بهانه های عاشقی...اینجا برای اثبات عشق جان می گیرند!!...کرامات شهدا
تبهای اولیه
سلام به همه اسک دینی ها
تا دوسال پیش وقتی اسم شهید و شهادت رو میشنیدم فکر میکردم شهدا یه عده انسان بودن که برای دفاع از ناموس و خاک رفتن جنگیدن و کشته شدند..اما توفیقی شد و چیزایی دیدم و شنیدم که فهمیدم موضوع خیلی بالاتر از جنگیدن فقط برای ناموس و خاکه...شهادت یعنی خود عشق و شهید یعنی عاشق...اینجا برای اثبات عشق جان میگیرند...
تصمیم دارم تعدادی از کرامات شهدا رو برای دوستان بذارم انشالله که بهانه ای بشه برای عاشقی دوستان..فقط تقاضایی که دارم دوستان بین تاپیک ها مطلبی نذارن تا مطالب پشت سر هم باشه ..
برای سلامتی امام زمان(عج)و شادی روح شهدا صلوات
:Sham:شهید بزرگوار علی اکبر صادقی:Gol:
ولادت:1341
شهادت:1367
شهیدی که به خواست مادرش در قبر چشمانش را باز کرد
وقتی این شهید بزرگوار را در قبر گذاشته بودند مادرش بالای قبر ایستاده بود..گفت خدایا چشمای علی اکبر من شب دامادی خیلی قشنگ شده بود ،میخوام برای آخرین بار ببینمشون..گفت علی اکبرم چشماتو باز برای اخرین بار چشماتو ببینم و گفت خدایا!تو رو به علی اکبر امام حسین (ع)قسم میدم یکبار دیگه چشمای اکبرم رو ببینم ! چشمای قشنگ این شهید بزرگوار برای لحظاتی باز شد و دوباره بسته شدند....
فدای چشمان قشنگت بشم شهید..
برای سلامتی امام زمان(عج)و شادی روح شهدا صلوات
:Sham:شهید بزرگوار محمد رضا شفیعی:Gol:
ولادت:1346
شهادت:1365
شهیدی که بعد از 16 سال پیکرش سالم به وطن برگشت
14 ساله بود که به جبهه اعزام شد(البته با دستکار شناستامه)
مادرش میگفت وقتی از جبهه برمیگشت نمیگذاشت زیرش تشک بندازم مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شبها كجا مي خوابند! من چطور روي تشك بخوابم؟»
وقتی نیرو های صدام بعد از 16 سال پیکر این شهید بزرگوار رو از زیر خروار ها خاک سالم در اوردند بسیار شکفت زده شدند وحتی گفته میشه سه ماه پیکر این شهید رو زیر آفتاب نگه داشتند اما همچنان سالم ماند
سردار باقر زاده خطاب به عراقی ها از این شهید به عنوان صورت حق یاد میکند
سرباز عراقی ای که پیکر این شهید را در تبادل شهدای ایران و کشته های عراق تحویل میداد به شدت گریه میکرد و صدام را لعن میکرد...
برای سلامتی امام زمان(عج)و شادی روح شهدا صلوات
:Sham:شهید بزرگوار محمد رضا حقیقی:Gol:
ولادت:1344
شهادت:1364
شهیدی که در قبر لبخند زد
دوستانش میگفتند:وقتي نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتي همان جور ماند.خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر از سجده بر نداشت يكي از بچه ها گفت خيال كرديم مرده!وقتي بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خيس شده بود . پيرمردي جلو آمد و پرسيد :چرا اينجور گريه مي كني؟ گفت : پدر جان! روي نياز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگيرم پس كي بگيرم؟
در دفتر خاطرات این شهید بزرگوار یه شعر هست که ....اون شعر رو ببینید:
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر...(توی عکس دوم معلومه)
و زمانی که در حال خاکسپاری این شهید بزرگوار بودند همگان دیدند که لبهای این شهید کم کم باز شد و تبدیل شد به زیباترین لبخند دنیا....اگر دقت کنید به عکس میبینید که حتی چشم ها حالت خنده داره..
فدای لبخندت بشم ای شهید...
برای سلامتی امام زمان(عج)و شادی روح شهدا صلوات
:Sham:شهید بزرگوار سید احمد پلارک:Gol:
ولادت :1344
شهادت:1366
شهیدی که تربتش بوی عطر میدهد..
شهید پلارک به عنوان یک سرباز عادی کار میکرد و همیشه در حال شستن دستشویی های پایگاه به طوری که بدنش همیشه بوی بد میگرفت...
اما الان وقتی به بهشت زهرای تهران-قطعه 26-ردیف 32-شماره 22 برید یه بوی گلاب و عطری رو احساس میکنید،نزدیک تر که میرید متوجه میشید بوی عطر از مزار شهید بزرگوار احمد پلارک هستش..
چندبار به خاطر شبهات و شک سنگ مزار این شهید رو عوض کردند اما این بو قطع نشد...ضمنا سنگ قبر همیشه خیس است و از آن عطر بیرون میاید...بوی عطر عاشقی..
مادرش میگوید به نماز اول وقت اعتقاد داشت و نماز شبش ترک نمیشد...
برای سلامتی امام زمان(عج)و شادی روح شهدا صلوات
:Sham:شهید بزرگوار مجتبی صالحی:Gol:
شهیدی که بعد از شهادت برگه امتحانی دخترش را امضا کرد
وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو دادن به بچه ها و خواستن پدرشون امضا کنه اون رو ..زهرا صالحی غم دلشو گرفت!اخه اون باباش شهید شده بود و بابایی نداشت که برگه شو امضا کنه...
وقتی ناراحت میره خونه با دل شکسته به خواب میره و پدر رو توی خواب میبینه ..بابا ازش میخواد که برگه شو بیاره تا امضا کنه و زهرا این کار رو میکنه...وقتی از خواب بیدار میشه و برگه امتحانیشو میبینه متوجه میشه که بابا واقعا .... نوشته بود: «اينجانب رضايت دارم، سيد مجتبي صالحي» و امضاء كرده بود.
علمای اون زمان از جمله آیت الله خزعلی صحت این موضوع رو تایید کردند..همچنین امضا توسط اداره آگاهی تهران بررسی شد و معلوم شد امضا خود شهید است..
نکته دیگه این که برای امضا از رنگ قرمز استفاده !رنگی که جوهرش مربوط به هیچ خودکار و خودنویسی نبود
عکس امضای شهید رو برای دوستان میذارم..
:Sham:شهید بزرگوار محمد ابراهیمی مجد:Gol:
شهیدی که امام زمان (عج) را ملاقات کرد
ادامه دارد..انشالله فردا شب
:Sham:شهید بزرگوار محمد ابراهیمی مجد:Gol:شهیدی که امام زمان (عج) را ملاقات کرد
ادامه دارد..انشالله فردا شب
با سلام و تشکر از تاپیک بسیار عالیتون .:Gol:
ما مشتاقانه منتظریم.:Gol:
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید بزرگوار محمد ابراهیمی مجد شهیدی که امام زمان (عج) را ملاقات کرد ادامه دارد..انشالله فردا شب
رجانیوز / گروه فرهنگی : در اینجا متن وصیت نامه شهیدی را خواهید خواند که در وصیت نامه خود اعلام می نماید که موفق به دیدار حضرت صاحب الزمان (عج) شده است .این شهید که در قطعه ۲۴ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) دفن است، روزانه توجه زائران بسیاری را از اقصی نقاط کشور و حتی دنیا به زیارت مزارش جلب می نماید .
بسم الله الرحمن الرحیم
استغفرالله من مصطفی ابراهیمی مجد دعای فوق را که در زیارت حضرت صاحب الامر آمده تا به انتها جزو اعتقاد خود دانسته و این زیارت را به این جهت بیشتر متذکر شدم چون در انتهای دعا امام عصر(عج) را شاهد و گواه بر شهادتین خود میگیرم و از شما میخواهم که دعای فوق را خوانده و در آنجا من شهادتین را به طور کامل پذیرفته ام و علت ذکر نکردن فقط به خاطر طولانی شدن وصیت نامه است.
اشهدک یا مولای انی اشهدان لااله الاالله وحده لا شریک له وان محمد عبده و رسوله لا حبیب الا هو واهله واشهدک یا مولای ان علیا امیرالمومنین حجته والحسن حجته والحسین حجته وعلی بن الحسین حجته و محمد بن علی حجته وجعفر بن محمد حجته وموسی بن جعفر حجته ومحمد بن علی حجته والحسن بن علی حجته فاشهد انک حجته الله انتم الاول والاخر.الی آخر… و سپس سلام بر نائب الامام الخمینی بزرگ وسلام بر شما همه بندگان پاکباز خدا و سلام بر شما شهیدان راستین اسلام.
برادران و خواهران دراین زمان ، رحمت خدا به تمامی بر ما نازل گشته و در این روزها خداوند بزرگترین لطف را برملت ما کرده است و اسباب و مرگ لقاء خود را برای ما فراهم ساخته است ومبادا که غافل باشید .
خدایا تو را شکر میکنم که عشق حضرت مهدی (عج) را در دل من جای دادی و خدایا تو را شکر میکنم که مرا به زیور ایمان آراستی و قبل از هر چیز لازم است از آنان که واسطه کسب معارف الهی من بوده اند از خدا برای این بزرگوران طلب اجر و علو مقام کنم و اینان بودند که قلب مرا روشن ساختند تا توانستم کلام پاک و گوهر بار امام امت،خمینی بزرگ را با تمام وجود دریابم که چه بسا دیگران را در درک کلام او عاجز میدانم خدایا این بزرگوار را برای مردم شیعه نگهدار باش.
بگذارید بعد از مرگم بدانند که همانطور که اساتید بزرگمان میگفتند:نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را مینویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت.بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان میباشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمیدهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچکس نگفته ام مبادا که ریا شود و فقط که دیگر میگویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است ، واکنون به جبهه میروم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش بازسازم و امیدوارم که آن حضرت حکومتش را در زمان حیاتم ببینم (و ان حال بینی وبینه الموت) و خدایا اگر مرگ بین من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز هنگامیکه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالیکه کفن بر تن دارم و…(دعا را در ابتدا نوشته ام ).
باری برادران میروم برای پیروزی و اگر در این راه شهادت بالهایش را گشود و مرا همراه خود به پرواز در آورد چه خوب و نیکوست. و مادر با تو میگویم مادر: از اینکه فرزندی را به پیشگاه خدا تقدیم داشتی رنجور و غمین مباش بلکه شاد و سراپا سرور باش مادر تو بر گردن من حقهایی داشتی و نیز تو پدر متاسفم از اینکه حقوق شما را آن چنانکه خدا بر من قرار داده بود نتوانستم انجام دهم مرا ببخشید و از خدا بر من طلب عفو کنید و نیز بخواهید که هر کس که بر گردن من حقی داشته که نتوانستم ادا کنم مرا ببخشد واما مادر بر گردن تو حقی را میگذارم و آن این است که اگر من شهید شدم که خود را لایق شهادت نمیدانم بلکه باید بگویم مرگ یا اجلی به سراغ من آمد مادر چون تو روزی آرزو داشتی که من ازدواج کنم و امر خدایی را انجام دهم ولی تا کنون اینطور نشده بعد از مرگم به جای آنکه گریه و زاری کنی کارت عروسی تهیه کن در یک طرف اسم و در یک طرف دیگر نام شهادت را بنویس و مانند دیگر کارتهای عروسی و کاملا شبیه به آنها با کلمات سرور و شادی زینت بده و برای آشنایان و دوستان بفرست و آنها در جشن این موهبت الهی که نصیب من و تو شده دعوت کن و با شیرینی و شربت از آنها پذیرایی کن. مادر اشک را بر چشم تو هیچ کس نباید ببیند زیرا هر قطره اشک ما چون دشمن اسلام شادان میکند پس گریستن دراین مورد امری است ناشایست.مادرم از اینکه شیر پاکت را حلالم کردی متشکرم و از اینکه چنین فرزندی داشتی سر افراز باش و لباس سرور به تن کن.
شما برادران و خواهرانم: فرزندانتان را به عشق مهدی (عج) آشنا سازید و آنان را برای جهاد در راه آن حضرت همیشه آماده نگهدارید. والسلام [=b compset][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]متن نوشته شده بر روی سنگ قبر شهید مصطفی ابراهیمی مجد :
[=b jadid][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]شهید مهندس مصطفی ابراهیمی مجد فرزند احمد
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]محل ولادت – تهران
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]سال ولادت – 29/7/1333
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]محل شهادت – دارخوین
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]سال شهادت – 26/6/1360
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]محل دفن – گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران – قطعه 24 ردیف 95 شماره 24
سرویس دفاع مقدس ـ از شاگردان ممتاز در طول تحصیلاتش به شمار میرفت، به گونه ای که در هجده سالگی با معدل نوزده دیپلم گرفت و رتبه نخست را در کنکور اعزام دانشجو به خارج از کشور کسب کرد. او همچنین در رشته پزشکی تمامی دانشگاههای سراسر کشور پذیرفته و سرانجام در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل و در جنوب تهران ساکن شد و تشکل مذهبی بچههای جنوب را تشکیل داد و به این شکل فعالیتهای سیاسی ـ دانشجویی خود را آغاز کرد. سید پس از مدتی تحصیل، خود را به دانشگاه جندیشاپور اهواز انتقال داد. وی از همان آغاز فعالیتهای سیاسی در فکر مردم مظلوم فلسطین و در صدد اعزام به آن دیار بود ولی به دلیل اوجگیری مبارزات مردم ایران، فرصت حضور در فلسطین را نیافت.
شهید بزرگوار موسوی در خرمشهر
به گزارش «تابناک»، آنچه در بالا آمد، روایتی است کوتاه از دلاورمردی از خطه سوزان خرمشهر که به همراه «محمد جهان آرا» سپاه این شهر را سر و سامان داد و تا زمان شهادت «محمد» سمت جانشینی سپاه خرمشهر را به عهده داشت.
او کسی نیست جز «سردار شهید دکتر سید عبدالرضا موسوی» متولد 1335 که با وجود اینکه دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در زمان عملیات غرور آفرین «بیت المقدس» که منجر به فتح خونین شهر شد، فرماندهی سپاه این شهر را به عهده داشت و در نهایت، همچون «محمد»، نبود و نماند تا آزادی شهرش را به تماشا بنشیند و در اواسط عملیات بزرگ بیت المقدس ـ هفدهم اردیبهشت 1361 ـ به دیدار معبود شتافت.
شهید بزرگوار موسوی در کنار شهید بزرگوار محمد جهان آرا
«تابناک» بنا به وظیفه خود، به مناسبت سالگرد آن روزهای حماسه و خون، روایاتی کوتاه از زندگی این شهید بزرگوار را به محضر عاشقان شهادت تقدیم می کند، باشد که یاد و راه این عزیزان را زنده نگهداشته و ذخیره قبر و قیامتمان باشد:
اخراج
رضا در درس، بهترین بود. او پس از گرفتن دیپلم و دعوتنامه بورسیه خارج از کشور و به رغم تأکیدات خانواده مبنی بر اعزام به کشور، نپذیرفت و اصرار داشت که در ایران مشغول به تحصیل شود. از هنگامی که با آرمانهای حضرت امام آشنا شد، مبارزاتش شکل تازهای گرفت.
مادرش در این زمینه میگوید: در همه دوران تحصیل در دانشگاه، دانشجوی ممتازی بود به طوری که با وجود وارد شدن در فعالیتهای سیاسی و مذهبی، مدتی او را تحمل کردند ولی سرانجام او را از دانشگاه اخراج کردند. آذر ماه سال 1356 وقتی به خرمشهر بازگشت جلسهای انقلابی را با جوانان مبارز شهر آغاز کرد.
شهید بزرگوار موسوی در خرمشهر
انجمن اسلامی
شهید موسوی وقتی به دانشگاه اهواز آمد، در دانشکده دندانپزشکی، انجمن اسلامی تشکیل داد. تشکیل این انجمن با توجه به بافت دانشجویی آن زمان، کار مهمی بود. آقایان دکتر صداقتپیشه، جزینی، دکتر حیات ممبینی و دکتر غفوریان و همچنین شهید دکتر محمد بقایی و شهید دکتر علی حکیم از هم دورهایها و همفکران او بودند.
فعالیتهای سیاسی ایشان باعث شد که چند بار به او تذکر دادند اگر فعالیتهایش ادامه پیدا کند، او را اخراج میکنند و سرانجام نیز این کار را کردند.
شهید بزرگوار موسوی نماز عشق می خواند
زندانی
رضا به خاطر فعالیتهای سیاسی مجبور شد از دانشگاه تهران به دانشگاه اهواز انتقال یابد. این فرصتی بود تا ما رضا را بیشتر ببینیم. او همه کتابها و اعلامیهها را به انبار خانه منتقل کرده بود. روزی به من گفت: مادر خیلی از دوستانم را ساواک دستگیر کرده و ممکن است همین شبها سراغ من بیایند. به او گفتم: زندان برای مرد است. اصلا ناراحت نباش. من افتخار میکنم تو را برای اسلام زندانی کنند.
شهید بزرگوار موسوی در جمع یاران
نان حلال
پس از قضیه دستگیری رضا، از او خبری نداشتیم تا اینکه پدر رضا به ساواک احضار شد. در آغاز ورود رئیس ساواک سیلی محکمی به صورت پدرش زد و گفت: پسرتان نان دانشجویی شاه را میخورد و علیه شاه اقدام میکند.
پدر رضا میگوید: پسرم هیچ وقت نان حرام نخورده و همهش با تلاش و زحمت خودش بوده است و به او افتخار میکنم.
نخستین بار که او را در زندان کارون دیدیم خیلی لاغر شده بود. من گریه کردم. رضا گفت: مگر تو نمیگفتی زندان برای مردان است و تو به من افتخار میکنی؟ ساکت شدم او در زندان هم به ما و خواهران و برادرانش درس اخلاق میداد. بعد از آزادی از زندان نمیتوانست درست بنشیند ولی جلوی من رعایت میکرد. بعدها فهمیدم به خاطر شکنجههایی بود که در زندان متحمل شده بود.
شهید بزرگوار موسوی در جمع یاران
در همین قطعه
تماس تلفنی میگرفت و دایما طلب دعا میکرد. چند ماه پیش از شهادتش خیلی با من صحبت میکرد و سعی او بر این بود که مرا برای روبهرو شدن با شهادتش آماده کند. او یک بار مرا به گلزار شهدای آبادان برد و در آنجا به من گفت: من به این زودی شهید میشوم و در همین قطعه و در همین جا به خاک سپرده میشوم.
من گفتم: خدا نکند. مادر تو باید زنده باشی و خدمت کنی اما با نشان دادن محلی از گلزار تمام تنم لرزید. من تکه چوبی را در همان جا دیدم آن را برداشته و رویش تکه پارچهای بسته و در آن محل در خاک فرو کردم. بعد از شهادتش و در روز هفتمش همان تکه چوب را بالای سرش دیدم.
شهید بزرگوار موسوی در جمع یاران
از نامههای رضا
همسرم؛ تو ندیدهای که لحظههای جان دادن یک شهید چقدر دردناک است؛ اما شیرین و باشکوه است. ای یار وفادار، ای مهربان، مبادا خود را غمگین و غریب بیابی که در خلوتهای پرهراس ذکر اوست که آرام و روشن میدارد و تو ای مهربان که بسیار تو را آزردم، اکنون جشن عشق و عید ایمان را بگذار و تو اکنون عزیزت و عزیزمان را قربانی بدار و خونش را ریخته بپندار.
همسرم، من از چشمهای معصوم تو که به امیدی بر من خیره و دوخته ماندهاند، شرم دارم، مبادا که از حلقومت نالهای برخیزد. مبادا که رنجت را جز تنهایی کسی بداند. مبادا و این همه را تنها یاد اوست که میبخشد.
شهیدان بزرگوار جهان آرا و موسوی
نادرترین حماسه
حماسه خرمشهر، بیتردید از نادرترین حماسهها در تاریخ ایران اسلامی است و نقش رضا در این حماسه، نقشی ویژه است. یک بخش آن برمیگردد به پیش از جنگ و نیروهای ایشان و بخش دیگر آن در آغاز حمله عراق به ایران بود.
وی به عنوان فرمانده عملیات سپاه خرمشهر در هجدهم مهر ماه سال 1359 در یک نبرد تن به تن در گمرک خرمشهر از ناحیه کمر مورد اصابت قرار گرفت. او تا ساعتها با همین وضعیت جنگید و نیروها را فرماندهی کرد و سرانجام از پای افتاد و او را به عقب منتقل کردند؛ اما خیلی زود برگشت. با شهادت جهانآرا بچههای سپاه جهانآرا را در او جستجو میکردند. او به سمت فرمانده سپاه منصوب شد و سرانجام در راه آزادسازی خرمشهر به محمد جهانآرا پیوست.
از سخنان شهید
آخرین حرفم این است که در حل مسائل، امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنیم و این شیوه را به کار گیریم. از گذشته عبرت گرفته و از غفلتی که به خون شهدا داشتیم و از عدم حساسیتی که در توجه به بیانات امام داشتیم، استفاده و تلاش کرده، محیط را به یک محیط فعال و پرتفاهم تبدیل سازیم.
سلام به همه دوستان
قصد دارم تعدای از کراماتی که در تفحص ها مشاهده شده رو برای دوستان بذارم من با چند نفر از بچه های تفحص صحبت کردم...
بعضی از قمقمه هایی که کنار پیکر شهدا پیدا میکنن،هنوز توشون آب هست و جالبه بدونید بعد از 20 سال هنوز آب زلال زلال هستش و حتی بچه های تفحص برای تبرک میخورن از اون آب...بدون این که ذره ای طعم آب تغییر کرده باشه،انگار آب تازه تازه هستش..
دعا کنیم باب شهادت باز بشه و ما رو بپذیرن..
چه می فهمیم شهادت چیست مردم؟
شهید و همنشین چیست مردم؟
تمام جستجومان حاصلش بود:
شهادت اتفاقی نیست مردم
(البته این شعر خطاب به خودمه هااا!!!!)
:Gol: علی یارتان :Gol:
بعضی از قمقمه هایی که کنار پیکر شهدا پیدا میکنن،هنوز توشون آب هست و جالبه بدونید بعد از 20 سال هنوز آب زلال زلال هستش و حتی بچه های تفحص برای تبرک میخورن از اون آب...بدون این که ذره ای طعم آب تغییر کرده باشه،انگار آب تازه تازه هستش..
یک نمونه از این موضوع:
در فكه كنار يكي از ارتفاعات تعدادي شهيد پيدا شدند كه يكي از آنها حالت جالبي داشت. او در حالي روي زمين افتاده بود كه دو دبه پلاستيكي 20 ليتري آب در دستان استخوانياش بود. يكي از دبهها تركش خورده و سوراخ شده بود ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در دبه را كه باز كرديم، با وجود اينكه حدود 12 سال از شهادت اين بسيجي سقا ميگذشت، آب آن دبه بسيار گوارا و خنك بود...
:Gol:ماجرای پیدا کردن یک شهید:Sham::Gol:
اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.
چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.
آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.
شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».
:Gol:رویش شقایق بر پیشانی شهید:Gol::Sham:
اواخر سال 69 مى خواستيم در منطقه اى شروع به كار تفحص كنيم كه مشكلاتى داشت و مى گفتيم شاد مجوز كار به ما ندهند. بحثى در آن زمان پيش آمده و سپاه گفته بود شما راهى كه داريد اين است كه يك شهيد بياوريد تا مشخص شود در آن منطقه شهيد هست.
شش روز آن محدوده را گشتيم، اما چون به شهيدى برنخورديم و منطقه را هم توجيه نبوديم، دلشكسته خواستيم برگرديم.
صبح نيمه شعبان بود; گفتيم: »امروز به ياد امام زمان(عج) مى گرديم» اما فايده نداشت. تا ظهر به جست و جو ادامه داده بوديم و بچه ها رفتند براى استراحت. در حال خودم بودم، گفتم: «يا امام زمان» يعنى مى شود بى نتيجه برگرديم؟» همين كه در اين فكر بودم، چشمم به چهار - پنج شقايق افتاد كه بر خلاف جاهاى ديگر كه تك تك مى رويند، در آنجا دسته اى و كنار هم روئيده بودند. گفتم: «حالا كه دستمان خالى است، شقايق ها را مى چينم و مى برم براى بچه هاى معراجع تا دلشان شاد شود و اين هم عيديشان باشد.»
شقايق ها را كه كندم، ديدم روى پيشانى يك شهيد روييده اند. او نخستين شهيدى بود كه در تفحص پيدا كرديم. شهيد «مهدى منتظر قائم» اين جست و جو در منطقه شرهانى بود و با آوردن آن شهيد، مجوزى داده شد كه به دنبال آن هم 300 شهيد در آن منطقه شناسايى شد. شهدايى كه هر كدام داستانى دارند.
شهید علی رضا غلامی
:Gol:شهید بزرگوار سردار حاج شیر علی سلطانی:Sham::Gol:
من شرم مي كنم در روز قيامت در پيشگاه اربابم امام حسين سردر بدن داشته باشم "
اوبه آرزوی خود می رسد. ودر عملیات فتح المبین درشوش با اصابت خمپاره ایی به سر او سرش از بدنش جدا مي شود و به شهادت می رسد.
شهادت
شهیدسلطانی از مدتها قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود شاهد ما بر این مدعا مقبره ایست که از قبل در گوشه ایی از کتابخانه مسجد المهدی( که خود بنیان گذار همین مسجد بود) آماده ساخته بود. وشبها را در آن به راز ونیاز و دعا با معبودش می پرداخت . مقبره ایی که درست به اندازه تن بی سرش حفر شده بود گویی که شهید از قبل می د انسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند نمود بالاخره در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت رسید . پیکر بی سر شهید سلطانی در روز۱۲/۱/۱۳۶۱درکتابخانه مسجد المهدی (عج) واقعه در کوشک قوامی در مکانی که خود شهید آماده کرده بود به خاک سپردند.
:Gol:شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت:Gol::Sham:
شهیدی که دوست داشت بی سر وارد بهشت شود و به آرزویش رسید....
شهید همت خیلی دلبره ،خیلی ها با عکس و خاطرات شهید همت خودشون رو پیدا کردن...
قسمتی از وصیت نامه شهید همت:
پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،شرک و الحاد میزند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند ؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک) .
و السلام؛
تشکر از داداش مهدی عزیزم بخاطر گذاشتن فلش:Gol:
«گردان پشت ميدون مين رسيده و زمين گير شده بود. چند نفر رفتند معبر باز كنند. او هم رفت، 15 ساله بود.
چند قدم كه رفت، برگشت. يعني ترسيده؟! خب! ترس هم داشت! او اما، پوتين هايش را به يكي از بچه ها داد و گفت؛
تازه از گردان گرفتم، حيفه! بيت الماله!... پابرهنه رفت!... راستي 3هزار ميليارد تومن چندتا پوتين ميشه؟!»
:Gol:شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت:Gol::Sham:
شهیدی که دوست داشت بی سر وارد بهشت شود و به آرزویش رسید....
شهید همت خیلی دلبره ،خیلی ها با عکس و خاطرات شهید همت خودشون رو پیدا کردن...
قسمتی از وصیت نامه شهید همت:
پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،شرک و الحاد میزند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند ؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک) .
:Gol:شفا دادن فرزند توسط شهید همت:Sham::Gol:
پس از عروج ملکوتی شهید جاج ابراهیم همت، شبی فرزند کوچکش مریض می شود و در تب شدیدی می سوزد همراه با گلودردی سخت. هرچه همسر شهید می خواهد بچه را دکتر ببرد می بیند همه به او می گویند فردا مراجعه کنید.
شب به منزل می آید ولی بچه سخت بی قراری می کند. مادر هرکاری می کند مانند پاشوری و گذاشتن کیسه ی یخ روی پیشانی بچه هیچ کدام افاقه نمی کند و بچه شروع می کند به هذیان گویی، گریه کردن و بهانه ی پدر را گرفتن.
در نیمه ی شب، همسرشهید، طاقت خود را از دست می دهد و درحالت خستگی شدید و خواب و بیداری شروع می کند با حاج همت درد دل کردن و می گوید: حاج همت! مگر نمی گویند که شهدا زنده اند؟ من این همه شب و روز بچه ها را نگه داشتم یک شب هم تو بیا و از این بچه پرستاری کن!
همین طوری که بالای سر بچه نشسته بود خوابش می برد و در خواب می بیند شهید آمده به خانه و به او می گوید: چرا این قدر ناراحتی؟ خیلی خوب چند ساعت هم من بچه را نگه می دارم. می نشیند کنار خانم و بستر بچه. بچه اش را بغل گرفته و ناز و نوازش می کند. مادر در حال تماشای این صحنه ی شیرین است که ناگهان بچه می گوید: مامان! پاشو من حالم خوب شده است، الآن بابا این جا بود. وقتی همسر شهید به خود می آید چیزی نمی بیند ولی بوی عطر خاصی فضای اتاق را عطر آگین نموده است.
چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هاتان را نخوانده رها کردیم.پلاکهایتان که تادیروز نشانی از شما بودند امروز گمنام مانده اند.
ما گمنامتان کردیم.ما نگذاشتیم که نام زیبایتان،برسر کوچه ها وخیابان هامان بماند.هر کوچه ایی را که یافتیم دعوا که بر سر نامش آمد ما یادمان از شما رفت...
یادمان رفت از اینکه اگر ناموسی برای ما ماند از شما بود.یادمان رفت از اینکه اگر شکوفه ایی وغچه ایی برسر درختی ایستاد،از ایستادگی و جوانمردی شما بود وبازهم با این احوال نام کو چه هامان را گذاشتیم،شکوفه،غنچه،بنفشه.......
كاشكي ميشد كه يك شب مهمون خواب من شي
حتي واسه يه لحظه روياي ناب شي
ديدار ما عزيزم باشه واسه قيامت
اما بدون به دوريت هرگز نكردم عادت
مگر قلب تاریخ ما نیستند؟
مگر شمع بزم و وفا نیستند؟
بـیـا پاسداریم از خـونــشان
بـیـا تا نگردیم مدیـونشــان
چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هاتان را نخوانده رها کردیم.پلاکهایتان که تادیروز نشانی از شما بودند امروز گمنام مانده اند.
نمی خوام تاپیک زیباتون خراب کنم
ولی چندروز پیش سر درس دفاع مقدس همکلاسی من وقتی اسم شهید اومد همه تیکه مینداختن!
ما چه کردیم مقابل این خوبی هاشون ....
دلم گرفته خیلی شرمنده شون شدیم ...
ببخشید تاپیک خراب کردم
سر روی نی...........
یکی از بچه های تفحص نقل میکرد :
یه روز که دوستانش داشتن توی نی زار ها دنبال پیکر شهدا میگشتن،مشاهده میکنن که یه جمجمه روی یکی از نی ها هست ...یعنی نی رشد کرده و جمجمه رو هم با خودش بالا آورده...
متوجه میشن که حتما زیر این نی باید پیکر یکی از شهدا باشه...وقتی پیکر رو پیدا میکنن توی وصیت نامه این شهید بزرگوار جمله ای نوشته بود و اون جمله این بود:
دوست دارم مثل امام حسین(ع) سرم روی نی رود..........
بسم الله الرحمن الرحیم
آنها 15 سال در « فکه » بودند...
روایت زیر خاطره حاج رحیم صارمی از گروه تفحص لشکر 31 عاشورا تفحص پیکر دو شهید در فکه است: یکی دو روزی بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم. یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم و گرما هم بدجوری اذیتمان میکرد.
همراه یکی دو تا از بچهها داشتیم از کنار گودال شهدای فکه که زمانی در سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد میشدیم ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست اما احساس کردم چیزی مرا بسوی خود میخواند.
ایستادم، نظرم به پشت بوتهای بزرگ جلب شد؛ کسی که همراهم بود تعجب کرد که کجا میروم؛ فقط گفتم بیا تا بگویم؛ دست خودم نبود؛ انگار مرا میبردند؛ پاهایم جلوتر میرفتند؛. به پشت بوته که رسیدم، جا خوردم.
صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد؛ شهیدی که لباس بسیجی به تن داشت به کپهای خاک کنار بته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود؛ یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود، دراز کشیده و خوابیده بود.
15 سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد اصحاب کهف میافتاد اما اینها اصحاب رمل بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح الله.
بدن دومی که سرش را بر روی پای دوستش گذاشته بود تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه و رمل را بر روی بدنش آورده بود؛ آرام در کنار یکدیگر خفته بودند؛ ظواهر امر نشان میداد مجروح بوده و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همانطور به شهادت رسیده بودند. با احترام و صلوات پیکرهای مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را کنار هم قرار دادیم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : خبرگزاری فارس
سلام و ادب
مقام معظم رهبری امام خامنه ای (حفظه الله): زنده کردن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست.
تنهاترین سردار و دوستان عزیزی که که در احیای یاد و خاطره شهدا مشارکت می کنید، شهادت تون مبارک ...
دوستان؛ بیاییم آرزوی شهادت را سرلوحه اندیشه و رفتار خود قرار دهیم و در این انتخاب آگاهانه و متعالی راه هزینه کردن پای این شجره طیبه را هم بیاموزیم و تجربه کنیم.
باور کنید اگر آرزوی شهادت را با تصمیم و عزم راسخ بر ترک گناه و دنیادوستی و درک فضایل اخلاقی، عجین کنیم، نتیجه ای جز راه یافتن به پل شهادت در پی نخواهد داشت.
همان راهی که شهدا رفتند و امری تجربه شده است، باور کنید راه شهادت هیچ زمانی بسته نیست، کلید این در بسته به انتخابگری آگاهانه و خالصانه خود ماست.:Sham:
التماس دعا
تنهاترین سردار و دوستان عزیزی که که در احیای یاد و خاطره شهدا مشارکت می کنید، شهادت تون مبارک ...
سلام به دوستان
استاد من کجا و شهادت کجا ....خیلی نالایق تر از این حرفام،این مطالبم همش جلب توجه هست ،اگر خدا ستار العیوب نبود.....شما دعا کنید لایق بشم...
بوسه
بسم الله الرحمن الرحیم
در خواب پدرم را دیدم
پرسیدم: پدر جان از کجا آمده ای؟
گفت: از پیش رزمندگانی که با من شهید شدند.
پرسیدم:خانه ات کجاست؟
گفت: من پیش یاران خدا هستم.
پرسیدم: می گویند شما مرده ای؟
گفت: شهیدان زنده اند و پیش خدا و امامان هستند.
پرسیدم: امام خمینی هم زنده است؟
گفت: بله دخترم،نزد ماست.
سبدی پر از لاله سرخ دست پدرم بود
آن را به من هدیه کرد و گفت:
این را برای تو از طرف امام خمینی آوردم.
(راوی :فرزند شهید علی مرادی..از جنس آسمان ص 90)
شهادت هنر مردان خداست.
شهیدان رفتند تا ایمان نرود،
آنها رفتند تا مانند ستاره ای درخشان در آسمان تیره بدرخشند
آنها از نسل شقایقند،نسلی همیشه جاوید و نسلی همیشه بیدار.
یادشان گرامی.
بسم الله الرحمن الرحیم
یكی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه هااو را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می كنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادر تو را از چه چیزی دور می كنیم؟» گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می كنید! چرا این كار را می كنید؟»
تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!
(سیدابوالقاسم حسینی)
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود، اشک عراقی ها را در آورده بود و با سلاح دوربین دار مخصوصش، چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها، چه می کرد!
با راول بلند شد و فریاد زد: »ماجد کیه؟« یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود، سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت :»منم«!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: »یاسر کجایی« و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد؛ تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. او فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد پرید رو خاکریز و فریاد زد: »حسین اسم کیه«؟ و نشانه رفت؛ اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دل خوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: »کی با حسین کار داشت«؟ جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: »من«!
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو، خودش را در آن دنیا دید!
به نقل از مجله پرسمان، نویسنده داوود امیریان
امدادگر ایرانی رسید، به مجروحین عراقی و دلش به حالشون سوخت.
کوله اش رو باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و زیلی های مجروحین شد؛ تا این که رسید سر وقت مجروح عراقی که کولی بازی در می آورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون می داد. امدادگر تشر زد: خفه خون بگیر ببینم؛ سرسام گرفتم؛ چه مرگته، تو که سالمی!
مجروح سر تکان داد و گفت: لا لا، انا جاسم، هذا سالم و به سرباز کناری اش اشاره کرد. امدادگر هم پقی زد زیر خنده!
به نقل از مجله محترم و وزین پرسمان، نویسنده داوود امیریان
آنچه پیش روی شماست قسمتی از خاطرات شهید ابراهیم هادی است.
این شهید بزرگوار یک ورزشکار قوی بوده ولی اخلاق خوبی که داشته باعث شده خیلی ها شیفته ی او گردند. تا جایی که خدا هم خریدار او شد و به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو!
همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کردو فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.
صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند.
ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.
می گفت: برای من یک معلم بود.
می گفت: جنازه پسرش را بعد از 13 سال از کربلا آوردند.
می گفت: در تونل شکنجه بعثی ها تاب نیاورده بود و شهید شده بود.
...
خودتان بشنوید وصف پسرش را از زبان بی ریا و ساده اش.
2 شهریور 1391 - ساعت 17:35
هدیه ای از قرار افسران در گلستان شهدای اصفهان (بهشت)