بگویم فزت و رب الكعبه
تبهای اولیه
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
مادران و پدران شهدا با وجود گذشت 27 سال از اتمام جنگ تحمیلی، به سنینی رسیدهاند كه غفلت از ثبت و ضبط خاطراتشان، خیلی زود به حسرتی ابدی تبدیل میشود و این گنجینههای ارزشمند دفاع مقدس، روی در پرده خاك میكشند. در ایامی كه به تازگی این مادر شهید را از دست دادهایم، گفتوگوی ما با او را در خصوص فرزند رشیدش، سردار شهید علیرضا ابراهیمی معاون گردان امام حسن مجتبی(ع) پیش رو دارید.
والدین اغلب فرزندانشان را با دوران كودكی به یاد میآورند، از كودكیهای علیرضا بگویید. پسرم اول فروردین سال 38 به دنیا آمد. ما در روستای سنجان از توابع اراك زندگی میكردیم. همسرم كشاورز بود و به حلال و حرام خیلی توجه داشت. خانواده مذهبی داشتیم و علیرضا را هم مقید به امور دینی بار آوردیم. بچه باهوش و درسخوانی بود. ابتدایی را در همان روستایمان خواند و وقتی به دبیرستان رسید مجبور شد به اراك برود و آنجا ادامه تحصیل بدهد. دیپلمش را كه گرفت، كمی به پیروزی انقلاب مانده بود. پسرم هم یك انقلابی به تمام معنا بود و بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد.
به عنوان مادر شهید، دوست دارید فرزندتان را با چه خصوصیتی معرفی كنید؟
علیرضا متكی به نفس بود و دوست داشت خودش خرج تحصیلش را دربیاورد. علیرضا كار میكرد و خرج تحصیلش را درمیآورد. توجه به مسائل دینی هم در طبعش نهادینه شده بود. بیشتر اوقات قرآن و نهجالبلاغه میخواند و یادم است از آنها مقاله مینوشت. كتابهایی از آیتالله مشكینی، شهید بهشتی و امام خمینی(ره) را مطالعه میكرد و سعی داشت خودش را از نظر فكری آماده نگه دارد. همیشه به فكر مستضعفین بود. از سنین پایین آیندهنگری داشت. زمانی یك مقدار پول پس انداز كرده بود. من آن موقع در بیمارستان بستری بودم. یكی از دوستانش نیاز مالی داشت و اتفاقاً مادر او هم مریض بود، ترجیح داد پساندازش را به دوستش بدهد تا با آن مادرش را درمان كند.
از چه زمانی رخت رزم پوشید و به جبههها رفت؟ از دوران جبههاش چه میدانید؟
پسرم قبل از شروع جنگ، در غائله كردستان حضور داشت. همانطور آنجا بود و میرفت و میآمد، تا اینكه صدام به ایران حمله كرد و جنگ تحمیلی شروع شد. سال اول جنگ در گیلانغرب بود. دوستانش تعریف میكنند كه چون علیرضا توان مدیریت و فرماندهی بالایی داشت، مسئولان او را فرمانده محور عملیاتی بانسیران گیلانغرب كرده بودند. كمی بعد هم به جنوب رفت و در عملیاتهای بزرگ شركت كرد. یكی از همرزمانش میگفت علیرضا به دعوت شهید رحیم آنجفی به خوزستان رفت و در عملیات طریقالقدس شركت داشت. پس از آن هم به پادگان آموزشی حمزه سیدالشهداء(ع) رفت و در آنجا به رزمندگان تازه وارد آموزش میداد. دوباره كه به خوزستان برگشت، در عملیات آزادسازی خرمشهر شهید شد.
خود شهید از اتفاقات جبهه یا دوران مجاهدتش چیزی برایتان تعریف میكرد؟
خاطرهای داشت كه برایش جالب بود و تعریف میكرد. علیرضا میگفت: «یك روز با یكی از دوستانم میخواستیم اسلحه و نارنجك و یك دستگاه بیسیم برای مبارزان افغانی به زاهدان ببریم، شب در راه زاهدان ضد انقلاب راه را بر ما بستند و ما ماشین را نگه داشتیم. قبل از پیاده شدن دستهایمان را بالا گرفتیم. من دیدم كه هم اسلحهها و هم خودمان نابود میشویم در این لحظه با پایم ضامن اسلحه را كشیدم و با حركتی خیلی سریع آنها را به گلوله بستم. از آنجا كه خواست خدا بود با اینكه چند گلوله به قنداق تفنگهای همراهمان خورد، حتی یكی از گلولهها هم به نارنجكها نخورد و بالاخره جان سالم به در بردیم.» پسرم بچه شجاعی بود و دوستانش از این دست خاطرهها زیاد از او دارند.
از لحظه شهادت فرزندتان چه شنیدهاید؟
عین روایتی كه یكی از دوستان پسرم برایمان تعریف كرده را نقل میكنم. همرزمش تعریف میكند: شب بیستم اردیبهشت سال1361 كه قرار بود مرحله سوم عملیات الی بیتالمقدس اجرا شود، علیرضا كه روز قبلش مشغله زیادی داشت خودش را به گردان امام حسن (ع) میرساند. منطقهای كه آنها حضور داشتند پشت نهرعرایض بود. آن زمان پسرم هم فرمانده گروهان بوده و هم جانشین گردان امام حسن(ع). همرزم پسرم تعریف میكند كه به خاطر مشغله زیاد علیرضا دوست داشت در كارها به او كمك كند اما پسرم به خاطر مسئولیتی كه داشت نمیتوانست كارش را با كسی تقسیم كند. گویا علیرضا چند روز قبل گفته بود خیلی دوست دارم هنگام شهادت مثل مولایمان حضرت علی (ع) به محض خوردن ضربت بگویم فزت و رب الكعبه. به هر حال آن شب حدود ساعت 10 رمز عملیات اعلام میشود و رزمندهها به طرف خط دشمن هجوم میبرند. اما در همین لحظه گلولهای به گونه راست علیرضا میخورد و همان جا به شهادت میرسد. آن هم در عملیاتی كه رمز «یا علیبن ابیطالب(ع)» بود. گویا كه او واقعا فزت و رب الكعبه گفت و شهید شد.
حالا كه بیشتر از 30 سال از شهادت پسرتان میگذرد، از پس این همه دوری چه دارید كه به نسل جوان بگویید؟
علیرضا وقتی شهید شد 23 سال داشت، جوان بود و پر از آرزو، به خاطر این كشور و اسلام از خوشیهایش گذشت و به جبهه رفت. خوب است جوانترها بدانند كه شهدا كسانی مثل خودشان بودند. جوانانی كه لذت جوانی زیر زبانشان بود اما به تكلیفشان عمل كردند. من هم الان نزدیك 90 سال دارم. عمرم را كردهام و به زودی به پسرم ملحق میشوم. دوست دارم بگویم كسی مدیون ما نیست، اگر خوب فكر كنیم همگی مدیون وجدانمان هستیم و باید به آن پاسخگو باشیم. انشاءالله كه كسی پیش وجدانش شرمنده نباشد.