باشه بي معرفت !
ارسال شده توسط عاشق در یکشنبه, ۱۳۸۹/۰۴/۱۳ - ۲۲:۲۲انجمن:
عصر روز دفن ايشان ، كنار مزارشان نشسته بودم كه جواني گريه كنان در كنارم نشست حال حرف زدن نداشتم اما حرفهايش را شنيدم ، گفت:
من آقاي بهجت را نمي شناختم ، 8 ماه قبل مرا آوردند قم و به مسجد ايشان رفتيم ، پايين جا نبود ، بهمين خاطر بالا رفتم و جلوي نرده ها نشستم ايشان آمد و به همه نگاه كرد و دعا خواند .
من [با خودم] گفتم "باشه بي معرفت" (عبارت اوست) يك نگاه هم به من نكردي !
بلافاصله ايشان سرشان را بلند نموده و به من نگاهي كردند كه تا عمق وجودم را سوزاند، از آن لحظه به بعد چنان سوختم و متحول شدم كه وقتي از قم مي رفتم ، لحظه شماري مي كردم تا هفته بعد بيايد و من بيايم و ايشان را ببينم اما حالا ...
منبع : كتاب حضرت آقا ص 51
برچسب: