خدای خرمایی!

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خدای خرمایی!

حوصله سفر با آن ها را نداشتم آخر من جوان را چه به هم سفری با آن ها؟!

همة شان جای پدر و پدربزرگ من بودند، اما پدر دست بردار نبود. پایش را کرده بود توی یک کفش که باید بیایی. می گفت: جایزه برنده شدنت است.

اصلا از اولش نباید به حرفش گوش می دادم. خطبة همام! آخر مرا چه به این حرف ها؟

البته ارزش جایزه مدرسه را داشت؛ اما جایزه پدر بدجور حالم را گرفته بود. آن موقع که گفته بود:«یک چیز خیلی خوب»، فکر نمی کردم منظورش این سفر زیارتی اجباری باشد. قربان امام رضا؛ اما به خدا این طورش دیگر نوبر بود.

خواب چه می دیدم. نمی دانم؟ اما می دانم که خیلی شیرین و دل چسب بود.

بابا ول کن نبود، هی صدا می کرد. هرچه هم که به این طرف و آن طرف غلت می خوردم فایده نداشت، انگار زور پدر بیش تر از شیطانی بود که به قول خودش این طور وقت ها دم گوشم لالایی می خواند.

بلند شدم. باد خنکی از دریچه های کولر می آمد. پدر سر سجاده اش قرآن می خواند. نزدیک تر که رفتم چپ چپ نگاهم کرد:«ساعت خواب! بجم پسر الآن آفتاب می زنه!» سرم را انداختم پایین و رد شدم. سمت حیاط می رفتم که باز صدایش آمد:«ساکتو بستی دیگه؟ بعد از نهار ان شاء الله راه می افتیم». حالا کو تا عصر! همیشة خدا عجله می کرد. آن روز اصلا نفهمیدم نهار چی خوردم. بوی قرمه سبزی مادر داشت دیوانه ام می کرد. بشقاب دوم را نکشیده بودم که دست پدر را جلو دیسِ پلو دیدم: «سیر شدی، این دیگه اضافیه، خدا رو خوش نمی یاد»

یعنی چه؟ خب سیر شدم که شدم؟! پدر همیشه بلد بود به همه چیز گیر بدهد!

«کم بخر! کم بخواب! کم بخند! مؤمن قهقهه نمی زنه!...»

حالا تازه مصیبت اصلی مانده بود، این چند روز چه باید می کردم؟

قطار تأخیر داشت. غروب بود که راه افتادیم، شب جمعه.

پدر و بقیه مدام زیر لب غر می زدند. آخر به نماز اول وقتشان نرسیده بودند. قرار شده بود ایستگاه بعدی نگه دارند.

کم کم صحبتشان گل انداخت. از هر دری می گفتند؛ سیاست، اقتصاد، دین، اجتماع. بیش تر از همه آقای مرادی می گفت. نمی دانم چطور دعای کمیل اش را فراموش کرده بود؟! پدر می گفت هفته ای نیست که خانه شان هیئت نباشد.

باز هم جای شکرش باقی بود، والّا همین جا همه مان را رو به قبله می نشاند و بسم الله...

یک هو یاد خطبه همام افتادم و تا به خودم بیایم، دیدم بلند داد زده ام:«شب جمعه است انگار، »

«وَلاینسی ماذُکِّرَ 1 »

و پدر و بقیه دارند با خشم نگاهم می کنند.

آقای مرادی دیگر چیزی نمی گفت. فکر می کنم متوجه منظورم شده بود. بقیه هم چپ چپ به پدر نگاه کرده و رفته بودند کنار، انگار می خواستند بگویند: «حاج آقا از شما بعیده، با این بچه تربیت کردن تان!»

اما من که چیز بدی نگفته بودم. تازه پدر باید خوشش هم می آمد. مگر خودش تشویقم نکرده بود که حفظش کنم؟

آن شب پدر کلی بدوبیراه بارم کرد. حسابی عصبانی شده بود از دستم. چندبار آمدم بگویم:

«وَلا ینابِزبالأَلقابِ... مَکظُوماً غَیظُ 2 »

اما راستش دیگر حسابی ترسیده بودم. خودم هم نمی دانم چرا این طور شده بودم. دیگر همه چیز و همه کس مرا یاد آن خطبه می انداخت. تقصیر هم نداشتم، فکرش را بکن، یک ماه تمام روزی سه بار همه خطبه را بخوانی و بنویسی! اما باید سکوت می کردم. انگار آدم ها دلشان نمی خواهد کسی اشتباهاتاشان را به رخشان بکشد. انگار دوست دارند فقط خودشان امر و نهی کنند، فقط خودشان.

*

چه صفایی داشت حرم امام رضاعلیه السلام، حتی کبوترهایش هم با کبوترهای همه جا فرق داشت،

حتی طعم آبِ سقاخانه اش.

هرچند هنوز دل خوشی از هم سفری با پدر و بقیه نداشتم، اما انگار ارزشش را داشت. حتی ارزش یک بار دیگر حفظ کردن آن خطبه، خطبه ای که حالا هرلحظه و همه جا با من بود، اما دیگر چیزی نمی گفتم. سکوت کرده بودم و فقط می گذاشتم در ذهنم بیاید و برود. دیگر هیچ نمی گفتم از آن، هیچ وقت. حتی صبح همان شبی که آقای سعادت با همة آن جوش زدن هایش در اول سفر به خاطر تأخیر یک ساعتة نمازش، حالاکم مانده بود نماز صبح اش قضا شود، چرا؟

چون شبش تا دیروقت مشغول قدم زدن و خرید در بازار خیام و بازار روس ها و بازار نمی دانم چی ها بود تا یک وقت دست خالی و بی توشه از مشهد مقدس نرفته باشد!

همان موقع هم انگار کسی در من هی تکرار می کرد:

«وَ یصبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّکرُ یبیتُ حَذِراً وَ یصبِحُ فَرِحاً 3»

و من سکوت کردم و هیچ نگفتم. تنها چشم دوختم به چشم های پف کرده و خواب آلود آقای سعادت که بالاخره چند دقیقه قبل از آفتاب خودش را از رخت خواب کشانده بود بیرون و او که انگار سنگینی نگاه مرا حس کرده بود، بی هیچ حرفی تنها سرش را پایین انداخته و پا گذاشته بود سمت حیاط، یا پدر که با دیدن خرابی کولر نمازخانه، از خیر قرآن و تعقیبات نمازش گذشته بود و یکراست خودش را به اتاق و رخت خواب خنکش رسانده بود. چه دور بود پدر از گفتار مولا که:

«وَ فی المَکارَهِ صَبورَه و فی الرَّخاء شکورٌ... نَفسُهُ مِنهُ فی عَناءِ 4»

نمی دانم، شاید همین سکوت من خلاف کرداری بود که مولا برای متقین و پرهیزکاران گفته بود. مگرنه این که:

«وَ لایدخُلُ فی الباطِل 5»

اما چه باید می کردم؟ چه می توانستم بکنم؟ هرکدامشان ادعای خدایی داشتند برای خود!

مگر می شد چیزی گفت! مگر همین پدر نبود که دیس پلو را از جلوی من برمی داشت که: «سیرشدی، خدا را خوش نمی اید و...» پس این خدایش را کجا پنهان کرده بود که دیشب دور از چشم او این طور دیس های مرغ را یکی یکی خالی می کرد؟! حقش بود همان جا می گفتم:

«قانِعَه نَفسُهُ مَنزُوراً أُکُلُهُ 6»

حالا می فهمم چرا همه این سال ها حرف های پدر به دلم نمی نشست. انگار حرف های مولا بعد از این هزار و چندین قرن، بیش تر به دلم می نشیند تا او که با من بوده و با من زندگی کرده.

چرا پدر خدایش را خرمایی کرده بود که تا حال عبادت و اطاعت دارد خدایش باشد و همین که گرسنه اش شد، بشود خرمایش؟!

نه، من دلم خدای خرمایی نمی خواهد!

من می خواهم خدایم آن طور باشد و آن طور بشناسمش که او می گوید:

«عَظُمَ الخالِقَ فِی أنفُسِهِم فَصَغُرَ مادِونَهُ فی اَعینِهِم فَهُم وَالجَنَّه کَمَن قَدَرآها فَهُم فِیها مُنَعِّمون 7»


[/HR]پی نوشت


1. آن چه را که به او تذکر داده اند به دست فراموشی نمی سپارد.

2. مردم را با نام های زشت نمی خواند... خشم خود را فرو برده است.

3. شب را به روز می آورد و تمام فکرش یاد خداست، می خوابد اما ترسان است و برمی خیزد درحالی که شادمان است [برای یاد و ذکر خدا] ترس او از غفلت و شادمانی او به خاطر فضل و رحمتی است که به او رسیده.

4. در شداید و مشکلات خونسرد و آرام و دربرابر ناگواری ها شکیبا و بربار است. خود را بخاطر آخرت به زحمت می اندازد.

5. و در محیط باطل وارد نمی شود.

6. نفس را قانع و خوراکش را اندک قرار می دهد.

7. خالق و آفریدگار در روح و جانشان بزرگ جلوه کرده به همین جهت غیر خداوند در نظرشان کوچک است. آن ها به کسی می مانند که بهشت را با چشم دیده و در آن متنعم هستند (آن ها اگرچه با جسم در این جهان هستند، لیکن با چشم دل احوال بهشت و خوشبختی های آن را می بینند و گویا با چشم سر بهشت را دیده و در آن متنعم شده اند.)



[/HR]منابع

1. نهج البلاغه: با ترجمه گویا و شرح فشرده، ج2، زیر نظر ایت الله مکارم شیرازی به قلم: محمدجعفر امامی و محمدرضا آشتیانی (خطبه 193)

2. شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج3، با ترجمه سید محمدصادق عارف (خطبه 184)


سلام
می شود .. همیشه می شود از هر نوشته یا گفتاری درس اصلی را گرفت.

ولی حسی هم که بسیار قوی تر از حس نکات نوشتار است در من بیدار تر مانده.

و آن احترام به والدین است.

که البته این گفته پزواکی در گوش خودم نیز دارد.

یاحق
یا علی مدد

موضوع قفل شده است