نظریه ضد دینی سارتر نویسنده فرانسوی
تبهای اولیه
لطفا در مورد نظریه ضد دینی سارتر نویسنده فرانسوی توضیح دهید
نقد و بررسی فلسفه الحادی سارتر مبتنی بر اطلاعات فلسفی غرب است. به ویژه اینکه فلسفه او، فلسفهای دیرفهم و مشکلی است که مبتنی بر فهم پدیدارشناسی هوسرل و اندیشههای فلسفی بسیار پیچیده و سنگین هایدگر و همچنین نظریات و فلسفههای دوره جدید، به ویژه دکارت و هگل و مارکس است. بنابراین شناخت فلسفه وی بدون سابقه تاریخی و فلسفی آن امکان ندارد. گذشته از آن، سارتر در کاربرد واژگان به شیوه و سنت سوفسطائیان یونان باستان عمل و با الفاظ بازی میکند. زیرا واژگان که باید بر معانی خاصی دلالت کنند، در فلسفه او به فراسوی حدود زبان قدم مینهند و در عالم اغراق سیر میکنند و این ویژگی، - گذشته از دلزدگی او - بیشتر به تخصص خاص وی در ادبیات باز میگردد که روش بازی با الفاظ را بخوبی بلد است. این دو مورد را با سرخوردگی و حالت دورنگرایی سارتر همراه کنیم، ملاحظه میکنیم که با فلسفهای محال و پارادکسیکال مواجه هستیم. به این دلیل فلسفه او حتی در میان فلاسفه اگزیستانس نیز کمتر مورد توجه قرار میگیرد. فلسفه سارتر بیشتر در جنبشهای اجتماعی نمود پیدا کرده است که به نوعی از وضع موجود دلزده شدهاند و به نام آزادی به دنبال نوعی اباحهگری هستند تا همه چیز برای آنها مجاز شود و از هر قید و بندی رهایی یابند. زیرا سارتر تأکید میکند که اگر حقیقتی است، صرفاً در باطن افراد است نه خارج یا مبدأ متعالی. به عبارت دیگر سرچشمه همه صور موجود و کمالات انسانی در وجدان افراد انسانی است نه حقیقتی منزه و برتر از عالم امکان و خداوند جهانیان. بدین ترتیب فلسفه سارتر به فلسفه نیستی و عدم و اصالت انسان تقلیل پیدا میکند. سارتر در مهمترین کتاب خود که موسوم به «هستی و نیستی» است؛ از سه هستی سخن میگوید: «وجود فی نفسه» یا «هستی به خودی خود» و «وجود لنفسه» یا «هستی برای خود» و «وجود لغیره» یا «هستی برای دیگری». هستی به خودی خود، وجودی ناآفریده است که قابل تبیین نیست و بدون علت و بدون جهت است و بنابراین گزافه و محال و ناضروری و بلکه زیادی و بکلی فارغ از معنی است.(1) به نظر سارتر هستی به خودی خود، در واقع همان نیستی است. در مقابل آن هستی برای خود مطرح است که همان انسان میباشد و به این دلیل برتر از هستی به خودی خودی در اشیاء است. وجه ممیز و مشخصه انسان نیز وجدان و شعور یا حس باطن اوست. تنها انسان است که وجودش مقدم بر ماهیتش است. انسان هم دارای ثبات نیست. اما هستی برای دیگران نیز قابل تعقل نیست و سعی در شناسایی آن، سعی بیحاصل است. بلکه هستی برای دیگران صرف فرض نفسانی و ذهنی است. بنابر این از نظر سارتر تنها وجود انسان که هستی برای خود است، واقعیت دارد.(2) سارتر هیچگاه برای سخنان خود، دلیلی ارائه نمیدهد، بلکه در فلسفه نیز همانند داستانهایش با صرف بازی با الفاظ و نگرشی بدبینانه به جهان و انسان، انسانی که دچار بیهودگی است و با استناد به روش سوفسطائیان، طرح خود را میریزد؛ طرحی که دارای اشکالات مهم منطقی است. آیا هیچ انسان عاقلی است میتواند وجود فی نفسه و لغیره را نفی کند؟ پاسخ وجدان روشن است؛ یقیناً آنها قابل انکار نیستند و با کمترین توجهای وجودشان ثابت است. دلیل این گونه سخن سارتر را باید در مشکلات روحی و واهمههای شخصی وی جستجو کرد. ژان وال فیلسوف بزرگ و معاصر فرانسوی درباره فلسفه سارتر مینویسد: «وجه تمایز فلسفه اصالت هست بودن سارتر، بیشتر این است که آن یک فلسفه محال یعنی خلاف قوانین عقل است و گزافه و هرزهدرا است...به طور عموم فلسفه محال خود ناقض و مخرب خود است، درست مانند مذهب لاادریه که با آن قرابت نزدیک دارد. زیرا در صورت و معنی آن نوعی تعارض هست، چه از آن جهت که فلسفه است، فکری منضبط و مرتبط و استدلالی است، اما از آن روی که فلسفه محال است، متعلق آن فکر ناکردنی است. پس یا فکر میکند و به متعلق خود نمیرسد و آنچه فکر میکند آن نیست - یا اینکه به متعلق خود میرسد: درست در این لحظه است که دیگر فکر نمیکند و خود را حذف و منتفی میکند و جا را به تجربهای وامی گذارد، به تقریر و بیان ناآمدنی. از این گذشته و مخصوصاً در فلسفه سارتر تنازعی میان اختیار و حقیقت هست...این فلسفه فقط برای آورنده و اختیار کننده آن خوب و حقیقی است، نه برای کسان دیگر. لذا دیگر نمیتوان آن را به عنوان حقیقی، صاف و ساده معرفی کرد. بلکه چون حاصل انتخابی است توجیهناپذیر، در واقع جز اظهار رأی شخصی و جز حدیث نفسی دراز آهنگ نیست.»(3) به هر حال سارتر فلسفه خود را اگزیستانسیالیسم الحادی مینامد.(4) بنابر اعتقاد او نه تنها مفهوم خداوند امری محال است، بلکه تلاش وجدان انسانی برای خدا شدن هم امری عبث است. وی برای اولین بار در تاریخ فلسفه سعی میکند دلایلی در عدم و جود خداوند بیاورد.(5) وی دو - به اصطلاح استدلال - برای نظریه خود میآورد. در استدلال نخست به نظر وی در مفهوم خداوند تناقض نهفته است. زیرا مفهوم خالق تلفیق کامل میان هستی و نیستی است. بنابر این وجود خداوند محال است. سارتر در این استدلال، صورتاً از روش قیاس استفاده میکند: 1 - مفهوم خالق تلفیق کامل میان هستی و نیستی است. (صغری) 2 - تلفیق میان هستی و نیستی تناقض است و تناقض محال است. (کبری) 3 - وجود خداوند محال است. زیرا مبتنی بر تناقض است. (نتیجه) سارتر هیچ دلیلی برای مدعای خود ارائه نمیدهد. اما مشکل استدلال سارتر در این است که مفهوم خالق و آفریننده تلفیق میان هستی و نیستی نیست و خداوند متعال خالق چیزهاست و همه چیزها را از دایره نیستی به شمول هستی میآورد و چه تناقضی در این مطلب است؟ آیا انسان که در ذهن خود، موجودی خیالی را میآفریند، دچار تناقض است؟ در همین لحظه در ذهن خود، پرندهای به نام سیمرغ را با ویژگیهای منحصر بفرد خلق کنید. آیا ذهن شما دچار تناقض شد و شما به عنوان آفریننده چنین موجودی به دره محال گرفتار آمدید؟ یا اینکه با چنین آفرینشی قدرت خود را نمایان کردید؟ اگر واقعاً سخن سارتر درست باشد، همه ادیبان و شاعران و هنرمندان که به خلق آثار بدیع دست میزنند، دچار تناقض ذاتی هستند و در حقیقت در پرتگاه محال و ناممکن فرو رفتهاند؛ حتی خود سارتر نیز در خلق افسانه خود که نام فلسفه بر آن نهاده است، کاری محال انجام داده است و وجود او به عنوان آفریننده فلسفه و ادبیات خاص خود، امری محال و متناقض است. زیرا تلفیقی بین هستی و نیستی کرده است و دچار تناقض گردیده است. این همان است که ژان وال از آن تعبیر به فلسفه محال میکند که خلاف عقل و گزافه و هرزه است. زیرا از طریق فلسفه که باید فکری منضبط باشد، به آموزه فکر ناکردنی میرسد و این تناقض درونی فلسفه سارتر است که وی را به بن بست میکشاند. این تناقض درونی در اندیشه او رسوخ کرده و او را پریشان نموده و به این جهت خداوند را نیز همانند فلسفه خود امری محال میپندارد. سارتر در دلیل دوم خود، وجود خداوند را با آزادی انسان در تضاد میداند. وی با استناد به سخن معروف داستایوسفکی «اگر خدا وجود نداشته باشد، همه چیز مجاز است» میگوید ایمان به خدا، ایمانی نادرست است و مبتنی بر تناقض است. زیرا انسانها که باید بار مسئولیت آزادی را بر دوش بکشند، سعی دارند از بار مسئولیت آزاد مطلق شانه خالی کنند و با اختراع خدا به محدود کردن آزادی مطلق خود بپردازد. پس برای انسان آزاد، خداوند وجود ندارد. این سخن سارتر نیر باطل است. زیرا اولاً آزادی مطلق وجود ندارد. همه انسانها در محدوده هایی زندگی میکند که محدود به زمان و مکان و شرایط محیطی و بسیار محدودههای دیگر است. ثانیاً زندگی بدون خداوند، اگرچه موجب زندگانی اباحهگرانه میشود که فرد خود را مجاز به هر کاری میداند، اما این عین اسارت و بردگی است، نه آزادی! زیرا زندگی بدون معنی است، انسان را به پوچی و بی هویتی و بحران هویت میکشاند؛ امری که امروزه روز در جهان معاصر اتفاق افتاده است. آزادی نه تنها مخالفت و مقابله با حقیقت نیست، بلکه قدرت انتخاب بین دو امر - نیک و شر - است و در مقابل اباحهگری به معنای انتخاب شر است. داستایوسفکی در داستانهای خود به ویژه «برادران کارامازوف» بخوبی این نوع اباحهگری را عیان میکند و این معمای انسان در دوره جدید است. در حقیقت آنچه سارتر به دنبال آن است، آزادی نیست، بلکه پناه آوردن به امر محالی است که دنیای «لزج» نام دارد و عکسالعمل ذاتی انسان در برابر آن «تهوع» است.(6) و این همان نیهلیسم و نیستانگاری منفعلی است که غرب را گرفتار خود کرده است. آری فلسفه سارتر بیان چهره واقعی غربی است که به نیستی مطلق رسیده و همه چیز را مجاز میداند و خدا را حتی در میان حتی - به اصطلاح - مومنان آن نیز به فراموشی سپرده است، فراموشی خداوندی که همه جا هست و بر همه؛ قدرتش نمایان. و چه سخت است این نسیان. قرآن به این فراموشی اشاره دارد «نسو الله؛ خدا را فراموش کردند»(7) و دو ثمره تلخ بر آن میشمارد: 1 - خداوند نیز آنها را فراموش میکند: «فنسیهم»(8) فراموشی خدا به این معنی است که انسان را ترک میکند و تنها میگذارد و به خود وا میگذارد. انسان در چنین حالتی هر هرزهای را به نام فلسفه و ادبیات میپذیرد و نامعقولترین سخنان را معقول میپندارد. 2 - براثر اینکه خداوند انسان را ترک کرده و تنها گذارده است، در این دنیای «هبوطکرده» دچار خودفراموشی میشود: «فانساهم انفسهم»(9) این همان بحران هویت و جهان و انسان از خود بیگانه است که به نیستانگاری منفعلانه نیز معروف است و جهان معاصر را پر کرده است. نتیجه الحاد سارتری را داستایوسفکی - سالها پیش از وی - چنین بیان کرده است: «اگر خداوند وجود داشته باشد، همه اشیاء به او وابستهاند و من نمیتوانم هیچ کاری خارج از مشیت او انجام دهم. اگر او وجود نداشته باشد، همه چیز به من وابسته است و من مقید به آشکار کردن و به نمایش گذاردن استقلالم هستم...برای ثابت کردن استقلالم در بالاترین نقطه و نیز آزادی مخوفم، خود را خواهم کشت.»(10) -----------------------پی نوشت ها:1) سارتر چون نمیتواند درک درستی از این نوع هستی داشته باشد و از آنجا که در بند ماهیت است و چنین هستیای نه در بند ماهیت اسیر است و نه به کمند شناختهای عقل جزیی در میآید، چارهای ندارد که آن را انکار کند و بیمعنی بنامد. در حقیقت، تنها نوع هستی که همه حقیقت و معنی را در خود جای داده است و به تعبیر قرآن «لا تدرکه الابصار» است و به همین دلیل قابل شناسایی عقول جزیی نیست؛ از نظر ظاهربینان «یعلمون ظاهراً من الحیوة الدنیا و هم عن الاخرة هم غافلون» (روم: 6) هرزه و گزافه پنداشته میشود. اگر چشم دل باز میکردند، با همه هستیشان میدیدند که او هست و همه هستی را پر کرده و غیر او نابود و هیچ است.2) و این عین سوفسطائی گری است که خود سارتر نیز در زندگانی عملی و روزمره خود به آن پایبند نیست.3) وال ژان، و روژه ورنو؛ نگاهی به پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن؛ برگرفته و ترجمه یحیی مهدوی، انتشارات خوارزمی ؛ صص: 281 - 282؛ چاپ اول 13724) سارتر، ژان پل، اگزیستانسیالیزم یا مکتب انسانیت، ترجمه حسین قلی جواهرچی، ص: 12، انتشارات فرخی 13445) جمال پور، بهرام، انسان و هستی، صص: 206 - 207؛ نشر هما، چاپ اول 13716) هر دو اصطلاح از سارتر است.7) توبه: 68 و حشر: 198) توبه: 67؛ «فاء» فنسیهم - پس خدا آنها را فراموش کرد؛ نتیجه خدافراموشی آنها ست که فرمود: «نسوا الله» پس «فنسیهم» و این اولین ثمره تلخ خدا فراموشی است.9) حشر: 19؛ پس خداوند خودشان را از یادشان برد.10) صانعپور، مریم، خدا و دین در رویکردی اومانیستی، موسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر؛ ص: 186؛ چاپ اول 1381