╰✿╮ آفتاب در حصار ╭✿╯ 100 داستان کوتاه از زندگی امام هادی علیه السلام «هر روز یک داستان»
تبهای اولیه
سلام به همگی ....
از همه شما بزرگواران ممنون :Gol:
اجرتون با آقا امام زمان ...
التماس دعا از همه شما گرامیان ..
جراکم الله خیر لکم :Gol:
التماس دعای فــــــــــــرج ...
بسم الله... مردم را دور خودش جمع کرده بود، می گفت زینب است؛ دختر فاطمه سلام الله علیها. بردندش پیش خلیفه. پرسید: " چه طور جوان مانده ای؟ " گفت: " پیامبر دست کشید بر سرم تا هر چهل سال یک بار جوان شوم. " علی بن محمد آمد، رو به زن گفت: " گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. برو داخل قفس شیرها، اگر راست می گویی. زن پاهایش سست شد. عقب عقب رفت. گفت: " می خواهی مرا به کشتن دهی، چرا خودت نمی روی؟ " همه ساکت شدند. متعجب و منتظر! علی بن محمد وارد قفس شد. شیرها دورش را گرفتند. صورت شان را مالیدند به لباسش. او هم دست می کشید روی یال هایشان و نوازش شان می کرد. بحارالانوار، ج 50 _ بهجه الابرار امام علی علیه السلام: بهترین عدالت یاری مظلوم است.
بسم الله... در ها را بستند، به دستور متوکل. حیوانات گرسنه و درنده را رها کردند. منتظر ماندند، نقشه شان عملی شود، حیوانات رفتند به سمت او، آرام و بی صدا. دورش حلقه زدند و سر خم کردند. امام نوازش شان می کرد. آدم شده بودند، انگار. حرف می زدند با امام به زبان خودشان و او گوش می داد به آرامی.
بسم الله... نشسته بود کنار امام. امام به زبان خارجی با او صحبت می کرد. متوجه نمی شد و جوابی نمی داد. امام ریگی برداشت، مکید. داد به او تا در دهانش بگذارد. مرد همین که ریگ را مکید به هفتاد و سه زبان آشنا شد. دیگر صحبت های امام را می فهمید؛ به زبان هندی بود. بحارالانوار، ج 50، ص 136 ما سامرا نرفته گدای تو می شویم
ای مهربان امام فدای تو می شویم...
بسم الله... نامه ای رسید برایش، از امام: " وسایلت را جمع کن. هرچه لازم داری بردار و مواظب خودت باش. " وسایلش را جمع کرد ولی نمی دانست برای چه. مامور خلیفه آمد. زندانی اش کردند وخانه اش هم توقیف شد. در زندان بغداد بعد از هشت سال، نامه ای آمد از امام: " در بغداد سکونت نکن. " باز هم تعجب کرد. منتظر ماند، چیزی نگذشت که آزاد شد. نامه نوشت به امام: " خانه و اموالم را در مصر چه کنم؟ " جواب رسید: " به زودی به تو برمی گردد، اگر هم برنگشت، ضرری ندارد. " در راه بود که جان داد و خبر برگشت اموالش را نشنید. بحارالانوار، ج 50، ص 140 امام علی النقی علیه السلام: هر که برای خود شخصیت و ارزشی قائل نشود از گزند او خاطر جمع مباش. تحف العقول، ص 882
آموزه امام هادی در زیارت جامعه :
:Gol::Gol:
«وَ جَعَلَ صَلاَتَنَا عَلَیْکُمْ وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وِلاَیَتِکُمْ طِیباً لِخُلْقِنَا وَ طَهَارَةً لاَِنْفُسِنَا وَ تَزْکِیَةً لَنَا وَ کَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا;
خداوند صلوات ما را بر شما (پیامبر و آل پیامبر) و ولایت ما را نسبت به شما، سبب پاکیزگى اخلاق، طهارت نفوس و نموّ و رشد معنوى و کفّاره گناهان ما قرار داده است».
بسم الله... دروغ می گفت و پشت سر هم قسم می خورد. امام گفت: " خدایا، این مرد بر دروغی که گفت، قسم خورد. تو خودت انتقام گیرنده ای. " همان روز مریض شد و صبح روز بعد مرد. امام علی علیه السلام: بخیل ترین مردم کسى است که مال خویش را از خود دریغ دارد و براى وارثانش بگذارد. غرر الحکم
بحارالانوار، ج 50، ص 147
بسم الله... امام به او گفته بود: " هروقت مسئله و مشکلی برایت پیش آمد، بنویس و زیر جانمازت بگذار. چند ساعت بعد بیرون بیاور و جوابت را ببین. " همین کار را می کرد، هروقت که مشکلی برایش پیش می آمد. جوابش را بلافاصله می گرفت. بحارالانوار، ج 50، ص 155 امام علی النقی علیه السلام: همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی، و بلای دنیا را وسیله ثواب آخرت، و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.
بسم الله... گوسفند ها را خریدم برای امام. تعدادشان زیاد بود. با هم جدا کردیم و بین افرادی که گفته بود تقسیم کردیم. اجازه گرفتم بروم بغداد، برای دیدن خانواده ام. گفت: " عرفه را هم پیشِ مان بمان. " ماندم. عید قربان را هم. شب را خانه ی امام خوابیدم. سحر صدایم کرد. بیدار شدم. بغداد بودم؛ در حیاط خانه مان. اصول کافی، ج 3 _ بحارالانوار، ج 50، ص 132 _ بصائرالدرجات
بسم الله... وکیل امام هادی علیه السلام بود. زندانیش کردند. میخواستند بکشندش. نامه ای نوشت و از امام هادی علیه السلام کمک خواست. امام گفت: " شب جمعه دعایش می کنم. " صبح جمعه، متوکل تب کرد، شدید. خوب نمی شد. دستور داد تا زندانی ها را آزاد کنند، به خصوص وکیل امام هادی علیه السلام را، از او حلالیت هم بطلبند. آزاد شد. به خواست امام رفت مکه و آن جا زندگی کرد. حال متوکل هم خوب شد. بحارالانوار، ج 50، ص 184
بسم الله... خلیفه، سهمیه اش را قطع کرد، به خاطر دوستی با امام. کمک خواست از امام، برای وساطت. همان شب، متوکل با احترام سهمش را برگرداند، سه برابر گذشته. از مامور پرسید: " علی بن محمد امروز دربار بود؟ " - نه! - نامه ای داشت برای متوکل؟ - نه! رسید خدمت امام برای تشکر. امام لبخندی زد، گفت: " مشکلت حل شد، درست است؟ " - بله، پسر رسول خدا. به برکت دعای شما. منتهی الامال، ج 2، باب 12 امام صادق علیه السلام:
اوّلین محاسبه انسان در پیشگاه خداوند پیرامون نماز است، پس اگر نمازش قبول شود بقیه عبادات و اعمالش نیز پذیرفته مى گردد وگرنه مردود خواهد شد.
بسم الله... متوکل دستور داد، توی بیابان تپه ای درست کردند. با امام هادی علیه السلام رفتند بالای تپه. گفت: " دعوتت کردم تا لشکرم را ببینی. لشکرش را مجهز کرده بود. همه با اسلحه و منظم. می خواست امام هادی علیه السلام را بترساند. امام گفت: " حالا می خواهی من لشکرم را به تو نشان بدهم؟ " متوکل گفت: " بله. " امام دعایی کرد. متوکل دید آسمان و زمین پر است از فرشته های مسلح، درجا غش کرد. وقتی که به هوش آمد، امام گفت: " ما در امور دنیا با تو ستیزه ای نداریم، مشغول آخرتیم. " بحارالانوار، ج 50، ص 156