تو خوبی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
تبهای اولیه
آیا برای شماهم پیش آمده؟!!
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
سلام
آقای مجتهدی تهرانی نقل کرده است که آیت الله مشکینی فرمودند:درایامی که تحصیل می کردم یک روز پنج ریال بیشتر پول نداشتم ودرخیابان راه می رفتم که یکی از طلاب به من رسید وگفت:پنج ریال داری به من قرض بدهی؟فکر کردم که اگر این پول را به او بدهم خودم بی پول می مانم ولی باخود گفتم که کار این بنده خدا را راه می اندازم خداوند کریم است.پول رابه اودادم چند قدمی که رفتم یکی ازهمشهریهایم به من رسید باهم مصافحه کردیم .موقع خداحافظی پولی دردست من گذاشت ورفت چون نگاه کردم دیدم پنجاه ریال یعنی پنج تومان است.بار دیگر یکی از طلاب به من رسید واز من پنجاه ریال خواست این دفعه نیز باخود گفتم خدا کریم است اکنون که این آقا معطل است کار او را راه می اندازم پول را به اودادم چون مقداری جلوتر رفتم یکی دیگر از همشهریانم را دیدم پس از مصافحه واحوال پرسی پولی در دست من گذاشت ورفت چند قدم جلوتر رفتم دیدم پانصد ریال است یعنی پنجاه تومان ناگاه به یاد آیه شریفه افتادم که هر کس عمل خیری انجام دهد ده برابر به او پاداش می دهیم باراول پنج ریال داشتم شد پنجاه ریال وچون پنجاه ریال راقرض دادم خداوند کریم در عوض پانصد ریال به من برگرداند ایشان می گویند هرچه منتظر شدم ودعا کردم که کسی پیدا شود این پنجاه تومان را قرض بگیرد بلکه پانصد تومان شود دعایم مستجاب نشد
یادمان باشد که اجر اعمالمان را از خدا بخواهیم
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد میزد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکهای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
مرد اشرافزاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «میخواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمیتوانم برای کاری که انجام دادهام پولی بگيرم.»در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد..
اشرافزاده پرسيد: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله میکنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
سالها بعد، پسر همان اشرافزاده به ذات الريه مبتلا شد.
که با پنسیلین درمان شد .