خواب يوسف (ع) و حسادت برادران نام حضرت يوسف - عليه السلام - فرزند يعقوب - عليه السلام - 27 بار در قرآن آمده است، و يک سوره قرآن يعني سوره دوازدهم قرآن به نام سوره يوسف است که 111 آيه دارد و از آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف - عليه السلام - ميباشد. و داستان يوسف - عليه السلام - در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نيکوترين داستانها» معرفي شده، چنان که در آيه 3 سوره يوسف ميخوانيم خداوند ميفرمايد: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيک أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَينا إِلَيک هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن - که به تو وحي کرديم - بر تو بازگو ميکنيم.» اکنون به اين داستانها براساس قرآن توجه کنيد: خواب ديدن يوسف - عليه السلام - يوسف - عليه السلام - داراي ياده برادر بود، و تنها با يکي از برادرهايش به نام بِنيامين از يک مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين کوچکتر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب - عليه السلام - بود، و هنگامي که نه سال داشت(1) روزي نزد پدر آمد و گفت: «پدرم! من در عالم خواب ديدم که يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده ميکنند.» يعقوب که تعبير خواب را ميدانست به يوسف - عليه السلام - گفت: «فرزندم! خواب خود را براي برادرانت بازگو مکن که براي تو نقشه خطرناکي ميکشند، چرا که شيطان دشمن آشکار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر ميگزيند، و از تعبير خوابها به تو ميآموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و کامل ميکند، همان گونه که پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق - عليهما السلام - تمام کرد، به يقين پروردگار تو دانا و حکيم است.»(2) اين خواب بر آن دلالت ميکرد، که روزي حضرت يوسف - عليه السلام - رييس حکومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش کنار تخت شکوهمند او ميآيند، و به يوسف تعظيم و تجليل ميکنند(3) و سجده شکر به جا ميآورند.(4) و نظر به اين که يعقوب - عليه السلام - روحيه فرزندانش را ميشناخت، ميدانست که آنها نسبت به يوسف - عليه السلام - حسادت دارند، نبايد حسادت آنها تحريک شود. از سوي ديگر همين خواب ديدن يوسف - عليه السلام - و الهامات ديگر موجب شد که يعقوب - عليه السلام - امتياز و عظمت خاصي در چهره يوسف - عليه السلام - مشاهده کرد، و ميدانست که اين فرزندش پيغمبر ميشود و آينده درخشاني دارد، از اين رو نميتوانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف - عليه السلام - پنهان سازد، و همين روش يعقوب - عليه السلام - نسبت به يوسف باعث حسادت برادران ميشد. و طبق بعضي از روايات بعضي از زنهاي يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف را شنيدند و به برادران يوسف - عليه السلام - خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف - عليه السلام - بيشتر شد به طوري که تصميم خطرناکي در مورد او گرفتند. نيرنگ برادران حسود يوسف - عليه السلام - يعقوب - عليه السلام - گر چه در ميان فرزندان رعايت عدالت ميکرد، ولي امتيازات و صفات نيک يوسف - عليه السلام - به گونهاي بود، که خواه ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار ميگرفت، وانگهي يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه کوچکتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندي بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار ميگيرد. بنابراين حضرت يعقوب - عليه السلام - بر خلاف عدالت رفتار نکرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلکه يعقوب مراقب بود که يوسف - عليه السلام - خواب ديدن خود را کتمان کند تا برادرانش توطئه نکنند، از سوي ديگر يوسف - عليه السلام - در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع کافي بود که حسادت برادران ناتنياش را که از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب - عليه السلام - هيچ گونه تقصير و کوتاهي براي حفظ عدالت نداشت. ولي برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالي که ما گروه نيرومندي هستيم، قطعاً پدرمان در گمراهي آشکار است. - يوسف را بکشيد يا او را به سرزمين دور دستي بيفکنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه ميکنيد و افراد صالحي خواهيد بود، ولي يکي از آنها گفت: يوسف را نکشيد، اگر ميخواهيد کاري انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفکنيد، تا بعضي از قافلهها او را برگيرند، و با خود به مکان دوري ببرند.(5) آري خصلت زشت حسادت باعث شد که آنها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند، و اکثراً توطئه قتل يوسف بيگناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتي بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالي کنند. در روايت آمده: آن کسي که در جلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف - عليه السلام - برحذر داشت، لاوي (يا: روبين، يا يهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهي که با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است که علاقه پدر را نسبت به يوسف - عليه السلام - قطع کنيم، اين منظور نيازي به قتل ندارد، بلکه يوسف را به فلان چاه که در سر راه کاروانها است مياندازيم تا بعضي از رهگذرها که کنار آن چاه براي کشيدن آب ميآيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براي هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد. برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبي همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.(6) آري حسادت، خصلتي است که از آن، خصلتهاي زشت و خطرناک ديگر بروز ميکند، و کليد گناهان کبيره ديگر ميشود، بنابراين براي دوري از بسياري از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوييم. نفاق و ظاهر سازي برادران، نزد پدر برادران يوسف با نفاق و ظاهر سازي عجيبي نزد پدرشان حضرت يعقوب - عليه السلام - آمدند، و با کمال تظاهر به حق به جانبي و اظهار دلسوزي با پدر در مورد يوسف - عليه السلام - به گفتگو پرداختند تا او را يک روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در کنار آنها بازي کند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولي حضرت يعقوب - عليه السلام - پاسخ مثبت به آنها نميداد، آنها ميگفتند: «پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف - عليه السلام - به ما اطمينان نميکني؟ در حالي که ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاي کافي بخورد و تفريح کند و ما از او نگهباني ميکنيم». يعقوب - عليه السلام - گفت: من از بردن يوسف، غمگين ميشوم، و از اين ميترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد. برادران به پدر گفتند: با اين که ما گروه نيرومندي هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانکاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزي ممکن نيست، ما به تو اطمينان ميدهيم. يعقوب - عليه السلام - هر چه در اين مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع کند راهي پيدا نکرد جز اين که صلاح ديد تا اين تلخي را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتري نگردد، ناگزير رضايت داد که فردا فرزندانش، يوسف - عليه السلام - را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقه شماري ميکردند که به زودي ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازي و چهره دلسوزانه به چاپلوسي پرداختند تا يوسف را از پدر جدا کنند. يعقوب - عليه السلام - سر و صورت يوسف - عليه السلام - را شست، لباس نيکو به او پوشانيد، و سبدي پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهداري يوسف - عليه السلام - سفارش بسيار نمود. کاروان فرزندان يعقوب به سوي صحرا حرکت کردند، يعقوب در بدرقه آنها، به طور مکرر آنها را به حفظ و نگهداري يوسف سفارش مينمود و ميگفت: «به اين امانت خيانت نکنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش دهيد، و در حفظ او کوشا باشيد». يعقوب با دلي غمبار در حالي که ميگريست، يوسف - عليه السلام - را در آغوش گرفت و بوسيد و بوئيد، سپس با او خدا حافظي کرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتي که آنها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، کينههايشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويي از يوسف - عليه السلام - پرداختند، يوسف - عليه السلام - در برابر آزار آنها نميتوانست کاري کند، ولي آنها به گريه و خردسالي او رحم نکردند و آماده اجراي نقشه خود شدند. آنها کنار درهاي پر از درخت رسيدند و به همديگر گفتند: در همين جا يوسف را گردن ميزنيم و پيکرش را به پاي اين درختها ميافکنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد. بزرگ آنها گفت: «او را نکشيد، بلکه او را در ميان چاه بيفکنيد، تا بعضي از کاروانها بيايند و او را با خود ببرند». مطابق پارهاي از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هرچه يوسف تضرع و التماس کرد که او را برهنه نکنند، اعتنا نکردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افکندند. يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالي که فرياد ميزد: «سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.»(7) در ميان آن چاه، آب بود، و در کنار آن سنگي وجود داشت، يوسف به روي آن سنگ رفت و همانجا ايستاد. برادران ميپنداشتند او در آب غرق ميشود، همان جا ساعتها ماندند و ديگر صدايي از يوسف - عليه السلام - نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوي کنعان نزد پدر بازگشتند.(8) خنده عبرت، و توکل و مناجات يوسف - عليه السلام - روايت شده: هنگامي که برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان کردند، يوسف لبخندي زد، يکي از برادران به نام يهودا گفت: اين جا چه جاي خنده است؟ يوسف گفت: روزي در اين فکر بودم که چگونه کسي ميتواند با من اظهار دشمني کند؟ چرا که داراي برادران نيرومند هستم، ولي اکنون ميبينم خود شما بر من مسلط شدهايد و ميخواهيد مرا به چاه افکنيد، اين درسي از جانب خداوند است که نبايد هيچ بندهاي به غير خدا تکيه کند (بنابراين خنده من خنده شادي نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم که بايد فقط به خدا توکل کنم).(9) از اين رو وقتي که يوسف - عليه السلام - در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين ميگفت: اي پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و کوچک، لطف کن. «يا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ يا غَوْثَ المُسْتَغيثِينَ يا مُفَرِّجَ عَنْ کرْبِ الْمُکرُوبِينَ، قَدْ تَري مَکاني وَ تَعْرِفُ حالي، وَ لا يخْفي عَلَيک شَيءٌ مِنْ اَمْرِي بِرَحْمَتِک يا رَبّي؛ اي دادرسِ دادخواهان، اي پناهِ پناهآورندگان، اي برطرف کننده ناراحتيها، تو ميداني که در چه مکاني هستم، به حال من اطلاع داري، بر تو چيزي پوشيده نيست. اي پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.» يوسف - عليه السلام - در قعر چاه در ميان تاريکي اعماق چاه با آن سن کم، تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد. خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگاني را به عنوان محافظت و تسلّي خاطر او به نزد او فرستاد.(10) نتيجه توکل يوسف - عليه السلام - اين شد که خداوند به يوسف وحي کرد: «بردبار باش و غم مخور. روزي خواهد آمد که برادران خود را از اين کار بدشان آگاه خواهي ساخت. آنها نادانند، و مقام تو را درک نميکنند» (وَ أَوْحَينا إِلَيهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ).(11) روايت شده: وقتي که ابراهيم - عليه السلام - را ميخواستند در آتش افکنند، بدنش را برهنه کرده بودند. جبرئيل پيراهني بهشتي آورد و به تن ابراهيم کرد. ابراهيم - عليه السلام - آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در «تميمه»اي(12) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از «تميمه» خارج کرده و به تن او کرد. همين پيراهن بود که يعقوب بوي آن را از فاصله دور استشمام ميکرد.(13) از امام صادق - عليه السلام - نقل شده: هنگامي که برادران يوسف - عليه السلام - او را در ميان چاه افکندند، جبرئيل نزد يوسف - عليه السلام - آمد و گفت: اي نوجوان در اين جا چه ميکني؟ يوسف - عليه السلام -: برادرانم مرا در ميان چاه افکندند. جبرئيل - عليه السلام -: آيا ميخواهي از اين چاه نجات يابي؟ يوسف - عليه السلام -: با خدا است، اگر خواست مرا نجات ميدهد. جبرئيل - عليه السلام -: خداوند ميفرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است: «اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُک بِاَنَّ لَک الْحَمْدُ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ الْمَنّانُ، بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْاَرْضِ ذُو الْجَلالِ وَ الْاِکرامِ اَنْ تُصَلِّي عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَجْعَلَ لِي مِمّا اَنَا فيهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً؛ خدايا از درگاه تو مسئلت مينمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يکتايي جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمانها و زمين، صاحب عظمت و شکوه هستي، بر محمد و آلش درود بفرست، و براي من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.»(14) دروغ بافي برادران، و پاسخ يعقوب به آنها برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف کنعان بر ميگشتند. براي اين که پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغي که قصد داشتند به پدر بگويند رونقي دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويي آلوده کردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند که گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است. شب شد. آنان با سرافکندگي و خجالت ظاهري در حالي که در ظاهر گريه ميکردند و به سر ميزدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود: «پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتي که به شما سپرده بودم خيانت کرديد؟ آيا از همان چيزي که ميترسيدم به سرم آمد؟» آنها در جواب گفتند: «اي پدر؛ ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براي مسابقه به محل دوردستي رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده وخورد و کشته نيم خورده او را به جاي گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست که آوردهايم که گواه گفتار ما است. گر چه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نميکنيد «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کنَّا صادِقِينَ».(15) اين دروغ سازان با اين ترفند مرموز، به قدري مهارت به خرج دادند که هر کسي ميبود باور ميکرد، ولي از آن جا که گفتهاند: «دروغگو حافظه ندارد» گويا اينها عقل خود را از دست داده بودند و اصلاً به فکرشان راه پيدا نکرد که اگر گرگ کسي را بخورد، پيراهنش را هم ميدَرَّد. از اين رو، وقتي يعقوب به پيراهن نگاه کرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگي و بريدگي ندارد. فرمود: «اين گرگ، عجب گرگ مهرباني بوده است، تاکنون چنين گرگي نديدهام که شخصي را بِدَرَّد، ولي به پيراهن او کوچکترين آسيبي نرساند.» وقتي حضرت يعقوب - عليه السلام - به پسرهاي خود اين را گفت، فکر آنان بيدرنگ عوض شد و گفتند: «اشتباه کرديم، دزدها او را کشتند». حضرت يعقوب - عليه السلام - فرمود: «چگونه ميشود که دزدها او را بکشند، ولي پيراهنش را بگذارند. آنها به پيراهن بيشتر احتياج دارند.» (چرا اين دروغهاي شاخدار را بر زبان جاري ميسازيد؟) برادران سرافکنده و شرمنده شدند. ديگر جوابي نداشتند. مشتشان باز شد. حقّ همان بود که يعقوب در جواب آنها فرمود: «بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسَکمْ أَمْراً؛ او را گرگ ندريد، و دزدها نکشتند، بلکه نفسهاي شما، اين کار را برايتان آراست. من صبر نيکو خواهم داشت، و در برابر آن چه ميگوييد از خداوند ياري ميطلبم.»(16) يعني: دندان روي جگر ميگذارم، بدون جزع و فزع در کنج عزلت مينشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد. ------------------------------ 1- نور الثقلين، ج 2، ص 410. 2- يوسف، 5 و 6. 3- چنان که اين مطلب در آيه 100 سوره يوسف آمده است. 4- نور الثقلين، ج 2، ص 410. 5- يوسف، 8 و 9. 6- مجمع البيان، تفسير صافي، جامع الجوامع و نور الثقلين، ذيل آيه 9 و 10 سوره يوسف. 7- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 413؛ تفسير جامع، ج 3، ص 320. 8- همان مدرک. 9- تفسير جامع الجوامع، ص 214. 10- تفسير جامع، ص 321؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 248. 11- سوره يوسف؛ آيه 14. 12- تميمه عبارت از لولهاي نقرهاي بود که عربها آن را به گردن فرزندان خود ميانداختند تا فرزندانشان از چشم بد محفوظ بمانند (المنجد - واژه تميم). 13- تفسير جامع الجوامع، ص 214. 14- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 415 و 416. 15- يوسف، 17. 16- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 218، ذيل آيه 18 سوره يوسف. ادامه دارد ...
خواب يوسف (ع) و حسادت برادران نام حضرت يوسف - عليه السلام - فرزند يعقوب - عليه السلام - 27 بار در قرآن آمده است، و يک سوره قرآن يعني سوره دوازدهم قرآن به نام سوره يوسف است که 111 آيه دارد و از آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف - عليه السلام - ميباشد. و داستان يوسف - عليه السلام - در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نيکوترين داستانها» معرفي شده، چنان که در آيه 3 سوره يوسف ميخوانيم خداوند ميفرمايد: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيک أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَينا إِلَيک هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن - که به تو وحي کرديم - بر تو بازگو ميکنيم.» اکنون به اين داستانها براساس قرآن توجه کنيد: خواب ديدن يوسف - عليه السلام - يوسف - عليه السلام - داراي ياده برادر بود، و تنها با يکي از برادرهايش به نام بِنيامين از يک مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين کوچکتر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب - عليه السلام - بود، و هنگامي که نه سال داشت(1) روزي نزد پدر آمد و گفت: «پدرم! من در عالم خواب ديدم که يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده ميکنند.» يعقوب که تعبير خواب را ميدانست به يوسف - عليه السلام - گفت: «فرزندم! خواب خود را براي برادرانت بازگو مکن که براي تو نقشه خطرناکي ميکشند، چرا که شيطان دشمن آشکار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر ميگزيند، و از تعبير خوابها به تو ميآموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و کامل ميکند، همان گونه که پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق - عليهما السلام - تمام کرد، به يقين پروردگار تو دانا و حکيم است.»(2) اين خواب بر آن دلالت ميکرد، که روزي حضرت يوسف - عليه السلام - رييس حکومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش کنار تخت شکوهمند او ميآيند، و به يوسف تعظيم و تجليل ميکنند(3) و سجده شکر به جا ميآورند.(4) و نظر به اين که يعقوب - عليه السلام - روحيه فرزندانش را ميشناخت، ميدانست که آنها نسبت به يوسف - عليه السلام - حسادت دارند، نبايد حسادت آنها تحريک شود. از سوي ديگر همين خواب ديدن يوسف - عليه السلام - و الهامات ديگر موجب شد که يعقوب - عليه السلام - امتياز و عظمت خاصي در چهره يوسف - عليه السلام - مشاهده کرد، و ميدانست که اين فرزندش پيغمبر ميشود و آينده درخشاني دارد، از اين رو نميتوانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف - عليه السلام - پنهان سازد، و همين روش يعقوب - عليه السلام - نسبت به يوسف باعث حسادت برادران ميشد. و طبق بعضي از روايات بعضي از زنهاي يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف را شنيدند و به برادران يوسف - عليه السلام - خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف - عليه السلام - بيشتر شد به طوري که تصميم خطرناکي در مورد او گرفتند. نيرنگ برادران حسود يوسف - عليه السلام - يعقوب - عليه السلام - گر چه در ميان فرزندان رعايت عدالت ميکرد، ولي امتيازات و صفات نيک يوسف - عليه السلام - به گونهاي بود، که خواه ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار ميگرفت، وانگهي يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه کوچکتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندي بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار ميگيرد. بنابراين حضرت يعقوب - عليه السلام - بر خلاف عدالت رفتار نکرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلکه يعقوب مراقب بود که يوسف - عليه السلام - خواب ديدن خود را کتمان کند تا برادرانش توطئه نکنند، از سوي ديگر يوسف - عليه السلام - در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع کافي بود که حسادت برادران ناتنياش را که از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب - عليه السلام - هيچ گونه تقصير و کوتاهي براي حفظ عدالت نداشت. ولي برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالي که ما گروه نيرومندي هستيم، قطعاً پدرمان در گمراهي آشکار است. - يوسف را بکشيد يا او را به سرزمين دور دستي بيفکنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه ميکنيد و افراد صالحي خواهيد بود، ولي يکي از آنها گفت: يوسف را نکشيد، اگر ميخواهيد کاري انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفکنيد، تا بعضي از قافلهها او را برگيرند، و با خود به مکان دوري ببرند.(5) آري خصلت زشت حسادت باعث شد که آنها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند، و اکثراً توطئه قتل يوسف بيگناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتي بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالي کنند. در روايت آمده: آن کسي که در جلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف - عليه السلام - برحذر داشت، لاوي (يا: روبين، يا يهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهي که با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است که علاقه پدر را نسبت به يوسف - عليه السلام - قطع کنيم، اين منظور نيازي به قتل ندارد، بلکه يوسف را به فلان چاه که در سر راه کاروانها است مياندازيم تا بعضي از رهگذرها که کنار آن چاه براي کشيدن آب ميآيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براي هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد. برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبي همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.(6) آري حسادت، خصلتي است که از آن، خصلتهاي زشت و خطرناک ديگر بروز ميکند، و کليد گناهان کبيره ديگر ميشود، بنابراين براي دوري از بسياري از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوييم. نفاق و ظاهر سازي برادران، نزد پدر برادران يوسف با نفاق و ظاهر سازي عجيبي نزد پدرشان حضرت يعقوب - عليه السلام - آمدند، و با کمال تظاهر به حق به جانبي و اظهار دلسوزي با پدر در مورد يوسف - عليه السلام - به گفتگو پرداختند تا او را يک روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در کنار آنها بازي کند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولي حضرت يعقوب - عليه السلام - پاسخ مثبت به آنها نميداد، آنها ميگفتند: «پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف - عليه السلام - به ما اطمينان نميکني؟ در حالي که ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاي کافي بخورد و تفريح کند و ما از او نگهباني ميکنيم». يعقوب - عليه السلام - گفت: من از بردن يوسف، غمگين ميشوم، و از اين ميترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد. برادران به پدر گفتند: با اين که ما گروه نيرومندي هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانکاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزي ممکن نيست، ما به تو اطمينان ميدهيم. يعقوب - عليه السلام - هر چه در اين مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع کند راهي پيدا نکرد جز اين که صلاح ديد تا اين تلخي را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتري نگردد، ناگزير رضايت داد که فردا فرزندانش، يوسف - عليه السلام - را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقه شماري ميکردند که به زودي ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازي و چهره دلسوزانه به چاپلوسي پرداختند تا يوسف را از پدر جدا کنند. يعقوب - عليه السلام - سر و صورت يوسف - عليه السلام - را شست، لباس نيکو به او پوشانيد، و سبدي پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهداري يوسف - عليه السلام - سفارش بسيار نمود. کاروان فرزندان يعقوب به سوي صحرا حرکت کردند، يعقوب در بدرقه آنها، به طور مکرر آنها را به حفظ و نگهداري يوسف سفارش مينمود و ميگفت: «به اين امانت خيانت نکنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش دهيد، و در حفظ او کوشا باشيد». يعقوب با دلي غمبار در حالي که ميگريست، يوسف - عليه السلام - را در آغوش گرفت و بوسيد و بوئيد، سپس با او خدا حافظي کرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتي که آنها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، کينههايشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويي از يوسف - عليه السلام - پرداختند، يوسف - عليه السلام - در برابر آزار آنها نميتوانست کاري کند، ولي آنها به گريه و خردسالي او رحم نکردند و آماده اجراي نقشه خود شدند. آنها کنار درهاي پر از درخت رسيدند و به همديگر گفتند: در همين جا يوسف را گردن ميزنيم و پيکرش را به پاي اين درختها ميافکنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد. بزرگ آنها گفت: «او را نکشيد، بلکه او را در ميان چاه بيفکنيد، تا بعضي از کاروانها بيايند و او را با خود ببرند». مطابق پارهاي از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هرچه يوسف تضرع و التماس کرد که او را برهنه نکنند، اعتنا نکردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افکندند. يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالي که فرياد ميزد: «سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.»(7) در ميان آن چاه، آب بود، و در کنار آن سنگي وجود داشت، يوسف به روي آن سنگ رفت و همانجا ايستاد. برادران ميپنداشتند او در آب غرق ميشود، همان جا ساعتها ماندند و ديگر صدايي از يوسف - عليه السلام - نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوي کنعان نزد پدر بازگشتند.(8) خنده عبرت، و توکل و مناجات يوسف - عليه السلام - روايت شده: هنگامي که برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان کردند، يوسف لبخندي زد، يکي از برادران به نام يهودا گفت: اين جا چه جاي خنده است؟ يوسف گفت: روزي در اين فکر بودم که چگونه کسي ميتواند با من اظهار دشمني کند؟ چرا که داراي برادران نيرومند هستم، ولي اکنون ميبينم خود شما بر من مسلط شدهايد و ميخواهيد مرا به چاه افکنيد، اين درسي از جانب خداوند است که نبايد هيچ بندهاي به غير خدا تکيه کند (بنابراين خنده من خنده شادي نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم که بايد فقط به خدا توکل کنم).(9) از اين رو وقتي که يوسف - عليه السلام - در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين ميگفت: اي پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و کوچک، لطف کن. «يا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ يا غَوْثَ المُسْتَغيثِينَ يا مُفَرِّجَ عَنْ کرْبِ الْمُکرُوبِينَ، قَدْ تَري مَکاني وَ تَعْرِفُ حالي، وَ لا يخْفي عَلَيک شَيءٌ مِنْ اَمْرِي بِرَحْمَتِک يا رَبّي؛ اي دادرسِ دادخواهان، اي پناهِ پناهآورندگان، اي برطرف کننده ناراحتيها، تو ميداني که در چه مکاني هستم، به حال من اطلاع داري، بر تو چيزي پوشيده نيست. اي پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.» يوسف - عليه السلام - در قعر چاه در ميان تاريکي اعماق چاه با آن سن کم، تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد. خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگاني را به عنوان محافظت و تسلّي خاطر او به نزد او فرستاد.(10) نتيجه توکل يوسف - عليه السلام - اين شد که خداوند به يوسف وحي کرد: «بردبار باش و غم مخور. روزي خواهد آمد که برادران خود را از اين کار بدشان آگاه خواهي ساخت. آنها نادانند، و مقام تو را درک نميکنند» (وَ أَوْحَينا إِلَيهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ).(11) روايت شده: وقتي که ابراهيم - عليه السلام - را ميخواستند در آتش افکنند، بدنش را برهنه کرده بودند. جبرئيل پيراهني بهشتي آورد و به تن ابراهيم کرد. ابراهيم - عليه السلام - آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در «تميمه»اي(12) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از «تميمه» خارج کرده و به تن او کرد. همين پيراهن بود که يعقوب بوي آن را از فاصله دور استشمام ميکرد.(13) از امام صادق - عليه السلام - نقل شده: هنگامي که برادران يوسف - عليه السلام - او را در ميان چاه افکندند، جبرئيل نزد يوسف - عليه السلام - آمد و گفت: اي نوجوان در اين جا چه ميکني؟ يوسف - عليه السلام -: برادرانم مرا در ميان چاه افکندند. جبرئيل - عليه السلام -: آيا ميخواهي از اين چاه نجات يابي؟ يوسف - عليه السلام -: با خدا است، اگر خواست مرا نجات ميدهد. جبرئيل - عليه السلام -: خداوند ميفرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است: «اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُک بِاَنَّ لَک الْحَمْدُ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ الْمَنّانُ، بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْاَرْضِ ذُو الْجَلالِ وَ الْاِکرامِ اَنْ تُصَلِّي عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَجْعَلَ لِي مِمّا اَنَا فيهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً؛ خدايا از درگاه تو مسئلت مينمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يکتايي جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمانها و زمين، صاحب عظمت و شکوه هستي، بر محمد و آلش درود بفرست، و براي من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.»(14) دروغ بافي برادران، و پاسخ يعقوب به آنها برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف کنعان بر ميگشتند. براي اين که پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغي که قصد داشتند به پدر بگويند رونقي دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويي آلوده کردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند که گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است. شب شد. آنان با سرافکندگي و خجالت ظاهري در حالي که در ظاهر گريه ميکردند و به سر ميزدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود: «پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتي که به شما سپرده بودم خيانت کرديد؟ آيا از همان چيزي که ميترسيدم به سرم آمد؟» آنها در جواب گفتند: «اي پدر؛ ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براي مسابقه به محل دوردستي رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده وخورد و کشته نيم خورده او را به جاي گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست که آوردهايم که گواه گفتار ما است. گر چه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نميکنيد «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کنَّا صادِقِينَ».(15) اين دروغ سازان با اين ترفند مرموز، به قدري مهارت به خرج دادند که هر کسي ميبود باور ميکرد، ولي از آن جا که گفتهاند: «دروغگو حافظه ندارد» گويا اينها عقل خود را از دست داده بودند و اصلاً به فکرشان راه پيدا نکرد که اگر گرگ کسي را بخورد، پيراهنش را هم ميدَرَّد. از اين رو، وقتي يعقوب به پيراهن نگاه کرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگي و بريدگي ندارد. فرمود: «اين گرگ، عجب گرگ مهرباني بوده است، تاکنون چنين گرگي نديدهام که شخصي را بِدَرَّد، ولي به پيراهن او کوچکترين آسيبي نرساند.» وقتي حضرت يعقوب - عليه السلام - به پسرهاي خود اين را گفت، فکر آنان بيدرنگ عوض شد و گفتند: «اشتباه کرديم، دزدها او را کشتند». حضرت يعقوب - عليه السلام - فرمود: «چگونه ميشود که دزدها او را بکشند، ولي پيراهنش را بگذارند. آنها به پيراهن بيشتر احتياج دارند.» (چرا اين دروغهاي شاخدار را بر زبان جاري ميسازيد؟) برادران سرافکنده و شرمنده شدند. ديگر جوابي نداشتند. مشتشان باز شد. حقّ همان بود که يعقوب در جواب آنها فرمود: «بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسَکمْ أَمْراً؛ او را گرگ ندريد، و دزدها نکشتند، بلکه نفسهاي شما، اين کار را برايتان آراست. من صبر نيکو خواهم داشت، و در برابر آن چه ميگوييد از خداوند ياري ميطلبم.»(16) يعني: دندان روي جگر ميگذارم، بدون جزع و فزع در کنج عزلت مينشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد. ------------------------------ 1- نور الثقلين، ج 2، ص 410. 2- يوسف، 5 و 6. 3- چنان که اين مطلب در آيه 100 سوره يوسف آمده است. 4- نور الثقلين، ج 2، ص 410. 5- يوسف، 8 و 9. 6- مجمع البيان، تفسير صافي، جامع الجوامع و نور الثقلين، ذيل آيه 9 و 10 سوره يوسف. 7- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 413؛ تفسير جامع، ج 3، ص 320. 8- همان مدرک. 9- تفسير جامع الجوامع، ص 214. 10- تفسير جامع، ص 321؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 248. 11- سوره يوسف؛ آيه 14. 12- تميمه عبارت از لولهاي نقرهاي بود که عربها آن را به گردن فرزندان خود ميانداختند تا فرزندانشان از چشم بد محفوظ بمانند (المنجد - واژه تميم). 13- تفسير جامع الجوامع، ص 214. 14- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 415 و 416. 15- يوسف، 17. 16- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 218، ذيل آيه 18 سوره يوسف.
ادامه دارد ...
نجات از چاه و ورود به کاخ نجات يوسف - عليه السلام - از چاه به وسيله کاروان يوسفِ مظلوم، شبهاي تلخي را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد، ولي خداي يوسف در يادِ او است. او را با الهامهاي حياتبخش دلگرم کرده است. يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او در هر لحظه در فکر آينده به سر ميبرد. ارتباط دلش با خدا قطع نميگردد. رنج تاريکي شب را با تاريکي قعر چاه و تنهايي و وحشت بر خود هموار ميکند، تا دست تقدير با او چه بازي کند؟ و ديگر چه لباس امتحاني بر تنش کند؟! کارواني که به همراه شترها و مال التّجاره از مدين به مصر ميرفتند، براي رفع خستگي و استفاده از آب، کنار همان چاه آمدند. بارها را کنار چاه انداختند. مردي را که «مالک بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيله دلو آب کشيده براي آنان و حيواناتشان حاضر کند. او وقتي که دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محکم گرفت. وقتي که مالک دلو را ميکشيد ناگاه چشمش به پسري ماه چهره افتاد. فرياد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندي داشتم که به جاي آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. کاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر که سرمايه خوبي به دستشان آمده پنهانش کردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباي يوسف - عليه السلام - خيره شدند که مبهوت و شگفت زده گشتند. روايت شده: موقعي که يوسف را از چاه بيرون آوردند، يکي از حاضران گفت: به اين کودک غريب نيکي کنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: «آن کسي که با خدا است، گرفتار غربت و تنهايي نيست».(1) کاروان، يوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثي، از کنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف - عليه السلام - به قبر مادرش «راحيل» رسيد. خود را از شتر به زير انداخت، کنار قبر مادر آمد، دردِ دل کرد، اشک ريخت، از جدايي پدر و دوري از وطن سخن گفت، از آزارهاي برادران حرف زد و سپس با کاروان به طرف مصر روانه شد.(2) گر چه يوسف از چاه و وحشت تنهايي قعر آن نجات پيدا کرد، ولي اينک بردهاي است و در فکر آيندهاي تاريک است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقهاي روبرو گردد؟ نجات از چاه و ورود به کاخ کاروانيان وقتي به مصر رسيدند، ميخواستند هر چه زودتر خود را از فکر يوسف - عليه السلام - راحت کنند. مبادا کسي او را بشناسد و معلوم شود که او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالي که با نظر بيميلي به يوسف مينگريستند، او را به چند درهم معدود و کم ارزش فروختند. از قضا عزيز مصر که بعضي گفتهاند نخست وزير مصر بود، در فکر خريدن غلام لايقي بود. وقتي يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است که چنين کسي کاخ نشين است)، از اين معامله خيلي خشنود بود. وقتي او را وارد کاخ کرد، به همسرش «زليخا» سفارشهاي لازم را در مورد احترام و پذيرايي او نمود. گويند: اسم عزيز، «قطفير» يا «طفير» بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ريان بن وليد» يا «اپوفس» يا «اپاپي اوّل» نام داشت. چرا يوسف را با آن که بينظير بود به اين قيمت بيارزش و اندک فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بياعتنا بودند؟ علت واقعي و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صدّيق - عليه السلام - اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - داده است که حکايت از دقّت دستگاه پر حکمت خلقت ميکند و آن عبارت از مکافات عمل (ترک اولي) است. پيامبر اکرم - صلّي الله عليه و آله - چنين فرمود: «روزي يوسف جمال خود را در آئينه مشاهده کرد، از زيبائي خويش تعجب نمود، مختصر غروري در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامي بودم قيمت مرا کسي نميدانست که چقدر است؟!» خداوند خواست او را به اين قيمت کم ارزش با کمال بيميلي فروشندگان بفروشند تا اين تصوّرات را نکند، بلکه به خداي خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند». حضرت رضا - عليه السلام - فرمود: «قيمت يک سگ شکاري که اگر کسي او را بکشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند».(3) اينک يوسف در طبقه ديگري قرار گرفته و با طبقه ديگري تماس دارد که در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نويني در تاريخ شگفتانگيز زندگي يوسف - عليه السلام - باز ميشود که براي صاحبان معرفت پندها هست. او از چاه نجات يافت و اينک در آستانه ورود به کاخ است، به قول شاعر: قصه يوسف و آن قوم عجب پندي بود *** به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي ------------------------------ 1- مجموعه ورّام، ج 1، ص 33. 2- اقتباس از تفسير سوره يوسف، تأليف اشراقي، ص 40-45. 3- اقتباس از تفسير جامع، ج 3، ص 326.
عفّت يوسف (ع) يوسف کوخ نشين، يوسفِ در به در و اسير و از چاه بيرون آمده، اينک در کاخ به سر ميبرد و روز به روز آثار رشد جسمي و روحي از او پرتو افکن است. بر اثر کمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقاري که دارد نه تنها دل عزيز مصر را تصرّف کرده، بلکه در دلِ همسر عزيز مصر هم جاي گرفته است. بانويي که ميگويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر ميبرده و زندگيش را با تفريح و خوشگذراني ميگذراند. اينک عاشقِ دلداده يوسف گشته و لحظهاي از فکر وي خارج نميشود. زليخا، در خلوتگاه کاخ رفت و آمد کند و قد و بالاي رعناي يوسف را ميبيند، هر چه در اين باره بيشتر فکر ميکند زيادتر بر شگفتيش افزوده ميشود، عجب جواني که به آراستگيهاي ظاهري و معنوي قرين شده، يک جهان حيا و عفّت و پاکي است، اصلاً در کارهاي او خيانت نيست. «وَ کذلِک مَکنَّا لِيوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ وَ لکنَّ أَکثَرَ النَّاسِ لا يعْلَمُونَ؛ بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مکنت و مقام داديم، و از تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر کار خود غالب است، ولي اکثر مردم نميدانند».(1) خداوند اجر نيکوکاران را ضايع نميکند، يوسفي که در عنفوان جواني آن قدر عفيف و با کمال باشد، شايسته علم لدنّي و مقام نبوّت است که خداوند به او بخشيد. «وَ کذلِک نَجْزِي الُْمحْسِنِينَ؛ آري اين چنين نيکوکاران را پاداش ميدهيم».(2) زليخا شب و روز در فکر يوسف است، ولي با هيچ ترفند و نيرنگي نتوانست از يوسف کام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت ميديد تا آن که در يکي از فرصتهاي مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصي آراست و با حرکات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل کند، در حالي که درهاي قصر را يکي پس از ديگري بسته بود، ولي هر چه طنّازي کرد، يوسف تکان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاي در نياورد. زليخا گفت: «زود باش زود باش». يوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود که از من پرستاري خوبي کرد، خيانت نميکنم، هيچ گاه ستمکار راه رستگاري ندارد.» زليخا به ستوه آمد. طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظهاي ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايي داد، او از تمام امور چشم پوشيد فکرش را يکسره کرد و به طرف درِ کاخ به قصد فرار آمد و کاملاً مواظب بود که در اين حادثه حسّاس نلغزد (و به فرموده امام سجاد - عليه السلام - يوسف ديد زليخا پارچهاي روي بت انداخت، يوسف - عليه السلام - به او گفت: «تو از بتي که نميشنود و نميبيند و نميفهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا ميکني، آيا من از کسي که انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نکنم؟»(3) اين فکر برهان پروردگار بود که در دلِ يوسف جرقّه زد، بيدرنگ از کنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از کاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشتِ در، زليخا يقه يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، يوسف هم کوشش ميکرد که در را باز کند. بالاخره يوسف در اين کشمکش، پيروز شد. در را باز کرد، بيرون جهيد، در حالي که پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولي زليخا دست بردار نبود. ديوانه وار دنبال يوسف ميآمد و حتي پس از آن که يوسف از کاخ بيرون آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور ميکرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد که داستانش خاطر نشان خواهد شد. آري، خداوند اين گونه يوسف را ياري کرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور کند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصِينَ».(4) به راستي يوسف در اين بحران خطير نيکو مجاهده کرد، چه مجاهدهاي بزرگ که امير مؤمنان علي - عليه السلام - فرمود: «مَا الْمُجاهِدُ الشَّهيدُ في سَبيلِ اللهِ بِاَعْظَمِ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَکادَ الْعَفيفُ اَنْ يکونَ مَلَکاً مِنَ الْمَلائِکة؛ مجاهدي که در راهِ خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از کسي نيست که بتواند کار حرامي را انجام دهد ولي عفّت بورزد، حقّاً شخص عفيف و پاکدامن نزديک است فرشتهاي از فرشتگان گردد.»(5) يوسف با اين مجاهدات و نفس کشيها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت. اينک از اين به بعد ميخوانيد که خداوند با چه مقدمات و ترتيبي در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد. جمال يوسف ار داري به حُسن خود مشو غرّه *** کمال يوسفي بايد ترا تا ماه کنعان شد گواهي کودک شيرخوار بر عفّت يوسف - عليه السلام - زليخا و يوسف که با حالي آشفته، نَفَس زنان از کاخ بيرون ميآمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتي در اين باره انديشيد تا آن که زليخا، هم براي اين که خود را تبرئه کند و هم براي اين که يوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آيا سزاي کسي که به همسر تو قصد بدي داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و ميخواست به همسر تو بيناموسي کند.» در اين بحران (که عزيز، همسر زليخا، سخت عصباني شده بود) يوسف با لحن صادقانه و کمال آرامش گفت: «اين زليخا بود که ميخواست مرا به سوي فساد بلغزاند. من براي اين که مرتکب گناهي نشوم و خيانت به سرپرستم نکنم فرار کردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را با اين حال ديديد، اينک از اين کودکي(6) که در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسيد تا او در اين باره داوري کند.» عزيز رو به کودک کرد و گفت: «در اين باره قضاوت کن.» کودک به اذن خداوند با کمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است، يوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دريده شده، يوسف اين قصد را نداشته است.» عزيز چون نگاه کرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: «اين تهمت و افترا از مکر زنانه شما است. شما زنان در خدغه و فريب زبر دست هستيد. مکر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براي تبرئه خود، اين غلام بيگناه را متهم کردي!» پس از اين ماجرا، عزيز براي حفظ آبروي خود، به يوسف توصيه کرد که اين موضوع را مخفي بدار، و کسي از اين جريان مطلع نشود. به همسرش نيز اندرز داد که از خطاي خود توبه کن، تو خطا کار هستي.(7) عزيز ميبايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سرکوب کند تا تنبيه شود، ولي گويا نميخواست. يا بر او مسلّط نبود که بيش از اين او را برنجاند، يا بيغيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نکرد، و از کنار آن با اغماض و چشم پوشي رد شد. آري، يوسف که در سختترين شرايط هيجان شهوت جنسي، خود را حفظ کند و دامنش را پاک و منزّه نگه دارد، يوسفي که در معرض خطرناکترين شرايط عمل منافي عفّت قرار گيرد، زن شوهرداري با اطوارها و حرکتهاي عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار دهد، ولي او در جواب گويد: «معاذ الله» (خدا نکند به اين عمل منافي عفّت آلوده گردم) و در محيط کاملاً مساعدي، زنجير ضخيم شهوت را پاره کرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او از تهمتهاي ناجوانمردانه حفظ خواهد کرد، حتي کودکي را به سخن گفتن وادار ميکند، تا به عفّت و پاکدامني يوسف داوري کند. بيشرمي زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، و روابط ساختگي او و آلودگي او، کم کم از حواشي کاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضوع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدارِ دربار که با زليخا رقابتي هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل ميکردند و زليخا را ملامت و سرزنش مينمودند و ميگفتند: زليخا با آن مقام، دلباخته غلام زير دستش شده و ميخواسته از او کام بگيرد. زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولي نقشه ماهرانهاي در ذهن خود طرح کرد، تا با آن نقشه نيرنگ آميز، بانوان را مجاب کند. آنان را (که از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(8) به کاخ دعوت کرد. مجلس باشکوهي ترتيب داد؛ متّکاهايي در دور مجلس گذاشت تا به آنها تکيه کنند و به هر يک کاردي براي پاره کردن ميوهها داد. وقتي که مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود. به راستي يوسف در اين بحران چه کند؟ اکنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت کند. زليخا هم گويا آزادي مطلق دارد. همسر بيغيرتش اصلاً در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين کار منع کند. به فرمان زليخا، يوسفِ ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش کردند، حتي با کاردهايي که در دست داشتند عوض بريدن ميوهها، دستهاي خود را بريدند «وَ قَطَّعْنَ أَيدِيهُنَّ».(9) اين که تو داري قيامت است نه قامت وين نه تبسّم، که معجز است و کرامت يوسف با يک دنيا حيا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نميکند. بانوان هم درباره يوسف گفتند: «حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَک کرِيمٌ؛ حاشا که اين بشر باشد، بلکه او فرشتهاي زيبا و باشکوه است.»(10) وضع مجلس غيرعادي شد. بانوان چون مجسّمهاي بيروح در جاي خود خشک شدند. به قول سعدي: گرش بيني و دست از ترنج بشناسي *** روا بود که ملامت کني زليخا را؟ زليخا از دگرگوني مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت: «فَذلِکنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ؛ اين بود آن جواني که مرا به خاطر او ملامت ميکرديد.» هر چه کردم اين غلام کمترين تمايلي به من نشان نداد، کار را به جاي باريکي رساندم، سرانجام فرار کرد تا پيشنهاد مرا رد کند. اينک ملاحظه کنيد ببينيد بيشرمي تا چه اندازه! زليخا چقدر بيحيايي کرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگي سابقم پشيمانم، بلکه آشکارا به آلودگي خود اقرار نمود.(11) ------------------------------ 1- سوره يوسف، آيه 21. 2- سوره يوسف، آيه 22. 3- تفسير صافي، ذيل آيه 23 سوره يوسف. اين روايت از امام صادق - عليه السلام - هم نقل شده است، با اين اضافه که يوسف گفت: چرا جامه بر روي آن بت انداختي؟ زليخا گفت: براي اين که بت در اين حال ما را نبيند! يوسف فرمود: تو از بت حيا ميکني من از خدا حيا نکنم (عيون الاخبار الرضا، ج 2، ص 45). 4- يوسف، 24. 5- نهج البلاغه، حکمت 474. 6- بعضي گفتهاند: آن داور، مردي بود که پسر عموي زليخا بود و با شوهر زليخا وقت خروج يوسف و زليخا از کاخ؛ جلو درِ کاخ نشسته بودند. ولي مشهور اين است که اين داور، پسر بچهاي بود که خواهر زاده زليخا بود. خداوند در بحران محاکمه، به يوسف الهام کرد که به عزيز بگو اين طفل شاهد من است. از اين رو يوسف از طفل استمداد کرد (بحار، ج 12، ص 226). 7- حيوة القلوب، ج 1، ص 250 (سوره يوسف، آيات 23 تا 29). 8- بعضي نوشتهاند: اين بانوان، پنج نفر بودند که عبارتند از: 1. همسر ساقي شاه 2. همسر رئيس نانواها 3. همسر رئيس نگهبانان چهار پايان 4. همسر رئيس زندان 5. همسر وزير دربار (بحار، ج 12، ص 226). 9- سوره يوسف، آيه 31. 10- سوره يوسف، آيه 31. 11- مجمع البيان، ذيل آيات 30 تا 33 سوره يوسف.
عفّت يوسف (ع) يوسف کوخ نشين، يوسفِ در به در و اسير و از چاه بيرون آمده، اينک در کاخ به سر ميبرد و روز به روز آثار رشد جسمي و روحي از او پرتو افکن است. بر اثر کمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقاري که دارد نه تنها دل عزيز مصر را تصرّف کرده، بلکه در دلِ همسر عزيز مصر هم جاي گرفته است. بانويي که ميگويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر ميبرده و زندگيش را با تفريح و خوشگذراني ميگذراند. اينک عاشقِ دلداده يوسف گشته و لحظهاي از فکر وي خارج نميشود. زليخا، در خلوتگاه کاخ رفت و آمد کند و قد و بالاي رعناي يوسف را ميبيند، هر چه در اين باره بيشتر فکر ميکند زيادتر بر شگفتيش افزوده ميشود، عجب جواني که به آراستگيهاي ظاهري و معنوي قرين شده، يک جهان حيا و عفّت و پاکي است، اصلاً در کارهاي او خيانت نيست. «وَ کذلِک مَکنَّا لِيوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ وَ لکنَّ أَکثَرَ النَّاسِ لا يعْلَمُونَ؛ بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مکنت و مقام داديم، و از تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر کار خود غالب است، ولي اکثر مردم نميدانند».(1) خداوند اجر نيکوکاران را ضايع نميکند، يوسفي که در عنفوان جواني آن قدر عفيف و با کمال باشد، شايسته علم لدنّي و مقام نبوّت است که خداوند به او بخشيد. «وَ کذلِک نَجْزِي الُْمحْسِنِينَ؛ آري اين چنين نيکوکاران را پاداش ميدهيم».(2) زليخا شب و روز در فکر يوسف است، ولي با هيچ ترفند و نيرنگي نتوانست از يوسف کام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت ميديد تا آن که در يکي از فرصتهاي مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصي آراست و با حرکات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل کند، در حالي که درهاي قصر را يکي پس از ديگري بسته بود، ولي هر چه طنّازي کرد، يوسف تکان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاي در نياورد. زليخا گفت: «زود باش زود باش». يوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود که از من پرستاري خوبي کرد، خيانت نميکنم، هيچ گاه ستمکار راه رستگاري ندارد.» زليخا به ستوه آمد. طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظهاي ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايي داد، او از تمام امور چشم پوشيد فکرش را يکسره کرد و به طرف درِ کاخ به قصد فرار آمد و کاملاً مواظب بود که در اين حادثه حسّاس نلغزد (و به فرموده امام سجاد - عليه السلام - يوسف ديد زليخا پارچهاي روي بت انداخت، يوسف - عليه السلام - به او گفت: «تو از بتي که نميشنود و نميبيند و نميفهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا ميکني، آيا من از کسي که انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نکنم؟»(3)
اين فکر برهان پروردگار بود که در دلِ يوسف جرقّه زد، بيدرنگ از کنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از کاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشتِ در، زليخا يقه يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، يوسف هم کوشش ميکرد که در را باز کند. بالاخره يوسف در اين کشمکش، پيروز شد. در را باز کرد، بيرون جهيد، در حالي که پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولي زليخا دست بردار نبود. ديوانه وار دنبال يوسف ميآمد و حتي پس از آن که يوسف از کاخ بيرون آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور ميکرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد که داستانش خاطر نشان خواهد شد. آري، خداوند اين گونه يوسف را ياري کرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور کند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصِينَ».(4) به راستي يوسف در اين بحران خطير نيکو مجاهده کرد، چه مجاهدهاي بزرگ که امير مؤمنان علي - عليه السلام - فرمود: «مَا الْمُجاهِدُ الشَّهيدُ في سَبيلِ اللهِ بِاَعْظَمِ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَکادَ الْعَفيفُ اَنْ يکونَ مَلَکاً مِنَ الْمَلائِکة؛ مجاهدي که در راهِ خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از کسي نيست که بتواند کار حرامي را انجام دهد ولي عفّت بورزد، حقّاً شخص عفيف و پاکدامن نزديک است فرشتهاي از فرشتگان گردد.»(5) يوسف با اين مجاهدات و نفس کشيها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت. اينک از اين به بعد ميخوانيد که خداوند با چه مقدمات و ترتيبي در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد. جمال يوسف ار داري به حُسن خود مشو غرّه *** کمال يوسفي بايد ترا تا ماه کنعان شد گواهي کودک شيرخوار بر عفّت يوسف - عليه السلام - زليخا و يوسف که با حالي آشفته، نَفَس زنان از کاخ بيرون ميآمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتي در اين باره انديشيد تا آن که زليخا، هم براي اين که خود را تبرئه کند و هم براي اين که يوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آيا سزاي کسي که به همسر تو قصد بدي داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و ميخواست به همسر تو بيناموسي کند.» در اين بحران (که عزيز، همسر زليخا، سخت عصباني شده بود) يوسف با لحن صادقانه و کمال آرامش گفت: «اين زليخا بود که ميخواست مرا به سوي فساد بلغزاند. من براي اين که مرتکب گناهي نشوم و خيانت به سرپرستم نکنم فرار کردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را با اين حال ديديد، اينک از اين کودکي(6) که در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسيد تا او در اين باره داوري کند.» عزيز رو به کودک کرد و گفت: «در اين باره قضاوت کن.» کودک به اذن خداوند با کمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است، يوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دريده شده، يوسف اين قصد را نداشته است.» عزيز چون نگاه کرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: «اين تهمت و افترا از مکر زنانه شما است. شما زنان در خدغه و فريب زبر دست هستيد. مکر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براي تبرئه خود، اين غلام بيگناه را متهم کردي!» پس از اين ماجرا، عزيز براي حفظ آبروي خود، به يوسف توصيه کرد که اين موضوع را مخفي بدار، و کسي از اين جريان مطلع نشود. به همسرش نيز اندرز داد که از خطاي خود توبه کن، تو خطا کار هستي.(7) عزيز ميبايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سرکوب کند تا تنبيه شود، ولي گويا نميخواست. يا بر او مسلّط نبود که بيش از اين او را برنجاند، يا بيغيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نکرد، و از کنار آن با اغماض و چشم پوشي رد شد. آري، يوسف که در سختترين شرايط هيجان شهوت جنسي، خود را حفظ کند و دامنش را پاک و منزّه نگه دارد، يوسفي که در معرض خطرناکترين شرايط عمل منافي عفّت قرار گيرد، زن شوهرداري با اطوارها و حرکتهاي عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار دهد، ولي او در جواب گويد: «معاذ الله» (خدا نکند به اين عمل منافي عفّت آلوده گردم) و در محيط کاملاً مساعدي، زنجير ضخيم شهوت را پاره کرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او از تهمتهاي ناجوانمردانه حفظ خواهد کرد، حتي کودکي را به سخن گفتن وادار ميکند، تا به عفّت و پاکدامني يوسف داوري کند. بيشرمي زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، و روابط ساختگي او و آلودگي او، کم کم از حواشي کاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضوع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدارِ دربار که با زليخا رقابتي هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل ميکردند و زليخا را ملامت و سرزنش مينمودند و ميگفتند: زليخا با آن مقام، دلباخته غلام زير دستش شده و ميخواسته از او کام بگيرد. زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولي نقشه ماهرانهاي در ذهن خود طرح کرد، تا با آن نقشه نيرنگ آميز، بانوان را مجاب کند. آنان را (که از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(8) به کاخ دعوت کرد. مجلس باشکوهي ترتيب داد؛ متّکاهايي در دور مجلس گذاشت تا به آنها تکيه کنند و به هر يک کاردي براي پاره کردن ميوهها داد. وقتي که مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود. به راستي يوسف در اين بحران چه کند؟ اکنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت کند. زليخا هم گويا آزادي مطلق دارد. همسر بيغيرتش اصلاً در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين کار منع کند. به فرمان زليخا، يوسفِ ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش کردند، حتي با کاردهايي که در دست داشتند عوض بريدن ميوهها، دستهاي خود را بريدند «وَ قَطَّعْنَ أَيدِيهُنَّ».(9) اين که تو داري قيامت است نه قامت وين نه تبسّم، که معجز است و کرامت يوسف با يک دنيا حيا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نميکند. بانوان هم درباره يوسف گفتند: «حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَک کرِيمٌ؛ حاشا که اين بشر باشد، بلکه او فرشتهاي زيبا و باشکوه است.»(10) وضع مجلس غيرعادي شد. بانوان چون مجسّمهاي بيروح در جاي خود خشک شدند. به قول سعدي: گرش بيني و دست از ترنج بشناسي *** روا بود که ملامت کني زليخا را؟ زليخا از دگرگوني مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت: «فَذلِکنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ؛ اين بود آن جواني که مرا به خاطر او ملامت ميکرديد.» هر چه کردم اين غلام کمترين تمايلي به من نشان نداد، کار را به جاي باريکي رساندم، سرانجام فرار کرد تا پيشنهاد مرا رد کند. اينک ملاحظه کنيد ببينيد بيشرمي تا چه اندازه! زليخا چقدر بيحيايي کرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگي سابقم پشيمانم، بلکه آشکارا به آلودگي خود اقرار نمود.(11) ------------------------------ 1- سوره يوسف، آيه 21. 2- سوره يوسف، آيه 22. 3- تفسير صافي، ذيل آيه 23 سوره يوسف. اين روايت از امام صادق - عليه السلام - هم نقل شده است، با اين اضافه که يوسف گفت: چرا جامه بر روي آن بت انداختي؟ زليخا گفت: براي اين که بت در اين حال ما را نبيند! يوسف فرمود: تو از بت حيا ميکني من از خدا حيا نکنم (عيون الاخبار الرضا، ج 2، ص 45). 4- يوسف، 24. 5- نهج البلاغه، حکمت 474. 6- بعضي گفتهاند: آن داور، مردي بود که پسر عموي زليخا بود و با شوهر زليخا وقت خروج يوسف و زليخا از کاخ؛ جلو درِ کاخ نشسته بودند. ولي مشهور اين است که اين داور، پسر بچهاي بود که خواهر زاده زليخا بود. خداوند در بحران محاکمه، به يوسف الهام کرد که به عزيز بگو اين طفل شاهد من است. از اين رو يوسف از طفل استمداد کرد (بحار، ج 12، ص 226). 7- حيوة القلوب، ج 1، ص 250 (سوره يوسف، آيات 23 تا 29). 8- بعضي نوشتهاند: اين بانوان، پنج نفر بودند که عبارتند از: 1. همسر ساقي شاه 2. همسر رئيس نانواها 3. همسر رئيس نگهبانان چهار پايان 4. همسر رئيس زندان 5. همسر وزير دربار (بحار، ج 12، ص 226). 9- سوره يوسف، آيه 31. 10- سوره يوسف، آيه 31. 11- مجمع البيان، ذيل آيات 30 تا 33 سوره يوسف.
يوسف (ع) بيگناه در زندان زليخا که بر اثر بياعتنايي يوسف به خواستههاي نامشروعش، سخت عصباني بود، با کمال بيپروايي در حضور زنان مشهوري که آنها را به کاخ خود مهمان کرده بود اعلام کرد: «اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور ميدهم، اعتنا نکند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زنداني ميکنم) آن هم زنداني که در آن خوار و حقير گردد.»(1) زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخيها نيز هرگز نميتواند يوسف - عليه السلام - را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف - عليه السلام - را زنداني کنند. ولي بينش يوسف - عليه السلام - در مقابل اين دستور، چنين بود که به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض کرد: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَي مِمَّا يدْعُونَنِي إِلَيهِ...؛ پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوي آن ميخوانند، اگر مکر و نيرنگ آنان را از من باز نگرداني، به سوي آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.» خداوند دعاي يوسف - عليه السلام - را اجابت کرد، و مکر و نيرنگ زنان را از او بگردانيد.» آري يوسف، زندان شهر را به آلودگي زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاي او را مستجاب کرد و مکر و کيد زنان را از او دور نمود. آري، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. قاعده و عدل اقتضا ميکرد که زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بيپروايي دست بکشد، ولي به عکس اين قاعده رفتار شد. آري، خيلي به عکس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد کرد؟ اينک يوسف به جرم درستي و پاکي، به جرم مبارزه با تمايلات نفساني و پيمودن راه عفّت و پاکي به زندان ميرود، تا بلکه زندان او را بکوبد و از کرده خويش پشيمانش کند، ولي غافل از آن که زندان براي او بهتر است از آن چه که زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمّل کرد ولي از زندان چون مسجدي استفاده کرد. گاهي مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زماني به هدايت و ارشاد زندانيان ميپرداخت. او به زندانيان ميگفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروي کردم، براي ما شايسته نيست که چيزي را همتاي خدا قرار دهيم، و چنين توفيقي از فضل خدا بر من است... (اي دوستان زنداني من! آيا خدايان پراکنده بهترند، يا خداوند يکتاي پيروز؟! اين معبودهايي که غير از خدا ميپرستيد چيزي جز اسمهاي بيمحتوا که شما و پدرانتان آنها را خدا ميدانيد نيستند، خداوند هيچ دليلي بر آن نازل نکرده، حکم، تنها از آنِ خدا است، که فرمان داده که جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولي بيشتر مردم نميدانند».(2) به اين ترتيب يوسف - عليه السلام - تحت تأثير محيط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوي خداي يکتا دعوت ميکرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود. تعبير خواب دو نفر زنداني يوسف - عليه السلام - بر اثر بندگي و پاک زيستي، مقامش به جايي رسيد که خداوند علم تعبير خواب را به او آموخت، او در زندان خواب زندانيان را تعبير ميکرد، مطابق قرآن و احاديث وتواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند که يکي از آنها رئيس نانوايان بود و ديگري رئيس ساقيان. از اين رو، خوابي که هر يک ديده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. يکي از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشه انگور را براي شراب ميفشارم. ديگري گفت: درخواب ديدم بر سر خود نان حمل ميکنم و پرندگان از آن ميخورند. يوسف قبل از اين که به تعبير کردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده کرد، زمينه تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداي وظيفه پيامبري و تبليغ رسالت پرداخت. از معجزه خود که نشان پيامبري است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامي که براي شما بياورند، قبل از آن که به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر ميدهم. يوسف، با اين بيان، به آنها فهماند که من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد ميباشم. به دنبال اين فشرده گويي فرمود: «اين علم را خدا به من داده است، چه آن که من روش مردمي را که به خدا و آخرت ايمان نميآورند ترک کردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب - عليهم السلام - هستم. از ما دور است که چيزي را شريک خداوند قرار دهيم. اين سعادت، از فضل و لطف خدا است که به ما کرامت شده است، ولي اکثر مردم ناسپاس هستند.» با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف مطّلع شدند، ولي کاملاً توجّه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه ميگويد؟ که ناگاه متوجّه شدند که يوسف با کمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق را بيان کرد، و از بت پرستي، سخت انتقاد نمود. سپس يوسف به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اي دو يار زنداني من، يکي از شما (که در خواب ديده بود براي شراب، انگور ميفشارد) به زودي آزاد ميشود و ساقي و شراب دهنده شاه ميگردد، اما ديگري (آن که در خواب ديده بود غذايي به سر گرفته ميبرد و پرندگان از آن ميخورند) به دار آويخته ميشود و پرندگان از سر او ميخورند. اين تعبيري که کردم حتمي و غيرقابل تغيير است «قُضِي الأمْرُ الَّذِي فيهِ تَسْتَفْتِيانِ». گويند: آن که تعبير خوابش اين بود که به زودي اعدام ميشود، گفت: «من چنين خوابي نديدهام، من شوخي ميکردم.» يوسف در جواب فرمود: «آن چه که تعبير کردم خواه ناخواه رخ ميدهد.» همان گونه که يوسف تعبير کرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يکي ساقي پادشاه گشت و ديگري به دار آويخته شد.(3) لغزش عجيب يوسف - عليه السلام - و مکافان آن در اين موقع، يوسف از آن کسي که تعبير خوابش اين بود که ساقي پادشاه ميشود، تقاضا کرد. اين تقاضا، مشروع بود، ولي از مقام يوسف به دور بود که از چنان شخصي تقاضا کند. خدا را در آن لحظه از ياد برد و ساقي را پارتي نجات خودش از زندان قرار داد. او به خاطر اين ترک اولي، چوب خدا را خورد. او ميبايست همچون حضرت موسي بن جعفر (امام هفتم شيعيان) که در زندان به خدا عرض کرد: «يا مُخَلِّصَ الشَّجَر مِنْ بَينِ ماءٍ وَ طينٍ؛ اين خدايي که درخت را از ميان آب و گِل نجات ميدهي، مرا از زندان نجات بده». سخن بگويد، ولي ربّ زمين و آسمان را فراموش کرد و به ربّ مملکت متوسّل شد و به آن رفيق زنداني که ساقي شد گفت: «اُذْکرْنِي عِنْدَ رَبِّک؛ مرا نزد شاه ياد کن، بلکه تو باعث نجات من از زندان گردي».(4) اين لغزش، از يوسف صديق لغزشي بزرگ بود، به طوري که رسول گرامي اسلام - صلّي الله عليه و آله - ميفرمايد: «عَجِبْتُ مِنْ اَخِي يوسُفَ کيفَ اِسْتَغاثَ بِالْمَخْلُوقِ دُونَ الْخالِقِ؛ در شگفتم از برادرم يوسف، که چطور به مخلوق متوسل شد نه به خالق».(5) ساقي پادشاه هم به طور کلّي اين سفارش را فراموش کرد. شغل شرابداري و پيروي از شيطان، باعث شد که او رفيق مهربانش را فراموش کند و تا هفت سال اصلاً به ياد او نيفتد. آري، اين بيوفايي و اين غفلت، اين نتايج را دارد. طبق روايتي امام صادق - عليه السلام - فرمود: جبرئيل بر يوسف نازل شد و به او گفت: «چه کسي تو را نيکوترين خلق خدا قرار داد؟» يوسف گفت: خداي من. جبرئيل گفت: چه کسي تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض کرد: خداي من. جبرئيل گفت: چه کسي قافله را سرِ چاه کنعان فرستاد و تو را از ميان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من. جبرئيل گفت: چه کسي تو را از حيله و مکر زنان مصر نجات داد؟ گفت پروردگار من. جبرئيل گفت: پروردگار تو ميگويد: «چه باعث شد که حاجت خود را به مخلوق من گفتي و به من نگفتي! از اين رو بايد هفت سال(6) ديگر در زندان بماني. اين مکافات به خاطر لحظهاي غفلت بود، از اين رو که به غير ما تقاضاي خود را گفتي!» جبران فوري يوسف از لغزش خود مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بيدرنگ با توبه و انابه جبران ميکنند، يوسف - عليه السلام - نيز بيدرنگ اقدام به جبران کرد. طبق روايت ديگري، يوسف از اين پيشامد خيلي متأثّر و گريان شد. آن قدر گريه کرد که زندانيان از گريه او ناراحت شدند، به او گفتند: حال که از گريه دست برنميداري، يک روز گريه کن و يک روز گريه نکن. يوسف تقاضاي آنان را قبول کرد، ولي در آن روزي که گريه نميکرد، ناراحتيش بيشتر بود. آري، يوسف - عليه السلام - چون ساير مردم از خدا بيخبر نيست که خم به ابرو نياورند و بگويند کاري است که شده و ديگر در فکر آن نباشند، يوسف از اين که ترک اولي کرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه ميکند که ديوارهاي زندان از گريه او به گريه ميافتند. به روايت شعيب عقرقوقي، امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از آن که اين مدّت (هفت سال) به پايان رسيد، خداوند دعاي فَرَج را به يوسف آموخت، يوسف - عليه السلام - در زندان، صورتش را روي خاک ميگذاشت و اين دعا را ميخواند: «اَللّهُمَّ اِنْ کانَتْ ذُنُوبِي قَدْ اَخْلَقَتْ وَجْهِي عِنْدَک فَاِنّي اَتَوَجَّهُ اِلَيک بِوُجُوهِ آبائِي الصَّالِحِين اِبْراهِيمَ وَ اِسْماعِيلَ وَ اِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو کهنه کرده (پيش تو رو سياه هستم)، اينک به توبه به سوي تو روي ميآورم به حقّ چهرههاي تابناک پدران صالح و پاکم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.» خداوند به يوسف لطف کرد و به آهها و دعاها و گريهها و توکل او توجه نموده و راهِ آزادي او را از زندان ترتيب داد به طوري که وقتي از زندان آزاد شد، روز به روز بر عزّت و شکوه او افزوده شد تا عزيز و فرمانفرماي مصر گرديد.(7) از اين به بعد ميخوانيد که چگونه و با چه ترتيبي، يوسف زنداني، پله به پله اوج ميگيرد. آزادي يوسف از زندان پادشاه مصر (وليد بن ريان) در خواب ديد که هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و به طور کلي آنها را خوردند و چيزي باقي نگذاشتند و خوشههاي خشک خوشههاي سبز را نابود کردند. وقتي از خواب بيدار شد، در اين باره در فکر فرو رفت و سخت نگران بود تا آن که دانشمندان و معبّران و کاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: چنين خوابي ديدهام، تعبيرش چيست؟ آنان از تعبير آن عاجز ماندند، در پاسخ گفتند: «أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ؛ اين خوابها، خوابهاي آشفته و پريشانند، و ما از تعبير اين گونه خوابها ناآگاهيم.»(8) ساقي شاه که قبل از هفت سال در زندان با رفيقش خوابي ديده بود و توسط يوسف زنداني تعبير آن را دانسته بود، به ياد يوسف افتاد. گفت: من اين مشکل را حل ميکنم. مرا به زندان بفرستيد، رفيق دانشمندي در زندان دارم او اطلاع کاملي در تعبير خواب دارد، از او ميخواهم تا اين خواب را تعبير کند. پادشاه که از دانشمندان و معبّران مأيوس شده بود، فوري ساقي را به زندان فرستاد تا اگر راست ميگويد اين معمّا را حل کند. ساقي به زندان آمد و يوسف را ملاقات کرد و پس از معرفي و احوالپرسي و اظهار ارادت، خواب شاه را به يوسف گفت. يوسف فرمود: تعبير اين خواب چنين است: هفت سال، سال فراواني محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطي و خشکسالي ميشود، سالهاي قحطي ذخيرههاي سالهاي فراواني را نابود خواهد کرد، تدبير اين است که در اين سالهاي فراواني بايد در فکر سالهاي سخت بود، آن چه در اين سالها به دست آورديد به قدر احتياج از آنها استفاده کنيد، و بقيه را بدون آن که از خوشهها خارج نماييد انبار کنيد(9) تا در آن هفت سال قحطي که پس از هفت سال فراواني پديد ميآيد مردم از آن چه ذخيره شده استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطي، وضع مردم نيک خواهد شد.(10) براثر اين تعبير عالمانه و خدمت بزرگي که يوسف به مردم مصر کرد، محبوبيت بزرگي براي او ايجاد شد، و با بروز مقدّماتي که در سطور آينده خاطر نشان ميشود، يوسف از زندان بيرون آمد و صاحب پستهاي حسّاس کشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانفرماي مردم مصر گرديد. استفاده يوسف از فرصت براي اثبات بيگناهي خود ساقي از نزد يوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبير خواب را با تدبيري که يوسف فرموده بود به عرض شاه رسانيد، تو گويي جان تازهاي در کالبد شاه دميده شد، همان لحظه به درايت و عقل و بينش حضرت يوسف - عليه السلام - پي برد. در فکر فرو رفت که چرا بايد چنين دانشمندي در زندان به سر برد، علاقه مخصوص و صادقانهاي نسبت به يوسف پيدا کرد، فوري دستور داد که يوسف را از زندان بيرون آورده و نزد شاه بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان نزد يوسف رسانيد و پيام خود را ابلاغ کرد. يوسف گفت: من از زندان بيرون نميآيم تا تهمتهاي ناجوانمردانهاي که به من زدهاند از من بزدايند. اي فرستاده شاه برو به شاه بگو، براي کشف حقيقت، درباره آن بانواني که در آن جلسه با من چنين و چنان کردند و دستهاي خود را بريدند تحقيقاتي کند، بازجويي نمايد، خداي من ميداند که آن بانوان در حقّ من مکر و حيله کردند. فرستاده فرعون به حضور وي آمد و جريان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر کرد که در ميان آنان همسر عزيز (باعث اصلي قضايا) نيز بود. بازجويي به عمل آمد. در جلسه محاکمه و بازجويي به آنان گفته شد درباره يوسف قصّه خود را توضيح بدهيد، حق مطلب را بگوييد، آيا يوسف مجرم است يا شما؟ بانوان به اتّفاق در جواب گفتند: ما هيچ گونه بدي و آلودگي از يوسف نديدهايم. يوسف مجسّمه تقوي و پاکي است. زليخا هم گفت: اکنون به خوبي حق آشکار شد. من در صدد آن بودم که يوسف را بلغزانم، ولي او در تمام مراحل، پاکي خود را نگه داشت. او آدمي راستگو و درستکار است.» يوسف از اين فرصت استفاده کرد، و اين پند را به جهانيان آموخت که بايد در مواقع حسّاس، انسان از حق خود دفاع کند و آلودگيهايي را که به او نسبت دادهاند از ذهن مردم بيرون نمايد. ... ذلِک لِيعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيبِ...؛ اين پيشنهاد براي آن بود تا شاه (يا عزيز) بداند که من در غياب او خيانتي نکردهام، خداوند مکر خائنان را به نتيجه نميرساند. من نفس خود را از گناه تبرئه نميکنم (خودستايي نميکنم)، زيرا نفس سرکش، انسان را به بديها فرمان ميدهد، مگر آن چه را پروردگار رحم کند، خداوند آمرزنده و مهربان است (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَة بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي.) نتيجه اين محاکمه و بازجويي را مردم مصر و کاخ نشينان فهميدند و همه درک کردند که يوسف - عليه السلام - از هر نظر پاک بوده و از آلودگيها به دور است. از اين رو، يوسف را با کمال رو سفيدي، از زندان بيرون آوردند. ------------------------------ 1- يوسف، 33 و 34. 2- يوسف، 38-40. 3- يوسف، آيات 37 تا 41؛ مجمع البيان، ج 5، ص 232-234. 4- سوره يوسف، آيه 42. 5- مجمع البيان، ج 5، ص 235. 6- اکثر مفسّرين کلمه «بِضْعَ» در آيه 42 را به معناي هفت گرفتهاند. 7- مجمع البيان، ج 5، ص 235. 8- يوسف، 44. 9- نکته خورد نکردن خوشهها و سنبلها از اين نظر است که خوراک سوسکها و حشرات نشوند يا سبز نگردند. 10- يوسف علاوه بر اين که خواب را تعبير کرد، در اين باره تدبير و چارهجويي هم کرد، همين تدبير عاقلانه را که شايد از سنبلهاي سبزو خشک استفاده کرد، اظهار نمود، شاه و دانشمندان، از اين تدبير، دريافتند که يوسف - عليه السلام - داراي مقام بسيار ارجمند علمي است.
يوسف (ع)؛ رييس دارايي کشور مصر شاه مصر که به طور کامل به پاکي و علم و درايت يوسف پي برده بود، به او علاقه شديدي پيدا کرد. به اطرافيان دستور داد به زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يکي از آنها نزد يوسف آمد، و بشارت آزادي را به يوسف - عليه السلام - داد؛ و او را نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را مبارک شمرد، او را نزد خود نشاند. از هر دري با او سخن گفت، ولي لحظه به لحظه به درجات مقام علمي يوسف - عليه السلام - بيشتر پي ميبرد، تا آن که صد در صد شايستگي او را براي اداره مقامهاي حسّاس کشور درک کرد و صريحاً به او گفت: «إِنَّک الْيوْمَ لَدَينا مَکينٌ أَمِينٌ؛ از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندي داري و توفردي امين و درستکار ميباشي.»(1) حضرت يوسف - عليه السلام - که از مردان خداست، از خدا ميخواهد که صاحب مقام و قدرتي شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده کند و بتواند بهتر و با دستي بازتر به جامعه خدمت نمايد. آري حضرت يوسفِ خدمتگذار، خواستار مقامي است، ولي مقامي که بتواند آن را پلي براي اعلاي کلمه حقّ و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانهداري را انتخاب کرد. چه آن که يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراواني و هفت سال قحطي آينده را ميبيند. او درک ميکند که اگر رييس دارايي باشد، با تدبيرهاي خردمندانه، مردم را از تهيدستي و فلاکت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت: «اِجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ؛ مرا سرپرست خزائن و محصولات کشور مصر قرار بده، من از عهده نگهداري محصولها بر ميآيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم». شاه، اين مقام را به يوسف - عليه السلام - واگذار کرد. از آن پس، يوسف - عليه السلام - را با عنوان «عزيز» ميخواندند.(2) يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، کمر خدمتگذاري به مردم را بست و در اين مسير، فداکاريها کرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانهاش محبوبيت خاصّي در ميان ملّت مصر پيدا نمود. آري، خداوند اين چنين به يوسف - عليه السلام - مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزيزي رسانيد. خداوند پاداش نيکوکار را ضايع نميکند. اين پاداش دنيوي است. اجر آخرت که معلوم است بهتر خواهد بود. (وَ لَأَجْرُ الْآخِرَة خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ کانُوا يتَّقُونَ.)(3) بهره گيري مدبّرانه يوسف از امکانات کشور در اين باره که يوسف - عليه السلام - تا چه وقت مقام خزانهداري را برعهده داشت و آيا به مقام پادشاهي رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسّران و راويان، مطالب مختلف گفتهاند. ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطر نشان کرده و سپس سخنان حضرت رضا - عليه السلام - را که کار و تلاش يوسف - عليه السلام - را پس از تحويل گرفتن اختيارات کشور مصر بيان ميکند به نظر خوانندگان ميرسانيم: ابن عباس ميگويد: اگر يوسف - عليه السلام - خودش به پادشاه نميگفت که مرا خزانهدار قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملکت را همان ساعت به يوسف واگذار ميکرد. يوسف - عليه السلام - پس از بدست گرفتن مقام خزانهداري، يک سال در اطراف شاه بود و به انجام وظيفه خود ميپرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست کشور مصر را به او واگذار کرد. شمشير مخصوص حکومت را بر پيکر برازنده او حمايل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاکميت که با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شکوه و نورانيت چشمگير يوسف - عليه السلام -، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتي که تمام اختيارات کشور به دستش رسيد، از تمام اختيارات و امکانات خود به نفع جامعه استفاده کرد و به عدالت و دادگري رفتار نمود، به طوري که محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاي گرفت، به گونهاي که به فرموده قرآن: «يتَبَوَّأُ مِنْها حَيثُ يشاءُ؛ تا آن چه را که ميخواهد از آن اختيارات استفاده کند.»(4) اينک به فرموده حضرت رضا - عليه السلام - دقت کنيد و ببينيد يوسف از اين اختيارات چگونه استفاده کرد: «يوسف در هفت سال اوّل که سالهاي فراواني نعمتها بود، دستور داد انواع نعمتها و خوراکيها و آشاميدنيها را در خزانهها و انبارها ذخيره کردند. وقتي که اين هفت سال گذشت و سالهاي قحطي فرا رسيد، يوسف - عليه السلام - در سال اول: تمام اندوختههاي غذايي را فروخت و پول (درهم و دينار) کرد، به طوري که در مصر و اطراف آن، درهم و ديناري نبود، مگر در تحت اختيار يوسف. در سال دوم: از آن درهم و دينارها جواهرات خريد، به طوري که تمام جواهرات مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد. در سال سوم: از آن جواهرات، حيوانات و چهارپايان و مرکبها را خريد، به طوري که تمام حيوانات مصر و اطراف در اختيار يوسف در آمد. در سال چهارم: آنها را فروخت و به جاي آنها تمام بردهها و کنيزها را خريد. در سال پنجم: آنها را با خانهها و باغها مبادله کرد، به طوري که تمام خانهها و باغها در تحت تصرّف يوسف - عليه السلام - در آمد. در سال ششم: آنها را فروخت و به جاي آنها زمينهاي کشاورزي و قناتها را خريد، به طوري که تمام املاک و آب و خاک مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد. در سال هفتم: با آن آب و خاک (که مايه حيات انسانها هستند) تمام مردم مصر از زن و مرد را خريداري کرد، به طوري که تمام مردم از عبد و حرّ، از کنيز و خانم، در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمدند، در نتيجه يوسف با اين تدابير و رد و بدل کردن معاملات، و به کار انداختن چرخهاي اقتصاد کشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به بهرهبرداي اقتصادي رسانيد؛ با توجه به اين که: براي نگهداري مردم و حفظ اقتصاد مملکت و پديد نيامدن شکاف طبقاتي، اين تدابير لازم بود. زندگي مردم به گونهاي شد که گفتند: «ما چنين حاکمي را نديدهايم و نه در تاريخ سراغ داريم که اين چنين با نور علم و بينش و تدابير، نابسامانيها را سامان بخشد.» ولي يوسف با آن همه مقام؛ کوچکترين غروري نداشت، و يکپارچه تواضع و اخلاق و عدالت و ملاطفت بود. اينک به دنباله گفتار امام هشتم - عليه السلام - دقت کنيد: در اين موقع، يوسف - عليه السلام - به شاه (شاه سابق) گفت: اين اختياراتي را که خداوند به من داده، اينک رأي شما (در مورد اين مردمي که جيره خوار من شدهاند) چيست؟ من آنان را به اصلاح نکشاندهام که خودم فسادي کنم، آنها را از بلا نجات ندادهام که خودم بلاي آنها باشم، بلکه خداوند آنها را به دست من نجات داده است. پادشاه گفت: «رأي، رأي تو است، هر چه خودت بخواهي همان درست است.» يوسف گفت: «من خداوند و تو را شاهد و گواه ميگيرم که تمام مردم مصر را آزاد کردم، اموال و بندههاي آنان را به خودشان ردّ کردم، اينک انگشتر و تخت و تاج تو را به تو ميسپارم به شرط اين که به روش من رفتار کني و به حکم من باشي.» پادشاه گفت: «افتخار و سعادت من در اين است که روش تو را سرمشق خود قرار دهم و به حکم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشي، کار ما به اصلاح و استحکام نميگرايد، تو سلطان عزيزي هستي که انتقادي به کارهايت نيست، من به خدا و يکتايي و بيهمتايي خدا و اين که تو رسول خدا هستي گواهي ميدهم، تو به آن چه که من به تو واگذار کردم اختيار کامل داري و طبق صلاح خودت رفتار کن و تو شخصي امانتدار و بزرگوار هستي.» پارسايي و ساده زيستي يوسف - عليه السلام - نقل شده که يوسف - عليه السلام - در اين هفت سال قحطي، غذاي سيري نخورد. به او گفتند: با اين که خزائن مملکت در دست تو است چرا غذاي سير نميخوري؟ در پاسخ فرمود: «اَخافُ اَنْ اَشْبَعَ فَاَنْسِي الْجِياعَ؛ ميترسم سير شوم آن گاه گرسنگان را فراموش کنم».(5) ------------------------------ 1- يوسف، 54، تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 237، 240. 2- ناگفته نماند که مقام «عزيزي» غير از مقام پادشاهي است؛ اين که بعضي عنوان عزيز را با «مَلِک» يکي گرفتهاند؛ چنان که به خود آيات سوره يوسف دقت کنند خواهند دانست که چنين نيست و عنوان «عزيز» تقريباً حکم وزير يا نخست وزير را داشت، و سپس به مقام پادشاهي رسيد، چنان که ذکر ميشود. 3- سوره يوسف، آيه 57. 4- سوره يوسف، آيه 56. 5- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 243 و 244.
حضور برادران يوسف (ع) در نزد او در آن هفت سال قحطي، که سراسر مصر و اطراف را قحطي فرا گرفته بود، مردم سرزمين کنعان (فلسطين) نيز قحطي زده شدند، و حتي يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاي عمومي برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به کنعان رسيده بود. مردم کنعان با قافلهها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به کنعان ميآوردند. حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود فرمود: اين طور که اخبار ميرسد، فرمانفرماي مصر شخص نيک و با انصافي است، خوب است نزد او برويد و از او غلّه خريداري کنيد و به کنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند کوچک يعقوب - عليه السلام - بنيامين (که از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاي پدر که با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام کارهاي داخلي خانواده بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتي که چون مشتريان ديگر در مصر، به محل خريداري غلّه آمدند، يوسف - عليه السلام - که شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشتريها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولي آنان يوسف - عليه السلام - را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زماني که يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف - عليه السلام - نه ساله که اينک در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافهاش تغيير کرده. از طرفي برادران به هيچ وجه به فکرشان نميآمد که يوسف - عليه السلام - سلطاني مقتدر شده باشد و روي تخت رهبري بنشيند. حضرت يوسف - عليه السلام - طبق مصالحي که خودش ميدانست خود را معرفي نکرد و از راههايي با ترتيب خاصي که خاطر نشان ميشود، با برادرانش گفتگود کرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفي نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوه ماهرانهاي رديف کند. علي بن ابراهيم روايت ميکند: يوسف پذيرايي گرمي از برادران کرد و دستور داد بارهاي آنها را از غلّه تکميل کردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويي ردّ و بدل شد: يوسف: شما کي هستيد؟ خود را معرفي کنيد. برادران: ما قومي کشاورز هستيم که در حوالي شام سکونت داريم. قحطي و خشکسالي ما را فرا گرفت، به حضور شما آمدهايم تا غلّه خريداري کنيم. يوسف: شايد شما کارآگاههايي باشيد که آمدهايد پي به اسرار کشور من ببريد! برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادراني هستيم که پدر ما يعقوب - عليه السلام - فرزند اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام - است. اگر پدر ما را بشناسي بيشتر به ما کرم ميکني، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است. يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهوده کاري شما، او محزون است. برادران: اي پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلکه او پسري از ما کوچکتر داشت، روزي به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است. يوسف: آيا شما همگي از يک پدر هستيد؟ برادران: همه ما از يک پدر هستيم، ولي مادرانمان يکي نيستند. يوسف: چه باعث شده که پدر شما همه شما را آزادانه به سوي مصر فرستاده، ولي يکي از برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟ برادران: پدرمان با او مأنوس بود. از طرفي برادر مادري او (به نام يوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطه او (بنيامين) تسلّي داده ميشود و با او مأنوس است. يوسف: به چه دليل آن چه را که شما ميگوييد باور کنم؟ برادران: ما در سرزميني دور ساکن هستيم و در اين جا کسي ما را نميشناسد، چه کسي را به عنوان گواهي بياوريم؟ يوسف: اگر راست ميگوييد برادر خودتان را که در نزد پدرتان است نزد من بياوريد، من راضي خواهم شد. برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مأنوس است، چگونه او را بياوريم؟ يوسف: يکي از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه ميدارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش که در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد. به دستور يوسف - عليه السلام -، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين هم از درسهاي دستگاه خلقت است که به اين وسيله شمعون که نسبت به برادران، براي يوسف - عليه السلام - بهتر بوده و سابقه خوبي داشته نزد يوسف بماند. برادران به قصد مراجعت به کنعان آماده شدند. بارها را تکميل کرده و عزم حرکت کردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه براي شما غلّهاي پيش من نخواهد بود. براي اين که حتماً، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادرِ خود را بياورند، يوسف - عليه السلام - دستور داد که محرمانه سرمايه (پول) آنها را در ميان بارشان گذاشتند تا همين موضوع هم باعث شود که به عنوان ردّ امانت يا به عنوان حسن ظنّ پيدا کردن آنان، به لطف و کرم و احسان يوسف - عليه السلام -، ناچار مسافرت ديگري به مصر کنند. برادران از يک سو با کمال خوشحالي، و از سوي ديگر نگران که چگونه يعقوب - عليه السلام - را راضي کنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوي کنعان روانه شدند و اين راه طولاني (که به نقلي دوازده روز و به نقلي هيجده روز راه رفتن فاصله بين مصر و کنعان بود) را پيمودند و به کنعان رسيدند...(1). بنيامين در محضر يوسف - عليه السلام - وقتي که فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام کردند، يعقوب - عليه السلام - از کيفيت برخورد آنان احساس کرد که رنجي در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد. فرمود: علت چيست که صداي شمعون را نميشنوم؟ فرزندان: اي پدر! ما از پيش پادشاه بزرگي که هرگز از نظر علم، حکمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آمدهايم، اگر کسي را به تو تشبيه کنند، او به طور کامل به تو شباهت دارد، ولي ما در خانداني هستيم که گويا براي بلا آفريده شدهايم، او به ما بدبين شد، گمان کرد که ما راست نميگوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد که حزن تو از چه رواست، و به چه علت اين طور زود پير شدي و چشمهاي خود را از دست دادهاي؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتي به حضور او رفتيم بارهاي ما را از غلّه تکميل کند. از طرفي غلّهها را که از بارها خالي کرديم، متاع و سرمايه خود را (که با آن، غلّه خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، کسي که اين گونه به ما احسان ميکند هيچ وقت به برادرمان بنيامين آسيبي نميرساند. از طرفي اين مقدار غلّهها چند روز ديگر تمام ميشود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتي کن! يعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن که يوسف را بردند و برنگرداندند اطمينان نداشت، ولي اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، و ردّ شدن سرمايه و اطلاع از اين که سلطان مصر شخصي با کرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد که اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را درباره گفتار فرزندان شاهد گرفت. فرزندان با پدر خداحافظي کردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف - عليه السلام - که در انتظار برادرش بنيامين دقيقه شماري ميکرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف - عليه السلام - بسيار خوشحال شد. برادران به همراه بنيامين بر حاکم مصر (يوسف) وارد شدند و با کمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است که فرمان دادي تا او را نزد تو بياوريم، اينک آوردهايم؛ يوسف - عليه السلام - به برادران احترام کرد، به افتخار آنان ضيافتي تشکيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق - عليه السلام -) فرمود: «هر يک از شما با کسي که از طرف مادر برادر است با هم کنار سفرهاي بنشيند، هر کدام که از ناحيه مادر با هم برادر بودند، پيش هم در کنار سفره نشستند، ولي بنيامين تنها ايستاد. يوسف: چرا نمينشيني؟ بنيامين: توفرمودي هر کس با برادر مادريش کنار سفره بنشيند، من در ميان اينها برادر مادري ندارم. يوسف: تو اصلاً برادر مادري نداري و نداشتهاي؟! بنيامين: چرا برادر مادري به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) ميگويند که گرگ او را خورد. يوسف: وقتي اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدي؟ بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام يوسف اخذ کردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم واز فراق او ميسوزم و در ياد اويم). يوسف: به راستي بعد از يوسف با زنان همبستر شدي، فرزندان را بوئيدي و بوسيدي! (ياد يوسف تو را از اين کارها باز نداشت؟). بنيامين: من پدر صالحي دارم، او به من فرمود: «ازدواج کن تا خداوند از تو فرزنداني به وجود آورد که زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.» يوسف: بيا جلو، با من در کنار سفره من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند: «خداوند (همان گونه که به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف کرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.» آن گاه يوسف - عليه السلام - فرمود: «اي بنيامين! من به جاي برادرت که ميگويي به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشتهها را فراموش کن.»(2) هنگامي که فرزندان حضرت يعقوب - عليه السلام -، پدر را راضي کردند و به همراه بنيامين به طرف مصر روانه شدند - چنان که خاطر نشان گرديد - يعقوب به پسران نصيحت مشفقانه کرد و اين درس را به جهانيان آموخت. به آنان فرمود: «فرزندانم! وقتي که وارد مصر شديد از يک در وارد نشويد، بلکه متفرق شده و از درهاي متفرّق وارد گرديد».(3) اين نصيحت پدر از دلِ مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندانش از چشم بد، محفوظ بمانند، چه آن که فرزندان يعقوب - عليه السلام - داراي قامت رشيد و رعنا بودند، يعقوب ميخواست مردم آنها را چشم نزنند. حضرت يوسف - عليه السلام - خيلي علاقه داشت که بنيامين در حضورش بماند، ولي از نظر قانون، هيچ راهي براي نگه داشتن او نبود، جز اين که (شايد با تصويب خود بنيامين) با طرح توطئهاي وارد شود. اين توطئه چون به خاطر مصالح اهمّي بود (و خود بنيامين راضي بود) هيچ اشکال شرعي نداشت. وقتي که فرزندان يعقوب که بنيامين هم جزء آنها بود، بارها را بستند، و هر يک از آن يازده نفر در فکر بار شتر خود بود، در حين بستن بارها، يوسف - عليه السلام - يا مأمور يوسف به اشاره او به طور محرمانه يکي از ظرفهاي مخصوص سلطنتي (آبخوري) را در ميان بار بنيامين گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلي، منادي به کاروان کنعان رو کرد و گفت: «شما دزد هستيد.»(4) فرزندان يعقوب گفتند: «چه متاعي از شما گم شده است که ما را دزد ميخوانيد؟» به آنها گفته شد که يکي از ظرفهاي مخصوص سلطنتي گم شده، هر کسي آن را بياورد يک بار شتر جايزه ميگيرد. فرزندان يعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما ميدانيد که ما نيامدهايم که در اين سرزمين فساد کنيم، ما هرگز دزد نبوديم «وَ ما کنّا سارِقِينَ».(5) اين که فرزندان يعقوب گفتند: شما ميدانيد و نسبت علم به يوسف - عليه السلام - و مأموران يوسف دادند، از اين رو است که يعني شما در اين چند بار ملاقات به روش وامانتداري ما که سرمايه (بضاعت) در ميان بار مانده بود و به شما برگردانديم، و اين که وقت ورود به مصر دهان شترها را ميبنديم از اين رو که مبادا به زراعت کسي صدمهاي برسد، درک کردهايد که ما اين کاره (دزد و فاسد) نيستيم. حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان گفتند: «اگر اين ظرف در بارِ يکي از شما پيدا شود، جزايش چيست؟» برادران گفتند: «طبق سنّت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاي سارقين پيش ما چنين است.» «کذلِک نَجْزِي الظَّالِمِينَ».(6) حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان براي رفع اتّهام، اول بارهاي غير بنيامين را تفتيش کردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، آن ظرف مخصوص را در آن يافتند. فرزندان يعقوب خيلي شرمنده شدند. با چهرههاي خشمگين و غضبناک به بنيامين رو کرده و گفتند: «تو ما را مفتضح کردي و روي ما را سياه نمودي! کي اين ظرف را در ميان بار خود گذاشتي؟» بنيامين گفت: در سفر قبلي چطور شما بضاعت (سرمايه) را با بار به کنعان آورديد، همان کسي که بضاعت را در بار گذاشت، همان کس اين ظرف را در بار گذاشته است. در اين جا فرزندان يعقوب سخت لرزيدند، نفس امّاره بر وجودشان چيره شد و تهمت عجيبي زدند. گفتند: «اگر بنيامين دزدي ميکند عجيب نيست. زيرا در سابق، او برادري (به نام يوسف) داشت که او هم دزدي کرد.(7) ما از اين دو (که از مادر با ما جدايند) خارج هستيم. ما را به خاطر آنها کيفر نکن.» حضرت يوسف - عليه السلام - با شنيدن اين سخن، اگر آدم عادي ميبود، با آن قدرتي که داشت، سخت آنها را گوشمالي ميداد، ولي با جوانمردي و عفو مخصوصي که داشت، اين تهمت را ناديده گرفت و رخ نکشيد و در دل نگه داشت، و به آنان گفت: «شما در مقام پستي هستيد (خيلي پستتر از اين که چنين خود را جلوه ميدهيد. شما برادر خود را از دست پدر دزديديد) خداوند بهتر ميداند که گفتار شما راجع به دزدي برادرتان بنيامين نادرست است». ده فرزند يعقوب، خود را سخت در بن بست ديدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و گفتند: اي عزيز مصر! بنيامين، پدر پير و بزرگواري دارد. يکي از ما را به جاي او بگير، و او را با ما بفرست. بدون ترديد ما تو را نيکوکار ميبينيم، در حق ما نيکي کن. حضرت يوسف - عليه السلام - گفت: پناه به خدا! که اگر غير از کسي را که متاع خود را در بار او ديديم بازداشت کنيم، در اين صورت ستمکار خواهيم بود «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».(8) وقتي که برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، در شوراي محرمانه، بزرگ آنان (لاوي يا شمعون) به برادران رو کرد و گفت: شما ميدانيد که يعقوب راجع به بنيامين پيمان موثّق از ما گرفته است که او را به پدر برگردانيم، اينک با اين پيشامد، چگونه پدر را قانع کنيم؟ پدرِ ما با آن سابقه خرابي که نزدش داريم (که يوسف را از او گرفتيم و برنگردانديم) چطور سخن ما را ميپذيرد؟ من که به طرف کنعان نميآيم و با اين وضع نميتوانم با پدر ملاقات کنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حکمي کند و تا خدا چه بخواهد. اين رأي من است. برويد نزد پدر و بگوييد که فرزند تو (بنيامين) دزدي کرد و ما طبق آن چه خودمان ديديم گواهي داديم، از شهري که ما در آن بوديم و از کارواني که ما با آن آمديم، حقيقت مطلب را بپرس، بدون ترديد ما در اين مورد راست ميگوييم. لاوي يا شمعون اين سخنان را به برادران تعليم داد و آنها را روانه کنعان کرد و خودش در مصر ماند. وقتي آنها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبي را که برادر بزرگشان به آنها ديکته کرده بود به پدر گفتند: يعقوب - عليه السلام - پس از آن همه انتظار با اين وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آنها را نپذيرفت و فرمود: «نه، چنين نيست، بلکه اينها همه از نفس امّاره است. نفس شما اينها را به نظرتان جلوه داده است. بدون بيتابي، صبر ميکنم. اميدوارم خداوند همه آنها (هر سه فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حکيم است.» (اينها لباسهاي امتحان و مکافات و پاداش عمل است!!»(9) نامه يعقوب به يوسف حضرت يعقوب - عليه السلام - از فرزندانش کناره گرفت و در دنيايي از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ يوسف نارحتيها کشيده بود که ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. نابينايي و فراقِ بنيامين، بر ناراحتي او افزود. با اين که فرزندانش او را از آن همه ناراحتي نهي ميکردند و ميگفتند: سوگند به خدا تو پيوسته در يادِ يوسف هستي، تا سخت ناتوان گردي يا جانت را از دست بدهي. حضرت يعقوب - عليه السلام - گفت: شکايت خود را فقط به خدا ميکنم، و ميدانم آن چه را که شما نميدانيد، ميدانم که روزي خداوند اين رنجها را رفع خواهد کرد. حضرت يعقوب - عليه السلام - از طريق الهام (و رؤياي يوسف در سابق) فهميده بود که يوسفش زنده است، ولي نميدانست در کجا است و کي به يوسفش ميرسد!(10) از امام باقر - عليه السلام - روايت شده: يعقوب - عليه السلام - از خداوند خواست که «ملک الموت» (عزرائيل) را پيش او بفرستد. دعايش مستجاب شد. عزرائيل نزد يعقوب آمد و عرض کرد: «چه حاجتي داري؟» يعقوب گفت: به من خبر بده آيا روح يوسف به وسيله تو قبض شد؟ عزرائيل گفت: نه. يعقوب درک کرد که يوسف از دنيا نرفته است. حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود گفت: «اي پسرانم! برويد از يوسف و برادرش (بنيامين) جستجو کنيد، از عنايت خداوند مأيوس نباشيد، زيرا جز مردم کافر کسي از لطف خداوند نااميد نميشود.»(11) فرزندان، دستور پدر را گوش کردند، و به خاطر غلّه آوردن و جستجوي برادر آماده حرکت به سوي مصر شدند. مطابق حديث مفصّلي که از امام صادق - عليه السلام - نقل ميکنند، يعقوب - عليه السلام - براي عزيز مصر نامهاي نوشت و توسط فرزندان براي او فرستاد. در آن نامه چنين نوشت: «از طرف يعقوب، اسرائيل الله بن اسحاق، ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله، به عزيز مصر. اما بعد: ما از اهل بيتي هستيم که مشمول بلاي خداوند شدهايم. جدّم ابراهيم را با دست و پاي بسته به آتش افکندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ کرد و آتش را براي او سرد و ملايم نمود. به گردن پدرم اسحاق کارد گذاشته تا قرباني(12) گردد. خداوند به جاي او فدا فرستاد. اما من پسري داشتم که نزدم بسيار عزيز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پيراهن خون آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراقِ او آن قدر گريه کردهام که چشمم را از دست دادهام. او برادر مادري (به نام بنيامين) داشت، به او مأنوس بودم و به وسيله او دلم را تسلّي ميدادم. او را برادرانش بردند و برنگرداندند و گفتند: او دزدي کرده و تو (اي عزيز مصر) او را به خاطر دزدي نگه داشتهاي! ما از اهل بيتي هستيم که در ميان ما دزدي نيست. اينکه غم و غصّهام زياد شده و کمرم از بار مصيبت خميده است. بر ما منّت بگذار، او را آزاد کن. به ما احسان نما و از غلّهها نيز به ما لطف فرما...»(13) فرزندان يعقوب - عليه السلام - با داشتن اين نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلي به حضور عزيز مصر (يوسف) رسيده و نامه را به او دادند و گفتند: «اي عزيز مصر! سختي قحطي ما و خانواده ما را آزار ميدهد. مدتي است با حال پريشان به سر ميبريم، اينک با اين حال به سوي تو آمدهايم. از روي تصدّق پيمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف کن، برادرمان بنيامين را با ما بفرست تا به وطن برويم، اين نامه پدرمان يعقوب است که براي شما در مورد آزادي او نوشته است. يوسف نامه را بوسيد و به چشم کشيد. بعد از قرائت نامه، سخت متأثّر شد، و شروع به گريه کرد، به طوري که پيراهنش از اشک تر شد. سپس به برادران رو کرد و گفت: «آيا ميدانيد که شما با برادران يوسف چه کرديد؟ آن موقعي که نادان بوديد! شما با چه نقشهاي يوسف را در عنفوان جواني از خاندان يعقوب دور کرديد؟» در اين موقع که برادران با شنيدن اين سخن، خود را جمع و جور کرده و کاملاً متوجه عزيز مصر بودند، و با دقت به او نگاه ميکردند (يوسف تبسّم کرد. وقتي آنها همانند مرواريد منظوم دندانهاي او را ديدند، يا يوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آيا تو همان يوسف هستي؟! يوسف خود را معرفي کرد و فرمود: «من يوسف هستم و اين (اشاره به بنيامين) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود. بدون شک، نتيجه پرهيزکاري و صبر اين است. خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميسازد.» «فَإِنَّ اللَّهَ لا يضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ.» اينک که برادران، خود را از نظر سرمايه معنوي چنين تهيدست ديدند، با يک دنيا شرمندگي، به خطاي خود و عزّت برادرشان يوسف - عليه السلام - اعتراف کردند و گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را برگزيد و ما به خطا رفته بوديم.»(14) جزا و نتيجه اعمال در اين جا به دو نکته جالب درباره نتيجه اعمال اشاره ميکنيم: 1. نامه نوشته شده يعقوب - عليه السلام - براي عزيز مصر مشروع و بلا مانع بود، ولي نظر به اين که او پيامبر بود و ميبايست توکلش صد در صد به خدا باشد، ترک اولي نمود و به عزيز مصر براي آزادي بنيامين متوسّل شد. طبق روايتي از طرف خداوند، جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: خداوند ميفرمايد: چه کسي تو را به اين بلاها مبتلا کرد؟ يعقوب عرض کرد: «خداوند مرا براي تأديب به اين رنجها مبتلا کرد.» جبرئيل گفت: خداوند ميفرمايد: آيا کسي غير از من قدرت دارد که اين بلاها را از تو رفع کند؟ يعقوب عرض کرد: نه. جبرئيل گفت: خداوند ميفرمايد: پس چرا شکايت خود را به غير من بردي و از ديگري خواستي تا از تو رفع بلا کند؟! حضرت يعقوب - عليه السلام -، از درگاه خدا استغفار کرد و ناليد. از طرف خداوند به او خطاب شد: «آن چه از گرفتاريها که ميبايست بر تو وارد شود، شد. اگر توجه به من ميکردي با اين که مقدّر بود، اين رنجها را از تو بر ميگرداندم. اي يعقوب! يوسف و برادرش را به تو بر ميگردانم، ثروت و قواي بدني به تو خواهم داد. چشمهايت را بينا ميکنم، آن چه کردم به خاطر تأديب بود.(15)» از رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - نقل شده، فرمود: جبرئيل در اين موقع به نزد يعقوب نازل شد و گفت: «خداوند سلام ميرساند و ميفرمايد: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزّت خودم سوگند، اگر يوسف و بنيامين مرده هم باشند آنها را زنده خواهم کرد تا به وصال آنها برسيد. براي مستمندان، طعام تهيه کن، زيرا محبوبترين بندگان من تهيدستان هستند. آيا ميداني که چرا بينايي چشمت را گرفتم، و کمرت را خم کردم؟ زيرا شما گوسفندي ذبح کرديد، فقيري که روزه بود به سوي شما آمد، تقاضاي غذا کرد او را ردّ کرديد.» گويند: از اين به بعد، هرگاه يعقوب - عليه السلام - ميخواست غذا بخورد، به منادي امر ميکرد که ندا کند هر کس ميل به غذا دارد بيايد با يعقوب غذا بخورد. هرگاه يعقوب روزه ميگرفت، هنگام افطار به منادي امر ميکرد که ندا کند کسي که روزه است بيايد با يعقوب افطار کند.(16) 2. پاداش عمل، کار خود را کرد و يوسف به چاه افتاده را آن همه عزّت و شوکت بخشيد، اما برادران او کارشان به جايي رسيد که با کمال شرمندگي به گناه و خطاي خود اعتراف کردند، و در برابر يوسف - عليه السلام - چون بندهاي حلقه به گوش قرار گرفته، حتي با زبان عجز و تمنّا، تقاضاي صدقه (وَ تَصَدَّقْ عَلَينا) نمودند. مکافات عمل اينک آنان را به اين صورت در آورده است، کسي که جو بکارد، حاصل او گندم نيست، بلکه جو است. گذشت جوانمردانه يوسف از برادران وقتي که برادران، از ستم خويش درباره يوسف پشيمان گشتند، و به خطاي خود اقرار کردند، هم در نزد يوسف - عليه السلام - و هم در نزد يعقوب - عليه السلام - زبان به عذر خواهي گشودند و تقاضاي عفو کردند. يوسف مهربان آن همه مصائب را که از ناحيه آنها به او وارد شده بود، ناديده گرفت و بيدرنگ فرمود: «لا تَثْرِيبَ عَلَيکمُ الْيوْمَ يغْفِرُ اللَّهُ لَکمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ اکنون بر شما ملامتي نيست (شما را بخشيدم) خداوند نيز شما را ببخشد که او مهربانترين مهربانان است.»(17) هنگامي که برادران نزد يعقوب - عليه السلام - آمدند، گفتند: «اي پدر بزرگوار! تقاضا داريم از درگاه الهي براي ما طلب عفو و مغفرت نمايي، ما به خطاهاي خود اعتراف داريم.» حضرت يعقوب - عليه السلام - به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولي انجام آن را به بعد موکول کرد و فرمود: «در آتيه نزديکي از خداوند براي شما طلب بخشش خواهم کرد.» (سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکمْ رَبِّي).(18) از امام صادق - عليه السلام - سؤال شد که: «چرا حضرت يعقوب - عليه السلام - طلب عفو فرزندان را به تأخير انداخت، ولي يوسف فوراً برادران گناهکار خود را بخشيد؟» امام صادق - عليه السلام - در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن که قلب جوان از قلب پير، مهربانتر و رقيقتر است. از اين رو، يوسف - عليه السلام - از عذرخواهي برادران متأثّر شد و آنان را فوراً بخشيد. دوم آن که فرزندان يعقوب به يوسف - عليه السلام - ستم کرده بودند. يوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشيد، ولي يعقوب - عليه السلام - که بايد حق ديگري را ببخشد، به تعويق انداخت تا سحر شب جمعه براي آنان طلب آمرزش کند.(19) از اين مسير نيز از اين دو پيامبر بزرگوار، درس عفو و کرم را ميآموزيم، که چگونه آن همه مصائب را که از ناحيه برادران به آنها وارد شده بود، ناديده انگاشتند و به طور کلي در صدد انتقام و نفرين بر نيامدند و آنها را بخشيدند که گفتهاند: «در عفو لذتي است که در انتقام نيست.» پيراهن يوسف - عليه السلام - و بوي خوشِ آن حضرت يوسف - عليه السلام -، پيراهن خود را به برادران داد و فرمود: اين پيراهن را ببريد، بر روي پدر افکنيد تا او بينا گردد، سپس همه شما (خاندان يعقوب) از کنعان کوچ کرده و به سوي من بياييد (وَ أْتُونِي بِأَهْلِکمْ أَجْمَعِينَ).(20) وقتي که برادران، پيراهن را گرفتند و از طرف يوسف - عليه السلام - مرخّص شدند، با کمال شوق و شعف به سوي کنعان روانه شدند. يعقوب گفت: «من بوي يوسف را احساس ميکنم، اگر مرا سبک عقل نخوانيد.» فرزندان يعقوب که فهم درک اين مقام بلند را نداشتند؛ از روي انکار گفتند: «اي پدر به خدا قسم تو در همان گمراهي ديرين خود هستي!!» برادران وقتي که به کنعان رسيدند، مژده رسان، پيراهن يوسف - عليه السلام - را به روي يعقوب - عليه السلام - افکند، يعقوب بينا شد و گفت: «آيا به شما نگفتم که من از خدا چيزها ميدانم که شما نميدانيد.»(21) اين که چگونه، پيراهن يوسف، چشم يعقوب را بينا کرد؟ جوابش روشن است، زيرا يوسف - عليه السلام - پيامبر بود، از نشانههاي پيامبران، معجزه است. همان طور که عيسي - عليه السلام - کور مادر زاد را بينا ميکرد، برادران و ديگران به خصوص از اين راه درک کردند که حضرت يوسف - عليه السلام - پيامبري از پيامبرانِ خدا است. اما اين که: يعقوب چگونه از دور بوي يوسف را استشمام کرد؟ پاسخ آن که: يا منظور يعقوب اين بود که اين مطلب کنايه از وصال نزديک باشد، يعني (طبق الهام) به زودي به وصال يوسف خواهم رسيد، و يا در حقيقت بوي يوسف که در ميان پيراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهي به مشام يعقوب رسيد. حرکت يعقوب و فرزندان براي ديدار يوسف يعقوب و فرزندان آماده حرکت از کنعان به سوي مصر شدند، به نقلي آنها هفتاد و سه نفر بودند، بر مرکبها سوار شده و به سوي مصر روان گشتند. پس از نه روز با خوشحالي بسيار به مصر رسيدند. يوسف با کمال احترام و عزّت، از پدر و دودمانش استقبال کرد. پدر و مادر(22) خود را بر تخت بالا برد و پيشِ خود نشانيد. آنان (پدر و مادر و يازده برادر يوسف) در برابر شکوه يوسف - عليه السلام - به خاک افتادند و وي را به عنوان شکر پروردگار، سجده کردند. يوسف - عليه السلام - به ياد خوابي افتاد که در زمان طفوليت ديده بود که خورشيد و ماه و يازده ستاره او را سجده ميکنند. به پدر رو کرد و گفت: «اي پدر! اين منظره، تعبير خوابِ سابقِ من است، پروردگارم آن را محقّق گردانيد.»(23) حضرت يوسف - عليه السلام - اينک در اوج عزّت قرار گرفته و غمهايش رفع گشته، فرمانفرماي عظيم کشور پهناور مصر شده، لحظهاي از ياد خدا غافل نيست، غرور نورزيد، بلکه شروع کرد با سخناني ارزنده، در درگاه خداوند شکرگزاري کردن و گفت: پروردگارم به من لطف کرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بيابان (کنعان)، پس از آن که شيطان بين من و برادرانم فتنه کرد، به سوي من آورد. «إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَکيمُ...؛ پروردگارم براي هر که بخواهد به لطف عمل ميکند. او داناي حکيم است.» پروردگارا! تو به من فرمانروايي و علم تعبير خواب دادي. اي آفريدگار آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت صاحب اختيار مني، در حالي که مسلمان (تسليم درگاهت) باشم جانم را بگير و مرا به مردم صالح ملحق گردان.»(24) خاندان اسرائيل در پرتو حمايت و لطف خداوند زير سايه رهبر و پيامبر مهربان حضرت يوسف - عليه السلام - با کمال امن و آسايش به زندگي خود سر و سامان دادند و به اين ترتيب زندگي را از نو شروع نمودند. يعقوب - عليه السلام - که از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال که در کنار يوسفش زندگي کرد، دارِ دنيا را وداع نمود. طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در کنار مدفن پدر و جدّش (اسحاق و ابراهيم) در «حبرون» دفن کردند. سپس يوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگي کرد تا در سن صد و ده سالگي دارِ دنيا را وداع نمود. او وصيت کرد که جنازهاش را کنارِ قبور پدران خود دفن کنند. حضرت يوسف - عليه السلام - اوّلين پيامبري است که از بني اسرائيل برخاست. مطابق روايت «وهب» در آن موقعي که خاندان يعقوب (اسرائيل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتي که در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسي - عليه السلام - از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسيده بود. ------------------------------ 1- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 245 و 246. 2- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 251 و 252. 3- سوره يوسف، آيه 67. 4- «اِنکم لَسارِقُونَ» (سوره يوسف: آيه 70). در روايت است که بنيامين از اين توطئه خبر داشت، و اين نسبت دزدي به فرزندان يعقوب، در ظاهر بود و چون مصلحت اهمي در پيش بود اشکال نداشت (مجمع البيان، ج 5، ص 252) ولي طبق روايت ديگر از امام صادق - عليه السلام - پرسيدند با اين که برادران يوسف دزدي نکرده بودند، چرا يوسف - عليه السلام - دروغ گفت؟ حضرت فرمود: «مراد يوسف، دزدي ظرف نبود، بلکه (توريه کرد) مرادش دزديدن يوسف از پدرش بود.» (تفسير جامع، ج 2، ص 362). 5- سوره يوسف، آيه 73. 6- سوره يوسف، آيه 75. 7- بعضي گويند: برادران يوسف، به اين خاطر نسبت دزدي به يوسف - عليه السلام - دادند که سابقاً ديده بودند يوسف - عليه السلام - بتي از جد مادريش را دزديده و او را شکسته بود و در راهي انداخته بود. 8- سوره يوسف، آيه 79. 9- مجمع البيان، ج 5، ص 253-257. 10- اگر سؤال شود با اين که يوسف به مصر آمد و از کنعان تا مصر خيلي راه نيست، چگونه يعقوب - عليه السلام - و فرزندانش يوسف را نجستند؟ جواب اين است که: يوسف وقتي وارد مصر شد، مدتي غلام مخصوص عزيز بود، و مدتي در زندان، در اين چند سال با مردم تماس نداشت. بعد هم بر اثر رشد سنّي و تغيير قيافه، شناخته نشد. وانگهي بين کنعان و مصر، با وسايل آن زمان زاده يا نُه روز راه بود. 11- سوره يوسف، آيه 87. 12- بنابر قول به اينکه ذبيح، اسحاق بوده نه اسماعيل. 13- مجمع البيان، ج 5، ص 261. 14- کشکول شيخ بهايي، ج 1، ص 310؛ سوره يوسف، آيه 91. 15- بحار، ج 12، ص 314. 16- مجمع البيان، ج 5، ص 258. 17- سوره يوسف، آيه 92. 18- سوره يوسف، آيه 98. 19- سفينة البحار، ج 2، ص 442 (واژه قلب). 20- سوره يوسف، آيه 93. 21- سوره يوسف، آيات 94 و 95 و 96. 22- ظاهر قرآن دلالت دارد که در اين موقع مادر يوسف زنده بوده است؛ ولي اکثر مفسّرين گويند: او که زنده بود خاله يوسف بوده است، و در ميان عرب معمول بود که گاهي به خاله، مادر ميگفتند. 23- سوره يوسف، آيه 100؛ يعقوب - عليه السلام - به يوسف گفت: «اخبار خود را راجع به برادرانت براي من بگوي. يوسف عرض کرد: از من مپرس که برادرانم بامن چه کردند، بلکه از من بپرس که خداوند به من چه (لطفها) کرد (سفينة البحار، ج 1، ص 412). ناگفته پيداست که اين پاسخ نيز حکايت از بزرگي روح يوسف - عليه السلام - و کرم و نظر بلندي او ميکند. 1- سوره يوسف، آيات 100 و 101.
پايان عمر يوسف (ع) محبوبيت يوسف - عليه السلام - و آرامگاهِ او حضرت يوسف - عليه السلام - به قدري محبوبيت اجتماعي پيدا کرده و عزّت فوق العادهاي نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاريش نزاع شد. هر طايفهاي ميخواست جنازه يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مايه برکت در زندگيشان باشد. بالاخره رأي بر اين شد که جنازه يوسف را در رود نيل دفن کنند، زيرا آب رود که از روي قبر رد ميشد مورد استفاده همه قرار ميگرفت و با اين ترتيب همه مردم به فيض و برکت وجود پاک حضرت يوسف - عليه السلام - ميرسيدند. صبر بسيار ببايد پدر پير فلک را تا دگر مادر گيتي چون تو فرزند بزايد جنازه حضرت يوسف - عليه السلام - را در ميان رود نيل دفن کردند تا زماني که حضرت موسي - عليه السلام - ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوي فلسطين آورده و دفن کردند، تا به وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - خطاب نموده و ميفرمايد: «ذلِک مِنْ أَنْباءِ الْغَيبِ نُوحِيهِ إِلَيک وَ ما کنْتَ لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْکرُونَ؛ اينها از اخبار غيبي است که به تو وحي کرديم، تو نزد برادران يوسف نبودي در آن موقعي که مکر کردند (تا يوسف را به چاه بيفکنند).»(1) «لَقَدْ کانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَة لِأُولِي الْأَبْصار...؛ در داستانهاي ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستانهاي پيامبران ديگر)، درسهاي آموزندهاي براي صاحبان بصيرت است.»(2) اين داستانها حاکي از واقعيتهاي حقيقي است، نه آن که آنها را ساخته باشند.(3) جالب توجه اين که: مدتي ماه (بر اثر ابرهاي متراکم) بر بني اسرائيل طلوع نکرد (هرگاه ميخواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم ميکردند) به حضرت موسي - عليه السلام - وحي شد که استخوانهاي يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم کرد. موسي - عليه السلام - پرسيد که چه کسي از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزني آگاهي دارد. موسي - عليه السلام - دستور داد که آن پيرزن را که از پيري، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسي - عليه السلام - به او فرمود: «آيا قبر يوسف را ميشناسي؟» پيرزن عرض کرد: آري. حضرت موسي - عليه السلام - فرمود: ما را به آن اطّلاع بده. او گفت: اطلاع نميدهم مگر آن که چهار حاجتم را بر آوري: اول: اين که پاهايم را درست کني. دوم: اينکه از پيري برگردم و جوان شوم. سوم: آن که چشمم را بينا کني. چهارم: آن که مرا با خود به بهشت ببري. اين مطلب بر موسي - عليه السلام - بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسي - عليه السلام - وحي شد، حوائج او را برآور. حوائج پير زن برآورده شد. آن گاه او مکان قبر يوسف - عليه السلام - را نشان داد. موسي - عليه السلام - در ميان رود نيل جنازه يوسف - عليه السلام - را که در ميان تابوتي از مرمر بود بيرون آورد و به سوي شام برد. آن گاه ماه طلوع کرد. از اين رو، اهل کتاب، مردههاي خود را به شام حمل کرده و در آن جا دفن ميکنند.(4) جنازه يوسف - عليه السلام - را (بنابر مشهور) کنار قبر پدران خود دفن کردند. اينک در شش فرسخي بيت المقدس، مکاني به نام قدس خليل معروف است که قبر يوسف - عليه السلام - در آن جا است. حُسن عمل و نيکوکاري اين نتايج را دارد که خداوند پس از حدود چهار صد سال با اين ترتيبي که خاطر نشان شد، طوري حوادث را رديف کرد، تا وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - به دست پيامبر بزرگ و اولوا العزمي چون حضرت موسي - عليه السلام - انجام شود، و به برکت معرّفي قبر يوسف - عليه السلام - به پير زني آن قدر لطف و عنايت گردد.(5) باز هم کيفر و پاداش عمل از قديم و نديم اين مثل معروف است: «چوب خدا صدا ندارد، گر بخورد دوا ندارد.» ولي بايد گفت: گاهي انسان به خوبي، صداي چوب خدا را احساس ميکند، و لطف و کرم خداوند هم آن قدر هست که اگر باز انسان گنهکار تا نفس دارد با اين که چوب خورده، با دلي پاک به سوي خداوند برود، قطعاً از دواي رحمت خداوند بهرهمند خواهد شد. اينک به اين نمونه دقت کنيد: طبق رواياتي که از امام صادق - عليه السلام - نقل شده است، حضرت يوسف - عليه السلام - با گروهي از ارتشيان خود با اسکورت منظّم و با شکوه خاصّي به استقبال يعقوب - عليه السلام - آمدند. وقتي که نزديک هم رسيدند، يوسف بر پدر سلام کرد و کاملاً احترام نمود، ولي همين که خواست از مرکب پياده شود، شکوه و عظمت خود را که ديد، مناسب نديد که از مرکب پياده شود (يک لحظه ترک اولي کرد!) جبرئيل بر او نازل شد، به يوسف گفت: دست خود را باز کن، چون يوسف دست خود را باز کرد، نوري از کف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت: اين نور چيست؟ جبرئيل گفت: اين نور نبوّت است که از صلب تو خارج شد، به خاطر آن که لحظهاي پيش پدر تواضع نکردي و در برابر او پياده نشدي.(6) اين روايت را صاحب مجمع البيان از کتاب «النّبوّه» نقل ميکند. و در صافي مرحوم فيض از کافي و علل الشّرائع نقل مينمايد. سپس به نقل از تفسير علي بن ابراهيم ميگويد: امام هادي - عليه السلام - فرمود: وقتي جبرئيل به امر خداوند، نور نبوّت را از صلب يوسف - عليه السلام - خارج کرد، آن را در صلب «لاوي» يکي از برادران يوسف قرار داد، زيرا لاوي برادران را از کشتن يوسف - عليه السلام - نهي کرده بود.(7) خداوند او را به اين ترتيب به پاداشش رسانيد. او به اين افتخار رسيد که پيامبران بني اسرائيل از ناحيه فرزندان او به وجود آيند؛ حضرت موسي - عليه السلام - پسر عمران بن يصهر بن واهث بن لاوي بن يعقوب ميباشد.(8) آري، يوسف - عليه السلام - بر اثر پرهيزکاري و خدا ترسي، آن چنان مقام ارجمندي در پيشگاه خدا پيدا کرد که در روايت آمده: هنگامي که پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف - عليه السلام - را در آن جا به گونهاي ديد که: «کانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلي سايرِ الْخَلْقِ کفَضْلِ الْقَمَرِ لَيلَة الْبَدْرِ عَلي سايرِ النُّجُومِ؛ زيبائيش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايي ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»(9) نوشتهاند: زليخا پير فرتوت و تهيدست شده بود به طوري که گدايي ميکرد، روزي ديد موکب شکوهمند يوسف - عليه السلام - در حال عبور است، خود را به يوسف رساند و گفت: «سُبْحانَ الَّذِي جَعَلَ الْمُلُوک عَبِيداً بِمَعْصِيتِهِمْ وَ الْعَبِيدَ مُلُوکاً بِطاعَتِهِمْ؛ پاک و منزّه است خداوندي که پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه برده کرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود». حضرت يوسف - عليه السلام - وقتي که او را شناخت به او لطف و احسان کرد. به دعاي يوسف - عليه السلام - او جوان شد، و يوسف با او ازدواج نمود و از او داراي فرزنداني گرديد.(10) در بعضي از روايات علت اين ازدواج چنين بيان شده: زليخا از زيبايي يوسف - عليه السلام - ياد کرد، يوسف - عليه السلام - به او فرمود: «چگونه خواهي کرد که اگر چهره پيامبر آخر الزّمان حضرت محمد - صلّي الله عليه و آله - را بنگري که در جمال و کمال از من زيباتر است.» محبت پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - در دل زليخا جا گرفت، يوسف از طريق وحي الهي، اين را دريافت، از اين رو طبق دستور خدا، با او ازدواج کرد.(11) ------------------------------ 1- يوسف، 103. 2- يوسف، 111. 3- مجمع البيان، ج 5، ص 262-266. 4- علل الشرايع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127. 5- در بعضي از روايات نقل شده که پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - در سفري در بيابان به چادر نشيني برخورد، چادر نشين حضرت را شناخت، بسيار پذيرايي کرد. هنگام خداحافظي، رسول اکرم - صلّي الله عليه و آله - به او فرمود: هرگاه از ما چيزي بخواهي از خدا ميخواهيم که به تو عنايت کند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شتري به من بدهد که موقع حرکت، اثاثيه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا کند که در اين صحرا آنها را بچرانم، و از شيرشان استفاده کنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضاي حضرت را برآورد. در اين هنگام رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - به اصحاب خود رو کرد و فرمود: اي کاش اين مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بني اسرائيل، خير دنيا و آخرت را از ما ميخواست تا آن را از خدا ميخواستم، و خدا به او ميداد، اصحاب تقاضاي بيان قصه عجوزه بني اسرائيل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح براي اصحاب شرح دادند. در اين روايت است که آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسي گردد 3. در بهشت هم همسر موسي باشد (به نقل از حياة الحيوان دميري). 6- مجمع البيان، ج 5، ص 264؛ اصول کافي، ج 2، ص 311 و 312. 7- «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ» (سوره يوسف، آيه 10). 8- تفسير صافي، ص 253 ذيل آيه 99 يوسف: «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَي يُوسُفَ»؛ مخفي نماند طبق اين حديث؛ اين شخصي که برادران را از قتل يوسف منع کرده، يهودا يا شمعون يا روبين نبوده است که در سابق گفته شد و طبق رواياتي يکي از آنها بودهاند. 9- بحار، ج 18، ص 325. 10- رياحين الشريعه، ج 5، ص 174 و 175. 11- بحار، ج 16، ص 193.