نقد کتاب :ايران؛ برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها
ارسال شده توسط کاوه در دوشنبه, ۱۳۸۸/۱۲/۱۷ - ۲۳:۳۷كودتاي سوم اسفند 1299 و ظاهر شدن رضاخان در صحنه سياسي كشور و سپس اوجگيري سريع و مستمر مقام و موقعيت وي و سرانجام، برافتادن سلسله قاجاريه و بر تخت نشستن عنصر نظامي كودتا به عنوان شاه تازه، تاكنون در مقالات و كتابهاي متعددي مورد بحث و بررسي قرار گرفته است. اين موضوعي است كه دستمايه يك پژوهش تاريخي از سوي آقاي «سيروس غني» نيز واقع شده و حاصل آن به صورت كتاب «ايران؛ برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها»، در دسترس همگان قرار دارد. شايد بتوان گفت وجه مميزه اين كتاب از ساير كتابهايي كه در اين باره نگاشته شده، ابتناي آن بر مجموعه گستردهاي از اسناد منتشره توسط وزارت امور خارجه انگليس و البته بعضاً وزارت امور خارجه آمريكاست؛ به طوري كه بايد كتاب حاضر را روايت بازسازي شده براساس اسناد مزبور از وقايع و تحولات منتهي به كودتاي 1299 و سالهاي پس از آن تا تأسيس سلسله پهلوي توسط رضاخان، به شمار آورد. همانگونه كه نويسنده خود در پيشگفتار بيان داشته مدت دو سال وقت صرف «پژوهش و نسخهبرداري پيامهاي تلگرافي در اداره اسناد عمومي و آرشيو ايالات متحده در واشينگتن و مريلند» كرده است تا چنين مجموعه اسنادي را براي نگارش كتاب مزبور گردآوري كند.
مسلماً سخن گفتن در حوزه تاريخ بر مبناي اسناد و مدارك، كاري بسيار شايسته است و تلاش دو ساله آقاي غني براي يافتن متن تلگرامهاي رد و بدل شده ميان مأموران سياسي و نظامي بريتانيا و ديگر كشورها در ايران با مقامات مافوق خود يا گزارشهاي تهيه شده توسط آنها از مسائل سياسي و نظامي محل مأموريتشان حاكي از جد و جهد نويسنده محترم در هر چه بيشتر مستند ساختن روايتي است كه قصد دارد از اين دوران به دست دهد، اما نكته حائز اهميت در پژوهشهاي تاريخي بر مبناي اسناد آن است كه در وهله نخست مجموعهاي متنوع از اسناد مورد بررسي قرار گيرد. اين تنوع و چندگونگي منابع و اسناد به محقق امكان ميدهد تا نقاط ضعف و قوت و به عبارت ديگر ميزان صحت و سقم آنها را در مقابله با يكديگر، به نحو بهتري تشخيص دهد. حال آن كه اگر يك دسته از اسناد مورد توجه قرار گيرند يا امكان مقابله آنها با ديگر اسناد موجود در آن زمينه وجود نداشته باشد، چه بسا كه در پايان شاهد نگاهي يكجانبه به يك مسئله باشيم و حاصل چنين نگاهي را در واقع بايد روايت يك واقعه از زبان يك دسته اسناد دانست.
آنچه بر اين نكته بايد افزود و مورد توجه قرار داد، در نظر داشتن نقص و نقصانهايي است كه ميتواند از سوي دارنده و ناشر اسناد به دلايل مختلف در مجموعه انتشار يافته، به وجود آمده باشد. به عنوان نمونه چگونه ما ميتوانيم اطمينان داشته باشيم كه دولت انگليس كليه مكاتبات و گزارشهاي مقامات سياسي و نظامي خود را در آن زمان در مورد مسائل ايران، منتشر كرده و در دسترس پژوهشگران قرار داده است؟ آنان كه با مسائل تاريخي سروكار دارند بخوبي اين واقعيت را ميدانند كه گاه بودن يا نبودن يك سند، ميتواند تأثيرات عميقي بر تعبير و تفسير مجموعه اسناد موجود در آن زمينه بگذارد. لذا حداقل اين احتمال را نبايد ناديده گرفت كه چه بسا انگليس بنا به ملاحظاتي، پارهاي اسناد را همچنان در آرشيو سرّي خود نگه داشته باشد و شايد هرگز نيز راضي به انتشار آنها نشود. البته اين موضوعي است كه خوشبختانه در مبحث «كودتاي 1299» مورد توجه نويسنده محترم واقع شده و ايشان سخن از نبود برخي اسناد «بُودار» به ميان ميآورد: «احتمال زياد ميرود كه پارهاي از مكاتبات و تلگرامهاي بودار را، دستكم فعلاً، از پروندههاي جاري «اداره اسناد عمومي» بريتانيا برداشته باشند.»(ص212) اما در ديگر مباحث و بويژه رويدادهاي پس از اين كودتا كه در كتاب حاضر بر اساس اسناد موجود در اداره اسناد عمومي بازسازي شدهاند، چنين احتمالي مورد توجه نويسنده محترم قرار نميگيرد و لذا جاي بحث درباره شرح و تفسير ايشان از وقايع و رويدادها، باقي ميماند.
نكته ديگري كه بايد در ارتباط با اسناد و مكاتبات به جا مانده از قبل مورد توجه جدي قرار داد، ادبيات، مفاهيم و شيوههاي خاص نگارش آنهاست. طبعاً اين مسئله در مورد مكاتبات ميان مقامات سياسي و نظامي انگليس در اوايل قرن بيستم و در حالي كه اين كشور در هر گوشه از جهان در حال استحكام حضور استعمارگرانه خويش بود، نبايد از نظر دور داشته شود. به عنوان نمونه در مكاتبات ديپلماتهاي انگليس و در چارچوب رقابتها و حساسيتهاي ميان انگليس و دولت نوپاي اتحاد جماهير شوروي، جنبش ميرزاكوچكخان جنگلي به عنوان يك جنبش بلشويكي و كاملاً تحت اختيار شوروي قلمداد و طبعاً بر اين مبنا تحليل و تفسيرهايي نيز ميشود و ماحصل آن به لندن ارسال ميگردد. حال، ملاك قرار گرفتن اينگونه عبارتها و توصيفها و سپس تجزيه و تحليل شرايط بر مبناي آنچه در آن هنگام از سوي ديپلماتها و نظاميان انگليسي عنوان گرديده است، يك خطا و اشتباه در تحليل وقايع سالهاي نخست اين سده به شمار ميآيد. همچنين تحليلها و گزارشهاي مقامات انگليسي از اوضاع و احوال ايران و تحولات جاري آن را نيز بايد در چارچوب اصول و قواعد حاكم بر اينگونه مكاتبات و مراسلات مورد توجه قرار داد. به عنوان نمونه هنگامي كه «لورين» طي نامهاي به لندن مينويسد: «ما بايد اجازه دهيم رويدادها جريان خود را طي كند»(ص 281) و نمونههاي متعدد ديگري از اين قبيل، اين مسئله به هيچ عنوان نبايد به مثابه عدم دخالت انگليسيها در روند حوادث تلقي شود، بلكه در بطن اين جمله، دقيقاً نوعي دخالت آشكار انگليس در امور داخلي ايران نهفته است كه بايد آن را تشخيص داد.
نكته ديگر در ارتباط با اسناد آن است كه اگرچه نميتوان متن كامل همه آنها را در كتاب منعكس كرد، اما بهرهگيري از يك جمله كوتاه و بعضاً ناقص از يك متن نيز ممكن است رساننده مقصود و منظور كلي نهفته در آن متن نباشد و حتي در مواقعي خواننده را به مفهومي كاملاً معكوس رهنمون گردد. بنابراين، نويسنده بايد مراقب باشد تا چنانچه دست به انتخاب گزارههايي كوتاه از دل يك متن بلند ميزند، روح و محتواي آن گزاره را در چارچوب متن اصلي، انتقال دهد.
اينك به دنبال اين مقدمه، جا دارد به بررسي كتاب حاضر بپردازيم:
به طور كلي فرضيه نويسنده را از دل نخستين عبارات «پيشگفتار» ميتوان بيرون كشيد: «اين دوران با كودتايي باور نكردني در نهايت شتابزدگي و تمهيد افسري انگليسي آغاز شد كه از كشور و مردم ما تقريباً هيچ اطلاعي نداشت. نظاميان بريتانيا كمتر چنين خودسر دست به سياست يازيده بودند، تا چه رسد كه بدون دستور صريح دولت متبوع خود كودتا راه بيندازند. از اين طرفهتر نقش وزير مختار انگلستان در اين كودتاست، اين شخص از همان لحظه ورود به تهران به ابتكار خويش به كارهايي كاملاً برخلاف توصيههاي وزارت خارجه انگليس پرداخت تا آنجا كه سرانجام اعتماد وزير خارجه بريتانيا را به كل از دست داد. كودتاي سوم اسفند 1299 و آمدن رضاخان نتيجه مستقيم ادامه سياست ناواقعگراي قرن نوزدهمي حكومت بريتانيا، و گل سرسبد آن قرارداد 1919، در ايران پس از جنگ جهاني اول بود، ايراني كه مليگرايي تازهاي در آن عميق ريشه دوانيده بود.»(ص13)
به اعتقاد آقاي غني، كودتاي 1299 حاصل يك برنامه تدارك ديده شده از سوي دولت بريتانيا و در راستاي سياستها و اهداف كلان اين كشور نبود و صرفاً «به تمهيد افسري انگليسي» و برخلاف «سياست ناواقعگراي قرن نوزدهمي حكومت بريتانيا» صورت گرفت. همچنين اختلاف نظر وزيرمختار انگليس در تهران با وزارت امور خارجه آن كشور و دست زدن به اقداماتي «به ابتكار خويش» دليل ديگري از برنامهريزي نكردن و عدم مداخله حكومت انگليس در اين كودتا به شمار ميآيد. بنابراين اگرچه اين كودتا با «نقش آشكار انگلستان» درآميخته است، اما نويسنده اين نقش را از آن دولت انگليس نميداند و معتقد است به دو عنصر خودسر نظامي و سياسي آن كشور در ايران باز ميگردد.
اما در مورد طرف ديگر اين كودتا يعني رضاخان نيز فرضيه نويسنده محترم را ميتوان در همين پيشگفتار ملاحظه كرد. از نگاه ايشان، رضاخان عليرغم نداشتن تجربه قبلي در سياست، «بسرعت آموخت» و «بسرعت خود را با اوضاع و احوال وفق داد» و به اين ترتيب «ده سال نخست پس از كودتا، دوره نوآوري و اقدامات جسورانه، اميدهاي بزرگ و اطمينان فزاينده، احترام و اتكاي به نفس بود». حاصل اين همه نيز چيزي نبود جز تبديل شدن ايران به «كشوري مستقل و فارغ از سلطه خارجي». وي معتقد است، شخصيت رضاخان نيز به هيچ رو نشاني از وابستگي به انگليس نداشت، چرا كه «با وجود نقش آشكار انگلستان در كودتا و موقعيت برتر آن كشور در ايران، رفتار رضاشاه با بريتانيا و با حكومت ساير قدرتها بر پايه برابري بود.»(ص 13)
آخرين جمله از اين كتاب نيز ميتواند به نحو بارزتري بيانگر ديدگاه نويسنده محترم درباره رضاخان باشد: «رضاشاه فيلسوف- شاه افلاطوني نبود، و مسلماً نقايص بسيار داشت، ولي بيگمان پدر ايران نوين و معمار تاريخ قرن بيستم كشور ما بود.»(ص428) بنابراين در يك جمعبندي كلي ميتوان اينگونه اظهار داشت كه تلاش آقاي غني در كتاب خويش بر اثبات اين فرضيه است كه اگرچه پارهاي مأموران سياسي و نظامي انگليسي به گونهاي خودسرانه اقدام به راهاندازي كودتايي كردند كه به برآمدن رضاخان انجاميد، اما اين شخصيت نوظهور در عرصه سياسي ايران، چه در جريان كودتا و چه در طول دو دهه پس از آن، استقلال رأي و نظر خود را ولو برخلاف ديدگاهها و نظرات مأموران بريتانيا و همچنين دولت آن كشور، حفظ نمود و با كنار زدن سلسله پوسيده قاجاريه براساس توانمنديها، هوشمنديها و كارآمديهاي خويش، دوران برپايي ايران نوين را آغاز كرد. شايد اين فرضيه را بتوان به نحو بارزي در طراحي تصوير روي جلد كتاب نيز مشاهده كرد. تصويري شفاف از رضاخان در لباس نظامي كه با اقتدار به دوردستها مينگرد و در پشت سر او تصويري كمرنگ و مات از لرد كرزن وزير امور خارجه وقت انگليس كه با حالتي نه چندان استوار و با عصايي در دست، گام برميدارد.
براي ارزيابي اين فرضيه و مستندات و دلايل و براهين اقامه شده به منظور اثبات آن ابتدا لازم است نگاهي به نقش و جايگاه انگليس در آن دوران انداخته شود. همانگونه كه ميدانيم حفظ و نگهداري هندوستان به عنوان يك مستعمره بزرگ، جزو اهداف استراتژيك انگليس به شمار ميآمد و بدين منظور هرگونه اقدام لازم را صورت ميداد. از سوي ديگر در همين چارچوب، دستيابي به نوعي موازنه قوا با روسيه در ايران نيز از اهميت ويژهاي برخوردار شده بود و البته به مرور زمان روسها و انگليسيها توانسته بودند به تفاهم و تعادل مورد نظر خويش در ايران دست يابند. انعقاد قراردادهاي 1907 و 1915 ميان اين دو كشور و به رسميت شناختن مناطق نفوذ يكديگر در ايران بخوبي اين واقعيت را نشان ميدهد. در اين حال، وقوع انقلاب سوسياليستي 1917 در روسيه از يك سو و قرار گرفتن انگليس در جايگاه فاتحين در پايان جنگ جهاني اول به سال 1918، موقعيت ويژهاي را در عرصه بينالمللي نصيب اين كشور ميكند. همچنين پايان يافتن عمر امپراتوري عثماني و تقسيم سرزمينهاي وسيع اين امپراتوري ميان انگليس و فرانسه، برنامهريزيهاي وسيعتر انگليس را براي حضور در مستعمرههاي اين كشور در منطقه خاورميانه به دنبال دارد. به اين ترتيب انگليس در دوران پس از جنگ جهاني اول، در اوج قدرت استعماري خويش قرار دارد و هيچ سد و مانعي براي حضور بلامنازع خود در منطقه خاورميانه و همچنين ايران، نميبيند. تنظيم قرارداد 1919 كه ايران را به يك كشور كاملاً تحتالحمايه انگليس تبديل ميكرد، دقيقاً در چنين شرايطي صورت ميگيرد.