فلسفه مشکلات

خدا در زندگی من

سلام.
فرض همه ی ما وجود خداوند است.
هیچ وقت تو زندگیم نتونستم این دو آیه رو لمس کنم:
۱- من از رگ‌گردن به شما نزدیک ترم.
۲- مرا بخوانید تا اجابت کنم.

اصلا یک عمر با تلقین زندگی کردم که خداوند در زندگی من حضور دارد اما دیدم نه خبری نیست.هیچ خبری !!!

در زندگیم اصلا خدا را ندیدم.حوادث هولناکی در زندگیم اتفاق افتاد که مرا از زندگی به طور کامل ناامید کرد.(خواهشا نگید این ها امتحانه که از هر چی امتحانه بی زارم!) بعضی وقت ها بی جهت به خاطر حوادث این دنیا که بر سرم اومده گریه می کنم.زندگیم روز به روز سخت تر و فرسایشی تر میشه.متاسفانه این حوادث هولناک زندگیم سال به سال مثل موریانه زندگی و جوانی ام رو نابود کرد.عملا بهدهیچی نرسیدم و بدتر نابود هم شدم.

اصلا یک امداد الهی که می گفتن در زندگی همه انسان ها دجود دارد برای من وجود نداشت.

یادمه وقتی چیزی از خدا می خواستم همه چیز بدتر می شد و الان دیگه از خداوند چیزی درخواست نمی کنم.

کلی با خودم سال ها دارم کلنجار می رم این اعمال ما اختیاری است یا واقعا ذات آدمی است که اینگونه او را فرمان می دهد و اگر ذات آدمی باشد مگر خداوند آن را نیافریده؟!

با خودم دیگر می گویم حتما خداوند بدبختی و بی آبرویی ات را می خواهد که خیلی از راه ها برای تو بسته شده.
متاسفانه من کلا از زندگی قطع امید کردم چون تلاش هام اصلا به بار نمیشینه.گاهی وقت ها خودمو نفرین می کنم !

الان هر کسی رو که می بینیم یک حس تنفری در من به وجود میاد و طاقت دیدن هیچکس رو ندارم و شاید عقده ای شدم ؟! از شادی دیگران غمگین می شم و گاهی وقت ها گریه ام می گیره.

اصلا دیگر دوست ندارم عقایدم و افکارم و ... رو بیان کنم و یا بهتر بگم دوست ندارم با کسی حرف بزنم.

الان کاملا از آینده ترس دارم ترسی استرس زا که انگار همین فردا یه چیزی قراره اتفاق بیوفته و من دوباره بدبختی بکشم درحالی که بدبختی های قبلی ام رو نتونستم حلش کنم.