سمیه کردستان را میشناسید؟شهید زنده به گور شده
تبهای اولیه
جوان آنلاین: بعد از ۳۳ سال شايد انتخاب اين شهيد به عنوان شهيده سال و توجه رسانهها اندكي از مهجوريت شهداي كردستان و مظلوميت زنان شهيده بكاهد. آنچه در مورد اين شهيد برايم بسيار قابل توجه و تأمل مينمود، استقامت و رشادت دختري بود كرد كه هر نوع شكنجه را در مدت اسارتش با دستان پليد كومله و ضدانقلاب كه بحق شقاوت و رضالت را در حقش تمام كرده بودند تحمل كرده و تاب آورده بود؛ شكنجههايي كه حتي شنيدنش بيش از هرچيزي دل انسان را ميلرزاند. بعد از كمي تحقيق و همصحبتي با برادر شهيد فرزاد فاتحي كرجو به محل دفن شهيد و مزارش در بهشت زهرا تهران رفتم. اينكه چرا از محل شهادت تا محل دفن اين شهيدفرسنگها فاصله هست؟! خود حكايتي دارد شنيدني!
مزارشهيده ناهيد فاتحي كرجو را مأواي خويش ديده و عهدي با شهيد براي زيارت مقتلش بستم. چندي بعد، خبر رسيد كه قرارگاه حاج احمد متوسليان جبهه جهادي منتظران خورشيد به همراه خاكريز رسانهاي عازم روستاي هشميزاست. براي آشنايي با شهيده ناهيد فاتحي كرجو راهي سنندج و روستاي هشميز مقتل اين شهيده و محل زنده به گور كردنش ميشويم و دلخوش از اينكه همسفرمان پدري است رنج كشيده از پس سالها دوري وانتظار؛ دوري به خاطر حضور مداومش در جبههها و انتظاري كه طعم تلخش را در چهره معصومانه پدر به رخ ميكشد. محمد فاتحي كرجو پدر شهيده و خواهرش شهلا فاتحي كرجو در اين سفر همراهيمان ميكنند. آنچه در پي ميآيد حاصل اين همسفري است، خواندنش خالي از لطف نيست.
در مسير هشميز...
فرياد بيصدايش هنوز از پشت تپههاي هشميز به گوش ميرسد. آري! ارتفاعات هشميز نداي دختر نوجوان بسيجي را به خاطر دارد و فريادهاي اللهاكبرش را خوب در خاطر ثبت نموده است. بايد روستاي هشميز را ببينيد تا آنچه از غربت، معصوميت و مظلوميت يك دختر كرد مسلمان، اسير شده در دستان جنايتكارانه كومله و ضدانقلاب برايتان ميگويم به نيكي حس كنيد.
حكايت، حكايت سفر به سرزميني است كه مدال افتخار رشادت يك دخترك نوجوان ۱۶ ساله را براي هميشه در تارك خود به ارمغان دارد. هشميز روستايي است در ۴۵ كيلومتري سنندج و در بخش شرقي هورامان.
ميخواهم از سيلي سرد وناجوانمردانه كومله در ارتفاعات غريبانه و سرد سالهاي هجر و فراق هشميز برايتان بگويم، ميخواهم از درد و رنج كشيدنهاي ناهيد فاتحي كرجو بگويم، ميخواهم از شكنجههاي ناجوانمردانه انسانهاي شقي بگويم كه از هيچ نوع آزاري در حق ناهيد اين فاتح هشميز دريغ نداشتند. ميخواهم از نگاه معصومانهاي برايتان بگويم كه نتوانست دل سنگ جلادان را بلرزاند. وقاحت ميخواهد تاختن تازيانه نامردي بر پيكر دخترك هشميزي كه تنها جرمش انقلابي بودن، بسيجي بودن وحمايت از ولايت فقيه زمانش بود.آري! تمام اين شكنجهها و عذابها و ناجوانمرديها تنها براي اهانت نكردن به مولايش امام خميني(ره) بود. آن كوردلان فقط ميخواستند يك جمله از ناهيد بشنوند؛ ناهيدي كه عاشقانه و عارفانه راهش را برگزيد وزنده به گورشد تا شايد خاك غفلت ازروي چشمان پليد اشقيا زدوده شود و در نهايت بشود، سميه كردستان.
كوههاي صعبالعبور هشميز، راوي صلابت ناهيد
همراه پدر شهيده محمد فاتحي كرجو ميشويم، كوههاي سر به فلك كشيده و صعبالعبور را با تمام دلتنگيمان طي ميكنيم. در مسير رسيدن به روستاي هشميز به حس غريبانه ناهيد ميانديشم، به استقامت يك دختر ۱۶ ساله به اسارت برده شده، به جاده پر نشيب اسارتش، به پيچهاي خوفناك غريبياش...
پدر شهيد با لهجه شيرين كردياش برايم از دردانه انقلابياش ميگويد: ناهيدم در چهارم تير ماه ۱۳۴۴ در سنندج به دنيا آمد. مادرش سيده زينب شيعه و بسيار مذهبي و متدين بود. من آن زمان جزو پرسنل ژاندارمري بودم. فرصت زيادي براي حضور در خانه و همراهي با همسرم در تربيت بچهها نداشتم. همه زحماتشان بر دوش مادرشان سيده زينب بود. او فرزندانش را با عشق به اهل بيت(ص) تربيت كرده بود. ناهيد بسيار مذهبي و شجاع تربيت شده بود.
تلاش براي خودسازي معنوي
بيش از هر چيزي به تلاوت قرآن كريم اهميت ميداد. بيشتر مواقع قرآن را ختم ميكرد. در ماه مبارك رمضان در كلاسهاي قرآن شركت داشت. صوت زيبايي در قرائت قرآن داشت. اندوه و حزني در صوتش بود كه از قرائت كلام خدا لذت ميبرديم. در همه حال در تلاش براي خودسازي معنوي بود. او با اين كار خودش را سبك ميكرد. به آرامشي خاص ميرسيد. ناهيد دختر كمحرفي بود اما در بيان احكام و احاديث بسيار با شوروشوق رفتار ميكرد. به دنبال فراگرفتن علم و دانش و بسيار هم كنجكاو بود. كنجكاويهايش در برخي مواقع كلافهمان ميكرد. خيلي هم علاقهمند شغل معلمي بود.
فرزندي دوستداشتني!
ناهيد دختري مهربان بود. چهار سال بيشتر نداشت اما تا سر كوچه هم كه ميرفت، محجبه بود. خيلي به حجابش اهميت ميداد، به دوستان و خواهرانش هم سفارش رعايت حجاب ميكرد. بسيار هم اهل نظافت و تميزي بود، يادم هست يك بار ديدم چادر سرش كرده و در چارچوب در حياط نشسته گفتم: «ناهيدجان چرا نميروي با بچهها بازي كني؟!» گفت: «باران آمده زمين خيس است چادرم كثيف ميشود.» به خاطر شرايط شغليام زياد به مأموريت ميرفتم، هنگام خروج از خانه ميآمد و من را در آغوش ميگرفت. من همه فرزندانم را دوست داشتم اما رفتارهاي محبتآميز ناهيد، او را دوستداشتنيتر كرده بود.
عاشق ولايت امام خميني(ره)
زماني كه بزرگتر و با جريانات انقلاب اسلامي آشنا شد، راهش را انتخاب كرد. در جلسات مبارزه با رژيم شركت ميكرد. هميشه در صف اول تظاهرات بود. در تظاهرات سال ۱۳۵۷شركت گستردهاي داشت. بارها هم با سرو صورت و بدني كبود و زخمي به خانه ميآمد. چند باري هم او را شناسايي كرده بودند وكتك زده و قصد دستگيرياش را داشتند كه فرار كرده بود. علاقه عجيبي به امام خميني(ره) داشت. عاشق ولايت فقيه بود و در آخرجان خودش را هم براي ارادتش نثار كرد. روز ۱۲ بهمن كه براي بار اول امام خميني(ره) را از تلويزيون ديد، مرا صدا كرد و گفت: «بابا! آقاي خميني است»، با دستانش روي صفحه تلويزيون كشيد و گفت: «خيلي دوست دارم امام را ببينم و با او از نزديك صحبت كنم.» او يكي از همان سربازان در گهوارهاي بود كه امام خميني به آن اشاره داشت.
بغضهاي پدرانه آرام و بيصدا
حاصل بغضهاي گاه و بيگاه پدرانهاش ميشود اشكهايي روي صورت چروكيدهاش. او اما با غرور خاصي از ناهيد سخن ميگويد: زماني كه كومله ناهيد را ربود من در منطقه عملياتي و در جبهههاي جنگ بودم. وقتي از ربودنش مطلع شدم بسيار ناراحت و مضطرب شدم. بعد از ربوده شدن ناهيد، كوچه پسكوچههاي شهر را به دنبال او ميگشتم. در آن گيروبند و هرج و مرج شهر، بيهيچ نتيجهاي از جستوجو، كشانكشان خود را به خانه ميرساندم تا شايد كابوس نبودنهاي ناهيدم تمام شده و او را در خانه بيابم. به همسرم ميگفتم: «تو نتوانستي از دخترمان مراقبت كني؟!» اما او به خيلي از نقاط سنندج رفت تا ناهيد را بيابد. فشار عصبي زيادي را هم تحمل كرد. در همين اوضاع و شرايط بود كه پسرم علي را هفت ماهه به دنيا آورد.
فاتحانه در بهشتزهرا(س)
بعد از اينكه سيده زينب پيكر ناهيد را در روستاي هشميز پيدا كرد، او را به تهران برد، به خاطر مسائل آن روز كردستان، صلاح نديد تا ناهيد را در كردستان دفن كند. ضد انقلاب و كومله تهديد كرده بودند به پيكرش هم جسارت خواهند كرد. براي همين بود كه پيكر ناهيد را در بهشتزهراي تهران به خاك سپرد. همسرم با بچهها به تهران رفت و با هر سختي و مشقتي بود روزگار گذراند. من موافق مهاجرت به تهران نبودم، ميخواستم در كردستان بمانم. براي همين از هم جدا شديم. سيده زينب در سال ۱۳۷۸به رحمت خدا رفت و در جوار دخترش آرام گرفت. دوست صميمي او هم دختري به نام «شمسي» بود. گروهكها قبل از ربوده شدن ناهيد او را در خانهاش به رگبار بستند و شهيد كردند. اينجا ديگر گريههايش امان نميدهد تا از سالهاي دوري، از دلتنگيهايش بپرسم...
نامزدش از اعضاي كومله بود
خواهر شهيد، شهلا فاتحي كرجو در حالي كه كنارم مينشيند، ميگويد: سلام من به كوههايي كه پس از عبور سالها طنين دهشتناك درد و رنج خواهرم را اينگونه به من ميرسانند.
شهلا اشكهايش را پاك ميكند و از خواهرش برايم ميگويد: ناهيد ۱۵ ساله بود كه خواستگار داشت. خواستگارش شغل، درآمد و وضعيت خوبي داشت اما ناهيد راضي نبود. فاصله سني زيادي با هم داشتند. مراسم مختصري برگزار شد. داماد گاهي به خانه ما ميآمد. در همان برخوردهاي اوليه خانواده متوجه شده بودند كه آنها با هم سنخيتي ندارند. بعضي شبها كه در خانه ما بود، نيمه شب از خانه بيرون ميرفت، بعد از چند ساعت دوباره برميگشت. مدتي بعد سپاه او را به خاطر فعاليتهاي ضدانقلابياش دستگير كرد. او يكي از افراد كومله بود كه بعد از محاكمه اعدام شد. بعد از قضيه نامزدياش، تمام فكر و دهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خيلي به او فشار آورده بودند. تحمل حرف مردم را نداشت. به او ميگفتند: «تو جاسوس كوملهاي» چون نامزدش هم از اعضاي كومله بود. برخي ديگر هم ميگفتند: «تو جاسوس سپاهي كه نامزدت را لو دادهاي!» اما همه حرفهايشان دروغ بود.
روزهاي سرد دي ماه ۱۳۶۰
در يكي از روزهاي سرد دي ماه ۱۳۶۰ وقتي ناهيد از كلاس قرآن برميگشت، دنداندرد شديدي ميگيرد و مجبور ميشود تا به دندانپزشكي مراجعه نمايد. ناهيد به درمانگاهي در ميدان آزادي سنندج ميرود. هوا تاريك و شب فراميرسد اما خبري از ناهيد نميشود. آن روز تا صبح را نميدانم خانواده چطور تحمل كردند؟! فردا صبح زود مادر در پي گمشدهاش به خيابانهاي اطراف درمانگاه ميشتابد. از همه افرادي كه او را ميشناختند هم پرس و جو ميكند، از دوستان، همكلاسيها از همه و همه... تا اينكه چند نفري كه ناهيد را ميشناختند، گفتند كه «ناهيد را در حالي كه چهار نفر او را گرفته بودند و با تهديد و زور قصد سوار كردن ناهيد را به داخل مينيبوسي داشتهاند، ديدهاند.»
ديار به ديار مادرانه در التهاب
مادر به هر طريق ممكن راننده مينيبوس را پيدا ميكند و از او درباره ناهيد ميپرسد. راننده با تمام وجود ترسيده ولي با اصرار مادر ميگويد: «ناهيد و آن چند مرد را در يكي از روستاهاي اطراف سنندج پياده كرده است.»
مادر با پاي پياده، روستاهاي اطراف را به جستوجوي ناهيد ميپردازد اما او را پيدا نميكند. از طرفي هم پس از ربوده شدن ناهيد، مرتب نامههاي تهديدكننده به خانهمان ميانداختند، زنگ خانه را ميزدند و فرار ميكردند. در آن نامهها، خانواده را تهديد ميكردند كه اگر با نيروهاي سپاه و پيشمرگان انقلاب همكاري كنيد، بقيه فرزندانتان را ميدزديم و آنها را ميكشيم. اضطراب و نگراني تمام خانه ما را فرا ميگيرد. مادر اما بيصبرانه همه جا را ميگشت تا خبري از ناهيد بگيرد.
جاسوس امام خميني (ره)
مادر در زمستان سرد و سخت آن سالها براي يافتن ناهيد به همه روستاي كردستان ميرود، سقز، ديواندره، بوكان، مريوان، آباديهاي اطراف و شهرهاي مختلف و...
هر جايي كه ميدانست كومله مقر دارد، ميرفت و جستوجو ميكرد. مدتي بعد از ربوده شدن ناهيد، خبر ميرسد دختري را در روستاهاي كردستان با دستاني بسته و سري تراشيده به جرم اينكه «جاسوس خميني است» ميچرخانند. از ربوده شدن ناهيد ۱۱ماه ميگذشت كه مادر، ناهيد را با بدني مجروح، سر تراشيده و دست قطع شده در ارتفاعات و سنگلاخهاي روستاي هشميز زنده به گور شده مييابد. شهيده ناهيد فاتحي كرجو مظلومانه در ۶ آذرماه۱۳۶۱آسماني شد. ضدانقلاب و كومله شرط رهايي ناهيد را توهين به حضرت امام خميني(ره) قرار ميدهند، اما خواهرم استقامت ميكند و در برابر خواستههاي آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگي با ذلت ترجيح ميدهد. مردم روستا، در آن شرايط سخت كه جرئت دم زدن نداشتند، به وضعيت شكنجه وحشيانه اين دختر اعتراض كرده بود. بعد از مدتي به آنها گفته شد، او را آزاد كردهاند اما حقيقت چيزي جز شهادت ناهيد نبود. ضدانقلاب مدرسهاي را براي نگهداري ناهيد و مبارزان انقلابي تدارك ديده بودند و همهشان را به شهادت رسانده بودند.
هشميز، شرمنده از يادآوري روزهاي تاريكش
ثانيه خانم، يكي از اهالي روستاي هشميز است، او را هم در گشت و گذارمان در اين روستا ملاقات ميكنيم. او آن روزهاي ناهيد را خوب به ياد دارد. او ميگويد: «روزهاي سخت و سرد زمستان ۱۳۶۰ را خوب به خاطر دارم. در مسجدي كه ميان روستاست، يك بار زني را ديدم كه لباس مردان كرد را پوشيده بود، سرش تراشيده و بدنش رنجور و درد كشيده بود، چند باري او را ديدم، اسمش را پرسيدم، او گفت كه نامش ناهيد است، گفتم: «چرا اين شكل و قيافه هستي؟! اينها كه هستند؟» او با حالتي رنجور گفت: «ضدانقلاب و كومله من را به جرم حمايت از امام خميني و بسيجي بودنم گرفتهاند.» ثانيه خانم ادامه ميدهد: به ناهيد گفتم بيا تا من به تو كمك كنم تا فرار كني! اما ناهيد گفت: «اگر من فرار كنم اين بيانصافها به تو، خانواده و مردم روستا رحم نميكنند، من راضي نيستم كه كسي به خاطر من به خطر بيفتد. اينها همه را آزار خواهند داد.»
آري ثانيه خانم از درد و تنهايي ناهيد برايمان ميگويد، او از صلابت دختركردستاني به خوبي ياد ميكند. مردم هشميز هم در اطراف بلنديها و بامهاي خانههايشان نظارهگرمان هستند و من نيك ميدانم مردم روستاي هشميز از به ياد آوردن آن روزها شرم دارند. از هر كدامشان كه بپرسي فرقي ندارد، با تأسف سرش را تكان ميدهند و سكوت ميشود مهري بر تمامي حرفهاي ناگفتهشان...
دو ركعت راز و نياز خواهرانه
نزديكيهاي مقتل ناهيد، شهلا ديگر تاب نميآورد و به سمت محل زنده به گور كردن ناهيد ميدود. شهلا گويي به آخر دنيا رسيده باشد، كنار مقتل شهيده ناهيد فاتحي كرجو زانو ميزند و گريه ميكند و ميگويد: «به آرامش رسيدم ديگر آرزويي ندارم» شهلا دو ركعت نماز عشق ميخواند كنار مقتل خواهر و راز و نياز ميكند. نگاه من مات گلهاي محمدي ميشود كه در محل شهادت ناهيد روييده است. يادمان نرود سالها پيش اينجا، انتهاي سرگرداني مادرانه سيده زينب است. ديگر از كوه به كوه گشتن، دشت به دشت آواره شدن، از سرگرداني ميانه روستاها خبري نيست. اينجا همه دنياي مادرانه و خواهرانه فاتحان هشميزي است. نميدانم چه در دل محمد فاتحي كرجو ميگذشت، در ميانه يك دنيا ناباوري. محمد پدر شهيد مبهوت اسطورهاش ميشود؛ مبهوت همت والاي دخترش... نميدانم شايد او هم چون من دوست داشت از ته دلش فرياد بزند. پدر مرور ميكند بيپناهي فرزند را، آن لحظه كه دخترش پناه ميجست و او نبود تا كمك حالي براي فرزندش باشد.
فاتح هشميز
آري غريو اللهاكبر ناهيد را كوههاي سر به فلك كشيده هشميز خوب به خاطر دارد. آن زمان كه قلب زمين ميشود مأمن و بستر هميشگياش. ناهيد تكليف ارادتش به ولايت فقيه را به نيكي ادا نمود. او بر عهدي كه با خدا بسته بود پايدار ماند. لحظهاي سستي و تعلل به خود راه نداد. اينجاست كه بايد بياموزيم از سميههاي صدر اسلام و پس از آن كه با شجاعت پاي اعتقادات و آرمانهايشان ايستادند.
اينجا هشميز است و فاتحش شهيدهاي است به نام ناهيد فاتحي كرجو... روستا را با تمام غربتش ترك ميگوييم...
خیلی پست بودن اونا که سینه هاشو بریدن و زنده به گورش کردن اینا که این کارو کردن آدم نیستن راستی سمیه مادرش شیعه و باباش سنی بوده من مامان و باباشو دیدم بعد چند سال هنوز وقتی تعریف میکنن گریه میکنن داداشش میگفت با باتون زده بودنش نمیتونسته بشینه
مصاحبه با نرگس فاتحی کرجو خواهر شهیده ناهید فاتحی کرجو:خواهرم خیلی شجاع و نترس بود و در مقابل دشمنان قاطعیت خاصی داشت.ما هیچ کدام نمی توانیم مثل او باشیم
هشت سال دفاع مقدس ، اگرچه روایت مردانی است که دلیرانه جنگیدند اما حدیث ایثارو استقامت زنان با ایمان این مرزو بوم نیز هست.زنان و مادران کردستانی در هشت سال دفاع یا حمایت معنوی از رزمندگان و اعزام عاشقانه ی فرزندان به جبهه های نبرد حق علیه باطل نقشی بی بدیل از ایثار و مقاومت را خلق کردند. مادران و زنان کردستانی از همان نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی دفاع از انقلاب را در مقابله با ایادی استکبار آغاز کردند. امیدواریم امسال که شهید شاخص زنان کشورشهیده ناهید فاتحی کرجو است، بتوانیم قدم کوچکی در بیان ایثار گری های این زن شهیده اسوه کردستان برداریم.
«شهیده ناهید فاتحی کرجو» شهید شاخص زن در سال 91 است و این نوشتار فرازی ازناگفته های زندگی این شهید است از قاب نگاه نرگس، خواهرش.
. شهادت این شهید چه تاثیری بر خانواده شما داشت؟
خواهر شهید کرجو: تاثیر زیادی در روحیه همه ی ما گذاشت و روحیه مان ضعیف شد. در آن زمان از لحاظ امنیتی اصلأ در وضع مناسبی نبودیم راحت نمی توانستیم آمد و شد کنیم ولی در هر حال حاضر وضع فرق کرده ،امنیت خیلی زیاد شده ، زندگیمان تقریبا روال عادی خود را پیدا کرده است.
شهیده علاقه مند بود در آینده چه کاره شود؟
خواهر شهید کرجو: من تا ابتدایی با ایشان بودم بعد ترک تحصیل کردم ولی ناهید به درس خیلی علاقه داشت و ادامه داد. چیزی از شغل آینده نمی گفت ولی می دانم تحصیل علم را خیلی دوست داشت.
شهیده اگر الان زنده بود، فکر می کنید فعالیت ها و مواضع سیاسی اش چگونه بود؟
خواهر شهید کرجو: اگر الان هم زنده بود همین راه را ادامه می داد او عاشق اسلام و قرآن و راه امام (ره) بود.او به انقلاب و آرمانهای انقلاب پایبند بود و اگر الان هم زنده بود پیرو راه امام(ره)بود.
آیا شهیده سفارش یا وصیتی داشتتند؟
خواهر شهید کرجو: خواهرم همیشه یک اضطرابی در دلش وجود داشت و دائما بیان می کرد که من اسلام وقرآن و راه و آرمان امام(ره) را هیچ وقت ترک نخواهم کرد.
بیشتر اوقات فراغت خود را چگونه سپری می کرد و فعالیت های مذهبی و عبادی ایشان مثل تلاوت قرآن،نماز اول وقت و... چگونه بود؟
خواهر شهید کرجو: بیشتر علاقه به درس خواندن و تلاوت قرآن داشت. البته در منزل خیلی کمک کار مادرم بود..
کدام خصوصیات شخصیتی شهیده بارز بود(مهربانی،شجاعت،قاطعیت و...)لطفا توضیح دهید؟
خواهر شهید کرجو: خواهرم خیلی شجاع و نترس بود و در مقابل دشمنان قاطعیت خاصی داشت.ما هیچ کدام نمی توانیم مثل او باشیم.
عکس العمل شهیده نسبت به رفتارهای غیره منطقی و عقاید انحرافی و یا مخالفینش چه بود؟
خواهر شهید کرجو: او خیلی قاطع بود، در مقابل حرف ناحق می ایستاد و برایش اهمیتی نداشت که چه بلایی سرش می آمد.حرف حق را همیشه می گفت.
با کدامیک از خواهران و برادرانتان صمیمی تر بود؟
خواهر شهید کرجو: با خود من از همه صمیمی تر بود. وقتی من ازدواج کردم از خانه بیرون آمدم. تمام لباس های من را در یک بقچه پیچیده بود و هر روز آن را بغل می گرفت و از دوری من گریه می کرد.خیلی با هم صمیمی بودیم و هر حرفی داشتیم به هم می گفتیم.
فکر می کنید خواهرتان چه آرزو و خواسته هایی داشته و بزرگترین آرزویشان چه بود؟
خواهر شهید کرجو: بچه های آن موقع خیلی محدود،خیلی ساده و بی امکانات بودند وکم تر به آینده و آرزوهایشان فکر می کردند.
خواهرتان در مواجه با مشکلات چه واکنشی نشان می داد؟
خواهر شهید کرجو: توی مشکلات همیشه دعا می کرد و دائما به خدا پناه می برد و با خانواده مشورت می کرد. خیلی صبور بود و توکلش همیشه به خدا بود.
آیا شما می توانستید جای خواهرتان باشید؟
خواهر شهید کرجو: فکر نکنم، نه.ناهید نترس بود و دلش بزرگ . من دل او را ندارم او خیلی بزرگ بود درآن زمان با توجه به نا امنیی که وجود داشت همه آشنا و همسایه به او می گفتند بیرون نرو خطرناک است ولی او می گفت که من کاری نکردم که بخوام بترسم من راه خودم را ادامه می دهم و از کسی ترسی ندارم.
در آخر حرف یا پیامی خاصی دارید؟ من افتخار می کنم به این انقلاب . افتخار می کنم به اینکه به فکر ما و خواهر ما بوده و راه خواهرم را دارند ادامه می دهند.
[FONT=2 titr]محل و نحو [FONT=2 nikoo]شهادت[FONT=2 titr] :کردستان به دست عوامل تروریستی کومله آذر ماه [FONT=2 arabic style]1361 [FONT=2 mitra_2 (mrt)]نام سمیه شهید ایران «ناهید فاتحیکرجو» است، پدرش پرسنل ژاندارمری بود و مادرش خانهدار. او از کودکی هم قلب مهربانی داشت، اغلب لباسها و وسایلش را به دیگران هدیه میکرد. از دوره نوجوانی با گروههای مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میکرد. بعد از درخشیدن نوری از قلب زمین، این نوجوان [FONT=2 mitra_2 (mrt)]۱۳[FONT=2 mitra_2 (mrt)]ساله، از یاران روحالله شد * [FONT=2 mitra_2 (mrt)]جلوی تلویزیون ایستاد و با امام درددل کرد «[FONT=2 mitra_2 (mrt)]محمود فاتحی کرجو» پدر شهیده میگوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت میکرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت میکرد. در راهپیماییهای انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب میشد. [FONT=2 mitra_2 (mrt)]به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز [FONT=2 mitra_2 (mrt)]۱۲[FONT=2 mitra_2 (mrt)]بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام. [FONT=2 mitra_2 (mrt)] ناهید، خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند [FONT=2 mitra_2 (mrt)]مریم فاتحی کرجو خواهر این شهیده ادامه میدهد: ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت میکرد و قرآن را ختم میکرد. خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی میخواند و ما از خواندن او لذت میبردیم * [FONT=2 mitra_2 (mrt)]ایستادگی سمیه کردستان در مقابل ساواک [FONT=2 mitra_2 (mrt)]یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحیکرجو» بیان میدارد: سال [FONT=2 mitra_2 (mrt)]۱۳۵۷[FONT=2 mitra_2 (mrt)]، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خوییهای ساواک میگفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. [FONT=2 mitra_2 (mrt)]آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمیتوانست بایستد. * [FONT=2 mitra_2 (mrt)]نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان [FONT=2 mitra_2 (mrt)]لیلا فاتحیکرجو خواهر شهیده میگوید: ناهید [FONT=2 mitra_2 (mrt)]۱۵[FONT=2 mitra_2 (mrt)]ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و میگفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیدهام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. [FONT=2 mitra_2 (mrt)]بعضی وقتها رفتار مشکوکی از خود نشان میداد. چندی بعد او را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابیاش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمیخواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمیدانست بعد از مدتی او را آزاد کردند. [FONT=2 mitra_2 (mrt)]بعد از قضیه نامزدیاش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایههای مردم را میشنید و تو دلش میریخت و دم نمیزد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل میکرد. از یک طرف مردم میگفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر میگفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختیهایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا میرفت، من همراه او بودم. * [FONT=2 mitra_2 (mrt)]زمستانی که کومله ناهید را به اسارت گرفت [FONT=2 mitra_2 (mrt)]لیلا فاتحی کرجو ادامه میدهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه [FONT=2 mitra_2 (mrt)]۱۳۶۰[FONT=2 mitra_2 (mrt)]ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمیگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست» [FONT=2 mitra_2 (mrt)]مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است». * [FONT=2 mitra_2 (mrt)]جستوجوی مادر برای پیدا کردن ناهید و نامههای تهدیدآمیز کومله [FONT=2 mitra_2 (mrt)]لیلا فاتحیکرجو میگوید: مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامههای تهدید کننده به خانه ما میانداختند، زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند. در آن نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندانتان را میدزدیم یا اینکه مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچهها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را میگشت تا خبری از ناهید بگیرد. [FONT=2 mitra_2 (mrt)]سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحیکرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر میکشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول میگرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی میدادند. خیلی او و خانوادهاش را اذیت میکردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادیهای اطراف شهرهای مختلف،... هر کجا که میگفتند کومله مقر دارد، میرفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا میگشتند. * [FONT=2 mitra_2 (mrt)]کوملهها موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند [FONT=2 mitra_2 (mrt)]شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه میکند: خبر به ما رسید که کوملهها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. [FONT=2 mitra_2 (mrt)]مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کردهاند. [FONT=2 mitra_2 (mrt)]و اما زنده به گور کردن سمیه کردستان توسط ضدانقلاب [FONT=2 mitra_2 (mrt)]ناهید فقط [FONT=2 mitra_2 (mrt)]۱۶[FONT=2 mitra_2 (mrt)]سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجههای بسیار او را در آذر ماه [FONT=2 mitra_2 (mrt)]۱۳۶۱[FONT=2 mitra_2 (mrt)]زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد اینجا عکس روستاییه که سمیه توش بوده
تهران، سفر آخر
شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهکها بر مردم، فشار زایدالوصفی که به خانواده شهید رفته بود مادر شهید را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پيكر شهيد ناهيد كرجو، شهيد مظلوم سنندجي را در قطعه شهداي انقلاب بهشت زهراي تهران دفن نماید.
چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهيد، بيمار شد و از دنيا رفت. برادر ناهيد مي گويد: مادرم در تهران ماند و با بچه هاي كوچك و وضعيت بد اقتصادي مجبور به كار شد. دوران سختي را گذرانديم اما مادر دلخوش بود كه نزديك ناهيد است. دلش خوش بود كه ديگر لازم نيست كوه به كوه، دشت به دشت و آبادي به آبادي دنبال ناهيد بگردد.
و اینک ...
اينك نوجوانان و دختران ايران اسلامي بايد بدانند كه وقتي ناهيد فاتحي كرجو به شهادت رسيد بيش از هفده سال نداشت اما اكنون بعد از گذشت سی سال از شهادتش، نامش به بركت متعالي بودن هدف و ارزش هايش زنده و شيوه زندگياش الگويي براي زنان مجاهد است.
اگر در صدر اسلام سمیه زیر شکنجه جاهلان عرب حاضر به نفی وحدانیت خدا نشد و در دفاع از اعتقادات راسخ خود شهادت را برگزید، امروز زنان موحد، الگویی نزدیکتر را پیش رو دارند. دختر نوجوان شجاعی که تحمل شکنجههای طاقت فرسا را بر توهین به امام خود ترجیح داد و در مسیر ایستادگی و در دفاع از آرمانها و اصول متعالی اسلامی، شهادت را برگزید، و او کسی نیست جز سمیه ی کردستان شهیده ناهید فاتحی کرجو.
خوش به حالتون که تهرانه
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يرْزَقُونَ
صدق الله العلي العظيم
سلام بر خواهر سني
اكثر مواقع عبارات نميتوانند توصيف كننده حق مطلب باشند ولي شهادت غريبانه سميه كردستان با هر گويشي دردناك است.
اگر آدرس مزار شهيده رو داريد بگذاريد .
اجركم عندالله
ياحق
موضوع این تاپیک با زحمتی که دختر سنی عزیز کشیدند راجع به شهدای مظلوم کردستانه.
و من اینجا که میام داغ دلم تازه میشه.
دایی خودم آخرای جنگ تو خطه ی کردستان شهید شدند.
خدا همه ی شهدا رو با سیدالشهدا محشور کنه.
التماس دعا دارم
خیلی شرمنده شدم از خودم وقتی زندگی این شهید رو خوندم. با خودم گفتم آیا من برای دفاع از ولی فقیه میتونم اینقدر استقامت کنم؟!!! وقتی این شجاعت و استقامت رو دیدم احساس کردم در مقابل این شهید ذره ای نیستم. من برای دفاع و حمایت از ولی فقیه و رهبرم چه کرده ام؟
سلام و دورود خدا بر شهدا
سپاسگزاریم از مطلبی که برامون تهیه کردید
روح آدمی رو حسابی جلا میده
امیدواریم با معرفی این مطلب، دیگر جوانان رو آنایی بدیم به فرهنگ ایثار و شهادت
چه سالهای سخت و پرمرارتی بودن اون سالها که هم از داخل وهم ازخارج ایران تحت هجوم دشمن بود وما چقدر مدیون فداکاری شهدا ورزمندگانیم قدر این امنیت راباید بدانیم شایدخیلی از دوستان اون دوره راتجربه نکردند بمباران ها جنگ شهرها کمبودها کوپن صف ایستادن خدایا امنیت راازاین کشور نگیر خدایا ایران همیشه سرفراز ومقتدرباشد تا هیچکس هوس حمله به آن را نکند خدایا ما مدیون شهداییم مارا ببخش