داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَذِي الْقُرْبَى بقره/83
و به پدر و مادر و خويشاوندان نيکی کنيد
حکایت؛
استاد فاطمی نیا از شخصی نقل می کردند: من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بعضا بسیار مهم می آمد و ما در آنجا قرار می دادیم، یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید، چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است، هر چه گشتم پیدا نشد.
در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، پرونده به اندازه ای مهم شده بود که به بنده خبر دادند چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی سنگین مانند حبس ابد در مورد شما اجرا می شود.
از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی دادند که انجام بده، همان توسل را انجام دادم.
روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم، دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است، حل می شود.
بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات به طرف ایشان دویدم و گفتم: آقا جان به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود، پیر مرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمی کشی!؟ حالتی بهت زده و متعجب داشتم، ایشان فرمودند: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.
بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم.
وقتی در زدم، خواهرم همراه چند فرزند رنج دیده اش در را باز کرد ، متوجه شد من هستم، گفت: چطور شده بعد از چهار سال آمده ای؟! گفتم: خواهر از من راضی باش و بچه هایت را از من راضی کن، رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم، فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است.
این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط .1

گر عمر زیاد خواهی و با برکت
بنمـای به دیـدار عزیزان حـرکت.2

1. با اقتباس و ویراست از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی

2.سید علی مهدوی

حکایت؛
آیت الله بهجت فرمود: روزی چند نفر از بازاریان تهران به نجف اشرف مشرف شدند و جهت پرداخت خمس خدمت شیخ مرتضی انصاری(قدس سره) رسیدند، وقتی وضع ساده و بی آلایش خانه شیخ را دیدند، خیلی تعجب کردند از مرجعی با این عظمت که خانه ای محقر و ساده دارد و آهسته به یکدیگر می گفتند: این است معنی پیشوا و مقتدا، یعنی علی گونه زیستن، نه مانند ملا علی کنی با خانه بیرونی، اندرونی و با تشکیلات و تشریفات آن چنانی!
شیخ که در حال نوشتن بود، کاملاً به سخنان آنان توجه داشت و با اینکه صحبت های آنها تعریف و تمجید از شیخ بود بشدت از حرف آنان ناراحت شد و فرمود: چه می گویید؟ چرا پشت سر ملا علی کنی سخن ناروا می گویید؟
من با چند نفر طلبه سروکار دارم و کارم تدریس و تربیت شاگرد است، نیازی به تشریفات بیش از این ندارم، اما آخوند ملا علی کنی با امثال ناصرالدین شاه سر و کار دارد، لازمه کارش این است که آنگونه زندگی کند، اگر آن گونه نباشد امثال ناصرالدین شاه به خانه اش نمی روند، آخوند ملا علی این کارها را برای حمایت از دین خدا انجام می دهد. 1
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز 2


  • با اقتباس و ویراست از کتاب برگی از دفتر آفتاب
  • سعدی

سلام
روزی برای سقراط چندتا دانشمند بزرگ اومدن خونه ش

همین موقع یک چوپانی اونا رو دید خیلی کنجکاو شد ببینه اینا کی هستن ...پس دوید رفت پشت پنجره خونه ش گوش وایستاد...

دید دارن درباره علم های بسیار پیچیده ای حرف میزنن مثل سیارات و کهکشان ها و اینا که اون هیچی حالیش نمیشد و داشت از این حالت جهل عظیم دیوانه میشد!

ظهر که شد مهمونای سقراط ناهارشون که خوردن داشتن می رفتن که چوپان سریع رفت در خونه سقراط و گرفت تا که نزاره اون در رو قفل کنه ببنده !
سقراط با تعجب گفت چکار داری چی می خوای؟
چوپان گفت منم به شاگردی قبول کن منم می خوام مثل اینا دانشمند و عالم بزرگ بشم !
سقراط گفت تو که سواد نداری که نمیشه
... که چون چوپان خیلی اصرار کرد سقرار اونو توی خونش راه داد تا با یک امتحانی اون متوجه این موضوع بشه!

بعد دستور داد که یک ظرف اب اوردن
به چوپانه گفت من باید بدونم چقدر مشتاق علم هستی پس سرت را بزار در درون این تشت اب و تا وقتی من بهت اشاره نکردم سرت بیرون نیار !

چوپان هم این کار رو کرد ....یک دقیقه گذشت دو دقیقه گذشت پنج دقیقه گذشت اما چوپان دید داره نفسش دیگه تموم میشه خواست سرش و بیاره بیرون که یک دفعه دید سقراط محکم سرش و گرفت فشار داد توی آب و نذاشت بیاره بیرون!!

چوپان بیچاره که خیلی هول کرده بود بی دست و پا شد و ترسید و با تقلای بسیار زیاد خودش و رها کرد و زد ظرف اب و اینا همه رو زیخت زمین و با اعصاب تندی سر سقراط داد زد و بهش بد و بیراه گفت و حتی خواست اونو بزنه که این چه کاریه من داشتم می مردم!.... بعد که سقراط اونو به سختی کنترل کرد و نفسش که برگشت و اروم شد بهش گفت:

اون موقع که داشتی خفه میشدی چه چیزی مهمترین چیز در زندگی ات بود!
چوپانم گفت این چه سوالیه خب معموله دیگه .... هواااااااا !

پس سقراط بهش گفت: برو و هر وقت به روزگاری مبتلا شدی که به علم بیشتر از این هوا نیاز مند شدی آنگاه برگرد تا به تو دانش بیاموزم!!

چوپان وقتی اینو شنید تازه متوجه منظور سقراط شد پس دیگر سکوت کرد و بلند شد از انجا رفت!
اون تازه فهمید ان دانشمندانی که به این سطح رسیدن برای انها علم بسیار با ارزش تر از نیاز های اولیه و حیاتی زندگیشان بوده!

پس رفت و مدتها با خود فکر کرد تا اینکه روزی یک تصمیمی جدی گرفت ....پس برگشت و سختی های بسیار زیادی در راه کسب علم و معرفت کشید و بعد سالیان دراز به عالمی مشهور تبدیل شد!

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى شوری/23
بر اين رسالت مزدی ازشما، جز دوست داشتن خويشاوندان، نمی خواهم

حکایت؛
مرحوم حجت الاسلام دکتر امینی نقل می کند: پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدرم، علامه امینی نجفی، شب جمعه ای قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم، عرض کردم: پدر جان! در آنجا چه عملی باعث سعادت و نجات شما گردید؟ کتاب الغدیر ... یا سایر تألیفات .... یا تأسیس و بنیاد کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام؟ پاسخ دادند: نمی دانم چه می گویی، قدری واضح تر و روشن تر بگو! گفتم: آقا جان! شما اکنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید، در آنجا که هستید کدام عمل باعث نجات شما گردید از میان صدها خدمت و کارهای بزرگ علمی و دینی و مذهبی؟
مرحوم علامه امینی درنگ و تأملی نمودند، سپس فرمودند:
فقط زیارت ابی عبدالله الحسین علیه السلام.
عرض کردم: شما می دانید اکنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه کربلا بسته ، چه کنم؟
فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن، ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند، سپس فرمودند: پسر جان! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن، مرتب زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان، این زیارت دارای آثار و برکات و فوائد بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد.
حضرت علامه با تألیف، مطالعه، تنظیم و رسیدگی به ساختمان کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف اشرف و مشغولیت های دیگری که داشتند، مواظبت کامل به خواندن زیارت عاشورا داشتند و سفارش به زیارت عاشورا می نمودند.


  • با اقتباس و ویراست از کتاب طرحی نو از زیارت عاشورا

حجت الاسلام على محدّث زاده درباره پدرش مرحوم حاج شيخ عبّاس ‍ قمى (ره ) مى گويد: يك روز صبح طبق روال معمول از خواب برخواستم تا به کارهایم بپردازم اما ناگهان صدای گریه توجه من را جلب کرد؛ با تعجب دیدم پدرم مرحوم محدث قمی برخاسته و با ناراحتی بسیار، مشغول گريه كردن است، از او پرسيدم : چرا اشك مى ريزيد؟ علت ناراحتی شما چیست؟
ایشان فرمود: براى اين كه متأسفانه ديشب توفیق خواندن نماز شب نداشتم !
عرض کردم : پدر جان ! نماز شب كه امری مستحب است و واجب نيست ، شما كه خدای نکرده ترك واجب نكرده ايد و حرامى به جا نياورده ايد که اینگونه ناراحت هستید، چرا اين طور از انجام ندادن عملی مستحبی که اکثر شب ها آن را بجا آورده اید، نگرانيد؟
آن عالم زاهد فرمود: فرزندم ! نگرانى من از اين است كه نمی دانم من چه كاری انجام داده ام كه بايد توفيق نماز شب خواندن از من سلب شود؟ و نتوانم این عمل نیک را انجام دهم.1
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود2
1. با اقتباس و ویراست از کتاب شب مردان خدا
2. حافظ

حکایت؛ مرحوم حاج صادق جواهری یكی از دوستان و رفقای خاص آقا شیخ مرتضی زاهد بود.

ایشان می‌گفت: یك روز، آقا با چند نفر از دوستان در خانه ما جلسه داشتند، خانه ما دو سه اتاق بسیار كوچك داشت و رفقا به زحمت در كنار هم می نشستند، آن روز بعد از صرف غذا، هم اینكه من خواستم برای جمع كردن سفره از اتاق بیرون بروم آقا شیخ مرتضی فرمود:
آقا صادق، صبر كن، من برگشتم و عرض كردم: بفرمایید آقا جان، ایشان همان وقت دستهایش را به حالت دعا بلند كرد و با خلوص نیت گفت: خدایا این آقا صادق، دوست دارد این رفقا و دوستان را زیاد به خانه اش دعوت كند ولی جا ندارد، خداوندا یك خانه وسیعی به ایشان عطا كن، همه حاضرین آمین گفتند و جلسه تمام شد.
درست فردای همان روز یكی از آشنایان مرا دید و گفت: می توانی پنج هزار تومان به من قرض بدهی؟ من مقداری پول داشتم، دریغ نکردم و به ایشان دادم، چند روز بعد، به سراغم آمد و گفت: من در فلان محله ششصد متر زمین خریده ام و دلم افتاده است به شما پیشنهاد كنم زمین كنارش که قیمت مناسبی دارد را شما بخرید و با هم همسایه شویم، همین گفتگو سبب شد من به فکر خرید خانه بیافتم، خلاصه پیگیری کردم و آن زمین ششصد متری را خریدم و بعد هم شروع كردم به ساختن آن زمین .
مرحوم حاج صادق با دعای آن عالم وارسته، مالك این خانه ششصد متری شد و آقا شیخ مرتضی هم چند ماه بعد، از دنیا رفت و آن خانه را ندید.
نكته مهم این است كه متأسفانه سالها بعد، حاج صادق به شدت در كسب و كار كم آورد و ورشكست شد ولی این خانه ششصد متری برایش باقی ماند و بسیار نیز برایش برکت داشت.1

جز تو پیش كه برآرد بنده دست؟ هم دعا و هم اجابت از تو هست2

  • با اقتباس و ویراست از کتاب آقا شیخ مرتضای زاهد
  • مولوی

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

فَاقْرَؤُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ مزمل/20

هر چه می توانید قرآن بخوانید
حکایت؛ حجت الاسلام محمد فاضل تبریزی می‌گوید: یکی از دوستان روزی علامه را به منزل خود در تبریز دعوت كرد و چند نفر از جمله بنده را هم برای زیارت و استفاده از سفره معارف ایشان فراخواند ، آن شب علامه به من فرمود: من سی سال پیش، استخر شاگُلی (محله‌ای زیبا در تبریز) را دیده‌ام، اگر مزاحم خواب آقایان نباشم، می‌خواهم فردا بین‌الطلوعین به آنجا بروم.
گفتم: صبح خدمتتان خواهم بود، فردای آن شب، با اتومبیلم ایشان را به استخر شاگُلی می‌بردم، دیدم در طول مسیر در ماشین، قرآنی از جیبِ خود درآورده و گفت: من عهد دارم كه هر روز یك جزء از قرآن را بخوانم و الآن چهل سال است كه این كار را انجام می‌دهم، دیشب نتوانستم بخوانم و اكنون باید قضا كنم!
اینچنین، هر ماه یك ختم قرآن تمام می‌شود و باز از ابتدای آن شروع می‌كنم و هر بار می‌بینم كه انگار اصلاً این قرآن، آن قرآن پیشین نیست! از بس مطالب تازه‌ای از آن می‌فهمم، از خدا می‌خواهم به بنده عمر بسیاری دهد تا بسیار قرآن بخوانم و از لطایف آن بهره ببرم، شما نمی‌دانید من چه اندازه از قرآن لذت می‌برم و استفاده می‌كنم!
رهـــــاند آدمــی را ،از جهـالت
فروغ علم و ایمان است قرآن 1

1. با اقتباس و ویراست از کتاب شناختنامه علامه طباطبایی

علاّمه طباطبايي (ره) از زبان شاگردانش:
«اين مرد جهاني از عظمت بود؛ عيناً مانند يک بچه طلبه در کنار صحن مدرسه روي زمين مي نشست و نزديک به غروب در مدرسه فيضيه مي آمد؛ و چون نماز بر پا مي شد، مانند ساير طلاب نماز را به جماعت مرحوم آيت الله آقاي حاج سيد محمد تقي خوانساري مي خواند.
آنقدر متواضع و مودب و در حفظ آداب سعي بليغ داشت که من کراراً خدمتشان عرض کردم: آخر اين درجه از ادب و ملاحظات شما ما را بي ادب مي کند! شما را به خدا فکري به حال ما کنيد!
از قريب چهل سال پيش تا به حال ديده نشده که ايشان در مجلس به متکا و بالش تکيه زنند؛ بلکه پيوسته در مقابل واردين، مودب، قدري جلوتر از ديوار مي نشستند، و زير دست ميهمان وارد. من شاگرد ايشان بودم و بسيار به منزل ايشان مي رفتم و به مراعات ادب مي خواستم پائين تر از ايشان بنشينم، ابداً ممکن نبود. ايشان بر مي خاستند؛ و مي فرمودند: بنابر اين ما بايد در درگاه يا خارج از اتاق بنشينيم! در چندين سال قبل در مشهد مقدس که وارد شده بودم؛ براي ديدنشان به منزل ايشان رفتم؛ ديدم در اتاق روي تشکي نشسته اند (به علت کسالت قلب، طبيب دستور داده بود روي زمين ننشينند)» ايشان از روي تشک برخاستند و مرا به نشستن روي آن تعارف کردند؛ من از نشستن خودداري کردم؛ و با ايشان هر دو مدتي ايستاده بوديم؛ تا بالاخره فرمودند! بنشينيد، تا من جمله اي را عرض کنم!
من ادب نموده و اطاعت کردم و ايشان نيز روي زمين نشستند، و بعد فرمودند: جمله اي را که مي خواستم عرض کنم اين است که: آن جا نرمتر است!»
[1]
«در طول سي سال که افتخار درک محضر ايشان را داشتم هرگز کلمه «من»» از ايشان نشنيدم. در عوض، عبارت «نمي دانم» را بارها در پاسخ سوالات از ايشان شنيده ام، همان عبارتي که افراد کم مايه از گفتن آن، عار دارند ولي اين درياي پر تلاطم علم و حکمت، از فرط تواضع و فروتني به آساني مي گفت. و جالب اين است که به دنبال آن، پاسخ سوال را به صورت احتمال و يا با عبارت «به نظر مي رسد» بيان مي کرد.
به خاطر دارم که روشندلي در محضر ايشان با چشماني پر از اشک، آهسته مي گفت: در شگفتم که چگونه زمين، سنگيني چنين مرداني را تحمّل مي کند.»
[2]
«نگارنده در حدود سي سال با استاد حشر و نشر داشتم، در درس ايشان شرکت مي کردم، در جلسات خصوصي شب هاي پنج شنبه و جمعه نيز از محضر پر برکتشان به مقدار ظرفيت وجودي خودم بهره مند مي شدم. به ياد ندارم که در طول اين مدت حتّي يک بار عصباني شده باشد و بر سر شاگردان داد بزند يا کوچکترين سخن تند يا توهين آميزي را بر زبان جاري سازد. خيلي آرام و متين درس مي گفت و هيچ گاه داد و فرياد نمي كرد. خيلي زود با افراد انس مي گرفت و صميمي مي شد. با هر کسي حتي کوچکترين فرد طلاب چنان انس مي گرفت که گويا از دوستان صميمي اوست. به سخن همه گوش مي داد و اظهار محبت مي فرمود. بسيار متواضع بود. هيچ گاه نديدم که به خود ببالد و از خويشتن تعريف و تمجيد کند، در تعليم و تربيت بخل نداشت، عالي ترين مطالب علمي را که گاهي هم از ابتکارات فکري خودش بود با کمال سادگي در اختيار علاقه مندان قرار مي داد. بدون اين که خود ستايي کند و بگويد: «لم يسبقني اليه احد» اين مطالب از ابتکارات من و مسائل مهمي است.
در بذل دانش حريص بود، سوال هيچ کسي را بلا جواب نمي گذاشت و جواب سائل را بر طبق مراتب درکش مي داد. مطالب علمي را در عبارت هاي کوتاه بيان مي کرد و از عبارت پردازي خوشش نمي آمد.
به کثرت و قلّت شاگردان توجهي نداشت، گاهي حتي براي دو سه نفر هم درس مي گفت. غير طلاب را نيز از کسب فيض محروم نمي کرد، هر کس در هر لباس و هر سن خدمتش مي رسيد مي توانست از محضرش استفاده کند و افراد زيادي استفاده ها کردند از داخل و خارج کشور نامه هاي فراواني خدمت ايشان مي رسيد که پرسش علمي وديني داشتند. جواب نامه ها را با خط خودش مي نوشت و مي فرستاد.»
«گاهي که به عنوان استاد مخاطب قرار مي گرفت مي فرمود:
اين تعبير را دوست ندارم، ما اين جا گرد آمده ايم تا با تعاون و همفکري حقايق و معارف اسلام را دريابيم.
استاد پياده روي را دوست داشت، غالباً پياده به جلسات سيار مي رفت و در بين راه نيز به سوال هاي علمي پاسخ مي داد.
کارهاي علمي استاد نيز در يک سطح نبود، از يک طرف عالي ترين مطالب را در تفسير مي نوشت و دقيق ترين مطالب فلسفي را براي افاضل طلّاب و اساتيد دانشگاه و دانشمندان خارجي مانند پرفسور کربن فرانسوي، بيان مي کرد. از طرف ديگر حقايق معارف دين را در سطح پائين حتي براي دانش آموزان مدارس به نگارش در مي آورد.
صد بار اگر از صد زبان مدحت سرايم از صد يکي وصف تو را گفتن نشايد
تو بحر بي پايان و من موري شناور از مور، طي بحر، کي باشد ميسرّ؟
من شبنم خردم ز دريا مي زنم دم ديوانه ام، بي ترس و پروا مي زنم دم
ورنه چه جاي عرض حرف از شبنمي خرد؟ کز فرط خجلت پيش دريا بايدش مرد»
[3]
آري، اين مرد بزرگ واقعاً نمونه بود. به ياد دارم در سال اول يا دوم طلبگي خود نامه هاي دست و پا شکسته اي براي ايشان مي نوشتم و سوالات بي سرو پائي مي کردم و اين انسان با آن همه اشتغالات علمي، به خط مبارک، جواب نامه را مرقوم مي داشت، و در اسرع اوقات مي فرستاد.
[4] يکي از طلاب نيز نقل کرد که کتباً از محضر علاّمه مطلبي را سوال کردم و ايشان پاسخ دادند، باز دو مرتبه همان سوال را پرسيدم، باز جواب دادند، بار سوم همان پرسش را مطرح کرده و به جواب ايشان اشکال کردم، و آن مرد بزرگ، براي مرتبه سوم با کمال تواضع جواب را به خط مبارک خود مرقوم داشته و فرستادند.


[/HR][1] . مهر تابان، بخش نخست، ص 50 ـ 51.
[2] . يادنامه علامه، ص 37.
[3] . ياد نامه علامه، ص 122 ـ 125 ـ 27.
[4] . عين دو نمونه، از نامه هاي ايشان که در سال 1358 هـ.ش در پاسخ دو نفر طلبه «سيوطي خوان» نوشته اند، در اين جا ثبت مي شود.


رضا مختاري - سيماي فرزانگان، ص 297

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصينَ بینه/5
و به آنها دستوری داده نشده بود مگر بر اینکه خدا را به اخلاص کامل پرستش کنند
حکایت؛ يکي از علما نقل می کرد: سالها پیش در ماه مبارک رمضان از جناب محدث قمي تقاضا کرديم در مسجد گوهرشاد مشهد اقامه نماز جماعت را تقبل کنند که با اصرار و پافشاري پذيرفتند.
چند روز نماز ظهر و عصر در يکي از شبستانهاي آن مسجد به امامت ایشان برگزار شد و هر روز تعداد جمعيت نمازگزاران بیشتر مي شد تا اينکه تعداد مأمومين مرحوم قمي فوق العاده زیاد شد.

يک روز پس از آنکه نماز ظهر برگزار شد، مرحوم قمي به من که در صف اول و نزديک ايشان بودم گفتند: من امروز نمي توانم نماز عصر بخوانم و رفتند و ديگر تا آخر ماه مبارک رمضان آن سال براي نماز نيامدند.
خدمت ایشان رفتم و علت را جویا شدم فرمودند: حقيقت اين است در رکعت چهارم متوجه شدم صداي اقتدا کنندگان از محلي بسيار دور به گوش مي رسيد که مي گفتند: يا الله! يا الله! يا الله! ان الله مع الصابرين، و اين توجه مرا به زيادي جمعيت اقتدا کننده جلب کرد و در من شادي و فرحي ایجاد کرد، خلاصه خوشم آمد که اين جمعيت اين اندازه زيادند و در خلوص نیتم شک کردم.
بنابراين من براي امامت اهليت ندارم! 1
عبادت به اخلاص نیت نکوست
وگر نه چه آید به بی مغز پوست؟ 2

1. با اقتباس و ویراست از کتاب داستانهایی از علما
2. سعدی

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

الْمالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ کهف/46
مال و فرزند ، زینت زندگی دنیاست و باقیات صالحات نزد پروردگارت بهتر است
حکایت؛ در حالات مقدس اردبیلی رحمة الله علیه نقل کرده اند ایشان یک سحر بلند شد، برای نماز شب، «دلو آب» را داخل چاه می اندازد و بالا می کشد می بیند پر از طلا است، خداوند می خواست او را امتحان کند، مقدس طلاها را داخل چاه برمی گرداند.
رو به آسمان می کند و می گوید: خدایا احمد از تو آب می خواهد نه طلا، من آب می خواهم که وضو بگیرم و با تو راز و نیاز کنم، طلا برای من ارزشی ندارد.
دوباره سطل را بالا می کشد می بیند طلاست، می گوید: خدایا من طلا نمی خواهم من آب می خواهم، بالاخره دفعه چهارم آب در می آید و وضو می گیرد و به مناجات با خداوند متعال می پردازد. 1

1. با اقتباس و ویراست از کتاب داستانهای عارفانه

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا فتح/23
و هرگز براى سنت الهى تغييرى نخواهى يافت
حکایت؛ در فتح مکّه زنی از بنی مخزوم مرتکب سرقت شده بود و جرمش محرز گردید ، خاندان آن زن که از اشراف قریش بودند و اجراي حدّ سرقت را توهینی به خود تلقی می کردند، سخت به تکاپو افتادند که رسول خدا(ص) را از اجراي حدّ منصرف کنند ، بعضی از محترمین، صحابه را به شفاعت برانگیختند ولی وقتی رسول خدا(ص) این مطالب را از آنان شنید و تلاش ایشان را براي متوقف شدن حد الهی دید رنگش از خشم برافروخته شد و گفت : چه جاي شفاعت است ؟ مگر قانون خدا را می توان به خاطر افراد تعطیل کرد؟
هنگام عصر آن روز در میان جمع سخنرانی کرد و فرمود : اقوام و ملل پیشین از آن جهت سقوط کردند و منقرض شدند که دراجراي قانون خدا تبعیض می کردند هر گاه یکی از اقویا و زبردستان مرتکب جرم می شد مجازات می گشت ، سوگند به خدائی که جانم در دست اوست ، در اجرای عدل درباره هیچ کس سستی نمی کنم ، هر چند از نزدیکترین خویشاوندان خودم باشد ،این قاطعیت از همان پیغمبري است که در رحمت و عطوفت نظیر ندارد تا جائی که در همان فتح مکّه پس از پیروزي بر قریش تمام بدیهایی که قریش در طول بیست سال نسبت به آنحضرت مرتکب شده بودند ، نادیده گرفت و همه را یکجا بخشید و توبه قاتل عموي محبوبش حمزه را پذیرفت .
1. با اقتباس و ویراست از کتاب حکایتها و هدایتها

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ مومنون/8
و مؤمنین كسانى اند كه امانتها و پيمان خود را مراعات مى‏كنند
حکایت؛ مرحوم شیخ انصاری در دادن حقوق و کمک هزینه به طلاب و حتی خویشان خود بسیار دقت داشت و در تقسیم بیت المال باریک بین بود.
روزی برادرش شیخ منصور که از شاگردان ممتاز وی و از فقهای حوزه علمیه نجف بود، شیخ انصاری را با چند نفر از علما برای صرف نهار و شام به منزل خود دعوت کرده بود، شیخ پس از صرف غذا گفت: برادر هزینه این مهمانی را از کجا تأمین کرده اید؟
شیخ منصور جواب داد: نزدیک به یک سال است که هر روز مقداری از فلان پول را پس انداز نموده ام تا توانسته ام مخارج این ضیافت ساده را تهیه کنم!
شیخ فرمود: پس معلوم می شود حقوق ماهیانه شما به اندازه همان که خرج نموده ای تو را کفایت می کند، بنابراین راضی شوید به اندازه پول پس انداز از کمک هزینه شما کم شود و به فقرای دیگر داده شود و شیخ از ماه بعد به گفته خود عمل کرد. 1
جان مولا حرف حق را گوش کن شمع بیت المال را خاموش کن 2
1. با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در دنیای عمل
2. محمد رضا آقاسی

آیت الله سید احمدزنجانی والد آیت الله العظمی شبیری زنجانی درگفتاری، حکایت جالبی ازعاقبت به خیری شخصی غیرمعتقد به مبدأ و معاد را بیان است که در ذیل می آید: آقاى حاج ميرزا عبد اللّه طهرانى، از آقاى آقا ميرزا مهدى آشتيانى[1]نقل كرد از شخصى كه نزد وى مورد اعتماد بوده كه:ما رفيقى داشتيم، طبیعی(مادی گرا) بود واعتقاد به مبدأ و معاد نداشت؛ ولى زن پاك و صالحه‏اى در منزل داشت كه ظروف خورد و خوراك او، از وى جدا بود.[2] و هر سال، آن شخص، از ما دعوت مى‏ كرد و دلمه‏اى به ما مى ‏داد؛ ولكن مباشر طبخش، همان خانم ‏بود. تا اينكه آن زن وفات نمود؛ ما مطالبه سور از او نموديم؛ او عذر آورد كه شما مرا نجس مى ‏دانيد و آن زن كه مباشر پختن و جمع و جور كردن غذا بود، نيز مرده. گفتيم كه تو خرج سور را بده، ما خودمان مباشر مى‏ شويم.
خلاصه، او پولى داد. ما پنج، شش نفر بوديم، خودمان، لوازم دلمه را خريده، پختيم. هنگامى كه شام را مى ‏كشيديم، فقيرى دم در آمد، سؤال كرد. ما پیش خود گفتيم که هر سال، آن خانم در اين سفره نصيبى داشت، اكنون كه دست او كوتاه شده، ما حصّه وسهم او را به اين سائل مى ‏دهيم. او خنديد و گفت: خانم مُرد و كارش تمام شد. از اين احسان، چيزى عايد وى نمى ‏گردد؛ امّا اگر به سائل چيزى مى ‏دهيد، بدهيد.
وی ادامه ئتئ: ما هم غذاى كامل يك نفر را از همه آنچه در سر سفره بود، جدا كرده، به آن سائل داديم، بعد، شام را خورده، همان‏جا خوابيديم.
صبح آنجا بوديم، زنى آمد كه دايه آن خانم بود، به صاحب‏خانه گفت: من ديشب، مرحومه خانم را در خواب ديدم كه بسيار شاد و از شما اظهار امتنان مى ‏نمود؛ مى ‏گفت: شامى كه فرستاده بوديد، خيلى به موقع رسيد؛ چون مهمان داشتم و چيزى هم آماده نداشتيم. اين شام، روى مرا سفيد كرد. آن شخص، قصّه اين خواب را كه از آن زن شنيد، اشك از چشمش سرازير شد و گفت: انصافاً حقّ با شما بوده و من به خطا رفته ‏ام. آن گاه، شهادتين بر زبان جارى كرد و اسلام آورد. از قضا، به فاصله شش روز، به رحمت خدا رفت.
حكم مستورى و مستى، همه بر عاقبت است
كس ندانست كه آخر به چه حالت برود[3]

خيلى عجب است كه اين شخص، همه عمر خود را در كفر و انكار صانع گذرانيده و روزگار دراز، در خواب گران جهالت خوابيده؛ چند روز به آخر عمر مانده، منادى توفيق دفعتاً صيحه‏اش زد كه از خواب گران برجست. راهى كه مردان راه، در مدّت شصت سال نمى ‏توانستند بپيمايند، او در ظرف شش روز پيموده، با آن ها دوش به دوش و بلكه جلوتر از آن ها گرديد.

گاهى بر عكس هم مى ‏شود به گونه ای که رشته شصت ساله تسبيح، يك‏دفعه به رشته تار تبديل مى ‏گردد. چنان كه در عصر ما خيلى ها چنین گرديدند.
حتى در سنّ پيرى، رقص و بازي ها را كه در جوانى از آن ها فوت شده بود قضا كردند؛ قضاى الهى نيز با آن ها خوب بازى كرد. همه را با چشم خودمان ديديم گرچه باز، حكم مستورى و مستى همه بر عاقبت است؛ ممكن است كه باز نسيم اقبال، در عين حال، بر قالب آن ها وزيده، آن ها را دوباره زنده كند.
[1]- میرزامهدی آشتیانی (م 1332 ش )، عارف، فیلسوف و فقیه ایرانی و شیعه بود.
[2]- گرچه علقه زن وشوهری، بین مسلمه و طبیعی شرعا صورت نمی بندد. گویاآان زن، جاهل به موضوع و یا جاهل به حکم مسأله بوده اند و یا آن که آن زن، زن وی نبوده و سمت دیگری داشته.
[3]- این شعر از حافظ شیرازی است و گویا چنین درست باشد:
حکم مستوری و مستی، همه بر خاتمت است
کس ندانست کآخر به چه حالت نرود.

*گزیده الکلام یجر الکلام عاقبت به خیری
*پایگاه اطلاع رسانی آیت الله العظمی شبیری زنجانی

*حکایت

آیت الله مجتهدی می فرماید: روزی شیخ محمد حسین زاهد با عده ای از شاگردانشان به باغ دولت آباد در نزدیکی حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفته بودند، در آن حوالی عده ای جوان مشغول لهو و لعب و تنبک زدن و رقصیدن بودند که ایشان با دیدن این منظره بسیار ناراحت شدند و از باب امر به معروف و نهی از منکر پیغام دادند که این کار منکر است، آن را ترک کنید ولی آنها گوش ندادند.
در میان آنها شخص تنبک زنی بود که مجلس را گرم می کرد و بقیه افراد مشغول لهو ولعب بودند، مرحوم شیخ جوان تنبک زن را نفرین کرد که خدایا همان طور که او دل ما را به درد آورد دلش را به درد بیاور.
فردای آن روز وقتی ایشان به درس رفتند شخصی آمد و گفت: آقا پسری که شما نفرینش کردید از دیشب تاکنون به دل دردی شدید مبتلا شده به حدی که دکترها نمی توانند درد او را ساکت نمایند، و همواره آه و ناله می کند، ظاهراً به خاطر این است که شما را ناراحت کرده است، خواهش می کنم که شما از او راضی شوید، مرحوم شیخ هم فرمودند: ما او را بخشیدیم و با این جمله بلافاصله آن جوان آرام شد. 1
امر بر نیکی کن و نهی از بدی
تا شوی مقبول ذات سرمدی


1.با اقتباس و ویراست از کتاب آداب الطلاب

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

وَقُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْناً بقره/83
با مردم با زبان خوش سخن گوييد
حکایت؛ مرحوم آیت اللّه بروجردی زمانی که در بروجرد بودند، در بعضی موارد زود ناراحت می شدند وشاید برخورد این عالم بزرگوار در هنگام عصبانیت دور از انتظار ایشان در مسیر بندگی بود.
به همین خاطر ایشان نذر کردند که اگر نتوانستند خشم خود را کنترل کنند و با مردم با زبان نرم صحبت نمایند، یک سال تمام پشت سر هم روزه بگیرند.
نقل می کنند که حضرت آیت الله بروجردی روزی هنگام مباحثه علمی با یکی از شاگردان خود، که مطالب درسی را به خوبی متوجه نمی‌شد، طاقت نیاوردند و به او تندی کردند و از مسیر مورد انتظار خود خارج شدند و چون نذر کرده بودند که روزه بگیرند، بدون هیچ عذر و بهانه ای یک سال کامل بدون روزهای حرام پشت سر هم روزه گرفتند تا هم به نذری که کرده بودند، عمل نمایند و هم برخوردشان با مردم با نرمی بیشتری باشد .1
1.با اقتباس و ویراست از کتاب صائمان صالح

اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

به نام خدا وسلام به دوست عزيز و گرامي

پاسخ به موضوع


وسوسه شیطان و شهوت

مرد عابد بنى اسرائیلى به خاطر سال‏ها عبادتش،به آن حد از مقام قرب الهى‏ رسیده بود كه بیماران با دعاى او سلامت‏ خود را باز مى ‏یافتند و به اصطلاح مستجاب‏الدعوة شده بود. روزى،زن جوان زیبایى را كه بیمار بود،نزد او آوردند و به امید شفاء در عبادتگاه‏ او گذاردند و رفتند.

شیطان به وسوسه آن عابد مشغول شد و آن قدر صحنه گناه را در نظرش زینت داد كه‏ عنان اختیار را از كف او ربود،آن چنان كه گویا عابد كر و كور گشته و همه چیز را به ‏دست فراموشى سپرده است.دیرى نپایید كه آن عابد دامان‏«عفت‏»خویش را به گناه ‏بیالود.پس ارتكاب گناه به خاطر این كه احتمال داشت آن زن باردار شود و موجب رسوایى او گردد،باز شیطان و هواى نفس به او پیشنهاد كرد كه زن را به قتل رسانده و درگوشه‏اى از آن بیابان وسیع دفن كند.

هنگامى كه برادران دختر،به سراغ خواهر بیمار خویش آمدند و عابد اظهار بى‏ اطلاعى كرد، آنان نسبت‏به عابد مشكوك گشته و به جستجو برخاستند و پس ازمدتى،سرانجام جسد خونین خواهر خویش را در گوشه بیابان از زیر خاك بیرون‏ كشیدند.

این خبر در شهر پیچید و به گوش امیر رسید.او با گروه زیادى از مردم به سوى‏ عبادتگاه آن عابد حركت كرد تا علت این قتل را بیابد.هنگامى كه جنایات آن عابدروشن شد،او را از عبادتگاهش فرو كشیدند تا بر دار بیاویزند.

در ادامه این حكایت آمده است:هنگامى كه عابد در كنار چوبه دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و گفت:من بودم كه با وسوسه‏هاى خویش تو را به این روزانداختم،حال اگر آنچه را كه من مى ‏گویم،اطاعت كنى،تو را نجات خواهم داد.

عابد گفت:چه كنم؟
شیطان گفت:تنها یك سجده براى من كافى است.
عابد گفت:مى‏بینى كه طناب دار را بر گردن من افكنده‏اند و من در این حال توانایى ‏سجده بر تو را ندارم.

شیطان گفت:اشاره‏اى هم كفایت مى‏كند.
عابد بیچاره نادان،پس از این كه با اشاره،سجده‏اى بر شیطان كرد،طناب دار گلویش‏را فشرد و او در دم جان سپرد.
آرى!شهوت پرستى باعث‏ شد تا آن عابد،ابتدا به زنا آلوده شود و سپس قتل نفس ‏انجام دهد و بعد دروغ بگوید و سرانجام مشرك گردد و بدین ترتیب محصول سال‏هاعبادت او بر باد رفته و نزد خاص و عام رسوا شود.

همه رنج جهان از شهوت آید كه آدم زان برون از جنت آید

همت را شما كرده ايد ..........!!!

در زمان نادر شاه ، روحانىِ فاضلى بود كـه از راه خاركنى
امورات زندگى خود و خانواده اش را مى گذراند و بـه همين
دليل به سيد هاشم خاركن مشهور بود .
روزى نادر شاه با سيد هاشم خاركن در نجف ملاقات كــرد
و به وى گفت :
شما واقعاً همت كرده ايد كه از دنيا گذشته ايد .....!!
سيد هاشم با همان سادگى روحانيت گفت :
بر عكس ، همت واقعى را شما كرده ايد كه از آخــرت خود
گذشته ايد ...... ..!!!!!

حكايت شده است كه : عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به كار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عيب هايى كه داشت ، به او باز گرداندند و او گريست .

اما مشترى گفت : اى فلان ، مگرى(گریه نکن) ! كه بدان راضيم . و او گفت : گريه من از اين نيست .

بلكه از آن مى گريم كه در بافت آن ، كوشش بسيار كردم و به سبب عيب هاى پنهانى ، به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم تا عملى كه چهل سال در آن كوشيده ام نپذيرند.

روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود . او با صدای رسائی اعلام کرد که : " صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد " و سپس آنرا به مردم نشان داد .اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد . لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند .اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : " قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید . "....وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود .

مرد جوان به تمسخر گفت : " تو به این میگوئی زیبا ؟ "پیرمرد پاسخ داد : " آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم ! "جوان با حالت تعجب پرسید : " میشه محاسن اون قلب رو به ما شرح بدی ؟ "پیر مرد پاسخ داد :" این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است "" سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است "" و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند . "اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد .

آیه:

خداوند متعال در قرآن می فرماید:
أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ بقره/195
نیکی کنید که خدا نیکوکاران را دوست می دارد
آینه:
یکی از علمای بزرگ می‌گوید: روزی خدمت شیخ انصاری رفتم و عرض کردم، یکی از طلاب سید که از فضلای حوزه است، از لحاظ مالی به مشکل خورده و بسیار مضطر شده و همسرش در حال وضع حمل است، اگر می توانید، کمکی به او بفرمایید.
شیخ فرمود: فعلاً چیزی ندارم به جز مقداری پول که برای روزه و نماز استیجاری است، خوب است دو سال نماز و روزه به او بدهم؟ عرض کردم آقا جان! این سید آقازاده است و وضع زندگی خوبی داشته، اهل نماز و روزه استیجاری نیست، به علاوه اهل درس است و این نماز و روزه استیجاری مانع درس او می‌شود.
شیخ مرتضی انصاری تأملی نموده و فرمود: پس من دو سال عبادت را خودم به جا می‌آورم و شما پولش را برای آن سید فاضل ببرید، این در حالی بود که مرحوم شیخ از لحاظ درسی و برطرف کردن مشکلات مردم مشغله زیادی داشتند اما با این عمل نیک به دیگران درس ایثار دادند. 1

نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار 2

1.با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

2.فردوسی

ﺍﺑﻮ ﺳﻌﻴﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﻴﺮ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮﺭﻯ ؛ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﻮﺭﺗﺮﻳﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺎﻝ ﺗﺮﻳﻦ ﻋﺮﻓﺎﺳﺖ. ﺭﺑﺎﻋﻴﻬﺎﻯ ﻧﻐﺰ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﻭﻯ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﺗﺼﻮﻑ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺗﺼﻮﻑ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﻨﻬﻰ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﺪﻫﻰ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺁﻳﺪ ﺑﺠﻬﻰ .

ﺑﺎ ﺍﺑﻮﻋﻠﻰ ﺳﻴﻨﺎ ﻣﻠﺎﻗﺎﺕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻮ ﻋﻠﻰ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻭﻋﻆ ﺍﺑﻮ ﺳﻌﻴﺪ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ. ﺍﺑﻮ ﺳﻌﻴﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺿﺮﻭﺭﺕ ﻋﻤﻞ ﻭ ﺁﺛﺎﺭ ﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﻣﻌﺼﻴﺖ ﺳﺨﻦ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ.
ﺑﻮ ﻋﻠﻰ ﺍﻳﻦ ﺭﺑﺎﻋﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎ ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺭﺣﻤﺖ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻧﻪ ﺑﺮ ﻋﻤﻞ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ، ﺍﻧﺸﺎﺀ ﻛﺮﺩ:

ﻣﺎﻳﻴﻢ ﺑﻪ ﻋﻔﻮ ﺗﻮ ﺗﻮﻟﺎ ﻛﺮﺩﻩ
ﻭﺯ ﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﻣﻌﺼﻴﺖ ﺗﺒﺮﺍ ﻛﺮﺩﻩ
ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﺎﻛﺮﺩﻩ ﭼﻮ ﻛﺮﺩﻩ، ﻛﺮﺩﻩ ﭼﻮﻥ ﻧﺎﻛﺮﺩﻩ

معلم به بچه ها گفت : تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره
یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود:اونایی که از حیوونای جنگل نمیترسن
هر کی یه چیزی نوشته بود تا این که یه نوشته براش خیلی جذاب بود ، تو کاغذ نوشته شده بود شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!!
کاش تا وقتی زنده هسنتد قدرشون رو بدونیم

خاطره شیرین از قرض الحسنه:

✨ آیت الله مشکینی فرمودند: یک نفر از من پول قرض می خواست و من غیر از 5 ریال پول، چیز دیگری نداشتم و با اینکه خود احتیاج داشتم آن را دادم!

مقداری که حرکت کردم، یک نفر رسید، و 5 تومان به من داد بعد از آن طلبه ای آمد، و گفت آیا 5 تومان داری به من قرض بدهی؟

من هم آن را دادم، لحظاتی بعد دیگری رسید و مبلغ 50 تومان به من داد!

بعد از آن من دعا کردم که یکی پیدا شود، و این 50 تومان را از ما بگیرد که شاید 500 تومان گیرمان بیاید،ولی کسی پیدا نشد و دعای ما هم مستجاب نگردید.

لنگه کفش گاندی

گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.

یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

نظر یک ریاضی دان را درباره زن و مرد پرسیدند,گفت:
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس مساوی هستند با عدد 1

اگر دارای زیبایی هم باشند,پس یک صفر میگذاریم جلوی عددیک:10

اگر پول هم داشته باشند دو تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم:100

و چنانچه دارای اصل و نصب هم باشند سه صفر جلوی عدد یک

میگذاریم:1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت(اخلاق)چیزی به جز صفر باقی نمیماند

و صفر هم به تنهایی هیچ نیست,پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

✏️ یادداشت خواندنی از دختر محجبه کانادایی

مرحوم راشد نقل می کند: در سال 1322 شمسی، برای زیارت و نیز عیادت مرحوم پدرم، ملا عیاس تربتی با همسرم به مشهد رفتیم، آن زمان اوایل رجعت چادر بود، اما هنوز کاملاً رجعت نکرده بود، همسر من مانتو می‏پوشید و روی آن روسری بزرگتری که کاملاً او را می‏پوشاند.
روزی مرحوم حاج آخوند می‏ خواست به حرم مشرف شود که همسر من گفت؛ من نیز همراه ایشان به حرم میروم، من گفتم: پدرم را می شناسند و چون شما چادر نداری، خوب نیست همراه ایشان باشی، پدرم متوجه گفتگوی ما شد و گفت که کو ببینم لباسش چگونه است؟
چنان نگاه کرد که تا آن وقت درست به این زن که عروسش بود و محرم، نگاه نکرده بود و همین که او را با مانتو و روسری بلند و پوشیده دید گفت: این که پوشیده تر از چادر است، بیا بابا سوار شو با هم برویم و او را در کنار خود در درشگه نشانید و با هم به حرم رفتند.
با اقتباس و ویراست از کتاب فضیلتهای فراموش شده

راه حضور قلب در نماز...آیت الله مجتهدی تهرانی


[/HR]


هنگام خواندن هر نمازی،با آن نماز وداع کنید.به خودتان تلقین کنید که شاید این نماز،آخرین نماز من باشد.شاید بعد از خواندن این نماز سکته کردم،شاید بعد از خواندن این نماز،موتور به من بزند،شاید زلزله شود،شاید رانش زمین بشود و در زمین فرو بروم.

این اتفاقاتی که هر لحظه در دنیا در حال وقوع است،شاید رخ بدهد و اجل ما سر برسد.بنابراین،باید موقع خواندن هر نمازی فکر کنیم که شاید نماز آخرمان باشد.امام چهارم حضرت سجاد(علیه السلام) همیشه با نماز خداحافظی می کرد،نمازش (نماز مودع) بود. آن حضرت به خودش تلقین می کرد شاید این نماز،آخرین نماز باشد....
شما هم اگر دوست دارید در نماز حضور قلب پیدا کنید،راهش همین است که تا میخواهید الله اکبر اول نماز را بگویید،به خودتان تلقین کنید که شاید این آخرین نماز من باشد.اگر به شما بگویند،امشب آخرین شب عمر شماست،چه طور نماز می خوانید؟ موقع خواندن هر نماز باید همان طور باشید......

منبع:در محضر مجتهدی جلد دوم صفحات 244 و 245

می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما
اندکی اندیشه کرد
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند
دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزدکیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم.
واین دور از انصاف است...!

" .. در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟

ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟

جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.

كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.

جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.

ماكس مي گويد: تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.

ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدن هستم مي توانم دعا كنم؟»

كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.

" فراموش نكنيد :

پاسخي كه دريافت مي كنيد به شدت بستگي به پرسشي دارد كه پرسيده ايد .."

داستان بسیاار زیبایی ست

کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت; زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور. در مزرعه به این طرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش...
در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.
وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن. خودمان را هم خواهد گرفت.

بیایید بخشش و گذشت را باهم تمرین کنیم.

بسمه الرحمان

رنج یا موهبت

.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.

روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:

تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟

آهنگر سر به زیر آورد و گفت:

وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.

سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.

اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.

همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار

ده ،اما کنار نگذار.

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم ....
بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

حکایت گنجشکی که با خدا قهر بود!⭐️

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.⭐️

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:⭐️
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.⭐️

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.⭐️ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...⭐️
گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.⭐️

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.⭐️
تو همان را هم از من گرفتی.⭐️
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟⭐️
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟⭐️

و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...⭐️

سکوتی در عرش طنین انداخت.⭐️
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.⭐️

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.⭐️
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.⭐️
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.⭐️

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...⭐️
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!⭐️

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...⭐️
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

وقتى امام در آستانه بازگشت به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوى به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات كردند.چون امكان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى كردم.شیشه كوچكى كه در آن مقدارى خاك بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده مى شد.

گفتند اگر ملاقات ممكن نیست رسم ما این است وقتى به كسى علاقمند شدیم هنگام خداحافظى و جدایى بهترین هدیه را به او تقدیم مى كنیم و این خاك وطن ماست كه پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم كنید و براى هر یك از ما یك قطعه عكس با امضاى ایشان بیاورید.وقتى جریان به محضر امام عرض شد با تبسمى شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عكس را امضاء فرمودند، عكسها را كه به آنها دادم بوسیدند و با تشكر رفتند

پذيرفتن هديه و هديه دادن از ویژگی های بارز امام رحمه الله علیه بود.

منبع : فرهنگ مذهبی آوینی aviny-com

⚡️ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺨﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺳـﻪ ﻗﻔﻞ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺳـﻪ ﮐﻠﯿﺪ ﺍﺯ
ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ :
ﻗﻔﻞ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐــﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﮏ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
ﺳﺎﻟﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ .
ﻗﻔﻞ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑــﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭﻡ ﺑﺮﮐﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ .
ﻗﻔﻞ ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑـﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﺷﻮﻡ .
ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

ﺑﺮﺍي

* آیه:

خداوند متعال در قرآن می فرماید:
وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ نساء/19
و با آنان (زنان) به نیکویی رفتار کنید
* آینه
حکایت؛ همسر میرزا جواد آقای تهرانی از سادات علویه بود، علاوه بر احترام زیادی که آقا برای ایشان قائل بود، با ایشان به نیکی رفتار می کرد و هر وقت هم که فرصت یاری می نمود در خانه یار و کمک کار ایشان بودند، اساسا ایشان به کسی زحمت نمی داد مخصوصا در امور شخصی خویش تا آنجائی که می توانستند و قدرت و توان داشتند خودشان انجام می دادند، تا آنجا که از همسر خود نمی خواستند که مثلا لباسهایشان را بشویند، بلکه این همسر شان بود که با توجه به اخلاق مرحوم میرزا جواد آقا از ایشان می خواستند که لباسهایشان را برای شستن در اختیار ایشان بگذارند.
و باز هم به سادگی حاضر نمی شدند که لباس ها را برای شستشو به همسرشان بدهند ، گاها نیز دیده می شد که جارو به دست گرفته و حیاط منزل را تمیز می کردنند و این در حالی بود که حتی راه رفتن با عصا هم برایشان مشکل بود! 1


  • با اقتباس و ویراست از کتاب خاطراتی از ایینه اخلاق

روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»
بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»
سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»
بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»
شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»
بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»
بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.

شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:
"" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "

داستان بحارالانوار
(72) گزارشي از جهنم!
حضرت عيسي (ع) با پيروانش سياحت مي كرد. به دهكده اي رسيد كه تمام ساكنين آن در بين راه و خانه هايشان مرده بودند.
حضرت عيسي (ع) فرمود:
- اينان به مرگ طبيعي نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهي شده اند، اگر غير از اين بود يكديگر را دفن مي كردند.
پيروانش گفتند:
- اي كاش ما مي دانستيم قضيه اينان چه بوده است!
به عيسي (ع) خطاب رسيد مردگان را صدا بزن! يك نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.
حضرت عيسي صدا زد:
- اي اهل قريه!
يكي از آنان پاسخ داد:
- بلي! چه مي گويي يا روح الله؟
- حالتان چگونه است و قضيه شما چه بوده است؟
- ما صبحگاه با كمال سلامتي و آسوده خاطر سر از خواب برداشتيم، شبانگاهان اما همه در هاويه افتاديم!
- هاويه چيست؟
- دريايي از آتش است كه كوههاي آتش در آن موج مي زند.
- به چه جهت به اين عذاب گرفتار شديد؟
- محبت دنيا و اطاعت از طاغوت ما را چنين گرفتار نمود.
- چه اندازه به دنيا علاقه داشتيد؟
- مانند علاقه كودك شيرخوار به پستان مادر! هر وقت دنيا به ما روي مي آورد خوشحال مي شديم و هرگاه روي برمي گرداند غمگين مي گشتيم.
آن گاه حضرت عيسي (ع) مكثي كردند و سپس پرسيدند:
- تا چه حد از طاغوت اطاعت مي كرديد؟
- هر چه مي گفتند اطاعت مي نموديم.
- چرا از ميان مردگان فقط تو جوابم دادي؟
- زيرا آنان دهانشان لجام آتشين زده شده و ملائكه تندخو و سختگيري مأمور آنان هستند. من در ميان آنان بودم ولي در رفتار از ايشان پيروي نمي كردم.
هنگامي كه عذاب خداوند نازل شد، مرا نيز فرا گرفت. اكنون با يك موي كنار جهنم آويزانم، مي ترسم در ميان آتش بيفتم!
عيسي (ع) رو به جانب پيروانش كرد و گفت:
- در زباله دان خوابيدن و نان جوين خوردن شايسته خواهد بود، اگر دين انسان سالم بماند

رضايت مادر
رسول خدا صلي الله عليه و آله در كنار بستر جواني حاضر شدند كه در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان چند بار خواست بگويد، اما زبانش بند آمد و نتوانست. زني در كنار بستر او نشسته بود. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از او پرسيدند: اين جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آري! من مادر او هستم.
فرمود: تو از اين جوان ناراضي هستي؟
گفت: آري! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام!
فرمود: از او بگذر!
زن گفت: خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودي شما اي رسول خدا!
سپس پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به جوان فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان گفت: (لا اله الا الله)
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: چه مي بيني؟
- مرد سياه و بد قيافه اي را در كنار خود مي بينم كه لباس چركين به تن دارد و بدبو است. گلويم را گرفته و خفه ام مي كند!
حضرت فرمود: بگو اي خدايي كه اندك را مي پذيري و از گناهان بسيار مي گذري، اندك را از من بپذير و تقصيرات زيادم را ببخش! تو خداي بخشنده و مهربان هستي. (2)
جوان هم گفت.
حضرت فرمود اكنون نگاه كن. ببين چه مي بيني؟
- حالا مردي سفيدرو و خوش قيافه و خوشبو را مي بينم. لباس زيبا به تن دارد. در كنار من است و آن مرد سياه چهره از من دور مي شود!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان.
جوان بار ديگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مي بيني؟
- مرد سياه را ديگر نمي بينم و فقط مرد سفيد در كنار من است. اين جمله را گفت و از دنيا رفت

فقيري در كنار ثروتمند
يكي از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست، سپس فقيري ژنده پوش با لباس كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت.
مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كناري كشيد تا از فقير فاصله بگيرد. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود:
آيا ترسيدي چيزي از فقر او به تو سرايت كند؟
مرد ثروتمند گفت: خير! يا رسول الله.
پيامبر صلي الله عليه و آله: آيا ترسيدي از ثروت تو چيزي به او برسد؟
ثروتمند: خير! يا رسول الله.
پيامبر صلي الله عليه و آله: پس چرا از او فاصله گرفتي و خودت را كنار كشيدي؟
ثروتمند: من همدمي (شيطان يا نفس اماره) دارم كه فريبم مي دهد و نمي گذارد واقعيتها را ببينم، هر كار زشتي را زيبا جلوه مي دهد و هر زيبايي را زشت نشان مي دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكي از فريبهاي اوست. من اعتراف مي كنم كه اشتباه كردم. اكنون حاضرم براي جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم.
پيامبر صلي الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را مي پذيري؟
فقير: نه! يا رسول الله.
ثروتمند: چرا؟!
فقير:(زيرا مي ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد).

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.

چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.

كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.

كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد...

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت.

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست

پست ترین چیز در دنیا

می گویند ، روزی پادشاهی که فرزند و جانشینی نداشت این سوال برایش پیش آمد که پست ترین و کثیف ترین چیز در دنیا چیست ؟
برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این پست ترین چیز را پیدا کند و درصورتی که بتواند پاسخ خوب و خرمندانه ای پیدا کند ، او را به عنوان جانشین خود انتخاب کند.
وزیر هم بدنبال پاسخ ، به قسمت های مختلف سفر می کند . از دانایان سوال ها می کند و پس از یک سال پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه می رسد که با توجه به حرف ها و صحبت های مردم باید پاسخ، همین مدفوع آدمیزاد، باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر پیر راهبی را می بیند که تعریفش را از دیگران شنیده بود .
بخود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم، شاید جواب تازه ای داشت. سوال را مطرح می کند ، راهب تاملی می کند - سکوتی کوتاه و سپس به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.
وزیر می گوید حتما می خواهی بگویی مدفوع انسان !
پیرمرد راهب با لبخندی پاسخ منفی می دهد . سرانجام وزیر شرط را می پذیرد.

راهب هم می گوید : "تو باید مدفوع خودت را بخوری. "
وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد جان پیر راهب را بگیرد .
راهب به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی مرا بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس راهب به او می گوید:

"کثیف ترین و پست ترین و پلیدترین چیزها طمع و حرص به مقام است که تو به خاطرش حاضر شدی خود را چنین زبون کنی و آنچه را فکر می کردی پست ترین و کثیف ترین چیز ها است را هم بخوری!".

حجة الاسلام والمسلمین خسروشاهی می گوید :
یکی از خصوصیات بارز آیت الله #بهجت دائم الذکر بودن ایشان است .
روزی ایشان هنگام بازگشت پس از اقامه نماز جماعت از مسجد به طرف منزل ، به طلاّبی که همراه و پشت سر ایشان حرکت می کردند، رو کردند و فرمودند :
با من کاری دارید ؟
گفتند : نه می خواهیم همراه حضرتعالی چند قدمی برداریم و همراهی شما نصیب ما بشود .
ایشان فرمودند : من از مسجد تا منزل برنامه ای برای ذکر گفتن دارم ، چون فکر می کنم شما با من کاری دارید ذکر را متوقّف می کنم ، و وقتی منزل می رسم می بینم برنامه ام کامل انجام نشده است و ناراحت می شوم .

کارگردان فیلم آواز گنجشک ها گفت: در یکی از شب های زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دودل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می کردم و در عوالم فرشته ها سیر می کردم!!‏ اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکش را که به دستش هم چسبیده بود دربیاورد و بعد پول را بگیرد. اصرار کردم که چرا نمی گیری؟
گفت: "" بی ادبی می شود، این دست خداست که به من پول می دهد.‏"‏
خدا شاهد است آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم.

یادی از مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی
مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی که در خیابان مولوی اول چهار راه مولوی در یک کوچه فرعی ساکن بود هنوز ازدواج نکرده بود از یکی از حاجیان بازار یک زیر زمین اجاره کرده بود وهمیشه سحرها برای تهجد بیدار می شد وپس از چند دقیقه از خانه بیرون می رفت با آنکه کلید نداشت و هنگام مراجعت هم بدون کلید وارد می شد.روزی همسر صاحب خانه جریان را به شوهر نقل کرد آن شب صاحب خانه تا سحر بیدار ماندو از پنجره اتاق تاریکی ایشان را زیر نظر گرفت دید امشب هم مثل هر شب دو ساعت قبل از اذان بیدار شده نخست وضوی باحالی گرفت و به آسمان نگاه کرده : ربنا اننا سمعنا ئ/منادی للایمان ان امنو ابربکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیاتنا و توفنامع الابرار سپس قبل از اینکه از خانه بیرون رود صاحب خانه به داخل حیاط آمد و به ایشان سلام داد و جریان را سوال نمود که چگونه می روی و چگونه بر می گردی؟ کفاش گفت : حالا مگر اشکال چیست صاحب خانه گفت : من نمی گویم ولی حاجیه خانم می گوید نکند شیخ محمد تقی دزد باشد شیخ گفت من که زن و بچه ندارم خرجی هم ندارم دزدی کنم کجا بگذارم حالا که این طور است امشب بیا با هم دزدی کنیم سپس گفت شما وضو بگیرید چهار کعت نماز نافله شب را در همان منزل خواندند وبعد دست او را گرفت واز خانه بیرون رتند او کلید برای گشودن در استفاده نکرد ..فقط دستش را به روی در گذاشت وجمله ای گفت ودر باز شد.چند قدمی بیشتر نرفته بودند وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند وگفت حاج اقا اینجا را میشناسی ؟گفت بله مشهد است . حرم مشرف شدند . زیارتنامه مختصری خواندند باز دست اورا گرفت و از صحن بیرون شدند وارد صحن جدیدی شدند .مرحوم شیخ محمد تقی پرسید اینجا را هم میشناسی ؟وی دقتی کرد وگفت :اینجا نجف اشرف است.چون قبلا رفته بودند وسپس حرم سایر ائمه را به همان کیفیت رفت و حرمین شریفین به طوری که اول اذان صبح در مسجد الحرام بودند . پس از نماز صبح کمی نشسته و مراجعت نمودند .هنگام ورود به منزل حاج اقا روی دست وپای ایشان افتاد و معذرت خواهی کرد و گفت همه منزل را به نام شما میزنیم وما مستاجر شما خواهیم بود و در همین زیر زمین خواهیم بود. شیخ گفت من امروز اخر عمرم هست . استادم گفت اگر اسرارت را فاش کنی یا به نحوی فاش بشود همان روز آخر عمر توست . حالا هم خسته هستم باید بخوابم 9صبح در بزنید اگر جواب ندادم مرا حلال کنید واگر جواب دادم با هم صحبت خواهیم نمود . حاج آقا به منزل رفت وجریان را به همسرش گفت هرد و از شرمساری تا نه صبح نخوابیدند و گریه کردند .صبح در اتاق را آهسته زدند جوابی نیامد محکمتر زدند بازهم نیامد دفعه سوم محکمتر باز هم جوابی نیامد...در را باز کردند دیدند ایشان رو به قبله دراز کشیده و جان را به جان آفرین تسلیم نموده .حاج آقا همسایه هارا خبر کرد .بیایید یکی از اولیاالله با ما هم نشین بوده وما آنرا نمیشناختیم .صاحب خانه و همسایگان جنازه این ولی خدا را دفن نمودند و عمری را با شرمندگی سپری نمودند.
برگزفته از سایت آیت الله شوشتری

آقای سید حبیب الله شفیعی از فضلای اهل رشت در مجلسی تعریف می کرد که در سال ۱۳۳۷ شمسی محضر مبارک آیت الله العظمی بروجردی بودم. ایشان در حال وضوء گرفتن بود.
من ناگاه از وضوء گرفتن ایشان وضوئ گرفتن اهل تسنن به نظرم آمد در ذهن گذراندم که آیا این نحو وضوء گرفتن ما شیعیان همان است که در لوح محفوظ است.
یکمرتبه دیدم آیت الله بروجردی رو به من کرد و فرمود: بلی، آسید حبیب الله! همان است که در لوح محفوظ است.(1)

IMAGE(http://s3.picofile.com/file/7386819565/a81.gif)

(1) گفتارهای ارزنده، صفحه 198 و 199

موضوع قفل شده است