شهيد محمدرضا حقيقي. شهيدي كه وعده ي ديدار گرفت و با لبخند به خاك سپرده شد
محمد رضا حقيقي را مي شناسي؟ همان شهيدي كه خنده او در هنگام دفن پيكر مطهرش مشهور است.
محمدرضا چهارسالگي ات يادت هست؟ آن هنگام كه اولين حرف زشت را در خيابان شنيده بودي، بغض كرده بودي كه حرفي را شنيده ام كه اگر بگويم دهانم نجس مي شود! تو در چهارسالگي ناپاكي باطني را از كجا مي فهميدي؟
-------------------
يا سيزده سالگي اش
دوستانش برايم گفتند كه وقتي نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتي همان جور ماند.
خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر از سجده بر نداشت يكي از بچه ها گفت خيال كرديم مرده!
وقتي بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خيس شده بود . پيرمردي جلو آمد و پرسيد : بابا ! چيزي گم كرده اي؟ پاسخ شنيد نه پرسيد چيزي مي خواهي پدرت برايت نخريده؟ سري تكان داد كه نه
پرسيد : پس چرا اينجور گريه مي كني؟ گفت : پدر جان! روي نياز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگيرم پس كي بگيرم؟
--------------
بعد از ظهري تو همان خانه اي كه در اهواز داشتيم استراحت مي كردم اغلب همسايه هامان عرب بودند .
سر و صداي بچه هايي كه در كوچه بازي مي كردند آسايش را از ما سلب كرده بود تازه چشمهايم گرم شده بود كه با صداي شكستن شيشه از خواب پريدم. از وحشت بدنم مي لرزيد... با بي توجهي گفتم:
اي خدا من از دست اين بچه عرب ها چه كنم؟
محمد رضا تا اين حرف را شنيد نگاهي به من كرد از آن نگاه ها پيش رويم ايستاد و گفت: بابا چه گفتي؟
با غيظ حرف خودم را تكرار كردم
اخم هايش را درهم كشيد و گفت:بايد بروي و از همه همسايه ها از بالا تا پايين كوچه عذر خواهي كني . شما غیبت همه ي عرب ها را كردي بستاني ها سوسنگردي ها و ...
من آنروز به او خنديدم در حاليكه بايد به زباني كه لجام آن گسيخته بود مي گريستم.
---------------
در گوشه اي از دفتر خاطراتت شعر زيباي حافظ را به خط خوش نوشته بودي، يادت آمد: آذر ماه 1364
روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
من كه خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شيرين نگهش داشته بود و به من نشان داد
شايد اگر خودم نديده بودم باور نمي كردم تو به جاي عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودي « خرم و دلشاد»
حالا شعر حافظ اندكي تغيير كرده بود
روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
چه كسي مي دانست اين دعا دو ماه ديگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت اين دعا همان و آن خنده ي دندان نما همان!
محمد رضا! من مانده ام كه تو چه كردي كه خدا اين گونه سخنت را شنيد و دعايت را اجابت كرد؟
تو چه ديدي كه با لب خندان رفتي؟ آن چه جذبه اي بود كه دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟
یادمه یه جایی خوندم که این شهید بعد از شهادت به خواب مادرش اومده بود ، مادرش پرسیده بود پسرم چی دیدی که خندیدی؟ در جواب مادر گفته بود: من اینجا چیزی را دیدم که در دنیای شما اصلا وجود نداره تا ببینید [و نمی دونم چطوری براتون توضیح بدم اصلا قابل توضیح نیست]. سپس خندید و رفت .
براستی اینها چکاره بودند؟ آیا شانس آوردند که این گونه شدند؟ یا محیط اینها را اینطور بار آورد؟ یا اینکه پاک پاک پاک بودند!!!
یادمه یه جایی خوندم که این شهید بعد از شهادت به خواب مادرش اومده بود ، مادرش پرسیده بود پسرم چی دیدی که خندیدی؟ در جواب مادر گفته بود: من اینجا چیزی را دیدم که در دنیای شما اصلا وجود نداره تا ببینید [و نمی دونم چطوری براتون توضیح بدم اصلا قابل توضیح نیست]. سپس خندید و رفت .
براستی اینها چکاره بودند؟ آیا شانس آوردند که این گونه شدند؟ یا محیط اینها را اینطور بار آورد؟ یا اینکه پاک پاک پاک بودند!!!
سلام
بله منم همین حرف رو از خود مادر شهید شنیدم
و مطلب جالب تر اینکه خونه ی پدر و مادر این شهید رفته بودم که مادرشون تعریف میکردند که زمانی که مراسم های عذاداری تمام میشه و از اهواز که شهید حقیقی اونجا دفن شده برگشتند. توی خونشون یه شال مشکی بود که فکر میکنند مال یکی از اقوامه که جا گذاشته چندین روز میگذره ولی صاحبش پیدا نمی شه تا اینکه یه شب دختر همسایشون خواب می بینه که یه جایی هست و این شال هم اونجاست از کسی که اونجا بود سوال میکنه که این شال مال کیه که خونه همسایه ماست ؟ اون شخص جواب میده :این شال هدیه حضرت زهرا(س) به مادر این شهید است .
من خودم این شال رو دیدم و با اینکه چندین سال از اون ماجرا می گذشت ولی باز هم بوی عطر می داد، یه شال مشکی با حاشیه سبز...
حمید باکری در عملیات خیبر در سال 1362 به شهادت رسید.
مهدی باکری هم سال بعد در عملیات بدر به شهادت رسید.
اما نکته ای که تا به حال کمتر به آن اشاره شده برادر دیگر آنان شهید علی باکری می باشد که در سال های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی توسط مزدوران ساواک به شهادت رسید.
جالب تر اینکه از این سه برادر مبارز در راه خدا پیکر هیچکدامشان به آغوش خانواده بازنگشت و هر سه مفقودالجسد شدند.
وقتی قراره با ریختن اولینقطره خونش، همه گناهانش پاك شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگرآن كتك هایی را كه من بهش زدم حلال نكند.
تازه، كتكی هم نبود. دو سه تا پسگردنی، چهار پنج تا لنگه پوتین، هفت هشت ده تا لگد هم توی جشن پتو.
خیلی فیلم بود. دستِ به غیبت كردنش عالی بود. اوائل كه همهاشمیگفت: «الغیبتُ عجب كِیفی داره» جدی نمیگرفتم.
بعداً فهمیدم حضرتآقا اهل همه جور غیبتی هست. اهل كه هیچ، استاده.
جیم شدن از صبحگاه،رد شدن از لای سیم خاردار پادگان و رفتن به شهر... از همه بدتر غیبت درجمع بود، پشت سر این و آن حرف زدن.
جالب تر از همه این بود كه خودش قانون گذاشت. آن هم مشروط.
شرط كرد كه اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه...) را منظور نكنیم،
از آن ساعتبه بعد هر كس غیبت دیگران را كرد و پشت سرشان حرف زد، هر چند نفر كهدر اتاق حضور داشتند، به او پس گردنی بزنند.
خودش با همة چهار پنجنفرمان دست داد و قول داد. هنوز دستش توی دستمان بود كه گفت:
ـ رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یك ساعته رفته چایی بیاره...
خب خودش گفته بود بزنیم و زدیم. البته خدایی اش را بخواهی، منبدجور زدم. خیلی دردش آمد،
همان شد كه وقتی توی جادهام القصر ـ فاو درعملیات والفجر هشت دیدمش، باهاش روبوسی كردم
و بابت كتكهایی كهزده بودم حلالیت طلبیدم.
خندید و گفت:
ـ دمتون گرم... همون كتكهای شما باعث شد كه حالا دیگه تنهایی ازخودم هم میترسم پشت سركسی حرف بزنم.
میترسم ناخواسته دستمبخوره توی سرم.
وقتی فهمیدم «حسن اردستانی» در عملیات كربلای پنج مفقودالاثر شده و ده سال بعد استخوانهایش بازگشت،
هم خندیدم هم گریستم. كاشكیامروز او بود تا بزند توی سرم كه این قدر پشت سر این و آن غیبت نكنم.
منالمؤمنینرجالصدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضینحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا.
«قرآن كریم- الاحزاب آیه23»
به سوی قربانگاه: در سحرگاه سیویكم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دكترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. دستهای از دوستان صمیمی او میگریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم مینگریستند. از در و دیوار، از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت میوزید و گویی همه در سكوتی مرگبار منتظر حادثهای بزرگ و زلزلهای وحشتناك بودند. شهیدچمران، یكی دیگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی كند و در لحظة حركت وی، یكی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا كه یكایك یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینك خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آمادة حركت به جبهه است.»
همة اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع میكردند و با نگاههای اندوهبار تا آنجا كه چشم میدید و گوش میشنید، او و همراهانش را دنبال میكردند و غمی مرموز و تلخ بر دلشان سنگینی میكرد.
دكتر چمران، شب قبل در آخرین جلسة مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بیسابقهای نصیحت كرده بود و خدا میداند كه در پس چهرة ساكت و آرام ملكوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنجها، شنیدن دروغ و تهمتها و دمبرنیاوردنها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسیده بودند و اینك او خود به قربانگاه میرفت. سالها یاران و تربیتشدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت سوخت، ولی خدای بزرگ او را در این آزمایشهای سخت محك میزد و میآزمود، او را هر چه بیشتر میگداخت و روحش را صیقل میداد تا قربانی عالیتری از خاكیان را به ملائك معرفی نماید و بگوید: انی اعلم مالاتعلمون. «من چیزهایی میدانم كه شما نمیدانید.»
به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیتالله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات كرد. برای آخرینبار یكدیگر را بوسیدند و بازهم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همة رزمندگان را در كانالی پشت دهلاویه جمع كرد، شهادت فرماندهشان، ایرج رستمی را به آنها تبریك و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهرهای نورانی و دلی مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، میبرد.»
خداوند ثابت كرد كه او را دوست میدارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.
شهـادت: سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظی و دیدهبوسی كرد، به همة سنگرها سركشی نمود و در خط مقدم، در نزدیكترین نقطه به دشمن، پشت خاكریزی ایستاد و به رزمندگان تأكید كرد كه از این نقطه كه او هست، دیگر كسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده میشد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره كه از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی قربانیهای دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند.
یارانش از او فاصله گرفتند و هر یك در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثهای جانكاه بودند كه خمپارهها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یكی از خمپارههای صدامیان، یكی از نمونههای كامل انسانی كه مایة مباهات خداوند است، یكی از شاگردان متواضع علی(ع) و حسین(ع)، یكی از عارفان سالك راه حق و حقیقت و یكی از ارزشمندترین انسانهای علیگونه و یكی از یاران باوفای امامخمینی(ره) از دیار ما رخت بربست و به ملكوت اعلی پیوست.
تركش خمپارة دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركشهای دیگر صورت و سینة دو یارش را كه در كنارش ایستاده بودند، شكافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود و چهرة ملكوتی و متبسم و در عینحال متین و محكم و موقر آغشته به خاك و خونش، با آنكه عمیقاً سخنها داشت، ولی ظاهراً دیگر با كسی سخن نگفت و به كسی نگان نكرد. شاید در آن اوقات، همانطوری كه خود آرزو كرده بود، حسین(ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین(ع) و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به روح، به زیبایی، به ملكوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با ما خاكیان را نداشت.
در بیمارستان سوسنگرد كه بعداً به نام شهید دكترچمران نامیده شد، كمكهای اولیه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس كه فقط جسم بیجانش به اهواز رسید و روح او سبكبال و با كفنی خونین كه لباس رزم او بود، به دیار ملكوتیان و به نزد خدای خویش پرواز كرد و ندای پروردگار را لبیك گفت كه: «ارجعی الی ربك راضیه مرضیه» از شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حركت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلكه امت مسلمان ایران و شیعیان محروم لبنان به پا خاستند و حتی ملل مستضعف و زاده دنیا غرق در حسرت و ماتم گردیدند.
هرگاه مفتون هر چیز شده ام ؛در اعماق دل خود به تو عشق ورزیده ام. -.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.- .-.-.-.-.-.-.- ای حسین دلم گرفته روحم پژمرده؛در میان طوفان حوادث که همچون پرکاه ما را به این طرف وان طرف میکشاند,مایوس ودردمند,فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه میدهم وگاهگاهی انقدر زیر فشار روحی کوفته میشوم که برای فرار از درد وغم دست به دامان شهادت میزنم تا از میان این گرداب وحشتناکی که همه را وانقلاب را فرو گرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بکشم واین عالم دون ومدعیان دروغین را ترک کنم وبا دامنی پاک و کفنی خونین به لقلء پروردگار نائل آیم...
«خدايا تو را شكر ميكنم كه معراج را بر روحم ارزاني داشتي، تا گاه گاهي از دنياي ماده درگذرم و آنجا وجود تو را ببينم، و جز بقاء تو چيزي نخواهم».
در سحرگاه سي و يکم خرداد سال 60 با سينه اي مالامال از راز و نياز با معشوق، به سوي قربانگاه حرکت کرد.
غمي مرموز همه همرزمان او را گرفته بود گويي مي دانستند امروز گلي از بوستان مولا و مقتدايشان خميني کبير چيده خواهد شد.
چه بسيار ياران با وفاي او به شهادت رسيده بودند و اينك او خود به قربانگاه ميرفت.
«شهادت انسان ساز سردار پر افتخار اسلام و مجاهد و بيدار و متعهد راه تعالي و پيوستن به ملاعلي دكتر مصطفي چمران را بهپيشگاه وليعصر ارواحنا فداه تسليت و تبريك عرضميكنم و... هنر آن است كه بي هياهوهاي سياسي و خودنمائي شيطاني, براي خدا به جهاد برخيزد و خود را فداي هدف كند اين هنر مردان خداست.»
شهيد دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در جنوب تهران متولد شد.
پس از تحصيل در دبيرستان هاي البرز و دارالفنون، به دانشكده فني الكترومكانيك وارد و به عنوان شاگرد اول دانش آموخته شد.
به هنگام تحصيل در دانشكده فني از اعضاي فعال انجمن اسلامي دانشجويان بود .در سال 1332 ه.ش با استفاده از بورس تحصيلي دانشجويان ممتاز، براي ادامه تحصيل عازم آمريكا شد و در دانشگاه كاليفرنيا تحصيلات خود را تمام كرد.
در همان دانشكده، انجمن اسلامي دانشجويان را تاسيس کرد و وقتي كه رژيم شاه از فعاليت هاي اسلامي او در آمريكا مطلع شد بورس وي را قطع كرد. چمران با دريافت درجه ممتاز علمي كه همراه با تحسين بسياري از صاحبنظران بود، موفق به اخذ درجه دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما شد.
پس از واقعه 15 خرداد و تصميم به مبارزه مسلحانه با رژيم طاغوت براي گذراندن دوره هاي
آموزشي جنگ چريكي و پارتيزاني دو سال در مصر بود پس از فوت جمال عبد الناصر عازم لبنان شد.
در لبنان، علاوه بر آموزش دورههاي چريكي به مبارزان ايراني با كمك امام موسي صدر، ‹‹حركت المحرومين›› و نيز شاخه نظامي آن يعني ‹‹جنبش امل›› را بنيان نهاد.
شهيد چمران در لبنان حملات بسياري به مواضع صهيونيست هاي اشغالگر و نيروهاي فالانژ وابسته به اين رژيم کرد.
با اوج گيري انقلاب اسلامي شهيد چمران با نظر امام به وطن بازگشت و به آموزش نخستين گروه از سپاه پاسداران پرداخت.
در همان زمان به معاونت نخست وزير منصوب شد. دكتر چمران پس از بروز غائله پاوه عازم منطقه حماسه ساز كردستان شد. پس از اين حماسه امام (ره) ايشان را به وزارت دفاع منصوب کردند.
در انتخابات دوره اول مجلس به عنوان نماينده تهران انتخاب شد، اما با شروع جنگ تحميلي با اجازه امام عازم جبهههاي جنگ شد و ستاد جنگ هاي نامنظم را تشكيل داد و در آن زمان كه ركود بر جبههها حاكم بود اقدامات بسيار مهمي کرد.
در جنگ سوسنگرد مجروح شد اما از پاي ننشست و دوباره به جبههها بازگشت و حماسههاي بسياري آفريد.
سرانجام در 31 خرداد 1360 در مشهد دهلاويه به آرزوي ديرينش يعني شهادت و لقاءا...رسيد.
یه صندوق از جعبه های مهمات درست کرده بودند،روش نوشته بودند: «صندوق گناهان» گفتم این چیه؟!!! :این صندوق گناهانه. در روز هر گناهی که انجام می دیم بابتش یه مقدار مشخص پول می اندازیم توش و خودمونو جریمه می کنیم.بابت مکروهات هم همینطور. بعد از چند وقت اومدم توی سنگر، دیدم یه صندوق گذاشتن و روش نوشتند: «صندوق مستحبات»!!! پرسیدم این چیه دیگه؟ فرمانده گفت :بابا کاسبی صندوق گناه خوابید، دیگه کسی گناه نمی کرد که پولی بندازه توش، خوب ما هم اینو گذاشتیم تا کاسبیمون نخوابه.
امروز سالروز هدف قرار دادن هواپیمای مسافربری ایرانی توسط ناو امریکایی است... در این حادثه 290نفر کشته شدند که 65نفر از کشته شده ها کودک زیر 12 سال بودند.... جالبه بدونید فرمانده اون ناو امریکایی بعد از این کار ازدولت وقت امریکا مدال افتخار دریافت کرد. یکی از شهدای این حادثه همسایه ما اقای ربیعیان بود که برای کاربه کویت میرفت ایشون پنج پسر داشتن که بزرگترین اونها فقط 14سالش بود.... یاد و خاطر همه شهدای این حادثه گرامی باد
برای شادی روح همه شهدای این حادثه صلوات و فاتحه:Gol:
آیا می دانید : بزرگترین گور دسته جمعی كشف شده مربوط به شهدای طلاییه بوده و تعداد پیكرهای مطهر 140 شهید یكجا كشف شده است.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : تعداد شهدای كشف شده در عملیات تفحص بیش از 48000 شهید می باشند.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : بعد از گذشت چندین سال از دفاع مقدس در برخی مناطق كه پیكر شهدا كشف می شود زمین هنوز آلوده به مواد شیمیایی است.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : بزرگترین تشیع جنازه انجام شده شهدا در سال 1373 با تعداد 3120 شهید بوده است.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید :
[=arial]
در طول انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلـــــی تعداد 4770 زن به شهادت رسیده اند كه 2253 نفر مجرد و 2417 نفر متاهل بوده انــد و از این تعداد ، 4363 نفر از آنهــا در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده اند
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : طی 48 مرحله تبادل بین ایران و عراق پیكر های مطهر 4829 شهید دفاع مقدس با اجساد 6902 نفر از سربازان عراقی مبادله شده است.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : واحد بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1362 ضمن فراخوانی نیروهای بسیجی سراسر كشور به مراكز بسیج ، طرح لبیك یا امام خمینی را برای حفظ و انسجام و آمادگی نیروهای بسیجی به اجرا گذاشت. و نیروهای بسیجی براساس توانمندی و تخصص و تجربه سازماندهی شدند تا در هنگام اعزام بر اساس كد تعیین شده در سازماندهی بكارگیری شوند.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : ایران بزرگترین كشور ساحل خلیج فارس است كه طولانی ترین ساحل خلیج فارس را نیز در اختیار دارد. و طول ساحل ایران از دریای عمان تا شمال خلیج فارس حدود 805 كیلومتر است
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : ستون پنجم دشمن در طول جنگ تحمیلی به مزدوران خود فروخته و احزاب و گروهكهای چپ و راست التقاطی و انحرافی داخلی كه به عنوان نیروهای نفوذی دشمن عمل می كردند و در تخریب روحیه مردم و رزمند گان اسلام نقش داشتند اطلاق می شد.این گروهكها علاوه بر جمع آوری اطلاعات و اخبار به نفع دشمن مبادرت به اقدامات نظامی هم می كردند.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : پلاك قطعه آلومینیومی است كه به صورت گردنبند برای شناسایی رزمندگان استفاده می شد. بر روی این قطعه فلز نسوز كدهایی كه مشخص كننده رزمنده و یگان محل خدمت او بود حك شده بود و همه رزمندگان در بدو ورود به منطقه عملیاتی موظف به دریافت و استفاده از آن می شدند.بسیاری از پیكرهای مطهر شهدا و استخوانهای باقی مانده در مناطق عملیاتی بعد از گذشت سالها توسط همین پلاك شناسایی و تحویل خانواده می شوند
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : بلد الصواریخ یا شهر موشك ها عنوانی بود كه عراقی ها در طول جنگ تحمیلی به شهر مقاوم دزفول داده بودند این شهر در سال 1365 از طرف دولت جمهوری اسلامی بعنوان شهر نمونه انتخاب گردید. شهرستان دزفول در طول جنگ 176 بار توسط موشك های 9 متری و 3 متری اسكاد B شوروی 2500 بار توسط توپخانه و 300 بار هدف حملات هوایی دشمن قرار گرفت.در طول 2700 روز مقاومت 2900 شهید تقدیم انقلاب اسلامی نموده است.و حدود 19000 واحد مسكونی و تجاری و آموزشی و صنعتی تخریب شده اند
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید :
[=arial]
شهر سردشت یكی از شهرهای استان آذربایجان غربی است كه در تاریخ 7تیـــرماه ۱۳۶۶توسط رژیم بعـث بمباران شیمیایی شد . در این روز چند فروند هواپیمـای عراقی شهر سردشت را با چهار راكت و حومه آنرا با سهراكت شیمیایی بمباران كرده و بیش از 113 نفر از مردم بیگناه شهر را به شهادت رساندند.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : شهیدان73 درصد از اوقات بی كاری خود را در مساجد گذرانده اند.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : شهیدان 27 درصد وقت بیكاری خود را صرف مطالعه می كرده اند.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : از تعداد كل شهدا 83 درصد اسما الهی یا اسامی مبارك ائمه اطهار را داشته اند.
[=arial]
[=arial]
آیا می دانید : بیشترین تعداد شهید در رنج سنی 16 تا 20 ساله بوده است.44/0 شهدا در این سن و سال بوده اند.
سر می چرخاند توی اتاق و به عکس حاج همت که روی دیوار چسبانده ام نگاه می اندازد.
-این دیگه کیه؟! بهش نمی خوره خواننده باشه!
-از رفقای خوب مصطفی بود. شهید شد، اسمش همته، باید شنیده باشی، شهید همت می خندد.
-پس اون بزرگراه مال اینه، خوش به حالش، وضعش توپه می زند زیر خنده، من هم می خندم.
-آره، همینه که تو گفتی، اینا همشون یه بزرگراه دارن، توی بزرگراه اینا کسی گم نمیشه.
.
.
.
دکترها گفتند دیگر هیچ کس را نمی شناسد، همه از یادش رفته اند، یکی گفت دیگر کنترل دستشویی اش را هم ندارد، یکی دیگر گفت حتی نمی تواند آب دهانش را جمع کند، ان یکی گفت حرف زدن یادش رفته...
اشک را از گوشه چشمم پاک می کنم.
-هنوز نامزد بودیم. می شد ازش جدا شم.
-پس چرا جدا نشدی دیوونه؟!
جوابش را نمی دهم. همانجا جلوی بیتا دراز می کشم روی سینه مصطفی. به عادت همیشه گوش می چسبانم به ضربان قلبش. هر شب با همین صدا حرف می زنم. مثل همان روز توی بیمارستان که صدا قلبش به صدای عاقدی می مانست.
-خانم فاطمه سعادتمند، با مهریه شفاعت خانوم فاطمه زهرا! وکیلم؟!
با فریاد، جوری که تمام دنیا صدایم را بشنوند می گویم:
-بله، تا همیشه
هیچ کس توی شهر قند بالای سرم نمی سابد، مصطفی رفته است گل بچیند.
در میان مزارهای مطهر شهیدان بهشت زهرا سلام الله علیها ،سنگ مزارهایی را خواهی دید که نامی بر روی آنان حک نشده است...
گمنامی، صفت انسانهایی ست که نام و عنوان برایشان محلی از اعراب ندارد. « بندگان مخلص خفیف المؤونه ای که نام آنان در میان مردمان گم می باشد.» آنانکه در جدال عقل و عشق، در وادی عاشقی قدم نهادند و سر و جان خویش را به پای محبوب حقیقی سپردند و شهدای هشت سال دفاع مقدس این چنین سلوک نمودند...
براستی راز سر به مهر گمنامی شهیدان را چه کسانی در خواهند یافت؟
عشق می گوید نیستی باید گزید عقل می گوید که هستی کن پدید عشق
گوید درد و سوز و غم طلب عقل گوید شادی و مرهم طلب عشق می گوید طلب، راه خمول عقل گوید نی تو شهرت کن قبول
در میان مزارهای مطهر شهیدان بهشت زهرا سلام الله علیها ،سنگ مزارهایی را خواهی دید که نامی بر روی آنان حک نشده است.
در قطعه ۲۴ نزدیک یادمان شهدای ۷۲ تن، مزار مطهر شهیدی است که گفته است:
روی سنگ مزارم نامم را ننویسید، زیرا از هزاران شهید گمنامی که بی غسل و کفن و بی تشییع به خاک رفته اند خجالت می کشم اگر خواستید فقط بنویسید:
پر کاهی تقدیم به آستانه کبیرالله
شهید محسن فیض آبادی (مزار شریف در قطعه ۲۸) که یک برادر دیگرش نیز به شهادت رسیده است.
در وصیت نامه خود آورده است :
خانوادۀ عزیزم ، این موضوع را باید بگویم که موقع شهید شدن من لباس مشکی و تیره نپوشید بلکه لباس روشن و شاد بپوشید و اگر جنازه من بدستتان رسید از شما می خواهم که روی سنگ قبرمن چیزی ننویسید و تابلویی که بالای سر من میگذارید عکس و نام و نشانی از من در آن نگذارید چون من آرزو دارم شهیدی گمنام باشم. و این را هم بگویم که هر وقت خواستید به بهشت زهرا(س) بیایید اول بر سر مزار برادرم محمود بروید بعد بیایید پهلوی من، حتی اگر شده در روز تشیییع جنازه من باشد و امیدوارم که همیشه به یاد خدا باشید زیرا خداوند آرام بخش دلهاست.
شهید مازیار منصوری در وصیت نامه اش نوشته است:
نمیخواهم کسی عکسم را ببیند یا نامم را بداند ...
بر روی تخته سنگ روی مزار شهید رضا همیز نیز، نگاشته شده است:
می خواهم سرباز گمنام امام زمان عجل الله فرجه باشم.
نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) بهدنبال عملیات تفحص میرویم اما فایده نداشت. خیلی جستوجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی میشود بینتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایقها، که تکتک میرویند، آنها دستهای روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایقها را میچینیم و برای بچهها میبریم. شقایقها را کندیم. دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیدهاند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.
اي ملت به پاخاسته تا آخرين نفس در مقابل كفر و الحاد و نفاق بايستيد و آنان را نابود كنيد تا مسلمانان دنيا نفس راحت بكشند و بهتر خدا را عبادت كنند از خط ولايت فقيه كه ادامه دهنده ي راه پيامبران و امامان است قوياً حمايت كنيد.
این نوشتار حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی نگارنده را در گردآوری این مجموعه ارزشمند یاری رساندند
مقدمه:
شهید هادی در یکم اردیبهشت ماه سال 36 دیده به جهان گشود و پس از بیست و هفت سال زندگی پر فراز و نشیب، در عملیات والفجر مقدمّاتی در منطقه فکه، بیست و دوم بهمن سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و همانطور که از خداوند می خواست، پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند. پهلواني شجاع، مداحي دلسوخته، معلمي فداکار، کشتي گير قهرمان، رفيقي دلسوز، فرماندهي پر تلاش، استاد تهذيب نفس و انساني عاشق خدا و...همه اين صفات را که جمع کنيد، نام زيباي ابراهيم هادي نمايان مي شود.در عمليات مطلع الفجر رو به سمت دشمن اذان صبح را گفت و قلبهاي آنان را به لرزه در آورد. هجده نفر خودشان را تسليم کردند. مدتي بعد همه آنها در نبرد با صداميان به شهادت رسيدند. ابراهيم بنده خالص خدا بود.
هميشه آرزو مي کردگمنام باشد. خدا هم دعايش را مستجاب کرد. او سالهاست در فکه مانده تا خورشيدي براي راهيان نور باشد
.
صبح بیستم اسفند ماه سال 1334 در راه بود. هنوز سرمای زمستانی مجالی به طراوت هوای بهاری نداده بود. مرد میدانست روز تولد امام حسین (ع) است. به دلش برات شده بود كه امام مرادش را میدهد. از اتاق بیرون آمد تا زنها به بالین همسرش بروند. مامای محلی،زودتر از همه آمدهبود. مرد تكیه داده بود به دیوار و آسمان را نگاه میكرد:
یا امام حسین، غلام یا كنیز خودت را نجات بده . نگذار این زن این همه درد بكشد .
با خود میگفت و چشمه اشكاش میجوشید. نمیدانست چه وقت است . ناگهان صدای صلوات شنید. دلش لرزید. منتظر بود تا خبر خوشی بشنود. انتظارش طولانی نشد. مامای محلی در كنار چند زن دیگر بیرون آمد. لبخندشان مثل هوایی ابرآلود بود. مرد نمیدانست كدام را باور كند.
بچه بدنیا آمد. پسر است.
غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) در روز 25 ماه اسفند سال 1334 شمسی در خانوادهای دوستدار اهلبیت (ع)چشم به جهان گشود. دوره دبستان را در مدرسه مترجمالدوله در خیابان آیتالله سعیدی گذراند. دوران متوسطه در دبیرستان مروی به پایان رساند . از كلاس سوم دبیرستان شروع به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی كرد در سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. در این زمان ،در كنار تحقیقات و مطالعات منظمی كه در زمینه موضوعات اسلامی داشت، دركلاسها و مسجد دانشكده برای دانشجویان درباره اصول عقاید اسلامی صحبت كرد این كار او موجب كینه و بغض مسئولین دانشكده شد و سرانجام او را اخراج كردند.
از زمان پیروزی انقلاب تا خرداد 58 به طور پراكنده در كمیتههای انقلاب اسلامی و نهادهای دیگر فعالیت كرد.
در سال 58 دركنكور شركت كرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد.
اوایل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول بكار شد. با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی به طور فعال همكاری خود را با این روزنامه در زمینه خبرنگاری آغاز كرد. در جویان واقعه طبس جزو اولین خبرنگارهایی بود كه خود را به آنجا رساند و گزارشهایی از این واقعه تهیه كرد .
با آغاز جنگ تحمیلی و احساس تكلیف دفاع از اسلام و میهن اسلام ، در روز 1/7/57 عازم جبهه جنوب شد. در همان سالهای اول جنگ تصمیم به ازدواج گرفت . ثمره این ازدواج دختری به نام نرگس خاتون است .
درعملیات طریقالقدس ، در مقام معاون فرماندهی عملیات نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت . در عملیات فتح المبین و بیت المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسدارن بود. پس از عملیات رمضان ، به فرماندهی قرارگاه كربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم ،
جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد و تا زمان شهادت یعنی روز 9/11/1361 در همین سمت باقی ماند.
-:-منبع:نرم افزارسرداران عشق(به نقل ازکتاب مسافر)-محصول موسسه ی فرهنگی هنری شهیدآوینی-:-
فایل صوتی پیوست شده بیسیم بین شهید باقری وشهید زین الدینه
نوشته زير از كتاب سلام بر ابراهيم، كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي است: چرا ابراهيم هادي؟
تابستان سال1386 بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي داشتم. تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند و من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب وقتي به اطراف خود نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته است!درست مثل اينكه مسجد، جزيره اي در ميان دريا باشد!
امام جماعت كه پيرمردي نوراني با عمامه اي سفيد بود از جا برخاست و رو به سمت جمعيت ايستاد و شروع به صحبت كرد. از شخصي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را مي شناسي؟
جواب داد: آ شيخ محمد حسين زاهد، استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي هستن.
و من كه قبلا از عظمت روحي و بزرگواري شيخ زاهد شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش مي كردم. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
"دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق مي دانند و ... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اينها هستند".
و بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت، از جاي خود نيم خيز شدم تاخوب بتوانم نگاه كنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان مي داد كه بلوز قهوه اي بر تنش بود. خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را مي شناختم. من چهره او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است.
ابراهيم،ابراهيم هادي
سخنانش براي من بسار عجيب بود، شيخ حسين زاهد استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده اند چنين سخي مي گويد!؟ در همين حال با خودم گفتم: شيخ زاهد كه...!؟ او كه سالها قبل از دنيا رفته!
هيجان زده از خواب پريدم. ساعت 3بامداد روز بيستم مرداد86مطابق با بيست و هفت رجب و مبعث حضرت رسول اكرم صلي الله و عليه و آله و سلم بود.
اين خواب رؤياي صادقه اي بود كه لرزه بر اندامم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را ديده و شنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نمي آمد.در ذهن خاطراتي را كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم... بايد بهتر وكامل تر از قبل ابراهيم را بشناسم. شايد اينرسالتي است كه حضرت حق براي شناخته شدن بندگان مخصلش بر عهده مانهاده است.
جهش معنوي
در زندگي بسياري از بزرگان ترك گناهي بزرگ ديده مي شود كه باعث رشد سريع معنوي آنان گرديده است. اين كنترل نفس بيشتر در شهوات بوده و حتي در مورد داستان حضرت يوسف (ع) خداوند مي فرمايند:
"هركس تقوا پيشه كند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نمايد.
خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع كند" كه نشان مي دهد اين يك قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف (ع) ندارد.
در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب،ابراهيم با همان چهره و قامت جذاب در حالي كه كت و شلوار زيبائي مي پوشيد به محل كارش در شمال شهر مي آمد. يك روز متوجه شدم ابراهيم خيلي گرفته وناراحت است وكمتر حرف مي زند،باتعجب به سمتش رفتم وگفتم :داش ابرام چيزي شده؟ گفت: نه چيز مهمي نيست، گفتم :اگر چيزي هست بگو ،شايد بتونم كمكت كنم.
كمي سكوت كرد وگفت:چند وقته يه دختر بدحجاب تو اين محله به من گير داده و گفته: تا تو رو به دست نيارم ولت نمي كنم.
كمي سكوت كردم و بعد يكدفعه خنده ام گرفت، ابراهيم با تعجب سرش را بلند كرد و پرسيد :
خنده داره ؟ گفتم: داش برام با اين تيپ وقيافه اي كه تو داري ،اين اتفاق خيلي عجيب نيست!
گفت:يعني چه؟يعني به خاطر تيپ وقيافه ام اين حرف رو زده. گفتم :شك نكن.
روز بعد ديدم ابراهيم با موهاي تراشيده و بدون كت وشلوار وبا پيراهن بلند به محل كار اومد،فرداي آنروز با چهره اي ژوليده تر وحتي با شلوار كردي ودمپايي به محل كار آمد واين ار را مدتي ادامه داد تا آنكه از آن وسوسه شيطاني رها شد.
برخورد صحيح بندگان(خاص خداوند)رحمان كساني هستند كه با آرامش و بي تكبر بر زمين را ه مي روند و هنگامي كه جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشايست بگويند )به آنها سلام مي گويند.(فرقان آيه 63)
از ديگر رفتارهاي جالب ابراهيم اين بود كه مي گفت:در زندگي آدمي موفق تره كه در برابر عصبانيت ديگران صبور باشه و كار بي منطق انجام نده.
و اين يكي از رمزهاي موفقيت او در برخوردهايش بود.
پائيز سال 61بود،با موتور به همراه ابرهيم از خيابان17شهريور عبور مي كرديم،ناگهان يك موتورسوار ديگه با سرعت از داخل كوچه وارد خيابان شدو پيچيد جلوي ما،ابراهيم شديد ترمز كرد.جوان موتورسوار كه قيافه و ظاهر درستي هم نداشت داد زد:"هو !چيكار مي كني ؟!بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما رو نگاه كرد. همه مي دونستن كه او مقصر است.
من هم دوست داشتم ابراهيم با آن بدن قوي پائين بياد و جوابش رو بده.ولي ابرهيم با لبخندي كه روي لب داشت در جواب عمل بد او گفت:
"سلام خسته نباشين"
موتور سوار عصباني يكدفعه جا خورد .انگار توقع چنين برخوردي رو نداشت ،كمي مكث كرد و گفت:
"سلام،معذرت مي خوام، شرمنده"بعد هم حركت كرد و رفت.
ما هم به راهمان ادامه داديم.ابراهيم در بين راه شروع به صحبت كرد و سؤالاتي كه در ذهنم ايجاد شده بود رو جواب داد:
"ديدي چه اتفاقي افتاد. با يه سلام آتيش طرف خوابيد و تازهمعذرت خواهي هم كرد. حالا اگه مي خواستم من هم داد بزنم و دعوا راه بندازم،جز اينكه اعصاب مو اخلاقم رو به هم بريزم هيچ كار ديگه اي نمي كردم."
رضاي خدا
از ويژگي هاي ابراهيم اين بود كه معمولا كسي از كارهايش مطلع نمي شد. بجز كساني كه همراهش بودند و خودشان كارهايشان را مشاهده مي كردند .اما خود ابراهيم جز در موارد ضرورت از كارهايش حرفي نمي زد و هميشه اين نكته را اشاره مي كرد كه: "اگر كار براي رضاي خداست،گفتن نداره " و يا "مشكل كارهاي ما اينه كه براي رضاي همه كار مي كنيم؛به جز خدا"(غررالحكم ص538)
نزديك صبح جمعه بود. ابراهيم با لباسهاي خون آلود به خانه آمد. خيلي آهسته لباس هاش رو عوض كرد و بعد از خواندن منماز صبح به من گفت:
"عباس ،كسي مزاحم من نشه ،بعد رفت طبقه بالا و خوابيد".
نزديك ظهر بود كه شخصي شروع به در زدن كرد و بدون وقفه در مي زد. مادر ما رفت دم در ،زن همسايه بود ،بعد از سلام با عصبانيت گفت:اين ابراهيم شما مگه همسن پسر منه،كه اونو با موتور برده بيرون،بعد هم تصادف كردن و پاش رو شكسته.
بعد ادامه داد:ببين خانم،من پسرم رو بردم بهترين دبيرستان و نمي خوام ديگه با آدمائي مثل پسر شما رفت و آمد بكنه!
مادر ما كه خيلي ناراحت شده و از همه جا بي خبر بود معذرت خواهي كرد و گفت:من نمي دونم شما چي مي گي ولي چشم ،به ابراهيم مي گم ،شما ببخشيدو...
من كه داشتم حرف هاي اونها رو گوش مي كردم دويدم طبقه بالا،ابراهيم رو از خواب بيدار كردم و گفتم :داداش چي كار كردي؟
ابراهيم پرسيد:مگه ،چي شده؟
پرسيدم : تصادف كردين؟
يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد:تصادف؟! چي مي گي؟
گفتم:مگه نشنيدي ،مامان ممد اومده بود دم در داد و بيداد مي كرد.
ابراهيم كمي فكر كرد و گفت:خب ،خدا رو شكر،چيز مهمي نيست.
عصربود كه مادر و پدر محمد با دسته گل و يه جعبه شيريني اومدن ديدن ابراهيم زن همسايه مرتب عذرخواهي مي كرد.مادر ما هم با تعجب گفت:
حاج خانم نه به حرفاي صبح شما،نه به كار حالاي شما!اون خانم هم مرتب مي گفت: بخدا از خجالت نمي دونم چي بگم،محمد همه چي رو براي ما تعريف كرد.
اون گفت:اگه آقا ابراهيم نمي رسيد،معلوم نبود چي به سرش مي اومده.بچه هاي محل هم براي اينكه ما ناراحت نشيم گفته بودن كه ابراهيم و محمد با هم بودن و تصادف كردن.حاج خانم،من از اينكه خيلي زود قضاوت كردم خيلي ناراحتم،تو رو خدا من رو ببخشيد،به پدر محمد هم گفتم خيلي زشته كه آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شده و هنوز پاي ايشون خوب نشده و ما و ما به ملاقاتشون نرفتيم براي همين مزاحمتون شديم.
مادر پرسيد من نمي فهمم مگه برا محمد شما چه اتفاقي افتاده بوده؟و آن خانم ادامه داد:
نيمه هاي شب جمعه بچه ها ي بسيج مسجد،مشغول ايست و بازرسي بودن،محمد وسط خيابون همراه بچه هاي ديگه بود كه يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه،گلوله از اسلحه اش خارج مي شه و به پاي خودش اصابت مي كنه.
او با پاي مجروح وسط خيابون افتاده بوده و خون زيادي از پاش مي رفته كه آقا ابراهيم با موتور از راه مي رسن. سريع به سراغ محمد رفته و با كمك يكي ديگه از رفقاش پاي محمد رو بسته و اون رو به بيمارستان مي رسونن.
صحبت زن همسايه كه تمام شد برگشتم و ابراهيم رو نگاه كردم.با آرامش خاصي كنار اتاق نشسته بود.انگار مي دانست كسي كه براي رضاي خدا كاري را انجام داده،نبايد به حرف هاي مردم توجهي داشته باشد.
[="Blue"]
حضرت آیتالله خامنهای در بخشی از سخنان خود در دیدار با اساتید بسیجی دانشگاهها با با ذكر خاطراتی از شهید دكتر مصطفی چمران، این شهید را انسانی مؤمن، مجاهد، شجاع، بصیر، دانشمند، منصف، هنرمند، با صفا، اهل مناجات، دارای روحیه ای لطیف و بی اعتنا به نان، نام و مقام دنیا توصیف كردند که متن انرا در اینجا میتوان شنید:
اولاً اين شهيد يك دانشمند بود؛ يك فرد برجسته و بسيار خوشاستعداد بود. خود ايشان براى من تعريف ميكرد كه در آن دانشگاهى كه در كشور ايالات متحدهى آمريكا مشغول درسهاى سطوح عالى بوده - آنطور كه به ذهنم هست ايشان يكى از دو نفرِ برترينِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب ميشده - تعريف ميكرد برخورد اساتيد را با خودش و پيشرفتش در كارهاى علمى را. يك دانشمند تمامعيار بود. آن وقت سطح ايمان عاشقانهى اين دانشمند آنچنان بود كه نام و نان و مقام و عنوان و آيندهى دنيائىِ به ظاهر عاقلانه را رها كرد و رفت در كنار جناب امام موساى صدر در لبنان و مشغول فعاليتهاى جهادى شد؛ آن هم در برههاى كه لبنان يكى از تلخترين و خطرناكترين دورانهاى حيات خودش را ميگذرانيد. ما اينجا در سال 57 مىشنيديم خبرهاى لبنان را. خيابانهاى بيروت سنگربندى شده بود، تحريك صهيونيستها بود، يك عده هم از داخل لبنان كمك ميكردند، يك وضعيت عجيب و گريهآورى در آنجا حاكم بود، و صحنه هم بسيار شلوغ و مخلوط بود.
ماجرای آشنائى رهبر انقلاب با شهید چمران
همان وقت يك نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسيد كه اين اولين رابطه و واسطهى آشنائى ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانى در اين نوار بود كه توضيح داده بود صحنهى لبنان را كه لبنان چه خبر است. براى ما خيلى جالب بود؛ با بينش روشن، نگاه سياسىِ كاملاً شفاف و فهم عرصه - كه توى آن صحنهى شلوغ چه خبر است، كى با كى طرف است، كىها انگيزه دارند كه اين كشتار درونى در بيروت ادامه داشته باشد - اينها را در ظرف دو ساعت در يك نوارى ايشان پر كرده بود و فرستاده بود، كه دست ما هم رسيد. رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد كه نگاه سياسى و فهم سياسى و آن چراغ مهشكنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل يك مه غليظ، فضا را نامشخص ميكند؛ چراغ مهشكن لازم است كه همان بصيرت است. آنجا جنگيد؛ بعد كه انقلاب پيروز شد، خودش را رساند اينجا.
از اول انقلاب هم در عرصههاى حساس حضور داشت. رفت كردستان و در جنگهايى كه در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزير دفاع شد؛ بعد كه جنگ شروع شد، وزارت و بقيهى مناصب دولتى و مقامات را كنار گذاشت و آمد اهواز، جنگيد و ايستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسيد. يعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنيا ارزش نداشت، جلوههاى زندگى ارزش نداشت.
چمران یك عكاس درجهى يك بود
اينجور هم نبود كه يك آدم خشكى باشد كه لذات زندگى را نفهمد؛ بعكس، بسيار لطيف بود، خوشذوق بود، عكاس درجهى يك بود - خودش به من ميگفت من هزارها عكس گرفتهام، اما خودم توى اين عكسها نيستم؛ چون هميشه من عكاس بودهام - هنرمند بود. دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شايد در هيچ مسلك توحيدى و سلوك عملى هم پيش كسى آموزش نديده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا.
محاصره پاوه چگونه شكسته شد؟
انسان باانصافى بود. لابد قضيهى پاوه را شماها ميدانيد كه در پاوه بر روى بلندىها، بعد از چند روز جنگيدن، مرحوم چمران با چند نفرِ معدودِ همراهش، محاصره شده بودند؛ ضد انقلاب اينها را از اطراف محاصره كرده بود و نزديك بود به اينها برسند كه امام اينجا از قضيه مطلع شدند، و يك پيام راديوئى از امام پخش شد كه همه بروند طرف پاوه؛ دوى بعدازظهر اين پيام پخش شد؛ ساعت چهار بعدازظهر من توى اين خيابانهاى تهران شاهد بودم كه همين طور كاميون و وانت و اينها بودند كه از مردم عادى و نظامى و غير نظامى از تهران و همين طور از همهى شهرستانهاى ديگر، راه افتادند بروند طرف پاوه. بعد از قضيهى پاوه كه مرحوم شهيد چمران آمده بود تهران، توى جلسهاى كه ما بوديم به نخستوزيرِ وقت گزارش ميداد كه بين اينها هم از قديم يك رابطهى عاطفىاى وجود داشت. مرحوم چمران توى آن جلسه اينجورى گفت: وقتى ساعت دو پيام امام پخش شد، به مجرد پخش پيام امام و قبل از آنى كه هنوز هيچ خبرى از حركت مردم به آنجا برسد، ما احساس كرديم كه كأنه محاصره باز شد. ميگفت: حضور امام و تصميم امام و پيام امام آنقدر مؤثر بود كه به صورت برقآسا و به مجرد اينكه پيام امام رسيد، كأنه براى ما همهى آن فشارها به پايان رسيد؛ ضد انقلاب روحيهى خودش را از دست داد و ما نشاط پيدا كرديم و حمله كرديم و حلقهى محاصره را شكستيم و توانستيم بياييم بيرون. آنجا نخستوزير وقت خشمگين شد و به مرحوم چمران توپيد كه ما اين همه كار كرديم، اين همه تلاش كرديم، تو چرا همهى اين را به امام مستند ميكنى؟! يعنى هيچ ملاحظه نميكرد؛ منصف بود. بااينكه ميدانست كه اين حرف گلهمندى ايجاد خواهد كرد، اما گفت.
خاطرهی اعزام به اهواز
حضور براى او يك امر دائمى بود. ما از اينجا با هم رفتيم اهواز؛ اولِ رفتن ما به جبهه، به اتفاق رفتيم. توى تاريكى شب وارد اهواز شديم. همه جا خاموش بود. دشمن در حدود يازده دوازده كيلومترى شهر اهواز مستقر بود. ايشان شصت هفتاد نفر هم همراه داشت كه با خودش از تهران جمع كرده بود و آورده بود؛ اما من تنها بودم؛ همه با يك هواپيماى سى - 130 رفته بوديم آنجا. به مجردى كه رسيديم و يك گزارش نظامى كوتاهى به ما دادند، ايشان گفت كه همه آماده بشويد، لباس بپوشيد تا برويم جبهه. ساعت شايد حدود نه و ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، براى كسانى كه همراه ايشان بودند و لباس نظامى نداشتند، لباس سربازى آوردند و همان جا كوت كردند؛ همه پوشيدند و رفتند. البته من به ايشان گفتم كه من هم ميشود بيايم؟ چون فكر نميكردم بتوانم توى عرصهى نبرد نظامى شركت كنم. ايشان تشويق كرد و گفت بله، بله، شما هم ميشود بيائيد. كه من هم همان جا لباسم را كندم و يك لباس نظامى پوشيدم و - البته كلاشينكف داشتم كه برداشتم - و با اينها رفتيم.
يعنى از همان ساعت اول شروع كرد؛ هيچ نميگذاشت وقت فوت بشود. ببينيد، حضور اين است. يكى از خصوصيات خصلت بسيجى و جريان بسيجى، حضور است؛ غايب نبودن در آنجايى كه بايد در آنجا حاضر باشيم. اين يكى از اوّلىترين خصوصيات بسيجى است.
در عين لطافت، شجاع و بیرودربایستی بود
در روز فتح سوسنگرد - چون ميدانيد سوسنگرد اشغال شده بود؛ بار اول فتح شد، دوباره اشغال شد؛ باز دفعهى دوم حركت شد و فتح شد - تلاش زيادى شد براى اينكه نيروهاى ما - نيروهاى ارتش، كه آن وقت در اختيار بعضى ديگر بودند - بيايند و اين حمله را سازماندهى كنند و قبول كنند كه وارد اين حمله بشوند. شبى كه قرار بود فرداى آن، اين حمله از اهواز به سمت سوسنگرد انجام بگيرد، ساعت حدود يك بعد از نصف شب بود كه خبر آوردند يكى از يگانهائى كه قرار بوده توى اين حمله سهيم باشد را خارج كردهاند. خب، اين معنايش اين بود كه حمله يا انجام نگيرد يا بكلى ناموفق بشود. بنده يك يادداشتى نوشتم به فرماندهى لشكرى كه در اهواز بود و مرحوم چمران هم زيرش نوشت - كه اخيراً همان فرماندهى محترم آمده بودند و عين آن نوشتهى ما را قاب كرده بودند و دادند به من؛ يادگار قريب سى ساله؛ الان آن كاغذ در اختيار ماست - و تا ساعت يك و خردهاى بعد از نصف شب ما با هم بوديم و تلاش ميشد كه اين حمله، فردا حتماً انجام بگيرد. بعد من رفتم خوابيدم و از هم جدا شديم.
صبح زود ما پا شديم. نيروهاى نظامى - نيروهاى ارتش - كه حركت كردند، ما هم با چند نفرى كه همراه من بودند، دنبال اينها حركت كرديم. وقتى به منطقه رسيديم، من پرسيدم چمران كجاست؟ گفتند: چمران صبح زود آمده و جلو است. يعنى قبل از آنى كه نيروهاى نظامىِ منظم و مدون - كه برنامه ريخته شده بود كه اينها در كجا قرار بگيرند و آرايش نظامىشان چگونه باشد - حركت بكنند و راه بيفتند، چمران جلوتر حركت كرده بود و با مجموعهى خودش چندين كيلومتر جلو رفته بودند. بعد هم الحمدللَّه اين كار بزرگ انجام گرفت، و چمران هم مجروح شد. خدا اين شهيد عزيز را رحمت كند. اينجورى بود چمران. دنيا و مقام برايش مهم نبود؛ نان و نام برايش مهم نبود؛ به نام كى تمام بشود، برايش اهميتى نداشت. باانصاف بود، بىرودربايستى بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عين لطافت و رقت و نازكمزاجى شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ يك سرباز سختكوش بود.
تعلیم شلیك آر.پی.جی توسط دانشمند فيزيك پلاسما!
من خودم ميديدم شليك آر.پى.جى را كه نيروهاى ما بلد نبودند، به آنها تعليم ميداد؛ چون آر.پى.جى جزو سلاحهاى سازمانى ما نبود؛ نه داشتيم، نه بلد بوديم. او در لبنان ياد گرفته بود و به همان لهجهى عربى آر.بى.جى هم ميگفت؛ ماها ميگفتيم آر.پى.جى، او ميگفت آر.بى.جى. او از آنجا بلد بود؛ يك مقدار هم از يك راههائى گير آورده بود؛ تعليم ميداد كه اينجورى آر.پى.جى را بايستى شليك كنيد. يعنى در ميدان عمليات و در ميدان عمل يك مرد عملى به طور كامل. حالا ببينيد دانشمند فيزيك پلاسماىِ در درجهى عالى، در كنار شخصيت يك گروهبانِ تعليم دهندهى عمليات نظامى، آن هم با آن احساسات رقيق، آن هم با آن ايمان قوى و با آن سرسختى، چه تركيبى ميشود. دانشمند بسيجى اين است؛ استاد بسيجى يك چنين نمونهاى است. اين نمونهى كاملش است كه ما از نزديك مشاهده كرديم. در وجود يك چنين آدمى، ديگر تضاد بين سنت و مدرنيته حرف مفت است؛ تضاد بين ايمان و علم خندهآور است. اين تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغين - كه به عنوان نظريه مطرح ميشود و عدهاى براى اينكه امتداد عملى آن برايشان مهم است دنبال ميكنند - اينها ديگر در وجود يك همچنين آدمى بىمعنا است. هم علم هست، هم ايمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل. اينكه گفتند:
[="Magenta"]با عقل آب عشق به يك جو نمیرود
بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم[/]
نه، او آب و آتش را با هم داشت. آن عقل معنوىِ ايمانى، با عشق هيچ منافاتى ندارد؛ بلكه خود پشتيبان آن عشق مقدس و پاكيزه است.
خب، حالا توقعى كه ما داريم و اين توقع، توقع زيادى هم نيست، يعنى آن زمينهاى كه انسان مشاهده ميكند - اين روحيه هاى پرنشاط شما، اين دلهاى پاك و صاف، اين ذهنهاى روشن، اين جوّال بودن فكرهاى شما كه انسان در عرصههاى مختلف از نزديك شاهد است - اين اميد را و اين توقع را به انسان ميبخشد، اين است كه فرآوردهى دانشگاه جمهورى اسلامى - نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده - چمرانها باشند؛ نه اينكه چمرانها يك استثنا باشند. اين اميد، اميد بىجائى نيست.[/]
شهيد محمدرضا حقيقي. شهيدي كه وعده ي ديدار گرفت و با لبخند به خاك سپرده شد
محمد رضا حقيقي را مي شناسي؟ همان شهيدي كه خنده او در هنگام دفن پيكر مطهرش مشهور است.
محمدرضا چهارسالگي ات يادت هست؟ آن هنگام كه اولين حرف زشت را در خيابان شنيده بودي، بغض كرده بودي كه حرفي را شنيده ام كه اگر بگويم دهانم نجس مي شود! تو در چهارسالگي ناپاكي باطني را از كجا مي فهميدي؟
-------------------
يا سيزده سالگي اش
دوستانش برايم گفتند كه وقتي نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتي همان جور ماند.
خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر از سجده بر نداشت يكي از بچه ها گفت خيال كرديم مرده!
وقتي بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خيس شده بود . پيرمردي جلو آمد و پرسيد : بابا ! چيزي گم كرده اي؟ پاسخ شنيد نه پرسيد چيزي مي خواهي پدرت برايت نخريده؟ سري تكان داد كه نه
پرسيد : پس چرا اينجور گريه مي كني؟ گفت : پدر جان! روي نياز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگيرم پس كي بگيرم؟
--------------
بعد از ظهري تو همان خانه اي كه در اهواز داشتيم استراحت مي كردم اغلب همسايه هامان عرب بودند .
سر و صداي بچه هايي كه در كوچه بازي مي كردند آسايش را از ما سلب كرده بود تازه چشمهايم گرم شده بود كه با صداي شكستن شيشه از خواب پريدم. از وحشت بدنم مي لرزيد... با بي توجهي گفتم:
اي خدا من از دست اين بچه عرب ها چه كنم؟
محمد رضا تا اين حرف را شنيد نگاهي به من كرد از آن نگاه ها پيش رويم ايستاد و گفت: بابا چه گفتي؟
با غيظ حرف خودم را تكرار كردم
اخم هايش را درهم كشيد و گفت:بايد بروي و از همه همسايه ها از بالا تا پايين كوچه عذر خواهي كني . شما غیبت همه ي عرب ها را كردي بستاني ها سوسنگردي ها و ...
من آنروز به او خنديدم در حاليكه بايد به زباني كه لجام آن گسيخته بود مي گريستم.
---------------
در گوشه اي از دفتر خاطراتت شعر زيباي حافظ را به خط خوش نوشته بودي، يادت آمد: آذر ماه 1364
روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
من كه خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شيرين نگهش داشته بود و به من نشان داد
شايد اگر خودم نديده بودم باور نمي كردم تو به جاي عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودي « خرم و دلشاد»
حالا شعر حافظ اندكي تغيير كرده بود
روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
چه كسي مي دانست اين دعا دو ماه ديگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت اين دعا همان و آن خنده ي دندان نما همان!
محمد رضا! من مانده ام كه تو چه كردي كه خدا اين گونه سخنت را شنيد و دعايت را اجابت كرد؟
تو چه ديدي كه با لب خندان رفتي؟ آن چه جذبه اي بود كه دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟
یادمه یه جایی خوندم که این شهید بعد از شهادت به خواب مادرش اومده بود ، مادرش پرسیده بود پسرم چی دیدی که خندیدی؟ در جواب مادر گفته بود: من اینجا چیزی را دیدم که در دنیای شما اصلا وجود نداره تا ببینید [و نمی دونم چطوری براتون توضیح بدم اصلا قابل توضیح نیست]. سپس خندید و رفت .
براستی اینها چکاره بودند؟ آیا شانس آوردند که این گونه شدند؟ یا محیط اینها را اینطور بار آورد؟ یا اینکه پاک پاک پاک بودند!!!
سلام
بله منم همین حرف رو از خود مادر شهید شنیدم
و مطلب جالب تر اینکه خونه ی پدر و مادر این شهید رفته بودم که مادرشون تعریف میکردند که زمانی که مراسم های عذاداری تمام میشه و از اهواز که شهید حقیقی اونجا دفن شده برگشتند. توی خونشون یه شال مشکی بود که فکر میکنند مال یکی از اقوامه که جا گذاشته چندین روز میگذره ولی صاحبش پیدا نمی شه تا اینکه یه شب دختر همسایشون خواب می بینه که یه جایی هست و این شال هم اونجاست از کسی که اونجا بود سوال میکنه که این شال مال کیه که خونه همسایه ماست ؟ اون شخص جواب میده :این شال هدیه حضرت زهرا(س) به مادر این شهید است .
من خودم این شال رو دیدم و با اینکه چندین سال از اون ماجرا می گذشت ولی باز هم بوی عطر می داد، یه شال مشکی با حاشیه سبز...
التماس دعا
یاعلی
با سلام
فكر كنم منظورتان اين باشد
اگر آه تو از جنس نياز هست
در باغ شهادت باز باز است
آره واقعا اين طوريه اين را انهايي كه از اين معبر گذشتند ثابت كردند
يا علي
حمید باکری در عملیات خیبر در سال 1362 به شهادت رسید.
مهدی باکری هم سال بعد در عملیات بدر به شهادت رسید.
اما نکته ای که تا به حال کمتر به آن اشاره شده برادر دیگر آنان شهید علی باکری می باشد که در سال های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی توسط مزدوران ساواک به شهادت رسید.
جالب تر اینکه از این سه برادر مبارز در راه خدا پیکر هیچکدامشان به آغوش خانواده بازنگشت و هر سه مفقودالجسد شدند.
حتما گوش کنید...
الغیبة عجب كیفی داره
تقصیر خودش بود. شهید شده كه شهید شده.
وقتی قراره با ریختن اولینقطره خونش، همه گناهانش پاك شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگرآن كتك هایی را كه من بهش زدم حلال نكند.
تازه، كتكی هم نبود. دو سه تا پسگردنی، چهار پنج تا لنگه پوتین، هفت هشت ده تا لگد هم توی جشن پتو.
خیلی فیلم بود. دستِ به غیبت كردنش عالی بود. اوائل كه همهاشمیگفت: «الغیبتُ عجب كِیفی داره» جدی نمیگرفتم.
بعداً فهمیدم حضرتآقا اهل همه جور غیبتی هست. اهل كه هیچ، استاده.
جیم شدن از صبحگاه،رد شدن از لای سیم خاردار پادگان و رفتن به شهر... از همه بدتر غیبت درجمع بود، پشت سر این و آن حرف زدن.
جالب تر از همه این بود كه خودش قانون گذاشت. آن هم مشروط.
شرط كرد كه اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه...) را منظور نكنیم،
از آن ساعتبه بعد هر كس غیبت دیگران را كرد و پشت سرشان حرف زد، هر چند نفر كهدر اتاق حضور داشتند، به او پس گردنی بزنند.
خودش با همة چهار پنجنفرمان دست داد و قول داد. هنوز دستش توی دستمان بود كه گفت:
ـ رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یك ساعته رفته چایی بیاره...
خب خودش گفته بود بزنیم و زدیم. البته خدایی اش را بخواهی، منبدجور زدم. خیلی دردش آمد،
همان شد كه وقتی توی جادهام القصر ـ فاو درعملیات والفجر هشت دیدمش، باهاش روبوسی كردم
و بابت كتكهایی كهزده بودم حلالیت طلبیدم.
خندید و گفت:
ـ دمتون گرم... همون كتكهای شما باعث شد كه حالا دیگه تنهایی ازخودم هم میترسم پشت سركسی حرف بزنم.
میترسم ناخواسته دستمبخوره توی سرم.
وقتی فهمیدم «حسن اردستانی» در عملیات كربلای پنج مفقودالاثر شده و ده سال بعد استخوانهایش بازگشت،
هم خندیدم هم گریستم. كاشكیامروز او بود تا بزند توی سرم كه این قدر پشت سر این و آن غیبت نكنم.
راوی :
حمید داود آبادی
سلام دستتون درد نکنه خیلی عالی بود.
نحوه شهادت شهید چمران
به سوی قربانگاه:
در سحرگاه سیویكم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دكترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. دستهای از دوستان صمیمی او میگریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم مینگریستند. از در و دیوار، از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت میوزید و گویی همه در سكوتی مرگبار منتظر حادثهای بزرگ و زلزلهای وحشتناك بودند. شهیدچمران، یكی دیگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی كند و در لحظة حركت وی، یكی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا كه یكایك یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینك خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آمادة حركت به جبهه است.»
همة اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع میكردند و با نگاههای اندوهبار تا آنجا كه چشم میدید و گوش میشنید، او و همراهانش را دنبال میكردند و غمی مرموز و تلخ بر دلشان سنگینی میكرد.
دكتر چمران، شب قبل در آخرین جلسة مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بیسابقهای نصیحت كرده بود و خدا میداند كه در پس چهرة ساكت و آرام ملكوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنجها، شنیدن دروغ و تهمتها و دمبرنیاوردنها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسیده بودند و اینك او خود به قربانگاه میرفت. سالها یاران و تربیتشدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت سوخت، ولی خدای بزرگ او را در این آزمایشهای سخت محك میزد و میآزمود، او را هر چه بیشتر میگداخت و روحش را صیقل میداد تا قربانی عالیتری از خاكیان را به ملائك معرفی نماید و بگوید: انی اعلم مالاتعلمون. «من چیزهایی میدانم كه شما نمیدانید.»
به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیتالله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات كرد. برای آخرینبار یكدیگر را بوسیدند و بازهم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همة رزمندگان را در كانالی پشت دهلاویه جمع كرد، شهادت فرماندهشان، ایرج رستمی را به آنها تبریك و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهرهای نورانی و دلی مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، میبرد.»
خداوند ثابت كرد كه او را دوست میدارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.
شهـادت:
سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظی و دیدهبوسی كرد، به همة سنگرها سركشی نمود و در خط مقدم، در نزدیكترین نقطه به دشمن، پشت خاكریزی ایستاد و به رزمندگان تأكید كرد كه از این نقطه كه او هست، دیگر كسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده میشد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره كه از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی قربانیهای دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند.
یارانش از او فاصله گرفتند و هر یك در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثهای جانكاه بودند كه خمپارهها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یكی از خمپارههای صدامیان، یكی از نمونههای كامل انسانی كه مایة مباهات خداوند است، یكی از شاگردان متواضع علی(ع) و حسین(ع)، یكی از عارفان سالك راه حق و حقیقت و یكی از ارزشمندترین انسانهای علیگونه و یكی از یاران باوفای امامخمینی(ره) از دیار ما رخت بربست و به ملكوت اعلی پیوست.
تركش خمپارة دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركشهای دیگر صورت و سینة دو یارش را كه در كنارش ایستاده بودند، شكافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود و چهرة ملكوتی و متبسم و در عینحال متین و محكم و موقر آغشته به خاك و خونش، با آنكه عمیقاً سخنها داشت، ولی ظاهراً دیگر با كسی سخن نگفت و به كسی نگان نكرد. شاید در آن اوقات، همانطوری كه خود آرزو كرده بود، حسین(ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین(ع) و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به روح، به زیبایی، به ملكوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با ما خاكیان را نداشت.
در بیمارستان سوسنگرد كه بعداً به نام شهید دكترچمران نامیده شد، كمكهای اولیه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس كه فقط جسم بیجانش به اهواز رسید و روح او سبكبال و با كفنی خونین كه لباس رزم او بود، به دیار ملكوتیان و به نزد خدای خویش پرواز كرد و ندای پروردگار را لبیك گفت كه: «ارجعی الی ربك راضیه مرضیه»
از شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حركت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلكه امت مسلمان ایران و شیعیان محروم لبنان به پا خاستند و حتی ملل مستضعف و زاده دنیا غرق در حسرت و ماتم گردیدند.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
.-.-.-.-.-.-.-
ای حسین دلم گرفته روحم پژمرده؛در میان طوفان حوادث که همچون پرکاه ما را به این طرف وان طرف میکشاند,مایوس ودردمند,فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه میدهم وگاهگاهی انقدر زیر فشار روحی کوفته میشوم که برای فرار از درد وغم دست به دامان شهادت میزنم تا از میان این گرداب وحشتناکی که همه را وانقلاب را فرو گرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بکشم واین عالم دون ومدعیان دروغین را ترک کنم وبا دامنی پاک و کفنی خونین به لقلء پروردگار نائل آیم...
«خدايا تو را شكر ميكنم كه معراج را بر روحم ارزاني داشتي، تا گاه گاهي از دنياي ماده درگذرم و آنجا وجود تو را ببينم، و جز بقاء تو چيزي نخواهم».
«شهادت انسان ساز سردار پر افتخار اسلام و مجاهد و بيدار و متعهد راه تعالي و پيوستن به ملاعلي دكتر مصطفي چمران را بهپيشگاه وليعصر ارواحنا فداه تسليت و تبريك عرضميكنم و... هنر آن است كه بي هياهوهاي سياسي و خودنمائي شيطاني, براي خدا به جهاد برخيزد و خود را فداي هدف كند اين هنر مردان خداست.»
پس از تحصيل در دبيرستان هاي البرز و دارالفنون، به دانشكده فني الكترومكانيك وارد و به عنوان شاگرد اول دانش آموخته شد.
در لبنان، علاوه بر آموزش دورههاي چريكي به مبارزان ايراني با كمك امام موسي صدر، ‹‹حركت المحرومين›› و نيز شاخه نظامي آن يعني ‹‹جنبش امل›› را بنيان نهاد.
در همان زمان به معاونت نخست وزير منصوب شد. دكتر چمران پس از بروز غائله پاوه عازم منطقه حماسه ساز كردستان شد. پس از اين حماسه امام (ره) ايشان را به وزارت دفاع منصوب کردند.
رسم دلدادگی:hamdel:
نشانی تو را از دلم پرسیدم ؛ گفت آن گوشه ای که بیقراری را دیدی ؛تو هستی!
و حالا بیقرارم.... اما باید تو را در میان بیقراری ها معنا کنم ؛پس سلام ای بیقرار ترین دل !
چه آسوده آرمیده ای ! بی باک و پاک .آسودگیت را از کدامین نشانی یافتی ؟! از کدامین آسمان به ارمغان گرفته ای؟!
چه زیبا گذشت می کنی از جان پر ارزشت و حالا اندکی من هم بیقرارم
واین نشانه دل بیقرار توست.....
چه مسرورم که تو را یافته ام .....آری تو همین جایی ؛ درون قلبم ؛ همسایه
اشکم و در اوج بیقراری ام ای شهید.....
دلدادگان چون ساغر از دلبر گرفتند
از غیر دلبر دامن دل؛ بر گرفتند
یه صندوق از جعبه های مهمات درست کرده بودند،روش نوشته بودند: «صندوق گناهان»
گفتم این چیه؟!!! :این صندوق گناهانه.
در روز هر گناهی که انجام می دیم بابتش یه مقدار مشخص پول می اندازیم توش و خودمونو جریمه می کنیم.بابت مکروهات هم همینطور.
بعد از چند وقت اومدم توی سنگر، دیدم یه صندوق گذاشتن و روش نوشتند:
«صندوق مستحبات»!!! پرسیدم این چیه دیگه؟
فرمانده گفت :بابا کاسبی صندوق گناه خوابید، دیگه کسی گناه نمی کرد که پولی بندازه توش، خوب ما هم اینو گذاشتیم تا کاسبیمون نخوابه.
امروز سالروز هدف قرار دادن هواپیمای مسافربری ایرانی توسط ناو امریکایی است...
در این حادثه 290نفر کشته شدند که 65نفر از کشته شده ها کودک زیر 12 سال بودند....
جالبه بدونید فرمانده اون ناو امریکایی بعد از این کار ازدولت وقت امریکا مدال افتخار دریافت کرد.
یکی از شهدای این حادثه همسایه ما اقای ربیعیان بود که برای کاربه کویت میرفت ایشون پنج پسر داشتن که بزرگترین اونها فقط 14سالش بود....
یاد و خاطر همه شهدای این حادثه گرامی باد
برای شادی روح همه شهدای این حادثه صلوات و فاتحه:Gol:
سلام
گاهی یادمون میره که شهدا زنده اند و شاهد و عند ربهم یرزقون
کمی با دل نگاه کنید حتمآ حضور آنها را خواهید چشید
[=arial]آیا می دانید : بزرگترین گور دسته جمعی كشف شده مربوط به شهدای طلاییه بوده و تعداد پیكرهای مطهر 140 شهید یكجا كشف شده است.
آیا می دانید : تعداد شهدای كشف شده در عملیات تفحص بیش از 48000 شهید می باشند.
آیا می دانید : بعد از گذشت چندین سال از دفاع مقدس در برخی مناطق كه پیكر شهدا كشف می شود زمین هنوز آلوده به مواد شیمیایی است.
آیا می دانید : بزرگترین تشیع جنازه انجام شده شهدا در سال 1373 با تعداد 3120 شهید بوده است.
آیا می دانید : در طول انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلـــــی تعداد 4770 زن به شهادت رسیده اند كه 2253 نفر مجرد و 2417 نفر متاهل بوده انــد و از این تعداد ، 4363 نفر از آنهــا در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده اند
آیا می دانید : طی 48 مرحله تبادل بین ایران و عراق پیكر های مطهر 4829 شهید دفاع مقدس با اجساد 6902 نفر از سربازان عراقی مبادله شده است.
آیا می دانید : واحد بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1362 ضمن فراخوانی نیروهای بسیجی سراسر كشور به مراكز بسیج ، طرح لبیك یا امام خمینی را برای حفظ و انسجام و آمادگی نیروهای بسیجی به اجرا گذاشت. و نیروهای بسیجی براساس توانمندی و تخصص و تجربه سازماندهی شدند تا در هنگام اعزام بر اساس كد تعیین شده در سازماندهی بكارگیری شوند.
آیا می دانید : ایران بزرگترین كشور ساحل خلیج فارس است كه طولانی ترین ساحل خلیج فارس را نیز در اختیار دارد. و طول ساحل ایران از دریای عمان تا شمال خلیج فارس حدود 805 كیلومتر است
آیا می دانید : ستون پنجم دشمن در طول جنگ تحمیلی به مزدوران خود فروخته و احزاب و گروهكهای چپ و راست التقاطی و انحرافی داخلی كه به عنوان نیروهای نفوذی دشمن عمل می كردند و در تخریب روحیه مردم و رزمند گان اسلام نقش داشتند اطلاق می شد.این گروهكها علاوه بر جمع آوری اطلاعات و اخبار به نفع دشمن مبادرت به اقدامات نظامی هم می كردند.
آیا می دانید : پلاك قطعه آلومینیومی است كه به صورت گردنبند برای شناسایی رزمندگان استفاده می شد. بر روی این قطعه فلز نسوز كدهایی كه مشخص كننده رزمنده و یگان محل خدمت او بود حك شده بود و همه رزمندگان در بدو ورود به منطقه عملیاتی موظف به دریافت و استفاده از آن می شدند.بسیاری از پیكرهای مطهر شهدا و استخوانهای باقی مانده در مناطق عملیاتی بعد از گذشت سالها توسط همین پلاك شناسایی و تحویل خانواده می شوند
آیا می دانید : بلد الصواریخ یا شهر موشك ها عنوانی بود كه عراقی ها در طول جنگ تحمیلی به شهر مقاوم دزفول داده بودند این شهر در سال 1365 از طرف دولت جمهوری اسلامی بعنوان شهر نمونه انتخاب گردید. شهرستان دزفول در طول جنگ 176 بار توسط موشك های 9 متری و 3 متری اسكاد B شوروی 2500 بار توسط توپخانه و 300 بار هدف حملات هوایی دشمن قرار گرفت.در طول 2700 روز مقاومت 2900 شهید تقدیم انقلاب اسلامی نموده است.و حدود 19000 واحد مسكونی و تجاری و آموزشی و صنعتی تخریب شده اند
آیا می دانید : شهر سردشت یكی از شهرهای استان آذربایجان غربی است كه در تاریخ 7تیـــرماه ۱۳۶۶توسط رژیم بعـث بمباران شیمیایی شد . در این روز چند فروند هواپیمـای عراقی شهر سردشت را با چهار راكت و حومه آنرا با سهراكت شیمیایی بمباران كرده و بیش از 113 نفر از مردم بیگناه شهر را به شهادت رساندند.
آیا می دانید : شهیدان73 درصد از اوقات بی كاری خود را در مساجد گذرانده اند.
آیا می دانید : شهیدان 27 درصد وقت بیكاری خود را صرف مطالعه می كرده اند.
آیا می دانید : از تعداد كل شهدا 83 درصد اسما الهی یا اسامی مبارك ائمه اطهار را داشته اند.
آیا می دانید : بیشترین تعداد شهید در رنج سنی 16 تا 20 ساله بوده است.44/0 شهدا در این سن و سال بوده اند.
و آیا میدانید این آیا میدانیدها ادامه دارد؟
همیشه به یاد شهدا باشیم
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[=arial]
[="darkgreen"] آمار شهداي منتقل شده به روي سايت صبح
تا به امروز:
شهدای جانباز: 113
شهدای صدراسلام: 573
شهدای تفحص: 12
شهدای تا بهمن 57 : 798
شهدای مبارزه با ضدانقلاب و اشرار: 677
شهدای ترورهاي منافقين: 265
شهدای مبارزه با موادمخدر: 448
شهدای دفاع مقدس: 7726
شهدای حین انجام ماموریت: :296
شهدای جهان اسلام: 292
جمع کل شهداي سايت صبح: 11259
شهدای بين الملل: 59
آمار شهداي منتقل شده به روي سايت صبح
در تاريخ 1389/4/9
معرفی 19 شهيد دفاع مقدس
معرفی 11 شهيد جهان اسلام
معرفی 13 عنوان جدید در بخش های جانبی
[/]
توی بزرگراه اینا کسی گم نمیشه...
سر می چرخاند توی اتاق و به عکس حاج همت که روی دیوار چسبانده ام نگاه می اندازد.
-این دیگه کیه؟! بهش نمی خوره خواننده باشه!
-از رفقای خوب مصطفی بود. شهید شد، اسمش همته، باید شنیده باشی، شهید همت می خندد.
-پس اون بزرگراه مال اینه، خوش به حالش، وضعش توپه می زند زیر خنده، من هم می خندم.
-آره، همینه که تو گفتی، اینا همشون یه بزرگراه دارن، توی بزرگراه اینا کسی گم نمیشه.
.
.
.
دکترها گفتند دیگر هیچ کس را نمی شناسد، همه از یادش رفته اند، یکی گفت دیگر کنترل دستشویی اش را هم ندارد، یکی دیگر گفت حتی نمی تواند آب دهانش را جمع کند، ان یکی گفت حرف زدن یادش رفته...
اشک را از گوشه چشمم پاک می کنم.
-هنوز نامزد بودیم. می شد ازش جدا شم.
-پس چرا جدا نشدی دیوونه؟!
جوابش را نمی دهم. همانجا جلوی بیتا دراز می کشم روی سینه مصطفی. به عادت همیشه گوش می چسبانم به ضربان قلبش. هر شب با همین صدا حرف می زنم. مثل همان روز توی بیمارستان که صدا قلبش به صدای عاقدی می مانست.
-خانم فاطمه سعادتمند، با مهریه شفاعت خانوم فاطمه زهرا! وکیلم؟!
با فریاد، جوری که تمام دنیا صدایم را بشنوند می گویم:
-بله، تا همیشه
هیچ کس توی شهر قند بالای سرم نمی سابد، مصطفی رفته است گل بچیند.
[="darkgreen"] حاج محمود کریمی
نوحه عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک[/]
[="Magenta"]شنیدن آنلاین از این پست در سایت
http://www.askdin.com/showthread.php?t=4346&page=4[/]
گمنامی، صفت انسانهایی ست که نام و عنوان برایشان محلی از اعراب ندارد. « بندگان مخلص خفیف المؤونه ای که نام آنان در میان مردمان گم می باشد.» آنانکه در جدال عقل و عشق، در وادی عاشقی قدم نهادند و سر و جان خویش را به پای محبوب حقیقی سپردند و شهدای هشت سال دفاع مقدس این چنین سلوک نمودند...
عشق می گوید نیستی باید گزید عقل می گوید که هستی کن پدید عشق
گوید درد و سوز و غم طلب
عقل گوید شادی و مرهم طلب
عشق می گوید طلب، راه خمول
عقل گوید نی تو شهرت کن قبول
در میان مزارهای مطهر شهیدان بهشت زهرا سلام الله علیها ،سنگ مزارهایی را خواهی دید که نامی بر روی آنان حک نشده است.
شهید محسن فیض آبادی (مزار شریف در قطعه ۲۸) که یک برادر دیگرش نیز به شهادت رسیده است.
خانوادۀ عزیزم ، این موضوع را باید بگویم که موقع شهید شدن من لباس مشکی و تیره نپوشید بلکه لباس روشن و شاد بپوشید و اگر جنازه من بدستتان رسید از شما می خواهم که روی سنگ قبرمن چیزی ننویسید و تابلویی که بالای سر من میگذارید عکس و نام و نشانی از من در آن نگذارید چون من آرزو دارم شهیدی گمنام باشم. و این را هم بگویم که هر وقت خواستید به بهشت زهرا(س) بیایید اول بر سر مزار برادرم محمود بروید بعد بیایید پهلوی من، حتی اگر شده در روز تشیییع جنازه من باشد و امیدوارم که همیشه به یاد خدا باشید زیرا خداوند آرام بخش دلهاست.
شهید مازیار منصوری در وصیت نامه اش نوشته است:
تفحص در نیمه شعبان
نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) بهدنبال عملیات تفحص میرویم اما فایده نداشت. خیلی جستوجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی میشود بینتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایقها، که تکتک میرویند، آنها دستهای روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایقها را میچینیم و برای بچهها میبریم. شقایقها را کندیم. دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیدهاند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.
منبع : سایت ساجد
دوباره یاد قدیما افتادم
غروب جبهه نمیره از یادم
یاد روزای قشنگ پرواز
بشنو درد فرزند جانباز
...............
دوباره روزای سیاه بیچارگی رسیده
توی خونه ی سینه خالی
از عکس سیاه یک شهیده
دیگه نگاهامون به زمین کرده عادت
تو آسمون دل نمیاد عطر شهادت
تو روزگاری که مرده حتی خجالت
از این سیاهی به خدا
شهدا شرمنده ایم
خالی شده جای شما
شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم
..........
:Rose:شادی روح شهدا صلوات:Rose:
:Rose:شادی روح شهدا صلوات:Rose:
غواصلار
شادی ارواح طیبه تمام شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به خصوص شهدای غواص صلوات
مجتبی رمضانی:
باز تو سینه دل نمیشه بند رفته تا شلمچه و اروند
باز شدم هوایی جبهه یک نفر به من بده سربند
...
[=Times New Roman]داستان شنیدنی حتما گوش بدید :hamdel:
[=Times New Roman]
[=Times New Roman]آهای آدم بزرگا
این ماجرا رو دیدین
آهای آهای بچه ها
این قصه رو شنیدین
قصه ی ازدواج جوون مردی پهلوون
قصه ازدواج دختر شاه پریوون
.....
سلیله الزهرای گرامی ممنون از این همه زحمات
اجرت با شهدا
دیروز پدرانمان با تفنگ وگلوله با دشمنان آشکارا می جنگیدند وما امروز با قلم ونگارش با شبیخون فرهنگی دشمن
دیروز به مرزهایمان حمله کردند وامروز به مغزهایمان ..........
.
.
غصه دیروز نخور
.
.
کل ارض کربلا وکل یوم عاشوراء
قلمت را وحنجره ات را
به همه ي اسك ديني ها و همه ي مردم ايران
تبريك
تبريك
تبريك
ورود آزادگان سرفراز ميهن به وطنشان
تبريك
:Kaf: :Kaf: :Kaf: :Kaf: :Kaf:
وصيت نامه شهيد مهدي ذوالفقاري
اي ملت به پاخاسته تا آخرين نفس در مقابل كفر و الحاد و نفاق بايستيد و آنان را نابود كنيد تا مسلمانان دنيا نفس راحت بكشند و بهتر خدا را عبادت كنند از خط ولايت فقيه كه ادامه دهنده ي راه پيامبران و امامان است قوياً حمايت كنيد.
کلیپ صوتی...خدا نکنه شرمنده شهدا بشیم...قشنگه
:Rose:شادی روح شهدا صلوات:Rose:
:Rose:شادی روح شهدا صلوات:Rose:
:Rose:شادی روح شهدا صلوات:Rose:
:Rose:شادی روح شهدا صلوات:Rose:
:Rose:شادی روح شهدا صلوات:Rose:
نامه یه دختر 9 ساله به رزمندگان
این نوشتار حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی نگارنده را در گردآوری این مجموعه ارزشمند یاری رساندند
مقدمه:
شهید هادی در یکم اردیبهشت ماه سال 36 دیده به جهان گشود و پس از بیست و هفت سال زندگی پر فراز و نشیب، در عملیات والفجر مقدمّاتی در منطقه فکه، بیست و دوم بهمن سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و همانطور که از خداوند می خواست، پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند. پهلواني شجاع، مداحي دلسوخته، معلمي فداکار، کشتي گير قهرمان، رفيقي دلسوز، فرماندهي پر تلاش، استاد تهذيب نفس و انساني عاشق خدا و...همه اين صفات را که جمع کنيد، نام زيباي ابراهيم هادي نمايان مي شود.در عمليات مطلع الفجر رو به سمت دشمن اذان صبح را گفت و قلبهاي آنان را به لرزه در آورد. هجده نفر خودشان را تسليم کردند. مدتي بعد همه آنها در نبرد با صداميان به شهادت رسيدند. ابراهيم بنده خالص خدا بود.
هميشه آرزو مي کردگمنام باشد.
خدا هم دعايش را مستجاب کرد. او سالهاست در فکه مانده تا خورشيدي براي راهيان نور باشد
.
صبح بیستم اسفند ماه سال 1334 در راه بود. هنوز سرمای زمستانی مجالی به طراوت هوای بهاری نداده بود. مرد میدانست روز تولد امام حسین (ع) است. به دلش برات شده بود كه امام مرادش را میدهد. از اتاق بیرون آمد تا زنها به بالین همسرش بروند. مامای محلی،زودتر از همه آمدهبود. مرد تكیه داده بود به دیوار و آسمان را نگاه میكرد:
یا امام حسین، غلام یا كنیز خودت را نجات بده . نگذار این زن این همه درد بكشد .
با خود میگفت و چشمه اشكاش میجوشید. نمیدانست چه وقت است . ناگهان صدای صلوات شنید. دلش لرزید. منتظر بود تا خبر خوشی بشنود. انتظارش طولانی نشد. مامای محلی در كنار چند زن دیگر بیرون آمد. لبخندشان مثل هوایی ابرآلود بود. مرد نمیدانست كدام را باور كند.
بچه بدنیا آمد. پسر است.
غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) در روز 25 ماه اسفند سال 1334 شمسی در خانوادهای دوستدار اهلبیت (ع)چشم به جهان گشود. دوره دبستان را در مدرسه مترجمالدوله در خیابان آیتالله سعیدی گذراند. دوران متوسطه در دبیرستان مروی به پایان رساند . از كلاس سوم دبیرستان شروع به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی كرد در سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. در این زمان ،در كنار تحقیقات و مطالعات منظمی كه در زمینه موضوعات اسلامی داشت، دركلاسها و مسجد دانشكده برای دانشجویان درباره اصول عقاید اسلامی صحبت كرد این كار او موجب كینه و بغض مسئولین دانشكده شد و سرانجام او را اخراج كردند.
از زمان پیروزی انقلاب تا خرداد 58 به طور پراكنده در كمیتههای انقلاب اسلامی و نهادهای دیگر فعالیت كرد.
در سال 58 دركنكور شركت كرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد.
اوایل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول بكار شد. با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی به طور فعال همكاری خود را با این روزنامه در زمینه خبرنگاری آغاز كرد. در جویان واقعه طبس جزو اولین خبرنگارهایی بود كه خود را به آنجا رساند و گزارشهایی از این واقعه تهیه كرد .
با آغاز جنگ تحمیلی و احساس تكلیف دفاع از اسلام و میهن اسلام ، در روز 1/7/57 عازم جبهه جنوب شد. در همان سالهای اول جنگ تصمیم به ازدواج گرفت . ثمره این ازدواج دختری به نام نرگس خاتون است .
درعملیات طریقالقدس ، در مقام معاون فرماندهی عملیات نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت . در عملیات فتح المبین و بیت المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسدارن بود. پس از عملیات رمضان ، به فرماندهی قرارگاه كربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم ،
جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد و تا زمان شهادت یعنی روز 9/11/1361 در همین سمت باقی ماند.
-:-منبع:نرم افزارسرداران عشق(به نقل ازکتاب مسافر)-محصول موسسه ی فرهنگی هنری شهیدآوینی-:-
فایل صوتی پیوست شده بیسیم بین شهید باقری وشهید زین الدینه
نوشته زير از كتاب سلام بر ابراهيم، كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي است:
چرا ابراهيم هادي؟
تابستان سال1386 بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي داشتم. تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند و من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب وقتي به اطراف خود نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته است!درست مثل اينكه مسجد، جزيره اي در ميان دريا باشد!
امام جماعت كه پيرمردي نوراني با عمامه اي سفيد بود از جا برخاست و رو به سمت جمعيت ايستاد و شروع به صحبت كرد. از شخصي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را مي شناسي؟
جواب داد: آ شيخ محمد حسين زاهد، استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي هستن.
و من كه قبلا از عظمت روحي و بزرگواري شيخ زاهد شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش مي كردم. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
"دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق مي دانند و ... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اينها هستند".
و بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت، از جاي خود نيم خيز شدم تاخوب بتوانم نگاه كنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان مي داد كه بلوز قهوه اي بر تنش بود. خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را مي شناختم. من چهره او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است.
ابراهيم،ابراهيم هادي
سخنانش براي من بسار عجيب بود، شيخ حسين زاهد استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده اند چنين سخي مي گويد!؟ در همين حال با خودم گفتم: شيخ زاهد كه...!؟ او كه سالها قبل از دنيا رفته!
هيجان زده از خواب پريدم. ساعت 3بامداد روز بيستم مرداد86مطابق با بيست و هفت رجب و مبعث حضرت رسول اكرم صلي الله و عليه و آله و سلم بود.
اين خواب رؤياي صادقه اي بود كه لرزه بر اندامم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را ديده و شنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نمي آمد.در ذهن خاطراتي را كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم... بايد بهتر وكامل تر از قبل ابراهيم را بشناسم. شايد اينرسالتي است كه حضرت حق براي شناخته شدن بندگان مخصلش بر عهده مانهاده است.
جهش معنوي
در زندگي بسياري از بزرگان ترك گناهي بزرگ ديده مي شود كه باعث رشد سريع معنوي آنان گرديده است. اين كنترل نفس بيشتر در شهوات بوده و حتي در مورد داستان حضرت يوسف (ع) خداوند مي فرمايند:
"هركس تقوا پيشه كند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نمايد.
خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع كند" كه نشان مي دهد اين يك قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف (ع) ندارد.
در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب،ابراهيم با همان چهره و قامت جذاب در حالي كه كت و شلوار زيبائي مي پوشيد به محل كارش در شمال شهر مي آمد. يك روز متوجه شدم ابراهيم خيلي گرفته وناراحت است وكمتر حرف مي زند،باتعجب به سمتش رفتم وگفتم :داش ابرام چيزي شده؟ گفت: نه چيز مهمي نيست، گفتم :اگر چيزي هست بگو ،شايد بتونم كمكت كنم.
كمي سكوت كرد وگفت:چند وقته يه دختر بدحجاب تو اين محله به من گير داده و گفته: تا تو رو به دست نيارم ولت نمي كنم.
كمي سكوت كردم و بعد يكدفعه خنده ام گرفت، ابراهيم با تعجب سرش را بلند كرد و پرسيد :
خنده داره ؟ گفتم: داش برام با اين تيپ وقيافه اي كه تو داري ،اين اتفاق خيلي عجيب نيست!
گفت:يعني چه؟يعني به خاطر تيپ وقيافه ام اين حرف رو زده. گفتم :شك نكن.
روز بعد ديدم ابراهيم با موهاي تراشيده و بدون كت وشلوار وبا پيراهن بلند به محل كار اومد،فرداي آنروز با چهره اي ژوليده تر وحتي با شلوار كردي ودمپايي به محل كار آمد واين ار را مدتي ادامه داد تا آنكه از آن وسوسه شيطاني رها شد.
برخورد صحيح
بندگان(خاص خداوند)رحمان كساني هستند كه با آرامش و بي تكبر بر زمين را ه مي روند و هنگامي كه جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشايست بگويند )به آنها سلام مي گويند.(فرقان آيه 63)
از ديگر رفتارهاي جالب ابراهيم اين بود كه مي گفت:در زندگي آدمي موفق تره كه در برابر عصبانيت ديگران صبور باشه و كار بي منطق انجام نده.
و اين يكي از رمزهاي موفقيت او در برخوردهايش بود.
پائيز سال 61بود،با موتور به همراه ابرهيم از خيابان17شهريور عبور مي كرديم،ناگهان يك موتورسوار ديگه با سرعت از داخل كوچه وارد خيابان شدو پيچيد جلوي ما،ابراهيم شديد ترمز كرد.جوان موتورسوار كه قيافه و ظاهر درستي هم نداشت داد زد:"هو !چيكار مي كني ؟!بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما رو نگاه كرد. همه مي دونستن كه او مقصر است.
من هم دوست داشتم ابراهيم با آن بدن قوي پائين بياد و جوابش رو بده.ولي ابرهيم با لبخندي كه روي لب داشت در جواب عمل بد او گفت:
"سلام خسته نباشين"
موتور سوار عصباني يكدفعه جا خورد .انگار توقع چنين برخوردي رو نداشت ،كمي مكث كرد و گفت:
"سلام،معذرت مي خوام، شرمنده"بعد هم حركت كرد و رفت.
ما هم به راهمان ادامه داديم.ابراهيم در بين راه شروع به صحبت كرد و سؤالاتي كه در ذهنم ايجاد شده بود رو جواب داد:
"ديدي چه اتفاقي افتاد. با يه سلام آتيش طرف خوابيد و تازهمعذرت خواهي هم كرد. حالا اگه مي خواستم من هم داد بزنم و دعوا راه بندازم،جز اينكه اعصاب مو اخلاقم رو به هم بريزم هيچ كار ديگه اي نمي كردم."
رضاي خدا
از ويژگي هاي ابراهيم اين بود كه معمولا كسي از كارهايش مطلع نمي شد. بجز كساني كه همراهش بودند و خودشان كارهايشان را مشاهده مي كردند .اما خود ابراهيم جز در موارد ضرورت از كارهايش حرفي نمي زد و هميشه اين نكته را اشاره مي كرد كه: "اگر كار براي رضاي خداست،گفتن نداره " و يا "مشكل كارهاي ما اينه كه براي رضاي همه كار مي كنيم؛به جز خدا"(غررالحكم ص538)
نزديك صبح جمعه بود. ابراهيم با لباسهاي خون آلود به خانه آمد. خيلي آهسته لباس هاش رو عوض كرد و بعد از خواندن منماز صبح به من گفت:
"عباس ،كسي مزاحم من نشه ،بعد رفت طبقه بالا و خوابيد".
نزديك ظهر بود كه شخصي شروع به در زدن كرد و بدون وقفه در مي زد. مادر ما رفت دم در ،زن همسايه بود ،بعد از سلام با عصبانيت گفت:اين ابراهيم شما مگه همسن پسر منه،كه اونو با موتور برده بيرون،بعد هم تصادف كردن و پاش رو شكسته.
بعد ادامه داد:ببين خانم،من پسرم رو بردم بهترين دبيرستان و نمي خوام ديگه با آدمائي مثل پسر شما رفت و آمد بكنه!
مادر ما كه خيلي ناراحت شده و از همه جا بي خبر بود معذرت خواهي كرد و گفت:من نمي دونم شما چي مي گي ولي چشم ،به ابراهيم مي گم ،شما ببخشيدو...
من كه داشتم حرف هاي اونها رو گوش مي كردم دويدم طبقه بالا،ابراهيم رو از خواب بيدار كردم و گفتم :داداش چي كار كردي؟
ابراهيم پرسيد:مگه ،چي شده؟
پرسيدم : تصادف كردين؟
يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد:تصادف؟! چي مي گي؟
گفتم:مگه نشنيدي ،مامان ممد اومده بود دم در داد و بيداد مي كرد.
ابراهيم كمي فكر كرد و گفت:خب ،خدا رو شكر،چيز مهمي نيست.
عصربود كه مادر و پدر محمد با دسته گل و يه جعبه شيريني اومدن ديدن ابراهيم زن همسايه مرتب عذرخواهي مي كرد.مادر ما هم با تعجب گفت:
حاج خانم نه به حرفاي صبح شما،نه به كار حالاي شما!اون خانم هم مرتب مي گفت: بخدا از خجالت نمي دونم چي بگم،محمد همه چي رو براي ما تعريف كرد.
اون گفت:اگه آقا ابراهيم نمي رسيد،معلوم نبود چي به سرش مي اومده.بچه هاي محل هم براي اينكه ما ناراحت نشيم گفته بودن كه ابراهيم و محمد با هم بودن و تصادف كردن.حاج خانم،من از اينكه خيلي زود قضاوت كردم خيلي ناراحتم،تو رو خدا من رو ببخشيد،به پدر محمد هم گفتم خيلي زشته كه آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شده و هنوز پاي ايشون خوب نشده و ما و ما به ملاقاتشون نرفتيم براي همين مزاحمتون شديم.
مادر پرسيد من نمي فهمم مگه برا محمد شما چه اتفاقي افتاده بوده؟و آن خانم ادامه داد:
نيمه هاي شب جمعه بچه ها ي بسيج مسجد،مشغول ايست و بازرسي بودن،محمد وسط خيابون همراه بچه هاي ديگه بود كه يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه،گلوله از اسلحه اش خارج مي شه و به پاي خودش اصابت مي كنه.
او با پاي مجروح وسط خيابون افتاده بوده و خون زيادي از پاش مي رفته كه آقا ابراهيم با موتور از راه مي رسن. سريع به سراغ محمد رفته و با كمك يكي ديگه از رفقاش پاي محمد رو بسته و اون رو به بيمارستان مي رسونن.
صحبت زن همسايه كه تمام شد برگشتم و ابراهيم رو نگاه كردم.با آرامش خاصي كنار اتاق نشسته بود.انگار مي دانست كسي كه براي رضاي خدا كاري را انجام داده،نبايد به حرف هاي مردم توجهي داشته باشد.
فایل صوتی این مطلب اینجا
[="Blue"]
حضرت آیتالله خامنهای در بخشی از سخنان خود در دیدار با اساتید بسیجی دانشگاهها با با ذكر خاطراتی از شهید دكتر مصطفی چمران، این شهید را انسانی مؤمن، مجاهد، شجاع، بصیر، دانشمند، منصف، هنرمند، با صفا، اهل مناجات، دارای روحیه ای لطیف و بی اعتنا به نان، نام و مقام دنیا توصیف كردند که متن انرا در اینجا میتوان شنید:
اولاً اين شهيد يك دانشمند بود؛ يك فرد برجسته و بسيار خوشاستعداد بود. خود ايشان براى من تعريف ميكرد كه در آن دانشگاهى كه در كشور ايالات متحدهى آمريكا مشغول درسهاى سطوح عالى بوده - آنطور كه به ذهنم هست ايشان يكى از دو نفرِ برترينِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب ميشده - تعريف ميكرد برخورد اساتيد را با خودش و پيشرفتش در كارهاى علمى را. يك دانشمند تمامعيار بود. آن وقت سطح ايمان عاشقانهى اين دانشمند آنچنان بود كه نام و نان و مقام و عنوان و آيندهى دنيائىِ به ظاهر عاقلانه را رها كرد و رفت در كنار جناب امام موساى صدر در لبنان و مشغول فعاليتهاى جهادى شد؛ آن هم در برههاى كه لبنان يكى از تلخترين و خطرناكترين دورانهاى حيات خودش را ميگذرانيد. ما اينجا در سال 57 مىشنيديم خبرهاى لبنان را. خيابانهاى بيروت سنگربندى شده بود، تحريك صهيونيستها بود، يك عده هم از داخل لبنان كمك ميكردند، يك وضعيت عجيب و گريهآورى در آنجا حاكم بود، و صحنه هم بسيار شلوغ و مخلوط بود.
ماجرای آشنائى رهبر انقلاب با شهید چمران
همان وقت يك نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسيد كه اين اولين رابطه و واسطهى آشنائى ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانى در اين نوار بود كه توضيح داده بود صحنهى لبنان را كه لبنان چه خبر است. براى ما خيلى جالب بود؛ با بينش روشن، نگاه سياسىِ كاملاً شفاف و فهم عرصه - كه توى آن صحنهى شلوغ چه خبر است، كى با كى طرف است، كىها انگيزه دارند كه اين كشتار درونى در بيروت ادامه داشته باشد - اينها را در ظرف دو ساعت در يك نوارى ايشان پر كرده بود و فرستاده بود، كه دست ما هم رسيد. رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد كه نگاه سياسى و فهم سياسى و آن چراغ مهشكنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل يك مه غليظ، فضا را نامشخص ميكند؛ چراغ مهشكن لازم است كه همان بصيرت است. آنجا جنگيد؛ بعد كه انقلاب پيروز شد، خودش را رساند اينجا.
از اول انقلاب هم در عرصههاى حساس حضور داشت. رفت كردستان و در جنگهايى كه در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزير دفاع شد؛ بعد كه جنگ شروع شد، وزارت و بقيهى مناصب دولتى و مقامات را كنار گذاشت و آمد اهواز، جنگيد و ايستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسيد. يعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنيا ارزش نداشت، جلوههاى زندگى ارزش نداشت.
چمران یك عكاس درجهى يك بود
اينجور هم نبود كه يك آدم خشكى باشد كه لذات زندگى را نفهمد؛ بعكس، بسيار لطيف بود، خوشذوق بود، عكاس درجهى يك بود - خودش به من ميگفت من هزارها عكس گرفتهام، اما خودم توى اين عكسها نيستم؛ چون هميشه من عكاس بودهام - هنرمند بود. دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شايد در هيچ مسلك توحيدى و سلوك عملى هم پيش كسى آموزش نديده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا.
محاصره پاوه چگونه شكسته شد؟
انسان باانصافى بود. لابد قضيهى پاوه را شماها ميدانيد كه در پاوه بر روى بلندىها، بعد از چند روز جنگيدن، مرحوم چمران با چند نفرِ معدودِ همراهش، محاصره شده بودند؛ ضد انقلاب اينها را از اطراف محاصره كرده بود و نزديك بود به اينها برسند كه امام اينجا از قضيه مطلع شدند، و يك پيام راديوئى از امام پخش شد كه همه بروند طرف پاوه؛ دوى بعدازظهر اين پيام پخش شد؛ ساعت چهار بعدازظهر من توى اين خيابانهاى تهران شاهد بودم كه همين طور كاميون و وانت و اينها بودند كه از مردم عادى و نظامى و غير نظامى از تهران و همين طور از همهى شهرستانهاى ديگر، راه افتادند بروند طرف پاوه. بعد از قضيهى پاوه كه مرحوم شهيد چمران آمده بود تهران، توى جلسهاى كه ما بوديم به نخستوزيرِ وقت گزارش ميداد كه بين اينها هم از قديم يك رابطهى عاطفىاى وجود داشت. مرحوم چمران توى آن جلسه اينجورى گفت: وقتى ساعت دو پيام امام پخش شد، به مجرد پخش پيام امام و قبل از آنى كه هنوز هيچ خبرى از حركت مردم به آنجا برسد، ما احساس كرديم كه كأنه محاصره باز شد. ميگفت: حضور امام و تصميم امام و پيام امام آنقدر مؤثر بود كه به صورت برقآسا و به مجرد اينكه پيام امام رسيد، كأنه براى ما همهى آن فشارها به پايان رسيد؛ ضد انقلاب روحيهى خودش را از دست داد و ما نشاط پيدا كرديم و حمله كرديم و حلقهى محاصره را شكستيم و توانستيم بياييم بيرون. آنجا نخستوزير وقت خشمگين شد و به مرحوم چمران توپيد كه ما اين همه كار كرديم، اين همه تلاش كرديم، تو چرا همهى اين را به امام مستند ميكنى؟! يعنى هيچ ملاحظه نميكرد؛ منصف بود. بااينكه ميدانست كه اين حرف گلهمندى ايجاد خواهد كرد، اما گفت.
خاطرهی اعزام به اهواز
حضور براى او يك امر دائمى بود. ما از اينجا با هم رفتيم اهواز؛ اولِ رفتن ما به جبهه، به اتفاق رفتيم. توى تاريكى شب وارد اهواز شديم. همه جا خاموش بود. دشمن در حدود يازده دوازده كيلومترى شهر اهواز مستقر بود. ايشان شصت هفتاد نفر هم همراه داشت كه با خودش از تهران جمع كرده بود و آورده بود؛ اما من تنها بودم؛ همه با يك هواپيماى سى - 130 رفته بوديم آنجا. به مجردى كه رسيديم و يك گزارش نظامى كوتاهى به ما دادند، ايشان گفت كه همه آماده بشويد، لباس بپوشيد تا برويم جبهه. ساعت شايد حدود نه و ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، براى كسانى كه همراه ايشان بودند و لباس نظامى نداشتند، لباس سربازى آوردند و همان جا كوت كردند؛ همه پوشيدند و رفتند. البته من به ايشان گفتم كه من هم ميشود بيايم؟ چون فكر نميكردم بتوانم توى عرصهى نبرد نظامى شركت كنم. ايشان تشويق كرد و گفت بله، بله، شما هم ميشود بيائيد. كه من هم همان جا لباسم را كندم و يك لباس نظامى پوشيدم و - البته كلاشينكف داشتم كه برداشتم - و با اينها رفتيم.
يعنى از همان ساعت اول شروع كرد؛ هيچ نميگذاشت وقت فوت بشود. ببينيد، حضور اين است. يكى از خصوصيات خصلت بسيجى و جريان بسيجى، حضور است؛ غايب نبودن در آنجايى كه بايد در آنجا حاضر باشيم. اين يكى از اوّلىترين خصوصيات بسيجى است.
در عين لطافت، شجاع و بیرودربایستی بود
در روز فتح سوسنگرد - چون ميدانيد سوسنگرد اشغال شده بود؛ بار اول فتح شد، دوباره اشغال شد؛ باز دفعهى دوم حركت شد و فتح شد - تلاش زيادى شد براى اينكه نيروهاى ما - نيروهاى ارتش، كه آن وقت در اختيار بعضى ديگر بودند - بيايند و اين حمله را سازماندهى كنند و قبول كنند كه وارد اين حمله بشوند. شبى كه قرار بود فرداى آن، اين حمله از اهواز به سمت سوسنگرد انجام بگيرد، ساعت حدود يك بعد از نصف شب بود كه خبر آوردند يكى از يگانهائى كه قرار بوده توى اين حمله سهيم باشد را خارج كردهاند. خب، اين معنايش اين بود كه حمله يا انجام نگيرد يا بكلى ناموفق بشود. بنده يك يادداشتى نوشتم به فرماندهى لشكرى كه در اهواز بود و مرحوم چمران هم زيرش نوشت - كه اخيراً همان فرماندهى محترم آمده بودند و عين آن نوشتهى ما را قاب كرده بودند و دادند به من؛ يادگار قريب سى ساله؛ الان آن كاغذ در اختيار ماست - و تا ساعت يك و خردهاى بعد از نصف شب ما با هم بوديم و تلاش ميشد كه اين حمله، فردا حتماً انجام بگيرد. بعد من رفتم خوابيدم و از هم جدا شديم.
صبح زود ما پا شديم. نيروهاى نظامى - نيروهاى ارتش - كه حركت كردند، ما هم با چند نفرى كه همراه من بودند، دنبال اينها حركت كرديم. وقتى به منطقه رسيديم، من پرسيدم چمران كجاست؟ گفتند: چمران صبح زود آمده و جلو است. يعنى قبل از آنى كه نيروهاى نظامىِ منظم و مدون - كه برنامه ريخته شده بود كه اينها در كجا قرار بگيرند و آرايش نظامىشان چگونه باشد - حركت بكنند و راه بيفتند، چمران جلوتر حركت كرده بود و با مجموعهى خودش چندين كيلومتر جلو رفته بودند. بعد هم الحمدللَّه اين كار بزرگ انجام گرفت، و چمران هم مجروح شد. خدا اين شهيد عزيز را رحمت كند. اينجورى بود چمران. دنيا و مقام برايش مهم نبود؛ نان و نام برايش مهم نبود؛ به نام كى تمام بشود، برايش اهميتى نداشت. باانصاف بود، بىرودربايستى بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عين لطافت و رقت و نازكمزاجى شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ يك سرباز سختكوش بود.
تعلیم شلیك آر.پی.جی توسط دانشمند فيزيك پلاسما!
من خودم ميديدم شليك آر.پى.جى را كه نيروهاى ما بلد نبودند، به آنها تعليم ميداد؛ چون آر.پى.جى جزو سلاحهاى سازمانى ما نبود؛ نه داشتيم، نه بلد بوديم. او در لبنان ياد گرفته بود و به همان لهجهى عربى آر.بى.جى هم ميگفت؛ ماها ميگفتيم آر.پى.جى، او ميگفت آر.بى.جى. او از آنجا بلد بود؛ يك مقدار هم از يك راههائى گير آورده بود؛ تعليم ميداد كه اينجورى آر.پى.جى را بايستى شليك كنيد. يعنى در ميدان عمليات و در ميدان عمل يك مرد عملى به طور كامل. حالا ببينيد دانشمند فيزيك پلاسماىِ در درجهى عالى، در كنار شخصيت يك گروهبانِ تعليم دهندهى عمليات نظامى، آن هم با آن احساسات رقيق، آن هم با آن ايمان قوى و با آن سرسختى، چه تركيبى ميشود. دانشمند بسيجى اين است؛ استاد بسيجى يك چنين نمونهاى است. اين نمونهى كاملش است كه ما از نزديك مشاهده كرديم. در وجود يك چنين آدمى، ديگر تضاد بين سنت و مدرنيته حرف مفت است؛ تضاد بين ايمان و علم خندهآور است. اين تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغين - كه به عنوان نظريه مطرح ميشود و عدهاى براى اينكه امتداد عملى آن برايشان مهم است دنبال ميكنند - اينها ديگر در وجود يك همچنين آدمى بىمعنا است. هم علم هست، هم ايمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل. اينكه گفتند:
[="Magenta"]با عقل آب عشق به يك جو نمیرود
بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم[/]
نه، او آب و آتش را با هم داشت. آن عقل معنوىِ ايمانى، با عشق هيچ منافاتى ندارد؛ بلكه خود پشتيبان آن عشق مقدس و پاكيزه است.
خب، حالا توقعى كه ما داريم و اين توقع، توقع زيادى هم نيست، يعنى آن زمينهاى كه انسان مشاهده ميكند - اين روحيه هاى پرنشاط شما، اين دلهاى پاك و صاف، اين ذهنهاى روشن، اين جوّال بودن فكرهاى شما كه انسان در عرصههاى مختلف از نزديك شاهد است - اين اميد را و اين توقع را به انسان ميبخشد، اين است كه فرآوردهى دانشگاه جمهورى اسلامى - نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده - چمرانها باشند؛ نه اينكه چمرانها يك استثنا باشند. اين اميد، اميد بىجائى نيست.[/]