عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست.
آرامش مال کسی است که صادق است.
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند.
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند.
هرچه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من
هرچه بری ببر، مبر سنگدلی به کار من
هرچه بری ببر، مبر رشته الفت مرا
هرچه کنی بکن، مکن خانه اختیار من
هرچه روی برو، مرو راه خلاف دوستی
هرچه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من
هرچه کشی بکش، مکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخور، مخور خون دل فگار من
هرچه نهی بنه، منه دام به رهگذار من
دلنوشته ام برای کربلا سلام بر کسى که بیعتش را شکستند .
سلام بر آقایى که خود حامى دیگران بود و بىیاور ماند .
سلام بر محاسن خضاب شدهات،
سلام بر چهره به خاک و خون آلودهات .
سلام بر دندان کوبیدهات با چوب خیزران و چوب دستى عبیداله
سلام بر سر مقدست که بر فراز نیزه عدوان زده شد
سلام بر دشت تفتیده عشق
سلام بر میدان عشق بازى یاران عاشق دلباخته کوى معشوق .
سلام بر تشنگى کشیده در کنار نهر آب .
سلام بر تو اى کربلا
سلام بر تو اى دشت پر بلا
کربلا، بگو که آن سه روز و دو شبى که پیکرهاى شقایق رنگ قافله عشق بر پیشانى پینه بستهات میهمان بودند تا با آنان چه رازها گفتى؟ کربلا بگو: «سقاى تشنه لب» آیا عجیب نیست؟ مىدانم که در حافظهات این تصویر مانده است آنجا که سقایى تشنه لب بر لب آب جان به جانان تقدیم کند . کربلا بگو آیا یادت هست که خیل خصم سر کبوتر قافله سالار عشق را بر سر نیزه کردند و با خود بردند ولى هنوز دشت (دشت کربلا) پر از نور و صفا بود؟ خیمههاى اهل حرم را به آتش کشیدند تا شاید خشم و غضبشان فرونشیند . و غافل از اینکه آه طفلان حرم باز آنان را به آتش خواهد کشانید . کربلا از دل حضرت زینب علیها السلام بگو، بگو که چگونه آتش گرفته بود و زبانههاى جانسوز غم سنگین دل حضرت زینب علیها السلام هنوز پس از سالها گذر از آن واقعه دل اهل ولاى على (ع) را به درد مىآورد یا مىخواهى بگویى که نه چنین نیست؟ نه کربلا تو دیگر بر زخم دلم نمک نپاش . کربلا زمزمه نام تو تسکین هر چه درد است نمىدانم نزنم چه نامى هم دردهاى تو را قدرى مرحم مىنهد کربلا نامت را که برزبان جارى مىکنم سیل اشک از دیدگانم جارى مىشود نمىدانم و واقعا هم نمىدانم چه سرى در میان نهفته است در حیرتم که کام جان تو از فرط تشنگى خشک خشک است ولى دل من از دورى روى تو و از زمزمه نام تو به دیدگانم فرمان سیل اشک مىدهد و . . . تو خود بگو چه رازى در این میان نهفته است .
کربلا تو خود عنایتى کن و مرا به آستانتبخوان کربلا جواب سلامم را بده با هر زبانى که تو را بیشتر رضاست . نویسنده: منصور حسین آبادی
:hamdel:از باغ می برند تا چراغانی ات کنند تا کاج جشن های زمستانی ات کنند پر کر دند صبح تو را ابر های تار تنها به این بهانه که بارانی ات کنند یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می برند که زندانی ات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند! ای گل گمان نکن به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی نشانه ایست که قربانی ات کنند فاضل نظری
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه . آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
قسمتی از سخنرانی سردار شهید شوشتری:
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هرچه بودیم؛
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد!
الهــــــی ؛نصیرمان باش تا بصیر گردیم،بصیر مان کن تا از مسیر برنگردیم و آزاد مان کن تا اسیر نگردیم
:Gol: آمین یا رب العالمین:Gol:
خدايا از منيّت رهايم كن و حريّت عطايم كن.
خدايا غرق گناهم ، روسياهم و اميدوار به بخششت.
خدايا از خود هيچ ندارم. دست و پا و زبان و ... همه و همه از آن توست.
خدايا مرا غرق در خود كن و فاني در وجودت.
به حرمت خون حسين كه خون بهايش تويي.
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند
. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید :
امام حسین (ع) در خانه اش مشغول نماز بود، یك نفر اعرابی (بادیه نشین) كه از فقر به تنگ آمده بود، به مدینه وارد شد و یكراست به در خانه امام حسین (ع) آمد و در را زد و این دو شعر را خواند:
لم یخب الیوم من رجاك و من
حرك من خلف بابك الحلقه
فانت ذوالجود، انت معدنه
ابوك قد كان قاتل الفسقه
امروز كسی كه امید به تو داشته باشد و حلقه در خانه تو را حركت دهد نا امید نخواهد شد، تو سخاوتمند و معدن عطا و كرم هستی ، پدرت كشنده فاسقان بود. امام حسین (ع) نماز خود را كوتاه كرد و پس از نماز به سوی آن اعرابی بیرون آمد آثار فقر و تهیدستی را از چهره او مشاهده كرد آنگاه بازگشت و قنبر را صدا زد، قنبر پیش دوید امام حسین (ع) به او فرمود: از مخارج زندگی ما چقدر در نزد تو باقی مانده است ؟ قنبر گفت : دویست درهم باقی مانده كه به من فرمودی آن را بین بستگانت تقسیم كنم . امام فرمود: آن را بیاور، كسی كه از آن ها سزاوارتر است آمده ، قنبر رفت و آن را آورد، امام حسین (ع) آنرا گفت و به آن اعرابی داد، و در جواب شعر او، انی سه شعر را خواند:
خذها فانی الیك معتذر
و اعلم بانی علیك ذو شفقه
لوكان فی سیرنا الغداه عصا
كانت سمانا علیك مندفقه
لكن ریب الزمان ذونكد
والكف منا قلیله النفقه
این پول را از من بگیر، و از تو معذرت می خواهم و بدان كه من به تو مهربانم و تورا دوست دارم ، اگر دست ما پر بود، تو را همواره بهره مند می كردیم ، ولی سختیهای زمانه كم عطا شده ، و دستمان خالی است . اعرابی آن را گرفت و با كمال خوشحالی اشعاری را به عنوان تشكر خواند و رفت. طبق نقل بعضی از روایات وقتی كه اعرابی آن پولها را گرفت سخت گریه كرد حضرت فرمود: گویا عطای ما را كم شمردی ؟ اعرابی گفت : نه بلكه ، گریه ام برای آن است كه دست با این جود و سخا، چگونه رواست كه زیر خاك برود؟
من از پیراهن خونین این عثمان
من از نی ها نقشینه شده با صفحه قران
گمان دارم که میترسم
از این مردان پاک پاک برهان
سر عباس بر روی کدامین نیزه میگردد
ویا یک صفحه تازه میان سوره رحمان
زمانه باز میچرخد ومن هم باز میترسم
من از آهنگ شوم کوفیان
من از این مردم صد راز میترسم
یقین دارم که اینجا باز صفین است
صد شعر و غزل بنام او قاب شده
سنت شكني به شعر ما باب شده
این سفره دل شکسته ي من بي تو
بی واژه شده دوباره ارباب شده
صد حیف كه اين قافيه شعر سياه
بي اذن شما آمده و باب شده
من گير رديف بي رديفي هستم
اما چه کنم که این دلم آب شده
مولای دلم ، دلم طوافت میخواست
در فکر ظهور گل که بي تاب شده
خورشيد گذشته از پل ابرویت
اميد دلم دوباره مهتاب شده
تو مگر بر لب جوِِیی به هوس بنشینی ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی به خداییکه تویی بنده بر گزیده ی او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی :chakeretim:
قسمتی از سخنرانی سردار شهید شوشتری:
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هرچه بودیم؛
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد!
الهــــــی ؛نصیرمان باش تا بصیر گردیم،بصیر مان کن تا از مسیر برنگردیم و آزاد مان کن تا اسیر نگردیم
:gol: آمین یا رب العالمین:gol:
شاید دلهایمان غبار گرفته ولی هنوز می شود از پشت غبار حجاب دنیا نور اخلاص قیامت را دید
شاید پشت میز نشین شده ایم ولی هنوز میزهایمان همان خاکریزهایند با شکلی متفاوت
هنوز هم می شود در هیاهوی دنیا بی رنگ زیست
.........( چیزی نیافتم )
الهی به ما بیاموز اخلاص در عمل را ، و صدق در گفتار را ، و حیا ی وجود را
دستت را به من بده... دست های توبامن آشناست.. ای دیریافته با تو سخن می گویم ....به سان ابر که با طوفان ....به سان علف که با صحرا ....به سان باران که با دریا......به سان پرنده که با بهار ......به سان درخت که با جنگل سخن می گوید............
و سخنم:الا بذکر الله تطمئن القلوب
زندگی را چه رنگی دوست داری
سفید ؛ آبی ؛ زرد؛ بنفش ؛ ....
من که زندگی را با رنگ های مهربانی و صداقت دوست دارم
با رنگی به معصومیت چشمان تو که راستی از نگاه آن پر می کشد
می دانم می آید روزی که بتوان افکار زیبایت را در بندی از مهر به اسارت تمام خوبیها در آورد
پس مهربان بازمینی های زمان آسمانی تر باش
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد.
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه میرفت و صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید دوستت دارم.
خداوند سه جور به دعاهای ما پاسخ می دهد:می گوید آری و همان را می دهد، می گوید نه و بهتر از آن را می دهد، می گوید صبرکن و بهترین را می دهد! در نفس گیرترین لحظات زندگی به خودت بگو: این نیز بگذرد!
زندگی یک کاغذ سفید است می توان هر رنگی به آن زد،سیاه، خاکستری ، شاید هم رنگ خدا، انتخاب با توست. ... برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال؛بنگر که چگونه می افتی، چون برگی زرد یا سیبی سرخ. ...
عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست.
آرامش مال کسی است که صادق است.
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند.
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند.
هرچه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من
هرچه بری ببر، مبر سنگدلی به کار من
هرچه بری ببر، مبر رشته الفت مرا
هرچه کنی بکن، مکن خانه اختیار من
هرچه روی برو، مرو راه خلاف دوستی
هرچه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من
هرچه کشی بکش، مکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخور، مخور خون دل فگار من
هرچه نهی بنه، منه دام به رهگذار من
هرچه ..........
بیایید همه ما لبیکگوی آن حنجره خون فشان باشیم که لبیک به حسین، لبیک به قرآن است.
در گذر زمان و در گردش مدام ماه، دوباره به ایستگاه محرم رسیدهایم. محرم فصل رویشها و ریزشهاست.
فصل صفآرایی تمام خوبیها در مقابل همهی زشتیها و پلیدیها.
باز هم محرم و یک دنیا اشک و عشق و عبرت. باز هم کربلا و سرزمینی که تمام هستی به گردش طواف میکنند و باز هم عاشورا و یک روز به وسعت تمام روزهای خدا.
دلنوشته ام برای کربلا
سلام بر کسى که بیعتش را شکستند .
سلام بر آقایى که خود حامى دیگران بود و بىیاور ماند .
سلام بر محاسن خضاب شدهات،
سلام بر چهره به خاک و خون آلودهات .
سلام بر دندان کوبیدهات با چوب خیزران و چوب دستى عبیداله
سلام بر سر مقدست که بر فراز نیزه عدوان زده شد
سلام بر دشت تفتیده عشق
سلام بر میدان عشق بازى یاران عاشق دلباخته کوى معشوق .
سلام بر تشنگى کشیده در کنار نهر آب .
سلام بر تو اى کربلا
سلام بر تو اى دشت پر بلا
کربلا، بگو که آن سه روز و دو شبى که پیکرهاى شقایق رنگ قافله عشق بر پیشانى پینه بستهات میهمان بودند تا با آنان چه رازها گفتى؟
کربلا بگو: «سقاى تشنه لب» آیا عجیب نیست؟ مىدانم که در حافظهات این تصویر مانده است آنجا که سقایى تشنه لب بر لب آب جان به جانان تقدیم کند .
کربلا بگو آیا یادت هست که خیل خصم سر کبوتر قافله سالار عشق را بر سر نیزه کردند و با خود بردند ولى هنوز دشت (دشت کربلا) پر از نور و صفا بود؟ خیمههاى اهل حرم را به آتش کشیدند تا شاید خشم و غضبشان فرونشیند . و غافل از اینکه آه طفلان حرم باز آنان را به آتش خواهد کشانید .
کربلا از دل حضرت زینب علیها السلام بگو، بگو که چگونه آتش گرفته بود و زبانههاى جانسوز غم سنگین دل حضرت زینب علیها السلام هنوز پس از سالها گذر از آن واقعه دل اهل ولاى على (ع) را به درد مىآورد یا مىخواهى بگویى که نه چنین نیست؟ نه کربلا تو دیگر بر زخم دلم نمک نپاش .
کربلا زمزمه نام تو تسکین هر چه درد است نمىدانم نزنم چه نامى هم دردهاى تو را قدرى مرحم مىنهد کربلا نامت را که برزبان جارى مىکنم سیل اشک از دیدگانم جارى مىشود نمىدانم و واقعا هم نمىدانم چه سرى در میان نهفته است در حیرتم که کام جان تو از فرط تشنگى خشک خشک است ولى دل من از دورى روى تو و از زمزمه نام تو به دیدگانم فرمان سیل اشک مىدهد و . . . تو خود بگو چه رازى در این میان نهفته است .
کربلا تو خود عنایتى کن و مرا به آستانتبخوان
کربلا جواب سلامم را بده با هر زبانى که تو را بیشتر رضاست .
نویسنده: منصور حسین آبادی
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست...این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست
:hamdel:از باغ می برند تا چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پر کر دند صبح تو را ابر های تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!
ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی نشانه ایست که قربانی ات کنند
فاضل نظری
خداوتدا وقتی شمعی را در حریم خلوت عشق بر افروخنم
نمی دانستم که خود می سوزم و دل را توان ماندن نیست
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
اي خداي من.اي آفريدگار من .اي همه ي هستيم
بر من اين نعمت را ارزاني داركه:
بيشتر در پي تسلا دادن باشم تا تسلي يافتن
بيشتر درپي فهميدن باشم تا فهميده شدن
بيشتر پي دوست داشتن باشم تا دوستداشته شدن
زيرا در بخشيدن است كهمي يابيم
و در عفو كردناست كه بخشيده مي شويم
و درمردن است كه حيات جاويد مي يابيم
قسمتی از سخنرانی سردار شهید شوشتری:
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هرچه بودیم؛
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد!
الهــــــی ؛نصیرمان باش تا بصیر گردیم،بصیر مان کن تا از مسیر برنگردیم و آزاد مان کن تا اسیر نگردیم
:Gol: آمین یا رب العالمین:Gol:
خدايا از منيّت رهايم كن و حريّت عطايم كن.
خدايا غرق گناهم ، روسياهم و اميدوار به بخششت.
خدايا از خود هيچ ندارم. دست و پا و زبان و ... همه و همه از آن توست.
خدايا مرا غرق در خود كن و فاني در وجودت.
به حرمت خون حسين كه خون بهايش تويي.
کاش در این محرم محرم شوم
کاش.......
ارباب صدای قدمت می آید
هنگامه ی شور و ماتمت می آید
ما در تب داغ و غم تو مــــیـــسوزیم
دو روز دگر عاشورایت مـــی آید
در انتظار آمدنت ،بودنت را فراموش کردم...:Sham:
تنهایی آدمها به عمق یک دریاست اما برای پر کردنش یک لیوان محبت کافیست
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است .
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند
. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ،
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید :
داستانی بسیار زیبا از بخشندگی امام حسین (ع)
امام حسین (ع) در خانه اش مشغول نماز بود، یك نفر اعرابی (بادیه نشین) كه از فقر به تنگ آمده بود، به مدینه وارد شد و یكراست به در خانه امام حسین (ع) آمد و در را زد و این دو شعر را خواند:
لم یخب الیوم من رجاك و من
حرك من خلف بابك الحلقه
فانت ذوالجود، انت معدنه
ابوك قد كان قاتل الفسقه
امروز كسی كه امید به تو داشته باشد و حلقه در خانه تو را حركت دهد نا امید نخواهد شد، تو سخاوتمند و معدن عطا و كرم هستی ، پدرت كشنده فاسقان بود. امام حسین (ع) نماز خود را كوتاه كرد و پس از نماز به سوی آن اعرابی بیرون آمد آثار فقر و تهیدستی را از چهره او مشاهده كرد آنگاه بازگشت و قنبر را صدا زد، قنبر پیش دوید امام حسین (ع) به او فرمود: از مخارج زندگی ما چقدر در نزد تو باقی مانده است ؟ قنبر گفت : دویست درهم باقی مانده كه به من فرمودی آن را بین بستگانت تقسیم كنم . امام فرمود: آن را بیاور، كسی كه از آن ها سزاوارتر است آمده ، قنبر رفت و آن را آورد، امام حسین (ع) آنرا گفت و به آن اعرابی داد، و در جواب شعر او، انی سه شعر را خواند:
خذها فانی الیك معتذر
و اعلم بانی علیك ذو شفقه
لوكان فی سیرنا الغداه عصا
كانت سمانا علیك مندفقه
لكن ریب الزمان ذونكد
والكف منا قلیله النفقه
این پول را از من بگیر، و از تو معذرت می خواهم و بدان كه من به تو مهربانم و تورا دوست دارم ، اگر دست ما پر بود، تو را همواره بهره مند می كردیم ، ولی سختیهای زمانه كم عطا شده ، و دستمان خالی است . اعرابی آن را گرفت و با كمال خوشحالی اشعاری را به عنوان تشكر خواند و رفت. طبق نقل بعضی از روایات وقتی كه اعرابی آن پولها را گرفت سخت گریه كرد حضرت فرمود: گویا عطای ما را كم شمردی ؟ اعرابی گفت : نه بلكه ، گریه ام برای آن است كه دست با این جود و سخا، چگونه رواست كه زیر خاك برود؟
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید بلکه آن را پیش خودتان نگهدارید.
من از پیراهن خونین این عثمان
من از نی ها نقشینه شده با صفحه قران
گمان دارم که میترسم
از این مردان پاک پاک برهان
سر عباس بر روی کدامین نیزه میگردد
ویا یک صفحه تازه میان سوره رحمان
زمانه باز میچرخد ومن هم باز میترسم
من از آهنگ شوم کوفیان
من از این مردم صد راز میترسم
یقین دارم که اینجا باز صفین است
صد شعر و غزل بنام او قاب شده
سنت شكني به شعر ما باب شده
این سفره دل شکسته ي من بي تو
بی واژه شده دوباره ارباب شده
صد حیف كه اين قافيه شعر سياه
بي اذن شما آمده و باب شده
من گير رديف بي رديفي هستم
اما چه کنم که این دلم آب شده
مولای دلم ، دلم طوافت میخواست
در فکر ظهور گل که بي تاب شده
خورشيد گذشته از پل ابرویت
اميد دلم دوباره مهتاب شده
تو مگر بر لب جوِِیی به هوس بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خداییکه تویی بنده بر گزیده ی او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
:chakeretim:
مپندار كه تنها عاشورائيان را بدان بلا آزمودهاند و لا غير ...
صحراي بلا، به وسعت همهي تاريخ است،
اي دل! تو چه ميكني؟!
ميماني يا ميروي؟
مرتضي آويني
چه نزدیک است فاصله میان جنگ خوارج تا جنگ کربلا
روی نیزه رفتن قران صامت و قران ناطق
چه کوتاهست فاصله ظهر غدیر تا ظهر عاشورا
روز بالا رفتن دست علی تا روز بالا رفتن سر حسین
هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد
شهید آوینی
شاید دلهایمان غبار گرفته ولی هنوز می شود از پشت غبار حجاب دنیا نور اخلاص قیامت را دید
شاید پشت میز نشین شده ایم ولی هنوز میزهایمان همان خاکریزهایند با شکلی متفاوت
هنوز هم می شود در هیاهوی دنیا بی رنگ زیست
.........( چیزی نیافتم )
الهی به ما بیاموز اخلاص در عمل را ، و صدق در گفتار را ، و حیا ی وجود را
التماس دعا از همه شما پاکان
دستت را به من بده... دست های توبامن آشناست.. ای دیریافته با تو سخن می گویم ....به سان ابر که با طوفان ....به سان علف که با صحرا ....به سان باران که با دریا......به سان پرنده که با بهار ......به سان درخت که با جنگل سخن می گوید............
و سخنم:الا بذکر الله تطمئن القلوب
من اينجا مينويسم!
من اينجا از آنچه ذهنم را مشغول ميكند، مينويسم؛ از آنچه پيرامونم اتفاق ميافتد. از آنچه بايد گفت.
مينويسم چون ميدانم در نبرد بين حق و باطل يا بايد در جبهه حق بود، يا باطل! چيزي بين اين دو وجود ندارد!
عجبا از كساني كه سكوت ميكنند و بيتفاوتاند و به قول خودشان "كاري به كار كسي ندارند" و نميانديشند كه سكوت يعني تاييد باطل!
در جبهه حق بودن هزينهبر است...
حقطلبان ابراهيموار فرياد برميآورند و خطشكنند...
حقطلبان هاجروار بين صفا و مروههاي زندگي در طلب حقيقت سعي ميكنند...
اينك مسافرغريب فرصتي دارد تا حرفهاي گفتني و گاهي نگفتنياش را اينجا فرياد زند، تا شايد كمي آرام گيرد...
انتقادهاي شما رهتوشهي اوست!
و اين است قسمتي از زندگي
زندگی را چه رنگی دوست داری
سفید ؛ آبی ؛ زرد؛ بنفش ؛ ....
من که زندگی را با رنگ های مهربانی و صداقت دوست دارم
با رنگی به معصومیت چشمان تو که راستی از نگاه آن پر می کشد
می دانم می آید روزی که بتوان افکار زیبایت را در بندی از مهر به اسارت تمام خوبیها در آورد
پس مهربان بازمینی های زمان آسمانی تر باش
یا علی ذکر قیام قائم است.
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد.
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه میرفت و صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید دوستت دارم.
خداوند سه جور به دعاهای ما پاسخ می دهد:می گوید آری و همان را می دهد، می گوید نه و بهتر از آن را می دهد، می گوید صبرکن و بهترین را می دهد!
در نفس گیرترین لحظات زندگی به خودت بگو: این نیز بگذرد!
زندگی یک کاغذ سفید است می توان هر رنگی به آن زد،سیاه، خاکستری ، شاید هم رنگ خدا، انتخاب با توست. ...
برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال؛بنگر که چگونه می افتی، چون برگی زرد یا سیبی سرخ. ...