کی تا حالا شازده کوچولو خونده؟ حتما بخونید!
تبهای اولیه
[="DarkOrange"]
باتشکر
سلام آقا پیمان ...
همکنون متن های صوتی داستان شازده کوچولو هم در اینترنت وجود داره ...
به نظره من فکره خوبی هست که این داستان رو تعریفش کنیم ... بعدش به صورته دسته جمعی تحلیلش کنیم ...
اینجوری خیلی قشنگ تر میشه ...
[="DarkOrange"]علیکم السلام رحمة ا...
دوست عزیز{نفرنفر}انجام موضوعی که مطرحش کردم بستگی به در استقبال افرادی که مشتاق هستن داره وباید دید که چی پیش میاد.[/]
سلام علیکم و رحمه الله
شازده کوچولو , آنتوان دو سنت اگزوپری "ترجمه محمد قاضی" . این کتاب را با این ترجمه خوانده و مورد پسندم بوده . بفرمائید تعریف کنید بنده خواننده مطلب شما هستم.
یاحق
[="DarkOrange"]با عرض سلام
خدمت دوست عزیز {فاتح}،
از اینکه برای مطالعه این قسمت وقت گذاشتید ودر موضوع شرکت نمودید بسیار ممنون؛انشااللّه به زودی شروع خواهم کرد. [/]
سلام.عضویتتون رو تو سایت تبریک میگم.:Gol:
یکی از بهترین کتابایی که خوندم همین شازده کوچولو هستش.فک کنم تا حالا حداقل 5-6 بار خوندمش.
واقعا کتاب قشنگیه.
منم موافقم:ok:
[="DarkOrange"]سلام
اول از همه تشکر میکنم از دوستانی که منتظر شروع داستان بودن البته ارزششو داشت؛بعد یه اصلاحیه باید عرض کنم به خاطر اینکه گفته بودم شازده کوچولو کتاب برگزیده قرن 21!
درواقع شازده کچولو برگذیده مردم قرن 20 نویسندشم هست اقای آنتوان دوسنت اگزوپه ری که با ترجمه زیبای اقای احمد شاملو دلنشین تر شده.
بگذریم این شما واین هم...
از بچه ها عذر می خوام که این کتاب را به یکی از بزرگترها هدیه کرده ام.برای این کار یک دلیل موجه دارم : این «بزرگتر» بهترین دوست من توهمه دنیا است.
یک دلیل دیگرم هم انکه این «بزرگتر» همه چیز را میتواند بفهمد حتی کتابهایی را که برای بچه ها نوشته باشند.
عذر سومم این است که این «بزرگتر» تو فرانسه زندگی می کند و انجا گشنگی و تشنگی میکشد وسخت محتاج دلجویی است.
اگر همه این عذرها کافی نباشد اجازه میخواهم این کتاب را تقدیم ان بچه ای کنم که این ادم بزرگ یک روزی بوده. اخر هر ادم بزرگی هم روزی روزگاری بچه یی بوده ( گیرم کمتر کسی از انها این را به یاد می اورد).
پس من هم اهدا نامه ام را به این شکل تصحیح میکنم:
موقعی که پسر بچه بود
آنتوان دوسنت اگزوپه ری
ادامه دارد...
فصل 1
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصّه های واقعی _که در باره جنگل بکر نوشته شده بود_ تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می بلعید.
تو کتاب امده بود که: (مارهای بوآ شکارشان را همینجور درسته قورت میدهند.بی اینکه بجوندش. بعد دیگر نمی توانند از جا بجنبند وتمام شش ماهی را که هضمش طول می کشد می گیرند می خوابند.)
این را که خواندم، راجع به چیز هایی که تو جنگل اتفاق می افتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار در اورم. یعنی نقاشی شماره یکم که اینجوری بود:
شاه کارم را نشان بزرگتر ها دادم وپرسیدم از دیدنش ترستان بر می دارد؟
جوابم دادند: _ چرا کلاه باید آدم را بتر ساند؟
نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم می کرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن ها توضیحات داد. _ نقاشی دومم این جوری بود.
بزرگتر ها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم.
از این که نقاشی شماره یک ونقاشی شماره دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگتر ها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی توانند از چیزی سر در آرند. برای بچه ها هم خسته کننده است که همینجور مدام هر چیزی را به آنها توضیح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت کرده. می توانم به یک نظر چین و آریزنا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سر گردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش می رسد.
از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم های حسابی برخورد داشته ام. پیش خیلی از بزرگتر ها زندگی کرده ام و آنهارا از خیلی نزدیک دیدیه ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره ی آنها عقیده ی بهتری پیدا کنم.
هر وقت یکی شان را دیده ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شماره یکم که هنوز هم دارمش محکش زده ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که:
لطفا نظرتون رو راجع به داستان بفرمایین
سلام
فکر کنم که یکی از دلایل محبوب شدن "شازده کوچولو" عینکی تازه بود که با آن به دنیا نگاه شد!
یعنی اگه همیشه همه با عینک سبز به دنیا نگاه می کردند ,آنتوان با یک عینک آبی نگاه کرد.
فکر می کنم اگر شما آن مقدمه را هم نمی دادید , خواندن همین یک بخش از کتابتون هر خواننده ای را یاد کتاب "شازده کوچولو" می انداخت!
یعنی فکر کنم شما هم میخواهید با همون عینک آبی به دنیا نگاه کنید ولی یک سری مناظر جدیدی را به غیر از انچه آنتوان نشون داد , نشان بدید.
این خیلی خوبه ولی اگر یکی پیدا بشه ویک رنگ جدیدی بذاره رو فریم عینکش شاید چیزهایی جدید در دنیا ببینیم که تا حالابا شیشه های سبز و آبی دیده نشده بود و مطئناً اون کتاب هم جزو پرفروشترین کتابهای دنیا می شد.
..............
موفق باشید.
منتظر دنباله داستانیم:Kaf:
[="DarkOrange"]
کاربر گرامی "عارف"
اعتقاد دارم که این کتاب به ما انسان های فراموشی زده! یاد میده که چطور از دنیای خود ساخته خود مون خارج بشیم و کمی از بالا به چگونگی زندگی مان نگاه کنیم.البته ما مسلمونا نعمات زیادی برای بیدار شدن داریم که انشااللّه شاکر آنها خواهیم بود.
فصل 1
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصّه های واقعی _که در باره جنگل بکر نوشته شده بود_ تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می بلعید.
تو کتاب امده بود که: (مارهای بوآ شکارشان را همینجور درسته قورت میدهند.بی اینکه بجوندش. بعد دیگر نمی توانند از جا بجنبند وتمام شش ماهی را که هضمش طول می کشد می گیرند می خوابند.)
این را که خواندم، راجع به چیز هایی که تو جنگل اتفاق می افتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار در اورم. یعنی نقاشی شماره یکم که اینجوری بود:
بزرگتر ها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم.
سلام علیکم و رحمه الله
داستان مار بوآی باز و بسته یک چالش از ابتدای کتاب است که ارتباطی با داستان شازده کوچولو ندارد
نویسنده در بیانی ساده تفاوت بین دید و تصور یک آدم بزرگ و کودک را در متنی کوتاه با مقایسه ای نمایش می دهد و میخواهد یک مانفیست و یا شاید یک زبان جدید و یا یک جهان بینی دیگر را معرفی نماید.
مار بوآئی است که در شکمش یک فیل است و برای کودک هیجان انگیز است
ولی این مار بوآی بسته برای آدم بزرگ ها یک کلاه لبه دار است مگر اینکه برای توضیح مار بوآی باز برایشان بکشی
در ادامه هم همین زبان و یا دیدگاه از زبان و تصور یک کودک در قالب داستان شازده کوچولو ادامه می یابد و شازده کوچولو مدام باید توضیح بدهد.
اما
نکته ای که در ترجمه این کتاب مهم است این است که مترجم سعی کند با وفاداری به متن اصلی و استفاده نکردن از عبارات غیر ضروری و یا تغئیر لفظ اصالت دیدگاه را حفظ نماید.
با تشکر از شما منتظر ادامه مطلب هستیم
یاحق
سلام علیکم و رحمه الله
حال تا جناب فتحی تشریف بیاورند و داستان را ادامه بدهند لینک سایت پونه را هم بگذارم که که ترجمه محمد قاضی را در آن جا بصورت آنلاین میتوان مطالعه کرد.
http://rainymint.com/lepetitprince/index.shtml
یاحق
سلام منم چند وقت پیش یه داستان خوندم به اسم شازده نوجوان (البته از اون شازده شما یکم بزرگ تر هست!)
داستان شاهزاده یکم بزرگ تر از کوچولو!
[SPOILER]
بنام خدا
یکی بود یکی نبود
این شاهزاده خانوم،یک اخلاق بدی هم داشت، اونم اینکه خیلی مغرور بود چون هم قشنگ بود و هم اینکه باباش پادشاه بود برای همین همش پیش این و اون پز میداد!
![](http://forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%2835%29.gif)
این اخلاق بد دختره بلای جون پادشاه شده بود چون هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد و هر شاهزاده ای که برای خواستگاریش می اومد یه عیبی براش می گرفت و اون و با لگد بیرون میکرد!
پادشاه هم خیلی نگران بود و دائم بهش میگفت:
دختر، تو تا کی می خوای توی خونه من زندگی کنی! من تا ابد که نمی تونم خرجت و بدم که!!
آخه داشت تبدیل به تُ ر ش ی میشد... شایدم خ ی ا ر شورررر!... من دقیق نمی دونم والاٌ!
![](http://forum.p30world.com/images/New-smile/N_aggressive%20%2837%29.gif)
ولی شاهزاده هر دفعه یک بهونه ای میاورد و حتی اواخر می گفت من تازه می خوام برم دانشگاه !( دروغ می گفت عمه ننه، چون تا کلاس دوم نهضت بیشتر سواد نداشت !:khandeh!:)
اماااااااا...
روزی از روزها که این شاهزاده خانوم مغرور آنها در حال قدم زدن در باغات مملکت باباییش بود و داشت به زمین و زمان فخر رو با قیمت گزافی می فروخت ...یهو پاش سر خورد و افتاد توی یک چاه!
ندیمش که دست و پاش و قاطی کرده بود هر مدل که می تونست بدو بدو کرد تا به سلطان خبر بده!
سلطان هم با عجله اومد ،اما حتی با کمک درباریانش هر کاری کردن نتونستن شاهزاده خانوم و نجات بدن!
پادشاه که دستش از همه جا کوتاه شده بود و دیگه فکری به کلش نمی رسید به جارچی گفت بره و در تموم شهر ها جار بزنه که هر کسی بتونه شاهزاده خانوم و نجات بده من دخترم و به عقد اون در میارم ! (دیگه بادا باد خسته شدم)
**************
از قضا همان روز جوان رعنایی با اسب سفیدش از این شهر می گذشت،اما همین که شهر به این بزرگی رو خالی از سکنه و حتی جانوران و گیاهان دید خیلی خیلی تعجب کرد!
کلی این ور و اون ور و گشت تا به هر جان کندنی بود یک درویش پیدا کرد!
بعدم از اون پرسید: چرا شهرتون اینقدر خالیه؟
درویش نگاهی به جوان انداخت ، بعدش یه کاغذ از توی جیبش در آورد که این شعر توش نوشته بود:
آی سوار سوار لخ لخی
نقـــــــره سوار لخ لخی
تو خانه شـــاه می روی
آن موش موشـک را بگو
تیر تیری گوشـک را بگو
بــــــــگو نازت آب افتاده
ناز پــــــــــرت آب افتاده
کاتــــــــــــی نقره بیاره
ماتـاب خانوم و در بیاره!
پسرک جوان که خیلی باهوش بود فورا متوجه نکته انحرافی توی این شعر میشه و بلافاصله به سمت قصر پی تی کو پی تی کو کرد تا زودتر برسه!
اما...
همین که به چند صد فرسنگی قصر رسید می بینه جمعیت بسیار زیادی از تمام قبایل و شاهزاده های شهر ها و کشور های اطراف (حتی سیاره های دیگه هم من شنیدم اونجا بودن که احتمالا این قسمت و تحریف کردند!) بعلاوه ی تمام گدایان و مستمندان و گرسنگان و معتادان شهر ها و کشور های دیگه همه در یک صف عریض و طویل... به امید اینکه شاید تقٌی به توقٌی بخوره و بختشون در قصر سلطان وا بشه، کیپ تا کیپ پشت هم ایستاده بودن و دائم همدیگه رو هل میدادن، هی هل میدادن، هی هل میدادن !!!
*******************
پسرک جوان هم که آخر از همه رسیده بود چاره ای نداشت جز اینکه بره در انتهای صف منتظر بمونه تا نوبش بشه (هر چند خیلی سعی کرد تا غیر نوبت وارد بشه ولی هر کاری میکرد نمیشد چون اونا پارتی آقاشون خیلی کلفت بود!)
یک روز گذشت...
دو روز گذشت...
یک ماه گذشت...تا اینکه بالاخره نگهبان در باغ قصر اسم پسرک را صدا کرد.
پسرک جوان که بزور با ذخیره کاه توی پالون اسبش ( احتمالا الاغ بوده و نویسندش اینجا خالی بست!) تونسته بود خودش و زنده نگه داره،سینه خیز روان خودش و میرسونه بالای چاهه و با حداکثر تعجب می بینه که، اونقدر شاهزاده های شهر ها و کشور ها (شایدم سیارک های) دیگه در چاه حماقتشون افتادن و غرق شدن که آب چاه تا نزدیکی های لبه ش اومده بود بالای بالا طوری که شاهزاده خانوم کاملا پیدا بود و هی می گفت ...کمک...کمک!:kafkaf:
پسرک جوان متوجه شد که این چاه احتمالا جادو شده و فورا به یاد حرفهای درویشه افتاد و به سلطان گفت این چاه طلسمی توش هست که هر پسری که بره توش، فورا غرق میشه! اما اگه برای من یک نردبون نقره بیارین شاید من بتونم شاهزاده خانوم و از توی چاه بیارم بیرون!
بلــــــــــــه بچه ها...
پسرک جوان نردبون نقره ای که براش آوردن و انداخت توی چاه و با اون بالاخره تونست شاهزاده خانوم و از توی چاه طلسم شده بیارتش بیرون!
غوغایی به پا شد و کل شهر و کشور غرق در شادی و سرور شد
بعدم وزیران دستور دادن به میمنت این توفیقی که نصیب ما شده تا بیست سال اموال بیت المال را برای جشن و مراسم اون مفت مفت خرج کنن!!!
سلطان هم که خیلی خوشحال شده بود پسرک جوان را محکم در آغوش گرفت و دستش و به عنوان نفر اول مسابقات المپیک (در رشته چاه باز کنی!) بالا برد و گفت من امروز این جوان را به عقد دخترم در می آورم تا بعد از من پادشاه این سرزمین بشه!
اماا توی این شلوغ پلوغی پسره ی ساده لوح ما !، در کمال ناباوری و تعجب پادشاه و دخترش و بقیه مردم (که اکثرا مونث بودن) پیشنهاد سلطان و قبول نکرد و اعلام میکنه که من الان اصلا آمادگی ازدواج ندارم که هیچ بلکه تازه می خوام بهمراه اسب سفیدم برم تا شاهزاده خانوم های دیگه ای که درچاه های مختلفی افتادن و دارن غرق میشن و نجات بـــــــــــــــــــدم...... .........!!
خوب بود نه
************************
و اما حاشیه های این ماجرا:
1-دختر پادشاه که روزگار درس خوبی بهش داد و حسابی ادب شده بود بالا خره یا پایین خره اخرش قبول کرد که شوهر کنه! (حتی حاضر بود با یک گدای دست پا چلفتی هم ازدواج کنه...تا این حد!!! )
اما کــــــووووووو...
دریغ از حتی یک دونه خواستگار !
تموم شاهزاده های شهر های دیگه که غرق شده بودن هیچی.
اون مردم مستضعف و بینوایی هم که بهشون امیدی بود هم به علت طولانی شدن زمان انتظار در صف های عریض و طویل فشرده و همچنین بر اثر سوء تغذیه شدید و نرسیدن مواد و خماری بیش از حد، پشت به پشت تلف شده بودن و حتی نتونستن خودشون و به نزدیکی های اون چاه برسونن که لااقل ببینن شاهزاده خانومه چه شکلیه!
2- پسرک جوان داستان ما که تازه احساس قهرمان بازی به کلش زده بود سال های درازی رو به کشور ها و سرزمین های دیگه صرف سفر کرد و به سلطان های زیادی مراجعه کرد اما امان از حتی یک دونه شاهزاده خانوم که افتاده باشه توی چاه !
چون بیشترشون یا پسر بچه عمل اومده بودن و یا اینکه اگر شاهزاده خانومی هم بود مشکل اینجا بود که هرچی اصرار میکرد اون نمی رفت تو چاه!!
و اگه بر حسب اتفاق توی چاه هم می افتادن باز هم بعلت نداشتن امکانات رسانه ای و تبلیغاتی گسترده قبل اینکه پسر جوان ما به دادش برسه همون جا غرق می شد
نکته جالب:
حتی مارکوپولو هم در دست نوشته هاش قید کرده بود که اونو دیده (نه یکبار ...بلکه چند بار) که در تمام مدت ول می گشت و دائم با پسر های سلاطین مختلف درگیر میشد که لااقل اجازه بدن یکبارم که شده شاهزاده خانوم قصرشون بیفته تو چاه بلکه اون بیاد نجاتش بده!
اما هر دفعه در حالی که کلی کتک می خورد،
اما عجیب این بود که اصلا نامید نمیشد!(درود بر این قهرمان)
هرچند مارکوپولو بعد ها اعتراف کرد هیچ کس داستان اونو درباره این قهرمان اسطوره ای باور نکرد!
خب بچه ها داستان ما به سر رسید اما هیچکی به هیچکی نرسید که هیچ بلکه تلفات زیادی هم داشت!
[/SPOILER]
باسلامقصد دارم رمان بسیار دوست داشتنی شازده کچولورو که اثر برگزیده قرن 21 براتون تعریف کنم.هرکی دوست داشت لطفا اعلام کنه
باتشکر
واقعا عالیه
من این رمان رو بالای 60 بار خوندم
این کتاب توی شلوغی های جنگ جهانی نوشته شده
یک دنیا خرابی و نامیدی
علمی که امید می رفت روزی دست انسان رو بگیره
پای انسان رو گرفته بود و حالا............................................
و حالا از اون موقعخیلی گذشته
وشاید عوض بهتر شدن
بدتر شده
شازده کوچولو نه تنها در زمان خودش بلکه در حال حاضرهم
شاید مرهمی با شه به دله زخمی مردم کل جهان
و فقط.................
برای دوست بودن بایداهلی شد
باید گذشت کردن رو یاد گرفت و تمرین کرد
شاید واسه همینه که میگن کتابی برای تمام سنین:ok:
واین اتفاق هم یک اتفاق منحصر به فرد واقعی در طبیعت بوده که درضمن آن یک حق حیات سلب میشود تا دیگری حق ادامه ی حیات داشته باشد
نظرتون خیلی جالب بود تاحالا از این زاویه نگاه نکرده بودم!
سلام به دوستان عزیزم
با اینکه مدتیه دیر به دیر به سایت سر می زنم، ولی الان که سر زدم و تاپیک خوبی مثل این تاپیک رو دیدم، خیلی خوشحال شدم. به موسس این تاپیک و همه ی دوستانی که در این محفل جمع شدن و دارن راجع به یکی از بهترین داستان های تاریخ بشر صحبت می کنند تبریک می گم. این شروع خیلی خوبیه که بعد از این کتاب هم ادامه پیدا کنه و هر کتاب رمان یا داستان کوتاه در یک تاپیک، همینطور مورد فکر و صحبت قرار بگیره.
دو نکته در مورد این داستان و نویسنده اش می گم که دوستان علاقه مندتر پیگیری کنند:
1- نکته ای که گاهی توجهی بهش نمی شه همراه با تصویر بودن این داستان هست و خصوصا اینکه این تصاویر رو هم خود اگزوپری کشیده. اما چرا این تصاویر در کل داستان خیلی مهمه، چون بر خلاف خیلی از کتاب های دیگه، تصاویر، صرفا جنبه ی تزئینی نداره، بلکه این تصاویر، مکمل داستان هست. یعنی انگار نویسنده، بعضی جاها به جای اینکه حرفش رو در یک پاراگراف بزنه، جای حرف زدن، اون حرف رو در یک تصویر نشون داده و چون خود مولف، تصاویر رو کشیده در واقع این تصاویر هم جزو داستان و حاصل تراوشات همون ذهنی هست که داستان رو نوشته.
2- یکی از راه های درک بهتر یک اثر، آشنا شدن با زندگی و روحیات نویسنده اش هست. اگر کسی خواست با اگزوپری بیشتر و به طور مفصل آشنا بشه که در چه شرایط زمانی و مکانی و خانوداگی و شغلی و... زندگی می کرده و چه روحیاتی داشته بره سراغ کتاب زیر:
داستان زندگی خالق شازده کوچولو، استیسی شیف، ترجمه ی پرتو اشراق، نشر ناهید
برای همه ی دوستان، آرزوی تعالی و ابتهاج فکری و معنوی دارم :Cheshmak:
[=Times New Roman]داستان ساده و ژرفمعناى شازده کوچولو را مهمترین کتاب ادبیات کودکان در سدهى بیستم برمىشمارند و امروزه آن را در شمار کلاسیکهاى ادبیات فرانسه جاى مىدهند. شازده کوچولو داستانِ جادویىِ خلبانى ساده و معمولى است که در صحرا با شازده کوچولوى غریبى که از سیارهاى دور به زمین آمده، دیدار مىکند و پس از آشنایى تدریجى با دیدگاههاى او به روشنگرىِ درون مىرسد. شازده کوچولو در صحبتهاى شگفتِ خود از زیستگاهش، از گلسرخ محبوبش، از آتشفشانهاى کوچک سیارهاش، و از ترس خود از رشد ویرانگرِ نهالهاى بائوباب بر خاکِ سیارهاش سخن مىگوید. داستان سفرش را به زمین براى خلبان بازمىگوید، از کسانى که دیده و از چیزهایى که شنیده براى او نقل مىکند، و در جریان این یادآورىها هرآنچه را که براى زیستن و بودن در جهان مهم است، برمىشمارد. او با بصیرتى که نشان از درکِ عمیقترین مضامین زندگى است به رهبر و مرشد خلبان بدل مىشود و با گفتوگوهاى سادهاش که بسیارى از آنها شبیه به گزینگویههاى نیچه است، فقر و محرومیتى را که ” آدمبزرگها” دچار آن شدهاند، بر راوى آشکار مىسازد. آدمبزرگها از آن رو فقیر و محروماند که توانایى جهاننگرى به شیوهى کودکان را از دست دادهاند. در سفر به سیارهى هفتم یا زمین یک روباه صحرایى به مرشدش بدل مىشود و به او معناى “اهلىکردن” و نیازمند به دیگرى شدن را مىآموزد و یک مار به درک معناى مرگ یارىاش مىرساند.
این داستانِ تمثیلىِ شگفتآور هم بسیار خواندنى است و هم بسیار فکربرانگیز. کمتر کتابى همچون شازده کوچولو توانسته است هم کودکان و هم بزرگسالان را در سراسر جهان و در همهى فرهنگها و تمدنها اینچنین مجذوب خود سازد. چند طرح مدادى و آبرنگ از نویسنده بهجا مانده که نویسنده قریحهى تصویرسازىِ خود را با آنها به آزمون مىگذارد و از این آزمون سربلند بیرون مىآید. پس از این همه سال، شنیدن نسخهاى دیگر و ترجمهاى دیگر از این شاهکار بىبدیل نشان خواهد داد که این اثر هنوز هم مىتواند براى قلب دوستداران ادبیات در همهى زمانها و اعصار نوشتهاى روزآمد باشد. دلیل این امر چیزى نیست جز رازآمیزىِ غریبى که متنِ این اثر از آن نصیب مىبرد، و حتا در دیگر نوشتههاى سنتاگزوپرى به این شدت و حدت دیده و احساس نمىشود.[=Times New Roman]شازده کوچولو ترجمههای متعددی به زبان فارسی دارد که در این میان ترجمههای احمد شاملو (که وی نام مسافر کوچولو را برای ترجمهٔ خود برگزید)، محمد قاضی و ابوالحسن نجفی معروفترند. همچنین احمد شاملو در سال ۱۳۵۹ نوار صوتی داستان مسافر کوچولو (شاهزاده کوچولو)را همراه با کتاب، با موسیقی گوستاو مالر (به آلمانی: [=Times New Roman]Gustav Mahler[=Times New Roman]) منتشر کرد.
- «من مسئول گلم هستم.»
- «آدمبزرگها، خودشان بهتنهایی چیزی نمیفهمند، ولی این برای بچهها ملالآور است که مرتب به توضیح دیگران گوش دهند.»- «اگر کسی یک گوسفند درخواست کند، دلیل ایناست که او وجود دارد.»- «روباه:انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی!»- اگه آدم گذاشت اهلیش کنن بفهمی نفهمی خودش رو به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه- «تصویر یک گوسفند را برایم بکش!»- «روباه: جز با چشم دل نمیتوان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است. ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کردهای!»- «چیزیکه بیابان را زیبا میکند، شازده کوچولو میگوید: چاهی است که جایی پنهان کردهاست.»- «روباه گفت: الان زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار می کنم، آدمها مرا. همه مرغها عین هماند. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد ولی تو اگر منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی.»- «روباه گفت: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش کمی دورتر از من به این شکل لای علفها مینشینی، من زیرچشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگوئی- چون کلمات سرچشمهٔ سوءتفاهمها هستند- عوضش میتوانی هرروز یکخرده نزدیکتر بشینی.»- «روباه گفت: تو هنوز برای من پسربچهای بیش نیستی مثل صدهاهزار پسربچه دیگر و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من برای تو روباهی هستم شبیه به صدهاهزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.»- «شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی! روباه گفت: من روباه هستم. شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو. روباه گفت من نمیتوانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکردهاند. شازده کوجولو آهی کشید و گفت: ببخش! اما پس از کمی تأمل باز گفت: اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شدهای است یعنی علاقه ایجادکردن.»- «شبانگاهان که بهآسمان پرستاره مینگری، آنها بهتو تعلق دارند، گوئی ستارهها میخندند، چون من روی یکی از آن ستارهها زندگی میکنم، روی یکی از آن ستارههای خندان. ستارهها فقط بهتو تعلق دارند، همان ستارههایی که میتوانند بخندند.»- «شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآورم.»- «روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمیتوان خوب دید. آنچه اصل است، از دیده پنهان است.»- «فقط بچهها میدانند که در جستجوی چه هستند.»- «من عاشق غروب خورشیدم. بیا باهم به غروب آفتاب نگاه کنیم.»- «من مالک ستارگان هستم، جائیکه پیش از من هیچکس بهتصاحب آنها نیندیشیده بود.»- «هرروز صبح پس از آمادهشدن باید سیاره را هم آماده کنی.»- «یکنفر بهتنهایی هیچچیز نمیداند.»- «من اگر ۱۵ دقیقه وقت اضافی داشتم، آرام آرام به طرف چشمهای میرفتم.»- «آدمهای سیاره شما، پنجهزار گل را در باغچهای میکارند اما گلی را که میخواهند، آن میان پیدا نمیکنند…»
سابقه تاریخى این خانواده به جنگ هاى صلیبى مى رسد. این خانواده در اصل متعلق به منطقه مرکزى فرانسه و ناحیه اى موسوم به « لیموزن» بودند. در شرح حال این خانواده چنین آمده که پدربزرگ پدر آنتوان همدوش «لافائیت» در جنگ هاى استقلال آمریکا جنگیده است. به « تونیو کوچولو» به خاطر طره تابدارش، خورشید شاه لقب داده بودند!
نام پدر اگزوپرى، ژان و نام مادرش، مارى بود. آنها در تاریخ ۸ ژوئن سال ۱۸۹۶ میلادى با هم ازدواج کردند. فرزندان اول و دوم آنها دختر بودند که به ترتیب نامشان را مادلن و سیمون گذاشتند. آنتوان، اولین فرزند پسر آنها در روز ۲۹ ژوئن سال ۱۹۰۰ میلادى به دنیا آمد.
دو سال بعد، یعنى در سال ۱۹۰۲ چهارمین فرزند خانواده که پسر بود به دنیا آمد و نامش را فرانسوا گذاشتند و سرانجام پنجمین فرزند خانواده و سومین نوزاد دختر خانواده در سال ۱۹۰۳ متولد شد و نامش را گابریل گذاشتند. گابریل نور چشم آنتوان بود و بسیار به او علاقه داشت. طولى نکشید که مصیبت مرگ پدر خانواده، ضربه بزرگى به آنها وارد ساخت؛ بدین معنى که در غروب روز ۱۴ مارس سال ۱۹۰۴ پدر آنتوان اگزوپرى در ایستگاه راه آهن نزدیک املاک خانواده همسرش گرفتار حمله قلبى شد و در حالى که تنها چهل و یک سال داشت، فوت کرد! در این زمان، هنوز آنتوان چهار سالش تمام نشده بود. مارى مادر جوان و بیوه که در این موقع تنها ۲۸ سال داشته و درآمد ثابتى هم نداشت، با پنج فرزند کوچک، روزگار سختى را آغاز کرد.
آنتوان تحصیلات اولیه را در مدارس نخبه کاتولیک گذراند. در مدرسه بچه ها او را تاتان صدا مى زدند. معروف است که تاتان قبل از شروع کلاس براى بار دوم صبحانه مى خورد!
وی قصد داشت وارد دانشکده نیروى دریایى شود، ولى در امتحان ورودى موفق نشد و به ناچار رشته مهندسى معمارى را انتخاب کرد. در اوایل دهه بیست میلادى، به هوانوردى روى آورد و متوجه شد که این دقیقاً همان حرفه مورد علاقه اوست و تا هنگام مرگ همچنان هوانورد باقى ماند. اگزوپرى نخست در غرب آفریقا و سپس در آمریکاى جنوبى به عنوان بخشى از وظایفش، جان خود را به خطر انداخت؛ تا آنجا که دوبار دچار سوانح هوایى وخیمى شد و به طور معجزه آسایی نجات یافت. در یکى از این دو حادثه، نزدیک ترین دوستش، مرمو به هلاکت رسید و او به شدت متاثر شد. اگزوپرى اولین امتحان دانشگاهى خود را در ژوئن سال ۱۹۱۶ در سوربن گذراند و تنها دو نفر در آن امتحان قبول شدند، که یکى از آن دو نفر بود. از همان دوران نوجوانى، تحمل اش نسبت به ناملایمات محیط و رفتار شاگردان مدرسه چشمگیر بود. شاگردان مدرسه وقتى نمى توانستند او را به خاطر شوق بی حدش به نوشتن مسخره کنند، چیز جدیدی پیدا مى کردند که معمولاً به شوخى کثیفى ختم مى شد. مثلاً دماغش دستمایه خوبى بود، آن را به شیپور تشبیه مى کردند و به او مى گفتند : « نمى خواهى کمى براى ما شیپور بزنى؟» و براى بیشتر اذیت کردن به او مى گفتند : « وقتى بارون میاد، سرت را پایین نگهدار! ممکنه شیپورت خیس بشه!» آنتوان به این طعنه ها اعتنایى نمى کرد و واکنشى نشان نمى داد.
اگزوپرى معتقد بود : « آنچه مرد را زنده نگه مى دارد، قدم برداشتن و به جلو رفتن است، حتى اگر به پرتگاه ختم شود، پس یک قدم دیگر، یک قدم دیگر لازم است، براى قدم هاى دیگر. همیشه قدم هایى براى برداشتن هست، فقط باید به پیش بروى »!
اگزوپرى واقعاً عاشق کارش بود و اغلب به گفته یکى از اندیشمندان اشاره مى کرد که :
« اگر کارت را دوست داشته باشی، به پایدارترین شادى هاى زمین دست یافته اى».
اگزوپرى مى گفت : هواپیما وسیله است، نه هدف. کسى جان خود را براى هواپیما به خطر نمى اندازد؛ همان طور که کشاورز تنها براى نفس شخم زدن، شخم نمى زند. هواپیما وسیله اى است براى گریختن از شهرها و اگزوپرى مى گفت …» پرواز کارى مردانه است، عظمت حرفه پرواز در این است که مردان را به یکدیگر پیوند مى دهد و به ایشان مى آموزد که نعمت حقیقى در زندگى، داشتن رابطه با انسان ها است، نه تملک اشیاى مادى». اگزوپرى به شدت عاطفى بود. روزى در نامه اى به مادرش نوشت : « دنیا را گشته ام ، روزهاى سختى را گذرانده ام، اما تمام آن سال ها و شادى ها ارزش یک نوازش مادرانه تو را نداشت».
در سن ۲۱ سالگی، به عنوان مکانیک در نیروی هوایی فرانسه مشغول به کار شد و در طول دو سال خدمت خود، فن خلبانی و مکانیکی را فرا گرفت؛ چنان که از جمله هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار میرفت. وی به مدت چندین سال در راههای هوایی فرانسه- افریقا و فرانسه- امریکای جنوبی پرواز کرد. در سال ۱۹۲۳ پس از پایان خدمت نظام به پاریس بازگشت و به مشاغل گوناگون پرداخت و در همین زمان بود که نویسندگی را آغاز کرد.
در سال ۱۹۳۰ بار دیگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه که مادر و خواهرش هنوز در آنجا اقامت داشتند، عروسی کرد. شهرت نویسنده با انتشار داستان « پرواز شبانه» آغاز شد که با مقدمهای از آندره ژید در ۱۹۳۱ انتشار یافت و موفقیت قابل ملاحظهای به دست آورد. حوادث داستان در امریکای جنوبی میگذرد و نمودار خطرهایی است که خلبان در طی طوفانی سهمگین با آن روبرو میگردد و همه کوشش خود را در راه انجام وظیفه به کار میبرد.
در سال ۱۹۳۹ اثر معروف اگزوپری به نام « زمین انسانها» برای نخستین بار منتشر گردید و از طرف فرهنگستان فرانسه موفق به دریافت جایزه شد. پس از شکست فرانسه از آلمان در سال ۱۹۴۰، اگزوپرى به نیویورک رفت و در آن شهر بیش از دو سال به نوشتن مشغول بود، اما به هنگام گشایش جبهه دوم و پیاده شدن قوای متفقین در سواحل فرانسه، بار دیگر با درجه سرهنگی نیروی هوایی به فرانسه بازگشت. در۳۱ ژوئیه ۱۹۴۴ برای پروازی اکتشافی بر فراز فرانسه اشغال شده، از جزیره کرس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچگاه دیده نشد. دلیل سقوط هواپیمایش هیچگاه مشخص نشد، اما در اواخر قرن بیستم و پس از پیدا شدن لاشه هواپیما، اینطور به نظر می رسد که برخلاف ادعاهای پیشین، او هدف آلمانها واقع نشده است. زیرا اثری از تیر بر روی هواپیما دیده نمیشود و به احتمال زیاد، سقوط هواپیما به دلیل نقص فنی بوده است.
اگزوپرى در ارتباط با جنگ عقیده جالبى داشت و مى گفت :
«نباید درباره کسانى که به جنگ مى روند، شتاب زده قضاوت کرد، بلکه اول باید وضع شان را درک نمود».
از نظر او، کسانی به جنگ می روند که خوی وحشی گری داشته باشند. در بازگشت از صحنه جنگ بیان داشت: « فداکارى هایى که طرفین جنگ در دفاع از برداشت خود از حقیقت مى کنند، به مراتب از محتواى اید ئولوژى آنها مهمتر است». او بر این اعتقاد بود که بحث کردن بر سر ایدئولوژى فایده ای ندارد، زیرا می توان ثابت کرد که همه ایدئولوژى ها درست اند، اما در عین حال مى بینیم که همه آنها مخالف یکدیگرند و این گونه بحث ها امید نجات و رستگارى انسان را به یأس تبدیل مى کند؛ در حالى که آدمى همه جا نیازهاى یکسان دارد. به همین دلیل، اگزوپرى به هیچ ایدئولوژى معینى گرایش نداشت. وقتى هواپیمایش بر فراز مدیترانه ناپدید شد، دوستانش چند صفحه ماشین شده از نوشته هاى « تیار دوشاردن» را در منزلش پیدا کردند. اگزوپرى پیرو مکتب پاسکال بود و هر جا که می رفت، حتی در سفر، کتاب پاسکال را به همراه داشت. وی اهمیت مذهب را به خوبى درک مى کرد. مذهبى که در آثارش دیده مى شود، از نوع مذهب جنجالى، بدهیبت و چندش آور نیست.
اگزوپرى براى دوران کودکى احترام عمیقى قائل بود. در سال های اقامتش در نیویورک ( ۱۹۴۳) ، کتاب « شازده کوچولو» را براى کودکان به رشته تحریر درآورد. ماجراى شازده کوچولو ادیبانه و غریب به نظر مى رسد : بچه شیطانى است که از گوشه اى دور در عالم هستى به خاطرعدم تفاهم با گل سرخ دردسرساز، سیاره خود را ترک کرده ، راه غربت ها را در پیش مى گیرد ، به سوى مکان هاى ناشناخته حرکت مى کند و با شتاب به سوى منطق انسان های بالغ در شش سیاره همسایه پیش می رود. آدم هایى که در این سیاره ها زندگى مى کنند، یکى از یکى مضحک تر بوده، مایه تمسخر و خنده می باشند. شازده کوچولو در صحرا فرود مى آید و با هوانوردى که راوى قصه است، آشنا مى شود و پیش از آنکه در هواى رقیق ناپدید شود، درس هاى سودمندى از یک روباه مى گیرد. این کتاب آشکارا نماینده عروج، عزیمت، جدایى و مرگ اگزوپرى است. علاقه اگزوپرى به خلق شازده کوچولو از اینجا ناشى می شد که مى گفت :
« مدت زیادى میان آدم هاى بزرگ زندگى کرده ام و آنها را از نزدیک دیده ام، اما چیز زیادى از آنها یاد نگرفتم».
خالق شازده کوچولو در دنیاى بزرگ ترها تنهاست و بسیار تنهاست.