكايت از فرد خاصّي نميكند بلكه قابل صدق بر افراد بيشمار است، پس قضيّهي «مفهوم انسان، كلّي است» صادق خواهد بود.
بدين ترتيب راه براي بازشناسي دو دسته از قضايا گشوده ميشود ولي اين مقدار هم براي تشخيص همهي علوم حصولي، كفايت نميكند. و اگر بتوانيم ضمانت صحّتي براي بديهيّات اوّليه به دست بياوريم به موفقيّت كامل رسيده ايم زيرا در پرتو آنها ميتوانيم قضاياي نظري و از جمله قضاياي حسّي و تجربي را بازشناسي و ارزشيابي كنيم.
براي اين كار بايد در ماهيّت اين قضايا بيشتر دقّت كنيم: از يك سوي، مفاهيم تصوّري آنها را مورد بررسي قرار دهيم كه از چگونه مفاهيمي هستند و از چه راهي به دست مي آيند؟ و از سوي ديگر در رابطهي آنها بينديشيم كه چگونه عقل، حكم به اتّحاد موضوع و محمول آنها ميكند؟
اين قضايا از مفاهيم فلسفي، تشكيل مي يابند مفاهيمي كه به علوم حضوري، منتهي ميشوند. يعني نخستين دسته از مفاهيم فلسفي مانند «احتياج» و «استقلال» و سپس «علت» و «معلول» را از معلومات بلا واسطه و وجدانيات، انتزاع ميكنيم و مطابقت آنها را با منشأ انتزاعشان حضوراً مييابيم و ساير مفاهيم فلسفي هم به آنها بازميگردند.
و امّا جهت دوم ـ يعني كيفيت حكم به اتّحاد موضوع و محمول آنها ـ با مقايسهي موضوعات و محمولات اين قضايا با يكديگر، روشن ميشود. به اين معني كه همهي اين قضايا از قبيل قضاياي تحليلي هستند كه مفهوم محمول آنها از تحليل مفهوم موضوعشان به دست ميآيد. مثلاً در اين قضيّه كه «هر معلولي احتياج به علّت دارد» هنگامي كه به تحليل مفهوم «معلول» ميپردازيم به اين نتيجه ميرسيم كه معلول عبارت است از موجودي كه وجود آن، وابسته به موجود ديگري باشد يعني «احتياج» به موجود ديگري داشته باشد كه آنرا «علّت» ميناميم. پس مفهوم «احتياج به علت» در مفهوم «معلول» مندرج است و اتّحاد آنها را با تجربهي درون ذهني مييابيم. به خلاف اين قضيه كه «هر موجودي احتياج به علّت دارد» زيرا از تحليل مفهوم «موجود» مفهوم «احتياج به علّت» به دست نميآيد، و از اينروي نميتوان آنرا از قضاياي بديهي به حساب آورد بلكه از قضاياي نظري صادق هم نيست.
بدين ترتيب، روشن ميشود كه بديهيّات اوّليه هم منتهي به علوم حضوري ميشوند و به سرچشمهي ضمانت صحّت، دست مييابند.
ممكن است اشكال شود كه آنچه را ما با علم حضوري مييابيم معلول شخصي است پس چگونه ميتوانيم حكم آنرا دربارهي هر معلولي تعميم دهيم و چنين حكم كلّي را بديهي بشماريم؟
پاسخ اين است كه هر چند ما از يك پديدهي خاصّي ـ مانند ارادهي خودمان ـ مفهوم معلول را انتزاع ميكنيم ولي نه از آن جهت كه داراي ماهيّت خاصّي است و مثلاً از اقسام كيف نفساني به شمار ميرود بلكه از آن جهت كه وجود آن، وابسته به وجود ديگري است. پس هر جا اين خصوصيّت يافت شود اين حكم هم براي آن ثابت خواهد بود. البتّه اثبات اين خصوصيّت براي موارد ديگر،
نيازمند به برهان عقلي است و از اينروي اين قضيّه به تنهايي نميتواند نيازمندي پديدههاي مادّي را به علّت، اثبات كند مگر آنكه با برهان عقلي، وابستگي وجودي آنها ثابت شود چنانكه به خواست خدا در باب علّت و معلول، برهان آنرا بيان خواهيم كرد، ولي با همين قضيّه ميتوان حكم كرد كه هر جا وابستگي وجودي، ثابت شود طرف وابستگي يعني وجود علّت هم ثابت خواهد بود.
مگر ما چیزی جز وجود داریم که معیار خواسته باشد هر چه هست وجود است ولا غیر پس ما هر چه نیاز داریم معیار صدق است ولا غیر .
وقتی صدق قضیه ای واضح شد واقعیت آن بیان شده است.
دو جمله متناقض (آخر تعریف شده یا نه؟)
فیزیک کواتوم یک نظریه بیش نیست این که علت چیزی را نفهمیدند دلیل بر عدم علتش نمی شود عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود.
کل شی بحسبه . گفته شد نفس الامر هر چیزی به حسب خود تعریف می شود. اگر بحث در تطابق یا عدم تطابق ذهنی است به حسب خودش است نه به حسب خارج
شما تعریف بدیهیات را متوجه نشدید:
بدیهیاتقضایای هستند که سبب تصدیق آنها، نزد عقل (بدون نیازی به نظر و کسب) حاضر است و قضایای نظری بر آنها مبتنیاند. اگر کسی قضیه بدیهی را تصدیق نکند دلیل آن عدم تصور درست آن قضیه است و ربطی به تصدیق و به دنبال آن استدلال برای آن ندارد. قضایای بدیهی شش گونهاند: اولیات، مشاهدات، تجربیّات، متواترات، فطریات و حدسیّات.
برخی جمله ها از شما بعید است مقایسه بین این که "من وجود دارم" و " من خواب یا بیدارم"
درک وجود خود بالاتر از بدیهی است بلکه حضوری است
هیچ کس در وجود خود شک ندارد و هیچ اشتباهی در آن رخ نمی دهد اما در خواب یا بیداری چون مدرک آن با نفس فاصله می گیرد درک می تواند با خطا همراه باشد(لبس)
بهتر است بدیهیات را اول مطالعه کنید و بعد به نقد آن بپردازید
مثالهای شما مخلوطی از بدیهی و نظری است
این ها هیچ ربطی به بدیهیات و خطای آنها ندارد
دقیقا خلط بین نظری بدیهی در گفتارتان مشهود است باز توصیه می کنم ابتدا بدیهیات را بشناسید بعد نقد کنید
این که دو گزاره در علوم مختلف معانی متفاوتی می یابد به لحاظ جهت بررسی آن متفاوت می شود والا در بدیهی بودن آن بدون لحاظ جهات شکی نیست.
به یکی می گویند آب چیست می گوید مایع سیال بی رنگ و بی بو " دیگری می گوید طاهر مطهر" دیگری می گوید اکسیژن و هیدروژن "
با این اهتلاف ها نمی شود گفت که مفهوم آب بدیهی نیست بلکه جهت بررسی ها متفاوت است.
این همان است که ما می گوییم برای رهایی از سر درگمی باید معیار صدق را رساند به علم حضوری تا دیگر مشکلی از این دست پیش نیاید و اگر معیار ما غیر از علم حضوری باشد در همین شک گرایی باید بمانید که بمانید و تغییر جایگاه صدق از عقل به ظاهر و از ظاهر به حواس کاری رابرای شما حل نمی کند.اوج این فاجعه در گزاره های تجربی است و استقرائی که برخی بدان دامن می زنند.
95 درصد؟!!!!!
این تجربه و استقرا شما اصلا راهی به درصد ندارد چه برسد به 95 درصد
اگر کسی گرفتار اثبات از طریق تجربه و استقرا شد در عدم قطعیت حتی یک درصد هم نمی تواند صدق آفرین باشد
پس لطفا شما اول به اثبات صدق گزاره هایتان بپردازید تا ببینید یک در صد یا 95 درصد!
برادر من
صحبت در خطا پذیری یا عدم خطا پزیری تطبیق های ما نیست شاید در تطبیق گزاره ها با علم حضوری در مواردی هم اشتباه کنیم صحبت در ملاک این صدق است ملاک می تواند صد در صد یقین آفرین باشد و من در تطبیق اشتباه کنم .
مشکل کار شما این است که ملاک صدقتان و سنجش واقعیتتان نه تنها یقینی نیست بلکه ظنی هم نیست هیچ اطمینانی در آن نیست.
من اگر می گویم قطعیت و صد در صدی منظورم ملاک صدقم است نه رفتار خارجی خودم . ملاکم یقین آفرین است و تطبیقم شاید خطا هم برود.
ایراد کار برخی این است که فکر می کنند فقط خود این ها را خوانده اند و بلدند.
تا دو تا واژه و نام خارجی یاد می گیرند فکر می کنند همه چیز تمام است .
مشکل این جاست که با دو تا نام خارجی فکر جوان ما را تسخیر می کنند و او را به بهت فرو می برند
از داشته های خود دست می شویند و به عناوین دل خوش می کنند
پارادکس راسل را به عنوان یک اشکال لاینحل و جدید به خورد آنها می دهند و ارعابشان می کنند
آیا شما می دانید که شبهه راسل یک شبهه پاسخ داده شده قدیمی است که با مارک راسل امروز موجب اعجاب برخی شده است
در حدود هزار سال پیش فخر رازی آن را مطرح کرده و خواجه نصیر پاسخ گفته .
از این دس مسائل زیاد داریم.
معرفت شناسی که به عنوان یک علم جدید در قرون اخیر مطرح شد ریشه در تفکرات بو علی و صدرا و فخر و طوسی دارد
این ها را نخوانده ایم و در گرداب فلسفه های غربی هر روز به یک ایسمی آویزان می شویم.
مشکل این جاست
در معرفت شناسی اسلامی عدم قطعیت ها و نسبیت ها و ...همه و همه پاسخ داده شده فقط باید کمی از خود گریخته و فریفته دیگران نباشیم.
مسحور نام ها و تبلیغات نشویم تا به آرامش علمی برسیم.
نقل اقوال دانشمندان غربی و شرقی دردی از ما دوا نمی کند باید از درون جوشید نه منتظر دلو آب(آن هم گل آلود) دیگران بود
تفکر اگر نباشد نقل این اقوال جز سردرگمی و اعجاب چیزی برایمان نخواهد داشت .
لطفا مسحور این نامها و این کلمات نشوید مقداری تفکر کنید راه راخواهید یافت
این را هم بگویم: بنده در مقام پاسخ به هر نقل قول شما از شبهات فلاسفه غربی نیستم چرا که هر کدام وقت جدا گانه ای را می طلبد و این به معنای عدم آگاهی دوستان بر مسائلی که مطرح کردید نیست
حتما ما هم این ها را دیده ایم و در جای خود بحثش را گذرانده ایم.(اگر خواستید در جای خود بحث خواهیم کرد)
این ها همه اش فرضیات ثابت نشده است که گفتنش دردی را دوا نمی کند
اگر ملاکی از کلیت افتاد هیچ قابل استناد نیست.
شما آنجایی را که نتوانسته اید مشکلش را حل کنید استثنا کرده اید حد اقل بگویید لا ادری
نه این که هر نظریه ای چهار روز دنیای ذهنیتان را تسخیر کرد بیایید و قاعده کلی تان را بدان تخصیص بزنید.
فرضیه هایی که هر روز در دنیای علوم تجربی جای خود را به هم می دهند و می گذرند و بدا به حال آن طالب حقیقتی که عنان خود را بدان ها بسپارد و هر روز به سویی روان باشد .
این به خاطر این است که به درون مایه های خدا دادی -عقل و فطرت- بی توجه شده ایم .
آنچه که مشترک بین نوع انسان است و نه تنها به تجربیات شخصی و گروهی اش بستگی ندارد که به آموزه هایش هم ربطی ندارد و درونمایه وجودی اش آنها را مسجل می کند این همان بدیهیات اند
که اگر کار هر کدام از موارد مذکور بود بی شک در طول تاریخ بشری دستخوش تغیرات فراوانی قرا می گرفت و در افراد هم به تفاوت تجربیاتشان متفاوت می شد.
اتفاقا نازل ترین و سخیف ترین راه رسیدن به نتیجه در بازه های تفکر بشری همین استقراء ناقص است که نه تنها نتیجه کاملی به ما نمی دهد که پر مونه ترین آنها و در برخی از حوزه ها غیر ممکن ترین آنهاست مخصوصا در جایی که پای استقرا بدان نمی رسد و جای استقرا نیست .
تا بدین جا تا شما به مسایل معرفت شناسی بار نیابید و معیار و ملاک مناسبس اخذ نکنید. ادامه بحث با شما قابل اشکال است.
به نظرم به جای این همه سرگردانی در اقوال ثابت نشده و متغیر غربی و شرقی به وجود خود مراجعه کنید حقیقت را خواهید یافت.
شما وجود را با ماهیت اشتباه گرفته اید.
مفاهیم چهار دسته اند:
4. جزئیات
3. کلیات خارجی: مفاهیمی دارای مصداق که از واقعیات استخاج میشوند. مثل درخت، صندلی، بدن من. روان من، هویت من.
2. کلیات انتزاعی: مفاهیمی بدون مصداق که از واقعیات استخراج میشوند. مثل وجود، ماهیت، رنگ، عدد، ...
1. کلیات ذهنی: مفاهیمی بدون مصداق که از مطالعهی ذهنیات بدست میآیند. مثل جزئی، کلی، صحیح، غلط، من ناظر، ...
12. مرز ماهیت و وجود + پایستگی وجود مادی
وجود ازلی است. ذراتی که می خورم و دفع میکنم نه به وجود میآیند و نه از بین میروند.
اما حد واقعی و ماهیت خارجی مادرزادی است. بدن من در شکم مادر شکل گرفت و همین الان هم تغییر میکند.
مفهوم من حد انتزاعی و ماهیت اکتسابی است. به معنای «بدن» هم نیست. به معنای «ناظر» است.
حدود درخت تغییر کرده و به صندلی تبدیل شده. وجودش تغییر نکرده است.
قسمت کمی از چوب درخت به خاکستر تبدیل میشود و قسمت زیادی به بخار آب و گاز دی اکسید کربن. باز هم حدود ماده تغییر کرده، نه وجود آن.
ساده است. نوترون به پروتون و ویکون تبدیل میشود.
ویکون به الکترون و الکترونوترینو تبدیل میشود. یکی ماده و یکی پادماده.
پادماده در برخورد با ماده به فوتون تبدیل میشود.
یعنی جرم و بار و انرژی از یک ذره به ذرهی دیگر منتقل میشود. این تغییرات در حدود انتزاعی هستند.
اما مقدار ماده ثابت میماند و قانون پایستگی ماده برقرار است.
واکنش هر قدر هم پایهای باشد فقط میتواند به صورت جابجایی ماده بین بستهبندیهای ذهنی ما باشد. این بستهبندیها مثل درخت و صندلی و خاکستر و گاز و ذرات زیر اتمی واقعیت خارج از ذهن ندارند. بلکه نامگذاری ذهنی ما هستند. میتوانید از استاد صدیق هم بپرسید. آنچه واقعیت خارج از ذهن دارد وجود است. پس چیزی به وجود نمیآید و از بین نمیرود. فقط تغییر شکل و حالت میدهد. لطفا باز هم مثال بزنید از چیزی که به وجود بیاید یا از بین برود.
البته قبلا آن جزء در بدن آن فرد قبل بود و الان در بدن فرد جدید. اما فکر کنم اشکال شما اینجاست:
بدن نیز یک ماهیت و حد (3) است. یعنی مفهوم کلی خارجی. یعنی دارای مصداق.
آن مفهوم جزئی (4) به نام «آرمان دانشجو» که در خارج هست فقط وجود این مصداق است.
ماهیتش (3) فقط در ذهن ماست. (دقت کنید)
13. اصالت وجود
تعریف
من به اصالت وجود قائلم. یعنی آنچه در خارج است وجود است و ما در ذهنمان برایش صفت اثبات میکنیم = قائل میشویم. مثلا من میگویم درخت و صندلی و اتم در خارج وجود دارند، اما مرزبندی ندارند. این ما هستیم که در ذهنمان آنها را مرزبندی میکنیم. وقتی مواد از جعبه های ذهنی ما خارج شوند )مثلا درخت بسوزد و به هوا برود من می گویم تبدیل شد.
به نظر میآید شما به اصالت ماهیت قائلید. یعنی میگویید آنچه در خارج است ماهیت است و ما برایش وجود اثبات میکنیم. مثلا میگویید مرزهای درخت و صندلی در خارج به وجود میآید و از بین میرود. این صفات مال وجود نیستند. وجود است که به صفات تعلق میگیرد و آنها را به وجود میآورد یا از بین میبرد.
اثبات
مبنای من برای انتخاب دیدگاهم تجربی است. زیرا با دیدگاه شما هر مقدار چیزی میتواند به وجود بیاید و از بین برود. اما من دیده ام که جرم مادهای که از سوختن چوب کبریت به محفظه بسته آزمایشگاهی میرود با جرم چوب کبریت برابر است. همچنین در واکنش هسته ای انرژی بستگی هسته قبل از واکنش با انرژی هسته ای آزادشده برابر است. پس وجود الکی همینطور کم و زیاد نمیشود.
9. باز هم عدم قطعیت در واقعیت
قائدهای در دانششناسی هست به نام تیغ اوکّکام: تا زمانی که یک مفهوم یا فرض، مدرک یا استفاده ای نداشته باشد، باید از فرضیه حذف شود. یعنی فرضیه اصلا مهم نیست که بخواهد درست یا غلط باشد. من نمیگویم «نمیدانیم که هست» = «میدانیم که نیست». میگویم تا کنون پایستگی ماده نقض نشده. یعنی محکمترین استقراء ناقص. اگر شما مثال نقضی دارید بیاورید. تا زمانی که مثال نقض نیاورید من اصلا به این موضوع اهمیتی نمیدهم. میخواهد باشد، میخواهد نباشد. در زندگی من تاکنون بی تاثیر بوده و بنا بر استقراء ناقص بیتاثیر خواهد بود.
ضمنا مورد سوم بر اساس اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بود که قبلا از آن دفاع کردم، نه قانون پایستگی ماده. البته این اصل هم تا کنون نقض نشده.
14. هستیشناسی مادی
هیچکدام. هستی یعنی ماهیت موجود.
هستی: وجودش ثابت و ماهیتش ممکن است. زیرا سه حالت منطقی داریم:
1. هستی وجودی بی حد باشد. که در آن صورت درک نمیشود.
2. هستی وجودی محدود باشد.
3. هستی موجود نباشد. که این هم درک نمیشود.
و اما در مورد واجب الوجود و ممکن الوجود. تعریف آنها چیزی نیست که از سخن شما بر میآید.
واجب الوجود: چیزی که وجود و ماهیتش واجب است.
ممکن الوجود: چیزی که وجود و ماهیتش ممکن است.
این دو عبارت کاملا بی معنا هستند. زیرا برای من وجوب و امکان به وجود راه ندارد (زیرا مدرکی نیافته ام)، فقط به ماهیت راه دارد.
11. باز هم کلیات انتزاعی
زیرا در جهان خارج شیئی به نام یک و دو و سه به تنهایی وجود ندارد. همانطور که شیئی به نام نارنجی وجود ندارد.
یک سنگ و دو سنگ و سه سنگ داریم.
یک پرتقال و دو پرتقال و سه پرتقال داریم.
همانطور که از شباهت پرتقالها مفهوم نارنجی را استخراج میکنیم،
از شباهت یک پرتقال با یک سنگ، دو پرتقال با دو سنگ و سه پرتقال با سه سنگ مفهوم یک و دو و سه را استخراج میکنیم.
وجود را چطور مدرج کردید به درجات و مراتب و برایش شدت و ضعف قبول کردید؟ انتسابی
این انتساب را به اصل وجود میدهید و یا به ماهیتی که بر آن حمل شده است؟ به ماهیت
این ماهیت آیا خودش وجود جداگانهای دارد یا اعتباری است؟ انتزاعی است. از مشاهده بدست آمده و در ذهن دخیره شده
این ماهیت دارای شدت و ضعف آیا نیاز به اصل وجود دارد یا خیر؟ بله. وابسته است.
شدت و ضعف ان چگونه تعیین شده یا تغییر مینمایند اگر قبول دارید که اعتباری است؟ انتزاعی است. از مشاهده بدست آمده و در ذهن دخیره شده
به نظر می رسد باز هم مفاهیم انتزاعی را فراموش کرده اید. مفاهیم کلی فقط اعتباری و خارجی نیستند:
مفاهیم خارجی مصداق دارند و از مشاهده مصادیق بدست میآیند. مثل درخت
مفاهیم انتزاعی اگرچه مصداق ندارند، اما از مشاهده مصادیق بدست میآیند. مثل وجود
مفاهیم ذهنی مصداق ندارند و از تفکر در مفاهیم انتزاعی و ذهنی بدست میآیند. مثل اعتباری بودن
این ماهیت اگرچه اعتباری و ذهنی است اما شدت و ضعف آن از مشاهدهی خارجی بدست میآید. این دو قابل جمع هستند. در واقع تمام مفاهیم هستیشناسی مانند وجود و بسیاری از مفاهیم ریاضی مثل عدد و جمع و تفریف و مجموعه و عضو و مفاهیم حسی مثل رنگ و بو از همین دسته اند.
15. جهان شناسی
اولا گفتم جهان نیاز به یک مدبر ندارد. دوما اعتباریات در ذهن اند. در مغذ اند. مانند بقیهی جهان تدبیر میشوند. چه با یک مدبر و چه با چند تا. خصوصا ذهن من که خود را مختار میداند، خود را مدبر اعتباریات میداند.
سم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمت خدا بر شما،
اگر موافق باشید این مباحث را به صورت خصوصی در پروفایلها ادامه دهیم چه آنکه هم مستقیماً به بحث تاپیک مرتبط نیستند (بحث در مورد معیار تشخیص حقانیت یک ایدئولوژی است و نه دربارهی محتوای یک ایدئولوژی خاص) و هم اینکه دنبال کردن مباحث شما با اصطلاحاتی که به کار میبرید برای حقیر ساده نیست و اگرچه احتمالاً بسیاری از انتقادات شما به نوشتههای حقیر وارد باشد (با توجه به اینکه مطالعات بیشتری داشتهاید) ولی حقیر تا حدی که فکر میکنم منظور شما را فهمیدهام اختلافمان در برخی موارد را به اختلافمان سر تعاریف و اصطلاحات نسبت میدهم، در باقی موارد مثل بحثی که سر اصالت وجود و ماهیت داشتید و یا بقای اشیاء و اعتباری بودن وجود متکثر یا انتزاعی بودن آن میتوانیم در پروفایلها یا تاپیکی که مرتبط با آن باشد بحث کنیم چون هنوز به زعم خودم نظرم درست است و اشکالی درش نمیبینم! :Nishkhand: و البته مشتاق هستم که بحث را ادامه دهیم ... :Gol:
در پناه خدا باشید برادر،
یا علی علیهالسلام
قبل از اینکه من اسلامو انتخاب کنم اون منو انتخاب کرد!
اسماً شدیم مسلمون!!
سلام علیکم ورحمه الله
بنده مخالف مباحث عقلی و فلسفی نیستم ولی اصل سخنم با توجه به عنوان تاپیک بود.وگرنه قبلاها (در آرشیو موجوده) مباحثی خیلی غنی در مورد اصل وجود خدا و غیره از طرف حضار در این تاپیک مطرح می شد و خیلی هم خوب بود.
ولی باز تاکید می کنم پیامهای خیلی فنی و طولانی این چند صفحه اخیر تطابقی با عنوان تاپیک ندارد و یا حداقل بنده ندیده ام یا به ندرت دیده ام (اصلا ولش کنید ندیده ام:Cheshmak:) کسی با این سلسله مباحث اسلام آورده باشد.
اگر ادامه به این پسر و پدر اشاره می کنم منظورم افراد عام می باشند و تعصبی بر آنها نیست و قاعدتا فکر کنم که منظور شما هم همین باشد.
منظورتان را از این سوال متوجه نشدم...ولی این مهم نیست ممکن است یک نفر با 2 کتاب یا 1 سال تحقیق اسلام بیاورد و یکی هم با 20 کتاب و 10 سال. منتهی باز تاکید می کنم که سخن با روش و جنس مباحث بود که در این تاپیک آغاز شد یا حداقل از صفحات بعدی آغاز شد.
دوست گرامی بنده به نظرم می رسد که شما معمائی را مطرح کرده اید (یا حداقل بنده اینطور برداشت می کنم) که خودتان پاسخی برای آن در نظر دارید که به نظرتان بهترین پاسخ است و لذا این روش خیلی خوب و بدیهی را زیر سوال می برید.
این خیلی بدیهی است که بهترین روش برای یک کسی که اصل خدا و نبوت را قبول دارد برای پیدا کردن بهترین دین شروع به مطالعه و تحقیق و بحث و تعقل و تفکر و مقایسه ادیان مختلف کند و نهایتا بهترین را به زعم خودش انتخاب کند...بعید می دانم که خداوند هم غیر از این بخواهد.
حالا اینکه آنچه حاصل این زحمات و تحقیقات باشد به شرط آنکه به دور از تعصبات پوچ و حسد و کینه و بر اساس فطرت پاکی که خداوند در قلب انسانها قرار داده است انتخاب کند, حالا شما تضمینی می خواهید که این دین بهترین دین باشد (البته اینکه دین بگویم باز برخلاف عنوان تاپیک است!)
و بهتر است که بگوئیم شخصی (پسر) در حد توانش بحث و مطالعه و تحقیق کرده و نهایتا با وجود مخالفتهای والدینش به اسلام مشرف شده, حالا چه تضمینی از او بخواهیم که این دین بهترین دین است؟!
به قول استاد قمشه ای که می گفتند من همینجا جلوی 70 میلیون اعلام می کنم شما یک دین کاملتر ,کتابی بهتر از قرآن و امامت و نبوتی بهتر از اسلام بیارید ...بنده همین الآن از دین اسلام خارج مشم و وارد آن دین میشم!.....فکر کنم همه مسلمانان هم همین را بگویند, شما نمی گوئید؟
این قسمت را خوب متوجه نشدم ولی در مورد اینکه بعید بتواننددیگران را هدایت کنند, یک سوال ابتدائی می پرسم و بعد از توضیحات شما در مورد این قسمت, اگر سوالی بود می پرسم.
اما سوال:کدا میک از امامان یا پیامبران توانستند همه مستمعین خود را با ایمان کنند؟!(البته فکر کنم منظور شا را خوب نگرفتم)
(سوال فرعی:در ضمن این مورد هم جزء اهداف تاپیک است یعنی اینکه کسی برای خودش ادله عقلی یا قلبی در حدی باشد که ایمان بیاورد کافی نیست؟ و باید در حدی باشد که بتواند دیگران را نیز مسلمان کند؟)
موفق باشید.
بعضی چیزها نیاز به استدلال دارد و بعضی چیزها نیاز به استدلال ندارد و استدلال کردن درباره ان بی خردی است ( مثل شب . هر کسی که چشم داشته باشد میبیند که الان شب است ) چند همسری زشت باشد یا نباشد فقط برای دوری از فحشا در جامعه ارائه شده باشد یا نباشد باید بحث شود
اما
کثافتی که امروز در مسائل جنسی دنیا را گرفته بدون شک غلط بزرگی است که بخاطر دوری از دین ایجاد شده است .
جنایاتی که ابر جنایتکاران تاریخ امروز انجام میدهند بدون شک از نبود دین است
( در مورد کنیز هم خودتان نوشته اید که توش حرف هست )
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
بزرگوار آن دو قسمت که نقل قول کردید به زعم حقیر مکمل هم بودند ... در نقل قول اول گفتم که هر تعقلی بر اساس یک سری پیشفرض است و در نتیجه هیچ تعقلی به خودی خود کامل نیست، یعنی هرچقدر هم که از نظر منطقی محکم و استوار باشد اما صحت نتیجهی این تعقل منوط به صحت پیشفرضهای آن است ... پس برای اینکه کل یک نظام فکری عقلایی و منطقی و البته صحیح باشد لازم است که تمامی استدلالها و براهین و همچنین تمامی پیشفرضهای آنها بررسی شوند ... در بررسی متوالی پیشفرضها به یک سری فرض میرسیم که دیگر از همین طریق قابل بررسی نیستند و باید راهی بجز استدلال برای بررسی صحت آنها داشته باشیم ... در نقل قول دوم گفتم که به زعم حقیر راه درست آن صحتسنجی پیشفرضهای ابتدایی با درک باطنی است ... این مطلب از آنجا نتیجه گرفته میشود که ابتداییترین و بدیهیترین چیزی که هر کسی میداند وجود و حضور خودش است ... البته قبول دارم که به نظر میرسد شناخت انسان از خودش هم ناقص است، همانطور که خودتان هم فرمودید:
اما این نقص آیا مثلاً در درک از وجود داشتن خودمان هم هست یا مثلاً در شناخت حالات و استعدادها و تواناییهایمان است؟
پس قبول دارید اگر در آن مرتبه از وجود خود به دنبال معیار حقیقت باشیم که تردیدی در آن نداریم در آن صورت میتوان باقی استدلالها و براهین عقلی را بر آن استوار کرد و به طور یقینی در همین راستا پیش رفت؟
اگر مثلاً شما قرآن بخوانید و خودتان را در مقابل حضور پررنگی احساس کنید که قادر به تردید در آن نیستید و حضورش را پررنگتر از حضور خودتان ببینید آیا چنین درکی میتواند مبنای پذیرش قطعی اسلام برای شما باشد؟
احساس مسؤولیت بکنید آیا میتوانید دیگران را به راهی که اطمینان به درست بودنش دارید هدایت کنید؟ چطوری؟ برایشان استدلال میکنید؟ پیشفرضهای در ذهنشان را چه میکنید؟ ... باید تا بدهیات ذهنی او پیش بروید ... اما بعد چی؟ چه معیاری برای ایشان پیش پایشان میگذارید؟ جایی که دیگر استدلال کارایی ندارد چه راهی برای کمک به دیگران و یا از یک نگاه خودخواهانه برای همراه کردن دیگران با خودتان میشناسید؟
[SPOILER]
تأثیر پذیرفتن و محدود بودن به خودی خود نقص است ... آن کسی که آن نقشه را به آن باغبانها داده است هست که محدودیت ندارد، در مورد خدایان هم آن شخص پشتپرده که این خدایان را هماهنگ با هم ایجاد کرده است هست که میتواند خدای خدایان یا خدای واقعی و وجود واجب باشد ...
دو انسان بالغ به دلایل زیادی در کنار هم زندگی میکنند ... اما اگر یکی به طور مطلق قادر بود و محدودیت نداشت و دیگری میتوانست چیره شود دلیلی نداشت که باز به این همکاری ادامه دهد ... حتی ترحم و یا نوعدوستی و غیره هم محدودیت هستند، این محدودیتها اما طوری سامان داده شدهاند که امکان یک همزیستی مسالمتآمیز ایجاد گرداند ... وجود محدودیت برای هماهنگی چند موجود یعنی وجود کسی که وضعکنندهی آن محدودیت است ...
اجبار از نظر شما عامل بیرونی ندارد؟ اگر کسی قائم به ذات خودش باشد، از تمامی جهات، آیا میشود که از جهتی مجبور باشد؟ این اجبار از کجا درش وارد شده است؟ خودش واضع آن محدودیت است؟ چه چیزی او را به این کار مجبور کرده است؟ همزیستی با خدایان دیگر؟ چرا تا میشود بر خدایان دیگر چیره شد برای خودش محدودیت وضع کند؟ نمیتواند بر خدایان دیگر چیره شود؟ در این صورت که همین یک محدودیت است که از خارج به او تحمیل شده است ... حالا چه کنیم؟ چه امکانی به ذهنتان میرسد که بررسیاش کنیم؟
اگر هیچ محدودیتی روی شما از خارج وارد نشود آیا در داشتن استعداد محدودیتی دارید؟
شاید اشتباه کنم ولی فکر کنم شما دارید با شناختی که از خودتان دارید و با پذیرش محدودیتهای آن تلاش میکنید خدایی را بشناسید که از نوع ما نیست، اشتباه میکنم؟
[/SPOILER]
در پناه خدا باشید
یا علی علیهالسلام
سلام علیکم
فکر می کنید نمیشه انجیل یا مزامیر یا وداها یا حتی حافظ را بخوانیم و خودمون رو در مقابل یک حضور پر رنگ احساس کنیم؟ دقیقا ایمانه که باعث این اتفاقه اما ایمان لزوما بر پایه حقیقت نیست
فکر می کنم نبوت و ارسال رسل نشون دهنده همینه که این کار شدنیه، وگرنه خدا برای هدایت انسان ها به حجت باطنی بنده می کرد.
درباره متن پنهان هم اگه اشکال نداره بعدا مزاحم میشم
در این تاپیک به اندازه ویکی پدیا جهت و موضوع گفتمانی داریم , عده ای دارند بحث کلامی میکنند برخی روح عده ای را در گور می لرزانند یکی هم مثل بنده دارم اجمالی شرح ماجرا میکنم.
لذا اگر اجازه بدهید بنده به این موضوع خاتمه بدهم تا شما به موضوعات دیگر بپردازید
...
[FONT=times new roman]شناخت شناسی مفاهیم اخلاقی یک بحث فرا اخلاقی فلسفی است در اینکه چه عملی از دیدگاه چه دینی و مکتبی ناپسند است و چه عملی از دید کدام دین و آئین ناپسند نیست و اینها چطور توجیه میشوند .
عرض بنده این است که
برای شناخت خوب از بد و عمل نیکو از خطا لزوما نیاز به مطالعات بنیادین فلسفی نیست . سرشت و نهاد انسانی فضائل اخلاقی را می شناسد و رذائل آن را میتواند تجربه کند و بشناسد.
آنچه که در اسلام ناپسند بود و نهی شده بود , فطرت هم آن را رد میکرد ؛ همچنین عقل پس از یک یا چندبار تجربه ناپسندی و اشتباه بودن آن را تائید می نمود.
( یعنی صرفا به موضوع باطنی این مساله ختم نمیشود و تاوان اشتباهات نمود عینی در جهان مادی دارد.)
در احکام هم مانند اخلاق چنین اتفاقاتی می افتد یعنی عقل و نفس سلیم بتجربه یا بدون آن نهی الهی را اطاعت میکند.
مثلا کسی که بتوصیه اسلام اهل انصاف در معامله است و کم فروشی نمیکند مورد احترام و اطمینان مردم است و میل مردم در معامله با او زیادتر از کسی است که کم فروشی میکند.
این مساله هم تائید باطنی دارد و هم نمود عینی در جامعه . عقل هم این را میپذیرد که آدم با انصاف فرد موفق تری باشد و دکان او هرگز از مشتری خالی نشود. اگر کسی بخواهد شریکی انتخاب کند او را ترجیح میدهد و اگر به مشکلی برخورد کسی دست او را رد نمیکند.
ولی کسی که کم فروش است چنین رونقی در کسب و کارش وجود ندارد.
و آنچه که امر به شده بود نیز بهمچنین . این ها از جمله دلایل پذیرش دین اسلام و رد کردن سایز مکاتب و ادیان دیگر بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر و رحمة الله و برکاته،
اینکه فرمودید اینجا تعدد مطالب و موضوعات زیاد شده است تا حدودی تقصیر حقیر بود که به آنها دامن زدم، ان شاء الله مدتی است که دارم سعی میکنم بحثهای حاشیهای در همان حاشیهی مطالب باقی بمانند و رنگ غالبی در کنار رنگ اصلی تاپیک پیدا نکنند ... اگر در ادامهی تاپیک هم بتوانید همراهیامان کنیم مایهی خوشوقتی است و از مطالبتان استفاده میکنم، اما اگر این کار مایهی عسر و حرج شماست یا به هر دلیل تمایل یا حوصله یا وقتش را ندارید از وقتی که تا اینجا گذاشتهاید تشکر میکنم ...
اما در مورد مطلبی که در این پست نوشته بودید حقیر باز همان بحث معیار باطنی را دیدم ... این را از ابتدا هم قبول داشتم ... امیدوار بودم اثبات فلسفی اخلاق را برایمان بفرمایید که در ابتدای این پست هم فرمودید یک بحث فلسفی فراخلاقی است ... به زعم حقیر نمیشود در فلسفهی صرف و بر اساس تنها براهین عقلی جز به نسبی بودن اخلاق رسید ... یعنی برای اینکه اخلاق از حالت نسبی و شناور به حالت قطعی برسد و شکلی ثابت و مشخص به خود بگیرد باید آنرا در جایی ثابت کرد و میخی بر آن کوبید که در شکل آن هم بالتبع اثر خواهد گذاشت ... صحبت اصلی ما هم سر همان شرطی است که سیستم اخلاق نسبی را در جایی ثابت کرده و به آن شکل قطعی میدهد ... آیا در فلسفه راهی برای این کار داریم یا در همان هم باز ما را به فطرت ارجاع خواهند داد؟
در همین مثالهایی که شما در این پست زدید انقلت زیادی میتوان پیش آورد و تنها کسانی نظر شما را قبول میکنند که پیشفرضهایشان مانند شما باشد، پس برای آنکه بحث شما مستقل از وجود خود شما باشد و بتوان آن را واقعیت خارجی قلمداد کرد لازم است که بستگی آن به شما را از بحث حذف کنیم و این یعنی باید بتوان راهی برای اثبات آن پیشفرضها پیدا کرد ... آیا شما راهی برای این کار سراغ دارید؟
برایتان مثال میزنم ... ما خودمان مسلمان هستیم و در اسلام قبول داریم که انسان ممکن است «فی قلوبهم مرض» بشود که در کلام معصوم علیهالسلام آمده این مرض در قلب یعنی انسان به برخی از بدیها تمایل داشته و از بعضی از خوبیها کراهت داشته باشد ... و همچنین باز میدانیم که همه بر فطرت پاک الهی به دنیا میآیند ولی والدین کودکان را بر عقاید متفاوتی تربیت میکنند و این یعنی فطرت ایشان پوشیده میشود با عقایدی که جایگزین آن شدهاند و در روزمرگیها مایهی اشتباه در بسیاری از برداشتها خواهند شد و به طور خاص پیشفرضهای ذهنی همهی انسانها دیگر فطری نیست که اگر مثلاً به اسلام عمل کردند بگویند این مطلب را فطرت ما هم تأیید میکند ... حتی در مورد عقل هم داریم که معاویه تعقل نداشت بلکه چیزی داشت که شبیه به تعقل بود ولی تعقل نبود و اسمش مثلاً زیرکی و چارهجویی است که این چارهجویی ریشهی بسیاری از توجیهات است که انسان گناهکار برای خلاصی پیدا کردن از عذاب وجدان برای خودش فراهم میکند و البته موفق به فریب دادن خودش هم میشود ... با این حساب ما در اسلام قبول داریم که مثالهای شما را دقیقاً به صورت عکس هم ممکن است کسی برداشت کند و بگوید فطرت من چیز دیگری میگوید یا عقل من خلاف عقل شما میگوید ... این امکان هست ... حالا چطور متوجه شویم که برداشت ما حقیقت است و برداشتهای خلاف آن باطل است؟ آیا فرض کنیم که ما قلبمان سالم است و دیگران مریض هستند؟ آیا فرض کنیم ما از عقلمان استفاده میکنیم و دیگران از بدل آن که چارهجویی است استفاده میکنند؟ معیار این فرضها چیست؟ آیا اثبات محکمی بر درستی آنها داریم؟
با تشکر
یا علی علیهالسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمة الله و برکاته
این پست شما فکر کنم پاسخ کاملی برای پرسش اصلی تاپیک باشد و تنها مشکلش شاید این باشد که به زبان علما نوشته شده است و درکش برای همه کس ساده نیست، اگر برای برخی از افراد به صورت معمول غیرممکن به حساب نیاید، و البته دانستن این مطلب برای هر شخص عاقلی که از او انتظار میرود که حقطلب باشد لازم است و خیلی خوب میشود اگر به زبان مردم عامی نوشته شود و زیاد درگیر اصطلاحات نشود، گرچه طول مطلب چند برابر بیشتر شود :Gol: ... حقیر هم از عوامالناس هستم و تمام آن را نفهمیدم ولی تا جایی از آن را که فهمیدم به نظرم رسید پاسخ جامعی است ... ممنون :Gol:
اما چند سؤال هم دارم:
- قبول دارم که راه اثبات بدیهیات اولیه عرضه کردن آنها به نفس و بررسی آنها با علم حضوری است، ولی آیا این کار تنها راه صحتسنجی یک گزاره در عالم خارج است؟ اگر اینطور باشد بحث میان فلاسفه که بحث بر مبنای براهین عقلی است در بسیاری از اوقات بحثهایی بیفایده است چون یکی از مواضع بروز اختلاف که بدیهیات است در این بحثها به خود رها میشود، درست است؟ قبول دارید که اگر بدیهیات مورد اتفاق قرار میگرفتند آنگاه یک و تنها یک فلسفه داشتیم و عقلا میتوانستند در استفادهی از براهین عقلی یکدیگر را قانع کنند؟ آیا راهی برای به اتفاق نظر رسیدن عقلا در بدیهیات هست و آیا این راه برای سایر مردم عوام هم قابل اجراست؟ آیا از این نظر عقلای عالم ارجحیتی بر مردم عامی دارند یا خیر؟
- البته این را به نوعی پاسخ دادید ولی حقیر درست درک نکردم و آن اینکه اگر میزان برای درک صحت یک گزاره علم حضوری یک «من» مشخص باشد چطور میتوان مطمئن شد که دیگران هم باید همین درک را داشته باشند و اگر مثلاً کسی خلاف مطلبی که ما درک کردهایم را بیان کرد آیا درست است که بگوییم به طور قطع اشتباه میکند یا دروغ میگوید چون درک حضوری او هم باید مانند ما باشد؟ آیا لازمهی این مطلب این نیست که بپذیریم حضور نفس در محضر آن مطلب است و نه حضور آن مطلب در محضر نفس که به شهود نفس از آن مطلب منجر شده است؟ آیا لازمهی اینکه درک شهودی ناشی از حضور مطلب در ساحت نفس باشد نتیجهی این تفکر نیست که نفس باید بر عالم خارج محیط باشد؟ آیا تا قبل از اینکه اسلام را بپذیریم و کلام معصومین علیهمالسلام در این زمینه را بدانیم میتوانیم این مطلب را بدیهی بدانیم یا باید آن را فرض کنیم؟ به عبارت دیگر اینکه صحت همه چیز را به درک حضوری و تصدیق آن منوط کردهایم آیا درست است که صحت احاطهی نفس بر همه چیز را هم فرض نماییم؟ خود این گزاره با درک حضوری قابل تصدیق است؟
- درک حضوری چه میدان کاربردی دارد؟ آیا کل عالم خارج با تمام کلیات و جزئیات آن را میتوان با علم حضوری درک کرد؟ آیا همه قادر به انجام آن هستند؟ چه پیشنیازهایی دارد؟ آیا حجیت آیاتالبیناتی مانند قرآن که نشانهی الهی بودن آنها در درون دل انسانها کشف میشود با همین علم حضوری درک میشود یا در ساحتی از شناخت انسان از خودش قرار میگیرد که قابل اشتباه هست؟ چرا؟
- اینکه در اسلام داریم اگر کسی خود را بشناسد خدا را میشناسد آیا با علم حضوری درک میشود؟ آیا شناخت خداوند در سلسلهی رابطهی تشکیکی وجود قطعیتر است یا شناخت خود؟ یعنی فرض کنید که حقیر بگویم که درک حضوری «من» از خود معیار صدق هر گزارهای است، اما بعد با حقیقتی مواجه شویم که فوق نفس خودمان است ولی جدای از آن نیست و ما سایهی آن هستیم، درک این حقیقت آیا اولی بر درک از خودمان نیست؟ در این صورت آیا درست است که درک حضوری از خود را معیار صحت بدانیم یا باید معیار را درک حضوری خود از حقیقتی بالاتر مثلاً خداوند قرار بدهیم و البته در آغاز دسترسی به چنین شناختی هم نداریم که اگر معیار آن باشد و دسترسی به آن فراهم نباشد این به نسبیگرایی منجر خواهد شد ... اشتباه میکنم؟
با تشکر
یا علی علیهالسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم برادر عزیزم و رحمت خدا بر شما و برکاتش،
بگذارید یک مثال ذهنی برایتان بزنم ... یک منطقهای را در نظر بگیرید دور از هر آبادی و تمدن دیگری در مناطق دیگر زمین ... در این منطقه سه دین وجود دارد که همگی بتپرستی میکنند ولی اعتقاداتشان با هم اختلافاتی دارد و سر همین اعتقادات مذهبی هم همیشه با هم در جنگ هستند، هر کسی ادعا میکند دین خودش درست است و این دینها هم به گونهای است که میگوید باید همه مطیع دین ایشان شوند و اگر مقاومت کردند باید ایشان را مجبور کرد و غیره ...
حالا جوانی (دور از جان پسر داستان شما که خدا شرافت اسلام تشیع را به او اعطا کرده است، این جوان هم مانند تمام خاندانش فرضی است) جویای حقیقت میگوید من چرا باید در بند اعتقادات والدینم باشم؟ از کجا معلوم که آن دو دین دیگر بهتر نباشند؟ پس شروع میکند به کاری که از نظر شما بدیهی است که درست است ... یعنی ادیان دیگر را مطالعه میکند و روی آنها فکر میکند و با نظام ارزشگذاری باطنی که برای خودش تا آن سن فراهم کرده است شروع به ارزشگذاری اعتقادات و اعمال این سه دین میکند و دست آخر یکی را که از نظر نظام ارزشگذاریاش بهتر است را انتخاب میکند و به آن پایبند میشود اگرچه بخاطر این کارش مقابل دین قبلیاش بایستد ... این شخص با فرض اینکه منصف و حقیقتطلب باشد اضافه بر این صفات بخاطر شجاعتش هم قابل تحسین است، ولی دست آخر بتپرست است و دیگران را میخواهد مجبور کند به اینکه دین او را بپذیرند ... آیا از نظر شما او هدایتیافته است؟ ... معیار باید داشت برادر ... سنگ محک لازم است که حقیقت از باطل متمایز گردد ... این جوان حتی دین بتپرستی برتر را بر اساس نظام ارزشگذاریای انتخاب کرد که این نظام خودش در چهارچوب دین والدینش شکل گرفته است و معلوم نیست به خودی خود ارزش حقیقی داشته باشد ... یعنی معیار این جوان در تشخیص حق خودش مشکوک به باطل بودن است و باید صحتسنجی شود ...
اگر این جوان به قول ما پی به فطرت پاکی در خودش ببرد و دین برتر بتپرستی را که انتخاب کرد با برخی از رسوم آن که خلاف فطرت است مخالفت کرد (حالا فعلاً خود بتپرستیدن را کاری نداریم اگرچه همان بزرگترین رسم غلط آن قوم باشد) مقابل آن ایستاد و در واقع آیینی را پذیرفت که در هیچ یک از آن سه دین موجود نبود و شد دینی چهارم که بر مبنای بررسیهای او و فطرتنیمهکشفشدهاش بوده است آیا شما او را انسان بزرگتری نسبت به وضعیت قبلی نمیدانید؟ اما آیا این کار در اسلام اگر انجام شود اسمش بدعت نیست؟ یعنی اگر کسی اسلام را بپذیرد و خدای احد و واحد را بپذیرد ولی فلان حکم آن به نظرش خلاف فطرتش برسد و بخواهد آن را از اسلام حذف کند آیا این کارش درست است؟ واضح است که نیست؟ برای اینکه این ادعا اثبات شود باید معیاری برای تشخیص عیار حقیقت داشت ...
باید به دنبال درستترین دین بود و بالاتر از آن باید به دنبال دین درست بود، فارغ از اینکه چنین دینی امروزه در جایی از جهان جاری باشد و یا نباشد ... اما اگر این فرض که شاید هیچ یک از ادیان موجود دین کامل نباشند را هم به بحث حقیقتطلبی اضافه کنیم از شخص جویای حقیقت باید بخواهیم که حتی دینهای از بین رفته مانند میترائيسم را هم بررسی کند، شاید همانها درست باشند و با فطرت او سازگارتر باشند (البته با شناختی که از فطرتش دارد که معلوم نیست چقدر درست باشد اگر معیاری برای سنجش حقیقت نداشته باشد)
امیدوارم منظورم را توانسته باشم درست بیان کنم ... راه آن جوان خوب است ولی ما ظاهر کاری که او کرده و راهی که رفته است را میبینیم، اگر باطن راهی که رفته دقیقا همین باشد که ما میبینیم یک عدم قطعیت در آن وجود دارد ... نمیگویم راهش اشتباه است ... ولی اگر قطعیتی نباشد همیشه تزلزل امکان دارد ... نه تزلزل در عمل که بگوییم نفس انسان را رها نمیکند بلکه حتی تزلزل نظری ... طبیعی است که در هر صورت اگر راهی برای اطمینان یافتن به درستی یک راه باشد این راه را عاقل سعی کند پیدا کند ...
اینکه جناب قمشهای که فرمودند اگر دینی بهتر از اسلام نشانم دهید همان را میپذیرم ان شاء الله کسی نتواند دینی را هرگز بیابد که بتواند آن را در نزد ایشان طوری بیاراید که ایشان گمان کنند از اسلام بهتر است مگرنه مطابق فرمایش خودشان میخواهند تغییر دین دهند ... آیا به نظر شما عقل انسان به انسان اجازه میدهد که اگر احتمال بدهد شاید راه بهتری هم نسبت به اسلام باشد باز هم بر اسلام توقف کند و به دنبال یافتن آن راه بهتر نرود و یا در راه آن تلاش نکند؟ آیا همین احتمال سبب نمیشود تا شخص تلاش کند همین دینی که دارد را در جزئیات یا کلیات آن ویرایش کند که برای قابل قبولتر شود و با نظرش همسوتر بگردد؟ و آیا این کار بدعت و گناه نیست؟ کسی که به قطعیت نرسیده است آیا در مظان انجام بدعت و یا رها کردن دین خود و تغییر آن نیست؟ البته اگر کسی از اسلام بخواهد تغییر دین بدهد ما اسمش را میگذاریم پیروی از هوای نفس و یا فریب خوردن شیطان جنی یا انسی، اما احتمالاً خود آن شخص مدعی تبعیت از عقل و یا فطرت خودش خواهد بود ... با این اوصاف آیا شما وجهی در تلاش برای یافتن معیار حق نمیبینید و کسانی که بعد از تحقیق بسیار مسلمان میشوند را کاملاً مصمم و اهل یقین میشناسید؟ نمیگویم نیستند، بیشتر دارم میگویم داستان ایمان آوردن صرفاً همین ظاهری که ما از آن میبینیم نیست، مطابق فرمایشات استاد معیار ایشان درک حضوریاشان هست که ملاک صدق است و گرنه کسی ممکن است هزار سال هم کتاب بخواند و تمام ادیان را هم مطالعه و بررسی کند و قرآن را هم ۵۰۰ بار ختم کند و باز مسلمان نشود، این دلیل بر اشتباه بودن ادیان و اسلام به طور خاص نیست، اگر یک نفر هم با دو بار خواندن قرآن ایمان آورد باز این کار او نیست که دلیل بر درستی اسلام است، معیار یک امر باطنی است، حقیر هم تا به اینجا معیار مطلق دیگری را ندیدم که کسی معرفی نماید، فقط جناب فاتح اشارهای کردند که در فلسفه هم چنین معیاری هست ولی توضیحی ندادند که چطور ...
آیا قبول دارید که کار انبیاء و امامان و اوصیاء و خلاصه تمامی حجتهای الهی بر روی زمین که زمین از حضور ایشان خالی نمیشود اتمام حجت است؟ اتمام حجت یعنی چه؟ یعنی باید به شخص حقیقت شناسانده شود و او در مورد درستی آن به یقین برسد ... حالا شما بفرمایید این مهم چطور انجام میشود اگر معیاری برای شناخت حق نداشته باشیم؟ اگر پیامبران نتوانستند همه را باایمان کنند آیا این یعنی اتمام حجت نکردند یا معنای دیگری دارد؟
حقیر مدعی نیستم که باید بتوان دیگران را مسلمان کرد، اینجا به زعم حقیر بحث کاملاً شخصی است ... چون همهی ما فردای قیامت بازخواست خواهیم شد، تکتک ما بازخواست خواهیم شد، پس در این مسیر تکتک انسانها مهم هستند و کسی نباید از قلم بیفتد، باید تلاش کرد تا همه معیار حقیقت را بشناسند تا ناخواسته راه را به اشتباه نروند ... اینکه عدهای دانسته با حق مخالفت کنند به ما ربطی ندارد ... اما آنها که طالبان حق هستند را میخواهیم مسلح کنیم به معیاری که بتوانند حق را به ان بشناسند و بر آن استوار شوند ... چه این حق اسلام تشیع باشد و چه هر دین و آیین دیگری ... مهم این است که اگر ملاک صدق مشخص نشود جای پای انسان در مسیر درستش استوار نیست ...
در پناه خدا باشید
یا علی علیهالسلام
بسماللهالرحمنالرحیم
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته،
این سؤال خوبی است ... البته هیچ کدام از آنها آیاتالبینات نیستند و در نتیجه قاعدتاً اتفاقی که در زمان بررسی قرآن در باطن انسان رخ میدهد ورای آن اتفاقی است که در مطالعهی سایر کتب تجربهی باطنی میشود ...
بگذارید یک مثال بزنم ... یک نفر یک کاغذ را به طرح آرم رسمی یک ارگان با شکلی مندرآوردی چاپ کرد و در کیفش گذاشت و رفت به جایی که نیاز به مجوز ورود داشت ... آن کاغذ را نشان داد و گفت من این نشانه را با خودم دارم از فلان ارگان! آنها نگاه کردند و دیدند چنین چیزی را نمیشناسند ... گفتند این طرح آن ارگان نیست ... او اصرار کرد که هست ... اما آنها نپذیرفتند ... نشانهی یک نفر بودن وقتی از شخص دیگر پذیرفته میشود که آن نشانه قبلاً شناسانده شده باشد ... نمونهی دیگرش هم دادن نمونهی امضاء به بانک است ... نمیشود یک کسی همینطوری هر امضایی که خواست بکند و انتظار داشته باشد که تأیید شود، بلکه این امضاء قبلاً باید توسط شخصی که احراز هویت شده است شناسانده و پذیرفته شده باشد ... قرآن هم نشانهی نبوت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله است یا ادعا شده است که باشد ... این نشانه را آورده است و فرموده که من فرستادهی خدا هستم و این هم نشانهام ... مردم هم میخواهند ببینند که ایا واقعا خدا و ولی نعمتشان او را فرستاده است یا نه، پس شروع میکنند به بررسی این نشانه ... اما اگر این نشانه را نشناسند و چیز جدیدی باشد آیا درست است که انتظار داشته باشیم که ادعای نبوت این نبی را بپذیرند؟ ... نه ... پس قران از این نظر با کتب دیگر فرق دارد یا ادعا شده است که فرق داشته باشد که ادعا شده است که نشانهی الهی بودن رسالت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله باشد ... یعنی ما اگر قرآن را بخوانیم آن را میشناسیم، یا باید بشناسیم، باید ارتباط آن با خدا قبلاً برایمان شناسانده شده و پذیرفته شده باشد ... مگرنه به صرف شاهکار ادبی بودن و یا عجیب بودن و داشتن علوم و غیره که نمیشود گفت فراانسانی و بالاتر از آن الهی است ... آیا چنین چیزی در مورد انجیل و حتی اصل انجیل که منزل الهی بوده است (ولی نشانهی نبوت حضرت عیسی علیهالسلام نبوده است) هم میتواند صادق باشد؟ ... پاسخ این سؤال را تنها کسی میتواند بدهد که الهی بودن قرآن برایش ثابت شده باشد ... و البته کسی که این مطلب برایش ثابت نشده باشد اظهار نظر درستی در مورد سایر کتب هم نمیتواند داشته باشد چون تفاوت خاصی بین قران و سایر کتب نمیبیند ...
اگر فکر میکنید آنچه حقیر گفتم درست نیست و در بارهی سایر کتب هم تجربهپذیر است این یعنی شما نشانهی الهی بودن قرآن را به عنوان کتابی متمایز از سایر کتب نتوانستهاید بپذیرید و طبیعی است که تصدیق حقیر هم نمیتواند شما را به یقین برساند چرا که دلایل حقیر جنبهی شخصی دارد ... شاید حقیر نتوانسته باشم درک باطنیام را خوب انتقال دهم که برای شما هم تجربهاش ملموس گردد، شاید بهتر باشد دوستان دیگر هم نظرشان را در مورد تفاوت قرآن با سایر کتب بدهند و اینکه چطور الهی بودن رسالت رسول خدا را پذیرفتند و تأیید کردند و همین شد عامل مسلمان شدنشان بعد از شاید مسلمان به دنیا آمدن و بزرگ شدنشان ... شاید بهتر باشد خودتان به طور خاص آیاتالبینات بودن قرآن را محک بزنید ... در این صورت باید معیار صدق را بشناسید و روی آن اتفاق نظر پیدا نمایید ...
پیامبران مذکِّر بودهاند که یعنی تذکر دهنده و یا یادآوری کننده ... چیزی که مورد غفلت واقع شده را جلوی چشم ایشان و در عالم ظاهر برایشان بیان میکردند تا ایشان بخاطر بیاورند چه چیزی را فراموش کردهاند ... توجه انسان در روزمرگیها از باطن به سمت ظاهر معطوف میشود و گاهی باید عامل تذکر را روی کاغذ نوشت و مقابل چشمان قرار داد و یا ساعت کوک کرد تا صدای آن از خارج ما را به یاد آنچه که در ذهنمان مغفول مانده است بکنند ... پیامبران هم در عالم ظاهر تبلیغ میکردند تا در واقع انسان را متذکر چیزی کنند که در باطن ایشان معفول مانده است ... پیامبران نه سعی کردند و نه هرگز اگر سعی میکردند هم میتوانستند دیگران را به ایمان وادار کنند ...
اتفاقا به زعم حقیر اصل اتمام حجت در باطن رخ میدهد و اینکه حجت باطنی هم داریم را هم که در اسلام به آن اعتقاد داریم ... پیامبران حجتهای ظاهری هستند برای کمک به حجت باطنی ... برخی افراد نیازی به حجت ظاهری ندارند و به قول آیتاللهبهجت در و دیوار به او چیز یاد میدهند ... کسی که نگاه عبرتآموز داشته باشد نیازی ندارد که پیامبری بیاید که هدایتش کند و خودش هر چه ببیند را آیهی خدا میبیند ... آنها که آیه بودن خلقت را فراموش کردهاند نیاز است که برایشان آیاتالبینات آورده شود و قرآن ناطقی در میانشان شروع به نطق کند تا ایشان را بیدار نماید تا به خودشان بیایند و یاد کنند آنچه را که از یاد بردهاند ...
مراحم هستید ... البته زمان هم خیلی وقتها حلال مشکلات خوبی است ... اما به اینکه حقیر تخصصی در این زمینهها ندارم هم توجه داشته باشید، حتماً خیلیها را بهتر از حقیر در همین سایت مییابید که لااقل مطمئن باشید آنچه میگویند سندیت دارد و بزرگان بر آن متفقالقول هستند و از خودشان چیزی به ان ملحق نمیکنند.
در پناه خدا باشید
یا علی علیهالسلام
سلام علیکم
وقتی کتابی این همه سال در بین مردم باقی می ماند (هرچند با اضافات و تغییرات، حداقل اسمش باقی می ماند) یعنی با فطرت انسان ها معارض نبوده و بین خودشان و این متون قرابت احساس می کرده اند. حتی درباره متن های بشری هم می تواند این اتفاق بیفتد.
بستگی داره که خودتون رو دارید با من مقایسه می کنید یا با یک هندو با ایمان محکم به مسلکش یا یک مسیحی مومن و ...
برای شمایی که به قرآن مومن هستید، قرآن با همه کتب متفاوت است. اما برای آن مسیحی مومن هم انجیل با همه کتب متفاوت است. او هم انجیل را فرای همه کتب دیگر می بیند
[SPOILER]
زمان مشکلات رو حل نمی کنه، باعث فراموشیشون میشه و اهمیتشون رو از دست میدن. مثل همین الان که دادن
الحمدلله[/SPOILER]
با سلام و عرض ادب
خدا قوت
این ملاک در حسن و قبح یک قول و نظر است که منسوب به بو علی در اشارات و همفکران اوست(خواجه در شرح اشارات و محمد حسین غروی در نهایه الدرایه و علامه طباطبایی در برخی از قسمت های المیزان)
که میدان دار اصلی این نحوه تعیین منشا "حفظ نظام و بقاء نوع مشترک در بین همه مردم" یا همان"مصالح و مفاسد نوعی" می باشد که وجه رعایت آن "زیبا بودن آن در نزد همه عقلا است که جمیل هم مطلوب به نفسه است" می باشد.
که البته اشکالاتی بر آن وارد کرده اند که وارد نمی باشد
اما این که که ملاکش مصلحت نوعیه است از این جهت مورد اعتناست که مقبول عند الکل است عند کل العقلا . و ایراد نشود که این یک حکم عقلایی است نه عقلی که جواب این است که این حکم درست است عقلایی است اما از لحاظ عقل عقلا صادر می شود نه از جهت عرفی آنها.
این که ما می گوییم که منشا آن و ملاک آن رعایت مصلحت نوعیه است بدین معنا نیست که انسان برای حکم دادن به این مساله نیاز به شناخت مصلحت نوعیه و شناخت جامعه و عرف داشته باشد که اگر نشناسد حکم بدان ندهد نه! بلکه هر عاقلی هنگامی که به عقل خود مراجع می کند و قضیه حسن عدل و قبح ظلم را عرضه می کند شکی در تصدیق آنها نمی کند و فرقی بین تصدیق این دو با تصدیق"الکل اعظم من الجزء " نیست چرا که انکار آن انکار بدیهی است و اگر انکار کند انکارش یک نوع سفسطه است و این حکم یک ضرورت عقلی است .
این قسم از حسن و قبح عقلی واقعیتی در نفس الامر خودش دارد و این نفس الامر همان ملاکات حسن و قبحی است که عرض شد که مشهور می گفتند چون آن مشتمل بر مصالح و مفاسد نوعیه است شهید مطهری می فرمود که به خاطر موافقت با فطرت است و برخی از محققین از فلاسفه می گفتند چون حسن و قبح در سبیل کمال وجودی و عدم آن است . این ها ملاکات تطابق حسن و قبح با نفس الامر بودند .
پس قضایای حسن وقبح در عقل عملی برخی ضروری اند و نیاز به تفکر ندارند مانند این که ظلم قبیح است یا عدل حسن است (به خاطر تطابقشان با نفس الامر و گره وجودی این قضایا با فطرت انسانی و گروهی از آن ها نظری اند و نیاز به بررسی و تفکر دارند
و نکته دیگر این که همین قضایای ضروری عقل عملی در باب حسن و قبح(حسن عدل و قبح ظلم) دو شانی است یعنی ذو جهت است دو جهتی است:
نکته دیگر این که همان گونه که در ضروریات عقل نظری کمک گرفتن از محسوسات ضرری به بداهتش نمی زد در عقل عملی نیز مدد گرفتن از مشهورات بدان ظرری نمی زند و زمینه ساز این بداهت است.
دلیل بدیهی و ضروری بودن حسن و قبح در عدل و ظلم هم این است که همه افراد با هر گرایشی و دینی و هر سطح معلوماتی و حتی اگر با هیچ کسی هم رفت و آمدو معاشرت نداشته باشد باز هم به حسن عدل و قبح ظلم حکم می کند و می فهمد که ظلم کردن بد است و نیکی کردن خوب است.
در بالا تا حدودی به این قسمت هم پرداختم اگر باز هم فرمایشی بود در خدمتم(حتما عنوان بفرمایید)
در بحث ملاکات حسن و قبح اشاره ای هم به این مطلب شد که برخی از امور چون با عقل عقلا سرو کار دارد و یکنواختی انسان ها در این جنبه رعایت خواهد شد و بحث حسن عدل و قبح ظلم با فطرت انسانی سر و کار دارد می تواند معیاری برای کل بشر باشد چه این که حکم به استحاله اجتماع نقیضین هم این گونه است.
برای این که دلیل بر این که این حکم از فطرت برگرفته و منشا می شود یک دلیل عقلی و یک دلیل نقلی می آوریم:
دلیل عقلی همان مشترک بودن عقلا در این حکم حتی بدون مراجعه به عرف (گرچه منشا انتزاع این حکم از عرف است چون حالت مقایسه باید رخ دهد ولی اصل این حکم از درون انسان است مستقلا و بدون هیچ کمکی؛ توضیحش در بالا آمد که مثلا در حکم بدیهی در تجربیات و حسیات اگر چه حس به کمک می آید اما حکم از درون است)و شرع و هیچ چیز دیگری است و این عمومیت درونی همه انسان ها نشان از سرشتی بودن این حکم می دهد. و این که این حکم یک منشا واحد همگانی دارد و آن را فطرت گوییم.
دلیل نقلی؛
انسان دارای دو گرایش درونی است یکی گرایش سفلی؛دنیایی و حیوانی ، و یک جهت علوی الهی و متعالی که به اولی غریزه و به دومی فطرت گویند .
در قرآن آیات مختلفی به این به این بحث فطرت می پردازد در سوره شمس می فرماید:و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقواها
كلمه" الهام" كه مصدر" الهم" است، به معناى آن است كه تصميم و آگهى و علمى از خبرى در دل آدمى بيفتد، و اين خود افاضهاى است الهى، و صور علميهاى است يا تصورى و يا تصديقى كه خداى تعالى به دل هر كس كه بخواهد مىاندازد، و اگر در آيه شريفه هم تقواى نفس را الهام خوانده، و هم فجور آن را، براى اين بود كه بفهماند مراد از اين الهام اين است كه خداى تعالى صفات عمل انسان را به انسان شناسانده، و به او فهمانده عملى كه انجام مىدهد تقوى است و يا فجور است، علاوه بر تعريفى كه نسبت به متن عمل و عنوان اولى آن كرده، عنوانى كه مشترك بين تقوا و فجور است، مثلا تصرف مال را كه مشترك بين تصرف در مال يتيم و تصرف در مال خويش است، و همخوابگى را كه مشترك بين زنا و نكاح است، به او شناسانده، علاوه بر آن اين را هم به او الهام كرده كه تصرف در مال يتيم و همخوابگى با زن اجنبى فجور است، و آن دوى ديگر تقوا است، و خلاصه كلام اينكه منظور از الهام اين است كه خداى تعالى به انسانها شناسانده كه فعلى كه انجام مىدهند فجور است يا تقوا، و برايش مشخص كرده كه تقوا چگونه اعمالى، و فجور چگونه اعمالى است.
در آيه شريفه با آوردن حرف" فاء" بر سر آن، مساله الهام را نتيجه تسويه قرار داده، و فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها"، و چون نفس را تسويه كرد" فَأَلْهَمَها ..." پس به او الهام كرد ..."، و اين براى آن بود كه اشاره كند به اينكه الهام فجور و تقوا همان عقل عملى است، كه از نتايج تسويه نفس است، پس الهام مذكور از صفات و خصوصيات خلقت آدمى است، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ"
و اضافه فجور و تقوا به ضميرى كه به نفس بر مىگردد، براى آن بوده كه اشاره كند به اينكه مراد از فجور و تقواى الهام شده، فجور و تقواى مختص به نفسى است كه در آيه آمده، يعنى نفس انسانى و نفس جن، چون بر اساس آنچه از كتاب عزيز استفاده مىشود طايفه جن نيز مكلف به ايمان و عمل صالح هستند.(تفسیر المیزان ذیل آیات سوره شمس)
باز هم از تلاش علمی شما برای روشن شدن مطالب تشکر ویژه می کنم
و عرض می کنم :
برادر بزرگوار این مطالب راغنیمت بدانید برای آنها بسیار زحمت کشیده ام و پی جویی های علمی شما پاسخ مثبتی به این کار ناقابل بنده است:Gol:
با سلام و عرض ادب
الحمد الله شما از کاربران فاضل و در عین حال متواضع سایت هستید :Gol:
بنده هم سعی می کنم مطالب را حتی الامکان ساده تر بیان کنم و به خاطر همین است که بحمد الله از نعمت کپی پیست محروم هستم. و وقت بیشتری برای نوشتن و ساده سازی باید صرف کنم. که اگر جایی نقصی هم بود دوستان بزرگواری مثل شما انشا الله این نقیصه را جبران می کنند.
ببینید بزرگوار اختلافاتی که باعث اختلاف در نگرش و بروز اختافات فلسفی و ...می شود اختلاف در مصادیق بدیهیات است نه در خود بدیهیات و این که آیا عقل بالبداهه آنها را درک می کند یانه(در این دو نیست) این اختلافات در منشا بدیهیات و جگونگی و ماهیت و ... بدیهیات یک مسائلی است که باعث اختلاف عملی نمی شود یعنی بدیهی ها را از بدیهی بودن نمی اندازد یا بدان اضافه نمی کند بلکه یک بحث موشکافانه داخلی است برای پیدا کردن منشا آن و الا در ثبوت آنها اختلافی رخ نمی دهد.
اما این که ما می گوییم ملاک صدق همه گزاره ها بدیهیات است و برگشت همه بدیهیات به اولیات است و برگشت اولیات به اولی الاوائل یعنی امتناع اجتماع نقیضین است و برگشت این اولی الاوائل به علم حضوری است یک راه برای تصدیق و ثمر بخشی این بدیهیات است و الا این نظر در مرحله عمل چیزی را تغییر نمی دهد که تمام بحث را از فایده بیاندازد یا نه؟ بلکه یک واکائی درونی است نه یک اثبات بیرونی.
ما باید ببینیم چرا همه ما قبول داریم که اجتماع نقیضین ممتنع است ؟؟ واقعا چرا؟ و راهی جز برگشت آن به علم حضوری نیست که در آن خطا راه نداشته باشد و ملاک صدق با قوام و محکمی برای تمام گزاره ها خواهد بود و الا هر نظر دیگری اتخاذ کنیم در آخر کار ملاک صدق غنی و غیر محتاج به غیری نخواهیم داشت علم حضوری به خاطر حضور معلوم نزد عالم خود صادق است و نیاز به معیار صدق نخواهد داشت.
ببنید باز عرض می کنم ما یک سیری را داریم می رویم که آن سیر طی شده است یعنی از لحاظ ثبوت واقع شده و ما اثباتا آن را طی می کنیم . به این صورت که می بینیم همه انسان ها این درک را دارند که اجتماع نقیضین محال است و اگر منکر این شد باید بدانیم که موضوع و محمول را کامل تصور نکرده است یعنی نه تنها من این را درک می کنم که همه به این معترف اند حال که این را می یابیم می رویم دنبال چرایی آن که به علم حضوری بر می خوریم.
این درک نیازی به قول معصوم ندارد چرا که خود معصوم است و خطا ندارد چرا که واسطه نخورده حضور شی است نه حضور صورت شی .
اصلا دین خدا و پیغمبر با این ثابت می شوند چگونه قول معصوم باید موید آن باشد . اینکه می شود دور.
چیزی که الان در پی آنیم این است که انسان به علم حضوری استحاله اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین را می یابد و درک می کند چرا که انسان به علم حضوری خود را می یابد چرا که او برای خود حاضر است و وجود خود و عدم عدم خود را درک می کند و می یابد که در عین این که هست نمی تواند نباشد و نه باشد و نه نباشد.
پس از اینجا علم حضوری شروع می شود و ما در صدد اثبات بیشتر از این نیستیم.
درباره "من عرف نفسه فقد عرف ربه" تفسیر های مختلفی شده است:
آیه الله مکارم در کتاب اخلاق در قرآن ج1 هفت تفسیر برای آن بیان می کند:
1- این حدیث در حقیقت اشاره به «برهان نظم» است، یعنی هرکس شگفتیهای ساختمان روح و جسم خود را بداند و به اسرار و نظامات پیچیده و حیرت انگیز این اعجوبه خلقت پی برد، راهی به خدا به روی او گشوده می شود؛ زیرا این نظم عجیب و
آفرینش شگفت انگیز نمی تواند از غیر مبدا عالم و قادری، سرچشمه گرفته باشد. بنابراین، شناختن خویشتن سبب معرفة الله است.
2- ممکن است این حدیث اشاره به «برهان وجوب و امکان» باشد، چرا که اگر انسان دقت در وجود خویش کند می بیند وجودی است از هر نظر وابسته و غیر مستقل، علم و قدرت و توانایی و هوشیاری و سلامت و بالاخره تمام هستی او با شاخ و برگهایش، وجودی است غیر مستقل و نیازمند که بدون اتکا به یک وجود مستقل و بی نیاز، یک لحظه امکان ادامه بقاء او نیست. او به اصطلاح شبیه به معانی حرفیه است که در ضمن جمله به کار می روند، و در واقع بدون وابستگی معانی اسمیه، مفهوم و معنی خود را بکلی از دست می دهند؛ (مثلا، هنگامی که گفته می شود: «من از خانه به سوی مسجد رفتم» واژه «از» و «تا» بدون تکیه بر «خانه» و «مسجد» ، هیچ مفهومی ندارد. بنابراین، معانی اسمیه است که به معانی حرفیه مفهوم می بخشد. ) و به این ترتیب هر کس خود را با این ویژگی بشناسد خدای خود را خواهد شناخت، چرا که وجود وابسته بدون وجود مستقل غیر ممکن است.
3- حدیث می تواند اشاره به «برهان علت و معلول» باشد؛ برای این که انسان هرگاه در وجود خویش کمی دقت کند می فهمد که روح و جسم او معلول علت دیگری است که او را در آن زمان و مکان خاص به وجود آورده، هنگامی که به سراغ علت وجود خویش (فی المثل پدر و مادر) می رود باز آنها را معلول علت دیگری می بیند، و هنگامی که سلسله این علت و معلول را پی گیری می کند، به اینجا می رسد که آنها نمی توانند تا بی نهایت پیش بروند چرا که تسلسل لازم می آید و بطلان تسلسل بر همه دانشمندان مسلم است.
بنابراین، بایداین سلسله به جایی ختم شود که علت نخستین و به تعبیر دیگر علة العلل و واجب الوجوداست، هستی اش ازدرون ذاتش می جوشد و در هستی خود محتاج دیگری نیست. هنگامی که انسان خودش را بااین وصف بشناسد به خدای خویش پی می برد.
4- این حدیث می تواند اشاره به «برهان فطرت» باشد، یعنی هرگاه انسان به زوایای قلب خود و اعماق روح خود پی ببرد، نور الهی و توحید که در درون فطرت اوست، بر او آشکار می شود، و از «معرفة النفس» به «معرفة الله» می رسد، بی آن که نیازی به دلیل و استدلال داشته باشد.
5- این حدیث می تواند ناظر به «مساله صفات خدا» باشد، به این معنی که هرکس خویشتن را با صفات ویژه ممکنات و مخلوقات که در اوست بشناسد، به صفات پروردگار پی خواهد برد؛ از محدودیت خویش پی به نامحدود بودن حق تعالی می برد؛ چرا که اگر او هم محدود باشد مخلوق است! و از فنای خویش پی به بقای او می برد، چه اگر او هم فانی می شد مخلوق بود نه خالق، و همچنین از نیاز خویش پی به بی نیازی او، و از ضعف خویش پی به قدرت او می برد. این همان است که امیرمؤمنان علی علیه السلام در نخستین خطبه به آن اشاره کرده، می فرماید: و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة؛ نهایت ایمان خالصانه به خداوند آن است که وی را از صفات ممکنات پیراسته بدانند، چرا که هر صفتی (از صفات مخلوقات) گواهی می دهد که غیر از موصوف است و هر موصوفی شهادت می دهد غیر از صفت است. »
6- مرحوم علامه مجلسی تفسیر دیگری از بعضی از علما درباره این حدیث نقل می کند و حاصل آن این است که:
«روح انسان یک موجود لطیف لاهوتی است در صفت ناسوتی (یعنی از جهان ماوراء طبیعت است که با صفات عالم طبیعت ظاهر گشته) و از ده طریق دلالت بر یگانگی و ربوبیت خداوند می کند:
1- از آنجا که روح مدبر بدن است می دانیم که جهان هستی مدبری دارد!
2- از آنجا که یگانه است دلالت بر یگانگی خالق دارد!
3- از آنجا که قدرت بر حرکت دادن تن دارد دلیل بر قدرت خداست!
4- از آنجا که از بدن آگاه است دلیل بر آگاهی خداوند است!
5- از آنجا که سلطه بر اعضاء دارد دلیل بر سلطه او بر مخلوقات است!
6- از آنجا که قبل از بدن بوده و بعد از آن نیز خواهد بود دلیل بر ازلیت و ابدیت خداست!
7- از آنجا که انسان از حقیقت نفس آگاه نیست دلیل بر این است که احاطه به کنه ذات خدا امکان ندارد!
8- از آنجا که انسان محلی برای روح در بدن نمی شناسد دلیل بر این است که خدا محلی ندارد!
9- از آنجا که روح را نمی توان لمس کرد دلیل بر این است که خداوند لمس کردنی نیست!
10- و از آنجا که روح و نفس آدمی دیده نمی شود دلیل بر این است که خالق روح قابل رؤیت نیست! »
7- تفسیر دیگری که برای این حدیث به نظر می رسد این که جمله «من عرف نفسه فقد عرف ربه» از قبیل تعلیق به محال است، یعنی همان گونه که انسان نمی تواند نفس و روح خود را بشناسد خدا را نیز نمی تواند حقیقتا بشناسد.
ولی تفسیر اخیر بعید به نظر می رسد و تفسیرهای قبل مناسبتر است و هیچ مانعی ندارد که تمام تفسیرهای بالا در مفهوم این حدیث شریف و پر محتوا جمع باشد.
تا این جا کلام آیه الله مکارم بود اما وجهی که بیشتر از همه به نظر می رسد همان برهان افتقار و فقر وجودی است این که انسان وقتی خود را می شناسد به فقیر بودنش پی می برد و هر چه انسان از لحاظ علمی غنی تر شناختش از فقرش بیشتر(فقیرتر) این همان چیزی است که سلمان فرمود الفقر فخری. و این همان است که می فرمایند اثبات وجود خدا نیاز به برهان ندارد و بدیهی است و حتی برخی می گویند انسان به علم حضوری می یابد خدا را به این معنا که انسان خودش را بذاته درک می کند و ملازم با درک وجودش فقر وجودی اش را درک می کند این فقر چون که یک قضیه دو طرفه است یعنی اضافه اش اشراقی است یعنی به محض درک نفسش که فقیر است مضاف این اضافه را می یابد که همان غنی بالذات است و هرچقدر انسان خودش را بهتر بشناسد که فقیر است ذاتش نداری است دارای مطلق و غنی بالذات را بهتر خواهد شناخت.
با این تعبیر ادامه سوال شما هم جواب داده می شود که آیا غیر از ذات خودمان باید مثلا بالا تر خودمان را باید درک حضوری کنیم که عرض شد درک یک طرف اضافه مخصوصا اضافه اشراقی به همان نسبت که این طرف را شناختی آن طرف را می شناسی .
این که عرض شد خیلی مهم است و نکات والایی را داراست:
این که انسان در اضافه اشراقی علم اجمالیب به وجود پیدا می کنید اما این که آیا علم تفصیلی هم پیدا می کنید یا نه؟
جواب: خیر بلکه ما به اندازه سعه وجودی خودمان که هر چه بیشتر باشد و این درک بیشتر باشد طرف اضافه را(خدا را) می شناسیم اما نه خود او را بلکه اسمای او را چرا که او بسیط حقه است و جزئی ندارد که ما به واسطه مقدار درک خود به جزئ آن دست یابیم یا این که به کل آن علم یابیم که او در فهم ناید و او کمال لایتناهی است و اسماء او هر اندازه که انسان خود را ظرف تجلی آن اسماء قرار دهد با شناخت خود آنها را می شناسند اینجاست که این حدیث زیبا قابل توجه است که فرمود:إنّ هذه القلوب أوعية، وخيرها أوعاها . و چه زیبا فرمود القلب حرم الله و در جای دیگر فرمودقلب المومن عرش الرحمن. (اللهم ارزقنا..)
و در این باب سخن بسیار است
التماس دعا
با عرض سلام و عرض پوزش از تاخیر در جواب
غنی بودن واجب از این جا آمد که گفتیم اگر این کسی که به ما وجود داده اگر خود غنی نباشد یعنی در کمالی از کمالاتش به دیگری نیازمند است و این نیازمندی با واجب بودن نمی سازد.
فرض احتیاج در واجب تناقض است واجب یعنی این که نیاز ندارد و در کنار آن می گوییم به واجب دیگر نیاز دارد.
توضیح این کسی که به ما وجود داده است اگر خودش در کمالی از کمالاتش نیاز به دیگری داشته باشد و در کمالی آن دیگری به او نیاز داشته باشد مشکل دارد چرا که وجود یک امر بسیط است و نمی توان آن را بخش بخش کرد وگفت قسمتی را از کسی و قسمت دیگری را از کس دیگر بگیرد یعنی برای به وجود آمدن باید وجودش را کامل از کسی اخذ کند این که منتظر باشد که علمش را از دیگری اخذ کند آیا دیگری به وجود آمده بوده یا نه؟ اگر آن دیگری بخواهد در کمال وجودی(که عین وجود هم هست) معطل دیگری باشد می شود همان دوری که عرض شد باطل است.
ببینید بزرگوار
درست است که ما در جزئیات امور نمی توانیم به حکمت الهی پی ببریم اما در کلیات امور با حسن و قبح ذاتی می توانیم برخی از کارها را از خدا توقع داشته باشیم مثلا این که خدا ظلم نکند یا مهمل انجام ندهد عبث در افعالش نباشد و... که عقل انسان آن را درک می کند.
اما درباره مستضعفین باید عرض کنم وقتی می گوییم حدا باید برای بشر برنامه بدهد و الا عبث انجام داده به این معنا نیست که از این کلام بر آید که باید برای تک تک افراد این ابلاغ را برساند بلکه مصلحت نوع بشر در این کار سنجیده شود نه مصالح شخصی .
نوع بشر به هدایت نیاز دارد و این باید رخ دهد اما آن عده قلیلی که به خاطر تزاحم عالم مادی دین بدان ها نرسیده اند استثنای حکم حکمت الهی نیستند بلکه حکمت ایجاب می کند که مصلحت نوع در نظر کرفته شود نه این که نظام مختل شود تا تک تک افراد مراعات شوند.
آری این امکانات برای نیل به سعادت برای انسان داده است و وقتی خوب می نگریم می بینیم که گرایش هایی ماورائی برای او هست که با نبود دین تعطیل می ماند و از طرفی می بینیم که هزاران نفر با نشانهایی از طرف خدا آمده اند پس این می شود یک موید قوی بر بحث نیاز به نبی.
از طرفیآمدن نبی از سوی خدا اختیار انسان را تعطیل نمی کند که نقض غرض شود بلکه آن را مهیای پزیرش می کند .
چرا که اگر در خدا نبی را نفرستد انسان می تواند در روز قیامت بر علیه خخدا احتجاج کند که درست است که به من اختیار دادی که راه خوب یا بد را بروم ولی کشش های نفسانی و شیطانی به سوی بدی ها زیاد بوده و برای خوبی ها هیچ موید و راهنمایی نفرستادی .
از طرفی با نبود نیب رو رسول خیلی از این استعداد ها معطل می ماند و راه پرستش و چگونگی عبادت حق و رسیدن به کمال بیان نمی شد در صورتی که خدا در او حس پرستش و کمال گرایی را قرار داده ولی راه آن را بیان نکرده است.
نکته دیگر احکام عقل کلی اند و به صورت کلی راه را به ما نشان می دهند می گوید ظلم بد است عدل خوب است ولی در مصادیق و تطبیق ها اشتباه هم دارد و عقل بشر برای رسیدن به کمال برای او کافی نیست یک دلیل ساده امروزه 6 ملیارد انسان روی زمین زندگی می کنند اگر هر کسی در زندگی خود 10 بار پشیمان شده باشد (حد اقل اقل) ما 60 ملیارد دلیل بر نقصان عقل برای رسیدن به کمال داریم.
خدایی که انسان را کمال گرا آفریده باید راه حقیقی رسیدن به کمال را به او نشان دهد و الا عقل بشر که هر روز به "ایسم"ی گرفتار است و هر روز به نظریه ای سرگرم و چه بسیار انسان هایی که در میان این نظریات گرفتار آمدند و در میان آنها مردند و راه کمال را نیافتند. یک روز فروید کمال انسان را در شهوت رانی دید و یک روز امنیسم انسان گرایی و یک روز نهلیسم پوچ گرایی او را بر پرتگاه ها کشاند . و این انسان هر چه جلو تر می رود و به قول خودش بیشتر پیشرفت می کند درنده تر می شود بیشتر خیانت می کند در یک لحظه با بمب اتم بیش از 60 هزار نفر را به نابودی می کشاند و در یک جنگ جهانی بیش از 50 ملیون نفر را می کشد و بیش از 200 ملیون نفر را آواره و مصیبت دیده می کند. آیا عقل بشر کافی است؟؟!!!
با سلام بحث ما در اجبار مردم به پذیرش دین حق و اجبار آنها بر نپذیرفتن دین باطل نیست بلکه اتمام حجت منظور است و این که اگر کسی به نام خدا کاری را انجام داد که مردم در برابر آن عاجز بودند و گفت این را من از طرف خدا دارم و خدا به من داده و گفته برو و مردم را هدایت کن اگر دروغ بگوید بر خداست که او را رسوا کند و اگر نکند در حقیقت مردم را گمراه کرده است.
و عرض شد رد بر یک کار اعجاز گونه یا قولی است یا فعلی. و بعد از آمدن وجود مقدس پیامبر اسلام به صورت قولی خط بطلانی بر هر نوع ادعای نبوت و .. . کشیده شد جرا که دین اسلام بعد از این که به صورت یقینی برای مردم ثابت شد همین دین می گوید که بعد از پیامبر اسلام هر دعوی نبوتی باطل است .
وقتی خدا به صورت فعلی و قولی هر گونه حجتی را بر مردم تمام کرد این مردم هستند که با اختیار خود می توانند راه راست یا غلط را انتخاب کنند. و دیگر خدا حتی اگر همه مردم به باطل هم رفتند(با سوء اختیارشان ) کار تازه ای انجام نمی دهد چرا که حجت تمام شده است.
عرض شد کارهای خدا در نوع انجام می گیرد نه فرد . مصلحت نوعیه شرط است نه مصلحت فردیه .
استاد اخلاقمون توی دانشگاه میگفت . ادم موفق دوتا بال معنویت و علم باهم داره
هیچوقت تو زندگیم نخاستم فقط وقف دین یا فقط وقف علم باشم . میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه
دین خانواده ام همینه . به نظرم تا حالا داخلش ضعفی ندیدم .نیازهامو جواب داده
چندتا دلیلم دارم که اسلام بهتره ولی بقیه دین هام هم قبول دارم . جهت همشون یکیه
شاید در اینده نقصی در اسلام دیدم و تصمیم گرفتم عوضش کنم .
فعلا که راضیم
استاد اخلاقمون توی دانشگاه میگفت . ادم موفق دوتا بال معنویت و علم باهم داره
هیچوقت تو زندگیم نخاستم فقط وقف دین یا فقط وقف علم باشم . میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه
دین خانواده ام همینه . به نظرم تا حالا داخلش ضعفی ندیدم .نیازهامو جواب داده
چندتا دلیلم دارم که اسلام بهتره ولی بقیه دین هام هم قبول دارم . جهت همشون یکیه
شاید در اینده نقصی در اسلام دیدم و تصمیم گرفتم عوضش کنم .
فعلا که راضیم
با سلام حدمت شما دوست گرامی
از این که راه سعادت خودتان را پیدا کردید بسیار خوشحال هستم
اما برای این که ارزش علومی را که دارید را بیشتر بدانید و بتوانید رنگ و بوی بهتر و جهت زیبا تری بدان بدهید نظرتان را به نکته زیر جلب می کنم:
این که گفته می شود انسان باید علم و دانش داشته باشد منظور فقط فقه و اصول و فلسفه و منطق و ...(به قول شما علم دینی) نیست بلکه هر علمی که در راستای پیشرفت زندگی مادی و معنوی انسان باشد را شامل می شود.
اگر انسان بداند با همین علم شیمی و فیزیک و طب و ...را که دارد می آموزد یا به کار می بندد می تواند برای خود امتیاز الهی کسب کند حتما این کار را می کند؟
راستی واقعا می شود که انسان علم جبر و هندسه بخواند و خدا این کارش را به حساب خودش نیز بنویسد؟
آری ؟ دین اسلام این ظرفیت را دارد و حتی از امتیازات اوست که دنیا و امور دنیایی اش از آخرتش جدا نیست بلکه دنیا برای آخرت مزرعه است دنیا برای دین یک زمینه کسب معنویت است ؟؟
آخر چگونه ؟؟ مگر می شود انسان در کلاس درس فیزیک قواعد فیزیک بخواند و خدا بگوید آفرین ؟!! تو بنده خوب من هستی!!
آری حتی بالاتر از این را بگویم همین کلاس درس می تواند بشود سجاده عبادت انسان که وقتی وارد آن می شود ملائکه بالهاشان را برای طالب علم پهن می کنند و تا وقتی که مشغول است برای او دعا و طلب مغفرت می کنند!!
به قول بابا طاهر خوشا آنان که دائم در نمازند!!! همین هایند که کارشان وشغلشان می شود نماز. درسشان می شود نماز . به قول استاد ما نمک ریختن در غذا هم می شود برایشان نماز.
خب حالا باید چه کرد!! حتما این گونه نیست که همه محصلین شامل این قاعده شوند درست است؟؟
آری یک کاری را که قرآن به ما یاد داده باید کرد و آن هم این که :
به کارهامان رنگ خدایی بزنیم"صبغه الله"
صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ
چگونه؟؟
به این صورت که نیت کارمان همه برای خدا باشد درسمان زندگی مان انتخاب هامان و ....در این صورت اکسیری به زندگی مان خورده که ریز و درشتش می شود خریدنی . خواستنی . ارزشمند!!!
دیگر همه علوم می شوند علم دینی (به معنای عام)
از نگاه علمی هم که به این مساله نگاه کنیم :
به نظر آیه الله جوادی ما علم غیر دینی نداریم : علوم یا از قول خدا صحبت می کنند که حوزه متکفل بررسی آن است و یا از فعل خدا صحبت می کنند که دانشگاه متکفل بررسی در آن است. مهم این است که ما عالم را طبیعت را و هر آنچه در آن است را فعل خدا بدانیم آن وقت دیگر هیچ علمی غیر دینی نخواهد بود چرا که به اصل و ریشه ای واحد به اسم خدا متصل است . مبادی هر دو توحیدی و خدا گونه است.
در این صورت علم فیزیک علم شیمی علم طب علم هوا و فضا و ....همه و همه از فعل خدا صحبت می کنند و در آن تحقیق می کنند و به نتیجه می رسند همان گونه که حوزه های علمیه در قول خدا (کتاب و سنت ) بحث می کنند. و به نتیجه می رسند.
شاید بفرمایید که "ممکن است که ما کاملاً از حکمت خدا مطلع نباشیم". خب از این صورت این روش استدلال ما نادرست می شود. ما فرض کرده این که حکمت خدا را می شناسیم و بر اسسش نتیجه می گیریم که "حکمت خدا حکم می کند که پیامبر بفرستند".
با سلام خدمت شما دوست گرامی
اولا:این عقل ما در کلیات حکم می دهد لازم نمی آورد که در جزئیات نیز حکم کند
ثانیا: این که خدا دین کامل را آوردهو دیگر برای ارتباط وحیانی توجهی باقی نمی ماند دلیل است که دیگر پیامبری در هیچ قومی نیاید و این بدان معنا نیست که برای اقوام راهنما نیاید بلکه قطع وحی دال بر قطع راهنما نیست. پس راهنمایان دینی با ابلاغ کتاب کامل به عنوان نسخه دینی جوامع کار ارشاد آن جامعه را انجام می دهند قرآن به این مضمون اشاره دارد که:إنما أنت منذر و لكل قوم هاد.
حالا بحث باقی می ماند در اقوامی که واقعا دین بدان ها نرسیده که قبلا درباره آن بحث شد که این اقلی نمی تواند آن حکمت اکثری را زیر سوال ببرد. حکمت خدا مصلحت نوعیه را شامل می شود نه شخصیه را.
در بحث معجزه هم اگر چه قانون طبیعت را نقض می کند ولی این گونه نیست که این نقض قانون کلی باشد چرا که این حکمت قانون گذاری و ایجاد سنن الهی سازگار نیست بلکه معجزه خرق عادتی است جزئی برای تصدیق یک نبی که مصالح بیشماری را در پی دارد. اما اگر بگوییم هر جا یک مستضعفی بود قانون طبیعت نقض شود نقض اکثری رخ می دهد و این با حکمت الهی سازگار نیست.
بر فرض که از بدیهیات نباشد ولی دیگر درون دینی نیست وقتی چیزی بدیهی نبود نظری است و نیاز به برگشت به بدیهیات دارد و این به معنای درون دینی بودن آن نیست.
در این باره حرف بسیار است که به آینده موکول می کنم.
با سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران همراه
ما تا از ابتدا تا بدینجا از بحث ضروریات عقلی و بدیهیات شروع کردیم و خدا را با صفاتش ثابت کردیم آنگاه گفتیم این خدا با کمالات از باب حکمت و لطفش باید برای انسان راهنمایی بفرستد.(تا اینجا:توحید و نبوت عامه بررسی شد)
اما در ادامه سخن باید دید که این پیامبری که خدا فرستاده برای ما مصداقش کیست(نبوت خاصه) به چه دلیل و معیاری؟
قبلا بحث کردیم که خدا برای نبی که می فرستد باید نشانه ای قرار دهد که دیگران به واسطه آن نبی را تصدیق کنند و حرفش را بپذیرند که همان معجزه است و به ملازمه عقلی بین کار خارق العاده که به خدا نسبت داده می شود و ارتباط با اینادعا از نبی قبول می شود.
اما درباره نبوت خاص ! چه کسی ادعای نبوت کرده و چه کسی در ادعایش صادق است ؟
این بحث کمی نیاز به مطالعه تاریخ بشر دارد در این قسمت باید کمی تلاشمان را بیشتر کنیم و باید بگردیم دنبال مواردی که انسانی ادعا کرده باشد که از طرف خدای واحد آمده و دستوراتی را برای بشر آورده است و این ادعایش همراه با نشانه ای باشد.
اولین وراحت ترین راه ها این است که ادیان موجود در دنیا که با معیار های ابتدایی ما سازگار اند را بررسی کنیم اول این که نام ادیانی که هستند را می آورم اگر چیزی از قلم افتاده دوستان یاری کنند:
ادیانی که به نام ادیان ابراهیمی معرف اند:
1-دین یهود 2-دین مسیحیت 3- دین اسلام
4- برخی صابئین را نیز از ادیان ابراهیمی می دانند.
ادیان غیر ابراهیمی:
1- زردشت 2- مانی 3- مزدک 4-هندو 5- جینیزم 6-سیک 7-بودا 8-تائو 9-کنفسیوس 10-شینتو
که در ادامه تک تک این ها را به صورت مختصر بررسی می کنیم تا ببینیم آیا مشخصات مورد نظر را دارند یا نه؟
بدون شک دین یهودیت یکی از ادیان توحیدی است که پیامبری به نام موسی داشته است
کتاب مقدس او که مشهور است از طرف خدا برای هدایت بندگان آورده تورات نام دارد
عالم ديني، پزشك و فيلسوف يهودي، موسي بن مَيْمون(1135-1204 م) 13 اصل برای دین یهود بر می شمرد که به ترتیب زیر است:
اينها مربوط به خدا بود، اما ساير امور.
وقتی به این اصول می نگریم خیلی امیدوار می شویم که این دین از طرف خدا باشد چرا که هیچ انگیزه انسانی در او دیده نمی شود و تمام آن رنگ و بوی خدایی دارد.
پس یکی از گزینه های ما دین یهودیت است.
دین مسیحیت در چارچوب یهودیت قرن اول میلادی به وجود آمد. اولین پیروان حضرت مسیح (ع) از یهودیانی تشکیل میشد که اعمال و آداب دین یهودی را به طور کامل انجام میداند؛ اما نقطه اصلی وکانون توجه مسیحیان اولیه و حوادثی که آنان را از بقیه یهودیان آن عصر جدا ساخت، قضیه زندگی، مرگ و رستاخیز عیسی (ع)، چهره مرکزی این جنبش وحرکت [دینی] جدید بود. در مورد زندگی حضرت عیسی (ع) بسیار کمتر از آنچه محققان و صاحبنظران اشتیاق دارند، مطلب وجود دارد، اما روی هم رفته تاریخ بر زندگانی، مرگ و پارهای از تعالیم وی به درستی گواهی میدهد.
زندگی حضرت عیسی (ع): به دست دادن شمایی از وقایع عمده زندگی حضرت عیسی (ع)، به جهت اینکه دادههای تاریخی کمی در این مورد وجود دارد،کاری غیرممکن است. بر مبنای شهادات محدود منابع رومی و یهودی، و با استفاده از ارجاعات و اشارات عهد جدید به اعدام حضرت عیسی (ع) توسط پنتیوس پیلات، تاریخ مصلوب شدن وی را میتوان حدود سالهای 30 میلادی دانست. به دست دادن تاریخ تولد وی، به دلیل محاسبات غلط تقویم در آن سالهای اولیه، کار نسبتاً مشکل تری است. لوقا، سال تولد حضرت عیسی (ع) را سال ششم قبل از میلاد میداند که در آن سال یک سرشماری رسمی راکوئی رینیوس17به عمل آورد. متی این تاریخ را قبل از مرگ هرود، که در سال چهارم پیش از میلاد اتفاق افتاد ، میداند. بر مبنای مندرجات این دو انجیل، حضرت عیسی (ع) در بیت اللحم (از شهرهای یهودیه) متولد شده است؛ اما وی در کنار والدین18 خود در ناصریه سکنی گزیده ،حرفۀ پدر خویش، نجاری را دنبال نمود. گفته شده که وی برادران و خواهرانی هم داشته است. نام مادرش [حضرت] مریم (س) بوده است و پدرش نیز، که قطعاً قبل از سال 30 میلادی مرده است، به نام یوسف بوده است.
روایات سنتی اناجیل "متی" و" لوقا" در مورد اینکه حضرت عیسی (ع) از مادری باکره به دنیا آمده که روح القدس بر وی نازل گردیده و او را حامله نموده است، مبیّن اهمیت خاص حضرت عیسی (ع) برای مسیحیان اولیه است.
به همین ترتیب، مطالبی که در مورد نسب و دودمان حضرت عیسی (ع) در انجیل متی، باب 1، آیات 17-1 و انجیل لوقا، باب 3، آیات 34-23، آمده، بر اهمیت دینی حضرت عیسی (ع) در تاریخ یهود -برحسب اجتماع اولیه مسیحیان- اشاره میکند؛ چون در این شجره نامهها، حضرت عیسی (ع) از اعقاب حضرت داود (ع) – پیامبر و پادشاه مقتدر یهودیان- معرفی شده است. در مورد میان سالی و جوانی حضرت عیسی (ع) بسیار کم میدانیم و روایاتی هم که در عهد جدید آمده به احتمال زیاد جنبۀ اساطیری دارد.
بدون شک حضرت عیسی (ع) به زبان استاندارد یهودیان فلسطینی آن عصر، زمان سامی آرامی، سخن میگفته است. سخنان وی تنها به زبان یونانی، زبان عهد جدید، به ما رسیدهاند. اما میتوان گفت که آنها، در همان سالهای اولیه پس از مرگ وی از زبان آرامی به یونانی ترجمه شدهاند. در متن یونانی عهد جدید میبینیم که در چند مورد، واژههایی آرامی با همان تلفظ اصلی منتهی با حروف یونانی نقل گردیدهاند، از جمله در انجیل مرقس، باب 5، آیه 41، باب 7، آیه 34؛ باب 14، آیه 36، و باب 15 ،آیه 34.
به استثنای مطالب مربوط به تولد و دوران کودکی عیسی (ع) در اناجیل متی و لوقا، اناجیل ملخص سه گانه تنها با حیات عیسی (ع) پس از غسل تعمید وی سر و کار دارند.
در حدود سالهای 28میلادی، پیامبر موعظهگری به نام حضرت یحیی (ع) در دامنۀ درۀ اردن ظاهر شده، مردم را به توبه و اقرار به گناهان خویش دعوت میکرد و از حکم و جزای الهی که در پیش بود سخن میگفت. مردم، به عنوان سمبل و نشانۀ توبه، تعمید (شستشو) میشدند. در بین کسانی که برای تعمید مراجعه میکردند یکی هم جوانی به نام عیسی (ع) بود. مطابق نوشته انجیل مرقس، در آن زمان حضرت عیسی (ع) به مکاشفهای نایل آمد.
«و واقع شد درآن ایام که عیسی از ناصرۀ جلیل آمده در اردن از یحیی تعمید یافت. و چون از آب برآمد در ساعت، آسمان را شکافته دید و روح را که مانند کبوتری بر وی نازل میشود؛ و آوازی از آسمان در رسید که تو پسر حبیب من هستی که از تو خشنودم.» (انجیل مرقس، باب 1، آیات 11-9).
جوهر پیام تعمید این بود که روز حکم و قضای الهی بسیار نزدیک بوده، ممکن است دیگر چندان وقتی برای توبه باقی نمانده باشد. حضرت یحیی (ع) که مخالفت مقامات دولتی را برانگیخته بود، سرانجام دستگیر زندانی و اعدام گردید. دستگیری وی ، نقطه شروع حرکت و موعظه و خطابه خود عیسی (ع) بود.
در روایات مسیحی آمده است که در آن هنگام حضرت عیسی (ع) به یک تبلیغ همگانی دست زده و از جمله مریدان و حواریون را به دور خود جمع مینمود. وی کارهای تبلیغی خود را با این حواریون آغاز کرده برای مرکز فعالیتهای خویش نیز خانه یکی ازمریدانش به نام سیمون پیتر19 در کفر ناحوم به تبلیغ و موعظه پرداخته و سپس به شهرهای دیگر حرکت کرد. در عهد جدید میخوانیم: « مردم برای مداوای بیماریهای خویش و نیز شنیدن خطابههای عیسی (ع)، گروه گروه به سمت وی روی می آوردند. نحوه تعلیم وی نیز به شکل تمثیل، داستانها و یا نقل قولهای کوتاهی بود که وجه تشابهی با یک واقعیت دینی داشتند.» در پارهای از مواقع تمثیلات موجود دراناجیل دارای یک مضمون اخلاقی میباشند،اما در مواردبسیاربیشتری به عنوان راهی برای توصیف اینکه چگونه عمل میکند به کار گرفته میشوند.
اناجیل سه گانه مدعیاند که حضرت عیسی (ع)، در خلال دوران تبلیغ خود به صورت یک پیامبر دوره گرد، قطعاً به معالجه بیماران میپرداخت. چیزی که با اطمینان کمتری میتوان از آن سخن گفت روایاتی است که در مورد انجام یک سلسله معجزات خارق العاده وی نقل شده است. با این وجود در اناجیل کتاب مقدس مواردی از معجزات حضرت عیسی (ع) وجود دارند -که بهتر است آنها را به عنوان «اعمال عجیب و شگفت آور» بخواینم تا اینکه بگوییم مطلق شکستن قوانین طبیعی بودهاند، چون در قرن اول میلادی هنوز این قوانین حتی درست شناخته نشده بودند-20 که در خدمت این اعتقاد و ایمان پس از رستاخیز عیسی از قبر مسیحیان قرار میگیرند که خداوند تبارک و تعالی از طریق عیسی مسیح (ع)، در جهان حضور داشت.
همان طورکه شهرت حضرت عیسی (ع) در این دوران فعالیتهای تبلیغی گسترش مییافت بسیاری از یهودیان وی را به چشم ناجی ملی و سیاسی، درآن دورانی که فشار و استثمار رومیها در فلسطین رو به افزایش بود، مینگریستند. بسیاری از مردم او را یکی از پیامبران خدا قلمداد میکردند؛ بعضی دیگرنیز از نفوذ شخصیت ، جازذبه، شهرت و روایاتی که در مورد قدرت روحی او بیان میشد، دچار خطر و تهدید شده بودند. تعالیم و مداوای بیماران تأثیر چشمگیری، از جنبههای مثبت و منفی، بر جای گذاشته بود.
تعالیم عیسی (ع) درباره ملکوت الهی: ترجیع بند و تکیه کلام پیام عیسی (ع) این بود که: «ملکوت خداوندی بالای سر ماست». روشن است که این مفهوم، آن گونه که از دهان عیسی خارج میشد، اشاره به مکان خاصی نداشت.
عبارت «ملکوت خداوند» در واقع به دوران قبل از ظهور حضرت عیسی (ع) تعلق داشته، پیش از این نیز در روایات یهودیان پیرامون مسیحا آمده بود، که در آنجا نیز نوعی طنین و صدای رسای سیاسی داشت. واژة عبری «ملکوت»21 که به سلطنت ویا ملکوت الاهی ترجمه می شود،بیش از آنچه مبین قلمرو این سلطنت باشد، به إِعمال حکومت الهی اشاره دارد.
در تمثیلات عهد جدید که با این تشبیه شروع میشود که - «ملکوت خداوند شبیه ... می باشد»- تصور عیسی (ع) در مورد طبیعت واقعی ( در مقابل تصورات همگانی رایج در قرن اول میلادی ) ملکوت خداوند تعلیم داده شده است. اما این سلطنت و ملکوتی که عیسی (ع) تعلیم داده است چیست؟ مطابق روایات عهد جدید، عیسی (ع) آن را از دو وجه مختلف در نظر میگرفت: یکی سلطنت و ملکوتی که به آینده تعلق داشت و دیگری ملکوتی که هم اکنون و در این دنیا وجود داشت- گویی که در بین شنوندگان سخنان وی حاضر بود.
تعالیم عیسی (ع) دربارة خداوند: تعالیم عیسی مسیح (ع) در باب حکومت اخروی خداوند مشخصاً روی نزدیک بودن (قربت) خداوند تأکید داشت. خداوند آن وجود الهی است که میتواند با انسانها سخن گوید. او کسی است که می تواند به دعای مردم پاسخ گوید و این کار را نیز می کند. او بخشنده و بالاتر از همه چیز، رحمان و رحیم است.
این مطلب که خداوند قبل از توبه و پشیمانی، افراد را میبخشد درتعالیم عیسی (ع) دربارة ملکوت خداوند به وضوح به چشم میخورد. نام مشخصی که حضرت عیسی (ع) برای خداوند به کار میبرد «ابا»22 بود، که یک واژه زبان آرامی است که بهترین ترجمه آن به انگلیسی واژه خودمانی «پدر»23 میباشد- واژهای آشنا، با نوازش و محبت و بسیار صمیمی (و، طبق نظر یهودیان، به همین دلیل هم گستاخانه و مبتنی بر غرور!). احتمال دارد که حضرت عیسی (ع) مفهوم پدر بودن خداوند را به طریقی مورد تأکید قرار می دادکه در واقع چندان هم از تفکر سنتی یهود، آن گونه که درکتاب یوشع نبی (در تورات) آمده، متفاوت نبود؛ زیرا در آن جا نیز خداوند به صورت پدری محبت آمیز و بخشنده تصویر شده بود. هر چندکه این مژده اساسی یا خبر خوش که خداوند گناهکاران را می بخشد، مطلب جدید (یا تجدید مطلبی نو) در تعالیم عیسی (ع) در قرن اولیه میلادی بود.
اما «پدر بودن»24 متضمن چه معنایی است؟ و ممکن است بر چه چیز اشاره و دلالت داشته باشد؟ در مرحله نخست این واژه به معنای رابطه ای آشناست، نوعی خوبی توأم با مراقبیت و نگرانی، همچنین، آن گون که از تعالیم عیسی (ع) در عصر حاضر بر میآید، متضمن نوعی اقتدار، برتری، حکومت و تسلط است. در واقع، وقتی حضرت عیسی (ع) از خداوند با واژه «ابّا» (ابّ) نام میبرد منظورش اشاره به مهربانی، مراقبت و مواظبت دلسوزانه، قدرت وجلال، اقتدار و اعتبار، بخشندگی وا متناع از عفو، و قضاوت و مجازات بندگان بو د و هر چند که این واژه مورد استخدام حضرت عیسی (ع) ممکن بود از لحاظ نزدیکی و محرمیت [بندگان] با خداوند تا حدودی کفر آمیز به نظر آید، تردیدی نیست که تأکید وی بر قدرت و اقتدار مطلق [خداوند به عنوان یک] پدر بود.
از مطالبی که گفته شد بر می آید که این دین نیز قابل اعتناست چرا که از خدای واحد سخن می گوید(گر چه برخی از فرقه های آن از تثلیث نیز سخن به میان آورده اند ولی با همه این وجود قابل بررسی است) و دارای معجزاتی بوده که در تاریخ هم آمده است .
پیروان محمد ابن عبد الله را که در 569 بعد از میلاد مسیح مبعوث شد را مسلمان گویند
اصول اعتقادات دین اسلام :
توحید (یگانگی خدا در صفات و ذات)
نبوت(خدا رسولانی را می فرستد که آخرین آنها حضرت محمد (ص) می باشد)
معاد(انسان بعد از مرگ برای حسابرسی دو باره زنده خواهد شد )
فروع دین اسلام:
قائل به انجام واجباتی در دین هستند من جمله نماز روزه زکات و حج و جهاد و... و قائل به برخی محرمات هستند مانند زنا شراب غنا ارتباط با نامحرم و ....
این دین مدعی است که در امرو فردی و اجتماعی برای بشر برنامه دارد و دین را منحصر به مسائل فردی نمی داند.
این دین نیز آنگونه که از تعالیم و اصولش بر می آید ادعا دارد که از طرف خداست و داعی انسانی ندارد و قابل تامل و بررسی است.
آنها خود را پیروان حضرت یحیی می دانند و در کنار رود دجله و فرات و کاروم زندگی می کنند از آموزه های دینی آنها غسل تعمید و اغسال مختلف طول روز است.
آنها به خدا و قیامت اعتقاد دارند. برای خود زبان و خط دارند. اهل نماز و روزه هستند. آنها روزانه پنج بار نماز میخوانند و دارای کتاب هستند
بنیاد اندیشهٔ مندایی همان ثنویت یا دو بننگری است. دو گوهرِ روح و مادّه از آغاز آفرینش با هم در ستیزند.اساطیر مندایی بیشتر دربارهٔ اقلیم ازلیِ نور، آفرینش زمین و انسان، و سفر بازگشتِ روح به سرچشمهٔ سرزمینِ نور است.
خدای بزرگِ نورانی و روحانی در کیش مندایی،هیی یا حیات اعظم نام دارد که برابرنهادِ زروان در کیش مانی است. او همسری دارد به نام کنزالحیات (گنج زندگی)، که با او در کنار موجودات اثیری در بهشت برین میزید.
یکی از این موجوداتِ اثیری، پتاهیل، آفرینندهٔ جهان مادی و انسان است. روح علوی را در نهاد انسان مینهند و معرفت را بدو میآموزاند. انسان از طریق همین معرفت است که روح القدس را در مییابد و باید روح را از قفس آزاد کند. زمان و فضا، دیویی و اهریمنی در عین حال، نجاتبخشان و راهنمایان آسمانی میان آسمان و زمین تردد میکنند تا دستگیرِ رهروان باشند.
جهان از دید اساطیر مندایی بر سه قسم است. جهان بالا که سرزمین نور است و نامحدود از همه طرف بجز جنوب و مرکز جهان مادی است و در جنوبجهان زیرین قرار دارد که منداییان آنرا سیناویس مینامند.برزخ میان زمین و جهانِ روشنی قرار دارد، و همچون گذرگاهی سخت برای آزمایش ارواحِ نجاتیافتهاست. دیوانی هستند که نگاهبان برزخاند و گاه پادافراه دهند و آزمونکنندهانداساطیر مانوی به طرز مشخصی ملهم از اساطیر مندایی میباشد.
پس این دین هم قابل بررسی است اگر چه دارای عقاید ثنویت گرایی است و به خدایان دارای همسر و ...قائل اند و لی احتمال دارد که انحرافات باعث این عقاید شده باشد مانند همان چیزی که در دین مسیحیت گفتیم.
در بحث ملاکات حسن و قبح اشاره ای هم به این مطلب شد که برخی از امور چون با عقل عقلا سرو کار دارد و یکنواختی انسان ها در این جنبه رعایت خواهد شد و بحث حسن عدل و قبح ظلم با فطرت انسانی سر و کار دارد می تواند معیاری برای کل بشر باشد چه این که حکم به استحاله اجتماع نقیضین هم این گونه است.
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم و عرض ادب و احترام و تبریک عید مبعث
بابت تأخیر در پرسیدن سؤال عذرخواهی میکنم، :Gol: دنبال کردن برخی مطالب برایم سنگین است و گاهی به خودم وقت میدهم که بهتر آنها را بفهمم و گاهی وقت دادن چند روزه هم به جایی نمیرسد و همچنان در حیرت باقی میمانم (و البته حسی توأم با احساس نادانی از ناآشنایی با موشکافیها و اصطلاحات فلسفی دارم).
در پست ۲۶ برای حقیر سؤالی پیرامون اصالت «حسن و قبح عقلی» مطرح شد که:[INDENT]
[/INDENT]
و در پاسخ به آن شما اصل آن را بر نظر اجماع عقلا حمل فرمودید و اینکه ناظر بر مصلحت نوع میباشد (اگر ناقص یا اشتباه متوجه نشده باشم):[INDENT]
[/INDENT]
و در این پست کنونی شما فرمودید که منظور از اجماع عقلا در اجماع عقلی میان ایشان است و نه اجماع عرفی میان ایشان. برداشت حقیر این است که هر کسی با عقل خود به این مطلب رسیده و بعد که در مجادلات علمی یا مباحثات علمی آن را بیان کردهاند مورد توافق قرار گرفته است و در نتیجه بیشتر حکم عقل است تا حکم عقلا که لازم باشد ابتدا عقلای اجتماع را شناخته و اجماع ایشان را در طول تاریخ و در فرهنگها و جوامع متفاوت بررسی نماییم. اما حقیر در این مورد باز اشکال دارم:
مثلاً فرض کنید در فلسفهی اسلامی امروز تسلسل را باطل میدانند در حالیکه حقیر آن را پذیرفتهام، با وجودیکه حقیر هم نمیتوانم بینهایت را درک کنم مانند سایر بزرگواران، با این وجود اینکه تسلسل را باطل بدانند به نظرم اشتباه است. این بحث در قرن ۱۹ در ریاضیات پیش آمد وقتی شخصی به اسم کانتور ادعا کرد که جبر میان بینهایتها را اختراع کرده است. او گفت که من قبول دارم که بینهایت اعداد طبیعی را هر چقدر هم که به جلو پیش برویم نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم چون مطابق تعریف آن باز هم بزرگتر است ولی آمد و حرف دیگری زد، یعنی گفت ما فرض کنیم که از هر طریق به بینهایت رسیدهایم و حالا بیاییم و در مورد بعد از بینهایت صحبت کنیم. برای این کار یک معیار دیگر برای تعریف اعداد به کار برد و اعداد تعمیمیافته را تحت عنوان اعداد کاردینال معرفی کرد که قادر به شمردن اعداد بعد از بینهایت هم باشند. از نظر فلاسفهای که تسلسل را باطل میدانند بینهایت بینهایت است و فرقی میان بینهایت اعداد طبیعی و بینهایت اعداد حقیقی نیست، هر دو بینهایت هستند که یعنی دستنیافتنی، اما با جبر کانتور معلوم شد که بینهایت اعداد حقیقی بسیار بسیار بزرگتر است از بینهایت اعداد طبیعی! در زمان کانتور ریاضیدانهای حتی خیلی بزرگی هم با او مخالفت کردند و یا کارش را بیارزش دانستند و شاید این مخالفتها یکی از دلایلی شد که او سالهای آخر عمرش را در بیمارستان روانی بستری شد. اما در رقابت میان دو ریاضیدان بزرگ به نام پوانکاره از فرانسه و هیلبرت از انگلستان وقتی پوانکاره نظر کانتور را مردود دانست هیلبرت نظری عکس داد و گفت هیچ کس نمیتواند ما را از بهشتی که کانتور برای ما فراهم کرده است بیرون نماید ... و به زعم حقیر اینکه از آن به بعد نظریهی کانتور به بهشت کانتور معروف شد خالی از وجه نیست ... الآن دیگر ما مفهوم بینهایت را به عنوان مفهومی دستنیافتنی نمیدانیم اگرچه تعریف آن همچنان همان دستنیافتنی باشد ... در واقع دستنیافتنی بودن بینهایت را ویژگی بینهایت میدانیم که آن را وابسته به راهی میشمریم که آن بینهایت از آن طریق بررسی میشود ... مثال جالبش شاید همگرایی دنبالههای بینهایت باشد ... برای شما یک دنبالهی بینهایت میگذارند پیش رویتان که مثلاً سه جملهی اولش را نوشتهاند و بعد با یک ضابطه میگویند میتوان این دنباله را تا به بینهایت ادامه داد. شما میتوانید تا جمله میلیاردیم آن را هم بسازید و باز هم به جلو بروید تا هر مقدار که خواستید ... اگر از شما بپرسند که آخرین جملهی آن چیست جوابی ندارید چون حدّ یقفی برای آن نیست و تا بینهایت میتوان این کار را ادامه داد و هرگز هم نمیتوان گفت که این جمله آخرین جملهی دنباله باشد ... از این نظر اگر تسلسل باطل باشد باید بگوییم دنبالهی بینهایت نداریم و دست آخر باید در جایی صبر کرد ... ولی بعد میبینیم که از راهها و تکنیکهای دیگری میتوان مقدار همگرایی دنباله را یافت ... بدون اینکه حتی لازم باشد مثلاً ۳ جملهی اول دنباله را هم تشکیل داد ... بعد میبینیم که مقدار همگرایی دنبالهای بینهایت عددی است ساده مانند ۱ و نه یک موجود خیلی عجیب و غریب که باید به چشم دستنیافتنی به آن نگاه کرد. البته برخی دنبالهها ممکن است اثبات شوند که همگرا نیستند ولی این نشان میدهد که ما راه درستی برای شناخت آن نداریم. برای مثال باز در ریاضیات ما فضای باناخ را داریم که فضایی کامل است، یعنی سوراخ ندارد، به این معنا که هر دنبالهی کوشی از آن در داخل خودش همگرا میشود، یعنی هر موجودی که در این فضا زندگی کند خروجی هر دنبالهی کوشی را میتواند بشناسد و درک کند، ولی مجموعهی اعداد گویا یک فضای باناخ نیست، یعنی سوراخ دارد، مثلاً برخی از دنبالههای کوشی ممکن است به اعداد اصم همگرا شوند که از نظر موجوداتی که در مجموعهی اعداد گویا زندگی میکنند غیرقابلشناخت باشند ... بنابراین حقیر ادعا میکنم هر بینهایتی قابل شناخت است و تنها موجودات ساکن یک دنیای خاص شاید از درک او عاجز باشند ... بینهایت موجودی خیالی نیست که نشود به آن دست یافت بلکه هر شناختی راهی دارد و گاهی راهی که ما برای شناخت آن بینهایت انتخاب کردهایم راه درستی نیست و نقص دارد ... خداوند وجودی بدون حد و بی نهایت است ولی کدام فیلسوف اسلامی تا کنون گفته است که چون بینهایت است پس وجود ندارد و موجودی فرضی است؟ این است که حقیر میگویم تسلسل به خودی خود باطل نیست، اینکه در نظریهی حکمت متعالیه هم به جای ۱۰ عقل واسط بیشمار مرتبه برای وجود قائل شدهاند یعنی اینکه مانند دنبالهای از اعداد حقیقی آن را گرفتهاند که خودش بیشمار عضو دارد و با اعداد طبیعی قابل شمارش نیست (اعداد طبیعی همان وسیلهی طبیعی انسان برای شمارش است و اگر بخواهد تعداد اعداد حقیقی بین صفر تا یک را هم بشمرد باز عدد کم میآورد!)
این یک مثال بود که به زعم حقیر حتی اجماع عقلی عقلا هم کافی نیست و حتی چه بسا به طور مطلق بدیهی فرض کردن نتیجهی آن اشکال دارد و مثلاً منجر به تکفیر شخصی مانند کانتور خواهد شد. اگر بگوییم حکم عقل هر شخص عاقلی که در احکام عقلی تمام عقلای همدوره و عقلای دوران دیگر هم با مخالفت روبرو نشود را میتوان بدیهی در نظر گرفت حقیر میتوانم بپذیرم ... ولی اینکه بگوییم هر عاقلی این مطلب را که حکم عقل بنده هست تأیید میکند معیار درستی نیست همانطور که مخالفان اسلام هم همین را میگویند و بر همین اساس ما را متحجر و خشکمغز میخوانند و البته ما هم نظر مشابهی در مورد ایشان داریم ... معیار اگر این باشد که این حکم عقل من است و هر عاقلی تصدیق میکند تنها وقتی قابل قبول است که شرط «هر عاقلی» در آن و نظر عقلی آن «تمام عقلا» به تمام و کمال قابل تحصیل و بررسی باشد و به همین سبب دیگر حقیر هم نمیگویم هر عاقلی با این اشکال بنده موافق است چون به احتمال زیاد خواهم دید که شما این حکم عقل حقیر را در پست بعدی جواب محکم و با صلابت خواهید داد :Nishkhand:
اگر در این مطلب به جای بطلان نظر حقیر موافق آن بودید آن وقت حقیر در مورد بدیهی بودن این معیار تردید دارم، چرا که این معیار مطلق نیست و تنها اطمینانآور است و باز باید برگردان آن به درک حضوری را بررسی نماییم و به خودی خود قابل اطمینان کامل نیست ...
اما در مورد اینکه فرمودید که حسن عدل و قبح ظلم در اصل خود مورد پذیرش است گرچه در مصادیق اختلاف نظر باشد نظر حقیر این بود که عدل و ظلم بدون مصادیق خود معنایی از خود ندارند و اگر مصادیق تغییر کند در این صورت معنای کلی هم تغییر میکند و دیگر نمیتوان در کلیت آنها هم با یکدیگر به توافق رسید. با این وجود اینکه حفظ نظام انسانی و رعایت مصلحت عامه مورد پذیرش عقل است را پذیرفتم با اینکه پیشتر در موردش اشکال داشتم. :Gol: مبنای نپذیرفتنم این بود که شاید کسی به این نتیجه برسد که مصلحت شخصیاش بر مصلحت عامه اولویت دارد و حب ذات او را به هر بداخلاقی از نظر ما وا بدارد و به خودی خود کسی نمیتواند بگوید که او اشتباه میکند و ما درست میگوییم، مثلاً میشد این نظر عامهی مردم و عقلای ایشان را حمل بر محافظهکار بودن ایشان و جسارت آن افراد خاص نمود و گفت ایشان ریسک این کار خود را میپذیرند و قبول دارند که اگر گیر بیفتند از ایشان انتقام گرفته خواهد شد، اما الآن که پذیرفتم با توجه به این مطلب بوده است اگر اصل بر مصلحت فردی گذاشته شود و همه این را به عنوان یک اصل درست بپذیرند (با توجه به این مسألهی بدیهی دیگر که همهی انسانها حب نفس دارند) در بلند مدت دیگر نظامی باقی نمیماند که شخص بخواهد از این جهت به لذات و سعادتهای ملموس دیگری در بستر آن برسد، این یعنی اگر اجتماع و همکاری میان اعضای آن باشد سعادت کلی افزایش مییابد و اگر کسی که معیارش حب نفس باشد میتواند بر امواج آن برای خود موجسواری کند بخاطر این است که دیگران با حفظ اجتماع این امکان را به او دادهاند و اگر نمیدادند دیگر دریایی هم نبود که او بر امواجش بتازد ... از این جهت چون مصلحت نفس به صورت حداکثری نمیتواند در زمانی که اصالت به رعایت منافع شخصی داده شده است به صورت بلند مدت تأمین شود و طلب حداکثری این مصلحت شخصی منجر به حداقلی شدن آن در بلندمدت خواهد شد از نظر عقل چنین کاری به مصلحت خود شخص هم نیست، گرچه در عمل چون میدانیم افرادی که تن به چنین کارهایی بدهند اندک هستند و در نتیجه اصل نظام حفظ میشود (در تجربیات بعد از حوادث غیرمترقبهای مانند زلزله که آمار دزدی و جنایت حفظ میشود و از طرف افراد بیشتری از اجتماع بقای خود بر بقای نظام اولویت داده میشود چنین احساس ناامنی و در نتیجه حداقل شدن همان مصلحت شخصی را نیز شاهد هستیم) همیشه موجی برای موجسواری هست ولی حکم بدیهی عقلی تابع شرایط نیست و در نتیجه میتوان گفت که حفظ نظام اجتماعی به لحاظ عقلی مطلوب است و هر نظام اخلاقی که با آن همسو نباشد عقلاً محکوم به بطلان است ... این را میشود در یک نگاه کلی به همان حسن عدل و قبح ظلم نسبت داد ... گرچه در مصادیق و راه انجام این کار دیگر به این راحتیها توافق نظری پیش نیاید ... مثل اینکه تمام جوامع یا لااقل آنهایی که حقیر میشناسم قوانینی برای خود دارند که در راستای حفظ نظام اجتماعی خودشان باشد، چه قوانین قبیلهای باشد و چه قوانین روستا و چه قوانین شهر و چه قوانین کشور و چه قوانین بینالمللی ... همه قانون دارند ولی قانونهای آنها یکسان نیست ... حتی یک قانون از این قانونها هم نیست که در راستای بر هم زدن نظام اجتماع باشد اگرچه در برخی از آنها افرادی سودجوی در مقام قانونگذاری به عمد و افرادی جاهل به سهو راه فرارهایی را برای کسانی که تمایل دارند بتوانند روی امواج نظم جامعه موجسواری نمایند باز بگذارند ... حتی نظم نوین جهانی که تهیهکنندهاش استکبار جهانی است باز میخواهد پیوستگی جامعه حفظ شود گرچه خودش را میخواهد سوار بر دوش مردمی کند که این نظم را حفظ میکنند ...
حالا نتیجه چه میشود؟
آیا اگر زمانی در آینده شخص عاقلی بیاید که نظریهای ارائه بدهد که بشود بدون حفظ نظام اجتماعی و برمبنای حداکثر مصلحت شخصی قوانین را بچیند و این کار را که در حال حاضر از نظر ما غیرممکن است طوری انجام دهد که از هم پاشیدن نظام اجتماعی ضرری به آن مصلحت شخصی حداکثری نزند ما میتوانیم حکم به اشتباه بودن او بدهیم؟ خیر! در اینجا حکم عقلی مطابق با یک بدیهی حقیقی است ... یعنی اینجا اگر کسی بیاید و قوانینی بنویسد که اجازه دهد افراد اجتماع نظام اجتماع را در راستای مصالح شخصی خودشان مخدوش کنند در این صورت دیگر اجتماعی باقی نمیماند که خود این قوانین دیگر بخواهند حداکثری باقی ماندن آن مصلحتهای شخصی را تضمین نمایند ... اما این امکان هست که کسی بیاید و بگوید من برخی از مصالح فردی را برای همه بر مصلحت جمع ترجیح میدهم و در نتیجه اجازه میدهم اجتماع از جهاتی سقوط کند ولی از جهات دیگری سعی در حفظ آن میکنم تا حداکثری بودن مصالح شخصی حفظ شود ... به زعم حقیر این همان کاری است که مثلاً امپریالیسم انجام داده است و البته هر ایسم دیگری در کنار اسلام هم به نوعی دارد توازن میان مصالح را بر هم میزند و از جهتی به مصالح اجتماعی ضرر وارد میکند و از جهات دیگری سعی در حفظ خود میکند و اینکه تمامی ایسمها محکوم به فنا هستند و هیچ اجتماعی نمیتواند بر مبنای این ایسمهای بشری تا بینهایت داوم بیاورد و نظام آن مخدوش نشود یک اعتقاد قلبی برای ماست، گرچه عقل بر مبنای شواهد تنها بتواند بخشی از آن را ببیند یا پیشبینی کند ولی عقل تجربی و عملی در تمامی این موارد از ابتدا حکم به بطلان آنها نمیدهد و گاهی اتفاقا عقلای جوامع منشأ این ایسمها بودهاند ... بنابراین واضح است که هیچ عاقلی نمیآید بر مبنای مخدوش کردن نظام برای نظام برنامهریزی کند و این عقل را نباید جزء مسائل عقل تجربی در نظر گرفت که تنها ناظر بر حسن عدل و قبح ظلم باشد ... خود این مسأله به زعم حقیر ریشه در امکان نداشتن اجتماع نقیضین دارد که آن هم از بدهیات عقل نظری است ... به عبارت دیگر به عقیدهی حقیر تا اینجای کار عقل عملی از خودش هیچ استقلالی نداشته و مبتنی بر استدلالهای عقل نظری است که آن هم مبتنی بر بدیهیات پذیرفته شده توسط عقل نظری است که آن هم مبتنی بر درک حضوری انسان از خودش هست ...
آیا پس درست است که بگویم مبناییترین معیار صدق حقیقت در درک حضوری انسان و سپس بدیهات (یا به قول شما اولیات و سپس بدهیات که حقیر هنوز فرقشان را متوجه نشدهام) است؟
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم مجدد و عرض ادب و احترام و خسته نباشید
با توجه به اینکه ادیان اشاره به فطرت دارند ولی بعد قبول میکنند که فطرت الهی انسان ممکن است مورد غفلت واقع شود (در واقع تقریباً در اکثر مواقع تحت تریبت والدین غیرمذهبی یا غیرمسلمان و بعد تحت تأثیر جامعه و فرهنگ عمومی و جغرافیایی این غفلت در شدت و ضعفهای متفاوتی پیش میآید و کسانی که از کودکی این فطرت نصبالعین ایشان باشد اقلیتی محدود هستند که تحت عنوان قدیسین معرفی میشوند، مثل شیخ رجبعلی خیاط یا بسیاری دیگر از افرادی که از کودکی مرتبهای از عصمت را دارند) یک عده همیشه در طول تاریخ وجود فطرت را به چالش کشیدهاند و گفتهاند که شاید اصلاً فطرت الهی وجود خارجی نداشته باشد و در اصل همه چیز نسبی باشد ... مثالش هم میتواند همین تلاش معتقدین به فرگشت باشد که در باب روانشناسی میگویند انسان هیچ ویژگی اخلاقی مطلقی ندارد و در قبیلهای که مثلاً همه عریان زندگی کنند یک خانم جوان هم ممکن است عریان بگردد با اینکه کسی مزاحمش نمیشود و او هم در صدد عرضه کردن بدن خود نیست! قائلین به نسبی بودن اخلاق بسیارند و دلیلشان هم ظاهراً همین مشاهدات تجربی است ... پس شاید مناسب باشد اگر تلاش کنیم وجود فطرت در انسان را اثبات نماییم یا معیاری برای پاسخ دادن به این سؤال که «آیا من حقیقتاً فطرت الهی یا هر فطرت دیگری دارم؟» بیابیم. مثلاً میتوان پرسید که انسان چیست و وجه تمایز آن از سایر جانوران چیست؟ معتقدین به فرگشت پاسخ صریحی به این سؤال ندارند و پاسخی که میدهند یک پاسخ شهودی و غیردقیق است و در واقع تعریف «گونه» در میان دانشمندان زیستشناس دارای اجماع کامل و قطعی نیست ... ظاهر آناتومی و شباهت ژنی و عدم جفتگیری منجر به تولید نسل قابل زایش و ادامهدار از جملهی این معیارها میتواند باشد ... حال آنکه در اسلام بحث آفرینش مطرح است و گفته میشود هر موجودی فطرت خاص خودش را دارد همانطور که آفرینش خاص خودش را دارد ... این یعنی اساسیترین معیار تعریف هر گونهی جانوری باید همان فطرت او باشد ... یعنی مثلاً انسان موجودی است که فطرت انسانی داشته باشد ... ... قبلها اینطور فکر میکردم ولی ظاهراً غلط است ... در واقع اینطور فکر میکردم (بر مبنای اینکه فطرت گاهی خلقت ترجمه میشود، مثلاً در مورد اینکه خداوند فاطر السموات است) تا اینکه در روایتی دیدم که بر مبنای آن دیگر قبول ندارم فطرت اصل وجود انسان باشد بلکه ظاهراً بر اصل وجود انسان اضافه شده است، به این ترتیب که در روز الست در عالم ذر خداوند خودش را و اولیاء خودش را به همهی موجودات شناساند و بعد از ایشان پرسید که ربّ شما کیست و بر ولایت اولیاء خویش از ایشان پیمان گرفت و در این معرفی و گرفتن پیمان هم تنها انسان نبود که مخاطب بود بلکه همهی موجودات از فرشتگان تا جنیان تا سایر جانوران و حتی گیاهان و حتی احتمالاً زمینها و آسمانها هم شرکت داشتهاند، مثلاً اولین فرشتهای که اقرار کرد همان است که امین خدا شد و عهد الست به او سپرده شد و ما امروز او را به صورت سنگ حجرالأسود در قلب زمین که کعبه باشد میشناسیم و بر ان دست تجدید بیعت میکشیم، یا در مورد گیاهان داریم که آن گیاهی که در ولایت ما قویتر باشد میوهاش شیرینتر است، در مورد اینکه امانت به همهی موجودات عرضه شد و تنها انسان آن را پذیرفت هم میبینیم که وجه اختلاف انسان با غیره در اصل این فطرت که برای تمام موجودات هست و الهی است (نه انسانی یا وابسته به سایر گونهها) نیست بلکه انسان ویژگیهای اساسیتری داشت که بر مبنای آنها در همان روز الست هم از سایر گونهها تمایز داشت و البته هر گونهای از دیگری تمایز داشته است. اینکه مبنای اختیار کردن آن امانت در انسان به ظلم و جهل در انسان انتساب مییابد میتواند نشان دهد که انسان ابتدائا ظالم و جهول است و میل به برتریجویی دارد و تواناییها و استعدادهای خودش را نمیشناسد و این میل به کمال او را به پذیرش امانت واداشت با آنکه سایر موجودات با توجه به کنترل این مسائل از طرف خود غریزه در ایشان هست تن به چنین انتخابی ندادند ...
اگر اینطور باشد غرایز و فطرت الهی دو مقولهی جدا از هم هستند ... حتی معلوم نیست که میل به زیبایی یک میل فطری باشد ... به زعم حقیر در بحثها معمولاً فطرت در سر جای اصلی خودش استفاده نمیشود ... شاید این اختلاف نظرها هم به همین تعبیرهای ما برگردد ... در آن حدیث که گفتم معصوم علیهالسلام اضافه میکنند که اگر خداوند خودش را به مخلوقاتش معرفی نمیکرد ایشان چطور میخواستند او را بشناسند و چطور باید میدانستند که کمال ایشان در جهت بندگی خداست و غیره و غیره؟ البته دربارهی توالی خلقت خدا و عهد الست سؤالات و ابهاماتی دارم که در این تاپیک نمیگنجد ولی این هم به نظر درست میرسد که فقیر محض تا وقتی علم به غنا نداشته باشد احساس فقری هم ندارد که میل به اغناء خود داشته باشد و کلید هر حرکت در رشد حقیقی انسان و سایر جانوران باید در همین شروع حرکت باشد که شناخت نیازها و چگونگی برطرف کردن آنهاست، نیازهای ظاهری با غرایز و نیازهای باطنی شاید بر اساس فطرت.
بر همین اساس شاید بهتر باشد که ابتدا وجود فطرت و سپس حدود آن اثبات شود ...
اگر کسی بخواهد بعد سؤال کند که چرا چیزی که فطری است را باید درست بدانیم دیگر پاسخش شاید به لحاظ نظری چندان ساده نباشد، مثلاً میتوان گفت که باطناً میدانیم که درست است و در آن تردید نداریم، یا اینکه اگر غلط باشد هم ما راهی برای متوجه شدن آن نداریم که البته این پاسخ اخیر چندان جالب نیست. شاید باید اول وجود خدا را اثبات کرد و بعد گفت که خداوند ما را اینطور خلق کرده است پس لابد خوب است، اما خود این اثبات اگر نخواهد جایی متصل به درک باطنی بشود به دور میرسد که باطل است و البته باز از نظر عقلی باطل است که معلوم نیست نظری درست باشد ... این رویکرد به چیزی جز تردید و نسبیگرایی نمیرسد ... با وجود تمام این تردیدهای نظری از نظر عملی پاسخ این سؤال برای کسی که در درون استدلالها و استنکافهای نظری غرق نشده است روشن است ... ما در زندگی باید بهترین کاری را کنیم که میتوانیم و بالاترین اطمینان بر درستی هم از همان درک باطنی نشأت میگیرد و حکم عقل هم معتبر است چون به تصدیق درک حضوری میرسد و در نتیجه انسان عاقل تا میتواند جایی که چشمش میبیند و به درستی آن اطمینان دارد حرکت کند در جایی که چشمش نمیبیند و به آن اطمینان ندارد حرکت نمیکند و همچنین با توجه به اینکه شاید آنچه میبیند خطای باصره باشد و اطمینان داشتنش هم ناشی از اشتباهات دیگری باشد که مثلاً ناشی از تخیل است سعی نمیکند به این مسیر تاریک قدم گذاشتن را نزد خودش توجیه نماید ... چنین کسانی همواره در تاریکی «جهل» باقی میمانند و اگر بارقهی نوری به چشمشان بیاید که بخواهند به سمت آن بروند خداوند آن نور را با شکلگیری شبهات جدید از بین میبرد تا ایشان در جهل خود همواره سرگردان باشند «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّـهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَّا يُبْصِرُونَ»، برای ما ساده است که بگوییم ایشان چون فطرت خود را انکار کردهاند و در آن تردید کردهاند دیگر در ندانمگرایی محض افتادهاند و راهی برای شناخت به خدا ندارند، همانطور که در آن روایت از قول معصوم علیهالسلام بیان گردید که اگر خداوند خودش را معرفی نکند کسی راه به سوی شناخت او ندارد و کسی که هیچ جهت ارجحی را نشناسد تمامی جهات از نظرش علیالسویه خواهند بود ... این سرگردانی در ژرفای هر نسبیگرایی از جمله نسبیگرایی اخلاقی و ندانمگرایی اعتقادی و غیره وجود دارد ... و کسی را که خدا در گمراهی خود رها کند کسی را یارای هدایت او نیست ... طبیعی است که انسان عاقل هم خودش را درگیر هدایت کسی که خداوند رهایش کرده باشد نمیکند و احتمالاً از همین جهت است که ان عالم بزرگوار در طلیعهی آوردن براهین خود فرمودند که این مطلب را همه قبول دارند جز شکاکین و سوفسطاییان که ما اصلاً با ایشان وارد بحث هم نمیشویم
اگر بحث شخصی باشد حقیر با شما کاملاً موافقم، نه از این جهت که بدانم در درون دیگران چه میگذرد بلکه از آن جهت که شاهد هستم در درون خودم چه میگذرد: «بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ» و البته مطابق اعتقادات ما کسی که بر ما علم لدنّی پیدا کند بر ما احاطهی وجودی پیدا کرده است و کسی که شهید است میتواند از درون انسانهای دیگر هم آگاه شود و بر همین اساس هم شهدا به کسانی که به دنبال ایشان میآیند بشارت پاداشی را میدهند که به خودشان عرضه شده است، شهید شدن ویژگی اضافهای است بر مقتول بودن ایشان، این احاطهی وجودی به ایشان اجازه میدهد که از درون دیگران هم خبردار شوند ... بسیاری از علما و بزرگان دین ما در حیات دنیوی خود هم به این جایگاه شهادت رسیده بودند و طبیعی است که قول ایشان ولو در بارهی تحولات باطنی دیگران برای کسانی که به جایگاه خود ایشان اعتقاد دارند قابل پذیرفتن باشد ... اما در یک بحث فلسفی که چنان پیشفرضی را نداشته باشیم هر کسی تنها در مورد خودش میتواند نظر بدهد و نه بیشتر از آن ... شاید به همین دلیل معصومین علیهمالسلام وقتی میخواستند بحث کنند میفرمودند که به شرط انصاف بحث میکنم و اینکه لجاجت نکنی، چون اگر شخصی بخواهد لجاجت کند و در درون خودش حق را باطل کند برای ما شاید معلوم نباشد ولی راه را برای اثبات حقیقت در مباحثه مخدوش میکند ... اینجا حقطلبی دو طرف بحث ضروری است و فراتر از آن جدال غیراحسن است که از آن نهی شدهایم.
آنچه که شما فرمودید به زعم حقیر قابل قبول است، احتمالاً در جدال أحسن هم اگر با توضیحات کافی برای شخص مخاطب باشد به شرط انصاف پذیرفته خواهد شد ولی طبیعی است که خود شما هم انتظار ندارید همه بدون حتی یک استثناء آن را بپذیرند ... با این حساب فکر کنم کلاً دلیل قانعکنندهای باشد و موشکافی بیشتر در آن شایسته نباشد ...
اگر این را میپرسم از جهت ایجاد تردید در پاسخ شما نیست بلکه در جهت همان قانع شدن در اثر ارائهی توضیحات بیشتر است ... حقیر فطری بودن و عقلی بودن اسلام تشیع را قبول دارم ... اما وقتی ما قبول داریم که فطرت الهی میتواند در زیر غبار غفلت مخفی بشود چطور میتوانیم این مطلب را به کسی که ابتدائاً مخالف این نکته باشد مفهوم کرد؟ مثلاً خانمی با حلال بودن چندهمسری برای شوهرش مخالف است و اذعان میکند که این یک ظلم آشکار است و غیرت خود را موافق فطرتش میداند و هر حکمی بر علیه این غیرت را (مثلاً اگر این غیرت حسادت مذموم شمرده شود) بر خلاف فطرت خود شناسایی میکند، اگر در مورد این مسأله اختلاف پیش بیاید در مورد سایر مسائل هم ممکن است چنین اختلافی پیش بیاید، از جمله در شناخت خداوند و شناخت حقانیت اسلام تشیع ... شاید برای یک نفر شبهه پیش بیاید که برای منی که در جامعهی ضداسلام با تبلیغات اسلامهراسی بزرگ شدهام مطالب آمده در اسلام بخصوص تشیع بر خلاف فطرتم هست، یا یک نفر که با تفکر مهربانی حضرت مسیح علیهالسلام به واقعهی بنینظیر میرسد نتواند آن را با فطرت خود تطبیق دهد، در این شرایط چطور باید فطرت ایشان را به ایشان نشان داد؟
پاسخ شخصی حقیر که ان شاء الله اصلاح و یا کاملش نمایید این است که اول باید حدود فطرت الهی (چون چیزی به اسم فطرت انسانی نداریم، همانطور که از مضمون آن روایت پیرامون عهد الست اینطور برداشت شد اگر موافق باشید) را شناخت و مثلاً دید آیا غیرت و حسادت ربطی به فطرت الهی دارد یا خیر ... که به زعم حقیر ندارد! همانطور که جهولا ظلوما بودن انسان در حین پذیرش امانت لزوماً مؤخّر بر بر اعطای فطرت الهی و پذیرفته شدن آن (به علت روشنی بی نهایت مطلب بر انسان) نبوده است و میتواند غریزی باشد یا چیز دیگر ... در مورد بحث مهربانی و خشونت افراطی که در ادیان متفاوت و یا بر علیه ادیان دیگر تبلیغ میشود یک مغالطهی برداشت کل از جزء است بدون توجه کردن به شرایط آنها و قابل توضیح دادن است و در نتیجه به خودی خود فطری نیستند ... اما در مورد مسائلی که حقیقتاً فطری باشند و غبار غفلت بر آنها نشسته باشد یا باید اتفاقی خلاف معمول در زندگی شخص بیفتد (مثل کسی که در دریا کشتیاش دارد غرق میشود و آنجا نگاهش تیزبین میشود و خدا را در درون خود مییابد)، یا باید مواجه شود با یک خرق عادت که باز او را در شرایط مشابه قرار دهد و توجهش را به سمت انچه در اعماق وجودش مخفی شده است برگرداند (مثل معجزات انبیاء و قرآن به طور خاص) و یا باید مواجه شوند با شخص صاحبنفسی که نفسش تا عمق جان انسان را به حرکت وادارد و زنگار از دل او بزداید و جان تازهای به او بدهد تا او حق را ببیند (کسانی که صدای حجت الهی را شنیدند و انکار کردند و دشمنی کردند حجتی در مقابل خدا برایشان باقی نمیماند چرا که حق را شناخته و انکار کردند، ولی اگر کسی مثل حقیر با یک نفر بحث کنم و او نپذیرد معلوم نیست حق را شناخته باشد و انکار کرده باشد یا خیر، اینکه حضرت امیر علیهالسلام فرمودند هیچ کس را با این شمشیر نکشتم مگر آنکه به سوی دوزخ شتافت میتواند اشاره به همین مطلب هم باشد) ... مگرنه کاری از دست ما برنمیاید ...
پس اگر اجازه دهید جمعبندی حقیر از این بحثها این است که معیار شناخت حقیقت یک راه در درون انسانهاست و تجربهی تشخیص حقیقت قابل انتقال به غیر نیست مگر از طرف کسی که خداوند اثری را در او گذاشته باشد و او حجت بالغهی خدا باشد ... بر این اساس انسان عاقل باید حقگرا باشد و جستجوگر حق و چنین انسانی به شرط انصاف باید در درون خود این حق را بشناسد ... اگر این درک برای او در حدّ بدیهی یا به قول شما اولی و یا بالاتر از آن با درک حضوری بود دیگر قابل اطمینان است و عقل به او اجازه میدهد که در راه حقی که شناخته است با استدلال و برهان و غیره طی طریق کند ... چنین کسی اگر در مسیر پیش روی خود با شبهاتی برخورد کرد که در ظاهر او را متأثر کردند باید بداند که شبهات ظاهری به یقین باطنی خدشهای وارد نمیکند و در نتیجه باور خواهد داشت که این شبهات ظاهری همگی پاسخهایی دارند که حداکثر شاید او نمیداند و اگر تلاش کند هم میتواند متوجه آن بشود ....
بر این اساس در رسیدن به حقیقت و استوار شدن بر آن به طور قاطعانه اینطور نیست که حتماً نیاز به دانستن فلسفه یا داشتن ضریب هوشی خیلی بالا نیست و البته به هیچ کسی هم بیشتر از درک باطنی خود نباید اعتماد کرد و در شناخت حقیقت نباید تقلید کرد، حتی اگر تمامی دانشمندان فیلسوف و تمامی نوابغ با ضریب هوشی بالای ۱۵۰ گفتند که مثلاً خدایی نیست و انسان در درون خود نور خدا را مشاهده میکرد حکم عقل در مورد این شخص این است که کار ان فیلسوفها و نوابغ را به خدا واگذار کند و منتظر باشد همانطور که ایشان منتظر رسوایی او هستند ...
این رویکرد در خود قرآن هم بیان شده است و سیرهی انبیاء هم بر همان بوده است و هیچ نبی با آنکه علوم بسیار داشتهاند معیار در پذیرش حقیقت را برهان عقلی ندانستهاند مگر در شرایطی که پیشفرضهای بحث درست باشند و عموم کسانی که با براهین عقلی و علوم تجربی به جنگ دین بلند میشوند یا نسبت به آن جبههگیری میکنند تا آنجایی که حقیر دیدهام از این نظر کارشان خلاف عقل بوده است که بحث را از وسط شروع میکردهاند و کاری به پیشفرضهایی که مبنای بحثهایشان بوده است نداشتهاند و آنها را واکاوی نکرده بودند، مثل همان کسانی که مثلاً میگویند مسیحیت دین صلح است و اسلام دین جنگ یا چیزهایی شبیه به ان ...
حقیر هم از زحمات شما و تحملی که کردید ممنون هستم و حقیقتاً از مباحثتان استفاده کردم
همصحبتی با شما غنیمت و مایهی مباهات بود و هست :Gol:
یا علی علیهالسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمت خدا بر شما و برکاتش،
سؤالم فقط در مورد این است که فرمودید انسان هرچقدر فقر خودش را بیشتر بشناسد غنی بالذات را بیشتر میشناسد ... تجربهی حقیر معمولاً عکس این بوده است، یعنی وقتی بزرگی خدا را میبینم حقارت خودم را متوجه میشوم ... در دنیای خارج هم به نظرم همینطور است، کسی به خودی خود به نداشتههایش فکر نمیکند که احساس فقر کند و بعد بگوید فلان کس چقدر داراست، بلکه ابتدا چشمش به زخارف دنیا میافتد و کسانی که از آنها بهره دارند و بعد میخواهد داشته باشد و ندارد و احساس فقر میکند ... عدم نمیتواند مبدأ شناخت باشد و معرفت غناء و درک فقدان آن میتواند منشأ درک فقر خود بشود. بر این اساس شاید حمل این عبارت که «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» به شناخت از فقر خود و بعد در اثر آن شناخت غناء و بزرگی خدا درست نباشد، در اینجا بحث تقدم شناخت خود از شناخت خدا مطرح است در حالیکه در فقر ذاتی شناخت غنی مقدم بر درک فقر خود به نظر میرسد ... اما بجز فقر ذاتی در سایر موارد انسان احتیاج به واسطهها را دارد برای پاسخ دادن به نیازهایش و این درک فقر و مهیا بودن پاسخ برای آن را میتواند به مدیر مدبری نسبت دهد که او را به حال خود رها نکرده است و از راه شناخت وجوه متفاوت فقر خود پی به تدبیر و غناء او ببرد، مشابه کاری که امام صادق علیهالسلام در کتاب توحید مفضل انجام دادهاند که از وجود خودشان به عنوان یک انسان و از سایر موجودات در پی بیدار کردن فطرت الهی در انسان برآمدهاند و این فطرت هم مطابق روایتی که در پست قبلی بیان شد مستقیمترین دلیل بر وجود خدا و حقانیت اسلام تشیع است ... اینکه در روایت آمده مؤمن نسبت به اهل بیت علیهمالسلام هم دلش نرم است و مثلاً اگر روایت شناخت ما بالنورانیة را برایش بگویند انکار نمیکند از همین جهت فطری بودن عهدی است شاید که در روز الست دربارهی ایشان گرفته شد و مؤمنین کسانی هستند که با میل خود به ان گردن دادند و کافران کسانی هستند که آنجا به اکراه پذیرفتند و اینجا که حقیقت پوشیده به حجابهای ظلمانی دنیاست و باب اعمال اراده و اختیار برای همگان از مؤمن و کافر تا حدّی باز است از پذیرش آن به میل خود رسماً و علناً سر باز میزنند ...
در کنار پاسخ خوب شما به نظرم رسید شاید اگر به ذوالمراتب بودن نفس خودمان نظر داشته باشیم در این صورت سیر من النفس الی الحق میشود شناخت بهتر مراتب عالیتر وجود خود که در کلام علامهی مجلسی به صورت سیر شناختی انسان از خود از ناسوت تا لاهوت اشاره شده است. شناخت همیشه از ظاهر شروع میشود و به باطن میرود، از عالم ظاهر شروع میشود به عالم اکبر داخل میشود، از عالم دنیا شروع میشود تا عرش خدا که در دل مؤمن است پیش میرود ... انسانها ستونهایی هستند که آسمانها و زمین بر آن استوار هستند و در زیارت جامعه هم آمده که به شما اهل بیت علیهمالسلام خداوند آسمان را نگاه میدارد که سقوط نکند مگر آنکه ارادهی دیگری نماید و عرش خدا بر بالای آسمانهاست ... و نماز معراج از همین ستونهاست ... برای همهی مؤنین این سیر یک سیر معنوی است که در ان توجه نفس به خودش سیر میکند و تا عرش بالا میرود و برای رسول خدا صلیاللهعلیهوآله بدن ایشان هم با این توجه باطنی همراهی کردند و وجه ظاهر و باطن با یکدیگر همراه شدند
اگر این پاسخ به نظر شما هم قابل قبول باشد در این صورت پاسخ آن سؤال حقیر را شاید بتوان اینطور داد که درک حضوری انسان از خودش قابل اعتماد است و این درک حضوری همانطور که از عالم خارج میتواند گزارههایی را تصدیق نماید به شناخت خود شخص هم میتواند کمک کند و معیار برای صدق آن شناخت باشد، یعنی هم خود را بهتر بشناسد و هم دیگران را، آنچه جایگاه مداقهی درک حضوری است توجه نفس است، اگر به خودش توجه کند خود را میشناسد و اگر به گزارهی مربوط به غیرخودش نظاره کند سعی در شناخت آنها دارد ... در این میان عقل یا بصیرت باطنی لازم است که گفته شده است مانند چراغ است در جایگاه قلب و چه بسا این چراغ نورش را به هر کجا که بیاندازد آنجا مورد شناخت قرار گیرد همانطور که چشم سر به هر طرفی که گردانده شود همانجا مورد دقت بیشتر نفس قرار میگیرد و حتی انسان به سمتی که نگاه میکند صداهایی را تشخیص میدهد که از آن سمت میآید که تا قبل از دیدن آن نمیتوانست تشخیص بدهد، اما الآن میشنود به علت دیدن علت و گشتن به دنبال معلول آن و یافتن آن از میان همهمهی موجود در محیط. با این حساب عاملی که محدودیت روی شناخت نفس از خودش و درک حضوری او از خودش دارد وسیلهای است که برای کسب شناخت در اختیار دارد، اینکه باید توجه آن به خودش باشد و این توجه از ظاهر شروع میشود ... از پایینترین مرحلهی وجودی ... از جسم ...
اگر اشتباه نفهمیده باشم؟ :Gig:
با تشکر و ببخشید اگر مقداری از موضوع تاپیک خارج شدم (فکر کنم به کمک شما پاسخ خوبی از سؤال ابتدایی تاپیک گرفته باشم، اگر گفتههایم در راستای نتیجهگیری در پستهای قبلی از نظر شما اشتباه نباشند، و به همین دلیل کمی هم سر به بیابانهای حیرت ذهنی دیگرم زدند :Nishkhand::Gol:)
یا علی علیهالسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمة الله
ممنون بابت اینکه در این تاپیک شرکت کردید ... :Gol:
اما اینکه فرمودید «میدونم علم دینی هم هست ولی من علاقه ندارم همه زندگیمو وقفش کنم . دلم میخاد اونیکی بالم علوم دیگه باشه» باید توجه کرد که «علم دین» یک اصطلاح است برای تفکیک علوم به علوم درباره دین و علوم طبیعیات و تجربی و علوم عقلی مثل فلسفه و ریاضیات، ولی این اصطلاح به این معنی نیست که واقعاً ما دو علم جداگانه داشته باشیم، کل عالم وجود با تمام جزئیاتش خلق شده است به هدفی و بررسی هر گوشهی از آن در دنیا در یکی از این دو جهت است، یا در جهت آن هدف نهایی که هدایت و بندگی و رستگاری است و یا در جهت مخالفت و دنیاطلبی و عاقبتبهشرّی ... اگر شما خودتان را وقف دین کنید به این معنا نیست که از سایر کارهای دنیوی باز خواهید ماند، بلکه به این معناست که همهی کارهایتان رنگ دین به خود میگیرد «صِبْغَةَ اللَّـهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّـهِ صِبْغَةً»، با توجه به نیتی که در انجام هر کاری در دل دارید ... مثالش این است که به شما میگویند این دنیا یک محل برای مسابقه است، هر کسی هر نقشی که دارد را باید به بهترین وجه انجام دهد و دست آخر کارهایشان ارزشگذاری میشود «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ...»، پس شما اول باید نقش خود در این مسابقه را تشخیص دهید و بعد سعی کنید به بهترین وجه به نقش خود عمل کنید ... نقشهای انسانی مثل:
۱. بندهی خدا هستم پس باید بندگی کنم (نه اینکهه فقط نماز و روزه باشد، در همهی کارها باید رضایت خدا مقدم شمرده شود، هر چه بیشتر مطیع باشیم بندگی بهتری کردهایم، کسی که از کارش بزند که نماز طولانیتری بخواند و مردم را معطل کند و به جای کار مردم را راه انداختن بابت نماز طولانیاش حقوق طلب کند این کارش چندان مصداق خوبی برای بندگی کردن نیست، تازه اگر عصیان نباشد)
۲. انسان هستم (انسان بودن محدودیتهایی دارد و مسؤولیتهایی را متوجه ما میکند و وظایفی را بر گردانمان میاندازد که باید آنها را شناخت و به آنها تا هر چه بیشتر عمل کرد)
۳. فرزند هستم (وظایف فرزندی نسبت به والدین مطابق با رضایت خدا)
۴. خواهر یا برادر یا خواهر زاده یا برادر زاده یا خاله یا دایی یا عمه یا عمو و غیره و غیره هستم (...)
۵. همسر هستم ...
۶. ایرانی هستم ...
۷. دانشجو هستم (وظایف دانشجو چیست و چطور میشود دانشجوی بهتری بود؟ دانشجوی چه رشتهای هستم و چه کار کنم بهتر است باز در راستای بندگی خدا و ...؟) یا کارمند هستم و یا کارخانهدار هستم و یا غیره و غیره ...
...
..
.
هر معرفت و علمی که در این راستا باشد علم درون دینی است و اصولاً چیزی در دنیا نیست که خارج از حیطهی دین بیفتد ... یا در راستای دین با مسائل برخورد میشود و یا در جهات دیگر که هر کدام از جهاتی ایجاد اشکال مینمایند ... چه آنکه دین اگر از ناحیهی خدای خالق بینیاز و عالم و ذو رحمة علی العباد باشد هر حکمش حتماً دایر بر یا مصالحی شخصی است و یا مصالحی اجتماعی، یا جنبهی بطنی و معنوی دارد و یا در راستای مصالح جسمی و ظاهری است ... هر جهتی که غیر از جهت دین که در پیش گرفته شود به نوعی انسان در زیانکاری است ... حتی اگر ضرری هم به خودش یا دیگری نزند باز از این جهت که زمان عمرش در راه اشتباه سپری شده است زیانکار است «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ » ... گرچه خداوند هم جبرانکننده است و «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّـهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ»
خوب این نظرتان برایم عجیب است ... و البته خطرناک ... اگر بهتر بررسی کنید میبینید ادیان متفاوت با شکل کنونی حتی اگر برخی از ایشان ابراهیم و الهی هم باشند اختلافات زیادی دارند :Moteajeb!: اینکه ظاهراً همهی ادیان یک سری قانون داشته باشند و بگویند همدیگر را آزار ندهید و از این قبیل مطالب اگر دلیل مشابه دانستن آنها توسط شما باشد که البته از این نظر حتی مکاتب بشری هم فرق کلی چندانی با مکاتب الهی ندارند و تنها در جزئیات متفاوتند، در این صورت باید ببینید که در کلیات هم آیا شبیه هم هستند یا خیر! آنچه مهمترین مطلب در داشتن یک ایدؤولوژی است خود کلیت آن ایدؤولوژی است که به کارها و عقاید انسان رنگ و جهت میدهد وگرنه در عمل در دنیا شاید خیلی از مکاتب نتایج یکسانی بدهند و حتی بعید نیست اگر در کوتاه مدت (مثلاً ۱۰۰ سال یا بیشتر) به نظر برسد که یک مکتب بشری عملکرد بهتری هم از مثلاً ادیان آسمانی دارد! اما اگر به ایدؤولوژیها نگاه کنید حتی اعتقاد اهل سنت و شیعه اختلافات گاهی بزرگی دارند! با آنکه همه مسلمان هستند و نماز میخوانند و روزه میگیرند و در خیلی از مسائل دیگر هم شبیه هم هستند!
این هم که شاید در آینده نقصی ببینید و تصمیمتان عوض شود و چون ادیان از نظر شما جهت اصلیشان یکی است خیلی اصراری بر ماندن بر یک دین خاص ندارید حقیر را متعجب کرده است! یعنی شما تا کنون با وجود این همه شبهات و دشمنیهای دشمنان اسلام هیچ نقصی در اسلام به ذهنتان نرسیده است؟ یعنی حتی در این ۵ ماهی که در این سایت عضو هستید از سؤالات دوستان هیچ نقصی به ذهنتان نرسیده است؟ به نظر نمیرسد تمایل خاصی در دفاع از دین خود داشته باشید و در صدد آن باشید که شبهات را برای خودتان رفع کنید یا حتی روی آنها انرژی زیادی بگذارید که در موردشان خوب فکر کنید و ببینید واقعاً آنطور که ادعا شده است نقص هست یا نه!؟ یا شاید هم تسلط بالایی به مسائل طرح شده در اسلام دارید که آن شبهات برایتان پیشپاافتاده هستند و در نتیجه در ذهن شما تردید نسبت به اسلام ایجاد نمیکنند!؟ اما اگر اینطور بود که نمیگفتید بقیهی دینها را هم قبول دارید!؟ حالا خلاصه وضع شما چگونه است؟ احتمالاً جایی از پست شما را درست متوجه نشدهام، شاید اگر بیشتر توضیح دهید بهتر باشد و البته ممنون میشوم که این کار را بکنید
با تشکر :Gol:
در پناه خدا باشید
با سلام خدمت شما دوست گرامی
از این که برای مباحث وقت می گذارید کمال تشکر را دارم.
چند نکته برای روشن شدن بحث نیاز به توجه دارند:
1.این که بنده در شناخت مبانی حسن و قبح عقلی چند نظر را بیان کردم اول برای این بود که بار علمی بحث بالاتر برود ثانیا برای این بود که زوایای نهان آن آشکار شود . این که یک بار آن را مصلحت نوعیه و بار دیگر درجات کمال و در آخر به عقل فطری رساندیم برای این بود که در مصلحت نوعیه این سوال هنوز می توانست ادامه یابد که ملاک صدق مصالح نوعیه چیست و دوباره سوال ادامه بیابد.
که این واکاوی و رساندن آن به عقل فطری در این جهت به ما کمک می کرد
و از طرفی گفتیم برخی قضایا می تواند چند جهتی باشند مانند حسن و قبح که عرض شد از یک جهت از مشهورات و از جهت دیگر از بدیهیات است.
2.درباره آنچه که درباره بطلان تسلسل و وجوه آن گفته شد و سوال شما که اگر روزی مثلا فهمیدند که تسلسل باطل نیست و .... این نشان می دهد که احکام بشر امروزی شاید فردا مورد مناقشه قرار بگیرد باید یک نکته را توجه کنید که این اشکال شما نه تنها در حسن و قبح مطرح می شود بلکه در تمامی بدیهیات و اولیات نیز قابل طرح است پس سوال شما در حسن و قبحفقط نیست بلکه در همه موارد است
که در پاسخ باید بگوییم وقتی ما معیاری برای صدق تمامی گزاره ها می گزاریم (معیار صدق) که همان برگشتش به قضایای بدیهی و برگشت آنها به اولیات و اولی الاوائل بوده است و برگشت اولی الاوائل را که همان استحاله اجتماع نقیضین می نامیم به علم حضوری قرار دادیم . و علم حضوری خطا نپذیر است و دیگر معیار صدق نمی خواهد چرا که حضور معلوم عند العالم است از این به بعد دیگر هر گزاره ای چه ریاضی و چه تجربی و چه فلسفی باید به این گزاره برگردد تا صادق باشد.
پس در تجربیات بشر اگر به جایی رسیدند که گفت اجتماع نقیضین ممکن است ما می گوییم چون به علم حضوری درک می کنیم که اجتماع نقیضین محال است پس گزاره تجربی کاذب است و جای کار بیشتری دارد .
به عبارت دیگر آنچه که در طول تاریخ بشر قابل تغییر است تجربیات و مشاهدات و ....بشر است نه احکام صرفا عقلی بشر مگر این که این احکام به بداهت ثابت نشده باشد . چرا که عقل بشر و درون مایه و سرشت و علوم حضوری بشر که در طول تاریخ عوض نمی شود . مگر این که بگوییم بشری که می آید اصلا بشر نیست چیز دیگر ی است.
3. اما مهمترین نکته این بخش که انشا الله راهگشایی برای ذهن همگی باشد این است که استحاله تسلسل بر عکس استحاله دور از بدیهیات نیست و از نظریات است و باید به بدیهی برگشت کند(دور و استحاله آن بدیهی است). پس اگر طریق صحیحی برای برگشت به بدیهی در آن مطرح نشود می تواند قابل مناقشه باشد.
اما نکته بسیار مهم در استحاله تسلسل این است که ما بدانیم کدام تسلسل را می گوییم محال است آیا هر تسلسل محال است هرگز این گونه نیست مگر اعداد محدود اند مگر زمان محدود است مگر اجزاء داخلی یک جسم در تقسیم شدنشان محدود اند این ها را ما به عینه و با علم بدیهی تجربی درک می کنیم که این گونه نیست تازه اگر مکاتب فیزیک و ریاضی جدیدی هم مثل آنچه شما ذکر کردید بایند که دیگر چه بهتر .
راستی کدام تسلسل را فلاسفه باطل می دانند:
در کتب فلاسفه هشت گونه تسلسل بیان شده است:
بزرگوار
این که یک حکم عقلی را به عقل خود نسبت دهیم و بگوییم پس همه باید قبول کنند این گونه نیست و شاید آن وجهی که گفتم قضایا دو جنبه دارند جنبه مشهورات و بدیهی بودنشان به خاطر همین بود .
در مورد برخی از احکام عقل نظری مثل اولیات می بینیم که نه تنها همه عقلا بر این متفق اند هیچ کس جز آن را فرض نمی کند مگر کسی که قصد لجاجت را داشته باشد مثل این که می گوییم که هر کسی خودش را می یابد که هست " اصل الواقعیه" بله یکی مثل سوفسطایی می تواند پیدا شود و بگوید اصلا من هم نیستم !!! ولی وقتی جمع عقلا به خودشان در مرحله اول و به بقبه عقلا در مرحله دوم می نگرند این احکام بدیهی را می یابند . و چون بالحضور می یابند در آ« شکی ندارند.
و این اصلا به چه دین و آیینی داشتن کاری ندارد اینجا ما به انسان بما هو انسان نظر داریم نه انسان مسلمان نه انسان بودایی و....
هر انسانی بالبداههه می یابد که هر کلی از جزء خود بزرگ تر است و این نیازی به مسلمان بودن یا یهودی بودن یا ... مرد یازن بودن بچه یا بزرگ بودن و... ندارد به همین مقدار که کسی دارای عقل باشد برای ما کافی است . به خاطر همین ما نمی گوییم قضایای مستقلات عقلیه داریم یا می گوییم حسن و قبح عقلی داریم و....
وقتی در همین قضایا بیشتر دقت می کنیم کسی دنبال ملاک صدق همین اولیات هم بگردد می گوییم علم حضوری .
ببینید بزرگوار
بحث حسن عدل و قبح ظلم چه با معیار مصلحت نوعیه و چه با معیار مصلحت شخصیه قابل بیان و توجیه است :
وقتی یک نفر مورد ظلم قرار می گیرد فی ذاته و در نفسش این کار را تقبیح می کند و آن را بد می داند . پس نیازی به فاکتور بیرونی ندارد بلکه به نحو اقتضاسبب برای مسبب و مقتضی بریا مقتضایش است به عبارت دیگر این تقبیح معلول همان علت (ظلم ) است و همچنین در احسان و عدل کسی که مورد احسان و عدل واقع می شود ناخودآگاه این عمل را تحسین می کند.
اگر معیار آن را مصلحت نوعیه دانستیم وقتی است که اگر به فردی غیر خودمان هم ظلم شد آن را نیز تقبیح کنیم و به خاطر عدل تحسین کنیم.
پس در هر دو صورت حسن عدل و قبح ظلم ثابت است.
اما درباره این که فرمودید عدل با مصادیقش معنا می شود به نظر این گونه نیست ما بنا را بر فرشض می گذاریم یعنی بر فرض که یک کاری انجام شد که مصداق عدل بود آیا تحسین به دنبال دارد یا خیر؟ و اگر یک کاری انجام شد که مصداق ظلم باشد آیا تقبیح را به دنبال دارد یا نه؟؟
و در این که برخی از مصادیق ظلم و عدل واضح است و مورد اجماع عقلاست شکی نیست . مثال ظلم به یتیم ، خوردن مال او به نا حق ، کذب ضار و ضرب یتیم بغیر تادیب و...و همچنین در عدل هم نمونه های ظاهری داریم که عفلا بر آن اجماع دارند.
گزاره ها تصوری است یا تصدیقی . در بین گزاره های تصدیقی این ها یا نظری اند یا بدیهی
بدیهیات شش قسم اند : تجربیات و محسوسات و فطریات و متواترات و وجدانیات و اولیات
در معیار صدق عرض شد تمام گزاره های نظری باید به بدیهی برگردند و تمام بدیهیات به اولیات و تمام اولیات به استحاله اجنماع نقیضین.
بر همین اساس شاید بهتر باشد که ابتدا وجود فطرت و سپس حدود آن اثبات شود ...
با سلام و عرض خسته نباشید
در یککلام زیاد خسته تان نکنم
منظور عقل فطری بود نه فطرت مصطلحی که شما فرمودید عقل و سرشت جبلی نه چیز دیگر.
ملاک در حسن و قبح عقلی و برگشت آن عقل جبلی(فطری،ذاتی) دقیقا مانند گزاره های بدیهی است چگونه در گزاره های بدیهی اشکال نمی شد که این درک شخصی به درد ما نمی خورد این جا هم جای اشکال نیست این گزاره ها دو جنبه دارند یکی این که مشهورند ودر بین عقلا و دیگری مطابق عقل عاقل هستند (نگاه متفاوت است یک بار به درون نگاه می کنی یک بار به بیرون)
بهشت رفتن از آب خوردن آسون تره..
.
اسلام خیلی دین باحالیه..
.
راه واسه جبران همه چیز گذاشته..
.
خدا هم دنبال بهانه می گرده بفرستتمون بهشت.. :Nishkhand:
.
بعدا می بینید که من توی بهشت توی جکوزی نشستم دارم رانی آناناس میل میکنم.. :ok:
.
شما هم توی جهنم در حسرت یه لیوان آب قند له میشید.. :ghash: :shad:
را تشخیص حقیقت یک راه درونی است و چون این راه درونی بین همه انسان ها مشترک است و قابل ارائه است می شود آن را به دیگران منتقل کرد و به آن راه راهنمایی کرد جهلشان را زدود و راه فهم را بر آنها هموار کرد.
این با آن تلاش درونی و کشف باطنی منافاتی ندارد فقط باید دانست که راه عقیل نیز برای شناخت حقیقت باز است نه این که فقط منوط به کشف باطنی باشد برخی از کارها مصل ایجاد صفای باطنی زمینه را برای این کشف محیا تر می کند
برای همین می بینیم خدا به انسان ها دستور می دهد اطراف خود را ببینند و و شواهد درون و بیرون را برای یافتن حقیقت مشاهده کنند و در آن تعقل کنند و به ندای فطرت گوش دهند در این مسیر از عقل مدد بجویند که آن پیامبر باطنی است .
در حقیقت راه استدلالات عقلی هم دریافت درونی اش هم بیان و روشن گری طبق آن مسجل و راه مطمئنی برای دریافت حقیقت است
امیر المومنین در نهج البلاغه بعثت انبیاء را برای بر انگیختن دفینه های عقلی انسان ها می داند:در خطبهى نهجالبلاغه هست كه خداى متعال پیغمبر را فرستاد «و یثیروا لهم دفائن العقول »؛ تا گنجینههاى خرد را در میان انسانها برانگیزانند.
اتفاقا این به نظر بالاترین درجه شناخت خداست که خدا نیز در قرآن بارها بدان اشاره می کند که:"انتم الفقراء والله الغنی" و جهت برتری این برهان به خاطر درک حضوری و شهودی آن است برخلاف دیگر برهان ها. انسان بالوجدان نداری های خود را درک می کند و این از همان حس کمال طلبی فهمیده می شود انسان همیشه به نداشته های خود بالذات مقر است ودر پی بدس آوردن کمالات است و در این کمال طلبی حد و حصری نمی شناسد و بی نهایت طلب است .
درست است که به ظاهر انسان برای فهم درک فقر خود باید غنی هایی را ببیند تا به فقرش پی ببرد اما این راهی است برای رفع آن توهمات در دارایی خودش است و الا انسان بالذات می یابد که فقیر است بالوجدان این درک را دارد. و هر چه به فقیر بودن خود بیشتر پی ببرد به احتیج خود بیشتر پی می برد به خاطر همین است در برهان فطرت که مبنای آن کشف شهود ناداری جقیقی در مقابل دارای حقیقی است می بینیم که باید شرایط ابراز این فقر و حاجت فراهم شود مثلا طرف در کشتی قرار می گیرد که هیچ کس را فریاد رس نمی بیند جز خدا آنگاه ناله فطرتش بلند می شود.
میگن یه عالمی رفت توی یه روستا یک سخنرانی علمی کرد این پیرمرد های کشاورز که ابهت عمامه حاج آقا اونها را گرفته بود گوش می دادند و سری تکان می دادند آخر منبر مرید اون عالم که از این همه توجه به شگفت اومده بود به یکی از پیرمرد ها گفت سخنران امروز چطور بود پیرمرد گفت خیلی خوب بود خیلی عالی بود عالی بود . مرید پرسید خب از کدوم نکته حاج آقا بیشتر لذت بردید پیرمرد گفت : من فقط می دونم خیلی عالی بود ولی متوجه نشدم چی گفت ولی عالی بود .:Nishkhand:
حالا کار و بار و قضیه ما شده ؛ حرف هاتون خیلی قشنگ بود :Gol: عالی بود:ok: ولی حقیقتش نفهمیدم چی گفتید:Moteajeb!:
کمی دقت می کنم انشا الله اگر چیزی فهمیدم بیان می کنم:Gig:
:Gol:عیدمبعث برهمه مسلمانان شیعیان مخصوصا کاربران سایت مبارک:Gol:
نبض هستی لرزه بر رگهای کوهِ نور زد
باغبان انبیاء گل نغمهای مسرور زد
چشمِ کوههای دگر پیش حرا تاریک بود
چشم خورشیدی او علت بر این مشهور زد
بسکه شیرین بود وصلِ یار در غارِ حرا
صد ملک با بالهای سر درش را تور زد
هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل
فکر را از نو بنا کرد و دم از معمور زد
با چنین والا مقامی چشمها را خیره کرد
تیرها بر دیدگانِ دشمنانِ کور زد
دیگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف
سیلی سنگین بعثت بر رخِ مغرور زد
دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود
گفت اسلام و همه ابلیسیان را دور کرد
اگر اشتباه نفهمیده باشم؟
با تشکر و ببخشید اگر مقداری از موضوع تاپیک خارج شدم (فکر کنم به کمک شما پاسخ خوبی از سؤال ابتدایی تاپیک گرفته باشم، اگر گفتههایم در راستای نتیجهگیری در پستهای قبلی از نظر شما اشتباه نباشند، و به همین دلیل کمی هم سر به بیابانهای حیرت ذهنی دیگرم زدند )
یا علی علیهالسلام
با سلام خدمت شما
خسته نباشید
حرف های خوبی زده شد و قابل تامل و همچنین تقدیر است
این همان چیزی است که به آن سیر آفاقی و انفسی می گویند
بلاخره انسان برای پیدا کردن شناخت باید از اطراف خود یا بدن خود یا نفس خود کمک بگیرد و به امر بالا تری برسد همین است که خدا می فرماید ما برای شناخت شما آیاتی قرار دادیم
سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلي کُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ(فصلت 53)
در این آیه آیات و نشانه های شناخت خدا بیان شده و در آخر خدا به یک نکته مهم توجه می دهد که "اولم یکف بربک انه علی کل شی شهید.
این که شناخت خدا از ضروریات است و از بدیهیات است.
پس بیانات شما قابل توجه است و این که شناخت خدا از بیرون و درون امکان دارد و با مشاهدات بیرونی زمینه را برای درک درونی آماده می سازیم
"جزاک الله خیرا "
آقا مسعود واقعا انعطاف پذیره ... مثله پاستیل خرسی میمونه ...
کی میتونه اینقدر ذهن زیبا و منعطفی داشته باشه ....
بسم الله ... الرحمن الرحیم
سلام علیکم استاد بزرگوار و رحمة الله،
و ممنون بابت ذکر این نکات :Gol:
منظورتان از عقل فطری چیست؟ دست آخر به همان درک حضوری برمیگردد یا خیر؟ برداشتهایی از عقل و فطرت به صورت جداگانه دارم که نمیدانم چطور به هم گره خوردهاند تا بشوند عقل فطری :Gig:
نه استاد بزرگوار، حقیر نسبت به تمام بدیهیات و اولیات تردید پیدا نمیکنم و نمیگویم باید در مورد آنها تردیدهای این چنینی کرد، تنها در چیزی که به بدیهیات حقیقی (نه اصطلاحی که فکر کنم اصطلاحی آن شاید بشود اولیالأوائل) به صورت کاملاً عقلایی و منطقی قابل فروکاسته شدن نباشد تردید میکنم، در واقع چون استفادهی از عقل به صورت معمول همیشه با مقداری خطا همراه است شاید بتوان گفت که تنها در مسائلی که خودشان بدیهی حقیقی هستند تردید نمیکنم ... به معنای اینکه ۰٪ هم احتمال خلاف آن را ندهم، در سایر مسائل حداقل چند درصد اشتباه در تفکر و تعقل و مشاهده و غیره را باید لحاظ نمود. البته این به آن معنا نیست که در سایر مسائل کلا ناچار از سکوت باشم و برعکس احتمالاً نظریاتی را میپذیرم ولی روی آنها قسم نمیخورم اگرچه به طور ابتدائی هیچ اشکال عقلی در آنها سراغ نداشته باشم ... در همین زمینهی تسلسل هم انتظار داشتم که با نظرم مخالف باشید که البته معلوم شد اصلاً منظور فلاسفه از آن را نمیدانستهام ... اگر اصلاً منظور از عقل عملی هم چیزی مثل شهود عرفانی باشد و تجربه کردن آنچه که عقل نظری فقط از دور بررسیاش میکند در این صورت این عقل عملی هم از آنجا که مستقیماً درک حضوری را به میان میکشد باز اعتبار بالایی دارد و برایم قابل پذیرش است
به عبارت دیگر فعلاً حقیر فقط درک حضوری را معیار صدق میدانم و به زعم حقیر این درک حضوری است که باید منشأ اتصال هر ساختار فکری و اعتقادی به حقیقت متحقق خارجی باشد، بدهیات را هم اینطور تعریف میکنم که هرچیزی که درک حضوری تأییدشان کند بدیهی هستند و میتوانند پیشفرض برای تفکر و تعقلهای بعدی واقع شوند. آیا در این کلام ایرادی میبینید؟
با توجه به تعاریفی که از تسلسل ارائه دادید (تعاریف ۸ گانه) حقیر هیچ کدام را به صورت بدیهی باطل نمیدانم که البته خودتان هم فرمودید که تسلسل به صورت بدیهی باطل نیست، اینکه تسلسل داشته باشیم و نقطهی ابتدا و انتهایی برای آن نباشد را هم با آن مشکلی ندارم، مگر اینکه شما بفرمایید که میتوان برقرار بودن چنین تسلسلی را رساند به عکس یکی از بدیهیات حقیقی که درک حضوری از آن داریم و در نتیجه به اعتبار درک حضوری تسلسل بدون ابتدا و انتها ناچار است باطل باشد، در این صورت حقیر برای بار چندم تسلیم میشوم و نیازی به دیدن اثباتش هم نیست چون هم به زعم حقیر باطل نبودن تسلسل هیچ ایرادی در براهین اثبات وجود خدا وارد نمینماید، هم به شما و سایر بزرگواران اعتماد دارم، و هم اینکه احتمالاً اگر بیانش کنید به این راحتیها نمیتوانم آنرا بفهمم :Gol:
ان شاء الله از ایرادهای حقیر که از سر کماطلاعاتی است دلگیر نشوید
به طور خلاصه آیا شما قبول دارید که درک حضوری تنها معیار حقیقی انسان از صدق یک گزارهی حقیقی است و استدلال و برهان و مشاهده و غیره هیچ کدام تا مستند به تصدیق این معیار از حقیقت نباشد هرچقدر هم که استدلالها و مشاهدات مؤید یکدیگر و محکم باشند باز دلیل بر کاملاً درست بودن آنها نیست و حداکثر منجر به ایجاد یک اطمینان ضمنی میشود؟
اگر قبول دارید در این صورت آیا اگر کسی بخواهد از نظر اعتقادات خود چنین بستر محکمی که مو لای درزش نرود را فراهم کند چه راهی برای این کار دارد؟ بررسی اعتقادات تمامی ادیان از گذشته تا کنون و بررسی احکام شریعت ایشان و نظرات آن در امور اجتماعی و غیره عمر نوح علیهالسلام را لازم دارد و البته چنین کاری برای هر شخصی هم ممکن نیست و شخص باید تمام زندگیاش را تعطیل کند تا بعد از سالها در کتابخانه گذراندن عمر تازه به راه حقیقت دست بیابد و این چیزی نیست که حقیر به دنبالش باشم ...
با تشکر
یا علی علیهالسلام
با سلام و عرض ادب
فکر میکنم اگر کارشناسان و دوستان با توجه به این مقاله ، نظر خودشان را معین و مشخص کنند ( در مورد فطرت و فطری و اولیات و بدیهیات ...) بهتر نتیجه می گیریم.
http://www.askdin.com/thread5204-2.html
http://www.hawzah.net/fa/Magazine/View/3814/3936/24517/
سلام . ببخشید نتونستم نقل بزنم برا اقای شعیب و یاء . انگار سایت خوب برام باز نمیشه
من 5ماه پیش عضو شدم . حقیقتش ترسیدم . سایتو بستم رفتم تا دو روز پیش اتفاقی اومدم دوباره
دختر خیلی مذهبی نیستم . ولی یه حس خاصی نسبت به چیزای مذهبی دارم . یه ارامش خاصی داخلشه
یه چیزی تو وجودم هست . هدایتم میکنه به سمتش
بله قبول دارم اطلاعات مذهبیم خیلی کمه . اصلا نمیدونم شبهات یعنی چی !!!
فقط میدیدم همه دین ها خدارو قبول دارم پس خوبن ! از فهمیدم تفکرم ناقصه و نیاز دارم کاملش کنم
متاسفانه تو شرایط سختیم برا درسام . اگه خدا عمری بده یکماه دیگه بعد امتحانم میام برام کامل کردن دیدگاه و تفکر دینیم
درس دینم منظورم این بود که دوس ندارم حوزه درس بخونم و...
در مجموع دعا کنید امتحانمو خوب بدم و بتونم به واسطه علمم بندگی کنم
یکماه دیگه مفصل باهاتون حرف دارم
خدانگهدارتون