این شهید را از پاهایش شناختند...
تبهای اولیه
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
شهید «حاجیونس زنگیآبادی»
فرمانده تیپ «امام حسین(ع)» لشکر «41 ثارالله(ع) كرمان»
تولد: روز عید قربان سال 1340
محل تولد : کرمان (روستای زنگی آباد)
تاریخ شهادت: دیماه 1365 عملیات کربلای 5
*****
شورای روستا برای تحویل تلویزیون و یخچال از اهالی ثبتنام کرده بود. پس از مدتی اسم مادرش درآمد که یخچال بگیرد. قبول نکرد، گفت: تا وقتی تمام مردم یخچال نداشته باشند، مادر من یخچال نمیخواهد.
*****
برای استخدام در سپاه به مصاحبه رفته بود. درباره جنگ گفت: تا زمانی که دشمن توی خاک ماست، مذاکره معنا ندارد.
گفت: پاسدار کسی است که حاضر شود تا آخرین قطره خون خود را فدای اسلام کند.
جواب مثبت را که گرفت، آمد خانهمان و یک لیست بلندبالا نشانم داد. شرایطش را نوشته بود. همهاش از جبهه، مأموریت، مجروح شدن و شهادت بود، و اینكه برای ازدواج با او باید با شرایط سختش سازگار شوم. یک شرط دیگر هم داشت؛ اینكه مراسم عروسیمان توی مسجد باشد.
*****
همه نزدیکان را دعوت کرده بود توی مسجد. دوستانش هم از سپاه کرمان آمده بودند. پس از خواندن دعای کمیل، عاقد میان جمعیت دنبالم میگشت تا صیغه عقد را جاری کند. آن موقع بود که مهمان ها فهمیدند مراسم عروسی حاجیونس است.
*****
شب عروسی، وضو گرفتیم و دعای کمیل، توسّل و زیارت عاشورا خواندیم. یونس گفت: من دعا میکنم، تو آمین بگو.
اوّل شهادت؛ دوّم حج ناگهانی؛ سوّم اینكه بچّه اولمان پسر باشد و اسمش را بگذارم مصطفی.
همهاش مستجاب شد.
*****
میرفتیم برای تحویل خط. وسط مسیر خواست پشت فرمان بنشیند و رانندگی کند. هنوز سرعت نگرفته بودیم که یک خمپاره کنارمان منفجر شد. اما به راهمان ادامه دادیم. به خط که رسیدیم، گفت: میتوانی یک تکّه پارچه گیر بیاوری که دستم را ببندم؟
ترکش خمپاره خورده بود به ساعدش و خون از آستینش میچکید. وقتی اعتراض کردم که چرا با زخمِ عمیقِ روی دستش رانندگی کرده است، گفت: ما آمدهایم خط را تحویل بگیریم. زشت است در این شرایط بگویم دستم زخمی شده.
*****
حساب پساندازی برای کمک به رزمندهها باز کرده بود. از افراد خیر کمک میگرفت و به هر شكل که میشد، آن را به دست رزمندهها میرساند تا مشکلات مالیشان حل شود و بتوانند بیشتر در جبهه بمانند.
*****
برف سنگینی باریده بود و هوا خیلی سرد بود. آن شب حاجی پاسبخش بود و من نگهبان. ساعت دو نیمهشب که رفتم پُست را تحویل بگیرم، دیدم خودش ایستاده به نگهبانی. گفتم: از کِـی تا حالا پاسبخش هم باید بیاید سرِ پُست؟ با مهربانی گفت: یکی از بچّهها مریض شده بود، خودم بهجایش ایستادم.
انگارنهانگار كه به جای دو نفرِ قبل از من نگهبانی داده، به من هم تعارف میکرد که جایم بایستد.
*****
سرزده آمد خانه. مادر رفت بیرون و شیرینی خرید. لب به شیرینیها نزد و گفت: امروز از این شیرینی نمیخورم تا یادتان باشد که به خاطر من خودتان را به زحمت نیندازید و هر چیز که توی خانه بود، همان را بیاورید.
*****
غیر از آبِ قمقمههایمان، آبِ دیگری نداشتیم. همینکه از راه رسید، دستور داد هرکس آب دارد، بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند.
*****
سیصدوپنجاه، شصت نفر بودند. از وسط گِلها میآمدند بالا و اسلحههایشان را میانداختند جلوی ما. اولین چیزی که حاجی گفت، این بود: این جماعت تشنهاند؛ از دیشب آب نخوردهاند، بهشان آب بدهید.
بعد هم گفت: کسی حق ندارد بهطرف اینها شلیک کند. تکلیف ما دیروز چیز دیگری بود. حالا که اسیرِ ما هستند، تکلیف این است که مثل یک برادر ازشان پذیرایی کنیم.
*****
رفته بود حج. تمام سوغاتیاش را موقع برگشت، از قم خریده بود. میگفت: این پولی که با خودم بردم، ارز کشورمان است، باید آن را برمیگرداندم.
*****
سنگر کمین خیلی به عراقیها نزدیک بود و مدّتها بود نیروها داخلش بودند. رفت توی سنگر و بسیجیها را بوسید و بغل کرد. چند تا تسبیح با خودش از مکه آورده بود. آنها را داد به بسیجیها و گفت: اینها را آوردهام که به عزیزترین بچّههای جبهه بدهم.
بسجیها از هیجان نمیدانستند چهکار باید بکنند. میگفتند: آنقدر توی این سنگر میمانیم تا شهید شویم یا اینكه شما دستور بدهید برگردیم.
*****
تازه بچّهدار شده بود. گفتم: دلت برای بچّهات تنگ نشده؟ جبهه و جنگ بس نیست؟
لبخندی زد و گفت: اگر صدتا بچّه داشته باشم و روزی صد بار خبر بیاورند بچّهات از دست رفته، من دست از خمینی بر نمیدارم. من جبهه و جنگ را به همه چیز ترجیح میدهم.
*****
بیسیم به دوش، از وسط عراقیها آمد بیرون. گله کردم که اینطوری که میروی بین عراقیها خطر دارد و ممکن است اسیر شوی. گفت: آدم باید مرد عمل باشد، نه شعار. کسی که میخواهد فرماندهی کند و نیرو حرفش را بپذیرد، باید اوّل خودش عمل کند.
*****
تصمیم گرفت یکی از خاکریزهای خط فاو ـ البحار را دوجداره کند. با یک چراغقوه کوچک راننده بلدوزر را هدایت میکرد که خاک را کجا بریزد. راننده که خسته میشد، خودش مینشست پشت فرمان و کارش را ادامه میداد.
*****
ترکش خورده بود به گلویش و کف آمبولانس خوابیده بود. راننده با سرعت میرفت. هر جا را که اشتباه میرفت، حاجی همانطور که کف آمبولانس خوابیده بود، با دست مسیر را بهش نشان میداد. همه جای جبهه را با چشم بسته میشناخت.
*****
ساعت هشت شب دستش تیر خورد. از ترس اینكه مبادا کار خاکریز تمام نشود یا حاجقاسم بفهمد و دستور بدهد برود عقب، به کسی چیزی نگفت. تا ساعت چهار صبح کار را تمام کرد و بعد رفت بیمارستان. دو، سه روز بعد دیدمش. از بیمارستان فرار کرده بود. خندید و گفت: هنوز این یکی دستم سالم است.
*****
دوده باروت صورتش را سیاه کرده بود. گوشه چادر نشست و با دست، خاکِ زیر سرش را کمی بالا آورد. گفت: با اجازه، من ده دقیقه میخوابم.
ده دقیقه بعد بیدار شد. با تعجب گفتم: حاجی! خوابت همین بود؟
گفت: توی جبهه به ازای هر بیستوچهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمیشود. من دو روز نخوابیده بودم، سهمیهام را گرفتم.
*****
آخرین باری که آمد مرخصی، گفت: حاجقاسم اسم تیپی را که من مسئولش هستم، گذاشته امام حسین(ع). این اسم را دوست داری؟
گفتم: هرچی تو دوست داری، من هم دوست دارم.
گفت: چون اسم تیپ امام حسین(ع) است، دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم.
*****
حواله ماشین را که دادند دستش، نپذیرفت. با خودم گفتم، چهقدر وضع مالیاش خوب است که ماشین برایش بیارزش است. وقتی رفتم خانهشان، دیدم اوضاعش چهطور است؛ یک اتاق کاهگِلی و یک اتاق نیمهکاره. همین!
*****
سه روز بود که نخوابیده بود. روز چهارم گفت: من چند دقیقه میخوابم. اگر کسی کارم داشت، بیدارم کن.
چند دقیقه بعد از خواب پرید. گفت: انگار زیاد خوابیدم. چرا بیدارم نکردی؟
*****
هیچوقت برای بدرقهاش نرفته بودم. آخرین دفعه که داشت میرفت، گفت: همراهم بیا.
فاطمه را برداشتم و رفتم دنبالش. فاطمه را از دستم گرفت و برد نشان دوستش داد. گفت: حیف نیست این بچّه یتیم بشود؟!
گفت: از من راضی هستی یا نه؟ آن دنیا یقهام را نگیری...
گفتم: من از تو راضیام. حلالت کردم.
گفت: اگر این را از ته دلت گفتی، آن دنیا شفاعتت میکنم.
*****
کنار ماشین که رسید، گفت: جورابم را جا گذاشتم.
رفت توی خانه و من را صدا زد که بروم دنبالش. گفت: با من مشکلی نداری؟
گفتم: نه!
گفت: من این دفعه برنمیگردم و شهید میشوم.
بعد هم جورابش را از جیبش درآورد، پوشید و رفت بهطرف ماشین.
*****
کنار اغذیهفروشی ایستاد. دست کرد توی جیبش و همه پولهایش را درآورد. صدوسی تومان بود. گفت: بیایید ساندویچ بخوریم. اگر بعد از عملیات زنده ماندم، پول هم پیدا میشود. اگر هم شهید شدم، بهتر است از مال دنیا این صدوسی تومان توی جیبم نباشد.
*****
قبل از «کربلای 5» آمد قرارگاه. موقع رفتن رگ گردنش را بوسیدم و التماس کردم شفاعتم کند. اما و اگر نیاوردم. گفتم: حاجی! من را هم شفاعت کن. گفت: اینجوری نگو. خدا به همه توفیق بدهد. بار دوّم هم التماس کردم و گفتم: به خدا قسم چیز دیگری میبینم.
لبخندی زد و گفت: پس تو هم فهمیدی من رفتنیام؟
*****
از بالای خاکریز صدایم زد. بیمقدّمه به خورشید اشاره کرد و گفت: میبینی آفتاب چهطور غروب میکند؟ با تعجّب گفتم: بله! گفت: آفتاب عمر من هم دارد غروب میکند.
*****
پاسدار داشت فاطمه را میبوسید. همینکه من را دید، رنگش عوض شد و بیمقدمه گفت: حاجی زخمی شده.
گفتم: پس حاجی هم شهید شد؟
گفت: نه! «علی شفیعی» شهید شده.
گفتم: نه! حاجیونس شهید شده.
باز گفت: «علیآقا یزدانی» شهید شده.
گفتم: خودش گفته بود اگر کسی آمد و گفت من زخمی شدهام، مطمئن باش من شهید شدهام.
*****
گفته بود: من که شهید شدم، باید از روی پا بشناسیدم؛ دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید بشوم.
روی تابوت را که کنار زدم، به جای سر، پاهایش بود.
*****
در وصیت نامه اش نوشته بود : شهادت افتخاری است برای من، آن رامانند عسل شیرین می یابم و دشمنان این رابدانند که اگر ما در راه اسلام شهید می شویم پایه واستقامت مسلمانان قویتر می شود.
من از خدای تبارک وتعالی می خواهم که این هدیه کوچک که جسم وجانم است از من بپذیرد ومرا از بندگان صالح خود قرار دهد.