فکر آینه است. آینه باید صاف باشد
تبهای اولیه
شده تا حالا رو به روی آینه ی قدّی بایستی؟
خودت را که نگاه می کنی، یکهو دهنت وا می ماند که: خدایا ! این منم؟؟!! چرا انقدر چپر در چلاق شده قیافه ام؟ کمی که تکان می خوری متوجه خط وسط آینه می شوی. اشکال از آینه است. موج دارد. صاف نیست...
سر سفره نشسته ای و منتظر غذا. از قضا امروز غذا حاضر نیست. سرت را گرم قاشق و بشقاب خالی می کنی. نگاهت دوخته می شود به قاشق. همه ی صورتت جمع شده است توی گودی قاشق. انگار مچاله ات کرده اند و پرت شده ای توی قاشق. برمی گردانی اش. یکباره صورتت پف می کند. به بادکنکی شبیه می شوی که از حد بزرگی نزدیک است بترکد. اشکال از سطح براق قاشق است. صاف نیست...
هر چه صدایش می زنی بیدار نمی شود. دیشب دیر وقت خوابیده... یک ساعت بعد دوباره می آیی. هنوز خواب است.
سری تکان می دهی و به طرف تختت می روی. دادگاه را آماده کرده ای و حکم را صادر:
بیا. اینم از بچه مذهبی های ما. نماز صبحشو به زور می خونه. اصلا معلوم نیست بخونه یا نه. چقدر بدم میاد ازین کسایی که فقط تو ظواهر مذهبی ان ...
احتمال هم نمی دهی که شاید نمازش را خوانده و خوابیده. گناهش همین بوده که نمازش را به جماعت نخوانده. آرام و یواشکی به خودت نگاه می کنی. نماز شب با حال. نماز صبح به جماعت. دو صفحه ای هم تلاوت قرآن. در آینه ی فکرت فقط خودت را می بینی. آنقدر بزرگ که جایی برای دیگران نگذاشته ای. اشکال در آینه ی فکر توست. صاف نیست...
فکر آینه است. آینه باید صاف باشد. صاف...
برداشتی از حکمت 365 نهج البلاغه : الفکر مرآة صافیه و الاعتبار منذر ناصح و کفی ادبا لنفسک تجنّبک ما کرهته لغیرک
(اندیشه آیینه ای روشن،و عبرت آموختن بیم دهنده ای خیر خواه است. و برای ادب کردن نفست کافی است که از آنچه برای دیگران نمی پسندی دوری کنی.)
و بخشی از حکمت 150 : یستعظم من معصیة غیره ما یستقل اکثر منه من نفسه..
(گناه دیگران را بزرگ می شمارد در حالی که خود بزرگتر از آن را مرتکب می شود.)
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ
ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ
ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ
ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ
ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ
ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ
ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎ� �� ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ
ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ
ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ
ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ
مامان گفت: کارش همينه. نبايد ازش پول قرض ميکردي». بعد به طرف تلفن رفت و شماره گرفت: بذار ببينم ميشه از خانم احمدي قرض کنيم».
مامان گفت: هيس! مثل اين که گرفت. الو خانم احمدي! سلام. الهي قربونت برم من! چند وقته کمپيدايي. دلم برات تنگ شده بود. زنگ زدم فقط حالت رو بپرسم... من بد نيستم. به مرحمت شما!».
بابا گفت: عرض کنيد، سلام مخصوص بنده رو هم خدمت آقاي احمدي برسونن».
بابا اين جمله را آن قدر بلند گفت که آن طرف گوشي هم بشنوند. مامان دوباره جمله بابا را تکرار کرد. مامان که سيم تلفن را چند باري دور دستش پيچيده بود، گفت: والّا، غرض از مزاحمت، ميخواستم ببينم يه چند تومني پول داريد به ما قرض بديد؟...
والّا پونصد تومن!».
بعد، صورت مامان سرخ شد: نه، اين چه حرفيه. خواهش ميکنم! دشمنتون شرمنده» و زود خداحافظي کرد و گوشي را محکم کوبيد. در حالي که دستهايش را توي هوا ميچرخاند و دهانش را مثل وقتي من گريه ميکردم کج ميکرد، گفت: شرمندهام به خدا. زنيکه معتاد، خدا شرمندت کنه!».
بابا سيگارش را روشن کرد و گفت: گفتم فايده نداره! الکي خودت رو پيش اين آدماي بيارزش، کوچيک کردي».
مامان که تازه چشمش به من افتاده بود، گفت: دختر گلم، برو تو اتاقت با عروسکات بازي کن. برو دختر گلم».
فکر کردم اگر بروم توي اتاقم، مامان، دستهايش را توي هوا ميچرخاند و با دهن کجکرده ميگويد: من پفک ميخوام. من بستني ميخوام. دختره بيتربيت! بعد بابا يک سيگار ديگر روشن ميکند و ميگويد: دختره بيتربيت، با اون عروسکاي معتادش.
لج کردم و همان جا نشستم. مامان دوباره توي فکر رفت. بعد به بابا گفت: زنگ بزن به آقاي بهرامي، با خواهش و تمنّا، چند روزي مهلت بگير».
بابا گفت: عمراً به اون آدم عوضي التماس کنم».
مامان که کلافه شده بود، بلند شد و گُلهاي قالي را زير پايش له کرد. بعد گفت: پس چيکار کنيم؛ الآنه که با مأمور بياد درِ خونه. زنگ بزن بگو قراره هفته بعد وام بدن. يه دروغي سرِ هم کن بگو ديگه. واي که من از بيعُرضگي تو دقمرگ شدم!».
بابا به طرفِ تلفن رفت و گوشي را برداشت و شماره گرفت: پس بيا خودت بگو».
مامان، گوشي را از دست بابا گرفت و توي گوشي با لبخند گفت: سلام آقاي بهرامي. حال خانواده محترم چه طوره؟ شرمندهام به خدا! قراره هفته بعد، يه وامي بهمون بدن. حالا شما لطف کنيد و يه چند روز ديگه صبر کنيد».
بعد، کمي مکث کرد تا حرفهاي آقاي بهرامي را بشنود و گفت: شما درست ميفرماييد. اشتباه کرده! عصباني بوده يه چيزي گفته. شما به بزرگواري خودتون ببخشيد. من معذرتخواهي ميکنم... . چشم، لطف کرديد. إن شاء الله جبران کنيم... حتماً، مطمئن باشيد. به خانم سلام برسونيد. خداحافظ».
مامان، گوشي را گذاشت و گفت: خدا رو شکر. اين آقاي بهرامي هم آدم بدي نيست ها!».
بابا گفت: تا حدودي هم حق داره بنده خدا، پولش رو ميخواد».
مامان، دوباره به من نگاه کرد و گفت: تو که هنوز اين جايي؟ مگه بهت نگفتم برو تو اتاقت؟».
بلند شدم و به طرف اتاقم به راه افتادم. تا حالا حتماً عروسکهايم پشت سرم کلّي حرفهاي بد بد زده بودند. من هم ديگر از هيچ کدامشان خوشم نميآمد. به بابا ميگويم برايم يک عروسک تازه که از همهشان خوشگلتر باشد بخرد. رفتم توي اتاقم، ديدم همه عروسکهايم نشستهاند و الکي به من لبخند ميزنند. من هم الکي گفتم: سلام عروسکاي خوب و خوشگلم. من شما رو با هيچ چي تو دنيا عوض نميکنم.
حديث زندگي :: خرداد و تير 1387، شماره 41
ـ با کي؟ کجا؟
دستي را که غنچه نداشت، از زير چادر بيرون آورد و دستم را گرفت و کشيد: بيا برويم، ميفهمي!».
در پيادهرو به راه افتاديم. پيادهرو از باران ديشب، هنوز خيس بود.
ـ بگو ديگر، با کي قرار داري؟
ـ چه قدر کمصبري!
نگاهم به کافيشاپهاي رنگارنگ خيابان بود. گفتم: من ميشناسمش؟
روي شيشه يکي از کافيشاپها خواندم: نسکافه داغِ داغ. جواب داد: تقريباً!».
غنچه، با قطرههاي نقرهاي شبنم روي صورتش، هنوز هم از لاي چادر، بيرون را نگاه ميکرد.
گفتم: شايد بخواهد تو را تنها ببيند. نگويد اين کي است با خودت آوردهاي؟
نگاه کردم به دختر و پسر جواني که پشت يکي از شيشههاي دودي، رو به روي هم نشسته بودند.
دوباره، غنچه را به بينياش نزديک کرد. گفت: نه، اتّفاقاً اگر تو را ببيند، خوشحال ميشود، برويم آن طرف خيابان».
از خيابان رد شديم. به کافيشاپ بزرگِ رو به رويمان اشاره کردم: اين جاست؟».
سر غنچه را به طرف بالا تکان داد يعني: نه!
رسيديم به گلزار شهدا.
گفتم: چه قدر ديگر بايد راه برويم؟
گفت: قرارمان همين جاست!».
حديث زندگي :: خرداد و تير 1387، شماره 41
یه روز با یکی از بچه ها می رفتیم .ادم درستی بود .بچه ها بی خودی اذیتش می کردند(خیلی مذهبی بود دیدید که بعضی ها دوست دارند ادم های مذهبی را اذیت کنند ) .کمی که رفتیم دیدیم دو تا ادم الکی خوش دارن به هم ما را نشون میدن وهر هر میخندن . بعد پیچید اونور تر دید دوتا ادم دیگه دارن اداش رو در می اورند .من زورم گرفته بود می خواستم برم حسابشون برسم . گفت یه کم صبر کن یا خدا هدایتشون میکنه یا ما همون جایی که قران گفته تو اون روز از اونها میخندیم .
از اون روز حساب کار اومد دستم نه بابا دنیا صاحب داره .(اخه می دونید دیگه تا دوتا ادم مذهبی را ملت همیشه در صحنه می بینند میگن یه حالی از این ادم ها بگیریم )
خدا هم کارش درست گفته حالا که حال گرفتی اول یه روز یه جایی که نفهمیدی تو این دنیا حالت رو می گیرم یه روزم تو اخرت )
[="Tahoma"][="Black"] امام محمد غزالي قبل از آنكه وارد سير و سلوك عارفان شود ؛ به برادرش احمد غزالي كه از عارفان زمان بود ؛ از اهميت نماز جماعت گفت و پرسيد كه چرا شما به مسجد نميائي و پشت سر من نماز نميخواني ؟
احمد غزالي گفت : اگر امام نماز را صحيح بخواند چرا نيايم ؟
امام محمد غزالي گفت مردم از راههاي دور مي آيند تا پشت سر من نماز بخوانند و به فيض نايل شوند و حال تو اينگونه ميگوئي ؟
احمد غزالي آنروز با يارانش در مسجد حاضر شدند و پشت سر برادر نماز خواندند و پس از اتمام نماز ؛ احمد غزالي در گوشه اي از مسجد با ارادتمندان خود نماز را تجديد نمودند ؛ ياران امام محمد غزالي حيرت زده سوال فرمودند كه چرا نماز را تجديد نموديد ؟
احمد غزالي پاسخ داد: ما بنا به شرط عمل كرديم و تا انجا كه امام در فكر آب دادن به اسبها نيفتاده بودند ؛ نمازشان درست بود و پس از ان ديگر صحيح نبود و اينگونه تجديد كرديم .
اين مطلب را به امام محمد غزالي گفتند و در حيرت فرو رفت و گفت :
سبحان الله !!!!! خداوند را ؛ بندگاني مقرب هست كه ايشان جاسوس قلوب مردمانند و از اسرار ؛ فكر و قلوب انسانها مطلع ميباشند و ضمائر ايشان بر آنها هويدا و روشن است ؛ برادرم درست ميگويد كه مرا در اثناي نماز بخاطرم افتاد كه خادم به اسبها آب نداده و............ از آن پس انگيزه گرايشهاي عرفاني در امام محمد غزالي ايجاد شد .
نماز صحيح ؛ تنها قرائت صحيح نيست
[SPOILER]http://baatlaaghe-nejaat.blogfa.com/post-156.aspx[/SPOILER]
[="Tahoma"][="Black"] مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!"
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.