گروه جهاد و مقاومت مشرق - بچه های محله در مدرسه او را دهاتی صدا میزدند به قدری هر روز در مدرسه او را مسخره میکردند که از ادامـــه تحصیل منصرف شد ولی فقط چند سال گذشت که آن پسربچه خرابهنشین امامزاده به جایگاهی رسید که رهبر انقلاب، او را مالک لشگر امام حسین (ع) لقب داد. اینها را برادر بزرگ تر سردار شهید قربانعلی عرب، تعریف میکند و میگوید: «پسر بچه ای که در دل سختی ها بزرگ شد چنان زندگیش رنگ و بوی معنوی یافت که همه برای اخلاق، رشادت، ایمان و شجاعت، او را مثال میزدند.» «قدیرعلی عرب» برادر سردار شهید «قربانعلی عرب»، در دل سختیها بزرگ شدن را با ذره ذره جانش چشیده است «خانواده ما در روستای مارکده از توابع استان چهارمحال و بختیاری زندگی میکرد، دو خواهر بودیم و سه برادر که خیلی زود پدر را از دست دادیم و یتیم شدیم. قربانعلی شش سال بیشتر نداشت، من هم که پسر بزرگ خانواده بودم 12 سال داشتم. پس از فوت پدر به همراه خانواده به اصفهان آمدیم.»
قدیرعلی عرب برادر شهید عرب که در 12 سالگی نانآور خانواده شده است از وضعیت زندگیشان در روزهای نخست ورود به اصفهان این طور میگوید: «به اصفهان که آمدیم من و برادرم مرادعلی در یک نانوایی در خیابان وحید مشغول به کار شدیم تا خرج خانواده را تامین کنیم. پولی برای اجاره خانه نداشتیم. اوستای نانوایی ما که متصدی امامزاده شاهزاده محمد در همان خیابان وحید بود، یک اتاق مخروبه در گوشه امامزاده پر از کبوتر و اسباب و وسایل اوراقی در اختیار ما گذاشت و ما گوشهای از آن اتاق گذران زندگی را شروع کردیم.
در ایام محرم که مراسم عزاداری در امامزاده برگزار میشد، رفت و آمدها به آنجا زیاد میشد و همین موضوع زندگی در آن مکان را برای ما سختتر کرده بود. چرا که همه نگاهها به اتاق مخروبه ما بود و حرفهای ترحم آمیزی که میشنیدیم بیشتر آزارمان میداد.» دو برادر بزرگ تر تصمیم میگیرند که کار کنند و برادر کوچک تر یعنی قربانعلی را به مدرسه بفرستند « او را در مدرسه همدانیان خیابان نظر ثبت نام کردیم. پس از چند روز یک شب که به خانه آمدم، گفت من دیگر مدرسه نمیروم، گفتم چرا؟ گفت بچهها مرا مسخره میکنند و مرتب مرا دهاتی صدا میزنند.
به هرحال ما از روستا آمده بودیم، یتیم بودیم و لباسهای خوبی برای پوشیدن نداشتیم و همین باعث شد قربانعلی مدرسه را رها کند. جدا شدن قربانعلی از مدرسه باعث شد او را به مغازه در و پنجره سازی ببریم تا این حرفه را یاد بگیرد.»برای آنها روزها به سختی میگذشت اما در عوض تمام نداشتهها، مادر مومنی داشتند که دانشآموخته مکتب شوهری مذهبی بود و درس ایمان را از بر بود «پس از آنکه پساندازهایمان را جمع کردیم، از امامزاده بیرون آمدیم و یک اتاق در خانهای که به حمام عمومی خیابان خاقانی چسبیده بود، اجاره کردیم، نمناک بودن اتاق باعث شده بود قیمت اجارهاش پایین باشد. با تمام سختی ها همیشه تکه کلام مادرمان این بود که «او میبیند» و این جمله عجیب همه ما را آرام میکرد.»روزها میگذرد تا اینکه قربانعلی عرب از حماسهآفرینان دوران انقلاب میشود و سپس با شروع جنگهای کردستان با آنکه متاهل است و صاحب فرزند، از دو برادر خود پیشی گرفته و بدون درنگ برای دفاع از انقلاب، راهی کردستان می شود «پس از کردستان به جبهههای جنوب و به صف رزمندگان انقلاب پیوست. او زودتر از ما رفت و ما دو برادر سال های بعد به او پیوستیم.
رشادت ها و استعداد او در مسائل نظامی و تاکتیکی باعث شد مسئولیتهای بیشتری به او محول شود تا اینکه به عنوان جانشین عملیات لشگر 14 امام حسین ( ع ) و مسئول محور( جاده خندق) انتخاب شد.»سرداران جنگ در دوران دفاع مقدس، تمام زندگی خود را وقف دین و انقلاب کرده بودند و حتی در دوران مرخصی هم برای خود فرصت چندانی نداشتند «قربانعلی هرگاه به مرخصی میآمد، در مساجد سخنرانی میکرد یا به ملاقات خانواده های شهدا و جانبازان می رفت و من به چشم خود می دیدم که همان بچه هایی که او را دهاتی صدا می زدند چگونه مشتاق دیدارش شده بودند.»
برادر سردار از خاطرهای ماندگار سخن می گوید و از گذشت و ایثار برادری که او را شهره کرد. او معتقد است اینکه میگویند شهدا از جان و مال خود گذشتند، بی دلیل نیست. «با شروع جنگ، بسیاری از خانوادههای جنوبی آواره شدند و به تبع مشکلات فراوانی داشتند. یک روز که قربانعلی برای مرخصی به اصفهان آمده بود، وقتی در میدان انقلاب سوار تاکسی میشود، متوجه میشود راننده تاکسی فردی به نام آقا رضا از آوارگان جنگ بوده که با خانوادهاش به اصفهان آمده و با ماشینش مسافرکشی می کند. راننده در مسیر با عصبانیت و بدبینی از انقلاب صحبت می کند که برادرم قربانعلی از او می پرسد، چه شده که اینقدر ناراحتی؟ آقا رضا وقتی از شرایط و بی سرپناهی خانوادهاش در اصفهان میگوید و اینکه خانم باردار هم همراه دارند، قربانعلی خانه 70 متری خود را در اختیار آنها میگذارد و به این ترتیب همسر و فرزندانش را به خانه پدرخانمش میفرستد.آنها تا زمان آزادی خرمشهر در خانه قربانعلی زندگی میکردند.»
سردار شهید عرب را که همه به مهربانی، شوخ طبعی و اخلاق بی نظیرش واقــــف بودند، با نام آقای گــــل میشناختند « قربانعلی وقتی با فردی روبه رو میشد که نمیشناختش و اسم او را نمی دانست، او را آقای گل صدا میزد. برای همین خودش به همین نام معروف شد. همچنین همیشه با موتوری که در حال حرکت بود برای روحیه دادن به نیروها و ایجاد جو شادی می گفت: از اینجا تا قم نوکرتم.»این مهربانی و گذشت او پایان نداشت و برای همه از جان مایه می گذاشت «یک بار که مجروح شده بود و در بیمارستان شریعتی بستری بود از منطقه برای ملاقات او به اصفهان آمدم. بیمارستان پر از مجروح بود. یک پسربچه نوجوان دزفولی هم مجروح شده بود. قربانعلی برای اینکه او احساس غریبی نکند و روحیه اش را نبازد، مدام با او شوخی می کرد به عنوان مثال میگفت تو داماد من می شوی. فردای آن روز که من دوباره به دیدن او آمدم، دیدم قربانعلی روی تخت خودش نیست و همان نوجوان دزفولی به جای او خوابیده است از او سوال کردم، آقای عرب کجاست. گفت تخت من شکسته بود و مشکل داشت، به همین دلیل او از پرستارها خواست که جای من را با او عوض کنند.»
همیشه در زندگیش به داشتن برادری چون او افتخار کرده اما به گفته خودش یک جا بیش از همیشه خدا را به خاطر داشتن چنین برادری شاکر بوده است «یک روز با یکدیگر برای نماز به مسجد چهارده معصوم رفتیم، عملیات لو رفته بود و نیروهای زیادی در منطقه بودند، من نمی دانستم که بعد از نماز قرار است قربانعلی سخنرانی کند، اینقدر ساده و خاکی بود که تصور نمی کردی که او جانشین لشگر امام حسین(ع) باشد. مسئول پوشاک لجستیک میگفت ما هرگز ندیدیم که حتی یک بار سردار عرب بیاید و لباس نو از ما بخواهد. خلاصه پس از نماز با همان لباسهای خاکی بسیجی شروع به سخنرانی کرد. پس از نام خدا گفت: من نه سواد زیادی دارم و نه سخنران خوبی هستم اما می خواهم خودمانی سه مطلــب را بگویـــــم. اول اینکــــه اهمیــــت و قداست ولی فقیه را فراموش نکنید چـــرا که امامخمینی (ره) فرمود:«اسلام بدون روحانیت یعنی هیچ». نکته دوم اینکه براداران عزیزی که برای عملیات آمدند و در حال حاضر عملیات انجام نشده، نگران نباشید، اولا که شما چون با نیت خیر آمدهاید، ثواب کار نیک را خواهید برد و دوم اینکه بدانید، اگرهم اینک شما اینجا نبودید عراقی ها به جای شما اینجا بودند و نکته سومی که به شما میگویم این است که من هم مثل شما زن و بچه و مغازه دارم، اما چون امروز اسلام در خطر است، همه اینها را رها کردم و آمدم. بدانید که اگر هزاران بار در این راه شهید شوم و خاکسترم کنند، سپس دوباره مرا بسرشتند و متولد شوم، دست از یاری دین خدا برنمیدارم.
صحبت های او از جان و دل برآمده بود و با شنیدن آن جمله ها به سجده افتادم و گفتم خداوندا به شکرانه این نعمت که از خانواده ما چنین انسان الهی تربیت شده، تو را سپاس میگویم.»دو برادر از کودکی با یکدیگر رفیق بودهاند، یار و یاور هم بودهاند و جای خالی پدر را برای هم پر کردهاند چنانکه قبل از شهادت گویا به برادر بزرگ تر الهام میشود که باید از این پس بدون او زندگی را سر کند « قبل از شهادتش نشانههایی میدیدم که به من اطمینان میداد که او به زودی به شهادت میرسد. یک شب خواب دیدم که با موتور جبهه آمد و گفت: دادا سوار شو. وقتی سوار شدم گفتم: دلم می سوزد برای این همه سختی و مشکلات، در همان عالم خواب گفت: خدا را در نظر بگیر که همه سختیها از یادت برود. بعد به یک مکانی رسیدیم که گویا خانه کعبه در آن قرار داشت و مردم به سمت آن میآمدند. وقتی خواستم از موتور پیاده شوم آیه« انا لله و انا الیه راجعون» را بلند بلند میخواندم»
اردیبهشت سال 64، بعد از پایان عملیات بدر در جاده خندق شرق بصره، شهادت قربانعلی رقم میخورد. برادر برای گفتن از آخرین تصویر برادر که در ذهنش مانده و حرفهای برادارنه، بیتاب است. «حاج حسین خرازی دستور داده بود که پیکر سردار شهید قربانعلی عرب را از منطقه به مقر لشگر بیاورند. شهید حاج علی باقری را هم با ماشین دنبال من فرستاده بودند. وقتی رسیدم و جنازه او را دیدم، به سختی و از روی مجروحیت دستش او را شناختم و فکر میکنم آن لحظه معنویترین لحظه زندگی من بوده است.»و اما یکی از زیباترین خاطره ها برای خانواده او این است که رهبر انقلاب از سردار شهید قربانعلی عرب به نام مالک لشگر امام حسین ( ع ) یاد کرده است «حجت الاسلام حسین عرب یکی از روحانیون روستای ماست که چندی پیش با رهبر انقلاب دیدار داشته است.
در این دیدار رهبر انقلاب وقتی متوجه میشود فامیل او عرب است از او جویا میشود که آیا شهیدی به نام قربانعلی عرب را میشناسد که او وقتی آشنایی میدهد، ایشان می فرمایند به خانواده شهید عرب سلام مرا برسانید همچنین به تک تک اهالی آبادیتان...، سردار شهید عرب، مالک لشگر امام حسین (ع) بود.» او میگوید: «با شنیدن این کلمات خوشحال شدم که رهبر انقلاب پس از سال ها سردار عرب را فراموش نکرده است و حتی سلام خود را به خانواده بچه یتیم خرابهنشین می رساند» و در آخر او بازهم خدا را شاکر است که برادرش این چنین زندگی زیبایی داشته و معتقد است هرآن کس را که خداوند بخواهد عزیز کند چنان نوری در دلش می اندازد که همگان در برابر او تسلیم می شوند« به عقیده من دلیل اینکه فرزند یک خانواده روستایی با آن سطح مالی سردار لشگر و محب همه میشود این بود که دل در گرو خدا داشت.»
*روزنامه اصفهان زیبا
[h=1]بعد از روضه، تیر به گلویش خورد + عکس[/h] وقتی شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - امروز 10 اردیبهشت، سالگرد شهادت اکبر قدیانی، پدرِ حسین قدیانی (نویسنده و روزنامه نگار) است. شهید اکبر قدیانی نیز در مسجد جواد الائمه و در جمع همرزمان فرهنگی اش، دستی بر آتش فرهنگ و هنر داشت اما همه چیز را رها کرد و رفت تا خونش، خونین شهر را دوباره خرمشهر کند. به همین بهانه، فرزند شهید قدیانی در صفحه اجتماعی اش در جمله ای نوشت: برای اردوزدن در بهشت، چه روزی بهتر از ۱۰ اردیبهشت؟
شهید اکبر قدیانی مداح و موذن مسجد معروف جوادالائمه (ع) بود که سالها با رژیم پهلوی مبارزه کرد و چند بار تهدید به ترور شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی همراه با اعضای مسجد جواد الائمه (ع) از جمله بهزاد بهزاد پور، امیر حسین فردی، مصطفی خرامان و فرج الله سلحشور فعالیت های زیادی انجام داد. با آغاز جنگ به جبهه رفت و در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد. شهید قدیانی نهم اردیبهشت 61 قبل از شروع عملیات، با بلندگوی گردان مقداد روضه آخرش را خواند و ساعاتی بعد از ناحیه گلو تیر خورد و با حنجره خونین به فیض شهادت نائل آمد. شهید اکبر قدیانی به روایت زنده یاد امیر حسین فردی صدایش همیشه در خانه ما می پیچید
بچه تر که بودیم، گاهی توی ۳۰ متری جی، آجر می کاشتیم و گل کوچک می زدیم! موقع فوتبال، شیطنت را اکبر می کرد، شیشه در و همسایه را اکبر می شکست، اون وقت، خودش می رفت بالای تیر چراغ برق، احمد آقا بنا می کرد دنبال من!! من از اکبر ۴ سال بزرگتر بودم و سر همین بزرگتری، همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکست! اکبر پشت تیر چراغ برق قائم می شد، حرفش را من می شنیدم!! یک بار به قصد تلافی، همین که اکبر را سر ۳۰ متری جی دیدم، رفتم دنبالش! فهمید! باز رفت پشت تیر چراغ برق قائم شد!! انصافا قشنگ هم قائم می شد! تا رفتم دنبالش، دیدم تیر را گرفته و دارد می رود بالا!! دیوار راست را می رفت بالا، اینکه تیر چراغ برق بود! خواستم تیر را بگیرم و من هم بروم بالا که دعوایش کنم، دیدم پرید خر پشته خانه حمید ریاضی اینا! ۱۰ دقیقه صبر کردم، نیم ساعت صبر کردم، بیرون نیامد که نیامد! ظاهرا پریده بود توی حیاط! ناچار در خانه را زدم! حاج آقا ریاضی در را باز کرد و گفت: هیس! اکبر اومده اینجا، خسته است، گرفته خوابیده!
مادرم خیلی اکبر را دوست داشت. وقتی شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود و صدایش همیشه در حیاط خانه ما می پیچید. حتی تا همین اواخر که مادرم زنده بود، هر وقت از مسجد صدای نوحه و عزا می آمد، بنا می کرد از اکبر گفتن.
من اگر بخواهم فقط خاطرات حمام عمومی هایی را که بعد از فوتبال، با اکبر می رفتیم تعریف کنم، خودش یک کتاب قطور می شود! حالا کتابخانه و مسجد و حاج آقا مطلبی و نماز جماعت و فوتبال و… بماند! اکبر خودش در خانه، کتابخانه خوب و پر و پیمانی داشت. من از اکبر چند سال بزرگتر بودم و اکبر هم از مابقی بچه ها، همین حدود بزرگتر بود. در ایران کاوه و حوزه هنری و خود مسجد آنقدر مشغول بود که خیلی وقت نمی کرد کتابخانه بیاید، اما هر کتابی که می خرید ۲ نسخه می خرید. یکی اش را می داد کتابخانه مسجد. روزی که داشت می رفت منطقه، به من گفت: «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی… .»
[h=4]10 اردیبهشت ماه سالروز شهادت محسن وزوایی؛[/h] [h=1]«مهندس محسن» پَرکشید + عکس[/h] محسن وزوایی فرماندهی محور اصلی عملیات را برعهده گرفت تا همراه نیروهایش روی جاده اهواز- خرمشهر وارد عمل شود، اما درست در اولین روز آغاز الیبیتالمقدس در دهم اردیبهشت ماه 1361 شهید شد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - دهم اردیبهشت ماه سالروز شهادت محسن وزوایی از فرماندهان لشکر27 محمد رسولالله(ص) است. آقا محسن را اگر بخواهیم در چند جمله تعریف کنیم، این طور میشود که در عمر کوتاه 22 سالهاش به قدر یک رمان بلند وقایع و رویداد شگفتانگیز دیده میشود. از رتبه یک کنکور گرفته تا مبارزات انقلابی و شرکت در تسخیر لانه جاسوسی و حضور در کردستان آشوبزده و فتح قله بازیدراز و تأسیس تیپ 10 سیدالشهدا(ع) و... همگی در همین 22 سال عمر کوتاه رخ داده است. رتبه یک شیمی شهید محسن وزوایی جوانی خوشسیما بود که پنجم مرداد ماه 1339 در تهران متولد شد. از همان کودکی و نوجوانی استعداد خوبی در علمآموزی بروز داد و توانست در سال 55 به عنوان رتبه یک رشته شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف شود. اما آقا محسن در دانشگاه سربهزیری دوران دانشآموزیاش را نداشت! خیلی زود وارد فعالیتهای انقلابی شد و در بحبوحه انقلاب در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرتآباد نقش مهمی ایفا کرد. وی بعد از پیروزی انقلاب در زمره دانشجویان پیرو خط امام، در تسخیر لانه جاسوسی ورود یافت و به خاطر معلومات بالا و قدرت سخنوریاش، به عنوان سخنگوی دانشجویان در ماجرای لانه جاسوسی برگزیده شد.
محسن وزوایی که بلافاصله پس از تشکیل سپاه به این نهاد انقلابی پیوسته بود، به دنبال تجاوز عراق بعثی به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به گونهای که در عملیاتی پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت و توانست به کمک همرزمانش ارتفاعات حساس و سوقالجیشی تنگ کورک را از تصرف دشمن آزاد کند.
فاتح بازیدراز
یکی از وقایعی که باعث شد نام محسن وزوایی در اوایل جنگ در تمامی جبههها بپیچد، آزادسازی قله استراتژیک بازیدراز بود. در عملیاتی که اردیبهشت ماه 1360 طرحریزی شده بود، محسن وزوایی به عنوان فرمانده گردان خطشکن وارد عمل شد. در این عملیات او با آنکه مجروح بود، توانست قابلیت چشمگیری به نمایش بگذارد و با اندک همرزمانش، 350 نفر از نیروهای کماندویی دشمن را به اسارت بگیرد. محسن وزوایی نقش فعالی در طراحی عملیات بازیدراز ایفا کرده بود و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت. او در بیمارستان با وجود درد بسیار، ناله نمیکرد و به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود گفت: «آقای دکتر! من هر چه بیشتر درد میکشم، بیشتر لذت میبرم و احساس میکنم از این طریق به خدای خودم نزدیک میشوم.»
تأسیس لشکر سیدالشهدا(ع)
یکی از مواردی که شاید در زندگی جهادی شهید وزوایی کمتر مورد توجه قرار گرفته باشد این است که نام او به عنوان مؤسس و اولین فرمانده لشکر10 سیدالشهدا(ع) در تاریخ جنگ به ثبت رسیده است. ماجرا به قبل از عملیات الیبیتالمقدس برمیگردد که طی آن شهید داوود کریمی حکم تشکیل تیپ سیدالشهدا(ع) را به محسن وزوایی میدهد. او نیز نیروهایی که غالباً پاسدار بودند را با خود به جبهههای جنوب میبرد. قرار بود تیپ تازه تشکیل شده امکانات خود را از تیپ 27 محمدرسول الله(ص) تأمین کند، اما در جلسهای که با حاج احمد متوسلیان برگزار شد، تصمیم گرفته شد تا وزوایی و نیروهایش در غالب تیپ 27 وارد عمل شوند و فعلاً قضیه تشکیل تیپ 10 سیدالشهدا(ع) مسکوت بماند.
شهادت در جاده خرمشهر
شهید وزوایی به عنوان یک فرمانده نخبه در طول جنگ تحمیلی در عملیات متعددی با مسئولیتهای گوناگون حضور داشت. در 20 آذر 1360 در عملیات مطلعالفجر فرمانده بود. در اسفند سال 1360 فرمانده گردان حبیببن مظاهر در تیپ تازه تأسیس محمد رسولاللّه(ص) شد و در عملیات فتحالمبین شرکت کرد. سپس ماجرای تأسیس تیپ 10 سیدالشهدا(ع) پیش آمد که به هر روی این تیپ با تیپ محمدرسول الله(ص) ادغام گردید. محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی عملیات را برعهده گرفت تا همراه نیروهایش روی جاده اهواز- خرمشهر وارد عمل شود، اما درست در اولین روز آغاز الیبیتالمقدس در دهم اردیبهشت ماه 1361 محسن وزوایی در سن 22 سالگی بر اثر اصابت گلوله و ترکش دشمن به شهادت رسید.
منبع: روزنامه جوان
[h=1]خدا عزیزش کرد و شهید شد[/h] شهید علیاکبر امامقلیزاده از شهدای گمنام دفاع مقدس است که بعد از 31 سال پیکرش تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید علیاکبر امامقلیزاده از شهدای گمنام دفاع مقدس است که بعد از 31 سال پیکرش تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت. وقتی با خانواده شهید در گلزار شهدای روستای پایین گنج افروز بابل همکلام شدیم، تأثیر پایان سالها چشمانتظاری را میشد از کلمات خانواده احساس کرد. شهیدی که در و دیوار مسجد محلهشان هنوز از هنر آهنگری او یادگاریهایی با خود دارد. در زمان حضور ما در جمع خانواده شهید امامقلیزاده، پدر و مادر ایشان به رحمت خدا رفته بودند و گفتوگوی ما با برادران و خواهر شهید صورت گرفت.
محمدرضا امامقلیزاده شما برادر بزرگتر شهید بودید؟ علیاکبر متولد چه سالی بود؟
بله من برادر بزرگترش هستم. علیاکبر فرزند چهارم خانواده بود. متولد سال 46 که سوم دی ماه 1365 در امالرصاص در عملیات کربلای4 به شهادت رسید. آن زمان 19 ساله بود که به عنوان پاسدار وظیفه از سپاه بابل اعزام شد. سه بار به جبهه رفت و چند بار مجروح شد. یعنی قبل از شهادت به مقام جانبازی هم نائل آمده بود؟
بله، علیاکبر هفت ماه در جبهه حضور داشت. چندین بار مجروح شد که یک بار از ناحیه بینی در جزیره مجنون زخم برداشت و عاقبت سال 65 به شهادت رسید. شغلشان چه بود؟ کمی از خصوصیات اخلاقیشان بگویید.
شغلش آهنگری بود. همیشه تمیز و مرتب میگشت. خوشبرخورد و مهربان بود. دیگران خاطراتی جز خوبی از او ندارند. من فرزند بزرگتر بودم. بچه که بود نزدیک بود در رودخانه غرق شود اما خدا نجاتش داد. همان روز سر جاده خواهر کوچکمان تصادف کرد که علیاکبر هم حضور داشت و به صورت معجزهآسایی نجات پیدا کرد. یک بار هم دچار برقگرفتگی شد. اما خدا میخواست زنده بماند و به شهادت برسد. خدا بخواهد کسی را عزیز و بزرگ کند اینگونه است که عاقبتش او را برای خود انتخاب میکند. علیاکبر تا سوم ابتدایی سواد داشت اما آهنگر ماهری بود. کل شهرستان بابل او را به عنوان جوشکار و آهنگر خبره میشناختند. برای مسجد محلمان آثار دستش را باقی گذاشت. شهید با همه برخورد خوب داشت. مادربزرگ ما نابینا بود به او خیلی احترام میکرد. کیا امامقلیزاده از سالهای چشمانتظاری بگویید. علیاکبر چند سال مفقود بود؟
برادرم 31 سال گمنام بود. چهار سال پیش از خانواده ما DNA گرفتند و به تازگی پیکر بردارم تفحص و شناسایی شد. ما 31 سال چشم به راه بودیم. من و پدرم 15 سال برای پیکر برادرم پیگیری کردیم. عاقبت گفتند دیگر اسیر ایرانی در عراق وجود ندارد ولی ما همچنان امیدوار بودیم. آن قدر گشتیم تا اینکه پدر و مادرمان به رحمت خدا رفتند. والدینتان چه زمانی مرحوم شدند؟
مادرم سال 1381 از دنیا رفت. همیشه چشمانتظار شهید بود. پدرم هم سال 89 به رحمت خدا رفت. هر لحظه در منزل به صدا درمیآمد مادرم میگفت علیاکبرم آمد. مادرم میگفت مرا در گلزار شهدا دفن کنید. موقعی که جان میداد با فریاد یاعلی، یاعلی جان داد و در گلزار شهدای روستایمان دفن شد. جالب است بدانید پرچم ایران که تکان میخورد فکر میکرد پسرش را میآورند. هر لحظه میگفت پرچم پسرم است. با ناله و گریه داخل اتاق شهید میرفت. انگار که پسرش در آن اتاق است. یا با عکسش حرف میزد و درددل میکرد. همیشه منتظر بود یک بنده خدایی بیاید لااقل پلاک پسرش را بیاورد. حتی یک تکه استخوان شهید برای خانواده ارزش داشت. مادرم میگفت آیا یک روز میشود ببینم پسرم را آوردهاند؟ بعد از دفن برادرم، پسرم خواب دید گفت مادرجون به زبان مازندرانی میگفت «دده ما مهمان داریم. غذا زیاد است. در منزل را باز بگذاریم مهمانان بزرگ میآیند.» پیکر شهید کی تشییع شد؟
هفتم شهریور 96 شهید را تشییع کردیم. 21 مهر 96 اربعین شهید بود که به تازگی گذشته است.
رقیه امامقلیزاده خواهر شهید
برادر شهیدم حدود پنج سال از من کوچکتر بود. اخلاقش عالی بود. من اول گلزار شهدا منزل داشتم. برق مسجد که میرفت علیاکبر میآمد در میزد و به من سر میزد تا مبادا از تاریکی بترسم. برادرم به حجاب خیلی حساس بود و سفارش میکرد مراقب حجابمان باشیم. خانواده ما همه بسیجی هستند. پدرم خیر بود و در روستای پایین گنج افروز بابل خیابانی برای عبور دانشآموزان مدرسه اهدا کرد. پدرم اهل گذشت بود و علیاکبر هم به او کشید که از جانش برای کشور و مردمش گذشت.
منبع: روزنامه جوان
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید محمدجواد تندگویان نمادی از خدمت صادقانه، مسئولیتپذیری و ایثارگری است. او در حساسترین برهه تاریخ کشور به جای پشت میزنشینی و دل بستن به تشریفات، حضور در مناطق جنگی و سرکشی به مراکز تحت مسئولیتش را ترجیح داد. وزارتخانهای که یکی از حساسترین پستهای سیاسی ایران است ولی هیچکدام از این القاب و عناوین کوچکترین اهمیتی برای تندگویان نداشت. او در روزگار جوانی، جای حساب و کتابهای روزمره انسانها برای زندگی فانیشان، کمک به میهن و هموطنانش را سرلوحه کار قرار داد و سعادتمندی امروزش را به چیز دیگری نفروخت.
سالهای زیادی از دفاع مقدس نگذشته و جوانهای آن زمان هنوز خاطرات دوران طلایی جنگ که با فرهنگ برادری و ایثارگری گره خورده بود را به یاد دارند. فرهنگ نابی که مادیات کمترین جای را در آن داشت و رایحه دلانگیزش تاریخ را از معنویت و عشق پر میکرد. این دوران پرشکوه الگوهای بسیاری را به نسلهای آینده معرفی کرده است.
[INDENT] درباره شهید تندگویان بیشتر بخوانیم:
[h=3]اسارت ۱۱ ساله یک وزیرِ شهید[/h] [h=3]پذیرایی مادر «محمدجواد» از ماموران امنیتی[/h] [h=3]روایتهای «نخستین اسیر زن ایرانی»[/h] [h=3]روزی که وزیر نفت به خاک سپرده شد[/h] [/INDENT] شهید تندگویان یک راهنما و الگوی کامل از جوان مؤمن و انقلابی است. کسی که کردارش به خوبی مسئولیتپذیری و درستی در کار، داشتن وجدان کاری و سلامت در رفتار را نشان میدهد بدون کوچکترین ادعا و هیاهویی در جهت کمک به میهن و مردم به تمام امور دنیا پشت پا زد و نامی نیک برای خود به یادگار گذاشت.
زمانی که شهید رجایی مسئولیت وزارت نفت را به شهید تندگویان واگذار کرد، به خاطر مشی خدمتگزارانهاش لقب مکتبیترین وزیر را گرفت. محمد جواد از خانوادهای محروم بود و درد محرومان را میشناخت. عادت نداشت پشت میز بنشیند و به امضا کردن نامهها بسنده کند؛ این بود که تنها چند روز پس از وزیر شدنش، به مناطق نفتخیز جنوب رفت تا از نزدیک به بررسی اوضاع بپردازد. در زمان وزارت یک ماشین بنز با راننده در اختیار ایشان قرار دادند اما آقای وزیر تنها یک روز سوار آن ماشین شد و میگفت انگار سوزن در صندلی این ماشین گذاشتهاند، به همین خاطر نمیتوانم این ماشین را تحمل کنم. تأکید کرد همان پیکان خودمان بهتر است. یک پیکان درخواست کرد و عمداً هم خودش رانندگی میکرد.
حضور در مناطق جنگی و سرکشی به پالایشگاههای نفتی که زیر بمباران دشمن بود یکی از برنامههای ثابت شهید تندگویان بود. میخواست خودش کاملاً در صحنه باشد و همه چیز را از نزدیک ببیند. 40 روز بیشتر از حضورش در وزارتخانه نگذشته بود که در راه سرکشی به پالایشگاه آبادان توسط بعثیها اسیر شد.
عراقیها ابتدا نمیدانستند چه شخصیتی را به اسارت گرفتهاند، پس از اینکه فهمیدند وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران را اسیر کردهاند، پیشنهاد آزادی او را در قبال آزادی تعدادی از خلبانهای عراقی مطرح کردند. همسر شهید تندگویان در این باره میگوید: در همان روزهای ابتدایی اسارت همسرم، شهید رجایی به خانه ما آمد و پس از احوالپرسی و جویا شدن حال بچهها گفت عراقیها حاضرند شهید تندگویان را در قبال آزادی هشت نفر از خلبانهای عراقی آزاد کنند. من در پاسخ ایشان گفتم اگر بنده این شرط را بپذیرم خود آقای تندگویان نمیپذیرد که در قبال آزادیاش، کسانی آزاد شوند که میخواهند پس از بازگشت به کشورشان دوباره مردم بیگناه ما را بمباران کنند. جنگ پایان یافت و خبری از بازگشت وزیر نفت نشد. روزهای سختی را در اسارت گذراند و به گفته کسانی که از وضعیت ایشان باخبر بودند عراقیها تندگویان را برای تحت فشار قراردادن به سختی شکنجه میکردند. مهندس تندگویان به خاطر شدت جراحات و شکنجههایی که شده بود در سال 1370 به شهادت رسید. پزشکی قانونی ایران، علت شهادت محمدجواد تندگویان را خفگی به وسیله رشته طناب اعلام کرد و سن ایشان را هنگام شهادت بین ۳۱ تا ۳۷ سال دانست.
فرماندهان زیادی در هشت سال دفاع مقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند،اما شهید تندگویان زنجیره ایثار، خدمت و شجاعت را دوران جنگ کامل کرد تا دفاع مقدس در همه ابعاد الگوهایی دستیافتنی برای معرفی داشته باشد. سبک زندگی و شیوه مدیریت تندگویان برای مدیران امروزی میتواند یک متر و معیار سالم برای سالمزیستن و مردمی بودن باشد به شرطی که در گنجینه دفاع مقدس را بگشاییم و از گنجهایش استفاده کنیم.
منبع: روزنامه جوان
[h=4]سردار شهید«قربانعلی عرب» به روایت برادرش؛[/h] [h=1]شهیدی که رهبر انقلاب به او لقب «مالک» داد + عکس[/h]
رهبر انقلاب می فرمایند به خانواده شهید عرب سلام مرا برسانید همچنین به تک تک اهالی آبادیتان...، سردار شهید عرب، مالک لشگر امام حسین (ع) بود.»
گروه جهاد و مقاومت مشرق - بچه های محله در مدرسه او را دهاتی صدا میزدند به قدری هر روز در مدرسه او را مسخره میکردند که از ادامـــه تحصیل منصرف شد ولی فقط چند سال گذشت که آن پسربچه خرابهنشین امامزاده به جایگاهی رسید که رهبر انقلاب، او را مالک لشگر امام حسین (ع) لقب داد. اینها را برادر بزرگ تر سردار شهید قربانعلی عرب، تعریف میکند و میگوید: «پسر بچه ای که در دل سختی ها بزرگ شد چنان زندگیش رنگ و بوی معنوی یافت که همه برای اخلاق، رشادت، ایمان و شجاعت، او را مثال میزدند.» «قدیرعلی عرب» برادر سردار شهید «قربانعلی عرب»، در دل سختیها بزرگ شدن را با ذره ذره جانش چشیده است «خانواده ما در روستای مارکده از توابع استان چهارمحال و بختیاری زندگی میکرد، دو خواهر بودیم و سه برادر که خیلی زود پدر را از دست دادیم و یتیم شدیم. قربانعلی شش سال بیشتر نداشت، من هم که پسر بزرگ خانواده بودم 12 سال داشتم. پس از فوت پدر به همراه خانواده به اصفهان آمدیم.»
قدیرعلی عرب برادر شهید عرب که در 12 سالگی نانآور خانواده شده است از وضعیت زندگیشان در روزهای نخست ورود به اصفهان این طور میگوید: «به اصفهان که آمدیم من و برادرم مرادعلی در یک نانوایی در خیابان وحید مشغول به کار شدیم تا خرج خانواده را تامین کنیم. پولی برای اجاره خانه نداشتیم. اوستای نانوایی ما که متصدی امامزاده شاهزاده محمد در همان خیابان وحید بود، یک اتاق مخروبه در گوشه امامزاده پر از کبوتر و اسباب و وسایل اوراقی در اختیار ما گذاشت و ما گوشهای از آن اتاق گذران زندگی را شروع کردیم.
در ایام محرم که مراسم عزاداری در امامزاده برگزار میشد، رفت و آمدها به آنجا زیاد میشد و همین موضوع زندگی در آن مکان را برای ما سختتر کرده بود. چرا که همه نگاهها به اتاق مخروبه ما بود و حرفهای ترحم آمیزی که میشنیدیم بیشتر آزارمان میداد.» دو برادر بزرگ تر تصمیم میگیرند که کار کنند و برادر کوچک تر یعنی قربانعلی را به مدرسه بفرستند « او را در مدرسه همدانیان خیابان نظر ثبت نام کردیم. پس از چند روز یک شب که به خانه آمدم، گفت من دیگر مدرسه نمیروم، گفتم چرا؟ گفت بچهها مرا مسخره میکنند و مرتب مرا دهاتی صدا میزنند.
به هرحال ما از روستا آمده بودیم، یتیم بودیم و لباسهای خوبی برای پوشیدن نداشتیم و همین باعث شد قربانعلی مدرسه را رها کند. جدا شدن قربانعلی از مدرسه باعث شد او را به مغازه در و پنجره سازی ببریم تا این حرفه را یاد بگیرد.»برای آنها روزها به سختی میگذشت اما در عوض تمام نداشتهها، مادر مومنی داشتند که دانشآموخته مکتب شوهری مذهبی بود و درس ایمان را از بر بود «پس از آنکه پساندازهایمان را جمع کردیم، از امامزاده بیرون آمدیم و یک اتاق در خانهای که به حمام عمومی خیابان خاقانی چسبیده بود، اجاره کردیم، نمناک بودن اتاق باعث شده بود قیمت اجارهاش پایین باشد. با تمام سختی ها همیشه تکه کلام مادرمان این بود که «او میبیند» و این جمله عجیب همه ما را آرام میکرد.»روزها میگذرد تا اینکه قربانعلی عرب از حماسهآفرینان دوران انقلاب میشود و سپس با شروع جنگهای کردستان با آنکه متاهل است و صاحب فرزند، از دو برادر خود پیشی گرفته و بدون درنگ برای دفاع از انقلاب، راهی کردستان می شود «پس از کردستان به جبهههای جنوب و به صف رزمندگان انقلاب پیوست. او زودتر از ما رفت و ما دو برادر سال های بعد به او پیوستیم.
رشادت ها و استعداد او در مسائل نظامی و تاکتیکی باعث شد مسئولیتهای بیشتری به او محول شود تا اینکه به عنوان جانشین عملیات لشگر 14 امام حسین ( ع ) و مسئول محور( جاده خندق) انتخاب شد.»سرداران جنگ در دوران دفاع مقدس، تمام زندگی خود را وقف دین و انقلاب کرده بودند و حتی در دوران مرخصی هم برای خود فرصت چندانی نداشتند «قربانعلی هرگاه به مرخصی میآمد، در مساجد سخنرانی میکرد یا به ملاقات خانواده های شهدا و جانبازان می رفت و من به چشم خود می دیدم که همان بچه هایی که او را دهاتی صدا می زدند چگونه مشتاق دیدارش شده بودند.»
برادر سردار از خاطرهای ماندگار سخن می گوید و از گذشت و ایثار برادری که او را شهره کرد. او معتقد است اینکه میگویند شهدا از جان و مال خود گذشتند، بی دلیل نیست. «با شروع جنگ، بسیاری از خانوادههای جنوبی آواره شدند و به تبع مشکلات فراوانی داشتند. یک روز که قربانعلی برای مرخصی به اصفهان آمده بود، وقتی در میدان انقلاب سوار تاکسی میشود، متوجه میشود راننده تاکسی فردی به نام آقا رضا از آوارگان جنگ بوده که با خانوادهاش به اصفهان آمده و با ماشینش مسافرکشی می کند. راننده در مسیر با عصبانیت و بدبینی از انقلاب صحبت می کند که برادرم قربانعلی از او می پرسد، چه شده که اینقدر ناراحتی؟ آقا رضا وقتی از شرایط و بی سرپناهی خانوادهاش در اصفهان میگوید و اینکه خانم باردار هم همراه دارند، قربانعلی خانه 70 متری خود را در اختیار آنها میگذارد و به این ترتیب همسر و فرزندانش را به خانه پدرخانمش میفرستد.آنها تا زمان آزادی خرمشهر در خانه قربانعلی زندگی میکردند.»
سردار شهید عرب را که همه به مهربانی، شوخ طبعی و اخلاق بی نظیرش واقــــف بودند، با نام آقای گــــل میشناختند « قربانعلی وقتی با فردی روبه رو میشد که نمیشناختش و اسم او را نمی دانست، او را آقای گل صدا میزد. برای همین خودش به همین نام معروف شد. همچنین همیشه با موتوری که در حال حرکت بود برای روحیه دادن به نیروها و ایجاد جو شادی می گفت: از اینجا تا قم نوکرتم.»این مهربانی و گذشت او پایان نداشت و برای همه از جان مایه می گذاشت «یک بار که مجروح شده بود و در بیمارستان شریعتی بستری بود از منطقه برای ملاقات او به اصفهان آمدم. بیمارستان پر از مجروح بود. یک پسربچه نوجوان دزفولی هم مجروح شده بود. قربانعلی برای اینکه او احساس غریبی نکند و روحیه اش را نبازد، مدام با او شوخی می کرد به عنوان مثال میگفت تو داماد من می شوی. فردای آن روز که من دوباره به دیدن او آمدم، دیدم قربانعلی روی تخت خودش نیست و همان نوجوان دزفولی به جای او خوابیده است از او سوال کردم، آقای عرب کجاست. گفت تخت من شکسته بود و مشکل داشت، به همین دلیل او از پرستارها خواست که جای من را با او عوض کنند.»
همیشه در زندگیش به داشتن برادری چون او افتخار کرده اما به گفته خودش یک جا بیش از همیشه خدا را به خاطر داشتن چنین برادری شاکر بوده است «یک روز با یکدیگر برای نماز به مسجد چهارده معصوم رفتیم، عملیات لو رفته بود و نیروهای زیادی در منطقه بودند، من نمی دانستم که بعد از نماز قرار است قربانعلی سخنرانی کند، اینقدر ساده و خاکی بود که تصور نمی کردی که او جانشین لشگر امام حسین(ع) باشد. مسئول پوشاک لجستیک میگفت ما هرگز ندیدیم که حتی یک بار سردار عرب بیاید و لباس نو از ما بخواهد. خلاصه پس از نماز با همان لباسهای خاکی بسیجی شروع به سخنرانی کرد. پس از نام خدا گفت: من نه سواد زیادی دارم و نه سخنران خوبی هستم اما می خواهم خودمانی سه مطلــب را بگویـــــم. اول اینکــــه اهمیــــت و قداست ولی فقیه را فراموش نکنید چـــرا که امامخمینی (ره) فرمود:«اسلام بدون روحانیت یعنی هیچ». نکته دوم اینکه براداران عزیزی که برای عملیات آمدند و در حال حاضر عملیات انجام نشده، نگران نباشید، اولا که شما چون با نیت خیر آمدهاید، ثواب کار نیک را خواهید برد و دوم اینکه بدانید، اگرهم اینک شما اینجا نبودید عراقی ها به جای شما اینجا بودند و نکته سومی که به شما میگویم این است که من هم مثل شما زن و بچه و مغازه دارم، اما چون امروز اسلام در خطر است، همه اینها را رها کردم و آمدم. بدانید که اگر هزاران بار در این راه شهید شوم و خاکسترم کنند، سپس دوباره مرا بسرشتند و متولد شوم، دست از یاری دین خدا برنمیدارم.
صحبت های او از جان و دل برآمده بود و با شنیدن آن جمله ها به سجده افتادم و گفتم خداوندا به شکرانه این نعمت که از خانواده ما چنین انسان الهی تربیت شده، تو را سپاس میگویم.»دو برادر از کودکی با یکدیگر رفیق بودهاند، یار و یاور هم بودهاند و جای خالی پدر را برای هم پر کردهاند چنانکه قبل از شهادت گویا به برادر بزرگ تر الهام میشود که باید از این پس بدون او زندگی را سر کند « قبل از شهادتش نشانههایی میدیدم که به من اطمینان میداد که او به زودی به شهادت میرسد. یک شب خواب دیدم که با موتور جبهه آمد و گفت: دادا سوار شو. وقتی سوار شدم گفتم: دلم می سوزد برای این همه سختی و مشکلات، در همان عالم خواب گفت: خدا را در نظر بگیر که همه سختیها از یادت برود. بعد به یک مکانی رسیدیم که گویا خانه کعبه در آن قرار داشت و مردم به سمت آن میآمدند. وقتی خواستم از موتور پیاده شوم آیه« انا لله و انا الیه راجعون» را بلند بلند میخواندم»
اردیبهشت سال 64، بعد از پایان عملیات بدر در جاده خندق شرق بصره، شهادت قربانعلی رقم میخورد. برادر برای گفتن از آخرین تصویر برادر که در ذهنش مانده و حرفهای برادارنه، بیتاب است. «حاج حسین خرازی دستور داده بود که پیکر سردار شهید قربانعلی عرب را از منطقه به مقر لشگر بیاورند. شهید حاج علی باقری را هم با ماشین دنبال من فرستاده بودند. وقتی رسیدم و جنازه او را دیدم، به سختی و از روی مجروحیت دستش او را شناختم و فکر میکنم آن لحظه معنویترین لحظه زندگی من بوده است.»و اما یکی از زیباترین خاطره ها برای خانواده او این است که رهبر انقلاب از سردار شهید قربانعلی عرب به نام مالک لشگر امام حسین ( ع ) یاد کرده است «حجت الاسلام حسین عرب یکی از روحانیون روستای ماست که چندی پیش با رهبر انقلاب دیدار داشته است.
در این دیدار رهبر انقلاب وقتی متوجه میشود فامیل او عرب است از او جویا میشود که آیا شهیدی به نام قربانعلی عرب را میشناسد که او وقتی آشنایی میدهد، ایشان می فرمایند به خانواده شهید عرب سلام مرا برسانید همچنین به تک تک اهالی آبادیتان...، سردار شهید عرب، مالک لشگر امام حسین (ع) بود.» او میگوید: «با شنیدن این کلمات خوشحال شدم که رهبر انقلاب پس از سال ها سردار عرب را فراموش نکرده است و حتی سلام خود را به خانواده بچه یتیم خرابهنشین می رساند» و در آخر او بازهم خدا را شاکر است که برادرش این چنین زندگی زیبایی داشته و معتقد است هرآن کس را که خداوند بخواهد عزیز کند چنان نوری در دلش می اندازد که همگان در برابر او تسلیم می شوند« به عقیده من دلیل اینکه فرزند یک خانواده روستایی با آن سطح مالی سردار لشگر و محب همه میشود این بود که دل در گرو خدا داشت.»
*روزنامه اصفهان زیبا
[h=1]بعد از روضه، تیر به گلویش خورد + عکس[/h]
وقتی شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - امروز 10 اردیبهشت، سالگرد شهادت اکبر قدیانی، پدرِ حسین قدیانی (نویسنده و روزنامه نگار) است. شهید اکبر قدیانی نیز در مسجد جواد الائمه و در جمع همرزمان فرهنگی اش، دستی بر آتش فرهنگ و هنر داشت اما همه چیز را رها کرد و رفت تا خونش، خونین شهر را دوباره خرمشهر کند. به همین بهانه، فرزند شهید قدیانی در صفحه اجتماعی اش در جمله ای نوشت: برای اردوزدن در بهشت، چه روزی بهتر از ۱۰ اردیبهشت؟
شهید اکبر قدیانی مداح و موذن مسجد معروف جوادالائمه (ع) بود که سالها با رژیم پهلوی مبارزه کرد و چند بار تهدید به ترور شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی همراه با اعضای مسجد جواد الائمه (ع) از جمله بهزاد بهزاد پور، امیر حسین فردی، مصطفی خرامان و فرج الله سلحشور فعالیت های زیادی انجام داد. با آغاز جنگ به جبهه رفت و در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد. شهید قدیانی نهم اردیبهشت 61 قبل از شروع عملیات، با بلندگوی گردان مقداد روضه آخرش را خواند و ساعاتی بعد از ناحیه گلو تیر خورد و با حنجره خونین به فیض شهادت نائل آمد.
شهید اکبر قدیانی به روایت زنده یاد امیر حسین فردی
صدایش همیشه در خانه ما می پیچید
بچه تر که بودیم، گاهی توی ۳۰ متری جی، آجر می کاشتیم و گل کوچک می زدیم! موقع فوتبال، شیطنت را اکبر می کرد، شیشه در و همسایه را اکبر می شکست، اون وقت، خودش می رفت بالای تیر چراغ برق، احمد آقا بنا می کرد دنبال من!! من از اکبر ۴ سال بزرگتر بودم و سر همین بزرگتری، همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکست! اکبر پشت تیر چراغ برق قائم می شد، حرفش را من می شنیدم!! یک بار به قصد تلافی، همین که اکبر را سر ۳۰ متری جی دیدم، رفتم دنبالش! فهمید! باز رفت پشت تیر چراغ برق قائم شد!! انصافا قشنگ هم قائم می شد! تا رفتم دنبالش، دیدم تیر را گرفته و دارد می رود بالا!! دیوار راست را می رفت بالا، اینکه تیر چراغ برق بود! خواستم تیر را بگیرم و من هم بروم بالا که دعوایش کنم، دیدم پرید خر پشته خانه حمید ریاضی اینا! ۱۰ دقیقه صبر کردم، نیم ساعت صبر کردم، بیرون نیامد که نیامد! ظاهرا پریده بود توی حیاط! ناچار در خانه را زدم! حاج آقا ریاضی در را باز کرد و گفت: هیس! اکبر اومده اینجا، خسته است، گرفته خوابیده!
مادرم خیلی اکبر را دوست داشت. وقتی شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود و صدایش همیشه در حیاط خانه ما می پیچید. حتی تا همین اواخر که مادرم زنده بود، هر وقت از مسجد صدای نوحه و عزا می آمد، بنا می کرد از اکبر گفتن.
من اگر بخواهم فقط خاطرات حمام عمومی هایی را که بعد از فوتبال، با اکبر می رفتیم تعریف کنم، خودش یک کتاب قطور می شود! حالا کتابخانه و مسجد و حاج آقا مطلبی و نماز جماعت و فوتبال و… بماند! اکبر خودش در خانه، کتابخانه خوب و پر و پیمانی داشت. من از اکبر چند سال بزرگتر بودم و اکبر هم از مابقی بچه ها، همین حدود بزرگتر بود. در ایران کاوه و حوزه هنری و خود مسجد آنقدر مشغول بود که خیلی وقت نمی کرد کتابخانه بیاید، اما هر کتابی که می خرید ۲ نسخه می خرید. یکی اش را می داد کتابخانه مسجد. روزی که داشت می رفت منطقه، به من گفت: «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی… .»
[h=4]10 اردیبهشت ماه سالروز شهادت محسن وزوایی؛[/h] [h=1]«مهندس محسن» پَرکشید + عکس[/h]
محسن وزوایی فرماندهی محور اصلی عملیات را برعهده گرفت تا همراه نیروهایش روی جاده اهواز- خرمشهر وارد عمل شود، اما درست در اولین روز آغاز الیبیتالمقدس در دهم اردیبهشت ماه 1361 شهید شد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - دهم اردیبهشت ماه سالروز شهادت محسن وزوایی از فرماندهان لشکر27 محمد رسولالله(ص) است. آقا محسن را اگر بخواهیم در چند جمله تعریف کنیم، این طور میشود که در عمر کوتاه 22 سالهاش به قدر یک رمان بلند وقایع و رویداد شگفتانگیز دیده میشود. از رتبه یک کنکور گرفته تا مبارزات انقلابی و شرکت در تسخیر لانه جاسوسی و حضور در کردستان آشوبزده و فتح قله بازیدراز و تأسیس تیپ 10 سیدالشهدا(ع) و... همگی در همین 22 سال عمر کوتاه رخ داده است.
رتبه یک شیمی
شهید محسن وزوایی جوانی خوشسیما بود که پنجم مرداد ماه 1339 در تهران متولد شد. از همان کودکی و نوجوانی استعداد خوبی در علمآموزی بروز داد و توانست در سال 55 به عنوان رتبه یک رشته شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف شود. اما آقا محسن در دانشگاه سربهزیری دوران دانشآموزیاش را نداشت! خیلی زود وارد فعالیتهای انقلابی شد و در بحبوحه انقلاب در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرتآباد نقش مهمی ایفا کرد. وی بعد از پیروزی انقلاب در زمره دانشجویان پیرو خط امام، در تسخیر لانه جاسوسی ورود یافت و به خاطر معلومات بالا و قدرت سخنوریاش، به عنوان سخنگوی دانشجویان در ماجرای لانه جاسوسی برگزیده شد.
محسن وزوایی که بلافاصله پس از تشکیل سپاه به این نهاد انقلابی پیوسته بود، به دنبال تجاوز عراق بعثی به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به گونهای که در عملیاتی پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت و توانست به کمک همرزمانش ارتفاعات حساس و سوقالجیشی تنگ کورک را از تصرف دشمن آزاد کند.
فاتح بازیدراز
یکی از وقایعی که باعث شد نام محسن وزوایی در اوایل جنگ در تمامی جبههها بپیچد، آزادسازی قله استراتژیک بازیدراز بود. در عملیاتی که اردیبهشت ماه 1360 طرحریزی شده بود، محسن وزوایی به عنوان فرمانده گردان خطشکن وارد عمل شد. در این عملیات او با آنکه مجروح بود، توانست قابلیت چشمگیری به نمایش بگذارد و با اندک همرزمانش، 350 نفر از نیروهای کماندویی دشمن را به اسارت بگیرد. محسن وزوایی نقش فعالی در طراحی عملیات بازیدراز ایفا کرده بود و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت. او در بیمارستان با وجود درد بسیار، ناله نمیکرد و به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود گفت: «آقای دکتر! من هر چه بیشتر درد میکشم، بیشتر لذت میبرم و احساس میکنم از این طریق به خدای خودم نزدیک میشوم.»
تأسیس لشکر سیدالشهدا(ع)
یکی از مواردی که شاید در زندگی جهادی شهید وزوایی کمتر مورد توجه قرار گرفته باشد این است که نام او به عنوان مؤسس و اولین فرمانده لشکر10 سیدالشهدا(ع) در تاریخ جنگ به ثبت رسیده است. ماجرا به قبل از عملیات الیبیتالمقدس برمیگردد که طی آن شهید داوود کریمی حکم تشکیل تیپ سیدالشهدا(ع) را به محسن وزوایی میدهد. او نیز نیروهایی که غالباً پاسدار بودند را با خود به جبهههای جنوب میبرد. قرار بود تیپ تازه تشکیل شده امکانات خود را از تیپ 27 محمدرسول الله(ص) تأمین کند، اما در جلسهای که با حاج احمد متوسلیان برگزار شد، تصمیم گرفته شد تا وزوایی و نیروهایش در غالب تیپ 27 وارد عمل شوند و فعلاً قضیه تشکیل تیپ 10 سیدالشهدا(ع) مسکوت بماند.
شهادت در جاده خرمشهر
شهید وزوایی به عنوان یک فرمانده نخبه در طول جنگ تحمیلی در عملیات متعددی با مسئولیتهای گوناگون حضور داشت. در 20 آذر 1360 در عملیات مطلعالفجر فرمانده بود. در اسفند سال 1360 فرمانده گردان حبیببن مظاهر در تیپ تازه تأسیس محمد رسولاللّه(ص) شد و در عملیات فتحالمبین شرکت کرد. سپس ماجرای تأسیس تیپ 10 سیدالشهدا(ع) پیش آمد که به هر روی این تیپ با تیپ محمدرسول الله(ص) ادغام گردید. محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی عملیات را برعهده گرفت تا همراه نیروهایش روی جاده اهواز- خرمشهر وارد عمل شود، اما درست در اولین روز آغاز الیبیتالمقدس در دهم اردیبهشت ماه 1361 محسن وزوایی در سن 22 سالگی بر اثر اصابت گلوله و ترکش دشمن به شهادت رسید.
منبع: روزنامه جوان
[h=1]خدا عزیزش کرد و شهید شد[/h]
شهید علیاکبر امامقلیزاده از شهدای گمنام دفاع مقدس است که بعد از 31 سال پیکرش تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید علیاکبر امامقلیزاده از شهدای گمنام دفاع مقدس است که بعد از 31 سال پیکرش تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت. وقتی با خانواده شهید در گلزار شهدای روستای پایین گنج افروز بابل همکلام شدیم، تأثیر پایان سالها چشمانتظاری را میشد از کلمات خانواده احساس کرد. شهیدی که در و دیوار مسجد محلهشان هنوز از هنر آهنگری او یادگاریهایی با خود دارد. در زمان حضور ما در جمع خانواده شهید امامقلیزاده، پدر و مادر ایشان به رحمت خدا رفته بودند و گفتوگوی ما با برادران و خواهر شهید صورت گرفت.
محمدرضا امامقلیزاده
شما برادر بزرگتر شهید بودید؟ علیاکبر متولد چه سالی بود؟
بله من برادر بزرگترش هستم. علیاکبر فرزند چهارم خانواده بود. متولد سال 46 که سوم دی ماه 1365 در امالرصاص در عملیات کربلای4 به شهادت رسید. آن زمان 19 ساله بود که به عنوان پاسدار وظیفه از سپاه بابل اعزام شد. سه بار به جبهه رفت و چند بار مجروح شد.
یعنی قبل از شهادت به مقام جانبازی هم نائل آمده بود؟
بله، علیاکبر هفت ماه در جبهه حضور داشت. چندین بار مجروح شد که یک بار از ناحیه بینی در جزیره مجنون زخم برداشت و عاقبت سال 65 به شهادت رسید.
شغلشان چه بود؟ کمی از خصوصیات اخلاقیشان بگویید.
شغلش آهنگری بود. همیشه تمیز و مرتب میگشت. خوشبرخورد و مهربان بود. دیگران خاطراتی جز خوبی از او ندارند. من فرزند بزرگتر بودم. بچه که بود نزدیک بود در رودخانه غرق شود اما خدا نجاتش داد. همان روز سر جاده خواهر کوچکمان تصادف کرد که علیاکبر هم حضور داشت و به صورت معجزهآسایی نجات پیدا کرد. یک بار هم دچار برقگرفتگی شد. اما خدا میخواست زنده بماند و به شهادت برسد. خدا بخواهد کسی را عزیز و بزرگ کند اینگونه است که عاقبتش او را برای خود انتخاب میکند. علیاکبر تا سوم ابتدایی سواد داشت اما آهنگر ماهری بود. کل شهرستان بابل او را به عنوان جوشکار و آهنگر خبره میشناختند. برای مسجد محلمان آثار دستش را باقی گذاشت. شهید با همه برخورد خوب داشت. مادربزرگ ما نابینا بود به او خیلی احترام میکرد.
کیا امامقلیزاده
از سالهای چشمانتظاری بگویید. علیاکبر چند سال مفقود بود؟
برادرم 31 سال گمنام بود. چهار سال پیش از خانواده ما DNA گرفتند و به تازگی پیکر بردارم تفحص و شناسایی شد. ما 31 سال چشم به راه بودیم. من و پدرم 15 سال برای پیکر برادرم پیگیری کردیم. عاقبت گفتند دیگر اسیر ایرانی در عراق وجود ندارد ولی ما همچنان امیدوار بودیم. آن قدر گشتیم تا اینکه پدر و مادرمان به رحمت خدا رفتند.
والدینتان چه زمانی مرحوم شدند؟
مادرم سال 1381 از دنیا رفت. همیشه چشمانتظار شهید بود. پدرم هم سال 89 به رحمت خدا رفت. هر لحظه در منزل به صدا درمیآمد مادرم میگفت علیاکبرم آمد. مادرم میگفت مرا در گلزار شهدا دفن کنید. موقعی که جان میداد با فریاد یاعلی، یاعلی جان داد و در گلزار شهدای روستایمان دفن شد. جالب است بدانید پرچم ایران که تکان میخورد فکر میکرد پسرش را میآورند. هر لحظه میگفت پرچم پسرم است. با ناله و گریه داخل اتاق شهید میرفت. انگار که پسرش در آن اتاق است. یا با عکسش حرف میزد و درددل میکرد. همیشه منتظر بود یک بنده خدایی بیاید لااقل پلاک پسرش را بیاورد. حتی یک تکه استخوان شهید برای خانواده ارزش داشت. مادرم میگفت آیا یک روز میشود ببینم پسرم را آوردهاند؟ بعد از دفن برادرم، پسرم خواب دید گفت مادرجون به زبان مازندرانی میگفت «دده ما مهمان داریم. غذا زیاد است. در منزل را باز بگذاریم مهمانان بزرگ میآیند.»
پیکر شهید کی تشییع شد؟
هفتم شهریور 96 شهید را تشییع کردیم. 21 مهر 96 اربعین شهید بود که به تازگی گذشته است.
رقیه امامقلیزاده خواهر شهید
برادر شهیدم حدود پنج سال از من کوچکتر بود. اخلاقش عالی بود. من اول گلزار شهدا منزل داشتم. برق مسجد که میرفت علیاکبر میآمد در میزد و به من سر میزد تا مبادا از تاریکی بترسم. برادرم به حجاب خیلی حساس بود و سفارش میکرد مراقب حجابمان باشیم. خانواده ما همه بسیجی هستند. پدرم خیر بود و در روستای پایین گنج افروز بابل خیابانی برای عبور دانشآموزان مدرسه اهدا کرد. پدرم اهل گذشت بود و علیاکبر هم به او کشید که از جانش برای کشور و مردمش گذشت.
منبع: روزنامه جوان
[h=4]مدیریت انقلابی شهید تندگویان متر و معیاری درست برای سالم زیستن؛[/h] [h=1]بنز با راننده را قبول نکرد و سوار پیکان شد[/h]
حضور در مناطق جنگی و سرکشی به پالایشگاههای نفتی که زیر بمباران دشمن بود یکی از برنامههای ثابت شهید تندگویان بود. میخواست خودش کاملاً در صحنه باشد و همه چیز را از نزدیک ببیند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید محمدجواد تندگویان نمادی از خدمت صادقانه، مسئولیتپذیری و ایثارگری است. او در حساسترین برهه تاریخ کشور به جای پشت میزنشینی و دل بستن به تشریفات، حضور در مناطق جنگی و سرکشی به مراکز تحت مسئولیتش را ترجیح داد. وزارتخانهای که یکی از حساسترین پستهای سیاسی ایران است ولی هیچکدام از این القاب و عناوین کوچکترین اهمیتی برای تندگویان نداشت. او در روزگار جوانی، جای حساب و کتابهای روزمره انسانها برای زندگی فانیشان، کمک به میهن و هموطنانش را سرلوحه کار قرار داد و سعادتمندی امروزش را به چیز دیگری نفروخت.
سالهای زیادی از دفاع مقدس نگذشته و جوانهای آن زمان هنوز خاطرات دوران طلایی جنگ که با فرهنگ برادری و ایثارگری گره خورده بود را به یاد دارند. فرهنگ نابی که مادیات کمترین جای را در آن داشت و رایحه دلانگیزش تاریخ را از معنویت و عشق پر میکرد. این دوران پرشکوه الگوهای بسیاری را به نسلهای آینده معرفی کرده است.
[INDENT] درباره شهید تندگویان بیشتر بخوانیم:
[h=3]اسارت ۱۱ ساله یک وزیرِ شهید[/h] [h=3]پذیرایی مادر «محمدجواد» از ماموران امنیتی[/h] [h=3]روایتهای «نخستین اسیر زن ایرانی»[/h] [h=3]روزی که وزیر نفت به خاک سپرده شد[/h] [/INDENT] شهید تندگویان یک راهنما و الگوی کامل از جوان مؤمن و انقلابی است. کسی که کردارش به خوبی مسئولیتپذیری و درستی در کار، داشتن وجدان کاری و سلامت در رفتار را نشان میدهد بدون کوچکترین ادعا و هیاهویی در جهت کمک به میهن و مردم به تمام امور دنیا پشت پا زد و نامی نیک برای خود به یادگار گذاشت.
زمانی که شهید رجایی مسئولیت وزارت نفت را به شهید تندگویان واگذار کرد، به خاطر مشی خدمتگزارانهاش لقب مکتبیترین وزیر را گرفت. محمد جواد از خانوادهای محروم بود و درد محرومان را میشناخت. عادت نداشت پشت میز بنشیند و به امضا کردن نامهها بسنده کند؛ این بود که تنها چند روز پس از وزیر شدنش، به مناطق نفتخیز جنوب رفت تا از نزدیک به بررسی اوضاع بپردازد. در زمان وزارت یک ماشین بنز با راننده در اختیار ایشان قرار دادند اما آقای وزیر تنها یک روز سوار آن ماشین شد و میگفت انگار سوزن در صندلی این ماشین گذاشتهاند، به همین خاطر نمیتوانم این ماشین را تحمل کنم. تأکید کرد همان پیکان خودمان بهتر است. یک پیکان درخواست کرد و عمداً هم خودش رانندگی میکرد.
حضور در مناطق جنگی و سرکشی به پالایشگاههای نفتی که زیر بمباران دشمن بود یکی از برنامههای ثابت شهید تندگویان بود. میخواست خودش کاملاً در صحنه باشد و همه چیز را از نزدیک ببیند. 40 روز بیشتر از حضورش در وزارتخانه نگذشته بود که در راه سرکشی به پالایشگاه آبادان توسط بعثیها اسیر شد.
عراقیها ابتدا نمیدانستند چه شخصیتی را به اسارت گرفتهاند، پس از اینکه فهمیدند وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران را اسیر کردهاند، پیشنهاد آزادی او را در قبال آزادی تعدادی از خلبانهای عراقی مطرح کردند. همسر شهید تندگویان در این باره میگوید: در همان روزهای ابتدایی اسارت همسرم، شهید رجایی به خانه ما آمد و پس از احوالپرسی و جویا شدن حال بچهها گفت عراقیها حاضرند شهید تندگویان را در قبال آزادی هشت نفر از خلبانهای عراقی آزاد کنند. من در پاسخ ایشان گفتم اگر بنده این شرط را بپذیرم خود آقای تندگویان نمیپذیرد که در قبال آزادیاش، کسانی آزاد شوند که میخواهند پس از بازگشت به کشورشان دوباره مردم بیگناه ما را بمباران کنند.
جنگ پایان یافت و خبری از بازگشت وزیر نفت نشد. روزهای سختی را در اسارت گذراند و به گفته کسانی که از وضعیت ایشان باخبر بودند عراقیها تندگویان را برای تحت فشار قراردادن به سختی شکنجه میکردند. مهندس تندگویان به خاطر شدت جراحات و شکنجههایی که شده بود در سال 1370 به شهادت رسید. پزشکی قانونی ایران، علت شهادت محمدجواد تندگویان را خفگی به وسیله رشته طناب اعلام کرد و سن ایشان را هنگام شهادت بین ۳۱ تا ۳۷ سال دانست.
فرماندهان زیادی در هشت سال دفاع مقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند،اما شهید تندگویان زنجیره ایثار، خدمت و شجاعت را دوران جنگ کامل کرد تا دفاع مقدس در همه ابعاد الگوهایی دستیافتنی برای معرفی داشته باشد. سبک زندگی و شیوه مدیریت تندگویان برای مدیران امروزی میتواند یک متر و معیار سالم برای سالمزیستن و مردمی بودن باشد به شرطی که در گنجینه دفاع مقدس را بگشاییم و از گنجهایش استفاده کنیم.
منبع: روزنامه جوان