وصیتنامه و دلنوشته های ادبی و عاشقانه شهدا

تب‌های اولیه

176 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سید مرتضی آوینی در سال 1326 ش. در شهرری، واقع در جنوب تهران، به دنیا آمد. پدرش مهندس معدن بود. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران سپری کرد و در سال 1344 ش. دیپلم گرفت. همان سال وارد دانشکده‌ هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. رشته تحصیلی او معماری بود. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. در سال 1354 ش. فوق‌لیسانس معماری گرفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی آوینی به فیلم‌سازی روی آورد. او به گروه تلویزیونی جهاد سازندگی رفت و شروع به ساخت فیلمهای مستند کرد. نخستین فیلم او درباره سیلی بود که در سال 1358 ش. در خوزستان آمد. فیلمهای مستند بعدی او یکی «شش روز در ترکمن صحرا» بود که درباره اقدامات ضد انقلاب در منطقه گنبد تهیه شد و دیگری «خان گزیده‌ها» بود که درباره خانهای منطقه فیروزآباد فارس ساخته شد. آوینی با شروع جنگ (31 شهریور 1359) و محاصره بندر خرمشهر به این شهر رفت و با یاری همکارانش فیلم «فتح خون» را ساخت. سپس مجموعه «حقیقت» را برای شهر آبادان تهیه کرد. مشهورترین کار آوینی ساخت مجموعه تلویزیونی «روایت فتح» بود که از سال 1364ش. از تلویزیون پخش شد. روایت فتح، از آنجا که چهره واقعی جبهه‌های جنگ را نشان می‌داد مورد توجه قرار گرفت. آوینی، متن این فیلمها را خودش می‌نوشت و گویندگی آن را نیز به عهده داشت. او غیر از ساخت فیلم‌های مستند، فعالیت چشمگیری نیز در مطبوعات داشت. مقالات او ابتدا در ماهنامه اعتصام چاپ شد و بعدها در ماهنامه جهاد. او از سال 1368 ش در ماهنامه سوره مقاله می‌نوشت. مدتی نیز سردبیر آن بود. مجموعه مطالبی که او در سوره چاپ کرد بیش از 2500 صفحه است. از کارهای دیگر او راه‌اندازی ماهنامه «ادبیات داستانی» و تأسیس «دفتر مطالعات دینی هنر» در حوزه هنری بود. آوینی در سال 1371 ش. بار دیگر ساخت مجموعه تلویزیونی روایت فتح را آغاز کرد و راهی مناطق مختلف جنگی شد. او شنیده بود، دالانهایی در منطقه فکه پیدا شده که پیکر دهها رزمنده ایرانی در آنجا مدفون است. در 20 فروردین 1372 او و همکارانش به آن منطقه رفتند. پای سید مرتضی آوینی روی یک مین خنثی نشده رفت. در اثر انفجار، یک پای او قطع شد و بر اثر شدت خون‌ریزی در راه بیمارستان به شهادت رسید. مهندس سعید یزدان‌پرست نیز در این حادثه شهید شد.
فیلمهای ساخته شده آوینی که از تلویزیون پخش شد 25 مجموعه بود. نوشته‌های او نیز تاکنون در دوازده جلد کتاب منتشر شده است. به نقل از : دایرۀ‌المعارف انقلاب اسلامی (وابسته به حوزه هنری)، ج1، ص 23 منبع: موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی

خرمشهر شقایقی خون‌رنگ است كه داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانه‌های شهر را قفسی درهم‌شكسته بدان كه راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز كنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند كه در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنكه گردن‌ها را باریك آفریده‌اند تا در مقتل كربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟ و مگر نه آنكه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند كه حسین را از سر خویش بیش‌تر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنكه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، كه كره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟ و مگر از درون این خاك اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز كرم‌هایی فربه و تن‌پرور بر می‌آید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های كوچك كه به كوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنكه پرنده‌ی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی كه مقصد را در كوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد.

‌سید صالح خاطراتی از مجید خیاطزاده تعریف می‌كند.

‌‌زندگی زیباست، اما از مجید خیاطزاده بازپرس كه زندگی چیست. اگر قبرستان جایی است كه مردگان را در آن به خاك سپرده‌اند، پس ما قبرستان‌نشینان عادات و روزمرگی‌ها را كی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی كه مقصد را در كوچ می‌یابد از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...

سید صالح موسوی نمی‌توانست شهادت مجید را ببیند و ندید. خبر شهادت او را در پِرشِن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو می‌دانی كه هر تعلقی، هر چند بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی كه جان را به صاحب جان پیوند می‌دهد كوچك است. پیكر مجید را برادرش رضا غسل داد كه اكنون خود او نیز به قبیله‌ی كربلاییان الحاق یافته است.

‌‌محل قبلی كتابخانه‌ی امام صادق و منزل شهید جهان‌آرا
‌‌اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیله‌ای مسكن گزیده‌اند كه نور می‌خورند و نور می‌آشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور می‌رسد كه از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه‌سبز آن، جاودانان حكومت دارند.

این نام‌ها كه بر زبان ما می‌گذرند، تنها كلماتی نگاشته بر شناسنامه‌هایی كه بر آن مهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سر و كار نداریم و از درون همین اوهامِ سراب‌مانند نیز تلاش می‌كنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندكی بیش نیست.

پروانه‌های عاشق نور بال در نفس گل‌هایی می‌گشایند كه بر كرانه‌ی سبز این چشمه‌ها رسته‌اند. و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نورالانوار تابیده است كه ظاهرتر و پنهان‌تر از او نیست. و مگر جز پروانگان كه پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست كه معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان كه لذت این سوختن را چشیده‌اند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟

كتابخانه‌ی مسجد امام جعفر صادق بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و اینانند قبیله‌ی نورخواران و نورآشامان. و قوام این عالم اگر هست در اینان است واگرنه، باور كنید كه خاك ساكنان خویش را به‌یكباره فرو می‌بلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود كه می‌تپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آن‌گاه نیز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزیر شدند كه به آن سوی شط خرمشهر كوچ كنند، باز هم مسجد جامع مظهر همه‌ی آن آرزویی بود كه جز در بازپس‌گیری شهر بر آورده نمی‌شد. مسجد جامع، همه‌ی خرمشهر بود.

خرمشهر از همان آغاز خونین‌شهر شده بود. خرمشهر خونین‌شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم‌آوران و بسیجیانِ غرقه‌درخون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می‌توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیكرهاشان زیر شنی تانك‌های شیطان تكه‌تكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پیوست. اما... راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا در نمی‌یابند. گردش خون در رگ‌های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین‌تر است و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر است. راز خون در آنجاست كه همه‌ی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه‌ی حیات و از ترك این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیش‌ترین از آن كسی است كه دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست كه محبوب، خود را به كسی می‌بخشد كه این راز را دریابد. و آن كس كه لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی‌یابد.

آنان را كه از مرگ می‌ترسند از كربلا می‌رانند. مردانِ مرد، جنگاوران عرصه‌ی جهادند كه راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه‌ی آتش جسته‌اند. آنان ترس را مغلوب كرده‌اند تا فتوت آشكار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤ‌انسان حقیقت آنانند كه ره به سرچشمه‌ی فنا جُسته‌اند.

آنان را كه از مرگ می‌ترسند از كربلا می‌رانند. وقتی كار آن‌همه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبی عاشورایی بر پا شود و كربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند...

كربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا چنین كرد تا جز شایستگان كسی در آن كربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است كه ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند؛ حكمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی‌انتهای نورِ نور كه پرتوی از آن همه‌ی كهكشان‌های آسمان دوم را روشنی بخشیده است.

ای شهید، ای آن كه بر كرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی بر آر و ما قبرستان‌نشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون كش.

برگرفته از مقالات شهیدآوینی

روحش شاد!

حجت الاسلام دانشمند :
اگر من از مظلومیت رهبر بگویم شاید دلتان خون بشود ، خیلی مظلومند ایشان .
این موضوع را من با یک واسطه می گویم .
با یکی از محافظ های آقا در حرم امام رضا (ع) روبروی ضریح،دو به دو با هم بودیم
گفتم از آقا چه خبر ؟
میگفت ما روزهای دوشنبه، ( این را میگفت و گریه میکرد ) می رویم
به خانواده شهدا سرکشی میکنیم . آقا می فرمودند به خانواده
شهدا نگویید که ما می آییم که به زحمت نیافتند .
یک ربع قبل آقا در ماشین هستند ما درب میزنیم و میگوییم آقا می خواهند
تشریف بیاورند منزل و یک سلام و علیکی با مادر و پدر شهید نمایند .
یکبار رفتیم درب خانه دو شهید، من خودم رفتم
دیدم درب باز است و آب و جارو کرده اند.
درب زدم ،
مادر شهید آمدند دم درب و گفتند: آقا کــــــــــو ؟
گفتم: کدام آقا ؟
گفت : مقام معظم رهبری کجاست ؟
گفتم : شما از کجا می دانید ؟
شروع کرد به گریه کردن،
گفت دیشب خواب بچه هام را دیدم، بچه ها آمدند گفتند
خوش بحالت، فردا سید علی می خواهد بیاید خانه تان .
اینجا که رسید، مقام معظم رهبری هم رسیدند به درب خانه .
بعد مادر شهید گفت من خواب دیدم که امام هم تشریف آوردند و گفتند
فردا سید علی آقا می خواهند بیایند، ما هم تبریک می گوییم .
و یک مطلبی هم امام فرمودند و پیغام دادند که من به شما بگویم .
مقام معظم رهبری فرمودند چه پیغامی !؟
مادر شهید گفتند : امام فرمودند سلام ما را به سید علی آقا برسانید و به ایشان
بگویید اینقدر از خدا طلب مرگ نکن ! فرج نزدیک است انشاءالله .
آقا خیلی گریه کرد . . .

منبع: پایگاه صالحات ، وبلاگ: مولای بسیجی

انا لله و انا الیه راجعون
ای امید نا امید ها، ای ارحم الراحمین و ای مالک روز جزا، بنده ای را دریاب که یک عمر با همه الطاف و مهربانی تو گمراه بود و تو را شکر گذار نبوده، ای خالق بزرگ، خدایا از لطف والای تو می باشد که گاهی به یادت و به ذکر تو می افتم. اما کجا که نمی توانم بگویم حتی در یک لحظه تورا عبادت کردم. ای خالق همه موجودات، از کریمی و از بزرگی و عظمت تو دور نیست، بنده ای را که در مقابل آن همه نعمت های تو و در پیشگاه تو، هیچ عبادتی انجام نداده است، مورد عفو و بخشش بی نهایت خود قرار دهی. ای آنکه آرزوی عفو تو را دارم خدای من چه مرحمت هایی که لیاقت آن را نداشتم و چه راهنمایی هایی که لایق آن نبودم، نمودی.
ای دستگیر انسان ها در هر لغرش، ای نجات دهنده گمراهان و بیچارگان، تحمل عذاب گناهانم و عدالت تو را ندارم. خدایا از تهمت ها و غیبت ها و گناهان خود بگویم یا از وقت کشی ها و ترک فرمان ها و دیگر گناهان بیشمارم که تو بهتر میدانی.
ای کاش سنگ بودم تا از فرمانت اطاعت می کردم و دارای قامت آدمی نبودم که این همه معصیت نمودم و با این همه نافرمانی ها رو به تو نمی آوردم. سال ها در سنگر علم و فضیلت زندگی نمودم اما جز جهل و نادانی و بی اطاعتی کاری انجام ندادم. خدای من حال از این همه لطف و بزرگی تو که مرا به چنین راهی راهنمایی فرموده ای که لایق آن نبودم و از آن بهره برداری ننمودم، عذر می خواهم. ای خدا مرا لحظه ای به حال خودم وامگذار که بدون توجه تو در یک آن پرتگاه سقوط حتمی، گردن گیرم خواهد شد. بار الهی از تو عاجزانه می خواهم که مرا حالتی عطا فرما، که لحظاتی، فقط تو را عبادت و پرستش نمایم. پروردگارا مرا از کسانی قرار مده که این کلام معصوم شامل آن ها می شود " من مات ولم یعرف امام بزمانه مات کمیته الجاهلیه " خدایا مرا آنچنان تعلیم ده که خود می خواهی.
پروردگارا، یگانه آرزویم همین است که عاجزانه از تو طلب می کنم توفیقم ده تا در جبهه ها با برادران عزیزم به همکاری و پیکار در راه تو بپردازم و شرک و نفاق و هواپرستی را از خود دور نمایم، تا از بنده گناه کارت درگذری ای غیاث المستغیثین.
خداوندا، آن حالت عبادت آن شیرینی عبادت را به من بچشان. خالق من به این زودی مرگ را به سراغم مفرست که بسیار خجلم، ای خالق انبیا و ای حامی مکتب رسولانت، از آنجایی که اگر قطره ای از خون مجاهد فی سبیل الله بر روی زمین می ریزد گناهانش را عفو می کنی، آرزو دارم اهدا تمامی خون بدنم را در رحمانیت قبول نمایی ، یا معین الضعفا.
مرا در برقراری حکومت عادلانه اسلامی که خود مقدمه ظهور حضرت مهدی (عج) است و علیه کفر جهانی ثابت قدم نگهدار. پروردگارا، آخرین لحظات عمرم را آنگونه قرار ده که فقط تو را عبادت کنم و با عشق و محبت تو روح من که از گناه پرورش گرفته است به سوی تو با سربلندی پرواز نماید.
" انّی لا اری الموت الاسعاده والحیاه مع الظّالمین الّا برما، هیهات منا الذله " و صد ها بار هیهات منا الذله، آری تسلیم شدن ایرانی مسلمان به مزدوران صدامی ذلت وننگ همیشگی به همراه دارد. خدایا مرگی را که زندگی جاوید به دنبال دارد، می پذیرم. مرگی که سراسر سعادت و خوشبختی می باشد و با جان ودل می پذیرم. مرگی را که با آن زنده می مانم، مرگی را که از جهل و نادانی می رهاند، می پذیرم مرگ سرخ و شهادت در راه حسین (ع) را که آگاهانه است. الهی عمری که می خواهم در راه تو صرف نمایم مرا ببخش و باقیمانده عمرم را فدای یک لحظه از عمر پر برکت امام امت؛ امید مستضعفان، خمینی بزرگ بنما و اگر همه عمرم لیاقت آن را ندارد تا فدای یک لحظه از عمر امام عزیزمان بشود فدای هر کس که به رضای تو انجام وظیفه می کند به خصوص فدای رزمندگان اسلام بنمای. خدایا، پروردگارا، ای نجات دهنده بیچارگان، شهادت را که خود نوعی تکامل است هدفم قرار مده، بلکه توفیقم ده تا شهادت را وسیله مستحکم نمودن رابطه بین خود و خالق یکتا قرار بدهم. خالقم می دانی که در دنیا یک چیز را آرزو دارم وآن اینکه در زندگی با سعادت و با عزت امام بزرگوارمان ( فردی که پیوسته نور از جمالش می درخشد ) بتوانم با تمام هستی خویش در راهت مجاهدت کنم.
ای پدران و مادرانی که برای یاری اسلام و حراست از مملکت قرآنی، فرزندانتان را به خداوند هدیه می دهید، درود خدا بر شما باد. بدانید که نتیجه و ثمره خونبهای فرزندانتان همان حکومت عدل اسلامی خواهد بود
که به یاری خداوند سرتاسر عالم را در سیطره خود خواهد گرفت و بالاخره اگر من لایق آن بودم که خدا مرا پذیرفت و به شهادت که تنها آرزوی من است، رسیدم مرا در گلزار شهدای قم دفن نمایید. چرا که این درس را از قم یاد گرفتم و اگر امکان نداشت قبرم را در بهشت زهرای بهشتی و یاران صدیق او قرار دهید و خاک قبرم را بر سر قبر، بهشتی مظلوم ببرید و طواف دهید که شاید قبر به بدن لاغرم رحم کند و اگر باز هم نشد مرا در مکان شهدا دفن کنید که خداوند رحمتی را که برای شهدا می فرستد، شاید شامل حال این بنده گنهکار نیز بشود.
مادرم، مبادا برایم گریه بکنی، بلکه شکرگزار باش، مادر جان هیج کار خوبی در مقابل آن همه زحمات تو انجام نداده ام. می خواهم که مرا حلالم نمایی که بسیار به دعای تو محتاجم. پس از شهادتم به منازل شهدا برو تا ببینی چه جوانان پاکی تقدیم خدا نموده اند.

حسین رضایی

شهید احمد بذر افشان ابرقویی ، نامی است که بر مزار یکی از شهدای مدفون در قطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران حک شده است. اما این بسیجی شهید در زادگاه خود نیز دارای مزاری دیگر است.
به گزارش افکارنیوز به نقل از مشرق ، شهید احمد بذر افشان ابرقویی ، نامی است که بر مزار یکی از شهدای مدفون در قطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران حک شده است. اما این بسیجی شهید در زادگاه خود نیز دارای مزاری دیگر است.
مطابق با سنگ نوشته ی مزار این بسیجیِ شهید که در زمان شهادت ، تنها ۱۶ سال داشته است ، وی به تاریخ دوم فروردین ۱۳۶۱ ، در جریان عملیات فتح المبین ، بر اثر گلوله باران دشمن ، قطعه قطعه شده و بخش هایی از بدن او در تهران و بخش هایی دیگر در زادگاهش ، «ابرقو» می شود.
بیش از این چیزی از حکایت این بسیجی ۱۶ ساله نمی دانیم.چند جمله از وصیت نامه ی شهید نیز روی سنگ مزارش حک شده به این مضمون:
ای پدر و مادر و دیگران ! از نماز کوتاهی نکنید و سخنان امام امت را که همانند سخنان حضرت محمد در صدر اسلام است ، همه اجرا کنید.

اکبرهای خمینی(ره)

شهید حاج احمد کریمی
فرمانده گردان حضرت معصومه (س)
لشکر 17 علی ابن ابی طالب(ع)
نام پدر:کریم
تولد:1340- تهران
شهادت:24/10/1365- کربلای 5 - شلمچه
محل دفن: گلزارشهدای علی ابن جعفر قم
قطعه 12- ردیف 20- شماره 191

یکی از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم. وقتی رفتم سنگر فرماندهی بهم گفت: دوست دارم شعر کبوتر بام امام حسین (ع) رو برام بخونی. گفتم حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم، آخه برای هر کی که خوندم شهید شده. گفت: حالا که این طور شد حتما باید برام بخونی. هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیر بار نرفت.
شروع کردم به خوندن :

دلم میخواد کبوتر بام حسین بشم من
فدای صحن حرم و نام حسین بشم من...
دلم میخواد زخون پیکرم وضو بگیرم
مدال افتخار نوکری از او بگیرم
همین طور که میخوندم حواسم به حاجی بود. حال و هوای دیگه ای داشت. صدای گریه ش پیچید توی سنگر.
دلم میخواد چو لاله ای، نشکفته پرپر بشم
شهد شهادت بنوشم مهمان اکبر بشم ...

وقتی گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (ع) شد، همون طوری که میخواست. اونقدر پاره پاره که همه بدنش رو جمع کردند تو یه کیسه کوچیک... راوی حاج علی مالکی نژاد

شهید سید محمد شکری
پزشکیار گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله(ص)
نام پدر: کاظم
تولد: 18 دی 1341 - کربلا
شهادت: 12/12/1365 - کربلای 5 - شلمچه
محل دفن: گلزارشهدای بهشت زهرا (س)
قطعه 26 - ردیف 28 - شماره 21

خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟»
انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم «إرباً إربا» یعنی چی؟ می گن آدم مثل گوشتِ کوبیده می شه... یا باید بعد از عملیات کربلای 5 برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم...»
توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته. با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش...

راوی همرزم شهید محمد شکری

زندگینامه شهیدآوینی از زبان خودش

من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام كه درهر سوراخش كه سر می‌كردی به یك خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.
اینجانب - اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در كلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به كمك اسرائیل شتافته و به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان یك پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز كشورهای عربی یك روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به كلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را كه نوشته؟» صدا از كسی درنیامد من هم ساكت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.
ناگهان یكی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم كلی سر و صدا كرد و خلاصه اینكه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یكی از معلمین، كار را درست كرد و من فهمیدم كه نباید وارد معقولات شد.
بعدها هم كه در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌كردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می كردند كه وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم است كه در حدود سال‌های45-50 با یكی از دوستان به منزل یك نقاش‌كه همه‌اش از انار نقاشی می‌كشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می‌كردیم با یك حالت خاصی به ما می‌فهماند كه به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد معقولات شد. تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق متظاهران به روشنفكری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یكی از دانشكده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بی‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه كتاب هایی می‌خواند، معلوم است كه خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم كه«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است كه هركس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
حالا از یك راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشكده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما كاری را كه اكنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین كامل می‌گویم كه تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشته‌های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های كوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمه‌الله علیه»
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
سعی كردم كه خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنین‌اند كسی هم كه فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی كند آنگاه این خداست كه در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی‌ام بر این بوده است.

شروع كار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم كه برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورت‌های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی كشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی كه پیش از ما بوسیله كاركنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به كار شدیم. یكی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود كه فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود كه بیل را كنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، كار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ كاری را مستقلا˝ انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی كه در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم كوچكی نیز – اگر خدا قبول كند – به این حقیر می‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هیچ.

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته‌ام. آرشیتكت هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بیش از یكصد فیلم ساخته ام كه بعضی عناوین آنها را ذكر می كنم: مجموعه«خان گزیده‌ها»، مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیك به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. یك ترم نیز در دانشكده سینما تدریس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثی را كه برای تدریس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در كتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقاله‌ای با عنوان تأملاتی درباره‌ سینما كه نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام.

اینجانب ناصرالدین باغانی بنده حقیر درگاه خداوندی ام. چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم. سخنم را درباره ی عشق آغاز میکنم
مارا به جرم عشق مواخذه می کنند گویا نمی دانند که عشق گناه ما نیست. اما کدام عشق؟ خداوندا! معبودا! عاشقا! مرا که آفریدی عشق پستان مادر را به من یاد دادی اما بزرگتر شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضا نمی کرد پس عشق به پدر و مادر را به من ودیعت نهادی، مدتی گذشت دیگر عشق را آموخته بودم اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه . به دنیا عشق ورزیدم.به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم. به دانشگاه عشق ورزیدم اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد یعنی عشق به تو.فهمیدم که لا ینفع مال و لا بنون...فهمیم وقتی شرایط عوض شود یفرالمرء من اخیه و صاحبته و بنیه و امه و ابیه و ... پس به عشق به تو دل بستم ، بعد از مدتی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم و دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری ، فهمیدم که در این مدت که فکر میکردم عاشق تو هستم اشتباه می کرده ام این تو بودی که عاشق من بوده ای و مرا می کشاندی.
آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت می نشستی اما من بدبخت ناز می کردم و شب خلوت را از دست می دادم و می خوابیدم اما تو دست برنداشتی و اینقدر به این کار ادامه دادی تا بالاخره من گریز پای را به چنگ آوردی و من فکر میکردم که با پای خود آمده ام. وه چه خیال باطلی!!!
اما شهادت چیست؟
شهادت خلوت عاشق و معشوق است. شهادت تفسیر بردار نیست ، ای آنانکه در زندان تن اسیرید به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصه شهادت عاجزید. فقط شهید می تواند شهادت را درک کند. شهید کسی نیست که ناگهان در خون بغلتد و نام شهید را برخود بگیرد.شهید در ان دنیا قبل از اینکه در خون بتپد، شهید است و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی توانید بشناسید و بفهمید بعد از وصلشان نیز هرگز نمی توانید درکشان کنید. شهید را شهید درک می کند. اگر شهید باشید، شهید را می شناسید وگرنه آیینه زنگار گرفته چیزی را منعکس نمی کند که نمی کند.
برخیزید و

فکری به حال خود کنید

بی چتر در باران باروت
پیشانی ات طعمه خاک ها شده است. ای رنج مجسّم! برخیز! فراوانی تاول هایت شناسنامه بهاران در زنجیر است. خزان در رگ هایت می دود. زلف هایت رهاست در خاکستر، و دهانت فراموشخانه فریادهاست. نفس از جاده های سینه ات پا پس کشیده است.
دور خودت می چرخی و «حلبچه» دور سرت به دَوران افتاده است. با تمام شهر ویران می شوی و با تمام شهر در خون و تاول می رقصی. بوی جذام و زجر، تمام تنت را می کاود. چشم هایت را یارای گریستن نیست. هوای فراموش شده حوالی، چون هیولایی تو را می بلعد.
و تو، ای حلبچه! فرزند نفرین شده زمین! ثانیه ها قطره قطره از زخم هایت بر خاک می ریزند. به پایانِ خویش نزدیک می شوی، در خون. به آخرین سرشاخه های امید چنگ می زنی، در خاکستر.
همه جهان در تکاپوی استخوان های توست. می روی و به مرگ می رسی، می ایستی و مرگ در قفایت چنگ می اندازد. همه چیز در اطراف تو، یعنی مرگ.
باید آسمان سمّیِ فرادست را با تمام وجود، نفس بکشی. تو را گریزی نیست. باید بمیری؛ مثل همه کسانت که مردند. دیگر حتّی خانه ات هم تو را نمی شناسد. خاک سرزمینت را در آغوش بکش. مثل پناهگاهی ویران شده بر سر بوته ها و شِن ها. چون جنازه ای در کوچه ها، دنبال آرزوهایت می گردی. بی چتر و بی نفس در باران باروت قدم می زنی. سنگین و تلخ بر خاک می افتی. آرام آرام تمام می شوی. هنوز آخرین رمق ها در تنت باقی است که کفتارها با دندان هایی وحشی و با چشم هایی حریص و گرسنه نشانه ات می روند. این خاک سمّی، ما در آلاله های دنیاست. لاشخورها بر پیکرت می رقصند و تو ققنوس وار بر خاکسترت تکثیر می شوی. چشم هایت بر افق های دور خشکیده است. آن قدر بلند ایستاده ای که عطرهای پنهان بر پیشانی ات می لولند. طعمه خاک ها شده ای و در آخرین پرده ها چنگ در زلف خونین خویش می زنی. بلند بایست! لاشخورها می میرند و تو زنده می شوی. مثل همه کسانت که زنده خواهند شد.
مرگ در خیابان ها قدم می زند. شعله های ویرانگراز بام ها بالا می رود ، دیوارها لباس سیاه می پوشند . کسی نیست مصیبت بخواند . کسی نیست تابوت ها را بر شانه بگذارد. کسی نیست بر تن بی جان شهر کفن بپوشد. دستی نیست شمع بگذارد سر خیابان های حجله نشین . هیچ کس بیدار نیست. مرگ اسب می تازد و شیهه می زند. مرگ پیراهن عزا بر تن؛ بی رحمانه در خانه ها در رفت و آمد است
دهان باز دقایق، بوی حادثه می دهد آن گاه که شهر در خود می لرزد، آسمان فرو می ریزد، دیوارهای شهر آوار می شود، و عنکبوت های شهر سکوت ابدی اش را سرفه می کند، مسموم می شود، بر خاک می غلتد. شهر جان می دهد و صدای زوزه کفتارها پیکرش را می دَرَد. پنجره ها به امید باز شدن، خمیازه می کشند و بر دیوارهای زخمی می خورند و فرو می ریزند. ردّ پای مرگ بر خاک کشیده می شود، با کفش هایی از آهن، با کفش هایی آن چنان سنگین که خاک را در هم فرو می ریزد.
ساعت، تک ضربه های فراموشی می نوازد، ساعت، وقوع حادثه ای وحشیانه را خبر می دهد که هزاران لاشخور بر آن بال گسترده اند. سایه های وحشت بر تمام شهر می خزد و شهر را سیاه می کند، آن چنان که هیچ چشمی پیرامونش را نمی بیند. یک آن، با شمارش معکوس، آسمان فرو می ریزد، خاک در خون می غلتد، ساعت شکسته شکسته می چرخد و عقربه های زمان روی مرگ لنگر می اندازند. صدایی نیست جز زوزه کفتارها، و جز بال زدن جغدهای شوم بر خرابه های شهر. صدایی نیست جز ضرب گام های مرگ بر خرابه های شهر، بر خاک می غلتد صدایی که تا ساعتی پیش در گوش شهر می پیچید، هوا در سموم شیمیایی می لولد، رودها می خشکند، درختان می پوسند.
دیوارها، خانه ها، آسمان، زمین، انسان ها، همه و همه نابود می شوند... دیگر سراغی از حیات نیست، عنکبوت ها زوایای شهر را خط می زنند.
صدای خنده شوم شیطان، خواب خاک را در هم می شکند. صدای قهقهه شیطان بر خرابه های شهر؛ ردّ گام های شیطان بر سکوت شهر؛ خراش چنگ های شیطان بر چهره شهر... و بوی مرگ فضا را پر می کند.
هیچ دستی بلند نمی شود؛ هیچ صدایی نیست؛ هیچ چراغی سو سو نمی زند؛ هیچ پنجره ای از این پس، باز شدن را در ذهن خود تصویر نمی کند؛ هوا، بوی فاجعه می دهد؛ هیچ کس هوای این حوالی را نفس نمی کشد.
هنوز صدای بال جغدها بر خرابه ها، هنوز صدای زوزه کفتارها؛ هنوز خنده شیطان در هر گوشه از شهر؛ و هنوز سموم شیمیایی بمباران حلبچه، بر صفحات تاریخ پژواک می شود.

آخرین حرف شهید مدافع حرم به فرزندانش

سیناسیناعباس:Ghamgin:
صوتی...

http://yekupload.ir/2CTx/%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7_%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7_%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B3.mp3

ده خاطره از شهید علی اکبر شیرودی





1)شهید چمران در خصوص رشادت های شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه می گوید: "هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه می رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور می داد. او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد می کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می زد".همرزمان این شهید بزرگوار در خصوص شخصیت والای خلبان شیرودی می گویند: روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد.


2)با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ به منطقه کرمانشاه رفت. وی هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبانی که با او همفکر بودند گفت : "ما می مانیم و با همین دو هلیکوپتری که در اختیار داریم مهمات دشمن را می کوبیم و مسئولیت تمرد را می پذیریم". در طول ۱۲ ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک، این شهید به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد. شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شیرودی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش این بود که کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند. در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در ۹ مهر ۱۳۵۹ چنین نوشت:" اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده اند، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام، برگردانید".

برای دریافت تصویر با کیفیت روی عکس کلیک نمایید

3) در مهر ماه سال 59 یکی دو فروند میگ عراقی که بر فراز پایگاه هوانیروز کرمانشاه به قصد حمله ظاهر شده بودند مورد هدف پدافند هوانیروز قرار گرفته و لاشه آن درست روی ساختمان محل زندگی شهید شیرودی سقوط کرده و ساختمان را ویران می کند .در آن زمان شیرودی ، عازم به ماموریتی بود .به او گفتند سری به منزلت بزن ببین چه بلایی سرش آمده .ولی در کمال تعجب وی با خنده و خونسردی کامل گفت :ترجیح می دهم به منطقه بروم ؛و رفت و کلید منزلش را فرستاد تا دوستانش بروند واگر اثاثیه ای مانده است به جای دیگر ببرند .بچه های انجمن اسلامی رفتند و داوطلبانه اثاثیه منزل او را به خانه دیگری منتقل کردند و شیرودی پس از انجام چند پرواز بر گشت و به منزل جدیدش سر زد .

«نیمه پنهان ماه»

به روایت شهناز شاطر آبادی


4) در یکی ار عملیات هایی هم که در کردستان داشتیم ،حین نبرد با دمکراتها ،علی اکبر پس از اتمام مهماتش می بیند که یک اتومبیل حامل دمکراتها در حال فرار است ؛فورا پایین می آید و اتومبیل را با« اسکیتهای» هلی کوپتر از زمین بلند کرده و به همراه سر نشینان با خود به پادگان می آورد ،بسیار سریع و برق آسا این کار را انجام می دهد .

5) در زمانی که طی یکی از عملیات ،ضد انقلاب پی در پی آماج حملات دشمن شکن شهید شیرودی قرار می گیرد و نجات خود را تنها در گرو خاموشی آتشباریهای هلی کوپتر علی اکبر می بیند ،برای شخص او پیغامی می فرستند ،بدین مضمون که ما دو راه در مقابل خلبان شیرودی قرار می دهیم ،یا به ما بپیوندد و در خدمت ما بجنگد که در این صورت ماهیانه صد هزار تومان – در سال 59 – به عنوان حقوق در یافت می نماید و یا به شهر خود بازگشته و تنها از حضور در جبهه ها خود داری کند که در آن صورت مبلغ سی هزار توما ن از ما در یافت می دارد .راه سومی هم هست .در صورت نپذیرفتن این دو راه خلبان شیرودی باید یقین داشته باشد که سر بریده اش را برای خانواده اش ارسال خواهیم کرد . در همان زمان که شیرودی مشغول پیکار با ضد انقلاب و متجاوزین بعثی بود ،جبهه ای دیگر نیز از سوی لیبرالها و عوامل دولت موقت و سپس بنی صدر در مقابل او تشکیل شد. قلب مهربان او که به عشق اسلام ،امام و امت می تپید ،همواره از کار شکنی ها و اخلال آن روباه صفتان به درد می آمد و روح بلندش آزرده می گشت ،اما طبق قول خودش اگر چه می تواند آنان را رسوا و افشا نماید ،اما به خاطر فرمان و اراده حضرت امام سکوت اختیار می کند .

آلبوم تصاویر شهید شیرودی



به نقل از محمد علی صمدی

6)وقتی خبر شهادت شهید شیرودی را به حضرت امام رساندم ایشان شدیدا منقلب شد و متاثر گشت و پس از آنکه اشک از چشمانش سرازیر شد فرمود :«شیرودی آمرزیده است.»
به نقل ازشهید فلاحی

7)سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آماده شهادت . به یکی از برادران از دوستان قدیمی اش و از روحانیون متعهد کرمانشاه است گفته بود ،فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم ،زیرا می دانم که باید شهید بشوم .این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی .گفته بود نه ،شهید کشوری را در خواب دیدم که به من گفت :شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفته ام ،باید بیایی توی این عمارت بشینی ،لذا می دانم که رفتنی هستم .به یکی از برادران هم گفته بود که دعا کن تا شهید شوم ،از بعضی تاز جریانات سیاسی دلم گرفته است .درگیریهای سیاسی این جوان مومن را بسیار آشفته و ناراحت کرده بود .
مقام معظم رهبری


8)فرازهایی از خاطرات شهید شیرودی:

* 12 نفر آدم با 3 هلیکوپتر در پادگان ابوذر ،سه تا لشگر را لت و پار کردیم .یک ستون سوخته در مسیر گیلان غرب است ،یک ستون سوخته در مسیر قصر شیرین و سر پل ذهاب است ،یک ستون سوخته توی دشت ذهاب است ،باید یادم باشد وقتی رفتم از آنجا عکسی بردارم .این کارها یی بود که ما درست در عرض 48 ساعت انجام دادیم .این کارهایی بود که ما با سه هلیکوپتر و فقط یک دانه آتشبار این کار را کردیم. سه تا هلیکوپتر در مقابل 120 الی 150 تا تانک عراقی فقط در جبهه سر پل ذهاب . ما اینجا را در همان 48 ساعت اول گرفتیم .شما فکر می کنید این قدرت من است ؟نه ،این قدرت خداست ،که آنجا حکمفرما یی می کند .این قدرت حق است ،اینجاست که خداوند می فرماید اگر تو حرکت کنی برکت از من است .ما حرکت کردیم و این همه برکت به دست آوردیم .12 نفر حرکت کردیم و باور کنید 12 هزار نفر را عقب راندیم ،درست یک ماه هیچ کس پیش ما نیامد ،یک ماه تنها در آنجا بودیم و من فرمانده تیپ بودم ،فرمانده تیپ ما در رفته بود چون یک زره ایمان در این مرد نبود ،که خوشبختانه الان در زندان است .خلاصه ما ماندیم و این سه لشگر را عقب زدیم و این خاک را گرفتیم و حفظ کردیم تا عزیزان پاسدار آمدند به یاری ما .تا بسیج آمد به یاری ما .

* من علی اکبر شیرودی فرزند دهقان زاده شهسواری هستم . من روستا زاده افتخار می کنم که در خدمت شما هستم و این قدر هم که از من تعریف می کنید ،می ترسیم خودم را گم کنم و فکر کنم واقعا لیاقتش را ندارم .من خواهش می کنم من را بزرگ نکنید ،من لیاقت این همه بزرگی را ندارم ،من یک سرباز ساده اسلام هستم که هنوز نتوانسته ام خودم را در حد کمال قرار دهم ،یک سرباز ساده باشیم تا روزی که به شهادت برسیم و در آن روز خداوند بزرگترین درجه افتخار را به ما عنایت می فرماید .تا آن روز ما سرباز ساده ای هستیم و بهتر است که ما را بزرگ نفرمایید تا خودمان را گم نکنیم .

من نوکر آن کسی هستم که طرفدار امام باشد ،من نوکر کسی هستم که مطیع و مقلد امام است و در غیر این صورت سرور آن کس هستم.

...ما در اوایل جنگ کردستان تعدادمان کم بود ،به کمک اینها احتیاج داشتیم و آقایان لیبرال می گفتند ما درون مرزی نمی جنگیم . ما سربازیم و ارتشی و برون مرزی می جنگیم .ما برای ملت می جنگیم و اگر روزی یک کشوری خواست کشور ما را بگیرد آن وقت ما می جنگیم ،طرف فکر می کرد کردستان آن موقع جزو کشور ایران است .گفتیم خوب شما در کردستان نجنگید ،ما با بچه های سپاه در کردستان می جنگیم .شما نیایید .زمانی که جنگ مرزی شروع شد آقایانی که می گفتند ما ملی گرا هستیم در جنگ شرکت نکردند .من چند روزی اینجا بودم و بعد برگشتم و رفتم به کردستان .گفتند آی بیا به دادمان برس که عراق دارد می آید ،گفتم خوب شما که گفتید ما در منطقه مرزی می جنگیم ،بفرمایید بروید .من تو منطقه مرزی نمی جنگم ،آقایان ملی گرا ها برن تو مرز بجنگن ،من مذهبی هستم ،من داخل مرز می جنگم ،اما برای من ،تنکابن ،اصفهان ،کرمانشاه ،کردستان یا سر مرز ،برای من فرقی ندارد ،هر جا ،هر کس ،حتی درون خانه من کسی بخواهد علیه اسلام حرف بزند ،خفه اش می کنم ،هر کس در هر جایی که باشد و علیه اسلام قیام کند ،من هم او را خواهم کشت ،برای من شهر ،مکان و خانه مطرح نیست .اسلام مطرح است .

...در حال حاضر اگر تعریف نباشد فکر می کنم بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا را داشته ام ( دو هفته پیش از شهادت ) تا به حال 360 بار از خطر گلوله های دشمن جان سالم به در برده ام .تیر خورده ام که البته همه آنها قابل تعمیر بوده و هم اکنون قابل استفاده اند .در حال حاضر فکر می کنم بیش از بیست هزار ماموریت انجام داده باشم و آنچه که مسلم است قدرت خداست که من تا به حال زنده ام و امیدوارم که تا روزی که اسلام به پیروزی می رسد زنده بمانم .
وقتی که پرواز می کنم حالتی دارد که یک نفر عاشق ،به طرف معشوق خود می رود . هر آن فکر می کنم که به معشوق خودم نزدیکتر می شوم و وقتی در حال برگشتن هستم هر چند که پروازم موفقیت آمیز بوده باشد ،باز مقداری غمگین هستم ،چون احساس می کنم هنوز آن طور که باید خالص نشده ام تا مورد قبول خدا قرار بگیرم.

...از شما مردم می خواهم که مواظب باشید ،مواظب شایعات باشید ،سپاه را بشناسید ،،ارتش را بشناسید و ببینید سپاهی که از قلب این ملت بر خاسته و ارتشی که این همه «حر» تحویل جامعه قهرمان پرور ایران داده تا به حال چه حماسه هایی آفریده اند ...ارتشی که پشتیبانش ملت باشد حتما پیروز است ،مخصوصا وقتی که این ارتش مکتبی باشد و ما امیدواریم که تمامی پرسنل ارتش ما روزی مکتبی باشند و ما امیدواریم که تمامی پرسنل ارتش ما روزی مکتبی بشوند و آن روز ،روزی است که آمریکا باید بر خودش بلرزد ،چون یک ارتش مکتبی می تواند دنیا را به زانو در آورد .

... دوباره به همه ملتهای مسلمان جهان اعلام می کنم که من و همرزمانم سرباز اسلام هستیم و برای اسلام می جنگیم و نه برای هیچ چیز دیگر .ما برای احیای اسلام می جنگیم و من به نوبه خودم اگر برای اسلام نبود حتی اسلحه به دست نمی گرفتم .من بر می گردم به منطقه تا سنگر خالی نباشد .من برمی گردم تا آنجایی که نفس دارم بکوشم این مزدوران عراقی را از کشور عزیزمان بیرون کنیم و در عراق ساقطشان کنیم .ما به امید سقوط دادن رژیم عراق و همچنین رژیم های ظالم کشور های دیگر می جنگیم ،مکتب ما پیروز است ،مکتب ما قوی است .این مکتب است که سربازان را به جبهه می فرستد و این طور رشادت به خرج می دهند و این چنین از خودشان فقط مقداری خاکستر به جا می گذارند و اسم عزیز شان در ایران و در تاریخ کلیه جنگ ها ی جهان علیه ظلم زنده خواهد بود ... از قول من به امام بگویید :« امروز در جنگ ،مکتب است که می جنگد نه تخصص . »



9)آخرین عملیات پروازی خلبان شیرودی در بازی دراز صورت گرفت. عراق لشکری زرهی با 250 تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سر پل ذهاب گسیل می کند.

خلبانیار احمد آرش که به همراه شهید شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، درمورد چگونگی شهادت این خلبان دلاور چنین می گوید: " بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز مسلسل به دست می گرفت. در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانک های عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید."


10)شهیدعلی اکبر شیرودی از شهادت خود آگاه بود، چنان که به یکی از روحانیون متعهد کرمانشاه گفته بود: " شهید احمد کشوری را در خواب دیدم که به من گفت شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفته ام و باید بیایی و در این عمارت بنشینی".


پیوند آسمانی.. .:Mohabbat:

سر سفره ی عقد آروم تو گوشم گفت :
"میدونی من فردا شهید میشم…؟
ِ
خندیدم و گفتم ...
"از کجا میدونی…!
نکنه علم غیب داری... !؟":Moteajeb!:
ِ
گفت:
"آره…دیشب...
مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) رو تو خواب دیدم...❤
ازدواجمو بهم تبریک گفت... :ok:
بعدشم بهم وعده ی شهادت داد...":Nishkhand:
ِ
بغض کردم و گفتم :
"پس من چی ...؟!:Ghamgin:
میخوای تنهام بزاری بری ...؟!
.
#نبود_شرط_وفا_بری_منو_نبری...
.
ِ
تو که میدونی فردا قراره شهید  شی...
پس چرا نشستی پا سفره عقد...؟
چرا منوبه عقد خودت درمیاری...؟
ِ
دستمو فشرد...
لبخندی زد و گفت :☺️
ِ
"آخه شنیدم…
شهید میتونه بستگانشو شفاعت کنه...☺️
میخوام توی اون دنیا جزء شفاعت شده هام باشی...
ِ
میخوام مجلس عروسی واقعی رو اونجا برات بگیرم...
[/SIZE]

[="Tahoma"]

[h=2]« جمله ای زیبا از وصیت نامه شهید شوشتری »[/h]

[=B Roya]



[=arial]دیروز ازهرچه بودگذشتیم

[=arial]
[=arial]امروزازهرچه بودیم، گذشتیم

[=arial]
[=arial]آنجاپشت خاکریزبودیم واینجادرپناه میز

[=arial]
[=arial]دیروزدنبال گمنامی بودیم و امروزمواظبیم ناممان گم نشود

[=arial]
[=arial]جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بومیدهد

[=arial]
[=arial]آنجا درب اتاقمان مینوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست

[=arial]
[=arial]الان مینویسیم بدون هماهنگی واردنشوید

[=arial]
[=arial]الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم

[=arial]
[=arial]بصیرمان کن تا ازمسیربرنگردیم

[=arial]
[=arial]آزاد(رها) مان کن تا اسیرنگردیم


[=arial]

[=B Roya][=arial]شهید سعید زقاقی:

[=arial]مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن.....
[=arial]زمان تشیع و تدفینم هم گریه نکن ....
[=arial]زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن....[=arial].[=arial].[=arial].[=arial].[=arial].[=arial]

**** فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را!!!!
[=arial]**** وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است!!!!!

شهید حسین رشیدی‌فر در 20 اسفند سال 1349 مطابق با اول محرم سال 1390 در استان تهران چشم به جهان گشود، در 18 ماهگی به همراه خانواده به یزد رفت.

او در مهر سال 55 وارد دبستان شد، هنوز 2 سال از دوران تحصیلش نمی‌گذشت که انقلاب شکوهمند اسلامی در سال 57 اوج گرفت. وی با اینکه 8 سال بیشتر نداشت در تمام تظاهرات‌، بچه‌های همسن و سال خود را بسیج کرد و در سراسر کوچه با هم شعارهایی علیه حکومت شاه سر می‌دادند.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، شهید حسین رشیدی‌فر با شنیدن اخباری از جنایت صدام و بعثیان، با اینکه 10 سال و چند ماه بیش نداشت، هوای جبهه را در سر می‌پروراند.
وی پس از پایان دوره تحصیلی مقطع ابتدایی، برای ادامه تحصیل در مهر سال 60 در مدرسه راهنمایی «مدرس» شروع به تحصیل کرد و در این زمان در کلاس‌های آموزش‌ نظامی نیز شرکت می‌کرد.

شهید رشیدی‌فر در سال دوم راهنمایی پس از گذراندن حدود 4 ماه از کلاس‌های نظامی توانست در 20 دی‌ سال 62 از مادرش رضایت‌نامه اعزام به جبهه را بگیرد.

تاریخ تولد شهید رشیدی‌فر در شناسنامه سال 49 قید شده بود که به سال 45 تبدیل کرد و با بسیج دانش‌آموزی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.
وی پس از 2 ماه خدمت در جبهه به منزل بازگشت و تا پایان سال تحصیلی در استان یزد ماند. سال 63 در مدرسه رزمندگان برای کلاس سوم راهنمایی ثبت‌نام کرد اما دائماً می‌گفت «زکات جسم ما، حضور سالی 3 ماه در جبهه است.» تا اینکه دوباره عازم جبهه شد و در 15 مرداد سال 64 در عملیات قدس 5 در منطقه هورالعظیم به درجه شهادت نائل آمد.

[h=2]نحوه شهادت شهید حسین رشیدی‌فر
[/h] "علی‌محمد فرشی " از همرزمان شهید دانش‌آموز "حسین رشیدی فر " است؛ او تا آخرین لحظات عمر با برکت "شهید رشیدی‌فر " همراه او بوده است و کظم غیظ و تواضع این شهید دانش‌آموز را از خصوصیات برجسته و برگزیده وی عنوان می‌کند.
* نحوه آشنایی شما با "حسین رشیدی‌‌فر " چگونه بود؟
اواخر خرداد سال 64 با "شهید حسین رشیدی‌فر " در منطقه هورالعظیم آشنا شدم؛ برای آمادگی عملیات زنجیره‌ای قدس 5، در گردان امام‌علی(ع) با مسئولیت معاون گردان (شهید رمضان شفیعی)، فرمانده گروهان (شهید جعفر فرحی) و فرمانده دسته (شهید جلیل ساداتی) توجیه شدیم.
* چه مدتی با شهید رشیدی‌فر هم‌رزم بودید؟
حدود 2 ماه به طور مستمر با هم بودیم؛ در منطقه هورالعظیم، پل‌هایی با هدف جلوگیری از نشست زمین، ساخته شد؛ به علت باتلاقی بودن منطقه، فضای مانور وجود نداشت و همه ما به ناچار در چادرها به مدت 45 روز مستقر شدیم.
* عملیات قدس 5 چگونه آغاز شد؟
حدود 35 بلم با ظرفیت 2 نفر بود ولی به علت باریک بودن محور عملیاتی و مشکلات مربوطه، 4 نفر در هر بلم مستقر شدیم؛ ساعت 4 عصر به‌ طرف نیزارها حرکت کردیم و ساعت 11 شب به محورعملیاتی رسیدیم؛ به طور ناگهانی متوجه شدیم نیروهای ارتش عراق نیزارهایی که امکان پنهان شدن در آنجا بود را بریده‌اند؛ ساعت 11 همان شب، عملیات با رمز «یا علی ادرکنی» به منظور تکمیل اهداف عملیات قدس 1 و 2 درشرق "البوفیه "شروع شد.

ما با دشمن حدود 100 تا 150 متر فاصله داشتیم؛ درقسمت جلوی بلم، شهید حسین رشیدی‌فر نشسته بود، شهید دهقان و شهید جعفری در وسط بلم و من هم آرپی‌چی‌زن بودم که قسمت عقب بلم نشسته بودم.
فاصله کمی با عراقی‌ها داشتیم، به‌طوری‌ که ارتش عراق باور نمی‌کرد ما تا این حد به آنها نزدیک شده‌ایم؛ 10 بلم از نیروهای گروهان ما، از روبرو دشمن را محاصره کرده و 25 بلم دیگر به صورت هلالی منطقه را محاصره کردند.
دشمن از روبرو حمله کرد، بلم ما خودبه‌خود با جریان آب به‌ طرف عراقی‌ها، پاسگاه "الیج " در حال حرکت بود و عراقی‌ها با تمام توان آتش بر سر بچه‌ها ریختند.
وضعیت به قدری اضطراری بود که ما روی آب با دست پارو می‌زدیم، قدرت جریان آب از قدرت دستان ما بیشتر بود.

* شهید رشیدی‌فر در آن لحظه به شهادت رسید؟
10 متر با عراقی‌ها فاصله داشتیم یک لحظه متوجه صدایی شدیم، یکی از سربازان عراقی فردی به نام عبدالغفور را صدا زد و به طرف ما اشاره کرد؛ عبدالغفور نارنجکی را به طرف ما پرتاب کرد و دستگیره نارنجک به دیواره بلم گیر کرد و پس از انفجار بلم خرد شد.
ما 4 نفر به عمق 2 متری آب رفتیم، من هم احساس کردم زخمی شده‌ام؛ خودم را به طرف ریشه نیزارها رساندم تا بتوانم به راحتی تنفس کنم. آن لحظه آهسته خود را به‌طرف پاسگاه «الیج» رساندم من دقیقا زیر پای عراقی‌ها بودم و آنها متوجه حضورم نشدند.
از آن منطقه نگاه ‌کردم؛ منتظر بودم، ناصر دهقان، محمد‌ابراهیم جعفری و حسین رشیدی‌فر روی آب بیایند یا اینکه خودشان را به طرف نیزارها برسانند؛ بعد از مدتی تأمل، مطمئن شدم که آنها شهید شده‌اند.
* بعد از شهادت دوستان، توانستید به اهداف عملیات دست پیدا کنید؟
یک ربع بعد از شهادت دوستانم، رزمندگان اسلام از 2 محور دیگر به پاسگاه «الیج» حمله کردند؛ 18 نفر از نظامیان عراقی را اسیر کرده و در نتیجه این عملیات با تصرف 20 کیلومتر مربع از هورالعظیم پایان یافت.
*تفحص این 3 شهید به چه صورت بود؟
بعد از فتح پاسگاه «الیج»، منطقه‌ای که این 3 شهید بزرگوار در آنجا به زیر آب رفتند توسط غواصان تفحص شد؛ آنها توانستند این عزیزان را از زیر آب بالا بیاورند.

* کدامیک ازخصوصیت‌های اخلاقی شهید "حسین رشیدی‌فر "مخصوصاً در ایام سخت نبرد برای شما جالب بود؟
من 19 سال و "حسین رشیدی‌فر " 16 سال بیشتر نداشت؛ او با توجه به سن پایین در امور و کارها خیلی جدی عمل می‌کرد و در 16 سالگی، روحیه و وقار مردی 40 ساله را داشت.
حسین بیشتر شب‌ها وقتی همه خواب بودند، نماز می‌خواند و مناجات می‌کرد؛ یک روز از روی مزاح به او گفتم«وقتی ما خوابیدیم با صدای دعا و مناجات شما، بی‌خواب می‌شویم» شهید حسین رشیدی‌فر با لبخندش جواب من را داد. (حسین خیلی صبور بود.)
* حرف آخر
همیشه سعی کردم مانند شهید "رشیدی‌فر " عمل کنم و آرزومندم؛ جوانان این نسل با تدبیری درخصوصیات اخلاقی و مذهبی شهدا و ایثارگران، از این عزیزان الگوبرداری کنند تا سعادتمند شوند.

وی ادامه داد: شهید "حسین رشیدی‌فر "با شنیدن خبر شهادت رزمندگان اسلام، عکس آنها را روی شیشه نقاشی می‌کرد و با هدف یادبود این شهدای بزرگوار، به ناحیه 2 مقاومت بسیج یزد هدیه می‌داد.

فرمانده بسیج ناحیه 2 استان یزد بیان داشت: این شهید دانش‌آموز در کمک به دوستان و همرزمان کوتاهی نمی‌کرد و از کمک به آنها احساس رضایت و خرسندی داشت.
نیکونژاد خاطرنشان کرد: در عملیات "قدس 5 "، حدود 45 روزی که در چادرهای اسکان در منطقه هورالعظیم مستقر بودیم؛ وی با بیانی شیوا و خوش، سختی‌های منطقه را برای ما آسان جلوه می‌داد؛ او حتی در بمباران و حملات نیروهای عراق شجاعانه رفتار می‌کرد و قوت قلبی بر دیگر نیروها بود.
وی افزود: درحدود 4 سال با "شهید رشیدی‌فر " همراه بودم؛ روحیات اخلاقی و تحسین برانگیز این شهید دانش‌آموز از خصوصیات برجسته و برگزیده اوست.
[h=2]حسین 16 ساله عزم خود را برای رفتن به جبهه جزم کرده بود[/h] خاله شهید دانش‌‌آموز "حسین رشیدی‌فر " گفت: حسین 16 ساله عزم خود را برای رفتن به جبهه جزم کرده بود.
افسانه دهقان بنادکی گفت: آن زمان که حسین تصمیم گرفت به جبهه برود، در مقطع راهنمایی تحصیل می‌کردم؛ من و او با تفاوت سنی حدود 2 سال، علاقه خاصی به یکدیگر داشتیم به طوری که در همه امور با هم مشورت می‌کردیم.

وی ادامه داد: حسین علاقه خاصی برای اعزام به جبهه داشت؛ در حیاط منزل نشسته بودیم که او موضوع اعزام به جبهه را برای من بیان کرد، من در جواب گفتم «مگر سپاهی یا سرباز هستی که عزم خود را برای رفتن به جبهه جزم کردی؟» حسین تنها با نگاه و سکوت جوابم را داد.
خاله شهید دانش‌‌آموز "حسین رشیدی‌فر " اضافه کرد: اکنون که 24 سال از آن زمان می‌گذرد؛ با خودم فکر می‌کنم چه سوال بی‌معنایی از حسین پرسیدم زیرا او با اهداف بالایی می‌خواست به جبهه اعزام شود.
وی اظهار داشت: روز شهادت حسین، حال عجیبی داشتم و دردی تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ فردای آن روز که خبر شهادت حسین را به ما اعلام کردند؛ متوجه شدم آن درد، درد فراق حسین است که بر من احاطه شده بود.

[h=2]وصیت نامه نوجوان شهید حسین رشیدی‌فر
[/h] بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم
اللهم اجعل محیای محیا محمد (ص) و آل محمد(ص) و مماتی ممات محمد(ص) و آل محمد(ص)
با سلام و درود بر آقا امام زمان (عج)، یاری کننده رزمندگان در جبهه و با سلام و درود بر نایب بر حقش امام خمینی (ره) و با سلام و درود بر ارواح طیبه پاک شهدا از بدر رسول‌الله (ص) تا بدر روح‌الله.

به عنوان وظیفه شرعی که هر فرد مسلمان باید وصیت‌نامه بنویسد، وصیت‌نامه خود را با نام خدا آغاز می‌کنم.
اینک بار دیگر انصار و عشاق حسینی (ع) می‌روند تا عاشورایی دیگر برپا کنند تا باشد که خفتگان بیدار شده و حسین زمان خود را دریابند و به فراز «هل من ناصر ینصرونی‌اش» لبیک گویند.

ای ملت مسلمان ایران هوشیار باشید که دشمنان اسلام در کمین شما هستند و می‌خواهند شما را با اسلام بیگانه کنند.

ای ملت مسلمان ایران بدانید که ما رزمندگان اسلام پای برگه‌های رأی انتخابات ریاست جمهوری را با خون خویش امضا می‌کنیم و از شما می‌خواهیم که در انتخابات شرکت گسترده نمایید؛ هر دانه رأی شما مشتی بر دهان دشمنان اسلام است.
ای ملت مسلمان مسئله جنگ را فراموش نکنید. ای ملت قهرمان، امام حسین (ع) زمان خود را تنها نگذارید و مانند مردم کوفه نباشید.
ای دانش‌آموزان عزیز مسئله درس خود را فراموش نکنید و اگر توانایی جبهه رفتن را داشتید به جبهه‌ها بیایید و بر علیه کافران بعثی بجنگید.
ای مادر عزیزم از شما خواهش دارم که فرزند حقیر خویش را حلال کنید.
مادر جان گرامی می‌دانم که چه زحمت‌هایی برای من کشیده‌اید و اگر تا آخر عمر خواسته باشم زحمات شما را جبران کنم، نمی‌توانم.
مادر جان عزیزم از شما خواهشی دارم و آن این است که برای فرزند گناهکار خویش حلالیت طلبید و هر کسی طلبی را از من دارد به او بپردازید و به تمام فامیل و دوستان بگویید که هیچگونه ناراحت نباشید و از آنها بخواهید من گناهکار را حلال کنند.
در پایان از خداوند منان می‌خواهم که صبری جمیل به شما عطا بفرماید.
والسلام.
روز سه‌شنبه 15 مرداد 64
منبع:تبیان

شهید بهنام محمدی

بمباران هم که می شد بهنام 13 ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید.از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن میدهدمدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ3) مفابل عراقی ها ایستاده بودند بعد رئیس جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید عنایت می کردند به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود بهنام میرفت شناسایی چند بار او گفته بود ((دنبال مامانم می گردم گمش کردم)) عراقی ها فکر نمی کردند بچه 13 ساله برود شناسایی رهایش میکردند .یکبار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه 7 عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت می کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن دست آخر به او یک نارنجک دادند یکی گفت ((دلم برای عراقی های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند بهنام خندید))برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند((به تو اسلحه نمی دهیم ها))بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت ((ندهید خودم نارنجک دارم)) با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد .
شهر دست عراقی ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می کردند خودش را خاکی می کرد موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت خانه هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می سپرد عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می رفت داخل خانه ها پیش عراقی ها می نشست مثل گرولال ها از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو بر می داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می کرد پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد .
زیر رگبار گلوله بهنام سر میرسید همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر......... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می برد تا بچه ها گلویی تازه کنند . خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 28/مهر/1359 پر گشید و امروز آشیانه بهنام این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است .
((روحش شاد و راهش پر رهرو باد))
وصیت نامه اولین نوجوان سیزده ساله دفاع مفدس شهید بهنام محمدی بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود.من می خواهم وصیت کنم هر لحظه در انتظار شهادت هستم . پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند . به خدا توکل کنند . پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید .

مهدی رفیعی جلو آمد...چی شده بهنام؟کشتی هات غرق شدن؟
مهدی همیشه سربه سربهنام میگذاشت..اما این بار بهنام منتظربهانه ای بود تا دعوا راه بیندازد..به مهدی براق شد!
بهنام:اصلا به توچه؟چرا به صالی چپ چپ نگاه میکنی؟
صالی بهنام را به گوشه ای برد...چی شده بهنام؟
-کاکا!این مهدی رفیعی به تو چپ چپ نگاه میکرد.نکنه منظور بدی داشته باشه؟نکنه میخواد بلایی سر تو بیاره؟
صالح دست بهنام را خواند.فهمید میخواهد خودش را دل او جاکند وبه اونشان دهد محافظ وپشتیبانش است تاصالح با آمدنش به عملیات جدید موافقت کند..مهدی خندید!
-می بینی کاکا؟الانم داره تو رو مسخره میکنه؟حسابش رو برسم؟
صالح:امروز هرکاری بکنی من تو رو باخودم نمی برم..میمونی تو مسجد خرمشهر.. مهدی از همه ما بزرگتره .زن وبچه دار داره..
بهنام که دید حقه اش نگرفت افتاد به التماس..تو رو خدا بذاربیام!براتون آب ومهمات میارم..میرم تو دل عراقیها شناسایی میکنم!
صالح:دستور فرمانده می فهمی یعنی چی؟اگه تو رو اونجا ببینم دمار از روزگارت درمیارم!
.....بهنام از مسجدبیرون رفت!یک وانت قراربودبرای بچه ها مهمات ببره.سریع پشت کابین وانت قایم شد.خمپاره وتوپ های مستقیم بلای جان مدافعین شده بود..نصف نیروها بی سلاح ومهمات بودند..صالح متوجه شد کسی ازپشت پیراهنش را می کشد!
-سلام کاکا!صالی منم بهنام!حالت خوبه کاکا؟
-تو اینجا چه میکنی؟مگه نگفتم نیا؟بزنم تو گوشت؟
بهنام از جیبش یه جفت جوراب سفید درآورد وگفت:ببین برات چی آوردم!اینا رو از تکاورها برات گرفتم!گفتم کاکام جوراب نداره!
-آخه پسر خوب من یه هفته است تو این اوضاع پوتین از پام درنیومده!جوراب میخوام چیکار؟
..وبعد شانه های استخوانی بهنام را گرفت واو را داخل سنگر گذاشت وگفت:اگه اومدی بیرون قبل از عراقیها خودم میکشمت...(صالح میترسید مبادا بهنام آسیب ببیند ودردل به خاطر رفتاربدی که با او داشت به خود ناسزا میگفت!)
.صالح سوار وانتی شد که مجروحین را حمل میکرد.همه منتظر واکنش او بودند..ناگاه چشمش به بهنام افتاد با لباس چهارخانه ی خونی..فریاد زد:
مگه نگفتم از سنگر بیرون نیا..بهنام تورو خدا چشماتو باز کن.منم صالی!به خاطر خدا جوابمو بده!
بهنام صدا راشناخت وپلک زد....
به بیمارستان رسیدند...درب اتاق عمل باز شد..بغض دکتر ترکید..دیگر بهنام را صدا نکن!
برای مطالعه ی شهامت ها و زندگی نامه ی بهنام محمدی نوجوان چالاک ،باهوش وشجاع مسجد سلیمان که در روزهای آغازین جنگ به صف رزمندگان می پیونددوصحنه های مبارزه ی حیرت آور او به کتاب((داستان بهنام))نوشته ی داوودمیریان نشرشاهد رجوع کنید.

یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت: به شرطی اسلحه را می‌دهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید...
نوجوان شهید «بهنام محمدی راد» در بهمن ماه سال ۱۳۴۵در محله کوت شیخ خرمشهر به دنیا آمد، از همان دوران کودکی، با سختی‌ها و دشواری‌های زندگی آشنا و موجب شد تا برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد.
وی با وجود همه سختی‌ها با کار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و کارهایی چون خیاطی، تعمیر ماشین و تعمیر رادیو و تلویزیون را فرا گرفت. بهنام پس از انقلاب در تعمیرگاه سپاه ‌پاسداران به عنوان شاگرد مکانیک مشغول به همکاری شد.
در دوران دفاع مقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر، راه مبارزه با متجاوزان را در پیش گرفت، او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریایی‌اش به قلب دشمن می‌زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می‌رساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند.
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان گریخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت. او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار می‌داد.
علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای که اینگونه سفارش کرده بود: از بچه‌ها می‌خواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند.

این نوجوان شجاع و پرتلاش همچنین کار رساندن مهمات به رزمندگان اسلام را نیز انجام می‌داد و گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل و فانسقه خود آویزان می‌کرد که به سختی می توانست راه برود.
بهنام محمدی نوجوان سیزده ساله خرمشهری در نخستین سال جنگ تحمیلی عاقبت بر اثر اصابت ترکش خمپاره در خرمشهر به شهادت رسید.

مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید می گوید:
1
هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام ‪سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می‌گفت: «می خواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم»
2
دوران انقلاب، نخستین شعاری که یادش می‌آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.
3
بهنام را به مدرسه نبردم، چرا که پدرش نمی‌گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد.

4
یک روز گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده!
5
روزی دیگر کاغذی به من نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند. یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد که 28/ 7/ 59 نزدیک فروشگاه فرهنگیان در خیابان آرش خرمشهر ترکشی به سینه‌اش خورد و شهید شد.

این خاطره مربوط است به دو سه روز پیش از شهادت بهنام محمدی.
بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود. آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده. خواهران برای تهیه غذا، از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند. بهنام دو سه بار یا الله می گوید. احترام از فروغ می پرسد: «کیه؟»
فروغ سر می گرداند، نگاه می کند. می گوید: «کسی نیست، آقا بهنام است»
بهنام می گوید: «خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.»
احترام به فروغ چشمک می زند. بعد با صدای بلند بهنام را صدا می کند: «بهنام جان، تویی؟ بیا داخل تو که نامحرم نیستی».
احترام هم می گوید: «آره مثل بچه من می مانی»
بهنام عصبانی می شود. از در آشپزخانه برمی گردد.
بچه‌ها آماده می‌شوند تا به مقابله با دشمن بروند. بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود. مهدی رفیعی را می بیند. با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند. مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد. گاه سر به سرش می گذارد. جوش و خروش بهنام و غرورش را دوست دارد. با شنیدن حرف های بهنام چهره به هم می کشد.
سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است.
بهنام با تمام غرورش در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه، صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو. مهدی با لحنی جدی می گوید: «درست می گویند، تو هنوز دهنت بوی شیر می ده. لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی، نه؟ اصلا اینجا چه کار می کنی؟ نمی گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته بشی؟»

بهنام جا می خورد. اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است، هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش. نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند، تا شاید اثری از شوخی ببیند. نمی بیند. یاری خواهانه به صالی نگاه می کند. با آن چشم های معصوم، یا به قول بهروز مرادی، چشم های بهشتی. سید طاقت نمی آورد. نگاه می دزدد. بهنام، بهت زده تصمیم می گیرد، خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد. با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:
«اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم. ثانیا بچه تو قنداقه! ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم. اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. تکلیف شرعی است و واجب. آخرش هم می خوام شهید بشوم. آرزو دارم تا به شهادت برسم. مثل خیلی از بچه‌ها، مثل پرویز عرب...»

مهدی نمی گذارد نام شهدا را ردیف کند. به سختی خنده اش را فرو می دهد. با همان لحن جدی ادامه می دهد: «چی بشی؟ شهید؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت. نه؟ آقا را باش، بزک نمیر بهار می آد، خربزه با یک چیز دیگر می آد. اگر به این نیت این جا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز. برو پیش خانوادت».

بهنام می‌گوید: «چرا؟ مگر من چی کم دارم؟ بیشتر بچه‌هایی که شهید شدند را می شناختم. مثل خودم بودند...»
مهدی می‌گوید: «پسر جان، علامه دهر، برادر مکلف، برادری که تکلیف شرعی به گردن داری. چه طور نمی دونی که آدم عزب، آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد ایمانش کامل نیست. نصفه است نه؟ اگر هم کشته شود ـ ولو در میدان جنگ، در وسط میدان ـ شهید حساب می شود، ولی به بهشت نمی رود. ببینم این را شنیده بودی دیدی هنوز بچه ای؟»
بهنام نوجوان، بهنام سیزده، چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می ریزد. از شدت خشم و ناراحتی، چشمانش گشاد شده بود و می درخشید. چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند. حتی به صالی هم نگاه نمی کند. اشک هایش لب پر می زند. از جا بلند می شود و می دود. امیر دم در مسجد ایستاده بود، دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد. می خواست نگهش دارد و آرامش کند. بهنام یک گلوله آتش است. با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود. مهدی اصلا توقع چنین واکنشی نداشت. قبلا هم سر به سرش گذاشته بود؛
اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود. ناراحت می شود. برای توضیح، ابتدا امیر را نگاه می کند. چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است. با لبخند شانه بالا می اندازد. مهدی رو به سید صالح که چهره اش برافروخته و غمگین است، می کند و می‌گوید: «سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش دربیاریم.»

سید صالح می گوید: فایده نداره. باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه. اون وقت می‌شه باهاش حرف زد. شما خودت را ناراحت نکن. راستش از دست من دلخوره؛ نه از شما و آبجی فروغ و احترام.
مهدی می‌پرسد: «چطور؟»
سید صالح آرام می‌گوید: والله چه عرض کنم؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی می‌خواد؟ امروز از کله صبح گیر داده، قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید. می خواهم من هم با عراقی‌ها بجنگم. این شهر که همه اش مال شما نیست. ما هم سهم داریم. هر چی توضیح دادم، دلیل آوردم، نشد.

سید صالح موسوی (صالی) می‌گوید: هر وقت اسلحه ژ-3، روی دوشش می‌انداخت، نوک اسلحه روی زمین ساییده می‌شد. شب‌ها که روی پشت‌بام می‌خوابیدم از من درباره شهادت و بهشت می‌پرسید. باز فکر می‌کنم مگر نوجوان 13- 12ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد.
1
هر بار او را به بهانه‌ای از خرمشهر بیرون می‌بردیم تا سالم بماند، باز غافل که می‌شدیم می‌‌دیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.
2
شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت. خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه‌ خاکی نق‌نقو کاری نداشتند.
3
گاهی می‌رفت درون خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست، مثل کر و لال‌ها و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه‌ شناسایی‌ را یادداشت می‌کرد. پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.
4
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می‌دهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید.
5
برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.


6
زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید. همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.
7
اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد، بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید.
8
از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند،‌ بعد بنی‌صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت می‌کردند.
9
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می‌رفت شناسایی، چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم،‌ گمش کردم.» عراقی‌ها هم ولش می‌کردند. فکر نمی‌کردند که بچه‌ سیزده ساله برود شناسایی.
10
یک بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند. جای دست‌های سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمی‌گشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمی‌گفت. فقط به بچه‌ها اشاره کرد که عراقی‌ها فلان جا هستند. بچه‌ها هم راه افتادند.

سی سال بعد...
چندی پیش در خبرهای آمده بود: پیکر بهنام محمدی نوجوان شهید سیزده ساله دفاع مقدس؛ سی سال پس از به شهادت رسیدنش از قبرستان کلگه به قبرستان شهدای گمنام نفتک در مسجد سلیمان انتقال می یابد تا محل انس عاشقان شهادت و دفاع شود.
گردآوری خاطرات: محمدرفیع نبی زاده اربابی ـ آبادان
شهید بهنام محمدی
اولین رزمنده شهید١٣ساله جنگ تحمیلی
محل تولد:شهرستان مسجدسلیمان
تاریخ تولد:١٢/١١/١٣۴۵
محل شهادت:خرمشهر براثر برخوردترکش خمپاره به گلو
تاریخ شهادت:٢٨/٧/۵٩
محل دفن:قبل از ١٣ ابان٨٩گلزار شهدای کلگه مسجدسلیمان
بعد از ١٣ ابان٨٩ قطعه شهدای گمنام مسجدسلیمان
منبع : جوانه های ایرانی

شاید قدش به اندازه سلاحی بود که در دست می گرفت. اما مهارتش در تیراندازی، از او یک تک تیرانداز قابل ساخته بود. «محمدحسین ذوالفقاری» ۱۰ فروردین ۱۳۴۸ در شهیدیه میبد به دنیا آمد. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با کسب رضایت والدین برای گذراندن دوره آموزش نظامی به پادگان رفت. محمدحسین با اصرار زیاد در ۲۳ مهرماه ۱۳۶۰ به جبهه اعزام شد و ۱۸ آذرماه خبر شهادت برادرش در منطقه لاله‌زار بستان را شنید. محمدحسین، تک تیرانداز گردان عاشورا بود که ۲۸ دی ماه سال ۱۳۶۰، وقتی فقط ۱۲ سالش بود به دلیل اصابت ترکش، به شهادت رسید.

ضمانت از این محکم تر نمی شد. حالا «مرحمت بالازاده»۱۳نوجوان ساله اهل روستای «چای گرمی» که به خاطر سن کم اش نمی گذاشتند راهی جبهه ها شود، با دستخط رئیس جمهور وقت، عازم جبهه ها شده بود.
آن هم با چند جمله کوتاه که در دیدار خصوصی با رئیس جمهور، به او گفته بود:
«بگویید دیگر روضه حضرت قاسم را نخوانند. چون او ۱۳ ساله بود که در کربلا جنگید و شهید شد. اما به من که ۱۳ ساله هستم، اجازه جنگیدن نمی دهند.»
همین جمله ها بود که او و کارش را حسابی بین رزمنده ها سرزبان ها انداخت.۳ سال جنگید و ۲۱ اسفند سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر و جزیره مجنون، شهید شد.

۳۰۰ دور در کمتر از ۳ دقیقه. مهارت «سعید» آن قدر در چرخ زورخانه ای بالا بود که همه مسئولان کشوری که ان روز توی زورخانه، هنرنمایی کودک ۷ ساله را می دیدند، او را لایق بازوبند پهلوانی می دانستند.
بعد از ان نام «سعید طوقانی» بین همه اهالی زورخانه معروف شد و همه او را به عنوان یک باستانی کار پهلوان می شناختند.
پدرش «حاج اکبر» از معروف ترین ورزشکاران باستانی کار تهران بود و سعید هم مثل پدر عاشق ورزش باستانی و مرام پهلوانی.

شروع جنگ تحمیلی، اول حسرت های سعید بود. نمی توانست ببیند که برادران بزرگترش علی، محمد و حمید به جبهه بروند و او در خانه باشد. مجروحیت علی و به دنبال آن، مفقود شدن محمد در عملیات والفجر یک در بهار سال ۶۲، تصمیم سعید را برای این که جای برادرانش را در جبهه پر کند، دوچندان کرد.
سرانجام با اصرار فراوان توانست همراه پدرش و گروهی از ورزشکاران باستانی، برای اجرای ورزش برای رزمندگان اسلام راهی جبهه شود، ولی خود به خوبی می‌دانست که این همه فقط بهانه‌ای است برای حضور در صفوف رزمندگان.
در بازگشت از جبهه، آنقدر اصرار ورزید و با دست‌کاری شناسنامه خود و بالا بردن سنش، توانست در بهار سال ۱۳۶۳ راهی جبهه‌ها شود و سرانجام در شامگاه بیست و دومین روز اسفندماه ۶۳ در شرق دجله، سعید هم مثل برادرش آسمانی شد.

وقتی شهریور ۱۳۵۹ با شایعه حمله عراقی ها، بعضی از اهالی خرمشهر همه زندگی شان را به دوش کشیدند و از شهر رفتند،کسی باور نمی کرد که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد.
اما بهنام ۱۳ ساله تصمیم گرفت بماند.هم می جنگید هم به مردم کمک می کرد.
بمباران که می شد می دوید و به مجروحین می رسید.
با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می‌رساند و چندباری هم به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان می گریخت. برای فریب عراقی ها می زده زیر گریه و می گفت: «دنبال مامانم می گردم گمش کردم.»

رزمنده های ایرانی، خیلی از اطلاعات خود درباره ارتش عراق را مدیون بهنام بودند. چون عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان ۱۳ ساله قصد شناسایی مواضع، تجهیزات و نفرات آنها را دارد ، رهایش می کردند.
سرانجام ۲۸ مهرماه ۵۹،نزدیک فروشگاه فرهنگیان در خیابان آرش خرمشهر ترکشی به سینه‌ بهنام خورد و قهرمان کوچک خرمشهر، جاودانه شد.


آبان ماه سال ۱۳۸۹ هم مسئولان وقت استان خوزستان، به دلیل محل نامناسب مزار شهید «بهنام محمدی» و برای تکریم بیشتر این شهید نوجوان، مزار او را به صورت قالب بندی شده به «تپه شهدای گمنام مسجدسلیمان» منتقل کردند.


رهبر ۱۳ ساله
خبر را که رادیو اعلام کرد، خیلی ها باور نمی کردند. یک نوجوان ۱۳ ساله با فداکاری و بستن نارنجک به کمر خود، در مسیر تانک دشمن قرار گرفته و ضمن انفجار و انهدام تانک دشمن، خودش هم به شهادت رسیده. کم بعد اماف سخنان امام خمینی(ره) نام «حسین فهمیده» را به عنوان یک قهرمان ملی در تاریخ دفاع مقدس ثبت کرد « رهبر ما آن طفل ۱۳ ساله­ایست که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است با نارنجک خود را زیر تانک انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید».

حسین متولد اول اردیبهشت‌ ۱۳۴۶ در روستای سراجه قم بود. سال ۱۳۵۶ با خانواده اش به کرج مهاجرت کرد و بیست و پنجم یا ششم شهریورماه ۱۳۵۹، یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ، همراه نیروی مقاومت بسیج به جبهه خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین، از شرکت او در خط مقدم جلوگیری می‌شد، او با تلاش فراوان برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت.
حسین در غروب سی‌ویکم شهریورماه، از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق، همراه با محمدرضا شمس به جبهه رفت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند.
چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان؛ به خط مقدم اعزام شدند. اما فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه، طی مقاومت در برابر حمله‌های دشمن دوباره زخمی شد. او سرانجام در ۸ آبان ماه ۱۳۵۹ در کوت شیخ، نزدیک ایستگاه راه‌آهن خرمشهر، شهید شد و بقایای بدنش در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

حسین فهمیده دربهشت زهرا، قطعه ۲۴، ردیف۴۴ ٬ شماره۱۱ ٬ به خاک سپرده شده است.


قائم مقام فرمانده لشکر7ولی عصر(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سال 1333 ه ش در بهبهان دیده به جهان گشود. پدر و مادرش دلباخته قرآن بودند و شیفته حضرت رسول (ص) وائمه اطهار، از این رو دیانت و متانت از وجود حبیب الله می بارید. از کودکی فردی صمیمی، صادق، پایبند به احکام الهی بود .
در مراسم مذهبی حضور می یافت تا با شخصیت پیامبران و ائمه آشنا شود و راه آینده اش را تعیین نماید.
تحصیلاتش را در بهبهان گذراند و کارمند بانک ملی شد.
درد دین داشت , در مقابل جفاهای نابکاران و ستم پیشگان بر مردم و شکستن حرمت و قداست دین و دینداران ,احساس مسئولیت می کرد،


از این بابت با قیام خونرنگ و رهایی بخش خمینی بت شکن همراه او شد تا یکی از سربازان آرمانش باشد. او در این طریق پر فراز و فرود, چنان دل سپرد که چون صنوبری مقاوم از هیچ تند بادی نلرزید.
یعنی ما را سری است با تو که اگر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود بر آن سریم با توجه به تجاربی که در دوره خدمت سربازی به دست آورده بود, از نخسین روز تجاوز دشمن بعثی به سرزمین مقدس ایران اسلامی تا روزی که به شهادت رسید لحظه ای آرام نگرفت. ابتدای جنگ شش ماه در کنار نیروهای ارتش به عنوان نیروی احتیاط حضور داشت و بعد از آن به رزمندگان بسیج و سپاه پیوست.
هرنقطه از جبهه های جنگ که کار مشکل می شد یا نیاز به از خودگذشتگی داشت,او آنجا حاضر بود؛از جبهه شوش که همرزمی توانا برای سردار شهید دکتر مجید بقایی و همرزم شهید ش ,درویش و بهروزی بود و سختی ها و جراحتها یی که به جان خرید, و یا درعملیات طریق القدس , فتح المبین , بیت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، کربلای 4و 5 که همه گویای رزم بی امان آن سردار ملی وشیر جبهه ها بود.
در فتح المبین و بیت المقدس فرمانده محورعملیاتی بود و در رمضان معاون فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع) , بعد از آن مسئولیت فرماندهی طرح و عملیات و قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسن (ع) را پذیرفت.
مدتی بعد به سمت قائم مقام فرماندهی لشکر هفت ولیعصر (عج) منصوب شد.
حبیب اله, زندگی در کنار بسیجیان و در سختی ها را دوست داشت .او از بلا جویان عاشقی بود که بارها با پیکری مجروح , دلی بزرگ و دریایی ,بستر آرام شهر را رها می کرد و عصا زنان در منطقه جنگی حضور می یافت تا آرامش واقعی خود را در جمع بهترین بندگان خدا در جبهه ها بیابد .
بعد از عملیات خیبر به شدت داغدار شد , نه تنها داغ شهادت برادر را دید که یاران حماسه سازی چون خداداد اندامی؛ مجید آبرومند وسعید موسویان نیز اورا تنها گذاشتند . این مشکلات کم ترین خللی در اراده او ایجاد نکرد و با عزمی جدی تر در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی تلاشش را دوچندان کرد.
سر انجام این سردار با شهامت واسطوره ایی در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید تا پس از سالها تلاش ومجاهدت ,پادا زحماتش را از معبودش بگیرد.
حبیب الله شمایلی درفرازی از وصیت نامه اش می نویسد:
چون هدف بزرگ و مسئولیتی که بدوش امت ما افتاده و انتظاری که محرومان دنیا از انقلاب ما دارند ,عظیم می باشد، سختی ، دوری، کمبود، نارسایی و سایر عوامل؛ طبیعی بوده و ما باید صبر و استقامت را از رسول ا...و امامان معصوم آموخته؛ زیرا آنان به وعده خداوند ایمان و یقین کامل داشته اند.
خداوندا انقلاب ما را تا پیوند آن با انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) مستدام بدار.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهید

منابع:
سایت ساجد

[=&quot]زندگینامه سردار رشید اسلام شهید مهدی نریمی[=&quot]

[=&quot] در شامگاه سرد پائیزی بیست و پنجم آذرماه سال 1342 هجری شمسی مصادف با نیمه شعبان سال 1383 هجری قمری، کودکی در شهر امیدیه چشم به جهان گشود که پدربزرگش او را به میمنت شب میلاد آن عزیز عالم هستی، مولاوآقایش امام زمان(عج) «مهدی»نام نهاد.
مهدی از پدر و مادری متدین، روستازاده و با صفا متولد گردید و در خانواد‌ه‌ای مذهبی رشد ونضج یافت. پدربزرگهایش هردو از متدینین محل ومنطقه خود بودند. نیای پدریش معروف به آخوند زاهد مؤذن روستا بود و نیای مادریش حاج عباس نیز اهل دل، قاری قرآن واز معتمدین و متدینین منطقه آغاجاری به شمار می‌رفت. باری مهدی در دامان چنین خانواده‌ای پرورش یافت و روح لطیفش با تعالیم روح بخش دین مبین اسلام و معارف الهی آشنا و عجین شد.
پرورش در چنین محیطی باعت آشنایی عمیق و عاشقانه مهدی با روح تعالیم اسلامی و دلداری و دلبستگی به ائمه اطهار (علیهم السلام) شد به طوریکه مهدی از همان دوران کودکی در مساجد حضوریافت و نماز خواندن را در کنار خانواده آغاز نمود و تا لحظه دیدار معبود آن را رها ننمود.
او پسری فعال، جسور، بی‌باک و پرشور بود. در همان اوان کودکی با شرین‌کاری ها و شیطنت‌های کودکانه اش، دل پدر و مادر را بلکه دل همه اهل فامیل را ربود و مورد محبت دوستان، همسالان و اهالی محل قرار گرفت. او در سال 1348 کلاس اول دبستان را در مدرسه ابن سینا امیدیه آغاز نمود، ذهن فعال و استعداد خدادادی وی باعث شد، دانش آموزی ساعی،
[=&quot]کوشا و موفق باشد و مدارج ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر گذارد. در سال 1350 پدرش برای بهبودی وضع معیشت خانواده و برای یافتن کار مناسب آنها را به شهرستان اهواز منتقل نمود و در محله ی آسیه آباد که از محله‌های قدیمی و مستضعف نشین شهر اهواز بود سکنی گزیدند. مهدی کلاسهای سوم تا پنجم ابتدایی را در دبستان علامه آن محل تحصیل نمود. در آن سالها به تناوب در مناطقی چون زیتون کارگری و بیست متری شهرداری که آنها نیز از مناطق قدیمی و همجوار محله آسیه‌آباد بودند سغیر مجاز می باشدت گزیدند. شهید نریمی دوران تحصیل راهنمایی را در مدرسه ای واقع در زیتون کارگری که اکنون به نام شهید عزیز حمید شجرات نامیده می‌شود گذراند. این دوران اوج شور و نشاط مهدی نوجوان و فعال بود. او که از ذهنی خلاق و پویا برخوردار بود، ضمن تحصیل بعنوان سردسته‌ی گروه نوجوانان همسن و سال خود در فامیل و محل شناخته می‌شد و قدرت مدیریت خوب خود را در همان سالهای نوجوانی به همسالان خود دیکته می‌نمود.

[=&quot]سال 1356 اتفاق مهم و سرنوشت سازی در زندگی مهدی جوان رخ داد. در این سال خانواده‌ وی با پس‌انداز و استقراض موفق شدند خانه‌ای در مقابل مسجد امام حسین (ع) واقع در لین 3 کوی بیست متری شهرداری خریداری نمایند. این اتفاق مبارک، باعث آشنایی بیش از پیش مهدی با معارف ناب اسلام و تلطیف روح و صفای باطن وی شد. به طوریکه در آن سالهای بین خانه و مسجد تفاوتی قائل نبود و اغلب اوقات خود را در مسجد و در حال انجام فعالیتهای مذهبی بود. باید گفت که آن شهید از همان دوران آماده پذیرش نقش‌های فعال خود در حوادی آتی شد.
کم کم توجه وی به زندگی مادی کم و گرایش وی به معنویات روز به روز افزایش می‌یافت. در همین روزها اولین جرقه‌های آغاز انقلاب کبیر اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) با واقعه 29 دی شهر قم زده شد. مهدی که اکنون در پایه اول دبیرستان در رشته بازرگانی و اقتصاد در دبیرستانی در منطقه زیتون کارمندی (شهید مطهری فعلی) مشغول به تحصیل بود، با شروع مبارزات مردم مسلمان و حق‌جوی ایران، به خیل عظیم ملت پیوست و با شور و حالی وصف نشدنی در برپایی تظاهرات و راهپیمائی علیه رژیم ستم شاهی شرکت فعال داشت. وی شیفه حضرت امام و مرید مراد خود بود و با عشق و محبت ارادت خاصی که نسبت به رهبر عظیم‌الشان انقلاب داشت، خالصانه و بی ریا از جان مایه گذاشت و شب و روز در حال مبارزه با عمال رژیم رو به اضمحلال رژیم طاغوت می‌گذراند.
با به ثمر نشستن خون شهیدان و پیروزی انقلاب کبیر اسلامی ایران در 22 بهمن 1357، مهدی دست از مبارزه برنداشت و چون میلیون‌ها عاشق انقلاب در قالب پایگاههای مردمی در مسجدمحل(مسجد امام حسین (ع)) به پاسداری و حراست از انقلاب بزرگ مردم ایران پرداخت. دیگر مهدی آن نوجوان پرشور و شر گذشته که فقط دلخوش به گذران اوقات خویش با دوستان و فامیل باشد نبود. همجواری با مسجد وپیروزی انقلاب اسلامی، مهدی را برای حضور در عرصه‌های خطیر انقلاب آماده نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید نریمی همزمان با تحصیل به انجام فعالیتهای تبلیغی و عبادی در مسجد روی آورد و در راه اشاعه احکام دین مبین اسلام و نشر تعالیم نجات بخش آن همت گماشت.
در این سالها رشد و نمو قارچ گونه گروهکهای ملحد و شرق و غرب زده منشعب از ایدئولوژی‌های مارکسیستی و سوسیالیستی چپ و راست، که مدعی مبارزه و سهم خواهی از انقلاب بودند، باعث فتنه‌انگیزی و التهاب فضای سیاسی جامعه و بروز درگیریهای بسیاری در سطح کشور شد. مهدی در این دوره برای پاسداری ، حفاظت و حراست از دستاوردهای انقلاب اسلامی سر از پا نمی‌شناخت و با راه اندازی گروه تبلیغات اسلامی و ارائه کتب روشنگرانه دینی و مذهبی به مبارزه با این گروههای ملحد پرداخت و سعی در برملا کردن اهداف خائنانه آنها نمود.
نگارنده این سطور از زبان پاک آن شهید، شرح درگیریها و مرارتهایی که او و دوستانش در مواجهه با آن گروهکها داشته اند، شنیده است که وصف آن از حوصله این مقال خارج است. اما اتفاق دوم و مهم دیگر در زندگی شهید نریمی آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه انقلاب اسلامی مردم ایران در 31 شهریور 1359 بود. روح بلند و متعالی شهید که اکنون جوانی جسور و متهور بود با شروع جنگ دیگر در کالبد جسم قرار نمی‌گرفت. روحیه سلحشوری و جوانمردی، او را به عرصه دفاع از کیان اسلامی و ایران عزیز دعوت می‌نمود.

[=&quot]شهید در همان روزهای آغازین جنگ، همچون سایر حوانان پاکباز و مومن شهر اهواز در مساجد گرد آمده و با تشکیل هسته‌های مقاومت دفاع از شهر را در دو جبهه مبارزه با دشمن بعثی و مزدوران داخلی آغاز نمود. شور و هیجانی وصف ناپذیر مدافعان جوان را که از همه اقشار، آحاد و اقوام جامعه بودند، در برگرفت.آنان چنان یکدل و یکرنگ و یکزبان ویده واحده بودند،که هیچکس قادر به رسوخ و ایجاد رخنه بین صفوف فشرده رزمندگان جان برکف نبود. پس از فروکش نمودن حملات اولیه دشمن و توقف آنها در نزدیکی شهرهای آبادان و سوسنگرد، مهدی همچنان به فعالیت در قالب پایگاه بسیج مسجد امام حسین (ع) مشغول بود.
در سال 1359 شهر اهواز به دلیل قرارگرفتن در معرض گلوله باران خمپاره‌ای و توپخانه‌ای دشمن، ناامن شده بود و خانواده وی برای مدت کوتاهی شهر را ترک کردند. در اوایل سال 1360 با اصرار و ابرام پدر و مادر، آن عزیز برای مدت کوتاهی به شهر امیدیه رفت و در امتحانات سوم متوسطه در دبیرستان ساسان (شهید فارسی‌مدان) شرکت کرد. این آخرین سال تحصیل شهید حاج مهدی نریمی بود و دیگر تا پایان جنگ و فصل شهادت به تحصیل روی نیاورد.
چرا اینکه او عرصه دفاع از میهن اسلامی و شرف و ناموس کشور را در اولویت می‌دید. پس سپری شدن امتحانات، مهدی همچون مرغی از قفس پرکشید و مشتاقانه به سوی جبهه‌های نور شتافت. ایشان در اوایل سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی حمیدیه درآمد و این اتفاق مصادف بود با آشنایی، همراهی و هم‌آوایی همیشگی با سردار شهید سرلشکر علی هاشمی بود. آشنایی و همراهی که تا ملکوت اعلی ادامه یافت. خصوصیات منحصر بفرد مهدی همچون بی باکی، چالاکی، اخلاص، طمأنینه و آرامش او باعث شد که سرلشکر شهید سپاه اسلام، با اعتماد کامل به وی، او را جذب و یار همیشگی خود قرار دهد. در این سال تا مقطع عملیات آزادسازی بستان، مهدی در معیت شهید هاشمی در سپاه حمیدیه به پیکار و رزم با دشمن بعثی مشغول بود و از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد.
پس از پیروزی رزمندگان اسلام در عملیات غرورآفرین طریق القدس و عقب نشینی دشمن بعثی از نزدیکی سوسنگرد، شهید سعید علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد منصوب شد.ایشان نیز مهدی را به خاطر خصوصیات ویژه ای که داشت با خود به سپاه سوسنگرد برد. بعد از عملیات‌های موفقیت آمیز فتح‌المبین و بیت‌المقدس که منجر به آزادسازی بخش عظیمی از میهن اسلامی شد، جنگ وارد مرحله جدیدی شد. عملیات‌های برون مرزی رمضان، والفجر مقدماتی و والفجرهای 1 و 2 بدلیل آمادگی ارتش بعثی وایجاد موانع زیاد،ناموفق بودندوجنگ را با بن بست روبه‌رو ساخت.
این امر فرماندهان جنگ را به فکر چاره جویی انداخت. در این زمان تفکر عبور از هورالهویزه و نفوذ به عمق خاک عراق در استراتژی فرماندهی ارشد جنگ قرار گرفت. تا قبل از آن تجربه هیچگونه عملیات آبی و خاکی در جنگ وجود نداشت. لذا فرماندهی سپاه برآن شد تا با شناسائی کامل منطقه هورالعظیم، زمینه را برای انجام عملیات بزرگ و غافلگیرکننده ای آماده کند. برای این امرو خطیر شهید عزیز سردار سرلشکر علی هاشمی که مورد وثوق فرماندهی ارشد سپاه بود، انتخاب شد. شهید هاشمی با ایجاد قرارگاه سری اطلاعاتی نصرت در سال 1361 کار را با جوانان پرشور و جان برکف سپاه وبسیج ازجمله دایی ایشان شهید محمود نریمیسا که در تیر ماه سال 1363 درهمین منطقه به شهادت رسید و راهنماهای بومی منطقه آغاز کرد.در اینجا هم بدلیل همان اعتمادی که قبلاً سخن آن رفت و عشق و محبت ومودتی که بین آن دو شهید عزیزبوجود آمده بود،،شهید علی هاشمی، مهدی را به فرماندهی مخابرات قرارگاه نصرت منصوب کرد. مهدی که دارای قدرت مدیریت و خلاقیت وافری بود به خوبی به اعتماد علی پاسخ داد و با ارادت قلبی و امتثال اوامر فرماندهی، به تلاش و کوشش مداوم و خستگی ناپذیر دست زد و با همراهی جمعی از بهترین عزیزان سپاهی و بسیجی در مخابرات قرارگاه نصرت، منشأ خدمات بزرگی در اجرای طرحهای مخابراتی آبی و خاکی شد. از جمله این طرحهای خلاقانه، ایجاد شبکه مخابراتی بی سیم و باسیم در زیر آب در هورالعظیم بود. دوستان و همرزمان شهید از تلاش و کوشش و مجاهدت شبانه‌روزی و بی‌وقفه و بدون خستگی او در شگفت بودند. مهدی در عین این همه تلاش مجدانه و مخلصانه به وضعیت نیروهای تحت امر خود توجه ویژه‌ای داشت. همین امر باعث ایجاد علقه و محبت و روابط صمیمانه و گرم وی با نیروهایش می‌شد. از دیگر نکات بارز اخلاقی شهید مهدی نریمی اخلاص و ایمان وی بود.
او نماز را اول وقت و با شور وحال خاصی می‌خواند و در دعاهای کمیل و ندبه حاضر می‌شد. از غیبت پرهیز می‌کرد و از حضور در مجالس شادی و طرب خودداری می‌ورزید. در تدین و دینداری مقید بود. عشق زایدالوصف وی به امام (ره) و ادای تکلیف از او فردی وارسته، متکی به ایمان و مهذب به نفس ساخته بود. در کارش بسیار جدی بود و هر کاری را که به او محول می شد،تا به نحو احسن آن را انجام نمی داد، از پای نمی‌نشست. پس از عملیات‌های موفقت‌آمیز خیبر و بدر، گستره عملیاتی قرارگاه نصرت افزایش یافت و ماموریتهای دیگری در سایر جبهه ها به آن قرارگاه محول شد. این امر تلاش بیشتر وکارو همت مضاعف می‌طلبید که مهدی آن را در خود سراغ داشت. پوشش مخابراتی منطقه‌ای به وسعت طلائیه تا بستان در آن شرایط جوی و اقلیمی، دشواریهای کار در هور و لزوم مراقبت مستمر از خطوط مخابراتی برای حفظ ارتباط مطلوب نیروهای خودی در خطوط و سنگرهای خط مقدم با عقبه، به راستی از مردان پاک و خودساخته و بی ادعایی چون شهید نریمی و یاران صدیقش برمی‌آمد.دربهار سال 1365 شهید در راستای عمل به سنت حسنه رسول الله با دختری عفیف ومومنه از خانواده ای متدین ومحترم،پیمان عقد وازدواج بست.حاصل این پیوند مبارک وکوتاه مدت،2فرزند بود.دختری به نام مریم وپسری به نام محمد صادق که هردو از دانشجویان زبده رشته های گرافیک ومهندسی دانشگاه های دولتی هستند.اما شهیدهرگزمحمد صادق راندید وپیش از تولد اوبه درجه رفیع شهادت نایل آمد.

[=&quot]در سال 1366 افتخار تشرف به حج بیت الله الحرام و حضور در حریم یار را یافت. در همان سال اجتماع عظیم حجاج در مراسم برائت از مشرکین در مکه مکرمه توسط عمال آل سعود به خاک و خون کشیده شد. شهید حاج مهدی چون شیر غران در سنگر دفاع از حجاج زن و مرد مسلمان به درگیری با نیروهای پلیس سعودی پرداخت و در این مقابله، شهید از ناحیه پا مورد اصابت گلوله پلیس سعودی قرار گرفت و زخمی گردید.
بدین ترتیب برگ زرین دیگری در افتخارات آن شهید بزرگوار در دفاع از حریم دین و ولایت‌پذیری آن شهید ورق خورد. در انتهای جنگ، هجوم همه‌جانبه استکبار جهانی و اجماع قدرتهای زورگو در پشتیبانی از رژیم بعث عراق، منجر به تجهیز و تسلیح ماشین جنگی منهدم شده عراق به انواع تجهیزات پیشرفته جنگی گردید. مضاف برآن آمریکا و اذنابش با حضور عملی در صحنه جنگ، خصوصاً هدف قراردادن هواپیمای مسافربری ایران و حمله به سکوهای نفتی شرایط دشواری را برای ادامه جنگ رقم زدند.
از سوی دیگر کمبودها و تحریم‌ها و عدم وجود منابع لازم برای تامین نیازهای حیاتی ادامه جنگ را با مشکل مواجه ساخت. رژیم عراق در شرایطی جدید با حملات وسیع زمینی، هوایی و شیمیائی، مناطق مرزی را یکی پس از دیگری تسخیر کرد. در آن ایام شهید علی هاشمی با تغییر ساختار سپاه، به فرماندهی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) منصوب شده بود،او شهید نریمی را نیز به فرماندهی مخابرات سپاه ششم منصوب نمود. اینک منطقه ای به وسعت جفیر، طلائیه، جزایر مجنون، هورالهویزه، بستان تا فکه تحت فرماندهی آنها قرار داشت.
وظیفه سنگینی که بردوش آن مردان مرد نهاده شد و برای حفظ امانت و انجام صحیح وظیایف محوله، شبانه روز فعالیت می‌نمودند. شهید علی هاشمی و فرماندهان سپاه ششم در ماههای آخرین جنگ (1367) با علم به اینکه دشمن در تدارک حمله‌ای وسیع برای بازپس‌گیری جزایر مجنون می‌باشد، تمام تلاش و مساعی خود را با بسیج امکانات موجود برای حفظ جزایر انجام دادند. در این رهگذر شهید نریمی نیز همچون فرمانده شجاع خود بی وقفه و شبانه روز در پی تلاش برای جلوگیری از تک دشمن و حفظ جزایر بود. سرانجام در تاریخ 4/4/1367 حمله سنگین دشمن به جزایر آغاز شد. علیرغم دفاع جانانه رزمندگان اسلام، دشمن تا بن‌دندان مسلح به دلیل برتری تجهیزات و یورش توپخانه‌ای سنگین موفق به شکست خطوط خودی و پیشروی در جزایر شد.
شهید علی هاشمی و فرماندهان سپاه ششم که در قرارگاه عملیاتی خاتم‌الانبیاء(ص) 4 حضور داشتند علیرغم خروج نیروهای تحت فرمانش از جزایر و دستور فرماندهان عالی‌رتبه جنگ مبنی بر بازگشت به عقب، از ترک قرارگاه خودداری نمود و سعی داشت با نیروهای تحت فرمان خود محلی را برای صف‌آرایی و مقاومت در برابر هجوم وپیشروی دشمن در خاک خودی آماده نماید. در همین زمان دشمن اقدام به هلی برد و پیاده نمودن نیرو در محوطه قرارگاه خاتم‌انبیاء 4 نمود. شهید علی هاشمی به اندک یاران خود که سلاحی برای دفاع نداشتند، دستور داد تا محل قرارگاه را ترک نموده و از طریق آبهای هور خود را از چنگ دشمن و تسلیم شدن برهانند. شهید علی هاشمی و شهید مهدی نریمی بهمراه شخصی بنام -هوشنگ ‌‌جووند- از طریق پشت قرارگاه،مسافتی را از محل دور شدند. سپس آن سه از هم جدا شدند و ‌هوشنگ جووند پس از اندکی اسیر شد.
وپس از آن دیگر هیچکس از سرنوشت آن عزیزان اطلاعی نداشت وجستجوی آثاری از آنهادرمحل مفقودیت وحتی پس از سقوط صدام در عراق به نتیجه نرسید. سرانجام پس ازسالها گرد غربت و تنهایی، بقایای اجساد مطهر آن شهیدان عزیز در تفحص محل شهادتشان یافت شد وبه میهن اسلامی بازگشتند. اکنون پرستوهای خونین بال عاشق یکی پس از دیگری پس از22 سال که از مهاجرتشان می گذرد، به لانه بازمی‌گردند.
نکته جالب اینکه شهید مهدی نریمی در نیمه شعبان متولد گردید و در آستانه نیمه شعبان سالروز تولد مولا و مقتدا و امام زمانش مهدی صاحب‌الزمان (عج)خبر بازگشت او به خانه را اعلام نمودند.
[=&quot]
[=&quot]اکنون ما مانده‌ایم و یاد و خاطره رشادتها، ایثار،ایمان و اخلاص و جوانمردیهای آن شهیدان عزیز که ما را به ادامه راه آنها فرا می‌خواند. امید آنکه ما نیز رهروان صدیق آن شهیدان عزیز و خیل شهدای انقلاب خونبار اسلامی و امام عزیز راحل باشم وشفاعت آنها به روز واپسین شامل حال ما شود. (انشاءالله) [=&quot]
[=&quot] [=Times New Roman]



باسمه تعالی



وصیت نامه پاسدار شهید غریبعلی دژمند
بنام تو ای آفریننده هستی و پدیدآوردنده ی پدیده ها .
تو خوب میدانی که این حرکت را آغاز کردم فقط برای توست و برای حفظ اسلام و من با خودم عهد بستم که تا به شهادت نرسیده ام جبهه بروم .
( ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص )
همه باید کشته شویم پس چه بهتر که انسان خودش این مرگ را قبل از اینکه فرارسد انتخاب کند . که مرگ با عزت به از زندگی ننگین است .
( ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون )
پس با این همه وعده که خداوند داده است ، شما فرزندانتان را بی هدف نداده اید.
از همکاران عزیز میخواهم بیشتر کار کنند و زحمت بکشند که به خود کفایی کامل برسیم و از نفوذ منافقان جلو گیری کنید.


والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته

غریبعلی دژمند


زندگینامه شهید عباس کاظمی

در سال 1339 در آغاجاری در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. او فرزند دوم خانواده بود که نامش را عباس نهادند .دوران دبستان ، راهنمایی و متوسطه را در مدارس این شهر گذراند . او از همان روزهایاولیه زندگی پرتلاش بود وهمیشه بعد ازتعطیلی مدارس به کارکردن مشغول می شد.

سال 57 راهپیمایی در سطح کشورگسترش یافت و عباس هم بر اساس وظیفه ایکه داشت در توزیع اطلاعیه های حضرت امام در منطقه نقش مهمی را ایفا می کرد و در راهپیمایی ها حضور فعالی داشت .

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایشان از تشکیل دهندگان کمیته پزشکی جهاد سازندگی آغاجاری بودند و با دیگر دوستان به کمک به محرومین جامعه پرداختند.
شهید
کاظمی از هر گونه کمکی با توجه به رسالتی که برعهده ایشان بود دریغ نمی کرد .گاهی ازطریق کمیته پزشکی آغاجاری به مناطق عملیاتی اعزام می شد تا به مداوا وکمک رسانی به همسنگران خود بپردازد ودین خود را

به جنگ ادا کند.
ایشان خود را در کمیته پزشکی محدود
نکرد ودرسال 1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آغاجاری در آمد که هر چه بیشتر به خدمت بپردازد.

در آن زمان سپاه آغاجاری ، امیدیه متشکل از بهترین افراد بودو بهترین ها در آنجا گرد آمده بودند. حضور او در سپاه و کارهایگسترده ی سپاه ، حضور در میادین جنگ با دشمن و خنثی نمودن توطئه های گروهک های خائن و وطن فروش ازمهمترین کارهای سپاه بود.
عباس هم تلاش داشت به
همه ی این ها برسد. او وقتی می دید هنگام حمله ی دشمن ، این گروهک های آمریکایی به فروختن نشریه و برگزاری میتینگ برای انحراف جوانان مشغول هستند ، بسیار غمگین می شد. و بیشتر کار می کرد و کمتر درخانه حضور می یابد

او خود را وقف جبهه ها نموده بود وعاقبت در تاریخ8/12/62 درعملیات آبی خاکی خیبر به آرزوی دیرینه اش

که شهادت بود رسید و روح بلند او از دنیای فانی پر کشیدو پیکرمطهرش در تاریخ 11/3/75 در آغاجاری به خاک سپرده شد .

یادش جاودانه باد.

[="Tahoma"][="Blue"]

ناله فراق
عاشقانه ی بانویی که همسرش را به مسلخ عشق فرستاد
تقدیم به همه همسران مجاهد شهیدان



همسر شهیدم! دلتنگی، نفسم را به شماره انداخته و آتش بی تابی از جداییت، مرا به مرز نیستی کشانده است.
مرهمی برای این جراحت سنگین ندارم جز نگاه به عکسی که از صورت زیبایت در این قاب نقش بسته است.
ای ماوای من! برخیز و ببین حال زار یار دوران مهجوریت را!
به راستی این داغ سنگین فراق را به کجا برم و راز نهفته ی دردم را با که گویم و گدازه های آتشفشان سینه مالامال دردم را با که قسمت کنم؟
ای پناه من! چندی است که فرزند خردسالت بهانه‌ات را می‌گیرد و بابا را از اتاقی به اتاق دیگر جستجو می‌کند؟
یادت هست چگونه او در آغوشت می‌فشردی و از عشق بی‌نهایتی که در دل برایش داشتی می‌گفتی؟
حال همان دردانه ات از ندیدنت در ماتم است. آیا دلت برایش تنگ نشده؟
آیا نمی خواهی بار دیگر به آغوشش بگیری و رنج دلتنگیش را با بوسه و نوازشت برطرف نمایی؟

ادامه دارد...[/]

[="Tahoma"][="Blue"]همسر فدکارم!بعد از شهادتت هر شب را بدین آرزو که در خواب ملاقاتت کنم و شرح سوز و گداز جراحتهای بی شمار روزگار رابرایت بازگوم به خواب می روم اما در خواب نیز مرا از دیدنت نصیبی نیست!
حق داری به خوابم نیایی! صور روحانی اعمال نیکت، که حوریان بهشت برینت را آفریده، از صورت مصیبت‌زده خاکی من خوشتر و دلکش‌تر است و ساز و آواز قدسیان و رقص و سماع بهشتیان، جایی برای نگاهت به این خاکستر نشین مصائب، باقی نگذاشته است.
به راستی دلواپسم نیستی؟!
حق داری مرا نبینی و به ناله حزینم گوش نسپاری! آن را که خلعت شریف تقرب به انسان کامل به تن کرده و از می نایاب دلگشای یار، جامی به لب دارد کجا هوای همنشینی با سیاه چردگان وادی فراموشی!
از آن که فرش تا عرش الهی را با خون خود درنرودیده و خاک را به مقصد افلاک ترک گفته است چرا باید انتظار فرش نشینی و هم کلامی با اهل خاک داشت؟
ادامه دارد...

[/]

[="Tahoma"][="Blue"]اما بدان اگر تو با فنای تعینات و محو تقیدات و گذر از تعلقاتت به عالم کبیر امام متصل شدی و به وصف شهادت در آمدی، من نیز از داغ فراقت و بار سنگینی که از نبودنت بر من تحمیل گشته لایق شهادت و همجواری با نیکان و اولیا اللهم.
یادت هست ساعتی را که گفتی که اگر اجازه ی سفر ندهی این راه را با همه یقینی که به حقانیتش دارم نخواهم رفت؟
اصلا یادت هست چه گفتم؟
کوهی از غم بر دلم آمد و بغضی جانسوز گلویم را فشرد اما چون از جانم دوستترت داشتم میلت را بر میلم مقدم نموده سعادت ابدیت را خواستم و خاکستری نشینی‌ام را برگزیدم.
حال آیا رسم اخلاص در عشق و دوستی این است که من بمانم و تو حتی نگاهم نکنی؟!
آیا این صبر و سکوت و فداکاری اجری جز شهادت دارد؟
نازنین همسرم! مرا بدین جسارت و ملامتگری ببخش که این فغان دلتنگی ترجمان دل غمناک و شکسته ای است که از نبودنت برجای مانده است.
حال غریبی دارم...!
دلتنگی تمامی وجودم را فرا گرفته!
عزیزتر از جانم نگاهم کن که امروز به نگاهت بیشتر از هر روز دیگر محتاجم...
[/]

واگویه های یک همسر شهید

روزی که تلفن زنگ زد،...
روی زمین نشستم. هر چه نیرویم را جمع کردم نتوانستم بلند شوم.فلج شده بودم.پنج دقیقه ای می شد که نمی توانستم بلند شوم.
باد میوزید و پرده را تکان میداد.چشمم افتاد به چادر مشکی ام که روی بند آویزان کرده بودم.
یکمرتبه از جایم کنده شدم و به سمت در دویدم.با خشونت تمام پرده را کنار زدم تا چادرم را خوب ببینم.
وزش باد چادرم را به اهتزاز در می آورد.
رفتم و چادرم را از روی بند برداشتم؛ هنوز خیس بود.فکر می کردم خیسی خون توست.
هیچ احساس ضعفی در پاهایم نبود.
چادر خیسم را بر سر کردم و از خانه بیرون رفتم.
تا شب در خیابان راه میرفتم.پاهایم را بر زمین می کوبیدم،انگار رژه میرفتم.نمی دانم چرا.
نمی دانستم چند ساعت از غروب گذشته.نمی خواستم بروم خانه.دنبال چیزی می گشتم.
در پس کوچه ای پرچم روضه بر سر در خانه ای بود.و آن چراغانی رویایی.
تا پشت در رفتم.بغضم ترکید.توی کوچه پشت پرده ای که بر در زده بودند نشستم و در درون فریاد میزدم.چادرم را چنگ زده بودم.فکر می کردم کسی قرار است چادر از سرم بکشد.
فکر کردم تا کسی مرا ندیده باید از روی زمین برخیزم.
داخل روضه رفتم ولی همانجا دم در ایستادم. خانم صاحب خانه جلو آمد و خوش آمد گفت.تعارف کرد که بنشینم.
پاسخی ندادم.همانجا دم در ایستاده بودم و تکان نمی خوردم.احساس میکردم صاحب عزا هستم.
آنقدر محکم چادرم را گرفته بودم که جای ناخن هایم پاره پاره شده بود.
چرا کسی چادر از سرم نمی کشید؟

چند وقت است پسر کوچکمان هر روز میرود آن طرف حیاط ؛جنگ.از صبح تا غروب می جنگد.با اسلحه اسباب بازی که برایش خریده بودی.
دخترکمان اما قهر کرده بود. اسلحه اش را جایی پنهان کرده بود.
...
نمیدانم پسرکم چه در گوشش زمزمه کرد که چشمانش شد دقیقا مثل همان موقعی که تو در گوشش چیزی زمزمه کردی تا راضی شد به رفتنت.
و با دستان خودش اسلحه اش را به او داد.
نمیدانم چه گفت.نمیدانم چه گفتی.
مثل اینکه اینجا فقط من غریبه ام.پدر و دختر خوب رازداری می کنید.
از روزی که گفتند دیگر نمی آیی ،نمی دانم چرا احساس میکنم چادرم پرچم اسلام است.نمیدانم باد چه اصراری دارد که وقتی به خیابان می روم،با چادر من در آمیزد.
نمی دانم چرا خانم های محل مشکلاتشان را با من مطرح میکنند.شده ام محل رجوع مردم.
راستی تو چرا با من قایم باشک بازی میکنی؟چرا هر وقت صدایت می کنم ،نمی آیی؟چه اصراری داری که هر وقت ختم انعام میگیرم،بروی پشت درخت توت همسایه و یواشکی خودت را به من نشان دهی؟ فکر آبروی مرا نمیکنی؟خب وقتی می آیی من دوست دارم نگاهت کنم و با تو صحبت کنم.چرا فقط در جلسه ی ختم انعام می آیی؟نکند باید تمرین کنم که وقتی هم می آیی به روی خودم نیاورم و تو را نا دیده بگیرم؟آخر تو چقدر بی رحمی؟
سمانه خانم همسایه مان در آن چند جلسه متوجه نگاه های عجیب غریب من شده است.چند وقت است صبح ها سبزی هایش را می آورد خانه ی ما پاک میکند،عصر ها بافتنی اش را.می گوید نباید تنها بمانم.فکر میکند دیوانه شده ام.به او نگفته ام که تو فقط در جلسه ی ختم انعام می آیی.

روضه ی آقایم حسین....
چه بگویم از او؟
احساس میکنم آشنا تر شده ام با آقایم.احساس میکنم مرا به کنیزی پذیرفته اند.
هر جای این شهر که روضه باشد من هستم.شب های زیادی نصف شهر را گز کردم تا روضه ای بیابم،جلسه ای که نام آقایم را با خود یدک بکشد.خیلی وقتها نیافتم.
یک بار از روحانی محل خواستم که هر شب بعد از نماز ،روی منبر چیزی از حسین بگوید.گفت هر شب را نمی تواند قول دهد. بی توفیقی را بهانه کرد.
لابلای کاغذ هایت ،به دنبال نام حسین می گردم...
من کنیز حسین ام.پس اصلا نگران من نباش. من خوبم. خیلی خوب.

[=#800000][=113]

موضوع قفل شده است