شبی پرماجرا و عجیب برای شرکت در جنگ !
تبهای اولیه
[/HR]
[/HR]
و تو بشنو از آن رزمندهای که برای شرکت در جنگ شبی ماجرایی عجیب برایش رخ داد:
او چند روز قبل از این که به جبهه جنگ اعزام شود، جهت دیدار برخی از بستگان خود به روستا رفت، ولی به هنگام برگشت با جاده مسدود روبرو شد. او هر طور بود میخواست صبح فردا در وقت معین حاضر شود. نیمه قرص آفتاب پنهان شده بود که با عجله و شتاب، خود را به انتهای خرابیهای جاده [به طول 2 کیلومتر] که بر اثر سیل چند روز قبل ایجاد شده بود رسانید. آفتاب کاملاً غروب کرده و سکوتی محض همه جا را فرا گرفته بود. دو طرف جاده را جنگلی انبوه احاطه داشت و باد آرامی در حال وزش بود و خش خش برگ درختان گوشها را مینوازید. در فکر بود چه کند تقریباً با این جنگل مختصر آشنایی داشت و از حیوانات درنده آن چیزهایی شنیده بود.
حدود ده دقیقه به فکر چاره بود تا آنکه با خود گفت، اگر میخواهی به جنگ بروی به سوی خانه حرکت کن. او به سوی شهر شروع به دویدن نمود و این در حالی بود تابلو بیست کیلومتر به شهر را نشان میداد. در وسط آن جنگل دوان دوان به سوی شهر حرکت کرد و تاریکی شب باعث بود جلوی خود را تا اندک فاصلهای نبیند و جاده همانند مار سفیدی مشخص بود. بعد از طی مسافتی به یک روستا رسید. این روستا پائین جاده قرار داشت با خود اندیشید چه خوب است که شب را در این روستا بماند، ناگهان چهار سگ به وی حمله ور شدند، فوراً دو سنگ برداشت تا هر سگی به طرفش حمله نمود با سنگ حملهاش را دفع نماید. ولی سگها خود برگشتند.
کمی دیگر راه رفت تا آنکه کامیونی از پشت سر رسید. دست بالا برد کامیون از او گذشت و توقف کوچکی نمود، برای یک لحظه خوشحال شد و به طرف کامیون حرکت کرد، ولی راننده کامیون در آن سیاهی شب از ترس آنکه این موجود انسان نباشد با سرعت حرکت کرد و از او دور شد.
به راه خود ادامه داد تا آنکه در پیچ راه سه چیز عجیبی را دید. ابتدا فکر کرد شاید آنها سه گاو باشند که در حال چرا هستند، ولی نمیتوانستند گاو باشند، چرا که در آن موقع شب بودن گاو در آنجا بیمعنی بود. باز کمی دقت کرد ولی خطای چشم او در آن تاریکی مطلق باعث میشد که فکر کند که آن موجودی زنده است. وجودش را ترس فرا گرفت. نمیدانست چه کار کند، زیرا نمیتوانست برگردد و از ترس آن موجود یا موجودات نمیتوانست برود و نیز نمیتوانست در آن مکان هم بماند. کمی صبر نمود. چشمهایش را به آنها دوخت، انگار داشتند تکان میخوردند. به ناچار از سمت دیگر جاده جلو رفت که متوجهاش نشوند. او وقتی به آن نقطه رسید از دیدن یک بولدوزر با چرخهای زنجیری که در آنجا پارک شده بود، خندهاش گرفت.
مجدداً به حرکت خود ادامه داد، بدون اینکه درندهای یا حتی حیوان کوچکی را ببیند به انتهای جنگل رسید. این موضوع یعنی مواجه نشدن با یک حیوان درنده عجیب بود، زیرا درندگان حتی کیلومترها از حاشیه جنگل رویت میشدند.
خستگی بیش از حد براو مستولی شد، چند دقیقهای نشست که شاید خستگیاش برطرف شود. دراز کشید که داشت خوابش میبرد، ولی با وجود خستگی مفرط به پا خاست و به حرکت خود ادامه داد. او پس از اینکه دوازده کیلومتر مسافت را پیمود که گاهی میدوید و گاهی آهسته قدم بر میداشت، به یک جاده فرعی که انتهایش به یک روستایی ختم میشد، رسید. این در حالی بود که گوسفندان زیادی همراه با دو نفر انسان به آن جاده فرعی روانه بودند. دو سگ گله به وی حمله کردند و آن دو نفر که یکی صاحب گوسفندان و دیگری چوپان گله بود، بیدرنگ به سویش آمدند و سگها را از او دور نمودند. از شدت خستگی دیگر تحمل نداشت که روی پاهایش بایستد، لذا با دستش به دوش یکی از این دو نفر تکیه داد. آن دو وقتی حال او را مشاهده نمودند جریان را جویا شدند، ولی از آنجائی که بسیار خسته بود و نفس نفس میزد از فرط خستگی قادر به سخن نبود. همراه با آنان به طرف منزلشان حرکت کرد. وقتی اولین خانههای روستا را دید شادمان شد، وارد ده شدند اما هرچه میرفتند به خانه نمیرسیدند تا آنکه از شدت خستگی اعضای بدنش به درد آمد. کمر درد شدید موجب شد به دیوار خانهای تکیه دهد و گریه کند. برحسب اتفاق آن منزل، منزل صاحب گوسفندان بود. با راهنمایی صاحبخانه وارد حیاط شد کنار حوض قدیمی رفته و خواست که دست و صورتش را بشوید، اما صاحب خانه ممانعت کرد و گفت سرما میخوری.
وارد اتاق شد، آن قدر خسته بود که خوابش میآمد. چای و نان آوردند اما چیزی نمیتوانست بخورد. صاحبخانه خواست که او شب را در آنجا بماند و فردا برود. ولی او عذر آورد و گفت هر طور شده باید به خانه برود. صاحبخانه عذرش را نپذیرفت. وقتی پذیرفت که از زبان او شنید که فردا به جبهه جنگ میخواهد برود.
او از صاحب خانه تقاضا نمود به هر نحوی شده وسیلهای فراهم کند تا به خانه برود. نیم ساعتی گذشت صاحبخانه که برای یافتن وسیله به داخل روستا رفته بود، برگشت و خبر آورد، همسایهمان از شهر تاکسی تلفنی دربست کرده و موقع برگشتن خالی است. او از شنیدن این خبر بسیار خوشحال گردید و از آنان خداحافظی نمود و سوار بر تاکسی شد. هنوز آثار خستگی برطرف نشده بود. راننده پرسید: خیلی خسته هستی؟ در پاسخ فقط این جمله را گفت: دوازده کیلومتر راه را شبانه دویدهام تا به این روستا رسیدهام و توضیح دیگری نداد.
بخش فرهنگ پایداری تبیان