یک بچه را کنار ایستگاه آب شیرین دیدم
بهش گفتم دوس داری بزرگ شی؟
با لبخند گفت آره
گفتم هیچ وقت آرزو نکن بزرگ شی
منم آرزوی تو را داشتم
اما ای کاش روزگار برمیگشت همیشه در دوران کودکی میماندم
من یادمه بچه که بودم مثلا هرکاری برا مادربزرگم می کردم کلی دعا و اینا می کرد
فک کنم هنوز مدرسه نمی رفتم یاد گرفته بودم هرکی دعام میکنه بگم " به همچنین " :ok: بعد مادربزرگم خدا بیامرز فک می کنم 80 اینا سالشون بود ، بعد یه سری براش یه کاری کردم گفت ننه خدا ان شاء الله بخت سبزت بده، منم که نمی دونستم یعنی چی :khandeh!: گفتم به همچنین :nishkand:
بعد یهو نگاه کردم دیدیم همه ترکیدن از خنده :ghash:
بعد که مامانم برام توضیح داد بخت سبز یعنی شوهر سید چقد خجالت کشیدم از حرفم :khejalati:
خب تقصیره من چیه هی می گم از بچگی یکم چشم و گوش بچه ها رو باز کنید برا این موقع هاست دیگه:fekr:
یک بچه را کنار ایستگاه آب شیرین دیدم
بهش گفتم دوس داری بزرگ شی؟
با لبخند گفت آره
برام عجیبه! بچه که بودم هیچ وقت آرزو نداشتم بزرگ بشم. نمی خواستم هم کوچولو بمونما! ولی هیچ وقت هم به بزرگ شدن فکر نمی کردم.
بچه ها معمولا دوست دارن کفش بزرگترا رو بپوشن و باهاش راه برن. مخصوصا دخترا خیلی خوششون میاد با پاشنه بلندهای مامانشون راه برن و تق تق صدا بده. ولی پدرم میگه من(پرتقال) هیچ وقت کفش بزرگترا رو نمی پوشیدم. اصلا تو فاز بچه های دیگه نبودم.
میگم نکنه مشکل روانی دارم؟
بچگی من اصلا شبیه بقیه ی بچه ها نیست. خاطرات بچگی دوستام رو که می شنوم قلبم به درد میاد، آخه معمولا طیف خاطراتی من خیلی متفاوته...:Ghamgin:
حالا که تا اینجا اومدم یه خاطره بگم؛
من تو فامیل به هندونه خوری معروفم. وقتی سه چهار سالم بود عصری که پدر و مادرم خوابیده بودن رفتم تو آشپزخونه که حساب هندونه رو برسم. خوش شانسی مادرم هنوز تو یخچال نذاشته بودش و رو زمین بود. رفتم سراغ چاقو که یهو یادم افتاد اجازه ندارم به چاقو دست بزنم. چی کنم چی نکنم؟
خوب من فقط قول داده بودم به چاقو دست نزنم دیگه!
رفتم سر جعبه ابزار پدرم که معمولا همیشه ی خدا پلاسه! چکش رو برداشتم و آوردم تا می تونستم به هندونه ضربه زدم. با اون همه سر و صدا پدر و مادرم بیدار شده بودن ولی یواشکی داشتن منو می پاییدن و از دور نیگام میکردن...(اینو بعدا فهمیدم)
به محض اینکه موفق شدم هندونه رو بشکنم رفتم کارد بیارم و نوش جان کنم که باز یادم افتاد نباید دست بزنم. چی کنم چی نکنم؟ جاتون خالی نصف هندونه رو چنگ زدم و خوردم.
این همه سال از اون اتفاق میگذره ولی هنوز نتونستم به خودم جرأت بدم یه بار دیگه هندونه رو با چنگ بخورم بدون اینکه قاچ بزنم یا شتری اش کنم.
من همیشه آخرین روزهای هر دوره ای از دوران تحصیلم را به خوبی به یاد دارم
هم دوران دبستان، راهنمایی ، دبیرستان و مقاطع مختلف در دانشگاه
همیشه در اخرین روزهای سال تحصیلی به سختی و با ناراحتی از میز و کلاس دل می کندم در حالی که بقیه را خوشحال و خندان می دیدم
یکم که الان فکر کمی کنم ، واقعا میز و کلاس و مدرسه یا دانشگاه مکان های مقدسی هستند و وقاع به جاست که هنگام جدایی از ان ناراحت باشیم
در حدیثی می خوانیم:
قال رسول الله - صلی الله علیه و آله - : طَلبُ العلمِ فریضةٌ عَلی كلِّ مؤمِنٍ فاغْدُ أیّهَا العَبْدُ عالِماً أو متعلّمِاً و لاخیرَ فیما بین ذلك.
«الفردوس، ج 2، ص 437، ح 3908»
رسول خدا - صلی الله علیه و آله - فرمود: فراگیری علم بر هر مؤمنی واجب است، پس ای بنده! یا عالم باش و یا در حال یادگیری آن، كه در غیر این دو حالت خیری وجود ندارد.
برای همین از خدا خواستم که هیچ موقع از محیط علم اموزی جدا نشوم،...
حال که کمی به خود می نگرم می بینم که دعایم مستجاب شده و خداوند به من عنایت فرموده و در این مسیر ثابت قدم هستم....
پدرم تعریف کرده که وقتی با برادرام یکی دو سالمون بود یکی از برادرام فقط می خوابید اونیکی هم میخوابیدولی من مگه شبا خوابم می گرفت
پدرم هم منو بغل می کردوراه میرفت (اخه اگه راه نمیرفت خوابم نمیبرد)بعد یک ساعت که من خوابیدم تامنو میگذاشت زمین از خواب بیدار
میشدم وگریه میکردم بابام هم برا اینکه برادرام بیدارنشن وگریه نکنن منو میبرد بالا پشت بوم بعضی وقتا می خوابیدم وبعضی وقتا نمی خوابیدم
کلا خیلی بدبختی داشتم ههههه :khaneh:
بابام میگفت که ما وقتی تازه به دنیا اومده بودیم (منظورم منو داداشامه) کلا یا گریه نمی کردیم یا اگه گریه میکردیم انگار توخونمون زلزله اومده کلا خونرو میزاشتیم رو سرمون ... مایه همسایه داشتیم که طلبه بود خیلی خوب بود پدرم هر وقت اونو میدید به خاطر سروصدای ما ازش معذرت خواهی میکرد
اونم میگفت بچه باید گریه کنه اگه گریه نکنه که بچه نیست ...خلا صه هرموقع یه چیز میگفت یه روز که بابام می خواست حرف بزنه حاجاقاهه زود میگه
آقا بیخیال من شو من دارم از این جا اسباب کشی میکنم بچه هاتم بزار راحت باشن و خدافظی میکنه ومیره هههه (البته بگم که نی نی ها گریه نمیکنن
فقط سروصدا میکنن):Khandidan!: :khaneh: :Nishkhand: :ok:
خدا بیامرزدشون من قاتل شون بودم صدتارو شایدم بیشتررو به فنا دادم بدبختا نمی تونستن از دستم فرارکنن اخه خیلی تو پیدا کردنشون وارد بودم :Ghamgin: منم از بین میبردمشون وایییی الان از اون روزا خیلی میگذره منم توبه کردم انشالله که خدا توبمو قبول کنه :Doaa:
البته اونااسباب بازی ها ودر شامپو هابودن که من تیکه پارشون کردم ....:Nishkhand: دل وروده ی اسباب بازی هارو در میاوردم :khandeh!:
وقتی منو برادرام مهدکودک میرفتیم کنار مهدکودکمون یه دبیرستان دخترانه بود که زنگ مدرسشون همراه ما خارج شدن ما از
مهد بود اونا اوایل وقتی مارو میدیدن میومدن سمتمون وباما حرف میزدن وماهم حسابی خوشمون میومد
تاچند وقتی همین جوری بود که کم کم رفتن رواعصابمون ماهم هروقت این هارو میدیدیم با سنگ میزدیمشون (فکر نکنیدبهشون میخوردشتاب پرتاب ما خیلی کم بود وبه اونا نمی خورد)
خلاصه هروقت ما دختری با روپوش دبیرستانی میدیدیم حالا اگه باما هم کاری نداشته باشن بازم می زدیمشون
بابامم که این وضع رو دید مارو دیرتر یازود تر از تعطیل شدن اونا می برد ماهم دیگه اونارو نددیدیم ههههه:khandeh!: :Gol: :ok:
وقتی منو برادرام مهدکودک میرفتیم کنار مهدکودکمون یه دبیرستان دخترانه بود که زنگ مدرسشون همراه ما خارج شدن ما از
مهد بود اونا اوایل وقتی مارو میدیدن میومدن سمتمون وباما حرف میزدن وماهم حسابی خوشمون میومد
تاچند وقتی همین جوری بود که کم کم رفتن رواعصابمون ماهم هروقت این هارو میدیدیم با سنگ میزدیمشون (فکر نکنیدبهشون میخوردشتاب پرتاب ما خیلی کم بود وبه اونا نمی خورد)
خلاصه هروقت ما دختری با روپوش دبیرستانی میدیدیم حالا اگه باما هم کاری نداشته باشن بازم می زدیمشون
بابامم که این وضع رو دید مارو دیرتر یازود تر از تعطیل شدن اونا می برد ماهم دیگه اونارو نددیدیم ههههه:khandeh!: :Gol: :ok:
منم عاشق مدرسه ام ولی بدجوری درشو رومون بستن:Ghamgin:
من هم دارم اواخر دوران دبیرستانمو تجربه میکنم خیلی ناراحتم
نمیتونم خاطراتو فراموش کنم ارزو میکنم اگه قیامت جزء بهشتیا شدم خدا خواستمو اجابت کنه و اجازه بده یه بار دیگه دوران مدرسه رو تجربه کنم
بنظرتون واقعا میشه خدا این خواسترو اجابت کنه؟؟:Ghamgin:
من همش از این بچه ها بودم که دعوا می کردم..دلم برای دعواهام تنگ شده..الکی هم دعوا می کردیما..سرهیچی.بعدشم همدیگرو بغل میکردیم و معذرت خواهی م یکردیم:Nishkhand:
من هم دارم اواخر دوران دبیرستانمو تجربه میکنم خیلی ناراحتم
نمیتونم خاطراتو فراموش کنم ارزو میکنم اگه قیامت جزء بهشتیا شدم خدا خواستمو اجابت کنه و اجازه بده یه بار دیگه دوران مدرسه رو تجربه کنم
بنظرتون واقعا میشه خدا این خواسترو اجابت کنه؟؟
نمیدونم والا:Gig:
کار خدا با کار آدمیزاد فرق داره
ولی من حس شما رو ندارم منظورم برای تدریس بود:Cheshmak:
[FONT=verdana]بنام خدا [FONT=verdana]یادمه یه روز داشتیم زنبور بازی می کردیم [FONT=verdana]من و دوستم اتنا داشتیم فرار می کردیم [FONT=verdana]من از یه طرف و اون هم از یه طرف [FONT=verdana]سرمونو برگردوندیم که عقب رو نگاه کنیم بعد، [FONT=verdana]سرمونو که برگردوندیم جلو رو نگاه کنیم من فکر کردم اتنا گرگه و اون هم فکر کرد من گرگم:Nishkhand: [FONT=verdana]اون موقع جیغ زدیم[FONT=verdana][FONT=verdana]و بقیه هم به ما خندیدن بعضیاء هم کارای عجیبی کردن
یک بچه را کنار ایستگاه آب شیرین دیدم
بهش گفتم دوس داری بزرگ شی؟
با لبخند گفت آره
گفتم هیچ وقت آرزو نکن بزرگ شی
منم آرزوی تو را داشتم
اما ای کاش روزگار برمیگشت همیشه در دوران کودکی میماندم
من تقریبا همیشه عاشق این بودم که مدرسه ها شروع بشن.........
اولین روزی که رفته بودم مدرسه رفته بودم به یه دختره گفتم بودم با من دوس میشی؟؟(خیلی رک و راست!)
اونم گفت آره!!!
هنوزم باهم دوستیم!:Nishkhand:
من یادمه بچه که بودم مثلا هرکاری برا مادربزرگم می کردم کلی دعا و اینا می کرد
فک کنم هنوز مدرسه نمی رفتم یاد گرفته بودم هرکی دعام میکنه بگم " به همچنین " :ok: بعد مادربزرگم خدا بیامرز فک می کنم 80 اینا سالشون بود ، بعد یه سری براش یه کاری کردم گفت ننه خدا ان شاء الله بخت سبزت بده، منم که نمی دونستم یعنی چی :khandeh!: گفتم به همچنین :nishkand:
بعد یهو نگاه کردم دیدیم همه ترکیدن از خنده :ghash:
بعد که مامانم برام توضیح داد بخت سبز یعنی شوهر سید چقد خجالت کشیدم از حرفم :khejalati:
خب تقصیره من چیه هی می گم از بچگی یکم چشم و گوش بچه ها رو باز کنید برا این موقع هاست دیگه:fekr:
سلام :goleroz:
بله شایدم خب همه جا این اصطلاح رو نداشته باشن برا همین نشنیدین احتمالا:ok:
ممنونم عزیزم خدا رفتگان شمارم بیامرزه:Gol:
بله اینم حرفیه...یکی از دلایل دیگه ای که دوست دارم پیرشم اینه که بانوه هام بازی میکنم هههه :khandeh!:
عاشق پاکي وصداقت بچهام..خصوصا وقتي ميان دفتر ميگن از دوستشون کتک خوردن!
فک کنم منم از بچگي از بس تو دفتر مدرسه بودم ..الان مدير شدم..:ok:
خانوم مدیر مگه الان کسی از دوستش کتک می خوره؟؟؟
الان کتک خور بچه ها ،والدین و معلما هستند یعنی به طور مختصر انجمن اولیا و مربیان :khaneh::Nishkhand:
البته من باب مزاح عرض کردم :Kaf:
من هنوز دفتر مشق اول ابتداییمو دارم:dosti:
منم عاشق مدرسه ام ولی بدجوری درشو رومون بستن:Ghamgin:
منم دفتر نقاشی ها ی دوران دبستانم رو دارم (نقاشیم گل از خونه بلند تره :Nishkhand: )...و دفتر انشاهام رو (چه چرت و پرتایی که ننوشتم...:Gig:)...
البته ماهر بودمااااااا...فقط نخواستم استعدادام در اون سن شکوفا بشه...:Khandidan!:...بعله..ما اینیم...:khandeh!:
بسته بودن هیچ دری بی مصلحت نیست...امیدت به خدا...
:ok::ok:
سلام
آخی! چه تاپیکی!
خیلی هوایی شدم...
عجب روزگار خوشی بود...
برام عجیبه! بچه که بودم هیچ وقت آرزو نداشتم بزرگ بشم. نمی خواستم هم کوچولو بمونما! ولی هیچ وقت هم به بزرگ شدن فکر نمی کردم.
بچه ها معمولا دوست دارن کفش بزرگترا رو بپوشن و باهاش راه برن. مخصوصا دخترا خیلی خوششون میاد با پاشنه بلندهای مامانشون راه برن و تق تق صدا بده. ولی پدرم میگه من(پرتقال) هیچ وقت کفش بزرگترا رو نمی پوشیدم. اصلا تو فاز بچه های دیگه نبودم.
میگم نکنه مشکل روانی دارم؟
بچگی من اصلا شبیه بقیه ی بچه ها نیست. خاطرات بچگی دوستام رو که می شنوم قلبم به درد میاد، آخه معمولا طیف خاطراتی من خیلی متفاوته...:Ghamgin:
حالا که تا اینجا اومدم یه خاطره بگم؛
من تو فامیل به هندونه خوری معروفم. وقتی سه چهار سالم بود عصری که پدر و مادرم خوابیده بودن رفتم تو آشپزخونه که حساب هندونه رو برسم. خوش شانسی مادرم هنوز تو یخچال نذاشته بودش و رو زمین بود. رفتم سراغ چاقو که یهو یادم افتاد اجازه ندارم به چاقو دست بزنم. چی کنم چی نکنم؟
خوب من فقط قول داده بودم به چاقو دست نزنم دیگه!
رفتم سر جعبه ابزار پدرم که معمولا همیشه ی خدا پلاسه! چکش رو برداشتم و آوردم تا می تونستم به هندونه ضربه زدم. با اون همه سر و صدا پدر و مادرم بیدار شده بودن ولی یواشکی داشتن منو می پاییدن و از دور نیگام میکردن...(اینو بعدا فهمیدم)
به محض اینکه موفق شدم هندونه رو بشکنم رفتم کارد بیارم و نوش جان کنم که باز یادم افتاد نباید دست بزنم. چی کنم چی نکنم؟ جاتون خالی نصف هندونه رو چنگ زدم و خوردم.
این همه سال از اون اتفاق میگذره ولی هنوز نتونستم به خودم جرأت بدم یه بار دیگه هندونه رو با چنگ بخورم بدون اینکه قاچ بزنم یا شتری اش کنم.
سلام به دوستان عزیز:Gol::Gol::Gol:
من همیشه آخرین روزهای هر دوره ای از دوران تحصیلم را به خوبی به یاد دارم
هم دوران دبستان، راهنمایی ، دبیرستان و مقاطع مختلف در دانشگاه
همیشه در اخرین روزهای سال تحصیلی به سختی و با ناراحتی از میز و کلاس دل می کندم در حالی که بقیه را خوشحال و خندان می دیدم
یکم که الان فکر کمی کنم ، واقعا میز و کلاس و مدرسه یا دانشگاه مکان های مقدسی هستند و وقاع به جاست که هنگام جدایی از ان ناراحت باشیم
در حدیثی می خوانیم:
قال رسول الله - صلی الله علیه و آله - : طَلبُ العلمِ فریضةٌ عَلی كلِّ مؤمِنٍ فاغْدُ أیّهَا العَبْدُ عالِماً أو متعلّمِاً و لاخیرَ فیما بین ذلك.
«الفردوس، ج 2، ص 437، ح 3908»
رسول خدا - صلی الله علیه و آله - فرمود: فراگیری علم بر هر مؤمنی واجب است، پس ای بنده! یا عالم باش و یا در حال یادگیری آن، كه در غیر این دو حالت خیری وجود ندارد.
برای همین از خدا خواستم که هیچ موقع از محیط علم اموزی جدا نشوم،...
حال که کمی به خود می نگرم می بینم که دعایم مستجاب شده و خداوند به من عنایت فرموده و در این مسیر ثابت قدم هستم....
ان شالله این توفیق همیشگی باشد..............
پدرم تعریف کرده که وقتی با برادرام یکی دو سالمون بود یکی از برادرام فقط می خوابید اونیکی هم میخوابید ولی من مگه شبا خوابم می گرفت
پدرم هم منو بغل می کردوراه میرفت (اخه اگه راه نمیرفت خوابم نمیبرد)بعد یک ساعت که من خوابیدم تامنو میگذاشت زمین از خواب بیدار
میشدم وگریه میکردم بابام هم برا اینکه برادرام بیدارنشن وگریه نکنن منو میبرد بالا پشت بوم بعضی وقتا می خوابیدم وبعضی وقتا نمی خوابیدم
کلا خیلی بدبختی داشتم ههههه :khaneh:
بابام میگفت که ما وقتی تازه به دنیا اومده بودیم (منظورم منو داداشامه) کلا یا گریه نمی کردیم یا اگه گریه میکردیم انگار توخونمون زلزله اومده
کلا خونرو میزاشتیم رو سرمون ... مایه همسایه داشتیم که طلبه بود خیلی خوب بود پدرم هر وقت اونو میدید به خاطر سروصدای ما ازش معذرت خواهی میکرد
اونم میگفت بچه باید گریه کنه اگه گریه نکنه که بچه نیست ...خلا صه هرموقع یه چیز میگفت یه روز که بابام می خواست حرف بزنه حاجاقاهه زود میگه
آقا بیخیال من شو من دارم از این جا اسباب کشی میکنم بچه هاتم بزار راحت باشن و خدافظی میکنه ومیره هههه (البته بگم که نی نی ها گریه نمیکنن
فقط سروصدا میکنن):Khandidan!: :khaneh: :Nishkhand: :ok:
خدا بیامرزدشون من قاتل شون بودم صدتارو شایدم بیشتررو به فنا دادم بدبختا نمی تونستن از دستم فرارکنن اخه خیلی تو پیدا کردنشون وارد بودم :Ghamgin:
منم از بین میبردمشون وایییی الان از اون روزا خیلی میگذره منم توبه کردم انشالله که خدا توبمو قبول کنه :Doaa:
البته اونااسباب بازی ها ودر شامپو هابودن که من تیکه پارشون کردم ....:Nishkhand: دل وروده ی اسباب بازی هارو در میاوردم :khandeh!:
وقتی منو برادرام مهدکودک میرفتیم کنار مهدکودکمون یه دبیرستان دخترانه بود که زنگ مدرسشون همراه ما خارج شدن ما از
مهد بود اونا اوایل وقتی مارو میدیدن میومدن سمتمون وباما حرف میزدن وماهم حسابی خوشمون میومد
تاچند وقتی همین جوری بود که کم کم رفتن رواعصابمون ماهم هروقت این هارو میدیدیم با سنگ میزدیمشون (فکر نکنیدبهشون میخوردشتاب پرتاب ما خیلی کم بود وبه اونا نمی خورد)
خلاصه هروقت ما دختری با روپوش دبیرستانی میدیدیم حالا اگه باما هم کاری نداشته باشن بازم می زدیمشون
بابامم که این وضع رو دید مارو دیرتر یازود تر از تعطیل شدن اونا می برد ماهم دیگه اونارو نددیدیم ههههه:khandeh!: :Gol: :ok:
وقتی منو برادرام مهدکودک میرفتیم کنار مهدکودکمون یه دبیرستان دخترانه بود که زنگ مدرسشون همراه ما خارج شدن ما از
مهد بود اونا اوایل وقتی مارو میدیدن میومدن سمتمون وباما حرف میزدن وماهم حسابی خوشمون میومد
تاچند وقتی همین جوری بود که کم کم رفتن رواعصابمون ماهم هروقت این هارو میدیدیم با سنگ میزدیمشون (فکر نکنیدبهشون میخوردشتاب پرتاب ما خیلی کم بود وبه اونا نمی خورد)
خلاصه هروقت ما دختری با روپوش دبیرستانی میدیدیم حالا اگه باما هم کاری نداشته باشن بازم می زدیمشون
بابامم که این وضع رو دید مارو دیرتر یازود تر از تعطیل شدن اونا می برد ماهم دیگه اونارو نددیدیم ههههه:khandeh!: :Gol: :ok:
من هم دارم اواخر دوران دبیرستانمو تجربه میکنم خیلی ناراحتم
نمیتونم خاطراتو فراموش کنم ارزو میکنم اگه قیامت جزء بهشتیا شدم خدا خواستمو اجابت کنه و اجازه بده یه بار دیگه دوران مدرسه رو تجربه کنم
بنظرتون واقعا میشه خدا این خواسترو اجابت کنه؟؟:Ghamgin:
اخی بچه ها یاد دبیرستانم به خیر..
من همش از این بچه ها بودم که دعوا می کردم..دلم برای دعواهام تنگ شده..الکی هم دعوا می کردیما..سرهیچی.بعدشم همدیگرو بغل میکردیم و معذرت خواهی م یکردیم:Nishkhand:
نمیدونم والا:Gig:
کار خدا با کار آدمیزاد فرق داره
ولی من حس شما رو ندارم منظورم برای تدریس بود:Cheshmak:
دوران خوبی بود! ولی هیچ وقت همون موقع نفهمیدم! الان میفهمم ...احتمالا تا چند سال دیگه هم حسزت حال َ م رو میخورم...
[FONT=verdana]بنام خدا


[FONT=verdana]
[FONT=verdana]و بقیه هم به ما خندیدن بعضیاء هم کارای عجیبی کردن

[FONT=verdana]یادمه یه روز داشتیم زنبور بازی می کردیم
[FONT=verdana]من و دوستم اتنا داشتیم فرار می کردیم
[FONT=verdana]من از یه طرف و اون هم از یه طرف
[FONT=verdana]سرمونو برگردوندیم که عقب رو نگاه کنیم بعد،
[FONT=verdana]سرمونو که برگردوندیم جلو رو نگاه کنیم من فکر کردم اتنا گرگه و اون هم فکر کرد من گرگم:Nishkhand:
[FONT=verdana]اون موقع جیغ زدیم
پایان داستان:khoshgel:
تمام تصاویر این تاپیک در دو فایل فشرده پیوست شد
با نام خدا
ای مدرسه و دفتر و دستک ، کیف یادش بخیر
مداد و پاک کن و تراش ، نوشمک یادش بخیر
تخته سیاه و گچ ، معلم سیبیلو یادش بخیر
ان صفا ، مهر و محبت ، ماه مهر یادش بخیر
مداد رنگی و دفتر نقاشی ، معلم هنر یادش بخیر
میز و نیمکت ، همکلاسی جمیعا یادش بخیر
یه فاتحه ای عنایت کنید
.
شیخ بوفاضل اسکدینی