دفاع مقدس

خاطراتی از ♥شهید همــــت♥ می‌گفت سعی کنید شهید شوید ...

خاطره ۱
هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت‌: "من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت‌:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمی‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد‌. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌.
خاطره ۲
سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران‌، كاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه می‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌.
خاطره ۳
محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد‌. ماه مبارك رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانیكه روزه می‌گیرند می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌. سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد‌. خبر رسید كه سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند‌. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش می‌داد‌.

فایل صوتی / دفاع مقدس در فضای سایبری !

انجمن: 

ایران‌صدا: در پیش از سه دهه گذشته از انقلاب، ما همواره درگیر جنگ بوده‌ایم. اینکه دفاع مقدس برای ما نهاد پاسداشت ارزش‌هاست، به این معنی است که این دوران می‌تواند الگویی برای تقابل فعلی با نظام سلطه باشد.
در برنامه تحلیل سیاسی امروز به بررسی مقایسه‌ای دوران مقدس و جنگ نرم رسانه‌ای غرب علیه جمهوری اسلامی ایران می‌پردازیم.
در این با " دکتر جواد خواجه‌پور کارشناس مسائل سیاسی " گفت‌وگو می‌کنیم.

کارشناس/مهمان: دکتر جواد خواجه پور,
دوران دفاع مقدس بی‌شک در زمره پرافتخارترین دوران تاریخی کشور است.

دفاع مقدسی که حتی یک وجب از خاک ما را نیز به بیگانگان نسپرد، تجربه‌ای متعالی که در 200 سال گذشته در این سرزمین اتفاق نیفتاده است.

فرهنگ و ارزش های دفاع مقدس از سه دهه پیش و در مقطعی کاملاً ویژه و استثنایی با زهنمودهای امام خمینی(ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران در جامعه ما شکل گرفت و بنیان نهاده شد.

این فرهنگ تا به امروز موجب ترویج و رشد فضایل اخلاقی در جامعه اسلامی به‌ویژه در میان نوجوانان و جوانان شده است.

فضای معنوی و الهی که در آن زمان بر مناطق عملیاتی حاکم بود، جبهه‌ها و مناطق عملیاتی را به دانشگاه‌های بزرگ فرهنگی و اخلاقی تبدیل کرد، به گونه‌ای که نوجوانان و جوانانی که به جبهه می‌رفتند، آنچنان مجذوب فضای حاکم بر جبهه ها می‌شدند که حتی در زمانی کوتاه که به مرخصی و به نزد خانواده‌هایشان می‌آمدند ‌تاب ماندن نداشتند و دوباره به جبهه عزیمت می‌کردند و آن گونه شد که شخصیت بسیاری از آنان در جبهه شکل گرفت.

اکنون بیش از20 سال از آن دوران به یادماندنی می‌گذرد و با گذشت زمان برخی از آن فرهنگ و ارزش‌ها در جامعه ما کم‌رنگ شده است و دشمنان کینه‌توز اسلام، نظام و انقلاب اسلامی نیز از این غفلت استفاده کرده و با در پیش گرفتن تهاجمی خاموش اما بسیار گسترده و پیچیده‌تر از جنگ تحمیلی هشت‌ساله، تمام تلاش خود را برای نابودی پایه‌های اعتقادی و تغییر فرهنگ نوجوانان و جوانان ما در قالب جنگ نرم، به کار گرفته‌اند.

این در حالی است که بسیاری از کارشناسان مسائل اجتماعی و کسانی که روزگارانی را در جبهه‌های نبرد تلاش کردند، براین باورند که ترویج و توسل به فرهنگ دفاع مقدس مناسب‌ترین نسخه برای مقابله با شبیخون فرهنگی و جنگ نرمی است که دشمن علیه مردم و به‌ویژه نوجوانان و جوانان ما آغاز کرده‌است.

از این رو، ترویج فرهنگ و ارزش‌های دوران دفاع مقدس در زمان حاضر برای مقابله با تهاجم نرم‌افزاری، شبیخون و ناتوی فرهنگی می‌تواند بسیار موثر و کارساز باشد.

شما را به شنیدن این برنامه دعوت می‌کنیم.



با کیفیت 64kbIMAGE(http://www.iranseda.ir/images/content/play.jpg)


با کیفیت 32kbIMAGE(http://www.iranseda.ir/images/content/play.jpg)


با کیفیت 16kbIMAGE(http://www.iranseda.ir/images/content/play.jpg)

‿︵‿✿‿︵‿ســفره شـب یـــلدا‿︵‿✿‿︵‿

IMAGE(http://emtedad.ir/uploads/910929-JD_5468.jpg)





شب یلدا در سنگر شش متری در فاصله 100 متری عراقی‌ها
سال 65 و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه 160 بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت 6 متر و در فاصله کمتر از 100 متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقی‌ها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود.
در آن شب 15 نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفره‌ای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمی‌شود و شب خاطره‌انگیزی شد.
در آن شب توسط یکی از بچه‌های اهواز، هندوانه‌ای تهیه شد، من نیز تخمه و پسته‌ای که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کردم، را توی سفره گذاشتم و بچه‌های شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچه‌های طارم زنجان هم زیتون بود.

گمنام زمین، آشنای آسمان ܓ✿ تشییع نمادین شهید گمنام ویژه اعضاء اسک دین‿︵✿‿︵‿

انجمن: 


کلبه فیروزه ای و یاد شهدای گمنام
این تنها تکه ای از پیکر توست که اکنون با عظمتی به وسعت سیل خروشان اشک هایمان بازگشته است
و همچون موجی با شکوه بر تلاطم دستانمان پیش میرد!
تو ستاره ی درخشانی هستی که فروغ روشنایی بخشت از پس پرده گمنامیت ، شعله بخش تاریکی وجودمان است!
خورشید عشقت چه گرم و سوزان بود که هنوز هم ندای غریبی از پیکرت به گوش می رسد و پژواک این ندا سکوت حنجره ها را میشکافد و فریاد بر می آورد : لبیک یا اماما !

[b]content[/b]

دانلود صوت

خاطراتی از طلبه شهید مصطفی ردانی پور (رضای خدا)

1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.


3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.


4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.


5- روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.


6- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.


7- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»


8- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.


9- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»


10- معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.


خاطراتی از شهید مهندس مهدی باکری// میتونستی با اتوبوس هم بری؟

1- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به م نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می رد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری.»

2- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به م گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .» گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیل وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.

3- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود. به م گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلی شیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرونشهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست.

4- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستادبرویم یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.

5- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم . مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

6- بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم . همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما رفتیم؛همگی . توی راه رو به م فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

7- خواهرش به ش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

8- از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایمفرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس به ش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»

9- روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد ، گفتم « اینم آقا داماد . کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

10- هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم به م گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.

خاطراتی از شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی) ¸ღ¸ღ¸قوه ی محرکه خون شهیده¸ღ¸ღ¸

1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.

2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.

3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.

4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.

5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.

6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانهو زندگی آمد . آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامانزرد شدهبود .

7- خیلی مواظب برادر کوچکش ،احمد ،بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل میکردند. همیشهمی گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده . احمدباید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درسوکاراش باشه.»

8- سرباز که بود، دوماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود کهدوماه پیش یک شب نمازشقضا شدهبود.

9- مامان وباباش دلشان می خواستپشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید.

10- بیست ودوی بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریختهبود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع وجورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه هارا که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.

کشف پیکر نخستین خلبان شهید دفاع مقدس بعد از 32 سال

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

کشف پیکر نخستین خلبان شهید دفاع مقدس بعد از 32 سال
خبرگزاری فارس: پیکر سرلشکر «محمد صالحی» نخستین خلبان شهید دفاع مقدس بعد از 32 سال انتظار همسر و تنها فرزندش کشف شد و به همراه شهدای تازه تفحص شده به میهن اسلامی باز می‌گردد.

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//514/1_13910702000084_PhotoA.jpg)




به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، نخستین خلبان شهید برون مرزی نیروی هوایی ارتش امیر سرلشکر شهید «محمد صالحی» به سال 1328 در تهران متولد شد؛ 4 برادر و یک خواهر بودند و محمد آخرین فرزند خانواده است.

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//514/medium/1_13910626000368_PhotoL.jpg)

او یک بار در دوران کودکی مریض می‌شود و مادرش نذر می‌کند که اگر شفا گرفت، اسم دیگر او را «عباس» صدا بزند و بعد از شفای او، همین کار را انجام می‌دهد.
به گفته خانواده‌اش، «محمد» خیلی باهوش بوده و در سال 1346 در رشته پزشکی پذیرفته می‌شود اما به دلیل علاقه‌ای که به پرواز داشت، به نیروی هوایی ارتش رفت؛ او دوره آموزش اولیه را در ایران سپری کرده و برای تکمیل دوره تخصصی پرواز به آمریکا اعزام شد.


IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//514/medium/1_13910626000371_PhotoL.jpg)



وی در سال 1354 با «ناهید حسن‌علی» ازدواج کرد و تنها فرزندش به نام «پانته‌آ» در سال 1356 به دنیا آمد؛ وقتی که حضرت امام(ره) در بهمن 1357 وارد ایران شدند، محمد جزو نخستین افراد نظامی‌ بود که به دیدار ایشان رفت؛ وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه هوایی شهید نوژه و به ویژه افشای جریان کودتای نقاب که همان ابتدای انقلاب در پایگاه هوایی همدان (شهید نوژه) طراحی شد، نقش مهمی ایفا کرد.

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//514/medium/1_13910626000373_PhotoL.jpg)

همسر این شهید می‌گوید: «ظهر روز 31 شهریور 59 بود؛ همسرم به خانه آمده بود تا غذا بخوریم؛ با توجه به حمله هواپیماهای بعث عراق، صدای انفجار در فضا پیچید. محمد به سرعت آماده شد تا برود؛ متوجه شدم که برای چه می‌رود؛ در منزل را بستم؛ به او التماس کردم؛ به پاهایش افتادم که نرود؛ اما محمد گفت: من برای دفاع از مملکتم آموزش دیدم؛ الآن زمانی هست که من باید بروم برای دفاع از مملکت؛ نابود کردن بعثی‌ها برای ما فقط 10 دقیقه زمان می‌برد؛ او رفت و 32 سال از او بی‌خبر هستیم».

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//514/medium/1_13910612000183_PhotoL_V.jpg)

سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح در گفت‌وگوی اختصاصی با خبرنگار فارس اظهار داشت: برنامه استقبال از شهیدان تازه تفحص شده در مرز شلمچه با حضور خانواده‌های معظم این شهدا،‌ پیشکسوتان و همرزمان آنان از نیروی هوایی برگزار خواهد شد.
وی افزود: پیکرهای مطهر شهدای خلبان پس از مراسم استقبال از طریق هواپیما به مشهد مقدس منتقل می‌شود تا پس از طواف در حرم مطهر، زینت‌بخش مراسم دعای عرفه زائرین و مجاورین حرم مطهر حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام باشند.
باقرزاده زمان تشییع پیکر این خلبانان شهید را صبح روز شنبه ششم آبان‌ماه از مقابل ستاد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران واقع در خیابان پیروزی تهران به سوی حرم مطهر امام خمینی رحمة الله علیه و بهشت زهرا سلام الله علیها اعلام کرد.



●●•ابزارهای وبلاگ نویسی متناسب با دفاع مقدس●●•

انجمن: 

IMAGE(http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/amaliat/pish-namayesh/4.jpg)IMAGE(http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/amaliat/pish-namayesh/6.jpg)IMAGE(http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/amaliat/pish-namayesh/3.jpg)



كد کارنامه عملياتها:
برای اولین بار توسط کد زیر می توانید خلاصه گزارشی از عملیاتهای هشت سال دفاع مقدس را به شکلی بدیع ، آسان و شکیل به بازدیدکنندگان سایت یا وبلاگ خود عرضه نمایید.
بدین منظور کافی است ابتدا اطلاعات آماری مورد نیاز خود را انتخاب کرده و پس از تعیین شکل ظاهری ، کد نهایی را در قالب خود قرار دهید . شایان ذکر است این سرویس بی نظیر شامل کارنامه بیش از 90 عملیات مهم و اثرگذار در هشت سال دفاع مقدس می باشد.

جهت مشاهده کد کارنامه عملیات ها کلیک کنید

··▪▪••●●✿ ویژه نامه کلیه موضوعات انجمن صوت و نوای مذهبی ✿●●••▪▪··

[FONT=tahoma][SIZE=112][COLOR=#000000][SIZE=112][COLOR=#000000][CENTER]IMAGE(http://www.eteghadat.com/Files/user1/besm/b_183.png)

··▪▪••●●
ویژه نامه کلیه موضوعات انجمن صوت و نوای مذهبی ●●••▪▪··


IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//3889/1_1341859084.gif)IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//3889/1_1341859084.gif)
IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_tavajoh.gif) لطفا با شرکت در نظرسنجی بالای تاپیک، ما را در بهبود بخش مورد علاقه و استفاده ی خود یاری بفرمایید.

تاپیکی که پیش روی شماست شامل فهرست کاملی از موضوعات صوتی انجمن گفتگوی دینی میباشد.

که هر موضوع، صوت های بسیاری را شامل میشود.

دریافت صوت ها حتی برای کاربران میهمان امکان پذیر بوده و نیازی به عضویت نمیباشد.

سعی ما بر این است که هر صوت، حداقل با دو کیفیت در اختیار کاربران قرار داده شود؛ تا علاوه بر کیفیت اصلی، صوت با حجم پایین تر نیز برای کاربرانی که دسترسی به اینترنت پرسرعت ندارند قابل دریافت باشد.

با کلیک بر هر یک از تصاویر، به فهرست تاپیک های آن موضوع وارد میشوید.

[CENTER]IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_tavajoh.gif) استفاده از صوت های موجود در انجمن گفتگوی دینی، در سایت ها، وبلاگ ها و نرم افزارها، با ذکر منبع بلامانع می باشد.

||
IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/2_3333.jpg)|IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_1_3333333333.jpg)|IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_2_8888.jpg)
||
IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_2_5555.jpg)|IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_1_444444444444444444.jpg)|IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_1_6666888.jpg)
||
IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_1_2222222222.jpg)|IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_1_898.jpg)|IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//4435/1_1_Ideh19.jpg)
[/CENTER]
[/COLOR][/SIZE][/FONT][/COLOR][/SIZE][/FONT][/CENTER]