شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع
تبهای اولیه
:parandeh:
شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع :parandeh:گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم اختری؛ وقتی روایات سید شهیدان اهل قلم در مورد شهدا را میخوانیم، گویا در میان حرفهایش، حق شهدای مدافع حرم هم به خوبی ادا شده، بس که شباهت عجیبیست میان شهدا طی اعصار و قرون:
«بشنو، زبان حال آنان را بشنو: حسینا، اماما، هرچند ما عاشوراییانِ قرن پانزدهم هجری قمری در کربلا نبودیم تا به ندای «هل من ناصر» تو پاسخ گوییم و حق را یاری کنیم، اما حسینا، ما میدانیم که تاریخ بر محور تو و عاشورا و کربلایت میگردد. زمان از آن میگذرد تا یاران تو را از صُلب پدران و رَحِم مادرانشان بیرون کشد و همه آنان را در زیر عَلَم خونخواهی تو گرد آورد و آنان را وارث زمین گرداند و این چنین، همه تاریخ روزی بیش نیست و آن روز عاشوراست.»
«شهید عبدالصالح زارع بهنمیری» از مدافعین بابلسری است که بسیجیان و اهالی راهیان نور، غالباً خادمی او را در فکه به یاد دارند.
حالا از او «محمد حسین» یک ساله به یادگارمانده که زمان شهادت پدرش تنها 7 ماه داشت!
خبرگزاری فارس با افتخار گفتگویی صمیمانه با «سمیرا (زهرا) کمالی» همسر گرانقدر شهید انجام داده که تقدیم میگردد.
[=arial]*بابلسری شدم![=arial]
همسرم اصالتاً بابلسری بود و من اصفهانی. پدر و مادرم دخترعمو و پسرعمو هستند. پدر و مادر همسرم به دلیل شغل پدرشوهرم در قم زندگی میکنند، اما اصالتاً بابلسریاند، شهر بهنمیر. من یک برادر کوچکتر دارم و آقا صالح 2 برادر و یک خواهر.
[=arial]همسرم در دانشگاه بابل در رشته حقوق تحصیل کرده بود و من دانشجوی حسابداری دانشگاه الزهرا بودم که بعد از ازدواج به بابلسر انتقالی گرفتم. همسرم پاسدار بود و در بخش آموزش پادگان المهدی بابل خدمت میکرد. از محل کار او تا خانهمان که در بابلسر بود، حدوداً یک ربع، بیست دقیقه فاصله بود.
[=arial]*آشنا نبودیم[=arial]
قبل از ازدواج هیچ آشنایی با هم نداشتیم. خاله آقا صالح که همسر شهید است، ساکن شهرک ما بود. پسرخالهاش عضو هیأت مدیره شهرک است که پدرم با آنها همکاری داشت. او به مادرش گفته بود تصور میکنم آقای کمالی دختر دارد... آنها از این موضوع هم مطمئن نبودند، چه اینکه من چند سالهام!
[=arial]مادر آقا صالح با مادرم تماس گرفت و در مورد من اطلاعاتی گرفت. بعد خالهاش به خانه ما آمد، با مادرم صحبت کرد و بعد از آن به خواستگاری رسمی آمدند.
*امر امام خامنهای...
[=arial]در جلسه خواستگاری بیشتر او حرف میزد. برای من هم مادیات مهم نبود، در این موارد زیاد حرف نزدیم. روی به حجاب خیلی تأکید میکرد و به ولایت علاقه عجیبی داشت. بسیار بسیار فرمایشات امام خامنهای برایش مهم بود. در مورد شغلش حرف زد و حتی سختیهای آن. اینکه ممکن است به مأموریت برود یا از لحاظ زمانی گاهی دیر به خانه بیاید و...
[=arial]بعدها اما تنها یکبار به مأموریت رفت آن هم داخل ایران که یک دوره آموزشی در اصفهان بود. صالح هم آموزش میدید و هم به بقیه آموزش میداد. تکتیرانداز ماهری بود.
[=arial]*جواب منفی به صالح
[=arial]پدرم میگفت زندگی در شهر دور به اختیار خود شماست، اما مادرم بسیار مخالف بود. از آنجا که مادرم هم از خانوادهاش در اصفهان جدا شده و سختی دوری را چشیده بود، نمیخواست من هم از او دور شوم و همان مسیر برای من هم تکرار شود. البته خود من هم هیچگاه تصور نمیکردم بتوانم به شهر دیگری و دور از خانواده بروم. وابستگی زیادی به خانواده داشتم و باورم نمیشد که راضی شوم به یک شهر دور با فرهنگ و آداب متفاوت و حتی زبان دیگر بروم! جمعبندی نظرات خانواده ما، جواب منفی بود که به خانواده آقای زارع اعلام شد.
*تنها مردی که به دلم نشست!
[=arial]از نظر بقیه همه چیز تمام شده بود، اما واقعاً برای من نه! برای اولینبار بود که کسی این همه به دلم نشسته بود. قبل از آن حتی رغبت دیدن خواستگارها را نداشتم. البته قصد جدی هم برای ازدواج نداشتم. یادم هست که آقا صالح هم اولینبار که آمدند، برنامهام همین بود که جواب رد بدم! اما بعد از آنکه باهم صحبت کردیم، قصه تغییر کرد... حالا این من بودم که دلم میخواست «صالح» مرد زندگیام باشد.
[=arial]
[=arial]
تمام دو ماه محرم و صفر لحظهای فراموشش نکردم. با اینکه در جلسات ابتدایی شماره تلفن همراهش را داده بود که اگر سؤالی داشتیم بپرسیم، اما نه من و نه او از آن استفادهای نکردیم. به ظاهر با جواب منفی خانواده باید همه چیز تمام میشد اما بهمنماه، روز اول ربیعالاول، آقا صالح دوباره آمد!
مادرش میگفت با وجود اینکه من هم موضوع را فراموش کرده بودم و حتی دنبال گزینههای دیگر میگشتم، اما صالح گفت «دوباره به همانجا برویم، توکل به خدا!» *آدم روزهای سخت نیستم
حالا دیگر بیشتر خانوادهها باهم صحبت کردند. اینبار پدرم گفت «با موقعیت نظامی آقا صالح، حتی ممکن است دائماً بین شهرهای مختلف در رفت و آمد باشد.» پدر خودش نظامی است و شرایط این زندگی را میدانست و حتی برایم توضیح میداد. او مطمئن بود من آدم روزهای سخت نیستم و واقعاً تحمل سختی و مشقت را ندارم. تمام اینها را که کنار هم میگذاشت، میگفت «تو حتی تحمل ذرهای شرایط سخت را نداری... پس جوابمان «نه!» است.»
راستش با پدرم مخالفت نمیکردم، شاید حیا مانع میشد، نمیدانم. اما در دلم میگفتم «تحمل میکنم... اینها مهم نیست، تحمل میکنم.» اما آنها متوجه شدند که باوجود سکوت، جوابم منفی نیست! *14 سکه
اینبار قضیه جدیتر شده بود. حالا با مشکل دیگر مواجه بودیم به نام مهریه! آقا صالح از همان ابتدای خواستگاری به من گفته بود که «من نمیتوانم مهریه بالا را پرداخت کنم و چون مهریه به گردن من باقی میماند، نمیتوانم کاری را که نمیتوانم انجام دهم، قول بدهم.» نظرش روی 14 سکه بود، اما پدرم اصلاً قبول نمیکرد! تمام اقوام ما اصفهانی بودند و... واقعاً به دل من هم مبالغ بالا نبود! حتی یک سکهاش را هم نمیخواستم، اما رسم و رسومات بود و مخالفت جدی پدر و پدربزرگم! 14 سکه بیشتر به طنز شبیه بود برایشان.
بعدها آقا صالح میگفت «نمیدانم چه شد که قبول کردم با 100 سکه به عقد هم درآمدیم!» *استخاره رهایی از تردید
قبل از عقد به خاطر تردیدهای زیاد خانواده که حتی به من هم سرایت کرده بود، از آیت الله ناصری درخواست استخاره کردیم؛ «شرایط سختی دارد، اما عاقبتش خیلی خوب است.»
حتی پدر بهطور اختصاصی با آیت الله ناصری صحبت کرد. انگار سختی هایی که به ذهنش میرسید را برای ایشان شمرده بود. بابا میگفت هرچه میگفتم، ایشان فرموده بودند «اما عاقبتش خوب است...»
شرایط سخت به عاقبت بخیریاش میارزید. تردیدها برطرف شد و آقا صالح شد داماد خانواده ما! آن هم بعد از 5 ماه در اسفندماه سال 92. دایی آقا صالح که روحانی بود عقد ما را خواند. *وعده برای دلخوشی
بار دوم که برگشتند، یکی از سؤالهایی که فکر مرا به خودش مشغول کرده بود و دلم میخواست پاسخ آن همانی باشد که در ذهن دارم این بود که پرسیدم «آیا جای امیدواری هست که شغل شما به تهران منتقل شود؟» یادم هست که صالح با حالت خاصی گفت «دنبال انتقالی هستم، اما هیچ قولی نمیدهم!» برایم جالب بود. حتی برای دلخوشی من هم حاضر نبود وعده واهی بدهد.
[=arial]
[=arial]در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من شهید شوم...» یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود... من گفته بودم عاقبتش، که به حساب ذهن من، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم... فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد. [=arial]*زهرا صدایت میزنم!
[=arial]با اینکه نام شناسنامهای من «سمیرا» است، اما بعد از جاری شدن عقد، آقا صالح گفت که دوست دارد مرا زهرا صدا بزند! علاقه عجیبی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت آنقدر که تمام مدت فاطمیه و حتی دهه بین 2 فاطمیه اول و دوم را هم پیراهن سیاه به تن میکرد.
[=arial]بعد از ازدواج، حتی خود من هم باورم شد که نامم زهراست. انگار با این اسم خیلی زود انس گرفته بودم. همین قدر که صالح این اسم را دوست داشت کافی بود تا من هم شیفته نام جدیدم شوم. آنقدر که وقتی کسی نام زهرا را صدا میزد، ناخودآگاه برای جوابدادن برمیگشتم. انگار اسم خودم را فراموش کرده بودم.
[=arial]صالح در خانه پدر و مادرم به احترام آنها، مرا «سمیرا» صدا میزد و در بقیه مکانها «زهرا». هنوز هم وقتی نامم را میپرسند، میگویم «زهرا کمالی».
[=arial]*آقای به تمام معنا
[=arial]همسرم بجز نام «زهرا»، گاهی هم «خانم» خطابم میکرد. من خیلی کم «صالح» میگفتم و اغلب «آقا صالح» صدایش میزدم. احساس میکردم خودش هم دوست دارد اینطور صدازدن را. البته از حق نگذریم شاید دلم نمیآمد کمتر از «آقا» خطابش کنم. مرد زندگی من یک «آقای» به تمام معنا بود؛ «آقا صالح».
[=arial]*گل یاس
[=arial]محبتش خیلی زیاد بود ومهربانیاش مثالزدنی...حتی اگر در اوج عصبانیت هم خواستهای از او داشتم، به سرعت آن را برآورده میکرد. یادم نمیآید با هم قهر کرده باشیم، اما اگر اختلاف نظری هم داشتیم، صالح به سرعت برای رفع کدورت پیشقدم میشد. مثلاً چون میدانست من گلدانهایی که گل دارند را خیلی دوست دارم، برایم از آن گلدانها میخرید تا از دلم درآید. مخصوصاً که عاشق گلدان گل یاس بودم...
[=arial]*جشن تولد 2 نفره
[=arial]تولدم 14 آذر ماه 69 است. ماهی که گل یاس در آن به بار مینشیند. یادم هست سال اول بعد از ازدواج، اصلاً روز تولدم را به خاطر نداشتم که صالح با یک گلدان گل یاس به خانه آمد و برایم تولد گرفت. جشن تولد دو نفره من و صالح... خیلی ذوقزده شدم. مخصوصاً اینکه خودم هم یادم نبود که روز تولدم است. بعد هم با اصرار از من خواست که باهم به بازار برویم تا هدیه تولدم را بخرم. تنها به بازار رفتن را دوست نداشت، میگفت دلم میخواهد هدیهات با سلیقه خودت انتخاب شود.
[=arial]اما گلدان گلهایی که صالح میخرید، چیز دیگری بود.... هدیه گلدانهای گل، خیلی خوشحالم میکرد... اختصاصی به آن گلدانهایم رسیدگی میکردم تا کمترین آسیبی نبیند. خب، هدیه صالح من بود...
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]پیش آمده بود کل یک دکور را تغییر دهد تا مثلاً ظرفی که تازه خریده بودم و برایش جایی پیدا نمیکردم را در آن جا دهد، آنهم با صبر و حوصله. انگار دوست داشت از دوستداشتنیهای من، بهترین استفاده شود و قشنگترین فضاها به آن اختصاص یابد. از زمانی که با حوصله برایم اختصاص میداد لذت میبردم...
[=arial]*لذت کارهای باهمی
[=arial]در کار خانه بسیار کمکم میکرد. من به شهر غریب رفته بودم و انگار صالح خود را موظف میدانست تمام تنهاییهای مرا پر کند. کارهایی مثل تمیز کردن سبزی و... فعالیتهای متداول او در خانه بود. یادم نمیآید که در خانه باشد و من به تنهاییسبزیها را تمیز کرده باشم. با اینکه نوع کار او هم به لحاظ جسمی و هم فکری بسیار پرمشغله و سخت بود، با این حال زمان زیادی را به من اختصاص میداد.
[=arial]با اینکه آموزش نیروهایش، هم تمرکز نیاز داشت و هم تبحر، اما با وجود کار زیاد، هیچگاه در خانه ابراز خستگی نمیکرد. حتی در اوج خستگی اگر قرار بود جایی برویم، حتماً مخالفت نمیکرد. اینطور نبود که وقتی به خانه میآمد زمانش را به استراحت اختصاص دهد. با به دنیا آمدن محمدحسین کمکهایش در خانه چند برابر شد. پا به پای من برای تدارک مهمانیها تلاش میکرد، آنقدر که تا زمانی که من مشغول بودم، او هم نمینشست تا با هم از کارها فارغ شویم. از پخت و پز غذا گرفته تا مرتب کردن خانه و...لذت انجام کارهای باهمی را فراموش نمیکنم. [=arial]*پیادهروی شبانه
[=arial]اهل تفریح و گشت و گذار بود. اغلب شبها به پیادهروی میرفتیم، مخصوصاً اینکه خانه ما در نزدیکی دریا قرار داشت. پیادهروی فرصت خوبی بود که بیشتر و آسودهتر کنارش باشم و با او حرف بزنم. آنقدر با او بودن برایم لذتبخش بود که شاید هیچگاه تصور نمیکردم که قرار باشد روزی از او دل بکنم و ...
[=arial]*انتخاب اول: فقط جنگل
[=arial]خواهر و مادر بزرگ، پدربزرگ و خاله صالح در بابلسر بودند. اغلب خودش بساط دورهمی فامیل را فراهم میکرد و برای تفریح، غذا را بیرون از خانه میخوردیم.
[=arial]جنگل را هر دویمان دوست داشتیم و اگر قرار بود صبح تا عصر را جایی بمانیم، انتخاب ما حتماً جنگل بود! وقتی میرسیدیم، میگشت تا بهترین مکان را برای پهن کردن بساط پیدا میکرد، فضاهای خلوت، دنج و زیبا.
[=arial]*مهمان صالح
[=arial]خودش هم حسابی سرحال و قبراق بود. انگار آرام و قرار را دوست نداشت. دائماً در حال تدارک لحظههای ناب برای بقیه بود. همانطور که گفتم در کار خانه هم کمک میکرد، حتی در پیکنیکها تقریباً برای انجام کارها پیشقدم بود، انگار همه مهمان آقا صالح بودیم! اما معمولاً من دست به سیاه و سفید نمیزدم تا همه چیز آماده شود.
[=arial]جنگل را میگشت، چوب برای درست کردن آتش پیدا میکرد و خیلی هم ماهر بود برای این کارها.
[=arial]من علاقه زیادی به چای داشتم، خصوصاً وقتی برای تفریح بیرون میرفتیم. معمولاً بقیه وقتی ببینند لوازم کاری مثل درست کردن چای فراهم نیست، از خیر آن میگذرند. آقا صالح اما چون میدانست من خیلی چای را دوست دارم، با هر سختی بود، حتماً بساط چای را فراهم میکرد. بقیه اقوام هم این موضوع را میدانستند و همیشه به خاطر این کار او سر به سرش میگذاشتند و با خنده به او میگفتند باز زهرا خانم چای خواسته!
[=arial]
[=arial]
[=arial]فردا وقتی به خانه میرسید، به صالح میگفتم، تنهایی این خانه دردناک است. وقتی محل کار میمانی آرامش ندارم. اگر میشود شبها برگرد.تمام تنهاییها و سکوت را با نبودن او یکجا حس میکردم. [=arial]*دلتنگش میشدم!
[=arial]چیزی که لحظات نبود او را سختتر میکرد، یادآوری لحظاتی بود که صالح در خانه بود. شیطنت و شلوغیش تمامی نداشت. حتی شده بود با حرکات ورزشی تکواندو بخواهد بساط شوخی را برای من فراهم کند، این کار را میکرد و اجازه نمیداد شاد نباشم.
[=arial]میگفت «من هم دلم میخواهد نمانم، اما گاهی مجبورم...» البته خودش هم به این دلیل که من در بابلسر تنها بودم، تلاش میکرد کمتر شبی را در محل کار بماند. اما واقعاً دلتتنگش میشدم و بارها و بارها این را به او گفته بودم.
[=arial]*محبت اختصاصی
[=arial]با این همه علاقه من به او، باز هم صالح بسیار با محبتتر بود. زیاد پیش آمده بود که به من میگفت «هر اتفاقی بیفتد از دوست داشتن من نسبت به شما چیزی کم نمیشود.» انگار که هیچ چیز نمیتوانست روی او اثر بگذارد، حتی در اوج عصبانیت! حتی اگر با بدترین آدم مواجه بود، محبتش را از او دریغ نمیکرد! دل بزرگی داشت.
[=arial]با این حال ابراز علاقه بینمان را در جمع نمیپسندید. حتی اگر گاهی در سریالها و... تصویری از این دست پخش میشد، با ناراحتی شبکه را عوض میکرد! اما در خانه، واقعاً متفاوت بود! دوست داشت نوع محبت بین ما اختصاصی برای خودمان باشد و نه هیچکس دیگر.
[=arial]آن روزها تصور میکردم مدت زمانی که به محل کار میرود و کنارم نیست، خیلی زمان زیادی است و من دوست دارم بیشتر او را داشته باشم.
[=arial]*دوستان متفاوت
[=arial]آقا صالح بسیار خوشبرخورد بود و این را همه نزدیکان او اذعان داشتند. دوستان زیادی هم داشت که البته برخی رفقایش برای من عجیب بود، افرادی که حتی ظاهر کاملاً متفاوت و شاید متضاد با او داشتند. یادم میآید یکبار که با صالح در مسیری پیاده میرفتیم، ناگهان یک اتومبیل 206 که صدای آهنگ آن بالا بود جلوی پای ما توقف کرد. مردی با ظاهر به اصطلاح فشن، با لباس تنگ و... از ماشین پیاده شد و با صدای بلند و انگار از روی شادی فریاد میزد «آقای زارع سلام، مخلصیم و ...» و شروع به گپزدن کردند! واقعاً هاج و واج نگاهشان میکردم. برایم عجیب بود که شعاع دوستان صالح آنقدر زیاد باشد! وقتی رفت، گفت قبلاً سربازم بود!
[=arial]*دعوت صالح به قلیان
[=arial]واقعاً ظاهر افراد برایش مهم نبود. احساس میکنم در روابطش با دیگران انگیزه دیگری داشت. اینطور هم نبود که شروع به نصیحت طرف مقابل کند. انگار که رفتار و چهرهاش به تنهایی برای تذکر به آنها کافی بود، حتی گاهی اگر کاری خلاف شرع محسوب نمیشد، خودش را شبیه آنها میکرد تا بیشتر به آنها نزدیک شود. مثلاً حتی پیش آمده بود که دعوت گروهی از جوانها برای قلیان را هم رد نکرده بود! نه اینکه خودش قلیان بکشد، اما میرفت و دقایق کوتاهی کنار آنها مینشست! آنها هم از بودن در کنار صالح ذوقزده میشدند.
[=arial]
[=arial]*صالح واقعا خواستنی بود...
[=arial]حتی پیش میآمد که سربازها و خانوادههایشان برای رفع مشکلات شخصی به او مراجعه میکردند، با صبوری حرفهایشان را میشنید و راهکار ارائه میداد. جالبتر اینکه گاهی اگر کسی از من هم راهنمایی میخواست، به صالح میگفتم و راهکارهای او را به آن بنده خدا میدادم. انگار بلد بود که چگونه افراد را راهنمایی کند تا به نتیجه برسند.
[=arial]آنقدر دلسوز حال بقیه بود و مهربان، هر جا میرفتیم، یک آشنایی پیدا میشد که بخواهد جلو بیاید و با صالح خوشوبش کند. حالا که فکرش را میکنم میبینم همه حق داشتند حتی اگر شده در حد سلام و احوالپرسی خودشان را به او برسانند. آقا صالح واقعاً خواستنی بود.خیلی به هم علاقه داشتیم، خیلی زیاد...
[=arial]
[=arial]
[=arial]ایام فاطمیه بود که محمدحسین به دنیا آمد. آنقدر خوشحال بود که از قبل برای اطلاعرسانی تولد پسرمان، پیامکی آماده کرده بود و بعد از تولد آن را برای همه ارسال کرد:
[=arial]«سلام
[=arial] "محمدحسین" کوچک ما با بهار به دنیا آمد. با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریه های معصومانهی خود را به صدیقهی شهیدهی طاهره تقدیم و پیشکش خواهد کرد.
[=arial] برای عاقبت بخیری کوچولوی ما دعا کنید»
[=arial]میخواست همه خبردار شوند که خدا به او پسر داده است. انگار باید همه را در شادی خودش شریک کند!
[=arial]*وابسته نبود
[=arial]به من و محمدحسین خیلی علاقه داشت، اما همیشه میگفت «نمیخواهم به شما وابسته شوم!» محبتش بینظیر بود، اما وابستگی نداشت. این حرفها مربوط به زمانی بود که اصلاً هیچ خبری از سوریه و شهادت و... نبود. انگار حواسش بود که با وجود شدت علاقه بینمان، این رابطه قلبی زمینگیرش نکند... دلش میخواست به راحتی دل بکند.
[=arial]محمدحسین 7 ماهه بود که آقا صالح رفت. با اینحال به دوستانش که در سوریه بودند گفته بود «محمدحسین خیلی به من وابسته است.»
[=arial]
[=arial]*محمدحسین بابایی شده بود
[=arial]از محل کار که به خانه میآمد، انگار محمدحسین دیگر مرا نمیشناخت! تا وقتی که به خواب میرفت، لحظهای از پدرش جدا نمیشد. اگر به جایی یا حتی سفر میرفتیم، بغل هیچکس جز پدرش نمیرفت. این حالت مخصوصاً بعد از چند روز دوری از آقا صالح تشدید میشد. انگار محمدحسین نمیخواست در پدرش با هیچکس شریک شود. محمدحسین بابایی شده بود...
[=arial]*روی پای خودش...
[=arial]بعد از اینکه صالح که به سوریه رفت، محمدحسین شروع به راه رفتن کرد. وقتی برایش تعریف کردم، بعد از آن دائماً با هیجان از راه رفتن و شیطنتهایش میپرسید. انگار برای خودش تصور میکرد حرکات محمدحسین را... و حالا از اینکه پسرش برای خودش مردی شده که روی پاهای خودش میایستد ذوقزده میشد...
[=arial]*دنیای دوستداشتنی
[=arial]من قبل از رفتن صالح، دنیا را خیلی دوست داشتم. دلم نمیخواست به این زودیها از دنیا بروم. و برعکس صالح، به خیلی چیزها از جمله همسر و تنها فرزندم وابسته بود. بعد از شهادت او، انگار من هم از دنیا کنده شدم. حتی در مورد محمدحسین یادم میآید وقتی صالح بود، دلم نمیخواست حتی یک لحظه محمدحسین بخوابد. اما الآن واقعاً به او هم وابسته نیستم، دلم میخواهد من هم شهید شوم...
[=arial]*برنامه تربیتی محمدحسین
[=arial]آقا صالح خیلی دوست داشت محمدحسین حافظ قرآن شود. حتی در دوران بارداری صوت جزءهای قرآنی را در خانه پخش میکرد تا فرزندمان با صدای قرآن انس بگیرد. بعد از تولد محمدحسین هم، زمانهایی که خواب بود برایش نوای قرآن پخش میکرد. آن هم روزانه حدوداً یک ساعت و نه بیشتر. چراکه وقت بیداری با شیطنتهایش هر دو ما را با خود همراه میکرد.
[=arial]پخش صوت قرآن، جزء برنامههای اصلی تربیتی محمدحسین بود. آقا صالح میگفت «اگر محمدحسین حافظ قرآنی شود، ما آن دنیا سربلند خواهیم بود.» میگفت «میدانم سخت است، ولی به اجر آن دنیایش میارزد، پس برایش تلاش کن.»
[=arial] محمدحسین آخر اسفند 93 که البته اول فروردین 94 به دنیا آمد. تنها عیدی که با پدرش آن را جشن گرفتیم.
[=arial]
[=arial]فکه یکی از مناطق عملیاتی دوران 8 سال دفع مقدس است که با 2 عملیات والفجر مقدماتی و والفجر 1 شناخته شدهتر است. نوع شهادت شهدای آنجا، مظلومیت دوچندانشان و اینکه هنوز جز مناطق بکرتر بوده و حتی همچنان تفحص شهدا در آنجا انجام میشود جایگاه خاصی به فکه بخشیده است. خاک فکه رملی است و حتی راه رفتن عادی روی خاکهای آن مشکل است. حال در آن بیابان باید تمام امکانات رفاهی برای افرادی که میخواهد برای عزاداری آنجا بیایند فراهم شود.
[=arial]کار سخت و دشواری بود. علمکردن خیمهها، آبرسانی، غذا، برنامههای فرهنگی، سخنران، مداح و... همه و همه هماهنگی زیادی نیاز داشت. [=arial]*لذت خدمت به شهدا
[=arial]همیشه همینطور بود که از کارهای سختی که به نظرش انجامش لازم بود فرار نمیکرد و حتی خودش را به سختی میانداخت. لذت عجیبی از خدمت به شهدا میبرد. بعد ازدواج ما، 2 سال تا شهادتش فاصله بود که متأسفانه نتوانستم با او به فکه بروم. آقاصالح با دیگر دوستانش به خدمت مشغول بودند و امکان اینکه حتی در مسیر هم باهم باشیم وجود نداشت. من باید با کاروان دیگری میرفتم و تنها از مراسم استفاده می کردم و برمیگشتم.
[=arial]یادم هست هر دو سال بین کاروانهای مختلف جستوجو کرد تا من با بهترین آنها بروم، اما قسمت نشد و صالح تنها میرفت. سال اول محمدحسین را باردار بودم و سال بعد محمدحسین خیلی کوچک بود و ضعیف. نمیتوانستم تنهایی از پس رسیدگی به او بربیایم. وقتی برمیگشت با ذوق و شوق فیلمهای مراسم را به من نشان میداد. حتی یکبار در روزهای برگزاری مراسم چند شهید تفحصشده را بین جمعیت آورده بودند. واقعاًً عاشورای فکه را خیلی دوست داشت.
[=arial]*اولین سفر
[=arial]بعد از عقد برای اولین سفر به مشهد رفتیم. دلش راضی به مرخصی زیاد نبود. میگفت مثل این است که یک معلم، دانشآموزانش را رها کند و به سفر برود! اگر من زیاد دلتنگ خانواده میشدم و قرار به سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم میرفتیم و برمیگشتیم.سفرهایمان اغلب دیدار با خانوادهها بود؛ اصفهان، تهران، قم.
[=arial]*خدمت به همه
[=arial]وقتی به خانه پدرم میآمدیم، در عین سادگی و بیآلایشی بسیار شوخطبع بود. لحظاتی که صالح میآمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته میشد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمککار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک میکرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند.
[=arial]یادم هست وقتی از محل کار برمیگشت، در اوج خستگی به خانه آنها میرفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت.چیدن میوهها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام میداد.
[=arial]حتی اگر آنها میخواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل میگرفت و به راننده سفارش میکرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند.
[=arial]پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکردهاند...
[=arial]
[=arial]*برگه مأموریت
[=arial]صالح مقید بود اگر ساعات بیشتری را در محل کار میماند، برای آن زمان برگه حق مأموریت امضاء نمیکرد! با اینکه آن لحظات کارهایی که در طول روز یا هفته به اتمام نرسیده بود را انجام میداد، ترجیح میداد آن ساعت داوطلبی باشد و هیچ پاداشی برای آن قبول نمیکرد
[=arial]*طعم میوه بهشتی
[=arial]بابلسر بودیم... صالح قرار بود برای اربعین به کربلا برود. چهارشنبه 26 آبان بود که گفت «هماهنگیها انجام شد و انشاءالله 28 آبان عازمام.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکانپذیر نبود.
[=arial]نمیتوانستم به او هم بگویم که به کربلا نرود، گفتم «صالح! دلم نمیخواهد تنها بروی. دوست دارم باهم به کربلا برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس میکنم نمیتوانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...»
[=arial]گفت «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوقالعاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» گفتم «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی!» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسیده بود.
[=arial]*روز اعزام به کربلا...
[=arial]ظهر پنجشنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» منومن کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!»
[=arial]جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟»
[=arial]با اینکه گویا مدتها بود رایزنیهایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94...
[=arial]
[=arial]*آرامش جهان اسلام یا آرامش من!
[=arial]آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیمگیری را از من گرفته بود.حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانعکننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمیگذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من...
[=arial]
[=arial]*راضی شدم برود اما برگردد!
[=arial]احساس میکردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم میخورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم میگفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمیشوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود.
[=arial]نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت میدادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظهای و کمتر از لحظهای نام شهادت را به زبان نمیآوردم. حتی به آن فکر نمیکردم. گفتم «هم دلم میخواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمیخواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود!
[=arial]میگفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور میتوانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی میکنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...»
[=arial]*گفت چند ماهه برمیگردد[=arial]
[=arial]از طرفی به قابلیتهایش ایمان داشتم. مطمئن بودم که رفتنش نیاز است و قطعاً مؤثر واقع میشود. با اینکه هیچگاه چنین افکاری نداشتم، آن روز ناخودآگاه این حرفها به ذهنم خطور میکرد که اگر آن دنیا از من بپرسند چرا نگذاشتی برود، چه جوابی بدهم؟ بگویم دلم میخواست کنارم بماند؟ باز خودم را آرام میکردم که این حرفها درست، اما خب، من هم حقی دارم که دلم میخواهد تا ابد با هم باشیم... من هم نیاز دارم به ماندنش... کش و قوسهای ذهنم تا صبح ادامه داشت.
[=arial]انگار صبح آرام شده بودم. یک آرامش عجیب و شاید دوستداشتنی. قرآن را بالای سرش گرفتم و بدرقهاش کردم. گفت «چندماهه برمیگردد.»
[=arial]*تمام دارایی من
[=arial]به صالح گفتم «از علاقهات خبر دارم و واقعاً دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام دهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.»
[=arial]بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب(س) گفتم «من بهترینها را برای شما دادهام، از من پذیرا باشید»
[=arial]*میخواهم حرف بزنم
[=arial]دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر میبردم. واقعاً لحظهای تلفن همراه را از خود دور نمیکردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعهها تماس میگرفت. هفتههای آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس میگرفت. تلفنها خود به خود قطع میشد.
[=arial]هر بار تماس میگرفت، میگفتم «دلم میخواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. میخواهم حرف بزنم. میخواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» میگفت «من قطع نمیکنم، خودکار قطع میشود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار میکردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم»
[=arial]*دلم تنگ شده
[=arial]اغلب حرفهایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفنها کنترل میشود» اما من نمیتوانستم، دائماً میگفتم که «دلم تنگ شده...کی میآیی؟» صالح لحظاتی سکوت میکرد من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره و راهکاری نداشت، سکوت می کرد. میگفت «میدانی که تلفنها کنترل میشود؟» میگفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده».
[=arial]
[=arial]
[=arial]تماس گرفتم و گفتم «صالح چرا نیامدی؟ همه دوستانت برگشتند!» گفت «وظایفم زیاد است. بچههای زیادی اینجا هستند که اگر بیایم، کارم ناتمام میماند. باید کار را تحویل بدهم و بیایم.» دائماً هم میگفت «باید صبر داشته باشی. از حضرت زینب صبر بخواه.» صالح معتقد بود «شرکت در مراسمات روضه اباعبدالله به تنهایی هنر نیست، باید از حضرت زینب(س) الگو بگیریم، باید در راه دین صبور باشیم.» البته اینطور نبود که صالح دائماً در هیأت و مسجد باشد، اغلب مشکل زمان داشت اما اگر فرصت داشت حتماً میرفت. [=arial]*حیف بود صالح بمیرد
[=arial]بعد از عقد هم هروقت به زیارت یا حتی مراسمات مذهبی میرفتیم، میگفت «میدانی که باید برای من چه دعایی کنی؟ دعا کن شهید شوم.» همیشه در دلم میخندیدم و دعا میکردم چراکه به خودم میگفتم کسی باید دعا کند که خیلی خوب، پاک و معنوی باشد تا دعایش بگیرد. البته به صالح میگفتم «دعا میکنم، اما خواهش میکنم دائماً تکرار نکن!»
[=arial]من واقعاً دلم میخواست صالح شهید شود. شاید اگر به حالت طبیعی از دنیا میرفت خیلی برایم سخت بود و اصلاً حیف بود که صالح فقط بمیرد. البته باید اعتراف کنم که موضوع شهادت هم در خانوادهها و هم خانواده آقا صالح یک امر کاملاً جا افتاده و مطرحی بود. عموی من، عموی آقاصالح، و دو پسرعموی مادر پدرم هم به شهادت رسیدهاند.
[=arial]واقعاً اگر با شهادت از دنیا نمیرفت، نمیتوانستم نبودن او را تحمل کنم. شهادت آرزوی او بود و خوشحالم که به آرزویش رسید.
[=arial]*آرامام
[=arial]الآن هم بینهایت دلم تنگ شده، آرزو میکنم یک لحظه آسمان باز شود یا من بالا بروم و یا او پایین بیاید، ببینمش و برود. اگر برگردد، محکم نگهاش میدارم و نمیگذارم دیگر برود.
[=arial]اما حالا آرامش عجیبی دارم. دیگر از دلشوره و نگرانی خبری نیست. قبل شهادتش آرام و قرار نداشتم. این آرامش را حتی در یک روز از آن 3 ماه نداشتم.
[=arial]*اگر برگردد
[=arial]اگر برگردد، نمیدانم چه کنم... وقتی هم شهید شد تا لحظهای که پیکرش را ندیدم، باورم نمیشد، دعا میکردم واقعیت نداشته باشد. واقعاً تصور شهادتش را نداشتم. حس میکردم به یک مأموریت عادی رفته و برمیگردد.
[=arial]*رضایت صالح
[=arial]از خدا میخواهم کمک کند تا زندهام طوری زندگی کنم که صالح از من راضی باشد. مانند زمانی که بود و باهم زندگی میکردیم... صالح برای من افتخار بود، دلم میخواهد من هم برایش مایه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد.
[=arial]
[=arial]
*نویسنده میگوید
[=arial]18 بهمن ماه سال 94 شهادت «آقا صالح» اعلام شد؛ در گرماگرم نبرد آزادسازی شهرهای شیعهنشین سوریه.
[=arial]شهرهای «نبل» و «الزهرا» در استان حلب که محل زندگی شصت هزار تن از شیعیان اثنی عشری سوریه است، بیش از سه سال پیش توسط گروه های تکفیری محاصره شده بود که طی ماههای اخیر با مجاهدت رزمندگان سپاه اسلام، محاصره آن شکسته شد.
[=arial]گویا «نبل» و «الزهرا» بهانهای بودند تا نام «آقا صالح» را در بین شهدای مدافع حرم عقیله بنیهاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها ثبت کنند. همان شهرهایی که از همین حالا بین آنها با «محمدحسینِ آقا صالح» علقه قلبی برقرار است...
[=arial]پیکر «عبدالصالح زارع بهنمیری» پس از انتقال به میهن اسلامی ابتدا در استان مازندران و سپس در قم تشییع و پس از اقامه نماز به امامت آیتالله نوریهمدانی مرجع تقلید شیعیان، در گلزار شهدای علی بن جعفر (علیه السلام) به خاک سپرده شد.
[=arial]او سومین شهید مدافع حرم شهرستان بابلسر و چهاردهمین شهید مدافع حرم استان مازندران است که در سن 35 سالگی به آرزوی خود دست یافت.
وصیت نامه شهید
درود بر امام امت نایب بر حق امام زمان (عج) حضرت امام خامنهای حفظه الله تعالی.
عزیزان من، حواستان باشد که این انقلاب اسلامی را به امانت به ما سپردند و نکند در امانت خیانت کنیم؛ این امانت، امانت الهیست، وظیفه همه ماست که از این انقلاب و دستاوردهای آن پاسداری کنیم.
دست از این ماه تابان برندارید، چرا که این ماه از خورشید عالم تاب نور گرفته و بازتاب مینماید...
همانطور که امام خمینی(ره) فرمودند: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد»، پشتیبان واقعی باشید و نکند روزی به خود آیید و خود را تواب معرفی کنید که آن روز هم پایان جهل نیست.
خدا کند که از این آزمایش بزرگ سربلند بیرون آییم.
خدایا از تو یاری میخواهم مرا توان دهی که در راه رضای تو قدم بردارم و هدفی جُز رضایتت نداشته باشم.
ما میرویم تا مقابل دشمنان قسم خورده اسلام بایستیم و انشاءالله با ایستادگی در برابر ظلم و با از میان برداشتن آنان، زمینهساز ظهور آقا امام زمان(عج) باشیم و به اذنالله زمانی که مهدی فاطمه ندای یا لثاراتالحسین(ع) برآورد، لبیک بگوییم و جُزء سربازان آن حضرت باشیم. منابع:
http://www.farsnews.com
http://www.abrobad.net