مشاوره

تحصیل همزمان در حوزه و دانشگاه

سلام علیکم خسته نباشید من سه سال طلبه ممتاز حوزه بودم و رتبه یک آزمون ورودی حوزه های علمیه شدم اما بنا به دلایلی از ادامه تحصیل در حوزه انصراف دادم و در حال حاضر دانشجوی دانشگاه فرهنگیان هستم هنوز دلم میخواد توی حوزه درس بخونم میخواستم بدونم آیا میشه من دروسی که باقی مانده از سطح یک که نخوندم رو یکجا امتحان بدم و بعدش سطح دو غیرحضوری شرکت کنم؟ چون امکان تحصیل حضوری رو ندارم خیلی ممنون  
برچسب: 

تفاوت رشته علوم و معارف اسلامی دبیرستان با حوزه علمیه

باسلام و عرض خسته نباشید خدمت شما. فرق رشته علوم و معارف اسلامی دبیرستان با حوزه علمیه در چیست؟  و آیا در رشته علوم و معارف ، کلاس تخصصی حفظ قرآن و و کلاس تخصصی زبان خارجی هم هست یا خیر؟  و به نظر شما بهترین مدرسه علوم و معارف و حوزه علمیه در شهر تهران کجاست؟ لطف کنید چند مدرسه و حوزه خاص و آدم درست کن! نام ببرید.  باتشکر. التماس دعا.

مشاوره شخصی (انگیزه ای برای زندگی ندارم)

با سلام و عرض ادب بنده 21 سال سن دارم و میخواستم درباره مشکلی مشاوره بگیرم ، ببخشید که طولانی است . تاکنون باکسی درباره مشکلات شخصی ام صحبت نکرده ام و اولین بار است که دارم این مسائل را با کسی بازگو میکنم ، این کار برایم خیلی سخت است امیدوارم درک کنید. مشکل بنده 3 بخش دارد که خواهش میکنم راهنمایی کنید : 1- من از زمان کوچکی مشکل صبحت کردن با دیگران را داشتم یعنی خیلی بیش از حد ساکت بودم به حدی که حتی معلمان مدرسه بنده به مادرم میگفتند که پسر شما خیلی ساکت است او را به پیش مشاور ببرید ، بدون شک این را میگویم که بنده ساکت ترین بچه هر سال تحصیلی در کلاسمان بودم اینقدر با کسی حرف نمیزدم که هیچ کس حتی صدای مرا نمیشناخت و خیلی از هم کلاسی هایم را به خاطر دارم که همیشه به من میگفتند که اگر از دیوار صدا در بیاید از من صدا در نمی اید در فامیل ما هیچ کس هم سن من نیست یا هفت هشت سال بزرگ تر یا کوچگ تر هستند به همین دلیل من تا سن زیادی در مهمانی های فامیلی تنها بودم اما بخش دیگر ماجرا : 2-من در خانواده ای مذهبی به دنیا امده ام و مادرم شاغل است ، وقتی به سن 7 سالگی رسیدم مادرم به خاطر ترس از اینکه نکند من در اینده با دختران رابطه داشته باشم رفتار عجیبی از خود نشان داد و از بچگی به من تلقین کرد که دختران بد هستند و باید از ها دوری کنم و تقریبا هر اخلاق بدی را به دختران نسبت میداد ( مرد که گریه نمیکنه / مگه دختری که قهر میکنی و دختر ها جیغ میزنند و اعصاب خورد کن هستند و  ... ) و انقدر این رویه پیش رفت تا من در همان سن کودکی از دختران نفرت خاصی گرفتم ، یادم می اید که همان سن کودکی همیشه به دختران اخم میکردم اصلا نزدیکشان نمیشدم و من همین طوری تا 5 سال ادامه دادم و وقتی 11 سالم شد خواهرم به دنیا امد و واقعا این ماجرا مرا نجات داد من تنفرم را کنار گذاشته بودم و سعی میکردم برادر خوبی باشم ولی زمانی که بنده به سن 18 سالگی رسیدم وقتی میرفتم تا خواهرم را از مدرسه بیاورم متوجه مشکلی در خودم شدم وقتی مجبور میشدم موقعی که از خیابان رد میشویم دست خواهرم را بگیرم حس تنفری در من شکل میگرفت که مرا متوجه مشکلی کرد ، بنده تمام عاطفه و احساساتم را با نفرت و خشم عوض کرده ام من دیگر نمیتوانم احساسی بشوم و هر لحظه که احساسی میشوم تنفر عجیبی در من شکل میگیرد که واقعا عجیب است ( باور نمیکنید وقتی الان دارم مینویسم هم خیلی عصبانی هستم خودم هم نمدانم چرا ) 3-پوچی عجیب از سن کم حدود 12 سالگی انگار دچار پوچی شده ام یادم می اید که از همان سن علاقه زیادی به چیز ها نشان نمیدانم از 16 سالگی این مشکل خیلی شدید شد و دیگر هیچ تلاشی قابل توجهی را انجام ندادم و حتی کامل به یاد دارم از ان سن تا کنون که تمام مدت این حس پوچی همراه من است حتی پدرم هم چند بار به من گفته است که شبیه ربات هستم ، اخه بنده خیلی اوقات رفتار انسانی ندارم نمیدانم چه بگویم ولی خیلی وقت است که دنیا دیگر برایم معنایی ندارد نه فعالیت مورد علاقه ، نه غذای مورد علاقه ، نه رنگ مورد علاقه و نه ...   در دوسال اخر زندگی ام سعی کرده خودم را بپوشانم و کسی را متوجه درونم نکنم و تقریبا ظاهر متفاوتی به خود گرفته ام ولی درونم هنوز اشوب است به دلیل حرف های مردم خیلی سعی کرده ام زیادی ساکت نباشم و کمی پیشرفت کرده ام ولی چند وقت پیش اردویی رفتم با هم سن سالان خودم به مدت یک ماه و خواستم که ان جا اصلا ساکت نباشم و تمام تلاشم را بکنم و ده روز اول خوب بود با همه میگفتم ده روز بعد هم بد نبود ولی ده روز اخر مشکلی عجیب برایم پیش امد : دیگر نمیتواستم با کسی صحبت کنم و شاید عجبیت باشید چند روز اخر دیگر با هیچ کسی اصلا نتوانستم حرف بزنم و تقربیا بعد از ان اردو بدتر شدم و تا یک ماهی دیگر اصلا نتوانستم حرف بزنم ... (تا مدتی دوباره خوب شدم)   اما چرا الان مشاوره میخواهم ؟ چند وقت پیش به همراه پدرم شب به چشم پزشکی رفتیم و وقتی پدرم یک چشمم را شست و شو داد با چشم درد عجیبی داشتیم میرفتیم خانه که وقتی داشتیم از خیابان رد میشدیم ماشینی با سرعت به سمت من امد و وقتی داشت به من میزد من هیچ واکنشی نشان ندادم و پدرم با ان حال بدش مرا از پشت پرت کرد و مرا نجات داد ما اتفاقی برایمان نیافتاد و مثل انکه ان راننده مست بود ولی ان شد که من به دنبال مشاوره باشم ... تازگی ها از این اتفاق ها برایم زیاد می افتد و من دیگر حتی واکنشی هم نشان نمیدهم ( قبلا هم میدانستم این جوری هستم ولی الان در مرحله عمل هم برایم ثابت شده که دیگر واکنشی نشان نمیدهم و دلیلی شد تا این تاپیک را بزنم ) الان دو سالی هست که دارم کار نیمه وقت میکنم کار های کامپیوتری و نرم افزاری الان درامدی دارم ولی متاسفانه من هیچ علاقه ای از این درامد هم ندارم و فقط پولم را پس انداز میکنم خیلی از هم سن های خودم را میبینم که علاقه هایی دارند و وقتی درامدی دارند خوشحال اند و به خاطر چیزی تلاش میکنند ولی من ؟ من فقط میگوییم این کاری است که باید بکنم و میکنم کار های از روی علاقه نیست از روی اجبار و دلیل است ، کار میکنم تا نگویند بیکار است مهارتی دارم تا نگویند بی عرضه است و ...   دیگر نمیدانم باید چیکار کنم ؟! از طرفی کلا و احساس و عاطفه ای ندارم و اندازه زیادی خشم دارم از طرفی با وجود تمام تلاش هایم نمیتوانم طولانی مدت با کسی صحبت کنم از طرفی هم دنیا برایم معنی ندارد ... خواهش میکنم راهنمایی ام کنید خیلی برایم مهم است . باتشکر

مشاوره و اعتراف به گناه

با سلام ممنون از وقتی که میزارید میخواستم بدون مشورت کردن اگر مستلزمه اعتراف به گناه باشه واجبه و میخواستم بدونم مشورت کردن اگر موجب ناراحتی و نگرانی و رنجش فرد مشاور بشه بخصوص اگر والدین باشه حکم چیه حتما با این شرایط باید مشورت گرفت یا میشه بدون مشورت خودمون با توکل به خدا تصمیم بگیریم

زودرنجی یا عصبانیت های بی مورد به دلیل خطاهای شناختی

سلام.
ببخشید من خیلی عصبانی میشم ولی هیچوقت به صورت غضبناک شدن بروزش نمیدم و همیشه توی خودم میریزم شاید چون فکر میکنم از نظر دیگران موضوعاتی که منو ناراحت میکنن کاملا بی موردن. مثلا هرکس هر مهربونی ای بهم میکنه به دید ترحم میبینم، مثلا هیچوقت اجازه نمیدم کسی تو کارای خونه بهم کمک کنه یا اگه برام هدیه بخرن یا ابراز علاقه کنن حس خوبی ندارم و همش فکر میکنم ترحم دارن میکنن و بهم میریزم یا وقتی فکر میکنم کسی داره از بالا بهم نگاه میکنه مثلا سر شوخی سرکارم میذاره یا حتی تو کارام نظر میده عصبانی میشم و یا وقتی کسی نصیحتم میکنه یا اشتباهامو بهم میگه یا میخواد تغییرم بده خیلی بهمم میریزه. چیکار باید بکنم؟ دیگه از همه آدما دارم متنفر میشم و چون این عصبانیتای فروخورده همیشه جاهای دیگه سرباز میکنن گاهی بعضی از رفتارام برای دیگران سوال میشه همش

فرق مشورت و مشاوره


با سلام
در آيه زير مراد مشورت با افراد متخصص است يا مردم معمولي؟

و شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ‏ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّه؛

با آنها مشورت كن و چون تصمیم گرفتی به خدا توکل و اعتماد كن ...

تشکر از شما

چرا محبت های من انسان ها را وحشی می کند؟

انجمن: 

[="Times New Roman"][="Black"]سلام و عرض احترام خدمت کارشناس محترم

من از کودکی چند خصوصیت اخلاقی داشتم که خیلی از آنها آسیب دیدم.

یکیش این بود که بدون هیچ چشم داشتی دیگران را در دارایی ها و شادی هایم شریک می کردم.

یکی دیگه اینکه در کمک به دیگران خودم پیش دستی می کردم و منتظر تقاضای کمک آنها نمی موندم.

مثلا در دوران دانشجویی که شهرستان بودم اگر مادرم غذایی واسم می فرستاد که می دانستم یکی از پسرهای فامیل اون غذا رو دوست داره

زنگ میزدم بهش و میگفتم مادرم این غذا رو فرستاده بیا اینجا باهم بخوریم و او هم خوشحال می آمد غذا را میل میکرد و میرفت.

یا مثلا اگر پولی داشتم به یکی از اقوام که توان مالی خوبی نداشت میگفتم بیا بریم بیرون شام بخوریم

این سبک زندگی من باعث شده بود خیلی از اخلاق من سوء استفاده بشه

و من هم نمی دونستم مشکلم چیه و قدرت درک و فهم اینکه بیفتم دنبال ریشه ی این مسئله و درمانش کنم رو هم نداشتم.

ولی خوب به مرور زمان که بزرگتر شدم و متوجه خیلی مسائل شدم شروع به امتحان کردن آنها کردم

و وقتی دیدم حتی یک کار ساده که در توانشون هست را هم از من دریغ میکنند واقعا ازشون بدم اومد

من متوجه شدم بسیاری از اقوام من به یک بیماری خاص روحی مبتلا هستند که نمی دونم اسمش چی هست.

و اون بیماری این هست که

اگر به آنها محبت کنی وحشی می شوند و به صورتت چنگ می زنند

ولی اگر به صورتشان چنگ بزنی عاشقانه به تو محبت خواهند کرد.

و من این را بارها و بارها امتحان کرده ام.

هروقت سوال کامپیوتری، مشورتی، درد و دلی داشتند همیشه سراغ من می آمدند.

ولی خودشان خیلی خیلی به ندرت شادی هایشان را با من تقسیم می کردند

به عنوان مثال یک بار همه ی پسرهای فامیل جمع شده بودیم و می خواستیم بریم سالن فوتسال.

یکی از اقوام که همه با او مشکل داشتند رو بایکوت کرده بودند و من خیلی دلم برای او می سوخت که در خانه تنها بود.

و من می دانستم که خیلی خیلی دوست دارد که الان در جمع ما باشد.

برای همین به او زنگ زدم و گفتم حتما باید بیایی و تو نیایی اصلا خوش نمیگذره و این حرفها تا دلش را شاد کنم.

ولی در کمال تعجب دیدم که با بیحالی و بی میلی گفت: کجا ؟ کدوم سالن ؟ ها ؟ چی ؟ حس سالن ندارم ولی حالا دیگه زنگ زدی سر راه بیاید دنبالم.

منم گفتم: داریم میریم فلان سالن دوست داشتی بیا دوست نداشتی هم نیا.

و بعد گفت: باشه باشه حتما میام.

خیلی از این لحنش بدم آمد مخصوصا اینکه هیچکس بلانسبت محل سگ هم به او نمی گذاشت و فقط من دلم برای او سوخته بود و بعد برای من قیافه میگرفت.

ولی وقتی دید برای من هم اهمیتی نداره خودش بلند شد اومد.

مسئله دیگر این است که آنها در ظاهر خیلی به من احترام میگذارند. ولی در باطن به شدت به دنبال فرصتی برای بایکوت و تحقیر و خوار کردن من هستند.

شاید به این دلیل که من زبانم تند هست و کمتر پیش میاد حرف کسی رو بی جواب بگذارم

و آنها به دنبال کسانی هستند که تحقیرش کنند و او هم از آنها حساب ببرد و سکوت کند.

قسم می خورم 99 درصد مواقع آنها شروع کننده ی جدل هستند.

مثلا در دوران دانشجویی دو تا از پسرهای فامیل برای شام اومدن پیش من و من برنج قرمز با ماست درست کرده بودم.

ولی خوب خیلی خوب در نیومد. خب من که آشپز نیستم توانم در همین حد هست.

بعد سر سفره یکیشون شروع کرد به مسخره کردن:

ما این غذا رو جلوی مرغهامون میزاریم.

البته این غذا رو اگر جلوی مرغهامون بزاریم فرار میکنن

احساس میکنم نصف معده ام از بین رفته.

آخ آخ دندونام شکست این برنجه یا سنگ

و می خندیدند و من با ایما و اشاره به او گفتم که بس کن.

ولی ول کن نبود. من هم علی رغم میل باطنیم چنان توپیدم بهش و نقاط ضعفش را به رخش کشیدم که مات و مبهوت مونده بود.

و بعد می دونید چی گفت ؟

سرش رو انداخت پایین و گفت : آقا مسعود من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. عذرخواهی میکنم اگر باعث ناراحتیت شدم.

یعنی تا وقتی که مودبانه و با احترام با او حرف میزدم گوش هایش کر بود و مثل وحشی ها چنگ مینداخت توی صورتم.

ولی به محض اینکه من هم به او چنگ انداختم از خواب بیدار شد و رام شد. دقیقا هم قصدش ناراحت کردن و آزار دادن من بود.

یکی از همینها یک بار مثلا می خواست من رو راهنمایی کنه بهم گفت:

مسعود همیشه بزار دیگران بیان ازت خواهش کنن بعد کمکشون کن.
اینکه ببینی یه نفر داره ازت خواهش میکنه و تو مثل جنتلمن ها کمکش میکنی خیلی حسه خوبی به آدم میده.
ولی اگر خودت بری کمک کنی بی منتت میکنن.

اگر بخوام به طور خلاصه مشکلم رو با این افراد بگم باید بگم که

اینها آدم هایی هستن که برای تنها نماندن هر خفتی رو تحمل میکنند و به راحتی از مواضعشان کوتاه میان تا آشتی کنن و به جمع برگردن

ولی من دقیقا برعکس اینها هستم. صد سال هم تنها بمونم و باهام قهر کنن از مواضعم ( مواضع به حق ) کوتاه نمیام.

اینها از اینکه می بینند من عزتم رو حفظ میکنم ناراحت میشن.

برای همین هرجایی که فرصتی پیدا کنن سعی میکنن من رو زیر فشار بزارن تا من هم کم بیارم و مثل اونها بشم

وقتی محبتی به اینها میکنی آنچه در ذهن اینها میگذرد این است:

اینکه مسعود خودش به من زنگ زده و گفته اگر فلان وسیله را خواستی بخری من آشنا دارم.
اینکه مسعود خودش به من زنگ زده و گفته اگر مشکلی داری من در حد توانم در خدمتت هستم.
نشان دهنده ی این هست که من خیلی از مسعود بهترم. پس باید با بی میلی با او حرف بزنم و مغرور باشم.

واقعا بود و نبود اینها برای من سر سوزنی اهمیت نداره و صد سال هم نبینمشون عین خیالم نیست

و هرچه میکشم از این دلم هست که با ناراحتی دیگران به درد می آید.

و دوست دارم در حد توانم کمکی بهشون بکنم.

من توقع جبران کردن ندارم و قصد چرتکه انداختن برای هیچکس رو ندارم. همینقدر که آدم باشن و آزار نرسونن کافیه.

ولی اینها تکلیفشون روشن نیست. نه قهر میکنن که برن. نه مثل آدم در صلح می مونن.

خدا شاهد هست که من اگر بخواهم آنها را مسخره کنم می توانم جوری آنها را مسخره کنم که از شرم عیبهایشان سر به بیابان بگذارند.

ولی خوب مگر ما مریض هستیم که به جان هم بیفتیم. چرا نباید مثل انسان کنار هم زندگی کنیم.

یک بار در کمال صلح چنگ میندازن توی صورتت. یک بار در کمال جنگ صورتت رو می بوسن و آشتی میکنن.

و آدم نمی دونه که باید چه موضعی در قبال اینجور آدم ها داشته باشه.

به نظرتون چکار کنم ؟[/][/]

موضوعات جمع بندی نشده قبل از سال 96(مشاوره)

انجمن: 

[="Black"]سلام وعرض احترام خدمت همکاران بخش تدوین
در این تاپیک موضوعات مشاوره ای که هنوز جمع بندی نشده اند به تفکیک آیدی کارشناسان قرار میگرد
تا از این لیست به مرور برای جمع بندی وتعیین تکلیف موضوعات اقدام شود
باتشکر از زحمات همکاران گرامی
[/]

برچسب: 

این نوع مشاعره مصداق سخن غیر ضروری با نامحرم نیست؟

باسمه الرقیب

عرض سلام و ادب

آیا این نوع مشاعره مصداق سخن غیر ضروری با نامحرم نیست؟بخصوص اگر تاپیکی در این خصوص ایجاد شود

و قرار باشد اشعار سروده ی خود شرکت کنندگان باشد تعداد معدودی در آن شرکت خواهند کرد و به نظر می رسد

مشاعره بین دو تا چهار نفر انجام شود.

کارشناسان گرامی بخش احکام لطفا با در نظر گرفتن چنین شرایطی حکم شرعی آن را بیان بفرمائید.

پ.ن

ارجاع برای پاسخگویی به کارشناسان بخش احکام

سرگردانی تحصیلی

سلام.
من 18 سالمه و تازه دوران مدرسه و کنکورم تموم شده. رشته ام انسانی بود. رتبه کنکورم هم خوب بود. راضی بودم. ولی خوب مشکلم دقیقا همین جاست.
من تقریبا از دوران راهنمایی که به انتخاب رشته فکر می کردم رشته روان شناسی رو انتخاب کردم. (البته برای رشته های دیگه هم انتخاب کردم که اگه خواستم بخونم چی برم. ریاضی نرم افزار دوست داشتم و تجربی ژنتیک) دلایل متعددی داشتم من جمله : من ذهن کنجکاوی دارم و تحلیل و استنباط کردن رو دوست دارم. عاشق ازمایش و تحقیق کردن هستم. و البته چیزی که توش امکان خلاقیت به خرج دادن وجود داشته باشه به همین دلیل رشته های بالا رو هم دوست داشتم.
احساس می کردم روان شناسی می تونه ذهن منو اقناع کنه. بعد اون موقع بچه تر که بودم و بیشتر تو جو بودم یکی دیگه از دلایلم برای روان این بود که: من تازه با جناب مطهری و کتاباشون اشنا شده بودم. عاشق ارتباط هایی بودم که گاهی ایشون بین دین و علوم مختلف ایجاد می کردند و احساس می کردم روان این قابلیت رو داره. این دلیل دیگه ام بود. و خلاصه ما با فکر روان رفتیم جلو و اخر سر انسانی انتخاب کردیم و کنکور دادیم. رتبه ام خوب بود بد نبود و همه زنگ میزدن تبریک می گفتن و کنارش تاکید اکید که نزارین روان بره. حیفشه. حیف رتبه اشه. روان چیه کار نداره. اونو که الان من تو خونه نشستم دارم می خونم و اینا. و خودم که موقع انتخاب رشته تحقیق می کردم خیلی مردد بودم. اون موقع تازه احساس کردم ممکنه تصوری که من از روان دارم اون چیزی نباشه که واقعا هست. چون من روان رو دوست دارم مباحثش رو دوست دارم و خوندنش واسم لذت بخشه. عاشق مستندای روان شناسی ای هستم که می بینم. ولی نکته درداوری که فهمیدم این بود که اونایی که من دوست دارم در زمینه روان شناسی همه روان پزشک و چیزای دیگه ان. نه روان شناس. من جمله فروید که عصب شناس بوده یا جناب اروین یالوم که روان پزشک بوده. یا اون دکترهایی که تو مستند ها می دیدم همه روان پزشک بودن. و سوال هایی که درباره روان شناسی پرسیدم فهمیدم روان شناسان در ایران بیشتر مشاور میشن. و مشاوره چیزی نبود که من رو اقناع کنه. در نتیجه تردیدهای خودم و القائات دیگران و صد البته مخالفت های خانواده ام رشته حقوق رو اولویت اولم زدم و روان رو اولویت دوم. هرچند اون موقع قلبا ترجیح میدادم روان قبول شم.
شب اعلام نتایج وقتی دیدم حقوق قبول شدم فکر کنم تنها شخص ناراحت من بودم. و واقعا از چیزی که می تونست بهترین انتخاب زندگیم و بهترین حس زندگیم تا حالا باشه هیچ لذتی نبردم. همه اینا گذشت من هرچی بیشتر جلو میرفتم بیشتر می دیدم افراد اکثرا بر اساس علاقه شون انتخاب کردن بیشتر تردید می کردم. برگه انتخاب واحدمو که دادن بهم که قششششنگ وا رفتم. اسم درسامو که می دیدم حس می کردم هیچ علاقه ای به خوندنشون ندارم. وقتی دوباره رفتم درباره مشاغل حقوق تحقیق کردم دیدم که دیگه خیلی اصلا علاقه ندارم. دفتر اسناد رسمی(که البته من هم بخوام حالا حالاها نمی گیرن که بخوام بزنم) مشاور حقوقی (کار های پشت میز نشینی و قاعده دار خیلی دوست ندارم) کار در دادگستری و غیره و وکالت (رغبت بیشتری نسبت به این یکی دارم) . همین یه دونه ام که رغبت بیشتری دارم بهش به این آسونی نیست وارد شدن بهش. ازمون کانون وکلای همین امسال تهران و سه تا شهر دیگه جمعا 1100 نفر ظرفیت داره که ایثارگران هم از روش کم میشه و من ایثارگران هم شامل نمیشم و کلا چیزی نمیمونه در برابر خیل عظیم حقوقیان بی کار گرامی. خوب این تا اینجاش... من از پرحرفیام معذرت می خوام ولی اخه احساس می کنم اشتباه بزرگی کردم و دچار بحران هویت شدم... به خاطر همین همه چیز رو توضیح میدم
و اما بعد ...
و وقتی دیدم روان شناسی اون چیزی نیست که فکر می کنم و من فقط (تاکید می کنم فقط) مشاور شدن رو به هیچ عنوان دوست ندارم و حقوق هم که نصف و نیمه یک کارش رو دوست دارم که ایا بشه و نشه هم داره اون کار واقعا احساس شکست کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم بعد اون مثلا موفقیت ها و پذیرفته شدن تو یکی از بهترین رشته ها و بهترین دانشگاه ها همچین احساسی داشته باشم. یکی از دوستام رشته هنرهای دیجیتالی (تو مایه های انیمیشن سازی) قبول شد. و من واقعا ارزو می کردم کاش جاش بودم. و همه اینا باعث شد فکر کنم که من اشتباه خیلی بدتری کردم و اون هم برمیگرده به انتخاب رشته دبیرستانم. شاید اصلا نباید میومدم انسانی. و باز خیلی بدتر احساس شکست کردم.
حالا احساس می کنم به هیچی علاقه ندارم. تباه شدم و تباه کردم. استعداد و وقتم و عمرم تباه شد و وقت و سرمایه ی خانواده ام رو هم تباه کردم. احساس می کنم دیگه هدف ندارم برای درس خوندن. نمی دونم می خوام چیکار کنم. هیچ اطلعات خاصی از حقوق ندارم که بتونم کار جانبی خاصی برای رشته ام انجام بدم. حالا فکر می کنم کاش روان پزشکی می خوندم. اصن کاش نرم افزار می خوندم. یا اصلا مثل دوستم هنر می خوندم بعدش هنرهای دیجیتالی می خوندم. احساس می کنم اشتباه کردم و اشتباهم بزرگتر از اونیه که قابل جبران باشه. پیش یه مشاور رفتم که بیشتر در زمینه تغییر رشته گفت اونم بعد حرف های من که البته احساس می کنم خودم بیشتر از اون اطلاعات داشتم!!!
خلاصه اگه کسی می تونه راهنماییم کنه خدا خیرش بده منو از این حس دربیاره...
ببخشید خیلی پر حرفی کردم