با این مشکل چکار کنم: دخالت های مادر سالارمنش
ارسال شده توسط رهگذر آسمان در شنبه, ۱۳۹۵/۰۵/۳۰ - ۱۳:۳۴سلام
یه راست میرم سر اصل مطلب
ممنون میشم کمکم کنید
از وقتی یادم میاد تو خونمون زن سالاری مطلق بود
در مورد همه چی نظر اول و آخر رو مادرم میداد
پدرم به شدت عاشق مادرم بوده و هست
بخاطر همین هیچ مشکلی با این قضیه نداشت
ولی ما بچه ها چی؟
بچه وسط بودم و خیلی زودتر از برادر بزرگتر و خواهر کوچکترم متوجه شدم با این اخلاق مادرم مشکل دارم
اولین مخالفتم فکر کنم تو ده سالگی سر انتخاب رنگ لباسم بود که البته هیچ نتیجه ای نداشت
فقط مادرمو متوجه کرد که بعد اینهمه سال یکی میخواد جلوش وایسه
مخالفت بعدیم سر انتخاب رشته دبیرستان بود
شانس آوردم و دوست مادرم رشته انتخابی منو تائید کرد
کلا مادرم همیشه همینطور بود
حرف همه غریبه ها واسش وحی مطلق بود و بدون چون و چرا قبول میکرد
فقط ما سه تا حق اظهارنظر نداشتیم
تا زمانی واسش عزیز بودیم که مثل پدر در مقابل همه انتخاباش سر تعظیم فرود بیاریم
و به محض اولین ساز مخالفت دعوا و ناله و نفرین شروع میشد و سر آخرم حرف حرف خودش بود
بدبختانه از همون بچگی خیلی بیشتر از سنم میفهمیدم و متوجه رفتار اطرافیان میشدم
باور کنید رفتار مادرم باعث شد چندین سال از دوران کودکیم صرف این خیالات واهی بشه که
شاید ما و مخصوصا من بچه واقعی مادرم نیستیم
چون رفتارش با مادری که وعده بهشت به زیر قدمهاش داده شده بود خیلی فرق داشت
هرگز کتکمون نزد ولی
خیلی زود همه اطرافیان متوجه شدند که دوستمون نداره
بچه های همسایه رو همیشه خیلی بیشتر از ما دوست داشت
و همیشه با کلی افتخار جلوی غریبه و آشنا اعلام میکرد که
هیچوقت بچه های خودش رو نبوسیده و بغلشون نکرده
خواهر و برادرم هم مثل من همیشه مخالف عقاید مادر بودن ولی تا هجده نوزده سالگی در ظاهر هیچ مخالفتی نمیکردن
بخاطر همین در نگاه مادرم تنها تهدید برای اقتدارش من بودم
حتی دوستان مدرسه رو هم خودش برامون انتخاب میکرد
از وقتی یادم میاد همیشه نفرینمون میکرد که از همه آشناها بیشتر واسمون زحمت کشیده ولی همیشه سرافکنده اش کردیم
البته وقتی دوست و آشنا از سربه زیری و نجابت و ایمانمون تعریف میکردن
آه پرسوزی میکشید و میگفت خون به جگر شدم تا اینا عین آدم زندگی کنن ولی بازم هیچی نشدن
و من به احترام بزرگتری نمیگفتم مجبورم کردی یه سال تموم التماست کنم تا اجازه بدی چادر سر کنم
نگفتم کل هفته رو با گریه صبح میکردم تا رضایت بدی یه روز روزه مستحبی بگیرم و تهش میگفتی با این کارا میخوای بگی مثلا خیلی مومنی
ولی من میدونم پیش خدا هیچی نیستی
هروقت اونجوری که من دوست داشتم زندگی کردی و دیگه نفرینت نکردم خدا ازت راضی میشه
من کم و بیش با مادر مخالفت میکردم ولی خدا شاهده همیشه با ادب و احترام و التماس حرفمو میزدم
ولی برادر و خواهرم بعد یه مدت به شدت جلوی مادرم قد علم کردن
یعنی هر انتخابی که مادرم برای زندگیشون میکرد حتی انتخاب درست
فقط برای لجبازی با مادر دقیقا برعکسشو انجام میدادن
و و قتی مادر مخالفت میکرد اوناهم مثل مادر شروع به داد و هوار میکردن
وقتی مادرم دید نمیتونه از پس دعواهای اونا بربیاد برگشت سمت من
و اینبار همه دیکتاتوریشو روی من اعمال میکرد
خوب فهمیده بود بخاطر اعتقاداتم امکان نداره مثل اونا سرش داد بزنم یا در مقابل نفریناش وعده اش بدم به عاق ولد
با خودم گفتم ازدواج میکنم راحت میشم ولی بعد ازدواجم اوضاع بدتر شد
حتی به نفس کشیدنم کار داره
توی خصوصی ترین مسائلم دخالت میکنه
از اعمال عبادیم که همگی با رضایت همسرم هست گرفته تا
میزان رفت و آمد و صمیمیت با اقوام همسر و محل زندگی و مدل لباس و خلاصه همه چی
همسرم دخالتی نمیکنه و میگه مادر خودته خودتون یه جوری حلش کنید دخالت من درست نیست
میدونم حق با همسرمه ولی من رسما دیگه کم آوردم
قهر میکنم بدتر میکنه و رسما رفت و آمدشو قطع میکنه نمیتونم که به همه توضیح بدم قضیه چیه
باهاش صحبت میکنم هیچ فایده ای نداره
میگه باید با روش من زندگی کنی
تو مگه زیر دست من بزرگ نشدی کی دیدی به بابات بگم چشم که الان به شوهرت میگی چشم؟
میگم مادر من چون شما چشم نگفتی دلیل نمیشه منم نگم
بعدشم همسرم که کار خلافی ازم نمیخواد دارم به روش اسلام میرم جلو
میگه من با خون جگر بزرگت کردم یا اسلام؟؟؟
میگه چرا با خانواده همسرت میری مسافرت؟
میگم خب با شما هم میرم
میگه اون وظیفته بزرگت کردم ولی با اونا نباید بری پررو میشن
میگه نذار فلان فامیل بیاد تو خونه ات طلاق گرفته شوهرتو هوایی میکنه
میگم خب شماهم باهاش رفت آمد داری
میگه من عرضه دارم مراقب زندگیم باشم ولی تو نه
میگه هرروز باید بیای بهم سر بزنی چون دختر همسایه هرروز میاد
میگم واقعا نمیتونم هرروز بیام
میگه وقتی عاقت کردم روز خوش تو زندگیت ندیدی میفهمی باید حواست بیشتر از همه به من باشه
...................
الحمدلله من الان خوشبختم
شاید میلیونر نباشم و خیلی چیزارو نداشته باشم
ولی همینکه من و همسرم مایه آرامش همدیگه ایم از نظر خودم خوشبختم
همین که بدون دغدغه میتونم برم دنبال شعر و تذهیب و کتاب و اعتکاف و مسجد و همسرم تشویقم میکنه
همین آرامش واسم بزرگترین خوشبختیه
ولی مادرم نمیذاره این آرامش چند روز بیشتر دوام پیدا کنه
خیلی زود بهونه ای پیدا میکنه تا همه خوشیامو ازم بگیره
باور کنید انقدر سرکوفت زده و ایراد گرفته اعتماد به نفسم به شدت اومده پایین و تو زندگی شخصیم رسما دچار مشکل شدم
یه وقتایی حس میکنم رسما افسردگی گرفتم
دیگه خسته شدم
انقدر که گاهی فکر میکنم اگه نباشم هم خودم به آرامش میرسم هم مادرم
چکار کنم؟؟؟