وصیتنامه و دلنوشته های ادبی و عاشقانه شهدا
تبهای اولیه
شهید 12 ساله :Gol:

منبع عکس پایگاه خبری تهران پرس
نه یکبار، بلکه چند بار باید این وصیتنامه را بخوانیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضی دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبدالله:doa(6): گرفتند. به راستی چه تفاوتی بین نوجوانان آن زمان و نوجوانان این عصر وجود دارد!؟
سال 1349 بود که در کرج به دنیا آمد. در خانواده ای مذهبی؛ اما بیشتر از دوازده سال نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند. به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگی اش مسافر ملکوت شود.
وصیتنامه اش را قبل از اعزام، مخفیانه در نواری ضبط کرد و در گوشه ای پنهان نمود که بعد از شهادتش به دست خانواده اش رسید.
فرازی از وصیتنامه ی شهید دوازده ساله، شهید رضا پناهی
بسم الله الرحمن الرحیم
من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته و انا دیته.
هرکس من را طلب می کند مرا می یابد، و کسی که مرا یافت مرا می شناسد، و کسی که مرا شناخت مرا دوست خواهد داشت. و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می شود. و کسی که عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسی که من عاشق او شوم، او را می کشم و کسی که من او را بکشم، خون بهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم ( حدیث قدسی )
هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولا به ندای « هل من ناصر ینصرنی » لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم. و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیام ها تکرار کرده، که هرکس قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم حتی اگر شهید شدم، ناراحت نباشند. چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم. پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان:doa(3): گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی « الله » برسم.
و به حق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد.
من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله. والسلام رضا پناهی
منبع: کتاب پنجاه سال عبادت ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
پیکر سالم:Gol:

چهارده سال بیشتر نداشت. برای جبهه رفتن اقدام کرد ولی قبول نمی کردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد. نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد. از نیروهای واحد تخریب لشگر علی ابن ابی طالب:doa(6):بود. عملیات کربلای چهار آخرین عملیات او بود. دوستانش می گفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جا ماند. محمدرضا شفیعی به جرگه ی شهدای گمنام پیوست. برخی می گفتند او اسیر شده چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند. اما خانواده هنوز چشم انتظار او بود. آزادگان به میهن بازگشتند اما خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم که محمدرضا اسیر شد اما خبری از او نداریم! ناله ها و گریه های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده شان به دست آورند. سال 80 عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر خیلی عجیب بود. پیکر محمدرضا بعد از شانزده سال سالم است!! او در کربلای 4 مجروح و سپس اسیر می شود. یازده روز او را به همین وضع نگه می دارند. بعد می گویند: باید به امام توهین کنی. او هم فریاد می زند: مرگ بر صدام. بعثیها آنقدر او را می زنند تا به شهادت می رسد. پیکر او را در قبرستانی در نزدیکی کربلا به خاک می سپارند. حالا بعد از شانزده سال پیکر او را از خاک خارج کرده اند. بدن او سالم مانده. گویی که به خواب رفته است! بعثیها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسد کننده بر بدنش ریختند اما بدنش همچنان سالم مانده. فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل می داد گریه می کرد. می گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد. وقتی شهید محمدرضا شفیعی را داخل قبر قرار دادند فرمانده اش صحبت کرد و گفت: نماز شب این شهید هیچگاه ترک نمی شد. همیشه غسل جمعه را انجام می داد. وقتی برای امام حسین:doa(6): گریه می کرد قطرات اشک خود را به صورت و سینه و محاسنش می مالید. راز سالم ماندن پیکر این شهید اینهاست. خدا خواست محمدرضا شفیعی از گمنامی خارج شود تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر حقانیت یاران مظلوم حضرت روح الله. محمدرضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرمیده است. شهید محمد رضا شفیعی در قسمتهایی از وصیتنامه اش آورده:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان، درهم کوبنده ی کاخ ستگران. او که عالم هستی را از هیچ آفرید و همه را از حکمتش تعادل بخشید. و با سلام و درود بی کران بر تمامی رهروان راه حسین. آنان که در این راه قدم نهادند و گلوی خود را با شربت شیرین شهادت تر کردند و جان خود را فدای اسلام و قرآن نمودند.
« ما بندگان خدا هستیم و در راه او قیام می کنیم اگر شهادت نصیب شد، سعادت است »
اینجانب محمدرضا شفیعی فرزند مرحوم حسین شفیعی لازم دانستم که چند سطر وصیتی با امت حزب الله داشته باشم. و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنیوی رسیده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باری تعالی قبول گردید به سوی زندگی سعادتمند و جاوید دیگری پر بکشم. من یکی از بسیجیهایی هستم که برای اجرای احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ریخته شدن خونم در این راه باکی ندارم. چون راه، راه انبیا و اولیای خداست و بایستی پیروی از شهید تشنه لب کربلا نمود: « ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیا سیوف خزینی »
بعد از شهادت من این سعادت را جشن بگیرید که سنگر خونین من حجله ی دامادی من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمی دانیم. چون شهادت ارثی است که از انبیا به ما رسیده است. سفارش من به کسانی که این وصیتنامه را می خوانند این است که سعی کنید یکی از افرادی باشد که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر دارند و بکوشید اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان متصل شود. پس اگر می خواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید. ای برادر و خواهر مسلمان، بدان که با شعار در خط امام بودن، ولی در عمل، دل امام را به درد آوردن، وظیفه ی انسانی و اسلامی ما نیست. ای برادران که هنوز خود را نساخته ایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه می خواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم. در کارها از خودمحوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم و خیال نکنیم با کمی فکری که داریم، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است. برادران گرامی و ملت شهیدپرور، همیشه از درگاه خداوند بخواهید که به شما توفیقی عنایت فرماید که بتوانید در خط امام عزیزمان و برای رضای خدا گام بردارید. ای جوانان، نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین:doa(6): در میدان نبرد شهید شد و مبادا در غفلت بمیرید که علی:doa(6): در محراب عبادت شهید شد. مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین و با هدف شهید شد. و ای مادران مبدا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی توانید جواب زینب را بدهید که تحمل 72 شهید را نمود. همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه های نبرد بفرستید و حتی به دنبال جسد او هم نباشید، زیرا مادر وهب فرمود: پسری را که در راه خدا داده ام پس نمی گیرم. و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه:doa(8): یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید. امیدوارم روزی فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و جوان و کودک به وظیفه اسلامی خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند. در آخر از مادر گرامی خودم حلالیت می طلبم و امیدوارم زحماتی که برای من کشید مزد آن را از زینب:doa(8): بگیرد و امیدوارم همچون دیگر خانواده شهدا استوار و مقاوم بمانید و کاری نکنید که دشمنان را شاد کند. ای جوانان عزیز و ارجمند همان طور که امام فرمود: من چشم امیدم به شماست. پس شما هم به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویید و به سوی جبهه ها حرکت کنید و نگذارید اسلام و قرآن بی یاور بماند... .السلام.
ما بندگان خدا به دنیا آمده ایم تا توشه ای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم.
الهی تا ظهور دولت یار *** خمینی را برای ما نگه دار
آمین 64/12/22 محمد رضا شفیعی
منبع: کتاب پنجاه سال عبادت ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
جلوه جلال:Gol:

منبع عکس تبیان
از طلاب وارسته بود. شاگرد مخصوص آیت الله بهاءالدینی. ایشان فرموده بودند: امام زمان از من یک یار خواسته بود و من جلال افشار را معرفی کردم!!
بارها شنیده بودیم که می فرمودند: از مزار جلال نور خاصی به سوی آسمان ساعد است!
جلال افشار از پاسداران و مسئولان عقیدتی سپاه اصفهان بود. سال 58 ازدواج نمود و ثمره این ازدواج دختری بود که در دوران طفولیت پدر را از دست داد.
جلال در عملیات رمضان به قافله ی نور پیوست. متن زیر وصیتنامه جلال است.
با خود گفتم که در این لحظه آخر به عنوان ذکر، چه بنویسم تا باقیات الصالحات باشد. از خدا خواستم تا آیه ای را برایم بیاورد که آن را سرلوحه ی نوشته ام قرار دهم.
ام حسب الذین یعملون السیئات ان یسبقونا ساء ما یحکمون. من کان یرجوا لقاءالله فان اجل الله لات و هو السمیع العلیم. و من جاهد فانما یجاهد لنفسه ان الله لغنی عن العالمین. و الذین امنوا و عملوا الصالحات لنکفرن عنهم سیئاتهم و لنجزینهم احسن الذی کانو یعملون. « عنکبوت 4 تا 7 »
خداوندا می دانی که من بسیار گناه کردم. اما از گناه بیزارم. آنگاه که نافرمانی و ناسپاسی تو را انجام دادم نمی خواستم در مقابل قدرت بی پایان تو بایستم، بلکه بر اثر ضعف نفس، سستی و تنبلی خود عصیان کردم. اما تو ای کریم آنقدر رحمتت گسترده است که بسیاری از آنها را مخفی کردی و مرا در این دنیا مفتضح نساختی. پس اینک که جانم را می ستانی و پس از آن، در برزخ و معاد آبرویم را مبر. خدایا مرا در این دنیا بسوزان اما لحظه ای فراق و جدایی خودت و اولیایت را برایم میاور. خداوندا مرا به آتش خشم و غضب خود نسوزان. خداوندا مشتاق دیدار تو هستم. ولی چه کنم که حجابها مرا پوشانده و چشم و قلب را از من گرفته است.
خدایا تمام دوستانم عاشقانه به سوی تو پر کشیدند و من بی ثمر مانده ام. خدایا با دست خالی به سوی تو می آیم. و از تو طلب بسیار دارم. بر من مسکین رحم کن که بر درگاهت آمده ام. خدایا با ریختن خونم پرده های ظلمت را از من برگیر و مرا به سوی نور رهنمون باش.
خداوندا خجالت می کشم که با تو سخن بگویم اما کرامت تو و رافت و رحمتت مرا به اینجا کشانده است که چنین در پیشگاهت جسورانه مسئلت نمایم. آخر تو به من همه چیز دادی و من کاری برای تو نکردم. خدایا نمی دانم چگونه از بندگانت عذرخواهی کنم. آیا آنان عذر مرا می پذیرند؟! آخر گمان می کردند من بنده ی صالح تو هستم. و همین منوال مرا شرمنده ساختند. اگر حال باطن مرا بنگرند چه می گویند؟! پس تو که ظاهرم را نیکو ساختی باطنم را اصلاح کن. خداوندا به بندگانت چه گویم که هر کدامشان کتاب بزرگی هستند از اندرز و پند.
با این حال با زبان قاصرم می گویم که ای امت به پا خواسته قیام خود را حفظ کنید تا قائم دین حق فرزند امیرالمومنین:doa(6): حجت الله الاعظم(عجل الله ) بیاید و پرچم توحید را برفراز قله های جهان به احتراز درآورد. به نصیحتها، پندها و فریادهای نائب برحقش این پیرمرد موحد که قلبش برای اسلام می تپد گوش فرا دهید و مو به مو اجرا کنید تا رضایت خدا حاصل شود. نیتها را خالص کنید که شرک ظلم عظیمی است. خودپرستی و خودمحوریها را کنار بگذارید و به اسلام و قرآن بیاندیشید.
نیروهای فرصت طلب را مد نظر داشته باشید و در فرصت مناسب آنها را از میدان انقلاب خارج کنید. از روحانیت متعهد به اسلام طرفداری کنید. مسئولان محترم مملکت هر کس را متناسب ظرفیتش به کارهای اجرایی بگمارند. به فرهنگ جامعه بیش از هر چیز توجه شود. به سپاه این بازوی مسلح امام بیش از پیش برسید. بر رشد معنوی و فرهنگی آن بیشتر تکیه کنید و بنگرید که قرآن مکتوب و قرآن ناطق چه می گویند و برای اجرای فرامینشان آستینها را بالا زنید و گامهایتان را استوارتر بردارید.
بدانید تا کفر هست اسلام در جنگ و ستیز با آن هست. و اگر روزی با وجود کفر مبارزه در انقلاب ما کنار گذاشته شود انقلاب از مسیرش خارج گشته است... خواهران و برادران! به اسلام بیندیشید که حیات و سعادت شما در عمل به احکام آن است. فرصت را از دست ندهید. خداوند به شما اجر و صبر جمیل عطا کند.
والسلام علیکم 61/4/29 جلال افشار
منبع: کتاب پنجاه سال عبادت ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )دیدار یار:Gol:
متن زیر نوشته شده بر روی سنگ قبر شهید مصطفی ابراهیمی مجد نیز عجیب است:
اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش (عجل الله ) آرام گرفته است.
ایشان وصیت خود را با بیان زیارت آل یس آغاز می نماید و می گوید:
من مصطفی ابراهیمی مجد دعای فوق را که در زیارت حضرت صاحب الامر آمده تا به انتها جزء اعتقاد خود دانسته و این زیارت را به این جهت بیشتر متذکر شدم که در انتهای دعا، امام عصر (عجل الله ) را شاهد و گواه بر شهادتین خود می گیرم. و در آنجا من شهادتین را به طور کامل پذیرفته ام. از شما می خواهم که دعای فوق را خوانده و علت ذکر نکردن فقط به خاطر طولانی شدن وصیتنامه است.
اُشهدک یا مولای انی اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمد عبده و رسوله لا حبیب الا هو و اهله و اشهدک یا مولای ان علیا امیرالمومنین حجته و الحسن حجته و علی بن الحسین حجته و محمد بن علی حجته و جعفر بن محمد حجته و موسی بن جعفر حجته و محمد بن علی حجته و الحسن بن علی حجته و اشهد انک حجته الله انتم الاول و الاخر... الی آخر.
و سپس سلام بر نائب الامام، خمینی بزرگ، و سلام بر شما همه بندگان پاکباز خدا و سلام بر شما شهیدان راستین اسلام. برادران و خواهران در این زمان رحمت خدا به تمامی بر ما نازل گشته. در این روزها خداوند بزرگ ترین لطف را بر ملت ما نموده است و اسباب شهادت و لقای خود را برای ما فراهم ساخته است. مبادا که غافل باشید. خدایا تو را شکر می کنم که عشق حضرت مهدی (عجل الله ) را در دل من جای دادی و خدایا تو را شکر می کنم که مرا به زیور ایمان آراستی. قبل از هر چیز لازم است از آنان که واسطه کسب معارف الهی من بوده اند، از خدا برای این بزرگواران طلب اجر و علو مقام کنم. اینان بودند که قلب مرا روشن ساختند تا توانستم کلام پاک و گهربار امام امت خمینی بزرگ را با تمام وجود دریابم. چه بسا دیگران را در درک کلام او عاجز می دانم خدایا این بزرگوار را برای مردم شیعه نگهدار باش.
بگذارید ( مردم ) بعد از مرگم بدانند، همان طور که اساتید بزرگمان می گفتند: « نوکر محال است صاحبش را نبیند » من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم. اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت. بدانید که امام زمان ما حی و حاضر است. او پشتیبان همه شیعیان می باشد. از یاد او غافل نگردید. دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد که بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفتم. مبادا ریا شود. و فقط می گویم که از آن دیدار به بعد، دیگر تا این لحظه ایشان را ندیده ام ( برای همین ) تمام جگرم سوخته است. و اکنون به جبهه می روم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور حضرتش بازسازم. امیدوارم که حکومت آن حضرت را در زمان حیاتم ببینم.
( ان حال بینی و بینه الموت ) و خدایا اگر مرگ بین من و او حائل شد، مرا از قبر خارج ساز هنگامی که ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالی که کفن بر تن دارم و ...
برادران، می روم برای پیروزی. و اگر در این راه شهادت بالهایش را گشود و مرا همراه خود به پرواز درآورد چه خوب و نیکوست.
و مادر با تو می گویم: از اینکه فرزندی را به پیشگاه خدا تقدیم داشتی رنجور و غمین مباش. بلکه شاد و سراپا سرور باش. مادر، تو بر گردن من حقهایی داشتی و شما نیز پدرم، متاسفم از اینکه حقوق شما را آن چنانکه خدا بر من قرار داده بود نتوانستم انجام دهم. مرا ببخشید و از خدا برای من طلب عفو کنید و نیز بخواهید که هر کس که بر گردن من حقی داشته که نتوانسته ام ادا کنم مرا ببخشید. و اما مادر بر گردن تو حقی را می گذارم و آن این است که اگر شهید شدم که خود را لایق شهادت نمی دانم، بلکه باید بگویم مرگ به سراغ من آمد. مادر چون تو آرزو داشتی که من ازدواج کنم و امر خدایی را انجام دهم ولی تاکنون این طور نشده بعد از مرگم به جای آنکه گریه و زاری کنی کارت عروسی تهیه کن! در یک طرف اسم من و در طرف دیگر نام شهادت را بنویس و مانند دیگر کارتهای عروسی و کاملا شبیه به آنها با کلمات سرور و شادی بخش زینت بده و برای آشنایان و دوستان بفرست. و آنها ر در جشن این موهبت الهی که نصیب من و تو شده دعوت کن و با شیرینی و شربت از آنها پذیرایی کن.
مادر هیچ کس نباید اشک را در چشم توببیند. زیرا هر قطره اشک ما دشمن اسلام را شادمان می کند. پس گریستن در این مورد امری است ناشایست. مادرم از اینکه شیرت را حلالم کردی متشکرم و از اینکه چنین فرزندی داشتی سرافراز باش و لباس سرور به تن کن.
شما برادران و خواهرانم: فرزندانتان را به عشق مهدی ( عجل الله ) آشنا سازید و آنان را برای جهاد در راه حضرت همیشه آماده نگهدارید. والسلام
منبع: کتاب پنجاه سال عبادت ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
در خلوت تنهایی:Gol:

شهید علی بسطامی
منبع عکس نوید شاهد
سال 42 در منطقه ملکشاهی ایلام به دنیا آمد. زندگی در کوهستان و انس با اسلحه و شکار در کنار پدر، با آن جوهره ی اصیل و پاک از یک طرف،
و عشق به امام :doa(2): از طرف دیگر او را جوانی مبارز و فداکار ساخته بود. او عاشق قرآن بود. از مقتدایش علی:doa(6): اخلاص را آموخته بود. در مقابل ظلم و ستم مقاوم بود. در اولین روزهای درگیری با ساواک مجروح شد. با پیروزی انقلاب وارد سپاه شد. در جبهه حماسه ها آفرید. مدتی بعد به فرماندهی رسید. در مسئولیتهای حساس حفاظت اطلاعات، جانشین فرماندهی گردان، معاونت و فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر 11 امیر:doa(6): در عملیاتهای مختلف شرکت فعالانه داشت. عبادت و اطاعتهایش او را برای همه الگو کرده بود. پیرو ولایت فقیه و گوش به فرمان ایشان بود. نبرد شجاعانه اش او را به یک قهرمان و پهلوان تبدیل کرد. روزهای آخر جنگ بود. دیگر روح علی در قفس دنیای مادی نمی گنجید. بیشتر دوستانش بار سفر را بسته بودند و این دنیای دُون را برای اهلش گذاشته بودند. سال 66 علی با دوستانش راهی شناسایی منطقه ی مهران شد. در مهران خطوط دشمن را شناسایی کردند. در مسیر برگشت بودیم که در برخورد با مین روح پرخروشش در اقیانوس شهادت آرام گرفت. علی درس چگونه زیستن و چگونه رفتن را به ما آموخت. او اهل ادب بود. در دفتر خاطرات او این عبارات به چشم می خورد:
به نام خدای حسین، به نام خدای کربلا، بسم رب الشهداء و الصدیقین و صالحین
خداوندا تو را عاجزانه شکر می کنم. همچنان که صاحب غار حرا را برانگیختی و بر جان بتهای جاندار و بی جان انداختی. بنیاد کفر بر کندی و طرح اسلام در انداختی. خدایا تو را شکر و سپاس که حسینمان دادی. کربلایمان دادی. معلم شهادت را بر کلاس کربلا مبعوث کردی. تا درس عشق و ایثارمان آموزد. ریشه ی بندگی غیر خدا را سوزد. و چراغ آزادگی برافروزد. مژده باد که آزادگی، شرافت، کرامت، شرف اعلای انسانیت، پاسدار حریم قرآن، نور خدا و مصباح الهدی بر
کعبه ی دلها فرود آمد. خاکدان خاکی قداست یافت. دیگر آزادگی نمی میرد. گل شاداب اسلام پژمرده نمی شود. قرآن احیا می شود. سنت رسول خدا برپا می گردد. شجره ی طیبه نبوت به بار می نشیند. زمینها کربلا می شود. روزها عاشورا می شود. ماهها محرم می شود. خون خدا خواهد جوشید و خدا پاسدار آن خون خواهد شد. مژده که نمرود در آتشی که افروخته سوخته خواهد شد. فرعون در نیل غرق خواهد شد. ابرهه زیر پای پیلان له خواهد شد. یزید و یزیدیان در نیل خون غرق خواهند شد. ای انسانها به پا خیزید. بندها را بگسلید. زنجیرها را بشکنید. علم خون برافرازید. بر سجاده ی خون اقتدا کنید و نماز خون به جای آورید. ای حسین زمان، ای زیور عشق و ایثار، اینک کربلا به پاست. و امتی حسینی رو به سوی کربلاست. پروانه های عشق، بال ایثار گشوده اند. از معلمشان آموخته اند که باید بی سر به دیدار جانان رفت. ما را بخوان که با سر آییم و بی سر برویم. و جانمان را فدای آن بی سر کربلای عشق کنیم. ای به اسارت رفتگان یزیدیان، زینب حسین:doa(6): نیز از کربلا تا شام پیام خون خدا را می رساند. و یزیدیان را به اسارت می کشید. ای پاسداران خون خدا که بر پاسدار بزرگ اقتدا کردید، رسالت بسی سنگین است و راه دشوار. خارهای استکبار در راه. جز سیل خون، بنیاد کفر برنکند. ای فنا شدگان راه بقای حسین:doa(6):؛ طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم. فیا لیتنی کنا معکم. فافوز فوزا عظیما.
به خون حسین:doa(6): قسم، ما هم می آییم. کربلا ما هم می آییم. عاشورا ما هم می آییم. آری حسین:doa(6): متولد گشت در گلزار زهرا:doa(8): و تولدها آفرید در بهشت زهرا:doa(8):. حسین کربلا آفرید و حسینیان کربلاها.
خدایا ما را حسینی گردان به راه حسین. بر عشق حسین. بر کربلای حسین. بر پاسداری حسین. خدایا بهشت را نمی خواهیم جوار حسین:doa(6): را می خواهیم. ما را به جوارش برسان. و فرزند حسین را تا قیام مهدی ( عجل الله ) و رسیدن به کربلای حسین:doa(6): و فتح قبله گاه اول مسلمین محفوظ بدار.
در پایان دفترچه اش نوشته بود: در مکتب اسلام با ارزش ترین مرگ، شهادت در راه خداست. نه مردن در کنج خانه و در بستر. مرگ با ارزش مرگی است که توام با مبارزه و مجاهده در راه خدا باشد. تاریخ انسان همیشه صحنه ی مبارزه حق علیه باطل بوده. و این سنت الهی است که حق همیشه پیروز می گردد. پس اگر ادعای حقانیت داریم هیچ گونه بیمی به خود راه ندیم که نصر من الله و فتح القریب.
راهی که هموار نباشد کسی از آن نخواهد گذشت. برای ظهور امام عصر (عجل الله ) و آمدن آن بزرگوار راهی وجود دارد که باید آن راه را هموار نمود و هموار نمودن این راه با خون شهید است. خون شهید باعث تحرک انسانها ی بی جان می شود، به جامعه حرکت می دهد و وقتی اینگونه شد امام خواهد آمد. به هوش باشید؛ فردایی نیز وجود خواهد داشت و خواهد آمد. آن روز دیگر راه بازگشت نیست. دیگر عمل نیست. آنجا نتیجه ی عمل است. پیامبر و ائمه و شهدا از ما بی سوال نمی گذرند! از ما خواهند پرسید؛ آیا دین خدا را یاری کردید؟ ولی فقیه را یاری کردید؟ اسلحه های خونین را برداشتید؟ یا با توجیه های منافقانه، خود را به کام مادیات و غرایز شهوانی و زندگی دنیوی انداختید و حیات دنیا را بر آخرت ترجیح دادید؟! آنجا چه جواب خواهیم داشت!؟
سروده ای از شهید
نی ام آن مرغ، کاندر بند آب و دانه باشم من
من آن صیدم که دنبال بلا حیران همی گردم
دلم گنج است و سرگردان پی پروانه باشم من
برو ای نفس، می خواهم که در راه وصال او
بگردم بی کس و سرگشته و بی خانه باشم من
برو ای نفس، در راهش رضایت داده ام از جان
شوم آواره همچون مرغکی بی لانه باشم من
برو ای نفس، آسایش، نباشد شیوه ی عاشق
چنان خواهم که شیدا مثل یک پروانه باشم من
برو ای نفس، پابند تعلق کی شود جانم
نهادم سر به غربت، کز همه بیگانه باشم من
به جان و دل خریدم محنت و رنج سفرها را
خوشم در غربت از سودای آن جانانه باشم من
به سامان تا که آرم حالت شوریدگانم
ندارم باک اگر سرگشته همچون شانه باشم من
منبع: کتاب پنجاه سال عبادت ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
شیر علی:Gol:

منبع عکس مجمع فرهنگی میعاد با شهیدان فارس شهید حاج علی سلطانی در سال 1327 در شیراز به دنیا آمد. او از جمله کسانی است که نَفس مسیحایی امام مسیر زندگی اش را تغییر داد. تا جایی که شیر علی برای بسیاری از اهالی شیراز چراغ هدایت گردید. شیر علی ذاکر و شاعر دل سوخته و با اخلاص اهل بیت گردید. به طوری که وقتی برادر آهنگران به میان رزمندگان شیرازی آمد و قرار بود مداحی کند گفت: وقتی آقای سلطانی هست چرا من بخوانم؟!
اشعار پایان وصیتنامه سروده خود اوست. شیر علی یکی از زمینهای خود را به ساخت مسجد المهدی (عجل الله) شیراز اختصاص داد. اواخر سال 60 وقتی به مرخصی آمده بود در گوشه ای از مسجد برای خود قبری را ساخت. اما این قبر کوچک تر از قامت رشید او بود! وقتی از سوال کردند گفت: نه همین اندازه خوب است! شب عملیات فتح المبین در سنگر نشسته بود. بچه ها مشغول صحبت بودند که یکدفعه گفت: بچه ها ساکت باشید؟!
ناگهان بوی عطر دل انگیزی در فضای سنگر پیچید!؟ آن شب پس از اصرار مکرر بچه ها به شهید ملک پور گفت: وقتی داخل سنگر بودیم آقا امام زمان تشریف آوردند و به من و دونفر دیگر عنایت نمودند. روز بعد شیر علی و آن دو نفر که نام برده بود به درجه رفیع شهادت نائل شدند. عجیب بود. مزار کوچک او درست اندازه اش بود. پیکر شیر علی بدون سر باز گشته بود! شیر علی در قسمتهایی از وصیتنامه اش می گوید:
ای همه ی کسانی که مرا دوست می دارید، از شما تقاضا دارم هنگامی که خبر شهادت من به شما رسید ناراحت نشوید. مبادا خدای ناکرده از جمهوری اسلامی انتقاد کنید که همه جوانهای مردم را به کشتن داد. نه، ما ذلیل بودیم خدا ما را به واسطه ی این انقلاب عزیز کرد...
ای هزاران جان ناقابل من فدای اسلام عزیز باد. مبادا اشکال بگیرید که اگر بالای سر فرزندانش می ماند بهتر بود. نه به خدا غلط است. من، زن و فرزندم را به خدا می سپارم که خدا بهترین یار و بهترین مدد کار است و از ساحت مقدسش می خواهیم که آنها را به راه راست هدایت کند. آمین یا رب العالمین.
از شما می خواهم به جای این فکر ها مشتتان را گره کرده و از ولایت فقیه که همان اسلام راستین است و از انقلاب و از اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین و از خمینی کبیر، این پیر پارسا دفاع نمایید تا خدا شما را در دو عالم یاری کند...
ای همه انسانهایی که در پی سعادت ابدی هستید اگر می خواهید از چنگال گرگهای درنده و سلطه گر نجات پیدا کنید همگی به اسلام، این آیین نجات بخش روی آورید. فقط اسلام است که با آن می توان بشریت را از همه بدبختیها نجات بخشد. به امید آن روز که بشریت آگاه گردد و به اسلام عزیز روی آورد. ان شاءالله
از دل و جان بشنو آوای شهید
شمع آسا گرچه ما خود سوختیم
عالم حق را ولی افروختیم
گشته از خون، سرخ گر دامان ما
ماند لیکن نام جاویدان ما
ای که می خواهید فخر نام ما
بشنوید از جان و دل پیغام ما
تا نپیمایید راه اتحاد
بر شما راه ظفر مسدود باد
پیروی باید ز آل الله کرد
دست هر دژخیم را کوتاه کرد
روی سلطانی به درگاه حسین
گر شهادت طالبی راه حسین
منبع: کتاب پنجاه سال عبادت ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
درد و دل با کاغذ و قلم :Gol:

عکس شهید ابراهیم اصغری
منبع عکس: موسسه فرهنگی هنری نور راسخون
معلم بود و دانشجو. ورزشکار بود و شاعر. نویسنده بود و کاریکاتوریست. خادم اهل بیت بود و مداح. فرمانده ای شجاع بود و تیزبین. و خلاصه اینکه بنده ای باتقوا بود و مخلص. خلاصه اینکه قلم از وصف او عاجز است!
سال 36 در زنجان به دنیا آمد. تک پسر خانواده بود. از همان کودکی بسیار تیزبین و باادب بود. در فوتبال و هندبال و کاراته و ... حتی ورزش هاکی استاد بود!
می گفت: از کیسه برنج برای خودم لباس کاراته درست کردم. حتی شال کاراته را خودم درست کردم.
قبل از انقلاب بود. در دانشگاه دیدم کتاب می خواند. از آن کتابهایی که ممنوع بود! یکبار وسط بازار او را دیدم. با عجله به سمت من آمد و کتابهایش را به من داد. گفت: ماشین ساواک از دانشگاه تا اینجا در تعقیب من است. اگر برای من اتفاقی افتاد به خانواده ام خبر بده. همان روز او را گرفتند. حسابی هم او را زدند. البته این اولین بار نبود. بارها به خاطر اعتقاداتش مورد حمله ی ساواک قرار گرفته بود. خیلی کم حرف بود. آدم توداری بود. اما وقتی حرف می زد کلماتش حساب شده و دقیق بود.
سالهای اول جنگ دانشگاه را رها کرد و رفت جبهه. می گفت: جبهه سرزمین الهی است. اینجا رایحه ای بهشتی دارد. کلمات و نوشته های او عجیب بود. می گفت: بسیجی واقعی کسی است که با یک اشاره امام زنده شود و با یک اشاره امام شهید شود!
با رزمنده ها با اخلاق بسیجی برخورد می کرد. یعنی در راه خدا و برای خدا کار انجام می داد. بدترین افراد را کسانی می دانست که مسئولیت نمی شناسند و گناه می کنند. در یک مجلس سور چرانی ساعتها می نشینند و می خورند اما برای نماز دو دقیقه را زیاد می بینند. بهترین ایام زندگی خود را وقتی می دانست که در گردان ولی عصر ( عجل الله ) همراه بسیجیان بود. می گفت: آنها با کمی سن و سال بزرگند و ایثار دارند. در موقع نماز و دعا نیز عاشقند.
در اطلاعات عملیات لشگر 31 عاشورا حماسه ها آفرید. هنوز در دفتر خاطرات او صفحاتی از آن دوران هست که همگی به رمز نوشته شده. می گفت: من ضد گلوله ام! بارها تا پای شهادت رفته بود. بدنش پر از ترکش بود. در عملیات بدر یک چشمش را به اسلام هدیه کرد. اما از جبهه جدا نشد. در غواصی استاد بود. در عملیات والفجر 8 و کربلای 4 و 5 مسئول تیم شناسایی لشگر بود. هرگاه وقت داشت خاطره می نوشت. البته اسمش را گذاشته بود درد و دل با کاغذ و قلم.
متن زیر از آخرین درد و دل او با کاغذ و قلم در دی ماه 65 انتخاب شد. گویی خودش می دانست که ساعاتی دیگر تا عروج به آسمان فاصله دارد!!
ابراهیم اصغری در اولین ساعات شروع عملیات کربلای 5 در نوزده دی ماه در منطقه ی شلمچه به آسمان پر کشید.
معبودا! به حق مقربان در گاهت دستم را بگیر و از سقوط در منجلاب تاریکی و ظلمات نجاتم بده. مرا به تنهایی بکشان! تنهای تنها و در آن تنهایی، خود را دوست من قرار بده. خدایا در تنهایی به لقای خود مرا امیدوار کن، در بی کسی، در غربت و رنج با لهیب آفتابِ مهرت مرا بسوزان و تنم را آب کن. فقط توان طاعت و عبادت و کار برای خودت را در من به وجود بیاور.
یاورا! یاری ام کن. تا این راه را به سرعت بپیماییم. شوق دیدن اولیایت را دارم. مرا ناامید نگردان. بارالها! در مُردن هیچ شک و شُبه ای نیست. تردیدم در چگونه مردن است. آن مرگی را که تو دوست داری خواهانم. به غیر از ذات مقدست کسی مرا به طرف آن مرگ راهنمایی نخواهد کرد و آن مرگ برایم سعادت است. آن مرگ چیزی جز شهادت نیست. اما تاری به خود تنیده و قفسی از معصیت دور آن کشیده ام. تا رهایی از هوا و هوس و اینها مرا از سبک بالان جدا نموده است. باید عجله کرد. اگر ساعتی دیگر برسد و نتوانم خویشتن را آزاد کنم روز حساب چگونه خواهم توانست به روی امام حسین:doa(6): و حضرت زهرا:doa(8): نظر کنم. آیا آن روز خواهم توانست پاسخ شهدا را بدهم!؟
روزی در راه کاروانیان مجاهد نشستم تا مرا با این واژه آشنا سازند! اما با شتاب از کنارم گذشتند و مرا در حیرت و سرگردانی فرو بردند. خود را آماده کردم تا باز بر سر کاروانی دیگر بنشینم.شاید این کاروان فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر و خیبر و بدر مرا با خویشتن همسفر گرداند. دوست دارم کاروانی مرا از خواب غفلت بیدار کند و شهادت را برایم هجی کند و مرا به جمع خویش بپذیرد. کربلا! راهیان عزمی آهنین دارند. آنها به فرموده مولایشان علی:doa(6):، استوار و پابرجایند. اگر کوهها از جا کنده شوند دندان روی دندان نهاده اند و کاسه ی سرشان را به خدا عاریه داده و از زیادی کفر نمی هراسند.
پروردگارا! نمی خواهم مردم بگویند او چقدر شجاع است و ... دوست دارم مرا از چشم ظاهربین مردم دور کنی. هر چند حقیرترین و ذلیل ترین بندگانت هستم. این را در هنگام امتحانت دیده ام. خدایا دَرِ رحمتت را یافتم ولی گذر از آن را نه! خدایا نمی خواهم عارف باشم و بعد از مرگم بگویند چه عارف بود!؟ ولی دوست دارم عارفانه بشناسمت و در راهت عارفانه گام بردارم و عارفانه بمیرم. خدایا! ای بخشنده ی بی همتا مرا فقیر درگاهت قرار ده. من مهر و محبت و عشق تو را می خواهم. تو برای من همه چیز هستی و بس! این زیباترین لحظه ی زندگی من است. زیرا پنج ساعت مانده که یا به معشوق بپیوندم و یا حسرت عاشقان را بخورم!!
ابراهیم در قسمتهایی از وصیتنامه اش می گوید: اگر همگی حول محور رهبری واحد اسلامی جمع شوید هیچ قدرتی نمی تواند در بنیان شما نفوذ کند. به عصرها و نسلها بفهمانید که ما وارثان خون سیدالشهداء:doa(6): و یاران باوفایش هستیم. هر چند در کربلا نبودیم ولی هر روزمان را عاشورا و هر زمینمان را کربلا کرده ایم.
اماما! کاش می شد در عشق تو هزاران بار مرا می کشتند.قطعه قطعه می کردند و تکه های تنم را می سوزاندند. خاکسترم را به باد می دادند و باز زنده می شدم و باز...
منبع: کتاب پنجاه سال عبادت ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
[=Times New Roman] و آن راه جز مبارزه با كفر و ظلم و استكبار و كمك به درماندگان و بيچارگان نيست. هروقت احساس كردي از دوري پدرت ناراحتي هستي فلسفة «شهادت» را بياموز كه در آن صورت خوشحال نيز خواهي شد و از تو ميخواهم كه به دستورات الهي تو جه كامل داشته باشي و هيچوقت خود را شيفته مال دنيا ننمايي كه در آن صورت غرق در عصيان خواهي شد.
:Sham:فرازی از وصیتنامه شهید مصطفي تركمن:Sham:
[=times new roman]وصیت نامه شهیدمحمد قائم پناه
بسم الله الرحمن الرحیم
[=times new roman]وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
[=times new roman]فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ
[=times new roman]و مپندارید آنانکه در راه خدا کشته شدند مردگانند ، بلکه زندگانند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند و شادند بر آنچه خدا از فضل خود برایشان ارزانی داشته و مژده دهند به آنانکه هنوز به ایشان نپیوسته اند از پشت سر ایشان که نه بیمی برایشان است و نه اندوهگین شدند.
[=times new roman]با نام تو ای خداوند و معبودم، به یاد تو ای مونس جانم و با کمک از شما ای همدم و همراهم، خداوندا بسی شرمنده ام که سرم را نزدت بلند کنم چونکه بار گناهان سرم را به پایین انداخته است. ای خدا از عبادتهایم استغفار می کنم تا چه رسد به گناهانم. ای خدای بزرگ به آیه لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ و به ائمه اطهار که واسطه شوند امیدورام. خدای بزرگ من که بد هستم ولی تو را به خوبان درگاهت در این لحظه قسم می دهم که از من در گذری و بر همۀ گناهانم قلم عفو بکشی. ای معبود بخاطر شهدای دیگر مرا ببخش و مرا با دوستان شهیدم قرار ده. ای مولا حضرت بقیه الله الاعظم روحم و پدر و مادرم فدای شما باشد. آقا چطور با شما تکلم کنم و حال آنکه بین بدها و خوبان فاصله زیادی است اما مرا به عنوان یک غلام سیاه جاهل و نادان و مذنب قبول کن.
[=times new roman]ای مولا مرا پذیرفتی که در مدرسه های شما باشم اما چه کنم که بد وظیفه انجام دادم تو را به پهلوی شکسته مادرت قسم می دهم مرا ببخش. در این لحظه واقعاً پشیمان و نادم هستم. ای مردم، ای دوستان مرا ببخشید چون این بدن عاجز نمی تواند در آتش جهنم بسوزد. ای پدر و مادر و ای همسر و خواهر و برادرانم شما را به ائمه اطهار سوگند می دهم مرا ببخشید که نتوانستم فرزند و همسر و برادر خوبی برای شما باشم. ای پدر و مادرم وقتی لحظات رنج خود را برایم بازگو می کردید خیلی متأثر می شدم و امید آن را دارم بتوانم جبران کنم.
[=times new roman]ای همسر عزیزم خیلی مرا ببخشید که در این چند روز عمر که با شما بودم نتوانستم انجام وظیفه کنم. ای خواهر و برادرانم شما نیز مرا حتماً عفو کنید و در مقبل زحماتتان انشاءالله بتوانم جبران کنم. ای دوستان و خانواده ام برایم زیاد دعا کنید ، قرآن بخوانید، به ائمه متوسل شوید. ای خدای مهربان شهادت به وجود و یگانگی شما می دهم شهادت به رسالت پیامبر می دهم و همه ائمه اطهار از مولا علی بن ابیطالب تا حضرت بقیته الله روحی له الفداء را به عنوان امام قبول دارم و امام عزیز را دوست دارم. مردم از گناه بپرهیزید که در لحظه آخر عمر پشیمان می شوید، مردم امام را دعا کنید از دستوراتش اطاعت کنید و همیشه برای خدا کار کنید. والسلام
[=times new roman]نام : سید حمید[=times new roman]
نام خانوادگی : میرافضلی
سال تولد :1333
وضعیت تاهل : متاهل
محل تولد : رفسنجان
آخرین مسئولیت :مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا
تاریخ شهادت: اسفند ماه 1362عملیات خیبر
[=times new roman]زندگینامه
[=times new roman]هنگامی که سید حمید میرافضلی بدنیا آمد پدرش سید جلال ومادرش بی بی فاطمه هر دو[=times new roman] در گوشش اذان گفتند ، ایشان درخانواده ای معتقد ومتدین بزرگ شد.
[=times new roman]تحصیلات ابتدایی رادر دبستان حکمت و دوران دبیرستان رادر مدرسه شریعتی در رشته طبیعی پشت سر گذاشت ، در سال 52 به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از اتمام خدمت سربازی توانست در اداره کشاورزی در قسمت آزمایشگاه استخدام شود[=times new roman].
[=times new roman]در این احوال بود که صدای انقلاب از قم وتبریز و یزد به گوش رسید و او در راه انقلاب قدم برداشت و فعالیتهای مذهبی، سیاسی و فرهنگی را آغاز کرد ، سید حمید فرامین امام را آویزه گوشش می کرد
[=times new roman]و زمانی که جنگ ایران وعراق شروع شد همراه بقیه به جنگ رفت و نقش مهمی رادر عملیاتها ایفا کرد. سرانجام در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون سوار برترک موتور حاج محمد ابراهیم همت فرمانده وقت لشکر 27 محمد رسول ا... شد و هردو به سوی سرنوشتی به شیرینی عسل یعنی شهادت رفتند[=times new roman].
[=times new roman]فرازی از وصیتنامه شهید
[=times new roman]ای سرور و آقا ومولای من به حرمت آن لحظه ها و ثانیه های مقدسی که مخلصین در جبهه ها شما را بصورت عینی مشاهده میکنند قسمتان می دهم که شفاعت کنید مارا به درگاه ایزدمنان که لحظه ای را روا مدار بر ما آن ننگی که تاریخ ازکوفیان یاد می کند
[=times new roman]ای جوانان و پاکدلان تقویت کنید دوستی اهل بیت را در قلبتان و نورانی کنید قلب خود را با نور قرآن و تفکر نمائید در آیات نجات بخش آن ومطالعه کنید بزرگترین منبع فضایل اخلاقی و بالاترین رحمت الهی را تا تسخیر ناپذیر شود جهان بینی وافکارتان از اندیشه غیرالهی
[=times new roman]اما مادر: به جد بزرگوارم به یگانگی خدا این اجازه را اگر خدا داده بود و شرک نبود تو را سجده می کردم که آفرین و درود جده ات فاطمه(س) برتو واستقامت تو
[=times new roman]نام: اسفندیار
[=times new roman]نام خانوادگی: صابری
[=times new roman]سال تولد: 1341
[=times new roman]وضعیت تاهل: متاهل
[=times new roman]محل تولد : رفسنجان( سرچشمه)
[=times new roman]آخرین مسئولیت : فرمانده گردان 413
[=times new roman]تاریخ شهادت: دیماه 1364 منطقه هورالعظیم
[=times new roman]زندگینامه
[=times new roman]هنوز یکسال از عمر اسفندیار نگذشته بود که از نعمت مادر محروم شد . یک پدر نابینا داشت . دو برادر ویک خواهر بودند که زندگی برایشان سخت می گذشت . دوران دبستان را در سرچشمه و دوران راهنمایی را در رفسنجان گذراند ، از دوران دبیرستان دو سال نگذشته بودکه ندای انقلاب از تبریز وقم شروع شد .چند روزی از اوج درگیری ها نمی گذشت که توسط مزدوران شاه در تهران دستگیر ودر کلانتری شماره 2 بازداشت شد.
[=times new roman]بعداز پیروزی انقلاب در انتظامات شهری و بعد در سپاه پاسداران مشغول به کار شد . در اوایل درگیری به کردستان اعزام شد.
[=times new roman]با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد ودر عملیات فتح المبین وبیت المقدس شرکت کرد وسرانجام در مورخه 20/10/64 در منطقه هورالعظیم به شهادت رسید.
[=times new roman]فرازی از وصیت نامه شهید
[=times new roman]ای امت شهید پرور قدر ------------ عزیزو نایب برحق مهدی (عج) رابدانید، شما غرق درنعمات الهی هستید. خواهران وبرادران من مبادا یک لحظه دست از امام وروحانیت بردارید روز قیامت جوابی ندارید، شمابنگرید به چهره پیامبرگونه امام که چه استوار ایستاده است . واین دنیا چند روزی بیش نیست ما دراین دنیا تحت آزمایش هستیم و صیت من به شما این است که تاآخرین قطره خونتان طرفدار اسلام باشید شما باید با امام بیعت کنید همانطور که یاران امام حسین (ع) در روز عاشورابا حضرت سیدالشهدا بیعت کردند، آنها تا آخرین لحظه که می دانستند امروز آخرین روز عمرشان است حسین را همراهی کردند.
[=times new roman]ای امت در موقع تشییع جنازه ام چشمانم را باز بگذارید تا این کودکان بدانندکه ما با چشمان بازاین راه را انتخاب کرده ایم.
[=times new roman]بسم الله الرحمن الرحیم
[=arial]من محمود کربلایی فرزند فلکناز چیزی به این بیان ندارم که برایتان بنویسم
[=arial] من می خواهم به یاری خدا به جبهه های حق بروم
[=arial] و چیزی که در خاطرم است پیروی از خدا امام و روحانیت یک امری است واجب
[=arial]که بر هر مسلمان واجب است
[=arial]و من اگر کشته شدم فقط دعا کنید که خداوند مرا از زمره شهیدان درگاهش قرار دهد و مرا غسل ندهید و کفن نکنید چون رهبرم حسین (ع) نه کفن داشت و نه غسل داده شد.
[=arial] به مادرم بگویید که مادر آرزوی من برآورده شد گریه نکن و فقط دعا کن برای امام امت و به او بگویید اگر گناهی در حق تو کرده ام برای خدا مرا ببخش
[=arial] چون تو اگر مرا نبخشی خدا مرا نمی بخشد و به پدرم بگو که من خدمتی برای تو نکردم ولی از تو درخواست می کنم که مرا ببخشی
[=arial] و یک پیامی به ملت مسلمان دارم و آن اینکه تسلیم در برابر خدا باشید
[=arial]و ملت باید متکی به خدا و قوانین خدا و اسلام و گوش به فرمان خمینی بت شکن باشید
[=times new roman]بسم الله الرحمن الرحیم
[=times new roman]بسم رب الشهداء و الصدیقین
[=times new roman]وصیتنامه پاسدار شهید و مقلد امام مختار دیناری
[=times new roman]اشهدان لااله الاالله و اشهدان محمد رسول الله و اشهدان علی ولی الله
[=times new roman]الم بان للذین امنوا ان تخشع قلوبهم لذکرالله و ما نزل من الحق
[=times new roman]والذین جاهد وافینا لنهدینهم سبلنا سوره عنکبوت آیه 29
[=times new roman]سلام و درود خالصانه خدمت آقا ولی عصر امام زمان (عج الله تعالی فرجه شریف) منجی تمامی انسانها و سلام بر نائب برحقش ابراهیم زمان بت شکن قرن حضرت امام خمینی دامه الحفاظته سلام بر شهیدان به خون خفته تاریخ بشری که با گذشتن از جوهره وجودی خویش اسلام را زنده کردند و عزت و شرافت را برای جمیع انسانها به میراث گذاشتند و راه رسم زندگی را به ما آموختند.
[=times new roman]سلام بر رزمندگان و جویندگان طریقه حسینی آنانکه درس عشق و مردانگی را از مولایشان اباعبدالله الحسین آموختند آنانکه سرداران عشقند شیران روزند و زاهدان شب آنها که با مناجات علی گونۀ خویش فضای ملکوتی جبهه ها را محل نزول آیات شریفه قرآن و ملائکه نمودند و سلام بر روحانیت قهرمان همیشه در خط امام که با نثار خون خود درخت تنومند اسلام را آبیاری و زنده نگاه داشتن سلام بر شما امت همیشه بیدار در صحنه که با ایثار خود جوانان برومندی را به اسلام هدیه کردند و در محضر حق تعالی و اولیا الله افتخاری عظیم کسب نمودند.
[=times new roman]بنده با بینشی که حاکی از عنایات حضرت حق و لطف خانواده ای مذهبی می باشم شهادت می دهم که خدایی جز معبود پاک و بی نیازمان نیست. همانا که جهان را آفرید و در کنار آن انسان را شکل داد و به او از روح خود دمید و از روی لطف و مهربانیش او را اشرف مخلوقات نام نهاد و بر خود تحسین نمود و باری بس سنگین بر دوش این موجود نهاد ملائکه روی به قربت الهی و صراط مستقیم می نمایند که البته این را نیز باید از او خواست.
[=times new roman]بسم الله الرحمن الرحیم
[=times new roman]من طلبتی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقه قتلته فعلی دینه و من علی دینه فانها دینه
[=times new roman]پروردگارا شاهد باش ایثار و از خود گذشتگی یاری کنندگانت از یاری کنندگان دینت را آنان که به یاری متقابل و موعودت ایمان دارند و می فهمند معنای شکست ناپذیری اسلام را. خدایا به ناله های نیمه شب پیر دلسوخته جماران بنگر و اشک های مادران و یتیمان و بازماندگان شهداء و به حال و روز اسرای در بند دشمنانت نظر لطفی کن و دعاهای این جمع را به مرحله اجابت برسان چراکه ضامن شدی اجابت ادعیه شان را (و انک لا تخلف المیعاد) – مولای من به حق مقام و منزلت آبروداران درگاهت این بنده عاصی را مشمول عفو و رحمت و سعادت قرار ده و با اطمینان به گستردگی فضلت شهادت می دهم به یگانگی خداوندی تو ای معبود. شهادت می دهم به رسالت بنده والا مقامت محمدبن عبدالله(ص) و به امامت و سیادت علی (ع) و یازده فرزند پاکش و به ولایت بنده برگزیده اش امام خمینی ------------ بیدار دل مستضعفین جهان(حفظه الله متعالی حتی ظهور القائم المنتظر)
[=times new roman]ای امت اسلام امروز حسین زمان فرزند رسول الله ندا می کند هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست حسین فاطمه را یاری کند؟ امروز در برهه ای از زمان واقع شدیم که کفر یکپارچه در مقابل اسلام جبهه گرفته جند شیطان در مقابل جند الله قرار دارد می کوشد تا جندالله را از ریشه بشکاند پس بر ماست که با لبیک گفتن به حسین زمان...
[=times new roman]پیشبرد این اهداف باید خونها ریخته شود و جانها باید فدا شود تا موفق درآییم ای امت اسلام امروز جنگی ناخواسته بر ما تحمیل شده که اگر در مقابل آن ایستادگی نکنیم خار و فرو مایه خواهیم شد. زیرا مولای متقیان ------------ بزرگمرد تاریخ تشییع علی (ع) فرمود هرکس که به جهاد عشق نورزد و در مقابل دشمن سر تسلیم فرو آورد خار و ذلیل و پست خواهد شد پس ما باید تلاش کنیم که این چنین توصیفی بر خود نام نگذاریم که مولای ما حسین(ع) پذیرای چنین توصیفی نشد. همه وظیفه داریم که به سوی جبهه ها رو آوریم و شر این خوک کثیف را از سر کشور اسلامیمان راحت کنیم بلکه مسلمین جهان را انشاءالله.
[=times new roman]و امام امت فرمودند ما جنگ را تا زمانی ادامه خواهیم داد تا انشاءالله به پیروزی برسیم از معلمین و دبیران و دانش آموزان عزیز همکلاسی تقاضا دارم که جنگ و دعا برای امام امت از یادشان نرود و تا می توانید در جبهه ها حضور یابند تا انشاءالله در نزد امام حسین(ع) شرمنده و سرافکنده نباشیم و دیگر اینکه به درس خود اهمیت بدهند تا فردا انسانی مخلص و پرکار برای جامعه اسلامی امام زمان (عج) باشید. برادران عزیز دانش آموز شما با خواندن درسهایتان تا می توانید درهای بستۀ دانشگاه را به سوی خود باز کنید و گوی سبقت را از دردانه های رنج ندیده بربایید که آینده ای انقلاب چنین به دست شما خواهد افتاد. دستان شما آغشته به تاول و خون است داغ رنج به پیشانی دارید از فرط خستگی و کارگری طاقت را از کف داده و نمی توانید تحصیل کنید اما اگر بکنید بدانید پس حال که مداد شما از خون شهدا بالاتر است پس قدر خود را بدانید مبادا فردا از قلمی که از خون شهداء بالاتر است در راهی به حرکت در آید که موجب تضعیف جامعه انسانی می شود بلکه باید در راه اهداف پیشبرد انقلاب از آن استفاده کنید و با قلم خود عبارتی را منقوش سازید که موجب افتخار خود و ملت مسلمان باشید برادران محترم دانش آموز قرآن و احادیث روایات را نصب العین خود قرار دهید. از کلیه دبیران و استادان ارجمند که در پرورش و تحصیل بنده زحمت دیده اند حلالیت می طلبم. پدرجان نمی دانم از چه چیز شما تشکر کنم که هر خصلتی را برای نوشتن انتخاب می کنم چندین روز شکرگزاری لازم دارد که البته زبان من از بیان آن ناصر و فکر و جانم از تفکر در مورد آن ناتوان و قلم کم ارزش است آیا هیچ زبانی می تواند از آن روزهای گرم و سوزان و زبان روزه شما تقدیر و تشکر کند.
[=times new roman]پدرجان اگر در طول زندگی نتوانستم فرزند خوبی باشم از شما معذرت می خواهم و امیدوارم که مرا حلال کنید و امیدوارم که فردا بتوانم در نزد اولیاءالله و در روزی که همه از فرط خستگی و گرمای سوزان می نالد سایه ای برای شما باشم. مادرجان در ادامه این وصیت خواستم از شما بنویسم که اشک در چشمانم حلقه بست می خواستم قلم را بر روی کاغذ سفید حرکت دهم که نگاهم به دورها رفت و خاطرات شیرین زنده گشت، مادرجان مرا ببخش و در نمازهایت برایم دعا کن تا با حسین (ع) محشور شدم آخر تو در نزد خدا خیلی اجر و قرب داری بعد از 20 سال زحمت خود به بدرقه ام آمدی و مدال شهامت را بر پیشانیم بستی و در کنارم بودی و مرا روانه ایران زمین نمودید انشاءالله که خداوند کربلا نصیب شما بگرداند مادرجان مرا ببخش که نتوانستم حق شما را ادا کنم. خواهران عزیزم از شما می خواهم که با حفظ حجاب خود و اخلاق حسنه روح مرا شاد گردانید برادران عزیزم از شما می خواهم که به تحصیل خود ادامه بدهید و بیش از پیش تلاش کنید تا انشاءالله فردا انسانی مومن متقی و مخلص برای جامعه اسلامی باشید و خدمت کنید و پدر عزیزمان را تنها نگذارید و هرچه می توانید به این پدر ارجمند احترام بگذارید نکند خدای ناکرده یک وقتی ناراحت شود به خدا هنگامی که پدر و مادر از انسان راضی نباشد هرچند کار انجام دهی بی فایده است پس برادران عزیزم با پشتکار و استقامت کند زندگی را در کنار هم و با آسودگی خاطر طی کنید از کلیه قوم و خویشان حلالیت می طلبم
[=times new roman]و از آنها طلب عفو و بخشش دارم.
[=times new roman]از کسانی که در ختم ایشان حضور می یابند التماس دعا دارم و از آنها می خواهم که از خدا خواستار شوند. در پایان از جمیع مومنین التماس دعا دارم و از آنها می خواهم که از خدا مغفرت را از خدا خواستار شوند. در پایان از جمیع مومنین التماس دعا دارم امیدوارم که این بنده عاصی را به لطف و بزرگی خود ببخشید از کلیه دوستان و آشنایان طلب عفو و بخشش را دارم خدایا به کرم و لطف خود مرا قدردان نعمتهای بی پایان قرار ده و مرا در جوار خودت جای ده و با خیل شهیدان صدر اسلام و کربلای حسینی محشور گردان و از امت همیشه در صحنه کهنوج طلب عفو و بخشش را دارم در پایان پیروی از دستورات اسلام و امام از یادتان نرود و جنگ را تا پیروزی بی نهایی ادامه بدهید انشاءالله دعا برای حضرت امام از یادتان نرود. پدرجان مسئله خاص ندارم که برای شما بنویسم و فقط از شما می خواهم که مادرم و برادرانم را بیش از پیش محبت کن زیرا که مادرم و برادرانم عضوی از اعضای خود از دست دادند که خود شما هم جز همان افراد هستید که جوانی که 20 سال زحمت کشیده بودید در رشدش از دست دادید از طرف من روی همۀ برادرانم را ببوسید.
وصیت نامه شهیدمختاردینی
[=times new roman]هر چند شکسته ام ما را بپذیر
[=times new roman]هدیه به پیشگاه منجی عالم بشریت و عدالت گستر جهان به مهدی موعود صاحب الزمان حضرت حجت بن الحسن قائم المنتظر آقا امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف )و نائب بر حقش ------------ کبیر انقلاب اسلامی .
[=times new roman]خدایا راه زیادی را طی نمودم و به سوی شما آمده ام دست خالی برم نگردان اگر تو مرا نپذیری به چه کسی پناه ببرم من جز تو کسی را ندارم
[=times new roman]خدایا اگر مرا بخشیدی شهیدم گردان که این آرزوی دیرینه ام است .
[=times new roman]خدایا در این لحظه که به سوی تو شتافتم و مرا قبول کردی ممنونم و سپاسگذارم .
[=times new roman]چه خوشبخت آن لحظه ای که عاشق یا معشوق دیدار می کند را این نهایت آرزوم بود که با معبود و معشوق باشم و دیدار رب العالمین دیدار کنم .
[=times new roman]مدت زیادی بود که چشم به راه و چشم انتظار بودم تا امروز بعد از این همه نا امیدی که در پشت شرکا انتم به لقا الله بپیوستم و امروز خوشحالم که در جوار خداوند جل و جلاله آرمیدم و برای رضای تو شهید شدم .
[=times new roman]خداوند می فرماید هر کس ما را دوست بدارد من او را دوست می دارم و هر کس را که من دوست بدارم او را عاشق خودم می گردانم او را لبیک می گویم وآنکس را که تنبیه کردم خونبهایش را خودم میدهم و خونبهایش بهشت جاودان است .
[=times new roman]حضرت زهرا سلام علیها (ع) این بانوی پهلو شکسته می فرماید خدایا مرا از دری وارد بهشت کن که شهیدان از آن در وارد می شود و این مقام شهید است نه هیچکس را بدان مقام راهی است .
[=times new roman]مگر کسی که در راه جهاد فی سبیل الله به فیض شهادت نائل گردد شهادت را از مایی است که دست از تونستن آن عاجز و عقل از فکر کردن در آن تا سراسر در --------------- شهادت ظلم فرما طی کردن کار هر کس نیست و لذا کسانی بدین منزلت نائل می شوند که به این مقام رسیده اند و آنرا درک کردنده اند و قلم فرسایی کردن دوباره شهادت جز با خون نمی شود و شهید است .
[=arial]با شما رزمندگان ای رزمندگان رزمتان از حرمتتان راسخ باد
[=arial]سلام و درود تان باد ای ایثارگران جبهه های نور علیه باطل زاهدان شب و شهدای روزهای عزیزمان
[=arial]امام این اسطوره زمان را دعا کنید دعا کنید
در تفحص شهدا ،
دفتر چه یادداشت یك شهید شانزده ساله پیدا شد
كه گناهان هر روزش را در آن یادداشت می كرد ،
گناهان یك روز او اینها بود:
سجده نماز ظهر طولانی نبود ،
زیاد خندیدم ،
هنگام فوتبال شوت خوبی زدم كه از خودم خوشم اومد...
[=B Titr]وصیت نامه شهید محسن پورقاسمی[=B Badr]
"كسانی كه به ولایت امام اعتقاد ندارند بر جنازه من حاضر نشوند، سلام مرا به ------------ عزیزم، پدر یتیمان برسانید و به خانواده شهدا بگویید كه تا آخرین قطره خونمان صحنه های نبرد حق علیه باطل را ترك نخواهیم كرد، و با خداوند پیمان می بندیم كه در تمام عاشورا و كربلاها، حسین (ع) زمان را تنها نگذاریم، و سنگرها را خالی نخواهیم كرد و تا هنگامی كه پرچم لااله الا الله در تمام جهان به اهتزاز درنیاید و احكام اسلام و قرآن در زیر پرچم توحید و اسلام به اجرا درنیاید ساكت نخواهیم نشست.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]به نام او که نامش داروی دلهای خسته است و ذکرش صفای قلب های شکسته.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]معرفتش معراج عارفان است و قدرتش موجب استواری مجاهدان فی سبیل الله.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سپاس او را که مصیبت را موجب تعالی انسان قرار داد.بشر را صاحب اراده نمود و به وی نعمت انتخاب عطا فرمود تا "اسفل السافلین" را زیر پا نهد و پذیرای "انّا الیه راجعون" گردد.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آنگاه در مقام "رضی الله عنهم و رضوا عنه" آرام گیرد.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خداوندا!بندگانی بودیم با کوله بار سنگین تملقها.بار سنگینی بود و غرق در دنیا تا آنکه از لابلای امواج رحمت "مقلب القلوب" بناگاه برقی جهید و تا اعماق جان دوید.و در جان مرده ما روحی دیگر دمید.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جای درنگ نبود.برخاسته و در این خیل روندگان راهت دویدیم.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پس،دیگر بار فریاد کردیم پروردگارا!یاوری هستیم از یاوران مکتب و هوایی زیارت حسین"علیه السلام" که برای رسیدن به کربلای تو بسیاری شهید دادیم.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]حسین جان،هوای تو در دلهایشان بود که تو در وقت شهادت سرهایشان را به دامان گرفتی و این بار نسیم جانبخش رحمت خداوندیی بود که بر چهره های عرق کرده و تنهای زخم خورده من وزید و صبح صادق نوید می داد در حالی که با خالق خویش زمزمه می کردیم.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هوای دیدار حسین"علیه السلام" در دلم بود.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مشق امشب من شهید است.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هزار و چهارصد بار از روی تو می نویسم، تا یادم باشد از کربلای حسین، تا هورالعظیم، از مکه تا فکه و از ساحل فرات تا قله های «بازی دراز» راه کوتاهی است، به اندازه یک قطره سرخ از خون خدا.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در خیابان های شهر، حق تقدم همیشه با تو خواهد بود.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ای شهید! اگر جوی خون راه نمی افتاد، چه کسی سلام ما را به درختان سیب می رساند تا امروز در سایه سارشان به خواب خوش برویم؟!
شناختن مرد از نامرد
آسان شود...
پس اي شيپورچي...
بنواز...
شهيد دکتر چمران
تورقی کوتاه از صفحات دفتر زندگی پرافتخار سردارشهید کمیل ایمانی؛ کمیل علی(ع) درحسرت کمیل خمینی(ره) +تصاویرمنتشر نشده
اميدوارم كه خونم يك مرحله از امر به معروف و نهي از منكر براي برادران و خواهرانم باشد/مادر شهيد كشوري گفت:خانم! ظاهراً شما براي انجام خيري مشكل داريد و با شهيدي آن را در ميان گذاشتيد...
آنانكه چون به حادثه سخت و ناگواري دچار شدند صبوري پيشه گرفته و گويند ما به فرمان خدا آمده و بسوي او رجوع خواهيم كرد. (قرآن كريم)
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداًرسول الله و اشهد ان علي ولي الله
شهادت مي دهيم كه خدا يكتاست و محمد(ص) بنده و رسول خدا و علي (ع) حجت و محبوب خداست.
خداوندا بنده ضعيف تو كميل (و كان الانسان ضعيف) وصيّت خويش را كه ره آورد حياتش ميباشد با نظارت (رب الارباب) عرضه ميدارد باشد كه قبول حضرت دوست واقع گردد. معبودا و محبوبا آنچه سبب پيوندم با آئين عزّت بخش جهاد شد و جهاد را عطر زندگي دانستم رفتار و كردار ائمه در قالب نوري بوده كه بر قلبم تابيده و آنچه كه سبب انتخاب مرگ خونينم شد اثرات خون سيد جهاد و شهادت ابا عبدالله الحسين است.

الا اي مردم! در اين دنياي پر پيچ و خم آنچه باعث نجات من و شماست و آنچه ما را از سقوط به خوي حيوانیت رهايي مي بخشد تقواي الهي ست.
و چه خوب است همه به تكاليفمان عمل كنيم تكليفمان عبوديت حق تعالي كه غايت آفرينش انسان هست مي باشد نه اينكه به تجملات زندگي ،كسب مقام و منصب، طرح منيّت مشغول باشيم و از نصرت و رهبري مولا بي بهره بشويم و چه خوب است كه حق خالقمان را اداء كنيم كه جهاد به گفته قرآن يكي از آنهاست (و جاهدوا في الله حق جهاد) سوره حج آيه 78.
سعي كنيد كارهايتان در جهت كسب رضاي حق تعالي باشد و تلاش ما بر اين اساس پايه ريزي شود كه حراست از حريم دين خدا را بر حريم زندگي مقدّم بدانيم و بدانيد كه با حفظ و مصون بودند اسلام حيات در سايه آن آسايش مي يابد و چه خوب است حركت ما در راستاي به كمال رسيدن مان باشد و اين زهد و پارسائي است كه لباس عزّت بر قامت رعناي انسان مي پوشاند پس خودمان را به رودخانه معنويت كه از قُلل انسانيت و عروج انسانهاي عارف سرچشمه مي گيرد پيوند دهيم تا به درياي عظيم و مواج اسلام برسيم و بهترين بندگان خدا شويم (ان اكرمكم عندالله اتقيكم) .

حق رهبري اين حركت عظيم آنست كه خودمان را عاقبتاً فداي خط ولايت كه يقيناً الهام گرفته از ولايتِ امامت و نبوّت است كنيم.
آنكه ما را از مصيبتها و معصيتها بسوي سعادتها رهنمون كرد رهبري خردمندانه مردي بزرگ بوده و حال آنكه بايد در مصائب و اهداف طرح ريزي شده در راستاي پيشبرد انقلاب حامي وحافظ و ياور و ------------ باشد امّت است.

برادرانم و خواهرم! خواسته ام از شما همچون ديگر برادران وخواهران این است، منتها مسئوليت شما بیشتر . اميدوارم كه خونم يك مرحله از امر به معروف و نهي از منكر براي برادران و خواهرانم باشد.


خداوندا: شیعیان ائمه مارا از شر کید کفار و ابلیس که دنیا یکی از وسیله های شیطان درجهت فریب آنهاست درامان بدار.

به اميد زيارت كربلاي امام حسين(ع)


به نام الله هستی بخش جهان ، پیروز کننده مومنان ، درهم کوبنده ی ستمگران
با سلام به پیشگاه حضرت ولی عصر (عج)ونائب برحقش ،خورشید تابان قرن وسلام به ارواح طیبه شهدا که حق برگردن مادارند.
خدایا ، پروردگارا :یکسال از عمر خود را بعد از عملیات والفجر 6 به باد دادیم ،تغییر نکردیم یعنی نفس ،مغلوب شیطان شد ،نفس اماره در بدنم رشد کرد
بازهم برگشتیم
اما ای خدای بزرگ این بار نور هدایت را درقلبم روشن ونور افشان فرما.
*************************
خدایا این بندگان حقیر وگنهکار تو کاری جز دعا نمی توانند بکنند، این بندگان تودر جبهه ها جز تو کسی را ندارند، عنایتی کن ای خدای بزرگ ، به دعای این عزیزان توجهی کن ، به ناله های جان سوز این برادران توجهی کن یا غفار ویارحیم.
*************************
خدایا ، الها :با چه تورا ستایش نمایم –بالب-با چشم-با گوش، اینها که مال توست.
خدایا :(ایمانی) که ضعیف الایمان است با چه ایمانی شکر نعمات درگه حقت را بجا آورد.
قادرا:بشیر ونذیر که فرستادی (ایمانی)که چشم پاک نداشت،گوش شنوا نداشت که به طاعت اودر آید،ای خدا یقین قلبی عنایت کن.
مولایم :هریک از امت محمد (ص)مورد شفاعت رسولت قرار می گیرند آیا (ایمانی)ایمانی دارد که مورد نظر وشفاعت پیامبرت قرار گیرد .
خدایا :معصومین را معرفی کردید ،حال ،ما قلبی پراز شور وشعف در برابر این ائمه داشتیم ،خدا !می شود ،این ائمه درشب اول قبر به داد ما برسند.
الهی :ماهمه بیچاره ایم وتنها توچاره ای ، وما همه هیچکاره ایم وتنها تو کاره ای.
مولایم :در ذات خودم متحیرم تاچه رسد در ذات تو!
الهی :اگر بخواهم شرمسارم واگر نخواهم گرفتارم.
الهی :فرزانه تر از دیوانه ی توکیست
الهی :در بسته نیست ، مادست وپا بسته ایم

يكي از خواهران كارمند بنياد به من گفت: خانم! شما همسر سردار شهيد؛ كميل ايماني هستيد؟
- جواب دادم:بله.
- گفت: روزي در محل كارم با عكس شهيدي كه زير شيشه ي ميزم بود شروع كردم به صحبت كردن كه: با اين كه داريم اين همه كار و زحمت براي خانواده ي شما مي كشيم، شما هم مشكل ما را حل كنيد، به دادمان برسيد. همان شب خواب ديدم در منطقه اي هستم كه كوه داشت و من خيلي مي ترسيدم. در همين حين شهيد ايماني آمد جلو و به من گفت: خانم محترم! شما ظاهراًمشكلي داشتيد. با خودم گفتم خدايا! اين همان كسي است كه تصويرش زير شيشه ي ميزم هست. او يك غريبه است من چطور مشكلم را به او بگويم؟ در همين فكر بودم كه گفت: خانم محترم! نياز به مطرح كردن نيست. من از مشكل شما آگاهم. نگاه به بغل دستي اش كرد و گفت: او هم كه فرمانده ي ماست. از مشكل شما با خبر است.
فرداي آن روز در محل كار، زنگ تلفن به صدا در آمد، مادر شهيد كشوري بود. گفت: خانم! ظاهراً شما براي انجام خيري مشكل داريد و با شهيدي آن را در ميان گذاشتيد.
- جواب دادم: بله.
- گفت: به نشاني كه مي دهم مراجعه كنيد تا مشكلتان حل شود.
من همان كار را كردم و مشكلم حل شد و الآن مدتي است از آن ماجرا گذشته، من دوست داشتم اين خواب و لطف همسرتان را به شما بگويم تا بفهميد كه شهيدتان چه مقامي دارد.

امان از دست بهروز
خاطراتی از شهید بهروز مرادی
اغلب یک نارنجک اضافی با خودش حمل می کرد تا در صورت اسارت، منفجرش کند. نمی خواست به دست عراقی ها بیفتد. با اولین تحرکات دشمن و ستون پنجم عراقی ها (خلق عرب) او همه ی کارهای معمولش را کنار گذاشت، حتی عشق و دلباختگی را. می گفت هر لحظه ممکن است پر بکشد و برود چرا دیگری را پای بند خویش بکند؟ مادر و خواهر هم حریفش نمی شدند. یک بار خودش تعریف می کرد که خواهرش دستش را گرفته بود تا او را به خواستگاری ببرد اما سرکوچه نزدیک منزل دختر، دست او را رها کرد و طبق معمول از جبهه سر درآورد. اغلب به مادرش نمی گفت که در جبهه است. تلفن می زد می گفت: «به مسافرت رفته ام: اصفهان، تهران...»
چند وقت پس از آن که برای آن گروه دانشجویان هنر حرف زده بود، عزم جزم کرد تا کنکور بدهد و رشته ی هنر بخواند. سال 64 در کنکور پذیرفته شد. رشته ی صنایع دستی دانشگاه هنر واقع در پردیس اصفهان. در دانشگاه با شوخی ها و خاطرات عجیب و غریب و هزار گونه کارهایی که که بلد بود و به دیگران می آموخت، چهره ی شاخصی به شمار می رفت و همه او را می شناختند. مجتمع دانشگاهی هنر یک جبهه ی کوچک جلوه می کرد.
او می خواست دانشجویان، به دور از کلیشه های رایج به جنگ بنگرند. نگاهی عمیق و ریشه دار... اما دانشگاه هم نتوانست پای بندش کند. یک پایش در اصفهان بود و پای دیگرش در جنوب. جالب بود که جبهه ی جنگ را با همه ی خشونت جاری در آن به شوخی گرفته بود و به قول دوستانش «امان از دست بهروز». در جزیره ی مینو مرغ نگه می داشت. وقتی جوجه های مرغ در آمدند، برای آنکه تلف نشوند آنها را درون قفس نگه می داشت. اگر با او مدتی دمساز نمی شدی باور نمی کردی که روحیاتش تا این حد حساس و عاطفی باشد. عکس گرفتن هایش هم تماشایی بود. بهروز با همه ی جمادات و جانداران حرف می زد. یک بار عکس زیبایی از کبوتریی در غروب خورشید برداشته بود که بر نخل سربریده ای نشسته بود. می گفت: «موقع فشار دادن شاتر دوربین، کبوتر رویش کمی آن طرف تر بود، گفتم یک خرده بر گرد، کبوتر سرش را برگرداند و من دکمه را فشردم و این عکس ثبت شد.» روزهای مقاومت خرمشهر در میان جهنمی که عراقی ها به پا کرده بودند و جنگ و گریز خیابانی، او از غذا دادن به کبوترهایی که در وسط معرکه ی پر دود و آتش گرفتار شده اند غافل نمی شود. در خاطراتش به زیبایی آن لحظات را تصویر می کند: «... ما داخل سوپر مارکتی در کوی بندر پناه گرفته بودیم. با شدیدتر شدن آتش دشمن، مجبور شدیم پنجاه متر عقب نشینی کنیم. در این گیر و دار، تعدادی کبوتر را دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. مقداری آب و نان خرده کرده، مخلوط کرده و جلوی کبوترها پاشیدم. بعد قمقمه ام را در آوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین فریاد حمود بالا رفت: بیایید برگردیم، عجله کنید...!»
منبع: کتاب آیینه سرخ
نام محمود کاوه با حماسه هاي بزرگ و دشمن شکني همراه است.
(مقام معظم رهبری)
«من محمود كاوه فرزند محمد هستم، در يكي از كوچه هاي مشهد، در سال 1340 به دنيا آمدم و سال 1347 به مدرسه ی علميه رفتم ، پس از آن ادامه تحصيل دادم و اول پيروزي انقلاب ، بعد از اينكه تحصيلاتم تمام شد به سپاه آمدم و مدتي در سپاه آموزشهاي مختلفي را گذراندم. پس از آن به منطقه ی جنوب و بعد از آن به كردستان آمدم . در اين مدت درنقاط مختلف كردستان مشغول بكار بودم و الان حدود چهار سال و اندي است كه در خدمت مردم و اسلام هستم …
سال هزار و سيصد و چهل هجرى شمسى در مشهد مقدس و در يك خانه مذهبى پسرى ديده به دنيا گشود. در كودكى او به همراه پدر در مجالس و محافل مذهبى و نمازهاى جماعت شركت مى كرد. پدر محمود از كسبه متعهد مشهد به شمار مى آمد و با روحانيون مبارزى چون آيت الله خامنهاى (مدظله العالى)، شهيد هاشمىنژاد و شهيد كامياب در ارتباط بود. دوران دبستان محمود در چنين شرايطى به اتمام رسيد و علاقه شديد پدر به مكتب اسلام باعث شد كه محمود به ادامه تحصيل در حوزه علميه تشويق شود. او همزمان تحصيلات دوره راهنمايى و دبيرستان را نيز ادامه داد. با شروع جريانات انقلاب او به عنوان يك جوان بانشاط و مذهبى در محافل درسى مسجد جوادالائمه (ع) و امام حسن مجتبى (ع)، كه در آن زمان كانونى براى تجمع نيروهاى مبارز بود فعالانه شركت مى كرد. در همين جلسات از هدايت و تعاليم حضرت آيتالله خامنهاى (مدظله العالى) بهرههاى فراوانى برد و ره توشههاى اين تعاليم را با خود به ميان دانش آموزان منتقل كرد.
او در دبيرستان بعنوان محور مبارزه، به پخش اعلاميههاى حضرت امام خمينى (قدس سره) مى پرداخت و در راهپيمائىهاى زمان انقلاب شركت داشت، انقلاب به پيروزى رسيد، شهيد كاوه جزء اولين عناصر مؤمن و متعهدى بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در شهر مقدس مشهد پيوست. پس از گذراندن يك دوره آموزش شش ماهه چريكى به آموزش نظامى برادران سپاه و بسيج پرداخت. پس از آن براى حفاظت از بيت شريف حضرت امام (قدس سره) در يك مأموريت شش ماهه به تهران عزيمت كرد. او خود هميشه از اين دوران كوتاه به شيرينى ياد مىكرد او در اين مأموريت خاطره انگيز، ره توشههاى فراوانى از سيره عملى امام (ره) ذخيره نمود.
جنگ تحميلى آغاز شد. كاوه تاب ماندن نداشت. با اصرار زياد و كسب موافقت حاج سيد احمد آقا خمينى (ره) راهى جبهههاى نبرد حق عليه باطل شد، او در اولين مأموريت خود به جبهه شوش رفت و به يارى سردار رشيد اسلام شهيد چمران شتافت، او به دليل اولويت آموزش و آمادهسازى نيروها، به مشهد فرا خوانده شد. به دنبال عمليات سرنوشت ساز نيروهاى سپاه در محورهاى مختلف كردستان و همزمان با تشكيل تيپ ويژه شهدا كه فرماندهى آن بر عهده شهيد ناصر كاظمى بود، شهيد كاوه بعنوان فرمانده عمليات اين تيپ انتخاب شد. آزادسازى بسيارى از مناطق، آوازه تيپ شهدا را به آنجايى رساند كه ضد انقلاب متحير و مبهوت ماند و به كلى روحيه خود را از دست داد. به طورى كه در مقابل يورش رزمندگان اسلام فرار را بر قرار ترجيح مىداد. افراد ضد انقلاب دستگير شده مىگفتند كه فرماندهان ما تأكيد كردهاند كه اگر با نيروهايى مواجه شديد كه فرمانده آنها شخصى بنام كاوه بود مقابل آن ها نايستيد و فرار كنيد.
آزادسازى سد بوكان و جاده 47 كيلومترى آن، جاده صائين دژ به تكاب، پاكسازى منطقه كيلو و اشتوژنگ، آزادسازى محور استراتژيك پيرانشهر به سردشت كه بعنوان مركزيت و نقطه ثقل انقلاب بشمار مىآمد و منجر به انهدام مركز راديويى آنها و فتح ارتفاعات مهم مرزى منطقه آلواتان و آزاد سازى زندان "دولهتو" و كشتن بيش از 750 نفر از ضد انقلاب گرديد، از جمله نبردهاى تهاجمى بود كه توسط شهيد كاوه و همرزمانش در تيپ ويژه شهدا طرحريزى و به اجرا گذاشته شد. شهيد كاوه خود را وقف انقلاب كرده بود و خود را فرزند كردستان معرفى مىكرد. روح ملكوتى اين سردار شجاع اسلام در شهريور ماه 1365 در عمليات كربلاى 2 بر بلنداى قله 2519 حاج عمران به سوى معبود شتافت.
سال شمار زندگي
1340
ولادت در اول خرداد ماه ، مشهد مقدس
1346
تحصیل در حوزه علمیه
1352
تحصیل در مدرسه راهنمایی
1355
تحصیل در دبیرستان خوش نیت
1357
آغاز انقلاب اسلامی ملت ایران
1358
عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
1358
مربی پادگان آموزش نظامی سردادور
1358
اعزام به تهران جهت گذراندن دوره چریکی
1359
عزیمت به جماران و سرپرستی گروه حفاظت از بیت امام خمینی (ره)
1359
عزیمت به جبهه های جنوب
1359
عزیمت به کردستان و سرپرستی گروه پاسداران اعزامی به سقز
1359
فرمانده گروهان اسکورت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سقز
1360
فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سقز
1360
قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سقز
1360
فرمانده عملیات تیپ ویژه شهدا
1361
مجروحیت در عملیات پاکسازی منطقه محمد شاه مهاباد از ناحیه شکم
1362
فرمانده تیپ 55 ویژه شهدا
1363
ازدواج با خانم فاطمه عماد الاسلامی
1363
تولد تنها فرزندش زهرا کاوه
1363
مجروحیت در عملیات پاکسازی منطقه دارلک مهاباد از ناحیه کتف
1363
مجروحیت در عملیات بدر از ناحیه دست
1364
مجروحیت در عملیات قادر از ناحیه دست
1365
فرمانده لشگر 55 ویژه شهدا
1365
مجروحیت در تک حاج عمران از ناحیه سر
1365
شهادت در یازدهم شهریور بر روی ارتفاعات 2519 منطقه عمومی
محمود کاوه هستم فرزند کردستان
ميگفت« فردا كه شاه ميآد، اگه بتونم برم رو پشت بوم، دو تا سنگ پرت كنم بخوره تو كلهش، خيلي خوب ميشه.»
گفتم « همچي كاري نكني ها! خونه زندگيمون رو از بين ميبرن داداش».
گفت « آره. نميشه. اما اگه ميشد، چه خوب ميشد. نه؟»
□
عاصي كرده بود بچه را. « بدو رو. خيز، برپا. بشين. برپا. بشين. برپا. خيز. بشين.»
آخر توي يكي از خيزها افتاد روي يك كپه سنگ و دستش آش و لاش شد هردوشان بيست، بيست و چند سالي از من كوچكتر بودند.
رفتم جلو، داد و فرياد كه « اين چه وضعشه؟ اين چه طرز آموزش داد نه؟ شهيدش كردي بچه رو كه.»
دستم را گرفت و گفت «آروم باش، هر چي اين جا مجروح بشه، زود خوب ميشه. عوضش اون جا ديگه جا نميمونه، بي هوا زخمي نميشه. كم نميآره. آموزش يعني همين ديگه.»
□
اولين بار كه از بيت امام آمد مرخصي، ديديم محمود محمود ديگري شده. پاك عوض شده بود. نمازهاش هم عوض شده بود. كيف ميكردي نگاه كني.
□
گفت «چشمتون روشن . محمود آقاتون هم که به سلامتی آمده »
گفتن «محمود؟ نه نیامده»
گفت «چرا! چهار پنج روز میشه که اومده»
فرداش از بجنورد زنگ زد که «آقا جان ! ببخخشید که نیودم پیشتون.اومده بودم نیرو ببرم.فرصت نشد.»
گفتم «فکر کردم قهر کردی با ما . برو خدا پشت و پناهت . دعات می کنم.»
□
اولش يكي دو تا نامه نوشتم برايش. تازه عروس بودم، اما جوابي نيامد. ميفهميدم يعني چه. بعد ديگر حتا يك نامه هم ننوشتيم به هم. نه محمود، نه من. قرار بود سد راهش نشوم. ميترسيديم از وابستگي عاطفي. ميترسيديم عقبش بيندازد.
□
توي ماشين نشسته بوديم. بهش گفتم« داداش! بيشتر بيا و سر بزن. به ما. به مادر. به زنت.»
گفت « آخرش چي؟ وقتي شهيد شدم چي؟»
همان يك بار ديدم از شهيد شدن حرف بزند.
□
ميپرسيديم « زهرات چه طوره؟»
اسم دخترش رو كه ميشنيد، گل از گلش ميشكفت. ميگفت «خوبه،»
چه قدر دخترش را دوست داشت و چه قدر كم ديدش.
□
يادم نيست داشتم چه ميگفتم. شايد داشتم ميگفتم « برادر كاوه! به نظر من توي اين عمليات..»
به هر حال برادر كاوه داشت توي حرفم. يكي از كشتهها تا اسم كاوه را شنيد زنده شد و نارنجك را انداخت سمت كاوه. تركش سر و گردنش را گرفت. وقتي ميبردندش، گفت « جون تو و جون اين قله.»
گفتم « چشم.»
انگار به نظرش رسيد بس نبوده. گفت « واي به حالت اگه اين قله از دست بره.»
باز هم گفتم « چشم.»
بردندش بيمارستان
□
زخمي كه شده بود، عشاير برده بودندش خانهي خودشان. ميگفتند «بايد اين جا بماند تا خوب شود.»
ميگفتند «غذاي سپاه قوت ندارد. بخورد ديرتر خوب ميشود. بايد بيايد غذاي خودمان را بخورد تا جان بگيرد.»
□
خيلي وقتها قبل از عمليات بند پوتينها را هم خودش چك ميكرد. جيرهها را هم. ميگفت «دنبال طرف داري ميدوي با بند پوتين شل. اون ميره تا دو تا كوه اون طرفتر، تو بند پوتينت باز ميشه، ميره زير پاي پشت سريت، معلقت ميكنه ته دره. پنج كيلو كمپوت و كنسرو با خودت برميداري، بعد ميخواهي بدوي توي كوه؟ جيرهي خشك فقط. با يك قمقمه آب.»
□
لباسش هميشه گتر :رده بود وآرمدار. وقت خواب هم با لباس گتر كرده ميخوابيد. چهارسال باش توي يك پادگان بودم، يك بار دم پايي پاش نديدم. هميشه پوتين. كمرش را اين قدر سفت ميكشيد كه توي پادگان هيچ كس نميتوانست ادعا كند ميتواند انگشتش را لاي كمربند او يا فانستهي او كند: نظامي بود. واقعاً نظامي بود.
□
ميگفت جلسهي فرماندهها ساعت هشت يا نه مثلاً؛ يك ساعتي. سر ساعت كه ميشد، در را ميبست. اگر كسي ده دقيقه دير ميآمد، راهش نميداد. ميگفت «همان پشت در بايست.»
بعد از جلسه هم با توپ و تشر ميرفت سراغش؛ عصباني. ميگفت « وقتي توي جلسه ده دقيقه دير ميآيي، لابد توي عمليات هم ميخواهي به دشمن بگي ده دقيقه صبر كن،برم آماده شم، بعد پيام بجنگيم. اين كه نميشه كه. اين نيروها زير دستت امانتند. ميخواهي اين جوري نگهشون داري؟»
□
نقشه را پهن ميكرد و مينشست وسط نيروها. بسم الله كه ميگفت نفس از كسي در نميآمد. بعد مثل بچه كلاس اوليها از همه درس ميپرسيد. « پا شو بگو اين جا چي بود. پا شو اين قسمت رو توضيح بده.»
اگر كسي اشتباه ميكرد، ميگفت « بنشين. دوباره توضيح ميدم. گوش ميكنيد؟»
اين قدر توضيح ميداد تا ديگر كسي اشتباه نكند. ميگفت «اشتباه توي اين اتاق، خون نيرو است توي عمليات.»
گاهي يكي خيلي پرت بود. بقيه را ميفرستاد بروند و خودش باز با اين مينشست. ميشد هفت ساعت، هشت ساعت.
□
توي اين همه عمليات، فقط يك بار ديدم گفت «راه دشمن را از يك طرف باز بگذاريد كه بتواند فرار كند.» توي عمليات آزادسازي سدبود. ميگفت « اگر نتوانند فرار كنند، به فكر خراب كردن سد ميافتند.»
□
وارد تأسيستات سد كه شدي، كف ورودي سد نوشتهاند محمود كاوه؛ كه هر كس آمد، اسم محمود را لگد كند و تو برود. بس كه از محمود متنفر بودند.
□
خيلي بيكله بود. كنارش راه ميرفتم. كنار گوشم صداي گلوله شنيدم، سرم را دزديدم. عصباني شد. گفت« مگه منو نميبيني چه طوري ميرم؟ سر تو چرا ميدزدي؟ داره با دوربين نگاه ميكنه ببينه من وتو ميترسيم يا نه.»
معاونش از راه رسيد. داد زد « محمود سر تو بزد.»
بعد هم خيز برداشت و كوبيدش زمين. گلوله از بيخ گوششان رد شد و ديوار پشت سرش را سوراخ كرد. درست همانجا كه يك ثانيه پيش سرش بود.
□
وقتي راه افتاديم براي عمليات، فكر نميكرديم ضد انقلاب با خبر باشد. وسط جاده به يك آمبولانس رسيديم با چراغهاي روشن. معلوم بود گذاشتهاندش كه ما ببينيم. جلويش هم جسد دوتا از شهداي ارتش را خوابانده بودند. مثلهشان كرده بودند. خيلي تهديدآميز بود. با اين كه از اين چيزها نديده بوديم، ولي چند نفر حالشان به هم خورد، همه به فكر بر گشتن بوديم. كاوه گفت« بريم.»
گفتم «با اين وضع؟»
گفت « اصلاً چون وضع اين طوريه، حتماً بايد بريم.»
□
نور سيگارشان را ديده بود. چهار نفر را فرستاد تا ببينند قضيه چيست. دو نفر كومله بودند. يكي فرار كرده بود و يكي را گرفته بودند.
ازش پرسيد « اين جا چه كار ميكرديد؟»
طرف گفت« شنيده بوديم قرار است كاوه بيايد، گفته بودند هر وقت رسيد خبر بدهيد كه مقر را خالي كنيم.»
در مورد كاوه دستور براي كومله عقب نشيني بي درگيري بود. درگيري را مدتي امتحان كرده بودند، ديده بودند فايده ندارد.
□
ميرفت جلو. بيست متر، سي متر، چهل متر. همه جا را با دقت نگاه ميكرد. حتا زير سنگها را. بعد اشاره ميكرد بقيه بياند جلو. ميگفت «اين آدمها تحت ولايت منند. خودم بايد اين كار را بكنم.»
□
يك كلت غنيمتي توي دستش بود. چيز قشنگي بود. گفتم « چه قشنگه.» داد دستم. ديگر پس نگرفت.
□
سر فوتبال كه ميشد هميشه ميگفت « من تو تيم بسيجم. من اصلاً بسيجيم. من پاسدار نيستم كه، بسيجيم.»
با بچهها كه طرف بود، ميگفت « اگه ممكنه، اين قسمت رو بيشتر تقويت كنيد.» يا ميگفت « اگه ممكنه، اين نقصها هست، لطف كنيد برطرف كنيد.» به فرماندهها كه ميرسيد ميگفت « خجالت نميگشي؟ اين همه وقته داري ميجنگي، باز وضعت اينه؟»
ميگفت « نيروي --------------- اومده براي خدا بجنگه. مشكل نداره. از بي عرضگي ما است كه نميتونيم سازمان دهيش كنيم.
□
وقتي كسي مجروح ميشد، لباسهايش را كاوه ميشست. رد خور نداشت. كس ديگر هم اگر ميخواست بشويد، نميگذاشت. سر صف غذا، جلوييها جا خالي ميكردند كه او برود جلو غذا بگيرد. عصباني ميشد. ول ميكرد ميرفت. نوبتش هم كه ميرسيد، آشپزها برايش غذاي بهتر ميريختند. ميفهميد. ميداد به پشت سريش.
□
عكس هست ازش، ميشمردي، ميبيني هجده تا دست روي گردنش هست. خب بندهي خدا هركول هم كه نبود. اصلاً درشت نبود. از محبتش، حالا داشته زير فشار اين دستها له ميشدهها، اما به روي خوش نميآورد.
□
براي اين كه با هم آشناتر بشويم، هر كس اسمش را ميگفت و ميگفت بچهي كجا است. نوبت محمود كه رسيد ما مشهديها منتظر بوديم كه چي بگويد. به هم چشمك ميزديم كه «يكي به نفع ما.»
گفت «من محمود كاوه هستم، فرزند كردستان.»
□
از مجروحهاي شب قبل بود. افتاده بود. كسي نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالاي سرش. باش صحبت كرد. دل داريش ميداد كه برميگرديم و ميبريمت. ازش پرسيد «منو ميشناسي؟»
پيرمرد ازش خيلي خون رفته بود. نميتوانست درست حرف بزند. گفت «آره. تو كافهاي .»
خنديد گفت « آخر عمري كافه هم شديم.»
□
اعصاب همه واقعاً خرد بود. همه در حد انفجار سختي كشيده بودند. شش هفت ماه در يك محاصرهي نامرئي گير كرده بودند. ديدم، يك بچه بگويم؟ بزرگ به نظر نميآمد آخر، نشسته روي كاپوت جيب به جيب ميگويد برو. دستهايش را گذاشته بود روي گوشهايش جاده را نگاه ميكرد. ميگفت « يه ذره بگير به چپ. راست مين گذاشتهند. خب. رد شدي. حالا فرمونتو راست كن.»
بچهها هم ميخنديدند. پرسيدم « اين بي مزه كيه؟»
چپ چپ نگاه كردند و گفتند « كاوه است.»
□
قرار بود زينالدين بيايد مهاباد. هنوز چند روز مانده به رسيدنش، از خوشحالي روي پا بند نبود. بعد خبر رسيد كه توي كمين ضد انقلاب گير كردهاند و زينالدين هم شهيد شده. بچهها را جمع كرد كه بهشان خبر بدهد كه عمليات مشترك لغو شده. يك جملهي نصفه گفت. گفت عمليات لغو شده. اما تمامش نتوانست كند. گريه افتاد. همه گريه افتادند.
□
دور آتش نشسته بوديم و گپ ميزديم. ناصر كاظمي گفت «من اگه شيد هم بشم، خجالت نميكشم، قبلاً از خجالت جمهوري اسلامي دراومدهم. من با كشف كردن كاوه يك خدمت اساسي به اين نظام كردهم.»
با خودمان ميگفتيم « چي ميگه ناصر؟»
□
كاظمي داشت زمين و زمان را به هم ميدوخت كه « محمود كاوه كجا است پس؟»
چه ميدانستيم؟ فقط شنيده بوديم توي محاصره است. كجا؟ نميدانستيم. با همه دعوا داشت كه چرا تنهاش گذاشتهايد.
بالاخره محمود با چهار نفر ديگر از يك كانال زدندبيرون. سه تاشان مجروح شده بودند. اما محمود سالم بود. كاظمي از اين رو به آن روي شد. لبهاش از خنده باز شد. چشمهاش از شادي برق ميزد. با همه بگو بخند ميكرد. دم غروب هم بود. گفت « حالا كه محمود پيدا شد،برم يه سر به بچهها بزنم تا تاريك نشده و برگردم.»
يك ربع نكشيد كه خبر آوردند كاظمي كمين خورده و مجروح شده. مابه مجروح بودنش هم نرسيديم. تارسيديم شهيد شده بود. محمود چه اشكي ميريخت. تمام پهني صورتش اشك بود.
□
داشتيم از طراحي عمليات برميگشتيم. محمود رفت عقب تويوتا. گفتم « جلو كه جا هست.»
گفت « راحتم. اين جا راحترم.»
من هم رفتم پيشش نشستم. از سر شب ديده بودم كه تو حال خودش نيست. اول جلسه قرآن خواند گريه افتاد. بقيه هم از گريهاش گريه افتادند. ماشين كه كمي حركت كرد گفت « دلم گرفته.»
گفتم «چرا خب؟»
گفت « بروجردي رفت. كاظمي رفت. قمي رفت….»
يكي يكي همه را اسم برد. بيرون ماشين را نگاه كردم.
□
سوار شد برود. گفتم «ميري؟ پس ماچي؟ »
گفت «شما هم بياييد.» رفت.
صبح نشده، ديدم بيسيم ميگويد « ملخ بيايد كاوه را ببرد.» شب بود. هليكوپتر نميپريد. تا صبح صبر كرديم.
□
وقتي محمود شهيد شد، فكر ميكرديم مهاباد جشن بگيرند. رسيديم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه ميگفتند «براي ما امنيت و آسايش آورده بود.»
جوان ها پرواز کردند و ما ماندیم...
خاطرات رهبری از شهید کاوه
بنام خدا
خدا را سپاسگذاريم كه توفيق دست داد تا شما عزيزان لشگر ويژه ی شهدا را در مقرتان زيارت كردم آرزوئي بود و ياد نيكي از شماها در دل ما ،در زمان اوايل تشكيل اين تيپ و لشگر .هر چه ما شنيده بوديم تعريف و تمجيد و ستايش قهرماني ها و شجاعت هاي اين لشگر بود . البته حقيقتا با همه دل عرض مي كنم جاي اين شهيد عزيزمان خالي است. شهيد محمود كاوه و همه ی شهدا ، چه سرداران و چه بقيه ی برادراني كه به شهادت رسيده اند؛ اما خوب بعضي ها را انسان از نزديك مي شناسد، فضايل آنها را مي داند ،ارزش هائي را كه گاهي در يك انسان ، در يك جوان جمع شده از نزديك لمس مي كند و ای عزيزان محمود كاوه از اين قبيل بود . در او ارزش هائي بود كه براي يك جوان مسلمان ايده آل بود . . . فراموش نمي كنم همين شهيد محمود كاوه بچه اي بود ، پدرش دستش را مي گرفت ، او را به مسجدي كه من آن جا صحبت مي كردم و تفسير مي گفتم مي آورد، ،جوان ها پرواز كردند و ما مانديم ( گريه ------------ و حضار ) بچه ها بزرگ شده اند. قدر آنها را بدانيم .كم سعادتي ماست ،ما كه به اصطلاح پيشكسوت آنها بوديم مانديم، همچنان در لجن و در عالم ماده .
من در خود سپاه عناصر بسيار خوبي را سراغ دارم كه آمادگي خودسازي و ديگر سازي داشته و دارند. خوب است من از برادر، شهيد عزيزمان محمود كاوه ياد كنم كه من او را از بچگي اش مي شناختم . پدر اين شهيد جزو اصحاب و ملازمين هميشگي مسجد امام حسن(ع) بود كه بنده آنجا نماز مي خواندم و سخنراني مي كردم؛ دست اين بچه را هم مي گرفت و با خودش مي آورد .من مي دانستم كه همين يك پسر را دارد. پدرش را هم قاعدتا برادرهاي مشهدي مي شناسند، از همان وقت ها همين جوري بود پرشور و بي محابا در برخورد ، گاهي حرف هاي تندي هم مي زد كه در دوران اختناق، آن جور حرفي را كسي نمي زد. اين بچه آن جوري توي اين محيط خانوادگي پرشور و پرهيجان تربيت شد .خوراك فكري او از دوران نوجواني اش ـكه شايد آن سال هائي كه من مي گويم ، ايشان مثلا دوزاده و سيزده سال شايد هم چهارده سال بيشتر نداشت ـ عرابت بود. از مطالب مسجد امام حسن (ع) كه اگر از شما ها برادرهاي آن وقت بودند مي دانند كه چه سنخ مطالبي بود و مي شود فهميد ديگر از نوارها و از آثار آن مسجد كه چه جور مطالبي بود . در يك چنين محيط فكري اين جوان تربيت شد و جزو عناصر كم نظيري بود كه من او را در صدد خودسازي يافتم . حقيقتا اهل خودسازي بود . هم خود سازي معنوي ،اخلاقي و تقوائي و هم خود سازي رزمي. در يكي از عمليات هاي اخير دستش مجروح شده بود كه آمد مشهد؛ مدتي هم که اينجا در بيمارستان بود، مدت كوتاهي است، ظاهرا بعد برگشت مجددا جبهه. تهران ،آمد سراغ من ، من دیدم دستش متورم شده است؛ بنده نسبت به كساني كه دستشان آسيب ديده حساسيت دارم ، فوري پرسیدم دستت درد مي كند؟ گفتش كه نه . بعد من اطلاع پيدا كردم كه برادرهاي مشهدي كه آنجا هستند، گفتند كه دستش شديد درد مي كند؛ او حتي درد را كتمان مي كرد و نمي گفت . اين مستحب است كه انسان حتي المقدور درد را كتمان كند و به ديگران نگويد. يك چنين حالت خودسازي ايشان داشت . يك فرمانده بسيار خوب بود از لحاظ اداره ی واحد خودش كه تيپ ويژه ی شهداـ فكر مي كنم حالا لشكر شده ، آنوقت تيپ بود يك واحد خوب بودـ جزو واحدهاي كار آمد محسوب مي شد و به اين عنوان ازش نام برده مي شد. خود او هم در عملياتهاي گوناگوني شركت داشت و كار آزموده ی ميدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم اداره ی واحد ، مديريت قوي ،دوستي و رفاقت با عناصر لشكر و از لحاظ معنوي ، اخلاقي ، ادب ،تربيت و توجه يك انسان جوان ولي برجسته بود . اين هم يكي از خصوصيات دوران ماست كه برجستگان هميشه از پيران نيستند؛ آدم، جوان ها و بچه ها را مي بيند كه جزء چهره هاي برجسته مي شوند . رهبان اليل و استون النهار غالبا تو همين بچه ها وتوی همين جوان هاست . ما نشسته ايم از دور داريم نگاه مي كنيم، حسرت مي خوريم و آرزو مي كنيم . كاش برويم توي محيط آن ها ، كمتر وقتي است كه بنده همين حالا ها دلم پرواز نكند به سمت محفل سنگر نشينان ، آنجا انسان ساخته مي شود و اين جوان ها خوب ساخته شده اند و شهيد كاوه حقيقتا خوب ساخته شد . البته من در مشهد و در كل سپاه، عناصر برجسته زياد سراغ دارم، حقا و انصافا چهره هائي را من سراغ دارم كه اخلاقيات و خصوصيات اين ها را كه مشاهده مي كند، از نزديك حالات عرفا و سالك بزرگ برايش تداعي مي شود، نه حالت نظاميان بزرگ ، از نظامي گري فراترند اگر چه در نظاميگري هم انصافا چيره دست و نيرومندند .
يك لشگر را يك جوان بيست و چهارـ پنج ساله اداره مي كنددر حالي كه در هيچ جاي دنيا افسري به اين جواني پيدا نمي شود كه يك لشگر را اداره كند . چند صد نفر يا چند هزار تا انسان را اين رهبري مي كند ، در كجا؟ نه در مسافرت به سوي فلان زيارتگاه يا فلان ييلاق ،در ميدان جنگ ، زير آتش ،در مقابله با تانكهاي دشمن با وجود آن همه مانع يك جوان بيست و چند ساله، چند هزار آدم را شما مي بينيد دارد هدايت مي كند؛ با سازماندهي مي برد جلو ،خط را مي شكند ، دشمن را تار و مار مي كنند ، اسير هم ميگيرند ، منطقه هم اشغال مي كنند و مستقر مي شوند. پس نظاميگري هم در معجزه گري انقلاب و سازندگي انقلاب وجود دارد، نه فقط معنويت. اما بالاتر از نظامي گري اين معنويت و تقواي جوانان است ،كه آنرا هم دارند .
کاوه در نگاه دیگران
آیت الله هاشمي رفسنجاني
كاوه خيلي شجاع و ناترس بود. شهيد كاوه خط شكن بود. هر موقع مشكلي پيش مي آمد، آن را حل مي كرد و شهيد كاوه گره گشاي مسئله بود . مگر ما مثل محمود را در آسمانها بتوانيم بيابيم و ما هم خطاب به پدر شهيد می گوئیم: مثل شما در شهادت او داغداريم .
آيت الله شيرازي
شهيد كاوه از نمونه مرداني بود كه ميتواند در تاريخ دفاع مقدس امت اسلامي ايران، به عنوان اسطوره ی پايمردي، شجاعت و از خود گذشتگي به حساب آيد . جوان شير دلي كه دشمن از وحشت پيكار با او خواب آسوده نداشت و نام آميخته با محبت وي، بي پناهان مظلوم را در خطه ی كردستان، شادي و آرامش مي بخشيد. فرمانده ی صف شكني كه با پناه گرفتن در سنگر قلب استحكام يافته از ايمان خويش، بي نياز از سنگر خاك و سنگ بود ،اينك به سوي محبوب شتافته و قفس تن را به يادگار گذاشته است .
دریابان علي شمخاني
برادر كاوه فرمانده ی تيپ قهرمان ويژه ی شهدا :
خدا قوت كه بازوهاي رزمندگانتان قوت ديگري به اسلام پرعظمت بخشيده است . محکم باشيد، با قدرت و تدبير، بدون احساس خستگي، دشمن فرسوده ی شكست خورده را به ذلت بنشانید و آواي عظيم اسلام را با عظمت تر سازيد. برادر عزيز! دشمن پيش روي شما ديگر نيروئي ندارد. دو گردان به اصطلاح كماندو، كه تنها دليل نامگذاريشان فقط لباس ويژه است را در پيش رو داريد، به پيش برويد و از اين فرصت الهي استفاده ی لازم را برده عجز كفار را با قدرت به نمايش بگذاريد . شما عنايت پروردگار را ديشب خوب لمس كرديد ماه شب پانزدهم ، آنچنان با ابر مامور از جانب خدا، پوشانيده شد كه هرگز توسط هيچ ذهن عليلي قابل درك نيست، اين الطاف همچنان ادامه دارد. استفاده لازم را بايد ببريد . بشتابيد كه نصر الهي در انتظار است .
سرلشگر رحيم صفوي
شهيد كاوه تجسم عيني آيه شریفه اي است كه در وصف ياران پيامبر اسلام (ص) مي فرمايد «والذين معه اشداء علي الكفار رحماء بينهم» او در مقابل كفار، كومله و دموكرات رحم نمي كرد، آنها را با خشم و غضب خود و آتش تفنگ و رگبار گلوله ها به سزاي جنايت كاري هايشان مي رساند؛ كسي بود كه محورهاي غير قابل باز شدن مثل محور پيرانشهر ـ سردشت را با ايماني قوي و دلي مطمئن فتح مي كرد .
آيت الله غلامرضا حسني
اگر كاوه و تيپ ويژه ی شهدا آن روزها نبودند، زبانم لال ما الان آذربايجان و كردستان و اين هفت ـ هشت استان غربي را نداشتيم . برحسب ظاهر، ايشان و نيروهايشان چهارده تيپ بودند؛ ولي وقتي شليك مي كرد به قلب استكبار شليك مي كرد . خدمات ايشان بسيار ارزنده است . من در روحيه ی ايشان يك عرفان احساس مي كردم عشق به الله، عشق به انصار الله ،عشق به امام خميني ،عشق به الله اكبر ،به راه شهدا ، به راه قرآن ،عشق به نماز شب . البته ايشان نمي خواست اينها آشكار شود، ولي من از اعمالش ، از ظاهرش ، از درونش اينها را مي فهميدم . همانطور كه شهيد سعيدي گفته بود، من در امام خميني ذوب شده ام؛ كاوه هم واقعا در امام و راه امام ذوب شده بود. حالات و حركات او الان هم جلوي چشمانم است
[=B Titr]علی مسجدیان از رزمندگان پرسابقه لشکر۱۴ امام حسین(ع)چنین روایت می کند:
[=B Titr]اواسط اردیبهشت ماه ۶۱، مرحله دوم عملیات الی بیت المقدس، حسین خرازی، نشست ترک موتورم و گفت: "بریم یک سر به خط بزنیم". بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند. حسین آقا گفت:" وایسا بریم ببینیم چه خبره".
[=B Titr]از داخل شعله ها، سر و صدایی میآمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجاتش با بقیه همراه شدیم. [=B Titr]آن عزیزِ گرفتار شده، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ما را درآورده بود. صدایش می آمد که می گفت:
[=B Titr]به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:"خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟" حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت. زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
[=garamond]
[=garamond]
تنها حرکت در راه خدا مهم است...خداوند شکست می دهد
پیروزی می دهد...عملیات به دست دیگری است و دست ما نیست...ما این جنگ رابا
خون پیش می بریم ...واین آخرین صحبت های حاج همت بود در دوکوهه .که پس از
آن دیگر هیچ وقت صدای او را نشنید اما صدایش هنوز در دوکوهه طنین انداز است!!!
(آخرین صحبت های حاج همت )
همیشه به حال خویش غبطه می خورد ومی گفت: وقتی در جبهه ها
هستیم ومی ایستیم مقابل خالق ومحبوب خویش ودستمان را به طرف خدا می
بریم.انگار که وجود باری تعالیرا در آن منطقه حس می کنیم. اما... وقتی وارد شهر
می شویم نمازمان هم شهری می شود . البته نماز های او چه در شهر وچه در
جبهه طولانی وهمراه با حال واشک بود !!! *شهید محمد ابراهیم همت*
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اول حرفم را با یكی از اشعار حافظ كه خیلی به آن علاقه دارم شروع می كنم
درد عشقی كشیده ام كه نپرس زهر هجری چشیده ام كه مپرس
گشته ام در جهان و آخر كار دلبری برگزیده ام كه نپرس
سوی من لب چه می گزی كه مگو لب لعلی گزیده ام كه مپرس
گفتند كه هر مسلمانی باید یك وصیت نامه داشته باشد منم این وقت شب نمی دونم چی شد كه یك دفعه این زد به سرم كه برم وصیت نامه بنویسم شاید به نظر شما حرفهایم و مخصوصا این خط خرچنگ قورباغه من خنده دار باشد بازی سرنوشت كه این حرفها را نمی شناسد اول از همه از پدر و مادر عزیزم تشكر می كنم بابت این همه زحمات كه در حق بنده قدر نشناس داشته اند شنیده بودم كه فرمانده های ما گفتند دست پدر ومادر را باید بوسید ومن هم چند بار قصد چنین كاری را داشتم كه یك بار به شوخی توانستم دست پدرم را ببوسم البته پدرم اجازه نمی داد كه دستش را ببوسم وبالاخره با چند ترفند پاسداری توانستم به مقصود خود برسم و از مادر نیز چند بار خواستم كه اجازه بدهد تا دست و پای او را ببوسم و ایندفعه هم با چند ترفند پاسداری توانستم پای مادر را ببوسم . خوب بریم سر بقیه مطلب كه من مال و اموالی ندارم كه بگم این مال داداشم و این یكی برای فلانی ، فقط چند توصیه به خواهرانم دارم كه خیلی خیلی دوستشان دارم اول اینكه حجاب را رعایت كنند چون شهدای ما برای حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یك تار موی آنها را نا محرم نگاه نكند چه برسد به اینكه بیگانه ها بخواهند نگاه كج به آنها داشته باشند .منظورم از حجاب این است كه حتی یك تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید دوم اینكه فرزندان خود را طوری تربیت كنید كه با روحیه ایثار و انفاق وگذشت از جان خود در راه خداوند تبارك و تعالی بزرگ شوند و طبق فرمایش امام عزیز و راحلمان كه می گوید از دامن زن مرد به معراج می رود .
در اینجا جا دارد كه بگویم من از اول به عشق شهادت وارد سپاه شدم ولی وقتی وارد مادیات آن می شوی منظورم این است كه غرق مادیات شوی فكر شهادت كم رنگ می شه من آنقدر غرق گناه هستم كه خجالت می كشم از خدا طلب كنم توی ذهنم فكر می كنم كه خدا به من می گه این همه گناه كردی الان شهات می خوای كه هر چی گناه كردی یكدفعه پاك بشه، البته فكر مثبت تو ذهنم می آد كه می گه خدا آنقدر رحمان و رحیم هست كه با توبه(صد بار شكستیم حق خودشو می بخشه ولی حق الناس می مونه كه این مردم هستند اون دنیا یقه ما را میگیرند، در اینجا از تمام كسانی كه به گردن بنده حقیر حقی دارند می خواهم كه حلالم كنند چون اگر یكی را در این دنیا حلال كنند مطمئن باشند كه شخص دیگری هست كه اون دنیا حلالش كنه، اگر هم ما را البته بگویم بنده حقیر را بهتر است، حلال نكردند وعده ما قیامت ان شاالله كه آقامون امام حسین(ع) شفاعت ما رو بكنه كه از سر تقصیر ما بگذرین. احساس كردم این مطلب را اینجا ذكر كنم: من خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه داشتم طوری كه هر وقت به فكرش می افتم اشكم جاری می شود و از این خانم بزرگوار می خواهم كه از خدا بخواد كه از سر تقصیر ما بگذره تا هر چه زودتر به اون عشق كه وارد سپاه شدم برسم. شهادت شهادت شهادت. در آخر با یك دعا حرفهایم را به پایان می رسونم: اللهم عجل لولیك الفرج والعافیة والنصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یده.
«شهید مصطفی صفری تبار»
شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطهی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر میسرود داستان و مقاله مینوشت و نقاشی میکرد تحصیلات دانشگاهیاش را نیز در رشتهای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلمسازی پرداخت:
"حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی در سایهی تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام اگرچه با سینما آشنایی داشتهام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتههای خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همهی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوهگر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."
شهید آوینی فیلمسازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه دربارهی غائلهی گنبد (مجموعهی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعهی مستند خان گزیدهها) آغاز کرد
"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورتهای موجود رفتهرفته ما را به فیلمسازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همهی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش میآید عکسالعمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعهی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروزآباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنههای جنگ را ما در آنجا، در جنگ با خوانین گرفتیم.
گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانهاش خورده بود، از حلقهی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصرهی خرمشهر برای تهیهی فیلم وارد این شهر شد:
"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونینشهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمیشد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانهروز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی دربارهی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."
مجموعهی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب میشد که یکی از هدفهای آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.
"یک هفتهای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جستوجوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعهی حقیقت این گونه آغاز شد."
کار گروه جهاد در جبههها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوستهای پیدا کرد آغاز تهیهی مجموعهی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز میگردد. شهید آوینی دربارهی انگیزهی گروه جهاد درساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین میگوید:
"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آنها را به جبهههای دفاع مقدس میکشاند وظایف و تعهدات اداری.
اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرینشان مهدی فلاحتپور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشدهایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. میدانید! زندهترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه میگذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان میدهد.”
اواخر سال 1370 "موسسهی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی دربارهی دفاع مقدس بپردازد و تهیهی مجموعهی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلمبرداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کمتر از یک سال کار تهیهی شش برنامه از مجموعهی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیهی مجموعههای دیگری را دربارهی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعهی محاصره، سقوط و باز پسگیری خرمشهر میپرداخت در ماههای آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامهی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.
شهید آوینی فعالیتهای مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبههها و تهیهی فیلمهای مستند دربارهی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامهی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر میگرفت او طی یک مجموعه مقاله دربارهی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشههای رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهجالبلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهمالسلم و جایگاه آن با جنگهای صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگهایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شدهاند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزمآوران و بسیجیان، در زمرهی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر میکرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمهی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ میسپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامهی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سالها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعهی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینهی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول دهگانهی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنیهاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.
او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه همخوانی نداشت، از ادامهی تدریس صرفنظر کرد. مجموعهی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در مقالهای بلند به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامهی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینهی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامهی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعهی این مقالات در کتاب "آینهی جادو" که جلد اول از مجموعهی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمعآوری و به چاپ سپرده شد.
سالهای 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل میشود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینهی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بیاعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامهی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غربزدگی و روشنفکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.
مجموعهی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجابآور است. در حالی که سرچشمهی اصلی تفکر او به قرآن، نهجالبلاغه، کلمات معصومین علیهمالسلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز میگشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آنها را نقد و بررسی میکرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی میدانست چرا که این شناخت زمینهی خروج از عالم غربی و غرب زدهی کنونی را فراهم میکند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد میرساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبهی بشریت" مینامید.
عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوندا ایمان خواستم عطا کردی خداوندا نیرو خواستم عطا کردی . خداوندا شهیدم من. به کام خود رسیدم من. اول اینکه از نماز و روزه و بدهکاری خودم بگویم. به کسی بدهکار نیستم و نماز هم بدهکار نیستم ولی نماز قضا دارم چقدر مثلا نه زیاد و نه کم ولی روزه بدهکار هستم اگر سعادتی داشتم شهید شدم مرا ببخشید و هر کسی از دست من ناراحت است مرا ببخشد انشاءا... که کسی از دست من ناراحت نیست و اگر خودم از دست کسی ناراحت باشم آن را بخشیدم و انشاءا... خدای من هم آنها را ببخشد و انشاءا... که بخشنده است انشاءا... که کسی از دست من ناراحت نیست برای اینکه همه ی ما با هم برادر و خواهر هستیم .خداوند هر کسی که سعادت شهید شدن را دارد عطا کند و هر کسی که سعادت ندارد به او نیروی ایمان عطا کند مثلا مثل بهشتی مظلوم خدا رحمت کند او را خداوند خمینی ما را نگه دارد و دشمنان آن را بسوزاند .
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار امیدوارم تا زنده هستی این کلمه خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار از زبانتان نیفتد هر کس که برای خدا جهاد کرد شهید می شود .
شهیدان زنده اند الله اکبر
به خون آغشته اند الله اکبر
دوست دارم که در سنگر بمیرم
نه آن که بمانم در بستر بمیرم
مردن بهتر است در سنگر
نمانم و نمیرم به ننگ
مادر خوبم مادر : مادر شهادت مبارک
خدایا کن نصیب ما شهادت
که مرگ سرخ باشد با سعادت
کنیم یاری برای دین قرآن
بجز ای نره نرم که رفت جهالت
خداوندا بده ایمان خداوند بده نیرو خداوند بده تقوا علیه دشمنان تازیم خداوند اسلحه ما را تیز و بران کن که علیه دشمنان بتازیم خداوندا امروز روز پنج شنبه است و ما پنج چیز از تو می خواهیم – ایمان ما را قوی کن – به ما نیرو بده تا ما بجنگیم – اسلحه ما را تیز و بران کن – و این دشمنان اسلام را به زودی زود نابود کن – درب کربلا را به روی مسلمین باز بگردان . الهی بامید تو. تکبیر. الله اکبر – الله اکبر – الله اکبر – خمینی رهبر ـ مرگ بر ضد ولایت فقیه مرگ بر آمریکا مرگ بر بنی صدر مرگ بر منافقین .
حضرت علی (ع) در قبرستانی فرمودند ای کسانی که در این جا خفته اید بدانید در خانه های شما ساکن شدند و مال شما را تقسیم کردند و زنهای شماها شوهر کردند پس بدانید هیچ توشه ای به غیر از تقوا برای شما نمانده است .
«وصیت نامه ی شهید اکبر النچری»
برای خنثی کردن توطئهها باید دقیقا توطئهها را بشناسیم و ناچاریم رشد سیاسی و ایدئولوژیمان را بالا ببریم. اگر توطئهها را نشناسیم برادر، فریب میخوریم. همیشه هر حرکت صحیح، معلول شناخت صحیح است... وقتی که شناخت متناسب با آن عمل باشد و شناختمان شناخت صحیح باشد، ما باید دشمن را بشناسیم...
«برای خنثی کردن توطئهها باید دقیقا توطئهها را بشناسیم و ناچاریم رشد سیاسی و ایدئولوژیمان را بالا ببریم. اگر توطئهها را نشناسیم برادر، فریب میخوریم. همیشه هر حرکت صحیح، معلول شناخت صحیح است... وقتی که شناخت متناسب با آن عمل باشد و شناختمان شناخت صحیح باشد، ما باید دشمن را بشناسیم. و اگر در هر چهره و قیافهای که برود باید آگاهی سیاسیمان آنقدر دقیق باشد که آن را درش بیاوریم.» (1)
استادی داشتیم که از کودکی انگلستان بود و همانجا هم تحصیل کرده بود. وقتی انقلاب اسلامی در ایران اتفاق افتاد دانشجو بود. برایمان تعریف میکرد که چگونه اساتید دانشگاه به این حادثه حساس شده بودند. همان موقع حضرات پیشبینی کرده بودند که این انقلاب به سرعت در تمام مناطق جهان بازتولید خواهد شد و زمان چندانی نخواهد گذشت که تبدیل به یک انقلاب جهانی بشود. و همین امر باعث مقابلهی با شدت هر چه تمامتر غرب با انقلاب اسلامی بوده و هست. میگفت آن چیزی که بیش از همه برای سیاستمداران و نظریهپردازان آنها زجر دهنده بود ظهور «مدل» و «الگو»ی جدیدی برای زندگی بشر در ساحت فردی و اجتماعی بود. چرا که تا پیش از این تنها دو مدل برای ادارهی دولت و اجتماع وجود داشت: کمونیسم و لیبرالیسم. دو روی یک سکه. اما پیروزی انقلاب اسلامی به هر دوی این نظریات پشت پا زد و نظریهی جدیدی مبتنی بر دین و وحی الهی علم کرد. آن هم دست در زمانی که جهان به سمت مادیگرایی و علمزدگی صرف میرفت. البته برخی از متفکران چون میشل فوکو هم به این موضوع اشاره کرده است. فوکو میگوید در شرایطی که ما فکر میکردیم مذهب، توانایی بازتولید فرهنگی- سیاسی ندارد در ایران انقلابی بر محور دین روی داد. به باور فوکو تا قبل از انقلاب اسلامی، انقلابات را یا بر اساس «تضاد طبقاتی» تحلیل میکردند یا بر مبنای «طبقهی پیشرو». اما انقلاب اسلامی هر دوی این سنتهای تحلیلی را شکست و انقلابی دینی ایجاد کرد.
اما در دوران تاریخ معاصر - و تا پیش از وقوع انقلاب اسلامی- از آنجا که در میان بلاد اسلامی تجربهی حکومتی مستقل بر مبنای دین و وحی وجود نداشت برخی از متفکران اسلامی برای جبران این خلاء غالبا به دام اندیشههای چپ یا راست – کمونیسم و لیبرالیسم- با رنگ و لعاب دینی میافتادند. هر چند بودند معدود کسانی که نقطهی عزیمت خود را تنها و تنها بر اساس اندیشههای دینی و آموزههای اسلامی قرار داده و معتقد بودند که اسلام آن اندازه ظرفیت و توانایی دارد که برای شئون مختلف زندگی بشر اعم از سیاست، اقتصاد، فرهنگ و...، بدون بهرهگیری از دو مدل فوق ارائهی راهکار کند. یکی از این متفکران اسلامی «شهید سید عبدالکریم هاشمینژاد» بود. این شهید بزرگوار با طرد نظریات کمونیستی و کاپیتالیستی، از «مدل اسلامی» به عنوان «راه سوم» روش و شیوهی برنامهریزی اجتماعی و سیاسی نام میبرد که البته به مراتب بالاتر و والاتر از دو گونهی قبلی است:
«اسلام هم با دنیای کمونیسم مبارزه میکند و هم در جبههی دیگر با روش سرمایهداری در جنگ و نبرد است. مخالفت اسلام با روش کمونیسم نه از نظر حمایت و موافقت با دنیای سرمایهداری است و نه به منظور رسیدن به هدفهای آلودهی سیاسی که جمعی از مخالفین با کمونیسم دارند. بلکه مبارزهی اسلام یک مبارزهی اصولی و علمی و مقدس است. و مانند همان مبارزه را با جهان سرمایهداری هم دارد.» (2)
و در جای دیگر نیز میگوید: «اسلام مالکیت را محترم شمرد اما اجازه نداد ثروتمندان در سایهی ثروت و مال خود در اجتماع اوج بگیرند و یک عده جمعیت تهیدست را در زیر قدمهای خود لگدمال سازند. ثروت مشروع یک فرد متعلق به خود اوست اما او شخصیت زائدی بر شخصیت یک انسان عادی ندارد. فقیر در یک محیط اسلامی از نظر وضع طبقاتی فقیر است ولی یک فرد عقبافتاده نیست. و اگر دارای لیاقت و شایستگی باشد در اجتماع و محیط اسلامی برای او بالاترین ارزش را قائلاند.» (3)
از طرف دیگر در نظر شهید هاشمینژاد بزرگترین «سیل بنیانکن» در دوران جدید و عصر حاضر، سیل بنیانکن «مادیّت» است. محصول این مادیگرایی در حوزهی پیشرفتهای علمی، تولید علمی است که توجهش تنها به بعد مادّی است و شأن و اعتباری برای امور فراتر از ماده قائل نیست: «مادیت در اجتماع امروز بشر پر ارزشترین موضوعی است که پشتوانهی همه چیز و منجمله علم و دانش گردیده است. امروز ارزش هر فضیلت و دانشی روی نفع مادی آن حساب میشود. در عصر ما شما کمتر دانشجویی را میتوانید بیابید که تنها برای خدا و خدمت به اجتماع و یا برای ارزش واقع علم و دانش به سراغ آن رفته و برای به دست آوردن آن کوشش نماید. اگر در کشوری یک جنبش مهم علمی هم پدید آید باز هم به حساب نفع مادی آن است.» (4)
حاصل آنکه این مادهگرایی بر روی مسائلی چون اخلاق، فضیلت، معنویت و حتی دین هم، سایه افکنده و از انسان موجودی تک بعدی و این دنیایی ساخته است. روشن است که نتیجهی چنین نگرهای چه خواهد شد: زوال و انحطاط انسان. و تمدن بشری. از همین روی او تمدن جدید غرب را تمدنی منحط و در حال انقراض میداند: «جهان امروز از جنبههای مادی از تمدنی وسیع برخوردار است اما تمدنی که در حل مسائلی که ناشی از کار آن است فرو بماند تمدنی منحط است.» (5)
انقلاب اسلامی از همین زاویه برای اشخاصی چون هاشمینژاد به عنوان «رستاخیرجان» و «به خلافآمد عادت» تلقی میشد. انقلاب اسلامی انسان را به جایگاه اصیل خود بازگردانید. به مقام خلیفهاللهی. بیجهت نیست که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شهید هاشمینژاد در کنار مجاهدین و مبارزینی چون سیدعلی خامنهای، محمدحسین باهنر، محمدجواد باهنر و...، حزب جمهوری را تاسیس کرده و مشغول فعالیتهای شبانهروزی میشوند. چرا که او و دوستانش به خوبی فهمیده بودند که انقلاب اسلامی مقدمهی تحقق وعدهی الهی در جهت بازگرداندن زمین به وارثان اصلی خود است:
«بالاخره روزی خواهد آمد که سراسر جهان انسانیت در پیشگاه قرآن و پیغمبر عظیمالشان ما زانو به زمین بزنند و از گذشتهی خود عذر تقصیر بخواهند. اینجا است که باید یاد گفتهی آن دانشمند معروف و فیلسوف شهیر انگلیسی افتاد که زندگانی حیرتآور محمد (ص) تاثیر عجیبی در من نموده است. من معتقدم که دین او یگانه دینی است که با تمام ادوار زندگی بشری مناسب است و قابلیت آن را دارد که هر دلی را به خود جلب کند. من پیشبینی میکنم که اروپا در آینده دین اسلام را قبول خواهد کرد. و آثار او از حالا نمایان است. زیرا اروپائیان به آن اقبال کردند. ما باید محمد (ص)را نجاتدهندهی بشریت قلمداد کنیم.» (6)
امروز بیش از هر زمان دیگری این واقعیت یاد شده خود را نمایان کرده است. قرن پانزدهم، به فضل الهی قرن استیلای حکومت الهی بر حکومت شیاطین است. همان که در کلام خمینی کبیر این چنین است: «من امیدوارم قرن پانزدهم قرن شکستن بتهای بزرگ و جایگزینی اسلام و توحید به جای شرک و زندقه، و عدل و داد به جای ستمگری و بیدادگی، و قرن انسانهای متعهد به جای آدمخواران بیفرهنگ باشد.»
پینوشتها:
1- ضرورت تشکیلات، شهید هاشمینژاد
2- اسلام راه سوم بین کمونیسم و سرمایهداری، شهید هاشمینژاد
3- همان
4- مبارزه با جهل و مادیّت، شهید هاشمینژاد
5- هستی بخش، شهید هاشمینژاد
6- اسلام راه سوم بین کمونیسم و سرمایهداری، شهید هاشمینژاد
7- صحیفهی امام، ج 12، ص 160
شهيد شيخ فضلالله نوري از جمله روحانيوني بود که در پيروزي نهضت مشروطه نقش مهمي ايفا کرد؛ اما، پس از مشاهده انحراف اين نهضت بناي مخالفت با روشنفکران غربزده گذاشت. او خواستار مشروطه مشروعه بود و مشروطهاي را که بناي آن برپايه قوانين اسلامي کشورهاي غربي و الگوبرداري از تمدن و فرهنگ غربي بود را رد ميکرد. او از نخستين عالمان اسلامي بود که به نقشه استعمار در جهت اسلامزدايي و جايگزين کردن حکومت لائيک تحت پوشش مشروطه و قانون اساسي پيبرد و سعي کرد تا اجازه ندهد مليگرايي به جاي اسلامگرايي بنشيند و به نام آزادي و دموکراسي، بيبند و باري غربي در جامعه اسلامي حاکم شود. پس از فتح تهران که مشروطهخواهان از هر سو به تهران هجوم آوردند و حکومت استبدادي محمدعلي شاه را سرنگون کردند، بواسطه انحرافات بسياري که در ميان ايشان وجود داشت و دستهاي خارجي که آنها را هدايت ميکرد، منزل شيخ فضلالله نوري را که از رهبران اصلي مشروطيت و از نخستين قيامکنندگان براي ايجاد عدل و برچيدن بساط ظلم بود محاصره کردند. يک نفر از سفارت روس وارد خانه شد و از ايشان خواست که به سفارت روسيه پناهنده شوند. اما شيخ بشدت مخالفت کرد بعد، آن شخص اظهار کرد که اگر حاضر نميشويد بياييد لااقل پرچم را بالاي در خانه نصب نماييد باز هم شيخ فضلالله جواب داد که «اسلام زير بيرق کفر نميرود» و فرمود: «آيا رواست که من پس از هفتاد سال که محاسنم را براي اسلام سفيد کردهام حالا بيايم بروم زير بيرق کفر؟»
پس از آن شيخ همه اطرافيان را مرخص کرد تا به ايشان آسيبي نرسد. سرانجام شيخ فضلالله را دستگير کرده و پس از سه روز محاکمهاي صوري تشکيل داده و يکي از منحرفان روحانينما حکم اعدام ايشان را صادر کرد. در آستانه اعدام، يکي از رجال وقت با عجله براي او پيغام آورد که شما اين مشروطه را امضا کنيد و خود را از کشتن برهانيد.
ايشان در جواب گفت: « ديشب رسول خدا را در خواب ديدم فرمودند: فردا شب مهمان مني و من چنين امضايي نخواهم کرد». مرحوم جلال آلاحمد در کتاب خدمت و خيانت روشنفکران مينويسد: «من نعش آن بزرگوار را بر سردار همچون پرچمي ميدانم که به علامت استيلاي غربزدگي پس از 200 سال کشمکش بر بام سراي اين مملکت افراشته شد».
[/HR]

[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یاد آن مرغ بهشتی که غریب آمد و رفت
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گفت در کنج قفس چند توان تنها بود
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از بهشت آمد و آواز غم وحشی خود
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خواند و درخواست که با شوق وطن شیدا بود
چند وقتیه که کار فرهنگی راهیان نور رو شروع کردیم. راستش اسفندماه که شروع میشه دیگه دل هوایی میشه. دیگه این جسم خسته هم جلودارش نیست. مدام بهونه ی شلمچه رو می گیره. آخ که دلم تنگ شده باز برم هویزه و قبر شهید ملائی زمانی رو بقل کنم.

آخ که دلتنگی یه صبح زود هویزه با بوی سیب که حال و هوای بین الحرمین رو داره چقدر سخته. یادش بخیر غروب جمعه پارسال تو شلمچه عجب حاجتی دادن شهدا!! فکرشو نمی کردم به این زودی کربلامو امضا کنن.
اصلا چی میخواستم بگم کجا رفتم!
میخواستم یه دردودل یه خطی کنم اما . . .
راستش امسال با بچه ها دوست داشتیم کار تخصصی برای شهدای فریدونکنار تو راهیان نور انجام بدیم تا یکمی از غریبی در بیان. گفتیم از هر شهید لااقل یه تکه از وصیت نامشو کار کنیم. رفتیم بنیاد شهید دیدیم میگن هیچی وصیت نامه نداریم!!!!!!!!!! خلاصه سرتونو درد نیارم هرجا رفتیم خبری نبود!
راستشو بگم روم نمیشه اما یواش میگم بعضیا گوشاشونو بگیرن. منزل برخی از شهدا رفتیم خودشون هم وصیت نامه شهید رو نداشتن!!!!!!!!!!!!! یا می گفتن باید بگردیم.!!!!
البته ناگفته نمونه بعضی خانواده های معظم شهدا بطور کامل همه اسناد و مدارک رو هم داشتن. ولی بازم کم بود. دوست دارم بدونید که بروبچه های بسیجی عاشق فریدونکنار دست بردار نبودن و دست به کار مبتکرانه ای زدن که فکر نمی کنم لنگشو تو دنیا پیدا کنید:
رفتن یکی یکی از روی سنگ قبرهای مطهر شهدا تکه ای از وصیت نامه هر شهید رو نوشتن و . . .
آخرالزمانه دیگه ، تعجب هم نداره.

خدایا کی میشه این چند روز هم با سرعت هرچه بیشتر بگذره تا بریم باز یه ماه مهمون شهدا باشیم و از این بی معرفتی هاو ظلمات شهر که داره خفمون میکنه فاصله بگیریم ؟!!!
پیش از عملیات والفجر 8 ما در یکی از پایگاه های لشکر نجف اشرف در اهواز مستقر بودیم . در میان نیروهای امدادگر شخصی به نام حاج محمود امینی اهل قلعه سفید نجف آباد اصفهان بود که حدود پنجاه سال سن داشت از طرفی پدر شهید هم بود .
فرزندش در عملیاتب خیبر به شهادت رسیده بود . با وجودی که از او سنی گذشته بود . در اکثر عملیات ها پا به پای سایر برادرها ی امداد گر در آموزش و رزم شبنه شرکت می کرد .
چند روزی به عملیات والفجر 8 نمانده بود ، قرار شد بنده به اتفاق گروهی از برادران کادر درمانی و گروهی از پزشکان به خط مقدم رفته و جهت عملیات آماده شویم . اسامی برادران که می بایستی به خط مقدم بروند و آنهایی هم که در پشتیبانی اهواز بمانند مشخص شده بود ، با توجه به وضعیت برادر حاج محمود امینی قرار شد که ایشان در اهواز بماند و به خط مقدم نیاید ، اما موقع حرکت دیدم که او سوار خود رو شده و می خواهد به منطقه اعزام شود .
هر چه ما اصرار کردیم که از ماشین پیاده شود ، ایشان التماس می کرد که به خط مقدم بیاید وقتی که دید ما حاضر نیستیم ایشان را به منطقه اعزام کنیم شروع به گریه کرد و گفت : فلانی من برای این راه دعوت شده ام مانع من نشوید . با دیدن روحیه او حال عجیبی به برادرها دست داد ، یادم هست که برادران پزشک شروع به گریه کردند و به بنده گفتند که شما جلوی ایشان را نمی توانید بگیرید .
با وضعیتی که پیش آمد از ایشان قول گرفتم که به شرطی او را به منطقه اعزام می کنم که موقع عملیات در اورژانس لشکر بماند و جلو نرود .
در بین راه از ایشان سوال کردم : فلانی چرا اینقدر برای رفتن به منطقه عملیاتی اصرار داری و لحظه شماری می کنی ؟ گفت : دیشب خواب فرزندم را دیدم که در قصری زندگی می کرد و می گفت : پدر بزودی به من ملحق می شوی و من حتی زمان و ساعت آن را هم می دانم که کی شهید می شوم و دیگر بازگشتی در کار من نیست .
در آن موقع زیاد من به حرف این عزیز توجه خاصی نکردم . به اتفاق برادر ها وارد منطقه عملیاتی شدیم ، یکی دو روز بعد عملیات والفجر 8 ، بنده متوجه شدم که این برادر به پست امداد خط مقدم آمده است و بعد از چند روز اطلاع پیدا کردیم که ایشان در بازگشت به درجه رفیع شهادت نایل گشته و عجیب آنکه در همان روز و ساعتی که خودش اطلاع داده بود به شهادت رسید .مجموعه خاطرات فرشتگان نجات
محسن در يکي از روزهاي زيباي سال 1338 در جمع گرم و صميمي خانواده دينشعاري به دنيا آمد، روزهاي پرنشاط کودکي را زير سايه تعاليم پدر و مادر گرامي و در پناه تعاليم دين اسلام گذراند.او از همان اوايل نوجواني علاقه عجيبي به اهلبيت (ع) داشت و در 13 يا 14 سالگي بود که هيئتي به نام شهداي کربلا تأسيس نمود و خود به تنهايي مسئوليت آن را بر عهده گرفت.با شروع امواج خروشان انقلاب به صف مجاهدين راه حق پيوست و همواره در تظاهراتهاي سال 1357 حضوري فعال داشت در همان ايام به همراه برادرش به خدمت در پزشکي قانوني پرداخت و مدت 6 ماه به صورت شبانهروزي در کار جابجايي و تحويل اجساد مطهر شهدا شرکت داشت محسن جزء اولين سربازاني بود که به فرمان امام خميني (ره) به پادگانها برگشتند و خودشان را معرفي کردند او همواره فريضه مقدس امر به معروف و نهي از منکر را انجام ميداد و براي سربازان پادگان به خصوص آنهايي که در انجام فرائض تعلل ميکردند برنامه شناخت ايدئولوژي گذاشته بود.او حدود 5/1 سال در سالهاي 57 و 1358 خدمت مقدس سربازي را انجام داد و پس از آن در سال 1360 به خيل سبزپوشان سپاهي پيوست.
با شروع جنگ تحميلي عاشقانه به جبهههاي نبرد شتافت و به عنوان مسئول گردان تخريب لشگر27 محمدرسولالله (ص) مشغول به خدمت شد و در سال 1363 به سفر حج رفت.در عملياتهاي طريقالقدس و کربلاي1 يادآور دلاوريها و رشادتهاي خالصانه او در راه دفاع از ميهن است زمانيکه قرار بود براي بار دوم به سفر حج مشرف شود و به خاطر مسئوليتهايي که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال 1366 درست مصادف با روز عيد قربان به مسلخ عشق رفت و اسماعيلوار جان خويش را در حين خنثيسازي مين ضد تانک در قربانگاه سردشت فداي معبود ساخت و نام خويش را براي هميشه در قلب تاريخ زنده نگه داشت مزار مطهر او در قطعه 29 بهشتزهراي تهران قرار دارد.
بسم رب الشهدا و الصديقين السلام عليک يا اباعبدالله و عليالارواح التي حلت بفنائک عليک مني سلامالله ابداً ما بقيت و بقياليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتکم، السلام علي الحسين و علي عليبنالحسين و با سلام و درود به رهبرکبير انقلاب اسلامي ايران و تمامي شهداي اسلام و امت شهيدپرور ايران و با سلام به خانواده محترم و درود و رحمت به روح پدر و مادرم. شهادت يعني انتقال يافتن از زندگي مادي به زندگي معنوي و الهي و شهادت در مکتب اسلام يک مسأله انتخابي است که انسان کامل با تمام آگاهي آن را انتخاب ميکند و با شهادت خويش شمع راه انسانهاي پاک و نوراني ميشود و من با انتخاب آگاهانه راه شهيدان را تا رسيدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد. نظر به اينکه اگر لياقت شهادت داشته باشم بنابراين من راهم را انتخاب کردم اميدوارم که شما هم دست خط مرا (ولايت فقيه و برگزيدن راه شهادت) را انتخاب کنيد.برادران در زماني که اسلام در خطر است همانطوريکه امام عزيز قلب تپنده امت فرمود : به کسانيکه توانايي داشته باشند واجب ميشود که براي پاسداري از حريم اسلام و قرآن به مقابله با دشمن برخيزند و مواظب باشيد که اين جنايتکاران هر روز براي نابودي جمهوري اسلامي ايران نقشه ميکشند اما شما همانطوريکه تا به حال نقشه آنها را با اتکال به الله نقش بر آب کرديد حالا هم هوشيار باشيد که انشاالله کاري از دستشان ساخته نيست اما نگذاريد ريشه بگيرند و چند جمله از جملات گهربار امام امت و مسئولين کشور که ميفرمايند بايد فراموش نکنيم که در جنگ با آمريکا هستيم و ما متکي به خدا هستيم و با اتکال به خدا از هيچ ابرقدرتي ترسي نداريم و ما مثل امام حسين (ع) در جنگ وارد شويم و مثل حسين (ع) بايد به شهادت برسيم و تا آنجايي در خاک عراق پيش ميرويم که خواستههايمان را بگيريم و هرگز زير بار ذلت نخواهيم رفت. هيهات من الذله. در آخر از رزمندگان ميخواهم که جبهه را گرم نگاه داشته و گوش به فرمان و تا آخرين نفس استقامت کنيد که الان استقامت لازم است. در آخر وصاياي شخصي من وسايل ارتباط نظامي من از قبيل لباس و غيره را بعد از شهادتم کسي که از خانواده به منطقه ميروم استفاده کند در غير اين صورت به مراکز سپاه تحويل دهيد مقدار پولي هست براي کفن و دفن که انشاالله لازم نميشود چون آرزويم اين است که در صحنه نبرد تکه تکه شوم تا در روز قيامت در پيش سالار شهيدان اباعبدالله و ساير شهدا سرافکنده نباشم..... درمراسم عزاداري من روضه بيبي حضرت زهرا (س) خوانده شود چون من از داشتن مادر و پدر محروم بودهام در آخر از همه خواهران و برادران و آشنايان ميخواهم که اگر از من بدي ديدهاند حلال کنند برادران از استغفار و دعا دور نشويد (دعاي کميل و نماز جمعه) که بهترين درمان براي تمکين دردها است..... امام را تنها نگذاريد که او حسين زمان است و هرکس او را تنها گذاشته امام زمان را تنها گذاشته است .
وقتی که شهید علم الهدی ویارانش در محاصره تانک های دشمن بودند .
کمبود آب ٬غذا٬ مهمات٬ تجهیزات وبالاخره نیروهای عاشورایی و کربلایی ٬ محمدحسین علم الهدی ویارانش مردانه ایستادند و به شهادت رسیدند
و بدن مطهرشان در زیز تانکها له شد تا جاودانه گردند٬
آری هویزه هنوز که هنوز است ۱۴۶ شهد لشکر زرهی قزوین را در سینه خود نگاه داشته است
روایتی از یک رزمنده گمنام :



اللهاكبر! چنين چيزي نديده بودم
بچهها گفتند: يك شيميايي آوردند كه صورتش سوخته و سياه شده، ولي خيلي نوراني است و در فلان بخش بستري است. حالش بد است. حتماً برو ببين. سرم خيلي شلوغ بود. وقت استراحت هم نداشتيم. بيش از 72 ساعت بود كه درست نخوابيده بوديم. هر بار ميخواستيم بروم آن مجروح را ببينم، كاري پيش ميآمد، نميشد. تا اينكه بچهها آمدند و گفتند: شهيد شده. نميدانم چرا حس عجيبي داشتم. نديده فكر ميكردم او را ميشناسم يا از نزديكانم است. ميدانستم فرصتي را از دست دادم. به ذهنم رسيد كه چند شهيد داشتيم. با التماس از مسئول، خانم معارفي اجازه گرفتم كه در ساعت استراحت خودم، شهدا را ببرم معراج شهدا و در شهر تحويل بدهم. دو شهيد تحويل گرفتم و در پله كوچك آمبولانس به زحمت خود را جا كردم. تا معراج شهدا برايشان قرآن خواندم تا رسيديم. جوان با حيا و كم سني مسئول تحويل شهدا بود. به او گفتم: تا شما مشخصات را در دفتر وارد كنيد، اجازه ميدهيد. من دنبال كسي ميگردم و ببينم آيا بين شهدا هست يا نه؟ گفت: اشكالي ندارد. در راهرو باريك و پيچ در پيچ سردخانه معراج، پتوها را يكي پس از ديگري از روي شهدا بلند ميكردم تا آن شهيد را پيدا كنم. آخرين پتو را كه بلند كردم، ناگهان به پشت سرم نگاه كردم. باورم نميشد. خدايا اين چه سرّي است. صورتش مثل چادرم سوخته و سياه شده بود، اما آنچنان نور از صورتش ميتابيد كه فكر كردم از پشت سرم به آن سمت نور ميتابد، ولي ديواري سيماني سياه بيش نبود. بچهها حق داشتند. چهرهاش نوراني بود. اللهاكبر! چنين چيزي نديده بودم. چند دقيقهاي خيره ماندم و با اشك و حسرت به حال زيبايش غبطه خوردم. با صداي مسئول معراج از جا كنده شدم: خواهر پيدايش كردي؟ ميخوام در را ببندم. تشريف ميآوري؟
آمدم بيرون. ديگر هيچ نميشنيدم. گيج و منگ رفتم پشت آمبولانس نشستم و به طرف بيمارستان راه افتاديم.








[=Times New Roman]
[=Times New Roman]
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم .
آب را جیره بندی کرده ایم .
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهداء که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهداء تشنه نیستند .
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه (سلام الله علیها)...
آخرين برگ از دست نوشته هاي يكي از شهداي گردان حنظله




...ميان ما ودشمن،تنها يك ميدان مين فاصله بود.در آن ميان به يكي-دوتا از بچه ها كه نماز شب خوان هاي حرفه اي بودند،گفتم:چي شده؟شما كه توي نماز شب گريه مي كردين و«اللهم الرزقنا شهادت في سبيلك» سرمي دادين،حالا اينجا دنبال جاي امن مي گردين؟بكي از آنها گفت:هيس..حفظ جون در اسلام واجبه.اگر الكي تيرو تركش بخوري شهيد نيستي.يكي از فرماندهان تيپ همراه بيسيم چي كنارمان نشسته بودند.متوجه شدم بنا بر اظهار بيسيم چي ،بچه هاي تخريب نمي توانستند ميدان مين را در مدت زمان تعيين شده باز كنند وحداقل معبر را براي نيروها بگشايند.فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند كردويك دفعه خيلي تند گفت:چند تا از بچه ها داوطلبانه برن ميدون مين رو باز كنند.زودتر از همه هم همان هايي كه مي گفتند «حفظ جان در اسلام واجبه».آنان كه عزمشان را جزم كردند خود را جلو كشاندند؛جلوتر ازبقيه.فقط ديدم از بريدگي خاكريز گذشتندو... انفجار،پشت انفجار.صداي خمپاره نبود؛صداي خفيف وملايم بود.مي خواستم گريه كنم.مي دانستم آنچه را مي شنوم،صداي انفجار پيكرهاي مطهر،بر روي مين ها ومتلاشي شدن آن هاست. برگرفته از نشريه امتداد
عملیات که شروع می شد زین الدین بود وموتورتریلش...
می رفت تا وسط عراقی ها و بر می گشت ،
می گفتم:
آقا مهدی میری اسیر میشی ها ، میخندید و می گفت: نترس اینها از تریل خوششون می آد . کاریم ندارن...
شهید حسن باقری:

روز های آخر بیش تر کتاب (ارشاد) شیخ مفید را می خواند .
به صفحات مقتل که می رسید ، های های گریه می کرد .
هرچه گفتند (تو هم بیا بریم دیدن امام "ره")
می گفت : نه ،
بیام به امام بگم جنگ چی ؟
چی کار کردیم ؟
شما برید ، من خودم می رم شناسایی ...
گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورت کشید . دو ساعتی که زنده
بود ، دائم ذکر می گفت .
فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم ...

رهايي
خوشا ياران كزين ويرانه رستند
زدل بند تعلق ها گسستند
ز مردي پشت شيطان درون را
چه زيبا در شبانگاهان شكستند
فريب اين جهان و نفس خود را
نخوردند و ز دام خويش جستند
از اين دنياي بي مهر و محبت
گذر كردند و با پاكان نشستند
خوشا ياران كه در عهد جواني
كتاب پست خود بيني ببستند
به وقت وصل و پايان جدايي
تو گويي از شراب عشق مستند
خوشا ياران عهد خون و ايثار
كه نيكو خويش بشكستند و رستند...
خدايا من عاشق توام
شهيد غلامحسين تقديري
طلب شهادت

[=Times New Roman]
[=Times New Roman]
[=Times New Roman]خدايا ، پرواز را به ما بياموز تا مرغ دست آموز نشويم ، واز نور خويش آتش در ما بيفروز تادر سرماي بي خبري نمانيم.
خون شهيدان را در تن ما جاري گردان تا به ماندن خو نكنيم و دست آن شهيدان را بر پيكرمان آويز تا مشت خونينشان را بر افراشته داريم .
خدايا ، چشمي عطا كن تا براي تو بگريد ، دستي عطا كن تا داماني جز تو نگيرد ، پايي عطا كن كه جز راه تو نرود و جاني عطا كن كه براي تو برود.
شهید رحیم رضایی گرجانی :
خدایا تو خود شاهد و ناظری، بودی که من مدتها انتظار چنین روزی را میکشیدم
که شهد گوارای شهادت نصیبم گردد؛ چرا که تو خود آن را فوز عظیم دانستهای.
خدایا چه روزها و چه شبها که مستانه از تو درخواست میکردم که
قطرهای ازاقیانوس بیکران و بیمنتهای رحمت خود را شامل حالم کرده و مرا به
مقام والا و گرانبهای شهادت واصل گردانی خدایا عاشق در برابر معشوق آن حد
عشق میورزد تا که بمیرد من هم آنقدر عاشق تو هستم که میخواهم در راه تو
تکهتکه شوم.
معرفی شلمچه:
«شلمچه را ميتوان مرز خاکي و پاسگاه مرزي ايران و عراق تعريف کرد. شلمچه را ميتوان اولين محور تهاجم ارتش بعثي عراق به سرزمين جمهوري اسلامي ايران تعريف کرد و ... اما نه!؟
«شلمچه» سرزمين با شرافتي است که شرافت خود را از دو حادثه و دو قافله و دو قدم دريافت کرده است... .
قافلهاي از مدينه به سوي خراسان حرکت کرد، امير اين قافله، حجت خدا حضرت عليبن موسيالرضا عليه السلام بود که در مسير خويش از بصره به سوي اهواز بر خاک شلمچه قدم نهاد و شبي را در نخلستان اين منطقه بيتوته کرد.
قافله ديروزِ مولا، ردپايي از خود بر جاي گذاشت که شيعيانش در دفاع مقدس، در منطقه شلمچه جاده امام رضا عليه السلام را کشيدند و آمدند سينهها را سپر کردند و با فرياد «يا زهرا سلامالله عليها» خون دادند که ديگر به اسلام سيلي نزنند و مولايشان را به ولايتعهدي مأمون نبرند.
کاروان ديروز با کاروان امروز بسيجيان در شلمچه پيوند خورد و اين است که ديگر شلمچه نام پاسگاه مرزي نيست بلکه مرز ايمان و کفر است و صحنه نبرد عاشورائيان عصر انتظار. ياران خميني(ره) در شلمچه ايستادند تا ايران سقوط نکند، تا عمليات بيتالمقدس و درگيري شديد لشکر5 نصر در شلمچه و عمليات رمضان و سپس کربلاي 4 و در نهايت حماسههاي کمنظير و زيباي کربلاي 5 را خلق کنند.
شلمچه سرزميني تابناک و خورشيدي فروزان است، روزهايي که عدهاي در تخت جمشيد جشن نوروزي بر پا ميکردند، علمدار عصر غيبت و انتظار حضرت آيتالله العظمي خامنهاي مدظله العالي نوروز 1378 را در شلمچه برگزار کرد تا شرارهاي از سوز درونش را در قالب ابياتي چون:
«ز پارههاي دل من شلمچه رنگين است سخن چو بلبل از آن عاشقانه ميسازم»
براي ما به يادگار بگذارد.
همانطور که عرض کرديم شلمچه شاهد چندين عمليات بوده است، عمليات دفع دشمن و مقاومت در روزهاي اول جنگ، عمليات هاي بيت المقدس، رمضان، کربلاي4، 5 و 8، بيت المقدس7 و دفع پاتک سراسري دشمن در پايان جنگ که از اين ميان ما به توضيحي پيرامون عمليات کربلاي5 مي پردازيم.
معرفی هویزه:
شهر هویزه در 10 کیلومتری جنوب غربی سوسنگرد، مرکز یکی از بخشهای دشت آزادگان است. دشمن در آغاز جنگ با اشغال شمال و شرق هویزه، عملاً آن را محاصره کرد. در عملیات هویزه در 15/10/59 رزمندگان از این منطقه نفوذ کردند و به محل استقرار دشمن در جنوب کرخه کور هجوم بردند و 800 نیروی عراقی را که تا به آن روز بیسابقه بود اسیر کردند. شرح عملیات: عملیات نامنظم و در نوع خود گستردۀ «نصر» در روز 15 دیماه 1359 با استعداد سه تیپ زرهی از لشکر6 و لشکر92 زرهی اهواز و دو گردان پیاده از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همچنین شماری از افراد ستاد جنگهای نامنظم به اجرا درآمد، رزمندگان اسلام از دو محور اقدام به حمله نمودند و آغاز کار با موفقیت همراه بود و بصورتی بی سابقه تعداد زیادی از نیروهای دشمن به اسارت درآمدند اما به دلیل بی برنامگی برای تثبیت نقاط تصرف شده و مواضع بدست آمده، نیروها مجبور به عقب نشینی شدند که طی این روند تعدادی از نیروهای ارتش و نزدیک به یکصد و چهل تن از پاسداران و دانشجویان پیرو خط امام به فرماندهی شهید سیدحسین علم الهدی- فرمانده سپاه هویزه- در محاصره دشمن واقع شدند و پس از مقاومتی جانانه به شهادت رسیدند و اجساد مطهرشان زیر شنی تانکها قطعه قطعه شد. این عملیات دوّمین تجربه ناموفق ارتش جمهوری اسلامی، در حملات گسترده بود و علیرغم شکست حلقه محاصره شهر سوسنگرد، هویزه در 27 دیماه به اشغال نیروهای دشمن درآمد و با خاک یکسان شد.
معرفی دهلاویه:
دهلاويه روستايي کوچک در شمال غربي سوسنگرد ، در کنار جاده بستان و نزديکي هاي مرز غربي قرار دارد. مردم اين روستا که مردماني زحمت کش و بردبار هستند قوت لايموت خود را با عرق جبين از راه کشاورزي و دامداري به دست مي آورند.
اين روستاي کوچک از همان روزهاي ابتدايي جنگ که دشمن بعثي قصد تصرف شهرهاي مرزي استان خوزستان را داشت، مورد تهاجم قرار گرفت.
در اواخر آبان سال 1359 پس از اينکه عراقي ها سابله و پاسگاه آن را به تصرف در آوردند به سوي دهلاويه حرکت کردند.
براي رسيدن به سوسنگرد يکي از راهها عبور از دهلاويه بود؛ البته دشمن نقاط ديگري غير از دهلاويه را هم براي محاصره سوسنگرد در نظر داشت تا هرچه بيش تر حلقه محاصره شهر را تنگتر کند.
با يورش ارتش عراق به دهلاويه عده اي از رزمندگان از سپاه و ارتش که در دهلاويه حضور داشتند دليرانه به مقابله و مقاومت در مقابل ارتش تا دندان مسلح عراق پرداختند. لشکر 92 زرهي خوزستان نيز دستور احداث پلي شناور جهت انتقال نيروهاي تيپ 3 را صادر کردند.
ولي در نهايت پس از نبرد شديدي که طي چند روز انجام شد در روز 24 آبان 1359 دهلاويه سقوط کرده و مدافعان آن نيز براي مبارزه به سمت سوسنگرد عقب نشيني کردند.
اما دهلاويه فقط 310 روز در اشغال دشمن بعثي بود و سرانجام در تاريخ 27 شهريور 1360 در عملياتي به نام شهيد آيت الله مدني که توسط شهيد چمران طراحي و اجرا شد آزاد گرديد. و از آن به بعد بار ديگر حيات و زندگي به اين منطقه بازگشت و عشاير بار ديگر به آن منطقه بازگشتند.
يک تکه خاک کوچک خدا، گمنام و بي هيچ سر و صدايي در گوشه اي از اين سرزمين، روستاي دهلاويه نام دارد. اهالي اين روستا هيچگاه گمان نمي کردند که روزگاري دهلاويه يکي از نقاط سرشناس ايران شود؛ نامش در کتابها بيايد و افراد بسياري به اين تکه خاک کوچک سفر کنند تا خاطره ي يکي از مردان خوب خدا برايشان زنده شود.
روستايي که شايد کمتر ايراني نام آن را شنيده بود؛ اما اکنون نامي آشناست و همراه نامي بزرگتر از خود، يادآور مردي است که با شليک اولين گلوله ي دشمن عزم سفر کرد و با اين که يکي از مسؤولين رده بالاي مملکت و عضو دولت بود، اسلحه بر دست گرفت تا خون پاکش زمين دهلاويه را سيراب کند.
در نزدیکی روستای دهلاویه یادمانی واقع شده که محل شهادت دکتر مصطفی چمران (وزیر دفاع و نماینده مجلس) به همراه تنی چند از همرزمانش میباشد. امروز این بناي يادبود، نماد سفيد، مرتفع و عظيم در دهلاويه خودنمايي مي کند.
وارد حياط بزرگي مي شويم که در سمت راست آن مسجدي قرار دارد و در سمت چپ حدود 30 پله بالا رفته و محوطه اي تمييز و سنگفرش ديده مي شود. نماد سفيد و سر به آسمان کشيده در همين مکان قرار داشته و بر ديواره هاي آن چند سنگ نوشته بزرگ از مناجاتهاي عارفانه شهيد چمران نصب گرديده است. در آخرين قسمت اين مکان که بايستي و نگاه کني به ياد روزگار با طراوت و خوشي و سرسبزي مي افتي.
از يادگارهاي زمان جنگ امروز چند تانک و کاميون سوخته و سه چهار قبضه ضد هوايي و توپ باقي مانده است، همچنين پشه هاي بزرگ، سمج و بي رحمي که همواره رزمندگان را در آن منطقه مورد هجوم خود قرار مي دادند از يادگارهاي زمان جنگ اين منطقه مي باشد.
معرفی طلائیه:
طلائیه نامی آشنا و سرزمینی پر معناست. قطعهای از بهشت که در منتهیالیه غرب استان خوزستان و نزدیک مرز ایران و عراق قرار دارد. دشتی وسیع به نام طلائیه که یادمان شهدای آن به مانند نگینی درخشان در میان آن کویر سوزان بوستانی بر پا نموده است.
از میانة جاده اهواز خرمشهر باید به یاد یاران عاشورایی امام حسین(ع) تقریباً 72 کیلومتر طی کنیم تا به سرزمین یاران عاشورایی خمینی(ره) برسیم. طلائیه در روزها و شبهای مربوط به عملیات خیبر شاهد صحنههایی بود که صدها سال قبل از آن کربلا آن را دیده بود. کربلا جاودانه ماند و طلائیه نیز یادمان گشت تا برای همیشه یاد و نام یاران عاشورایی خمینی(ره) را زنده نگاه دارد.
طلائيه شب هاي زمستاني سرد و روزهاي تابستاني بسيار گرمي دارد. در اواسط فصل گرما، حرارت در اين منطقه اکثراً از 50 درجه سانتيگراد مي گذرد. زمين طلائيه، هموار و سطح آن پوشيده از خاک و رسوب نمک است. در زمان بارندگي با طغيان آب هور بيشتر طلائيه هم به زير آب مي رود. آبي که در سطح زمين است و عمق چنداني ندارد و همين باعث باتلاقي شدن منطقه در ماه هاي خاصي از سال مي شود. اگر از طلائيه قدري به سمت غرب برويد، به هور برمي خوريد. بر همين اساس مي توان گفت که طلائيه مرز بين خشکي و هور در اين منطقه به حساب مي آيد.
طلائيه تابع بخش هويزه و دهستان بني صالح است و داراي قدمت چنداني نيست. شايد بتوان در اين مناطق گروهي از «صابئين مندايي» را يافت که به گفته مورخين محل زندگي و امرار معاش خود را دهانه رودخانه کرخه و هورهاي بين ايران و عراق انتخاب کرده اند. اينان گرچه در کتمان عقايد خود مي کوشند امّا نوعي از مسيحيان هستند که به يوحنّا اعتقاد دارند و عيسي را جانشين او مي دانند و تمام اعمال مذهبي آنان که مهم ترين آنها غسل تعميد است، با آب انجام مي يابد. از اين رو در اين مناطق و اطراف هور پراکنده اند.
امّا آنچه منطقه طلائيه و هورهاي اطراف آن را معروف و زبانزد کرده است، نه اقوام و نه موقعيت جغرافيايي آن بلکه جنگ هايي است که در دهۀ 60 در آن اتفاق افتاد. طلائيه سال هاي سال در آرامش و سکوت روزگار مي گذراند تا آنکه جنگ تحميلي از سوي عراق آغاز شد و بر اين سرزمين همان گذشت که ...
* نقاط مهم منطقه طلائيه:
1- پل نشوه
2- پد شرقي جزاير مجنون
3- انواع دژ، ميادين مين، تله هاي انفجاري، سنگرهاي بتوني، موانع خورشيدي، سيم خاردار.
4- طلائيه قديم و طلائيه جديد.
* ویژگی های سرزمین طلائیه در زمان جنگ:
1- آسيب پذيري دشمن در عمليات آبي- خاکي
2- اهميت استراتژيکي منطقه در رابطه با هدف بصره
3- توان نيروها از نظر کمي و کيفي
4- کم عمق بودن هدف و امکان دسترسي به آن
5- تسلط نسبي نيروهاي شناسايي به منطقه بنا به تجربۀ خيبر
6- جغرافيا و نوع زمين که باتلاقي بود و اجازۀ تحرک به دشمن را نمي داد.
7- دشمن در اين منطقه فاقد عقبه مناسب بود.
آقا مهدی هم ماند . آنقدر ماند تا سال بعد كه توی بدر ، توی دجله ، مثل حمید گم شد . من فقط دلم به لحظههای با آنها بودن خوشست . و این كه حمید در لحظهی آخر با اوركت من شهید شده و خونش به لباسی ریخته كه روزی مرا گرم میكرده و چند روز حمید را گرم كرده .
عملیات خیبر میخواست شروع شود . همهی فرماندهان بودند . آقا مهدی توجیهشان كرد و رفتند . فقط این دو برادر ماندند . من هم میخواستم بروم كه حمید گفت « بمان صمد تو ، بلكه ما یك چرتكی بزنیم . »
آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم . كه بیدار شدند گفتند این چه كاریست كه من میكنم و چرا خجالت نمیكشم .
« اصلاً بده به من این دوربینت را ! »
دوربین را ندادم . آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند . حمید رفت كاغذی برداشت و شروع كرد به نوشتن .
آقا مهدی دید . گفت « حالا چه وقت این كارهاست ؟ میگذاشتی بعد . »
حمید در خودش بود . آقا مهدی فهمید دارد وصیت مینویسد . از حرف خودش شرم كرد . از چادر زد بیرون كه هم حرفش بیجواب بماند هم حمید راحت باشد . بعد باهم رفتیم جایی كه گردانها باید از آنجا عمل میكردند . دو تا از گردانها باید از پشت عراقیها عمل میكردند . حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود كه رفت نشست توی قایق . آقا مهدی داشت دنبالش میگشت . گفتم « نشسته توی قایق . آنجا ! »
رفت به حمید گفت « هیچی با خودتان نمیبرید ؟ غذا و وسایل و تدار… »
حمید گفت « لازم نیست . »
آقا مهدی گفت « چرا ؟ مگر برای جنگ نمیروید ؟ »
حمید ساكت نگاهش كرد . آقا مهدی معنی نگاهش را فهمید . به روی خودش نیاورد .
به من گفت « برو یك كم وسایل جنگی براشان بیاور ! »
هوا خیلی سرد بود . اوركتم را در آوردم دادم به حمید . خداحافظی كردیم رفت .
شب عملیات شد . من و آقا مهدی رفتیم قرار گاه . عملیات عملیاتی سخت و شلوغ شد . قرار شد دو نفر از فرماندهان لشكر بروند توی منطقهی عملیاتی . آقا مهدی و آقای كاظمی آماده شدند . با هلی كوپتر رفتند جزیرهی مجنون . صبح هم من رفتم پیششان .
خبر شهادت حمید رمزی بود . رمز این بود « حمید هم رفت پیش دایی . »
مسئول تعاون ما اسمش دایی بود . هر كس كه شهید میشد میگفتند فلانی رفت پیش دایی . آقا مهدی رمز را كه شنید سكوت كرد . فقط گفت « انالله و انا الیه راجعون . »
به یكی گفت « سریع برو كالك و هر چیزی كه توی جیب حمید جا مانده بردار ! »
چند نفر آمدند گفتند « چرا خودش را نیاوریم ؟ »
گفت « یا همه یا هیچ كس . »
آمدند گفتند حمید كنار دجلهست و فقط توانستهاند یك پتوی سیاه بكشند روش و برگردند . همه انتظار داشتند آقا مهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد ، اما نرفت . چون حمید وصیت كرده بود بعد از او آقا مهدی باید اسلحهاش را بردارد . آقا مهدی هم ماند . آنقدر ماند تا سال بعد كه توی بدر ، توی دجله ، مثل حمید گم شد . من فقط دلم به لحظههای با آنها بودن خوشست . و این كه حمید در لحظهی آخر با اوركت من شهید شده و خونش به لباسی ریخته كه روزی مرا گرم میكرده و چند روز حمید را گرم كرده .
من هر بار كه اسم یكی از باكریها را از زبان كسی میشنوم یاد خونی میافتم كه به یك اوركت گرم ریخته شده
راوی: صمد قدرتی
دیگر ادامه ندادم . به آرامشش نگاه كردم و حصیر زیر پایش و بخار چای در دستش و صورت پر چروكش و آتش سیگارش . دید به سیگارش نگاه میكنم . انگشتهاش را دراز كرد طرفم ، با سیگار روشنی میانشان ، و گفت « بگیر یك پك بزن خستگیات در بیاید ! »
سمت راست نخلستان بچههای ارومیه سنگر داشتند . مهدی هم آنجا بود . گاهی میرفتیم آنجا سری به آنها میزدیم . با مهدی كه بیشتر آشنا شدم روزی دستم را گرفت گفت « من یك چیزی كشف كردهام ، نعمت . میخواهم نشان تو هم بدهمش . »
گفتم « چی هست ؟ بمب عمل نكرده ؟ »
گفت « شاید هم باشد . »
مرا برداشت برد توی باغی پر از درختهای انگور و عجب باغ قشنگی هم ! پیرمردی آنجا بود ، نشسته ، كه سیگار میكشید . در بساطش چای هم پیدا میشد . دشداشهی عربی تنش بود و چفیهیی دور سرش . فارسی را به زور حرف میزد .
مهدی گفت « این هم آن بمبی كه میگفتم . »
گفتم « این كه بلد نیست فارسی حرف بزند . »
خندید گفت « مگر من بلدم ؟ »
آنجا مدام خمپاره میخورد به درختها و كنار بساط پیر مرد و او بیخیال بود و سیگارش را میكشید و با لهجهی غلیظ عربی به ما تعارف میكرد چایمان را بخوریم تا سرد نشده . جای پیر مرد نزدیك قبضهی مهدی بود و عراق مدام آن اطراف را میكوبید و این برای پیر مرد ممكن بود خطرآفرین باشد . گفتم « با این همه سرو صدا ، توی این همه آتش ، چرا ول نمیكنی بروی ؟ »
به عربی گفته بودم .
گفت « كجا بروم ؟ این همه گاو و گوسفند و بز را چی كار كنم ؟ این باغ را چی كار كنم ؟ میتوانم ببرمشان ؟ یكی باید باشد كه آنها هم باشند . مگر نه ؟ »
گفتم « ولی این خمپارهها خیلی كورند . نمیفهمند به كی میخورند به كی نمیخورند . »
گفت « مگر آنها نمیخواهند ما برویم كه این جا خالی بماند ؟ »
گفتم « خب شاید ما بتوانیم … »
دیگر ادامه ندادم . به آرامشش نگاه كردم و حصیر زیر پایش و بخار چای در دستش و صورت پر چروكش و آتش سیگارش . دید به سیگارش نگاه میكنم . انگشتهاش را دراز كرد طرفم ، با سیگار روشنی میانشان ، و گفت « بگیر یك پك بزن خستگیات در بیاید ! »
چایش بیشتر از سیگارش مزه داد . و مهدی تمام این چیزها را میدانست . گفت « دیدی گفتم شاید بمب عمل نكرده باشد . »
یك بار هم خاطرم هست كه داشتیم جبههها را نشان آقای هاشمی میدادیم . سه چهار تا ماشین ارتش هم پشت سرمان میآمدند . آخر از همه رفتیم پیش خمپارهی مهدی .
مهدی گفت « الله بندهسی ! اینجا زیر آتشست . جای ما را مشخص كردهاند . چرا آوردیش اینجا ؟ »
گفتم « میخواستند … »
گفت « فقط زودتر . »
یك ارتشی ( معاون ستاد جنگ ) داشت برای آقای هاشمی چیزهایی را توضیح میداد و همه دورشان جمع شده بودند . دویست نفری میشدند . آن هم زیر آتش .
آقای هاشمی پرسید « این ثبت تیرست ؟ »
گفتم « بله اگر شما بزنید میرود میخورد به عراقیها . آمادهست . »
مهدی خواست چیزی بگوید . حتی گفت . ولی صداش در آن شلوغی به كسی نرسید .
میگفت « نزنید ! الآن این جا را میزنند . همانطور كه ما ثبت تیر آنها را داریم آنها هم ثبت تیر ما را دارند . »
آقای هاشمی گفت « یك گلوله بزنیم ببینیم چه میشود ! »
یك ارتشی ضامن را كشید و رها كرد و آتش عراق شدید شد . پشت سر هم گلوله میآمد . گلولهیی آمد رفت افتاد پنجاه متری آنجا ، در یكی از جویها . همه خوابیدند . دور آقای هاشمی را گرفته بودند نگذاشته بودند خیز برود . من نیم خیز شده بودم و آقای هاشمی ، همان طور ایستاده ، كنار من بود . جا نبود خیز برود . تركشها هم از كنارش رد میشدند میرفتند .
مهدی فریاد زد « بیاوریدش توی سنگر ! »
سریع بردیمش توی سنگر . جا نبود همه بروند آنجا . ما ایستادیم بیرون . كسی طوریش نشده بود .
مهدی گفت « بار آخرت باشد آ . »
راوی : نعمت سلیمانی