سلامتی

رمز «یا زهرا»

[h=1][/h] [h=3]بررسی اجمالی عملیات‌هایی که با رمز «یازهرا» بودند (قسمت اول)[/h]


[/HR]

در دوران هشت سال دفاع‌مقدس عملیات‌های متعددی برای القای برتری نظامی یا توقف ماشین جنگی عراق از سوی رزمندگان ایرانی علیه نیروهای بعثی طراحی و اجرا شد که تعدادی از این عملیات‌ها برای تبرک و تأسی نام مبارک حضرت «فاطمه زهرا (س)» را به عنوان رمز آغاز عملیات بر روی خود داشتند.



[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/02/13719821871171321619576219492402381243930.gif)
در طول هشت سال دفاع مقدس 12 عملیات با رمز مبارک نام حضرت «فاطمه زهرا (س)» در مقاطع مهم و سرنوشت‌ساز جنگ از سوی فرماندهان و مقامات عالی‌رتبه نظامی و طراحی و اجرا شد و برخی از آن‌ها توانستند با تاکتیک‌های نوین ماشین جنگی پرقدرت عراق را زمین‌گیر و از کلاف سر در گم جنگ گره گشایی کند. از جمله این عملیات‌ها می‌توان به عملیات‌هایی که در ذیل این گزارش آمده است اشاره کرد.
[h=2]«فتح‌المبین» (اِنّا فَتَحنا لَکَ فَتحَاً مُبیناً)[/h] با پیروزی عملیات طریق‌القدس و قطع ارتباط زمینی یگان‌های عراق در دو منطقه غرب دزفول و غرب رود کارون، زمینه مناسب برای عملیات در هر یک از این دو منطقه فراهم شد. طرح‌ریزی عملیات افتخارآفرین «فتح‌المبین» از اواسط آبان سال 1360 آغاز شد و فرمان حمله با رمز «بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین و یا زهرا (س)» صادر شد.
در این عملیات، رزمندگان اسلام موفق شدند ضمن زخمی و به هلاکت رساندن 000، 10 نفر از سربازان دشمن تعداد 200، 2 نفر از آنان را به اسارت خویش در آورند و هفت فروند هواپیمای دشمن را سرنگون و تعداد 60 دستگاه تانک عراقی را منهدم و منطقه‌ای به وسعت 650 کیلومترمربع در محورهای عملیاتی شوش و دزفول را از وجود دشمن پاک کنند. روز سه شنبه سوم فروردین تعداد اسرای تخلیه شده به مرز 5000 نفر رسید و رزمندگان ایرانی به کلیه اهداف خود دست یافتند و منتظر مرحلهء بعدی عملیات شدند.
[h=2]«والفجر 5»[/h] عملیات «والفجر 5» ساعت 24 روز 27 بهمن ماه 1362 با رمز «یا زهرا (س) در منطقه کوهستانی، حدفاصل شهرهای مهران و دهلران به اجرا درآمد.»
نیروهای عمل کننده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دو مرحله با هدف آزادسازی بلندی‌های منطقه وارد عمل شدند. در همان ساعات نخست، ده‌ها کیلومتر مربع از خاک ایران آزاد و به تسلط نیروهای ایرانی درآمد، در مرحله دوم نیروهای اسلام توانستند در 35 کیلومتری بزرگراه بغداد- بصره است پیشروی و مستقر شوند. در این مرحله نیز 4 تیپ کوهستانی عراق به طور 100 درصد و «تیپ 50 زرهی لشکر 12» بیش از 50 درصد منهدم شد و دشمن با دادن 3770 تن کشته و زخمی و اسیر در طی شش پاتک سنگین عقب‌نشینی کرد. در مجموع دو مرحله عملیات، منطقه‌ای به گستردگی 110 کیلومتر مربع آزاد گردید و 40 دستگاه تانک و نفربر، مقداری سلاح سبک و نیمه‌سنگین، دو فروند چرخ‌بال، ده‌ها دستگاه خودروی نظامی و 10 انبار مهمات دشمن منهدم و ده‌ها دستگاه تانک و نفربر، شماری خودروی نظامی و انواع سلاح‌های سبک و نیمه سنگین به غنیمت رزمندگان سپاه پاسداران درآمد.
نیروهای ارتش عراق ناباورانه در برابر تهاجم قوای ایرانی غافلگیر شدند و لشکر گارد را وارد میدان کردند. این شتاب‌زدگی و عدم توجه کامل نسبت به منطقه باعث محاصره لشکر گارد توسط رزمندگان سپاه و بسیج شد و با وضعیت ذلت باری به هلاکت رسیدند.

نیروهای ارتش عراق ناباورانه در برابر تهاجم قوای ایرانی غافلگیر شدند و لشکر گارد را وارد میدان کردند. این شتاب‌زدگی و عدم توجه کامل نسبت به منطقه باعث محاصره لشگر گارد توسط رزمندگان سپاه و بسیج شد و با وضعیت ذلت باری به هلاکت رسیدند

[h=2]«والفجر 6»[/h] نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در ساعات باقی مانده تا عملیات بزرگ خیبر و برای انهدام بخشی از توان جنگی قوای دشمن، عملیات «والفجر 6» را طرح‌ریزی کردند تا در منطقه مرزی «چزابه» به اجرا در آید. حمله در ساعت 23 و 20 دقیقه شامگاه دوم اسفند ماه 1362 و با رمز «یازهرا (س) اجرا شد. در محور» تنگه چزابه نیروهای سپاه موفق به شکستن خطوط دفاعی دشمن شده و تا سحرگاه که نبرد به جنگ تن به تن کشیده شد، محور جاده «سوبله»‌ به چزابه، تحت سلطه نیروهای ایران درآمد. با آغاز عملیات خیبر در منطقه «هورالهویزه» و «هورالعظیم» عملیات دو روزه «والفجر 6» به پایان رسید.
[h=2]IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/02/38112086273074135180173224132216249167110.gif)
«عملیات بدر»[/h] عملیات بدر هم با رمز «یا زهرا (س)»، در روز بیست اسفند 63 کلید خورد. این عملیات همزمان با اولین سالگرد عملیات آبی - خاکی «خیبر» و در واقع دستیابی و تسلط بر جاده «العماره – بصره» و نیز راه‌یابی به مرکز اصلی هورهای غرب دجله و هم چنین تسلط بر شرق دجله همراه با انهدام نیرو از جمله اهداف این عملیات بود.
طی عملیات بدر علاوه بر تلفات سنگین که به دشمن وارد شد، بیش از 500 کیلومتر مربع از منطقه هور به تصرف نیروهای خودی درآمد، شهید «عباس کریمی»، دلاور مردی که پس از شهادت «حاج محمدابراهیم همت» در عملیات خیبر، به فرماندهی «لشکر 27 محمد رسول الله(ص)» منصوب شد نیز در تاریخ 63/12/24 در همین عملیات بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسید.شهیدان حمید و مهدی باکری نیز از دیگر شهدای این عملیات هستند.
[h=2]«والفجر 7»[/h] عملیات انجام نشده والفجر 7 قرار بود در سال 1363 در مناطق «زید» و «کوشک» در شمال ایستگاه حسینیه انجام شود که به علت موقعیت منطقه و استحکامات دشمن و از همه مهم‌تر به علت رها کردن آب در منطقه توسط دشمن، امکان اجرای آن به وجود نیامد.
[h=2]«والفجر 8»[/h] در ساعت 22: 10 روز 64/11/20 با رمز «یا فاطمه زهرا» توسط فرماندهی کل سپاه عملیات والفجر 8 آغاز شد. یگان‌های نیروی زمینی سپاه و بسیج با یورش به استحکامات دشمن بعثی از محورهای مختلف تهاجم خود را آغاز کردند و برجسته‌ترین و پیچیده‌ترین عملیات جنگی جمهوری اسلامی ایران با هدایت فرماندهی سپاه و پشتیبانی سازمانی متشکل از نیروی زمینی، هوایی، دریایی سپاه و نیروی هوایی ارتش و نیروهای جهاد سازندگی به اجرا درآمد.
نیروهای ارتش عراق ناباورانه در برابر تهاجم قوای ایرانی غافلگیر شدند و لشکر گارد را وارد میدان کردند. این شتاب‌زدگی و عدم توجه کامل نسبت به منطقه باعث محاصره لشگر گارد توسط رزمندگان سپاه و بسیج شد و با وضعیت ذلت باری به هلاکت رسیدند. دشمن در باز پس گیری منطقه فاو تمام توان خود را به کار گرفت اما هر بار تلفات سنگین و جبران ناپذیری را متحمل می‌شد، حدود یک سال جزیره فاو تحت تصرف نیروهای ایرانی بود که بعد از آن با عملیات‌های مختلف ایران از این منطقه خارج شد.

برچسب: 

بار دیگر شاهد «والفجر 2» می شویم

[h=1][/h]


[/HR]

«عملیات والفجر2 » هم‌زمان با هفته دفاع مقدس با هدف آشنایی هرچه بهتر نسل امروز جوانان با دوران دفاع مقدس در شهرستان بروجرد بازسازی می‌شود.



[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/05/202281981101133614313222691301305812057.jpg)
این عملیات با همکاری «گروه 24 بعثت» نیروی زمینی سپاه و ناحیه مقاومت بسیج بروجرد ‌هم‌زمان با هفته دفاع مقدس در شهرستان بروجرد بازسازی ‌می‌شود.‌
بازسازی مناطق عملیاتی برای آشنایی هرچه بهتر نسل امروز جوانان با دوران هشت ساله دفاع مقدس و معرفی رشادت‌های رزمندگان به نسل جوان انجام می‌گیرد.
سال گذشته نیز رزمایش محمدرسول‌الله(ص) در استان لرستان و ‌بروجرد، بازسازی شد.
پس از عملیات والفجر مقدماتی، بار دیگر شرایط جنگ به‌نحوی مطرح شد که به نظر می‌رسید با افزایش توانایی‌های نظامی دشمن، بدون تغییرات اساسی در شیوه نبرد، ادامه جنگ مشکل خواهد بود. از این‌رو، تا رسیدن به آن نقطه لازم بود روند عملیات‌ها ادامه یافته تا از رکود جبهه به مدت زیاد جلوگیری شود و عملیات والفجر 23 در همین راستا انجام شد.
در ساعت 1 بامداد روز 29تیر 1362 عملیات والفجر 2 با رمز «یا الله» آغاز شد. قسمتى از نیروهاى خودى 24 ساعت قبل از آغاز تک، به منظور دور زدن دشمن، از خط عزیمت خود حرکت کردند و پس از 2 ساعت راهپیمایى موفق شدند خود را به مناطق تعیین شده رسانده، براى شروع عملیات اعلام آمادگى کنند.
به رغم این که نیروها پس از 2 ساعت تأخیر در تمامى محورها، با دشمن درگیر شدند، پیشروى قابل توجهى صورت گرفت. اما از آن جا که دشمن بر ارتفاعات سرکوب منطقه تسلط داشت، آتش شدید توپخانه اش عملاً مانع از تکمیل و دستیابى به تمامى اهداف عملیات شد، به طورى که همچنان ارتفاعات «کینگ»، ،2519 «بردسر» و «دربند» را در اختیار داشت.

به رغم این که نیروها پس از 2 ساعت تأخیر در تمامى محورها، با دشمن درگیر شدند، پیشروى قابل توجهى صورت گرفت

در ادامه عملیات در صبح روز 3 مرداد 62 روستاى «رایات» به دست نیروهاى خودى تصرف شد و ضمن محاصره چند روستاى دیگر، گمرک جاده پیرانشهر-حاج عمران آزاد شد. همچنین پس از آن که نیروهاى خودى بر قسمتى از ارتفاعات 2519 تسلط یافتند، دشمن طى دو نوبت به ارتفاعات یاد شده پاتک زد که در نوبت اول مجبور به عقب نشینى شد و در نوبت دوم توانست بر قسمتى از آن تسلط یابد. اما پس از آن که هوانیروز امکان یافت که نیروهاى خودى را تدارک کند، مابقى نیروهاى دشمن پاکسازى شدند و بدین ترتیب ارتفاعات 2519 به طور کامل به تصرف نیروى خودى درآمد.
همچنین دشمن در تاریخ 5مرداد1362 با 16 فروند هلیکوپتر و با استفاده از هلى برد به یال ارتفاعات کلو حمله کرد که در پى آن 6 فروند هلى کوپتر خود را از دست داد. یکى از این هلیکوپترها مملو از نیرو بود.
نیروى دشمن که در پاتک ها شرکت داشتند، مجموعاً تیپ 66 نیروى مخصوص، تیپ 5 و تیپ 91 پیاده و نیز تیپ 113 و 433 پیاده کوهستانى را شامل مى شد.

برچسب: 

ملت ایران تحریمشان می کند

[h=2]دیدار مردم آذربایجان شرقی با رهبر انقلاب[/h] [h=1][/h]


[/HR] بدون تردید ملت ایران در آینده نه چندان دور در قله‌های شرف و افتخار خواهد ایستاد.



[/HR] حضرت آیت الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز (چهارشنبه) در دیدار هزاران نفر از قشرهای مختلف مردم استان آذربایجان شرقی، ضمن تشکر و قدردانی فراوان از حضور پرشکوه ملت بزرگ ایران در راهپیمایی ۲۲ بهمن امسال، در سخنان مهمی، به تشریح شرایط اقتصادی کشور و همچنین راهکارهای علاج مشکلات، بویژه ضرورت اجرای سیاستهای اقتصاد مقاومتی پرداختند و با اشاره به شاخ و شانه کشیدن‌ها و شرط و شروط‌های آمریکا و تحریم‌های جدید اعمال شده از سوی اروپا تأکید کردند: ملت ایران همواره نشان داده است که اراده قوی دارد و در موضوع تحریم ها هم ملت ایران می تواند، این توطئه را ناکام بگذارد.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/06/1057824325120514722571281172171476223723843.gif)
حضرت آیت الله خامنه‌ای در سخنان خود با اشاره به گزارش‌های دقیق درخصوص راهپیمایی ۲۲ بهمن مبنی بر حضور بیشتر و باشکوه‌تر مردم در راهپیمایی امسال نسبت به سال قبل، گفتند: زبان من برای تشکر از ملت بزرگ ایران، و توصیف حضور مردم در راهپیمایی واقعاً قاصر است.
ایشان به هوای سرد و بارانی در برخی شهرها و همچنین طوفان خاک در اهواز و خوزستان اشاره کردند و افزودند: در این شرایط و با وجود گذشت ۳۶ سال از انقلاب، حضور امسال مردم در راهپیمایی، باشکوه‌تر و با عظمت‌تر از گذشته بود و این، در دنیا بی‌نظیر است.
رهبر انقلاب اسلامی دلیل اصلی شکوه و عظمت راهپیمایی ۲۲ بهمن را، حضور مردمی در صحنه و محول شدن امور بدست مردم دانستند و خاطرنشان کردند: در هر زمان که در مسائل کشور، حضور مردمی وجود داشته است، ما این چنین معجزه‌ای را همواره مشاهده کرده‌ایم.
حضرت آیت الله خامنه‌ای با تعمیم این قاعده کلی به مسائل اقتصادی، و تأکید بر لزوم حضور برنامه‌ریزی شده مردم در عرصه اقتصادی و استفاده از ظرفیت‌های مردمی، به تبیین دلایل مشکلات اقتصادی کشور پرداختند و گفتند: یکی از مهمترین این دلایل، برنامه ریزی قدرتهای استکباری بعد از پایان جنگ تحمیلی، برای جلوگیری از تبدیل شدن ایران به یک قطب اقتصادی تأثیرگذار در منطقه و جهان است.

در هر زمان که در مسائل کشور، حضور مردمی وجود داشته است، ما این چنین معجزه‌ای را همواره مشاهده کرده‌ایم

ایشان افزودند: غربی‌ها و عمدتاً آمریکاییها، با برنامه‌ریزی و با استفاده از شیوه‌های مختلف اقدام به کارشکنی در طرحها و فعالیت‌های بزرگ اقتصادی ایران با کشورهای منطقه و دور زدن ایران در خطوط انتقال نفت و گاز، خطوط زمینی و هوایی و خطوط شبکه‌های ارتباطاتی کردند و عملاً سال‌ها پیش از قضایای هسته‌ای، تحریم بی‌سر و صدایی را آغاز کردند که این مقابله اقتصادی تا به امروز ادامه داشته است.
رهبر انقلاب اسلامی تأکید کردند: بنابراین در تحلیل شرایط و مشکلات اقتصادی کشور، نباید برنامه‌ریزی دشمن را که آمریکا و چند کشور اروپایی دنباله‌رو آن هستند، نادیده گرفت.
حضرت آیت الله خامنه‌ای با تأکید بر اینکه باید در مقابل برنامه‌ریزی بدخواهان به گونه‌ای تلاش شود که ضربه دشمن، تأثیرگذار نشود و یا کم اثر شود، افزودند: علاوه بر برنامه‌ریزی مستمر و گسترده جبهه استکبار، اقتصاد کشور از دو اشکال بزرگ «نفتی بودن» و «دولتی بودن» نیز به شدت رنج می‌برد.
ایشان خام فروشی نفت و صرف آن در امور جاری کشور و استفاده نکردن از فرآورده‌های گسترده ناشی از ارزش افزوده نفت را، میراث شوم رژیم طاغوت و خسارتی جبران‌ناپذیر خواندند و گفتند: این روش، آسان‌ترین راه پول درآوردن است که برخی از مسئولان در طول زمان‌های مختلف، ترجیح دادند از این پول آسان، استفاده کنند.
رهبر انقلاب اسلامی درخصوص مشکل دولتی بودن اقتصاد کشور نیز به ابلاغ سیاستهای اصل ۴۴ در چندین سال قبل، و تأکیدات مکرر برای اجرای این سیاستها اشاره کردند و گفتند: مسئولان انصافاً تلاش می‌کنند اما این تلاش‌ها کافی نیست و باید یک نفَس جدیدی به تلاش‌های اقتصادی دمیده شود.
حضرت آیت الله خامنه‌ای ۲۹ بهمن را مصادف با اولین سالگرد ابلاغ سیاستهای کلی اقتصاد مقاومتی دانستند و تأکید کردند: اقتصاد مقاومتی که برای کشور، در هر شرایطی اعم از تحریم یا غیرتحریم ضروری است، به معنای آن است که بنیان اقتصادی کشور بگونه‌ای ساماندهی شود که تکانه‌های جهانی در آن اثرگذار نباشد.
ایشان افزودند: اگر پایه اقتصاد کشور براساس استفاده از ظرفیت‌های مردمی و تولید داخلی برنامه‌ریزی و مستحکم شود، دیگر برای تحریم‌ها و کاهش قیمت نفت عزا نمی‌گیریم و دچار نگرانی نمی‌شویم.
رهبر انقلاب اسلامی یکی از لوازم اصلی و مهم خروج از اقتصاد نفتی را، قطع وابستگی بودجه کشور به درآمد نفت دانستند و خاطرنشان کردند: باید به این نقطه برسیم و معتقدم این کار سخت را می‌توان با همت و با اعتماد به مردم و جوان‌ها و سرمایه‌های داخلی و بالاتر از همه، با اعتماد به خداوند متعال که وعده نصرت داده است، انجام داد.
حضرت آیت الله خامنه‌ای با تأکید بر اینکه یکی از راههای قطع وابستگی بودجه به درآمد نفت، تکیه بر درآمد حاصل از مالیاتِ تولید و تجارت است، گفتند: برخی سرمایه‌داران کلانی که از دادن مالیات خودداری و فرار می‌کنند مرتکب جرم می‌شوند زیرا کشور را به پول نفت بیش از پیش وابسته می‌کنند و زمینه‌ساز بروز مشکلات بیشتر می‌شوند.
ایشان موضوع مالیات را بسیار مهم و دادن مالیات را یک فریضه دانستند و افزودند: مسئولان مالیاتی برنامه‌ها و اقدامات خوبی را برای درآمد مالیاتی حاصل از تولید و تجارت طراحی کرده‌اند که باید با کمک مردم، هرچه سریعتر اجرایی شوند.
رهبر انقلاب اسلامی با تأکید بر اینکه یکی دیگر از نکات اساسی برای حل مشکلات اقتصادی، ارتقاء بهره‌وری است، خاطرنشان کردند: ارتقاء بهره‌وری عبارت است از کاهش هزینه تولید و بالا بردن کیفیت.

اگر اقدامات لازم و تلاشهای جدی‌تر را در عرصه اقتصادی انجام ندهیم، نتیجه همان می‌شود که اکنون دشمن برای موضوع هسته‌ای ما شرط و شروط می‌گذارد و بعد هم می‌گوید، اگر قبول نکنید، تحریم می‌کنم!

حضرت آیت الله خامنه‌ای برنامه ریزی مناسب برای استفاده حداکثری از ظرفیت‌ها و منابع داخلی را یکی دیگر از راههای برون رفت از مشکلات اقتصادی برشمردند و در ادامه چند نکته را متذکر شدند.
استفاده از تولیدات داخلی اولین نکته‌ای بود که رهبر انقلاب اسلامی به آن اشاره کردند و گفتند: مردم و همه کسانی که علاقمند به ایران و آینده آن هستند و همچنین دستگاههای دولتی باید کالاهای خارجی را که مشابه داخلی آن وجود دارد، استفاده نکنند.
حضرت آیت الله خامنه‌ای در بیان نکات دیگر، به لزوم پرهیز از اسراف و جلوگیری از تضییع منابع عمومی، تکیه بر شرکتهای دانش بنیان و مبارزه جدی با قاچاق اشاره کردند و افزودند: برای حل مشکلات اقتصادی، این کارها باید انجام شود.
ایشان خاطرنشان کردند: در این سالها، هشدارهای زیادی داده شده و تلاش‌های بسیاری هم انجام شده است اما نه آن هشدارها کافی است و نه آن تلاشهای مسئولان.
رهبر انقلاب اسلامی با تأکید بر لزوم تلاش‌های جدی‌تر و کمک گرفتن از ظرفیت‌های مردمی، افزودند: ما می‌توانیم در مقابل هیاهو و اقدامات دشمنان در موضوع تحریم‌ها ایستادگی کنیم و هدف‌های آنها را ناکام بگذاریم.
حضرت آیت الله خامنه‌ای گفتند: اگر اقدامات لازم و تلاشهای جدی‌تر را در عرصه اقتصادی انجام ندهیم، نتیجه همان می‌شود که اکنون دشمن برای موضوع هسته‌ای ما شرط و شروط می‌گذارد و بعد هم می‌گوید، اگر قبول نکنید، تحریم می‌کنم!
ایشان با اشاره به استفاده حداکثری جبهه استکبار از حربه تحریم علیه ملت ایران، تأکید کردند: هدف اصلی آنها از این اقدامات، تحقیر ملت ایران و متوقف کردن حرکت عظیم ملت و نظام اسلامی به سوی تمدن نوین اسلامی است و من معتقدم حتی اگر در مسئله هسته‌ای نیز همان خواسته‌هایی را که آنها دیکته می‌کنند، قبول کنیم، باز هم تحریم‌ها برداشته نخواهد شد زیرا انها با اصل انقلاب مخالفند.
رهبر انقلاب اسلامی با تأکید بر لزوم استفاده از ظرفیت‌های بسیار بالای جوانان بخصوص دانشجویان بسیجی، در مسائل کشور و پیشبرد اهداف انقلاب، به تهدیدهای دولت زورگو و قلدر امریکا و تحریم‌های جدید دنباله‌روهای اروپایی آن اشاره کردند و گفتند: اگر بنابر تحریم باشد، ملت ایران هم می‌تواند تحریم کند و این کار را خواهد کرد.
حضرت آیت الله خامنه‌ای افزودند: ملت ایران اراده بسیار قوی دارد و جمهوری اسلامی، در هر مسئله‌ای که وارد شده است، عزم راسخ خود را نشان داده است.
ایشان مقابله جدی ایران با داعش را یک نمونه از این اراده قوی برشمردند و با اشاره به دروغ‌گویی و تزویر آمریکا و همپیمانانش برای مقابله با این گروهک تروریستی، خاطر نشان کردند: آمریکایی‌ها به وزارت امور خارجه ما نامه نوشتند و گفتند، ما از داعش حمایت نمی‌کنیم اما چند روز بعد تصاویر کمک‌های نظامی آمریکا به داعش منتشر شد.
رهبر انقلاب اسلامی در بخش دیگری از سخنان خود با گرامیداشت یاد و خاطره حماسه مردم تبریز در ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۶، پیشرو بودن، موقعیت شناسی، عمل در لحظه نیاز، شجاعت و ایمان واقعی را از ویژگیهای برجسته مردم آذربایجان و تبریز در مقاطع مختلف برشمردند و از شخصیت آیت الله مجتهد شبستری به عنوان روحانی مجاهد و با بصیرت تجلیل کردند.
حضرت آیت الله خامنه‌ای با تأکید بر اینکه مردم صاحبان اصلی انقلاب و کشور هستند، در پایان تأکید کردند: بدون تردید ملت ایران در آینده نه چندان دور در قله‌های شرف و افتخار خواهد ایستاد.

اقتصاد مقاومتی که برای کشور، در هر شرایطی اعم از تحریم یا غیرتحریم ضروری است، به معنای آن است که بنیان اقتصادی کشور بگونه‌ای ساماندهی شود که تکانه‌های جهانی در آن اثرگذار نباشد.

پیش از سخنان رهبر معظم انقلاب، آیت‌الله مجتهد شبستری نماینده ولی فقیه در آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز، در سخنانی با اشاره به حماسه بزرگ ملت ایران در ۲۲ بهمن امسال، تاکید کرد: مردم غیور آذربایجان در مواقع و عرصه‌های حساس تاریخ انقلاب، به‌ویژه در قیام ۲۹ بهمن ۵۶ از استقلال و تمامیت ارضی کشور حراست کرده‌اند و در به ثمر رسیدن انقلاب شکوهمند اسلامی نقش موثری داشته‌اند.
نماینده ولی فقیه در آذربایجان شرقی خاطرنشان کرد: مردم فهیم آذربایجان با توجه به ظرفیت‌های کم‌نظیری که در عرصه علم و صنعت و التزام به ارزش‌های اسلامی دارند، آمادگی دارند همچون گذشته جزء پیشگامان شکل‌گیری تمدن نوین اسلامی باشند.
[LEFT]
[/LEFT]


[/HR] منبع: دفتر حفظ و نشر آثار آیت الله خامنه ای
برچسب: 

شناسایی چنگوله

انجمن: 

[h=1][/h]


[/HR]

عملیات والفجر 5 یکی از موفقیت‌آمیزترین عملیات در سال 1362 بوده که استان همدان در آن شرکت داشته است که در منطقه کوهستانی «چنگوله» حدفاصل شهرهای مهران و دهلران به اجرا درآمد.



[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/11/1522131601022251661368117315768601846716583.jpg)
عملیات والفجر 5 با مرکزیت استان همدان صورت گرفته که 126 شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.
در این عملیات استان‌های کرمانشاه، ایلام و همدان شرکت داشتند و از آنجایی که منطقه عملیات، منطقه بسیار مهمی برای دشمن بوده عملیات نیز بسیار حساس و سرنوشت‌ساز بوده که استان همدان در این عملیات با استعداد 10 گردان وارد شد.
فرمانده واحد اطلاعات لشگر ۴۱ ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهید «حسین عالی» در محرم ۱۳۴۶ در روستای «جهانگیر» در شهرستان «زابل» و در خانه‌ای عجین با عشق حسین (ع) متولد شد.

دشمن زیاد هوشیار نبود و در هر 15 الی 20 متر یک سنگر تیربار نگهبان بود و یک تک‌تیرانداز ساعت 1.15 دقیقه از ساحل خودی حرکت افتادیم و به مدت 15 دقیقه در ساحل خودی به‌صورت گربه‌ای حرکت کردیم

این شیر بچه زابلستان در دست نوشته‌ای شناسایی منطقه چنگوله برای عملیات والفجر 5 را این‌گونه روایت کرده است:
دشمن زیاد هوشیار نبود و در هر 15 الی 20 متر یک سنگر تیربار نگهبان بود و یک تک‌تیرانداز ساعت 1.15 دقیقه از ساحل خودی حرکت افتادیم و به مدت 15 دقیقه در ساحل خودی به‌صورت گربه‌ای حرکت کردیم و از ساعت 1.30 دقیقه از ابتدای آب ساحل خودی به‌طور تقریباً با شیب ملایم شدید حرکت کردیم و کلیه حرکت تا ابتدای ساحل دشمن جایی که با پاهایمان به گل رسیده حدود 25 دقیقه طول کشید و بعد از مقداری مکث برای به دست آوردن وضعیت تقریبی به دشمن به‌طرف خط دشمن حرکت کردیم که فاصله ساحل دشمن تا خط اول آن حدود 60 الی 70 متر فاصله داشت و تا فاصله 20 الی 25 متری دشمن هیچ‌گونه موانع مصنوعی نداشت و چولان سطح زمین وجود داشت به‌طوری که می‌توان گفت در آن محدوده چولان نیست در ضمن ساحل دشمن دارد شیبی تند بوده و دارای گل سخت است به‌طوری که اگر نیروها در سطح آن حرکت کنند زیاد فرو نمی‌رود و فاصله تا سنگرهای آن متفاوت از 60 تا 50 متر و 30 تا 35 متر است وضعیت آب در حالت جزر بوده و دارای گرداب‌های کوچک بود به‌طوری که اگر رها می‌شدیم گرداب ما را می‌چرخاند و در برگشت به مدت 15 دقیقه طول کشید و جهت آب به پایین و با شدت بود.
والسلام حسین عالی
شهید عالی در عملیات «کربلای ۵» هنگامی که جان یاران را در خطر می‌بیند آخرین نماز خود را اقامه می‌کند و با خوابیدن بر روی سیم خاردار راه را برای رزمندگان می‌گشاید و از این طریق به دیدار معبود می‌شتابد.

IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/11/1711325211411124425410389402417310721314924.jpg)

برچسب: 

ده هزارمین روز اسارت

انجمن: 

[h=1][/h]

به یاد چهار دیپلمات ربوده شده ،آقایان سید محسن موسوی كاردار سفارت جمهوری اسلامی ایران در لبنان، احمد متوسلیان وابسته نظامی سفارت، تقی رستگار مقدم كارمند سفارت و كاظم اخوان خبرنگار دفتر خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران كه چهاردهم تیرماه 1361 در پست ایست بازرسی«برباره» شمال بیروت، توسط نیروهای شبه نظامی فالانژ وابسته به رژیم صهیونیستی ربوده شدند و تا كنون خبر موثقی از سرنوشت ایشان در دست نیست .

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/150209236176142151162236313734141846019818.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/1851692921726150221211189411663721860200.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/421816320278122672371302286419021211898163.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/3824018051144124208792301092461694738193212.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/23127209828072211143316320016824126239235.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/1392896290342524112613791170921521659.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/912272100182204448434195147173022516128.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/16932924110526151682412232065912410520885.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/1431904311721759322715611523821344145243204.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/12826282311451432042451562537116923136137192.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/2513070119163737613421512120223317639185164.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/63691331991446423722215410190229237112223147.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/978950177352132512121121917218953215.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/154138431171832242287919118254872171927881.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/183154502513431422351518910552180126186210.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/3121411067115911649618625224824116916633.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/1221109015421642173248186711311522322.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/792922074874810965128439243187207199.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/1354116423182194147181332351764632115186216.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/160391991125144852301741901503318010992230.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/23516618738831602412048209251112201201586.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/11845182107210165232167150181155231123013489.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/145131912405710810815562481751518421119961.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/2003512783273612640204666916361231201.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/20619842112281252415596121432532517191.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/24413720914487122419110510681164515217327.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/642486314019384639387239191668162241247.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/535237105243991921452261871078416816212572.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/1691975111510628022892462324524313715937.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/183160244237164130153431251821319619111070156.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/47128522785313325122715301873511058116.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/24416012411655160143248206143442510814011430.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/811598099602169021989130173733978195137.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/1592311634226247420217093190541972057882.jpg)

  • IMAGE(http://img1.tebyan.net/small/1388/09/236822062325113865139198161210524512817113.jpg)
برچسب: 

شهید درعا

انجمن: 

[h=1][/h]


[/HR]

پیکر پاک و مطهر شهید عباس عبداللهی، یادگاری لشکر خوبان که در درعا به فیض عظیم شهادت نائل گشتند، در دستان ناپاک فرزندان خلف معاویه و یزید لعنت الله علیه در سوریه قرار گرفت.



[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/11/304299185116581532181191202510916614311596.jpg)
عجین با شهدا
حاج عباس عبداللهی در سوریه و در دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) جام شیرین شهادت را سر کشید. وی بازنشسته سپاه و برنده ورزش‌های رزمی ارتش‌های جهان بود که سال‌ها به‌عنوان یک بسیجی مخلص در مناطق مختلف عملیاتی کشور حضورداشته و همچنین یکی از راویان ۸ سال دفاع مقدس در کاروان‌های راهیان نور بود.
چنان با شهدا عجین بود که در سخنرانی‌هایش می‌گفت: من با شهدا راه می‌روم غذا می‌خورم و می‌خوابم و این آسایشی که برای من شهیدان به وجود آورده‌اند هر گز نخواهم گذاشت پرچم یا مهدی ادرکنی، آن ناله‌های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند. حاج عباس عبدالهی همواره در سخنرانی‌هایش می‌گفت: «جسمم را به خاک و روحم را به خدا و راهم را به آیندگان می‌سپارم.»
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/11/12258718293113023152020961210191113114.jpg)
مردی برای راه‌های سخت
او جزو بهترین تک‌تیراندازهای ایران بود و شاید هم بهترین آن‌ها. او همواره سخت‌ترین راه را انتخاب می‌کرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان (عج) لشکر عاشورا بود و چه حالا که بعد از بازنشستگی نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت. صفایی داشت وصف‌ناپذیر. پای ثابت اردوهای راهیان نور دانشجویی بود با دانشجویان انس می‌گرفت و با آن‌ها از شهدا و مرامشان می‌گفت.
شهید حاج عباس عبدالهی کسی بود که در حدود ۱۵ سالگی عازم جبهه‌های جنگ تحمیلی شد و از رزمندگان کم سن و سال آن دوران بود.

حاج عباس عبدالهی را باید خیلی از دانش آموزان در کنار اروندرود درحالی‌که در مداحی با دانش آموزان سخن می‌گفت به یاد داشته باشند

از او سه دختر و یک پسر از ایشان به یادگار ماند. شهید عبدالهی بااین‌حال و علی‌رغم اینکه جانباز نیز بود و ازلحاظ جسمی دچار مشکلاتی بود و حتی جراحی سنگین نیز داشت اما بدون هیچ ادعایی و چشمداشتی عازم دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) شد.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/11/217981661904832581797411861019315971141.jpg)
آشنای اروندکنار
حاج عباس عبدالهی را باید خیلی از دانش آموزان در کنار اروندرود درحالی‌که در مداحی با دانش آموزان سخن می‌گفت به یاد داشته باشند همیشه در کاروان راهیان نور که هر شب برای راویان مداحی می‌کرد و گلایه می‌کرد که چرا از قافله شهدا جامانده است.
حمید صدر از دوستان این شهید می‌گوید: همیشه آرزوی شهادت در سر داشت از همه می‌خواست برایش دعا کنیم به آرزویش برسد یادم نمی‌رود وقتی صبح برای اعزام به اروندکنار و شلمچه بودیم با راویان عزاداری می‌کرد و میاندارمان نیز حاج عباس و سید ابوالفضل ایرانی بود بعد از مداحی برایش گفتم روزی می‌رسد برایت یادواره می‌گیرم خداوند تو را به آرزویت برساند که ما را به یاد شهدا انداختی لبخندی زد و گفت فکر نکنم، ما لیاقت شهادت را نداریم لبخندی دوباره زد و سوار ماشین شد که در همین عکسی که با عصا داشت راه می‌رفت از او به یادگار گرفتم همیشه متوسل به بانو فاطمه زهرا (س) می‌شد چه خوب هم متوسل شد طعم جانبازی را کشید و طعم اسارت و طعم مزار بی‌نشان را نیز مانند مادرش فاطمه زهرا (س) را نیز کشید.

برچسب: 

تله انفجاری داعش شهید گرفت

انجمن: 

[h=1][/h]


[/HR]

محمدهادی ذوالفقاری در روز 26 بهمن‌ماه 93 در شهر سامرا در درگیری با گروهک تروریستی داعش به شهادت رسید.


[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/11/11931163141121186250785055811962323825475.jpg)
طلبهٔ بسیجی «محمدهادی ذوالفقاری» که مدتی پیش به صفوف مدافعان حرم «آل الله (صلوات الله علیهم)» در عراق پیوسته بود، روز یک‌شنبه 26 بهمن‌ماه، در منطقه «مکیشفیه» واقع در محور «سامرا» با آتش «مزدوران سعودی» و پیروان «اسلام آمریکایی»، بال در بال ملائک گشود.
این شهید مدافع حرمین عسکریین (ع) در سامرا، یک طلبه ایرانی است که در حوزه علمیه نجف مشغول تحصیل علوم دینی بود.
این‌طور که اعلام‌شده، گویا شهید ذوالفقاری به دلیل انفجار یک تله انفجاری که توسط اعضای گروهک تروریستی داعش کار گذاشته‌شده بود، به شهادت رسید.
پیکر مطهر او طبق وصیتش در قبرستان وادی‌السلام شهر نجف به خاک سپرده خواهد شد.
شهید محمدهادی ذوالفقاری قبل از شهادت مشغول تصویربرداری از نیروهای عراقی در مبارزه با داعش بود که براثر برخورد با تله انفجاری به درجه رفیع شهادت نائل گردید. طبق گزارش‌ها رسیده پیکر مطهر این شهید بزرگوار به‌کلی از بین رفته است و تنها دوربین عکاسی ایشان در محل شهادتشان به‌جامانده است.

من زشتم! آگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی کنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم و خندیدند…وخندیدم…

من زشتم کاری کنید معروف بشوم
پس از اعلام خبر شهادت ایشان یکی از دوستان شهید ذوالفقاری خاطره‌ای از ایشان بیان کردند که در ذیل می‌خوانیم:
شهید ذوالفقاری گفته بود: «من زشتم! آگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی کنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم و خندیدند…وخندیدم…»

IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/11/0250682491202615187662122521054204183.jpg)


هرچند شهیدان راه خدا مشهور و جاودانه هستند اما این دوست به سفارش شهید ذوالفقاری جامه عمل پوشانده است.
انجام سفارش شهید ذوالفقاری پس از شهادت:
خبر شهادت این هنرمند مجاهد از سوی واحد عقیدتی سیاسی هیئت فرماندهی نیروهای مردمی عراق (الحشد الشعبی) تائید شده است.
این هنرمند به کار تصویربرداری از عملیات نیروهای عراقی در مقابله با داعش مشغول بود، به دلیل برخورد با تله انفجاری به شهادت رسید.
تاکنون برخی از مشاوران نظامی ایران نیز همچون «سردار تقوی‌فر» در حین دفاع از حرم امامین عسکریین (ع) در شهر سامرا به شهادت رسیده بودند.
داعش در ماه‌های اخیر باهدف تخریب حرم ائمه معصومین (ع) و حرمت‌شکنی آل الله در شهر سامرا بارها به این شهر و حوالی آن یورش برده است و تابه‌حال باوجود مقاومت مدافعان حرم، حملات داعش به این مناطق ناکام مانده است.
برچسب: 

مزاری در قطعه 26

انجمن: 

[h=1][/h]برای آخرین بار ...
چهارشنبه 3 شهریور 1361 تهران
برگه‌ی اعزام را که دستمان دادند، دیگر نمی‌شد مصطفی را کنترل کرد. از یک طرف می‌ترسید که تا روز اعزام اتفاقی بیفتد یا خانواده‌اش مانع شوند، از طرف دیگر هر حرفی که می‌زد و هر کاری که می‌کرد، به نوعی انگار دیگر می‌خواهد برود و برنگردد. وقتی رفتن‌مان قطعی شد، با هم رفتیم عکاسی «ژورک» در میدان وثوق. مصطفی یک عکس تکی زیبا انداخت و گفت: «دوست دارم این عکس رو بزنن روی حجله‌ام.» دوتا از آن هم برای یادگاری به من داد که پشت یکی از آنها را تقدیمی نوشت. وقتی عکس جدیدش را به من داد، پیله کرد که ببینم او چه می‌شود. هر چه گفتم آخه پسر، مگه من غیب‌گو هستم که بفهمم تو چی می‌شی، قبول نکرد.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/07/96173649717207842339497191178816130186.jpg)
بعد از ظهر، قبل از این‌ که مصطفی به خانه‌ی ما بیاید، وضو گرفتم، قرآن را جلویم قرار دادم، چشمم را بستم و عکس مصطفی را لای آن گذاشتم. وقتی قرآن را باز کردم تا ببینم عکس مصطفی کجا قرار گرفته، با تعجب دیدم سوره‌ی آل عمران آمد؛ آیه‌ی 169: هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده‏اند مرده مپندار بلکه زنده‏اند که نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند.
یک ‌باره گریه‌ام گرفت.
زنگ در که به صدا درآمد، فهمیدم خودش است. در را که باز کردم، یک ‌راست رفتیم بالا. از حالت چشمانم فهمید که باید خبری باشد. همان اول گیر داد که بگویم او چی می‌شود. برای این ‌که حرف را عوض کنم، گفتم برویم بیرون چرخی بزنیم، ولی او ول‌ کن نبود. دستم را گرفت و نشاند روی زمین. دوزانو جلویم نشست و گفت: ببین حمید جون، قرارمون این نبود ها، حالا درست بگو چی می‌شه.
نتوانستم در چشمانش نگاه کنم. خودم باورم شد که شهید می‌شود. سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: مصطفی ... من با تو نمی‌آم جبهه.
- چی گفتی؟
- گفتم من با تو جبهه نمی‌آم.
ناگهان از جا پرید، کف دست‌هایش را به هم مالید و با ذوق و شوق داد زد: آخ‌جون ... یعنی من شهید می‌شم ...
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشکم جاری شد. دستش را گرفتم و نشاندمش کنار خودم:
- ببین مصطفی، من طاقت دوری تو رو ندارم، واسه همین هم باهات جبهه نمی‌آم. تو هم حق نداری تنها بری.
- این حرفا یعنی چی؟ جبهه نمی‌آم و حق نداری؟ تو باید با من بیای. حالا که همه‌ی کارا درست شده، داری بازی درمی‌آری؟
- همین که گفتم. من نمی‌آم. خیلی دوست داری، خودت تنها برو. اصلاً با آقا مهدی برو.
شاید تا حالا داشت حرف‌های مرا به حساب شوخی می‌گذاشت. اخم‌هایش را در هم کرد و گفت: ببین حمید، ادا در نیار. دست تو نیست. تو باید با من بیای جبهه.
- نه‌ خیر. مگه زوره؟ من نمی‌خوام بیام جبهه.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آمد جلو، با دستانش یقه‌ام را گرفت، خیلی تند و جدی گفت: تو غلط می‌کنی توی کار خدا فضولی کنی ... مگه دست توئه؟ وقتی خدا قرار داده که من با تو برم جبهه و شهید بشم، تو حق نداری فضولی کنی. اصلاً نمی‌تونی عوضش کنی.
سرم را که انداخته بودم پایین، آوردم بالا و در چشمانش خیره شدم که پر بودند از اشک شوق. شروع کردم های‌های گریه کردن. مرا در آغوش گرفت و او هم شروع کرد به گریه. او را می‌بوسیدم و می‌بوییدم. می‌دانستم تا چند وقت دیگر از او خبری نخواهد ماند. التماس می‌کردم، زار می‌زدم: مصطفی جون، تو رو خدا ... با من نه. با بچه‌های دیگه برو. من تحمل دوریت رو ندارم ...
- حمید جون، مگه واسه چی با تو رفیق شدم؟ برای همین چیزا دیگه.
- بی‌ معرفت، خودخواه ...
- هر چی که می‌خوای، بگو. ولی خدا این وظیفه رو که من رو برسونی جبهه، انداخته گردن تو. عوضش هم نمی‌تونی بکنی. خیالت راحت باشه، نه من کوتاه می‌آم، نه خدا.
وقتی آیه‌ای را که برایش آمده بود، نشانش دادم، خندید و گفت: پس چرا ادامه‌اش رو نخوندی:«آنان به فضل و رحمتی که از خدا نصیبشان کرده، شادمانند. بشارت و مژده دهند به آنها که نپیوسته‌اند در پی آنها، که برای آخرت شتابند و نترسند و از فوت متاع دنیا غم مخورند. و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و این ‌که خداوند اجر اهل ایمان را هرگز ضایع نگذارد.» قرآن کریم سوره‌ی آل‌عمران؛ 170 – 171
دوباره پرید صورتم را بوسید و گفت: بفرما. اگه من شهید بشم، به تو مژده می‌دم که اگه تو همین ‌جوری بمونی، شاید توی عملیات بعدی بیایی پهلوی من. تازه، من اون‌ قدر منتظرت می‌مونم تا تو بیای. فکر کردی این ‌قدر بی‌معرفتم که بذارم و تنها برم؟
پنجشنبه 22 مهر 1361 ارتفاعات سومار
به دهانه‌ی سنگر که رسید، خنده ‌کنان صبح به‌خیر گفت و دولادولا وارد شد. دست‌هایش را از شوق به هم می‌مالید و با خوشحالی می‌گفت:
- حمید جون، با اجازه ‌تون من امروز می‌رم تهران!
گفتم: آخیش، زودتر برو و خیال من رو راحت کن. مگه آزار داشتی؟ همون عقب که بودیم، می‌رفتی. حالا از این‌ جا چه‌ طوری می‌خوای بری؟
در حالی که سرش را تکان می‌داد، گفت: صبر کن، حالا بهت می‌گم!
وقتی دید حالم خوب نیست، شروع کرد به مشت و مال دادن. در آن حال و هوا هم دست از شوخی برنمی‌داشت. گفت: حالا می‌فهمی که مادر چقدر عزیزه ... اگه الان مامانت این‌ جا بود، یه چایی داغ مشدی برات دم می‌کرد، بعدشم یه سوپ باحال ... نه، از اون ماکارونی آب دارای باصفا درست می‌کرد تا حالت رو جا بیاره.
با وجودی که لرز بدی تنم را گرفته بود، با دیدن مصطفی و مشت‌ومالش حالم جا آمد. شروع کرد صورتم را هم مالیدن.
با خنده‌ای عجیب، نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:
- داداش جون، با اجازه‌ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو کم می‌کنم.
با تعجب گفتم: خوبه، ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می‌کنم تا بری تهرون.
خندید و گفت: نه داداش. اون ‌جایی که من می‌رم، با اون ‌جای منظور تو خیلی فرق داره.
نخواستم زیاد بحث را کش بدهم. حالات و روحیاتش کاملاً برایم قابل درک بود؛ برای همین نمی‌خواستم زیاد مسئله را باز کنم. دوست داشتم همه چیز را به شوخی و خنده بگذرانم. ساعتی بعد که حالم بهتر شد و سر پا شدم، دوربین را از کوله ‌پشتی درآوردم و به مصطفی که بیرون سنگر بود، گفتم بیاید تا با هم چند عکس بگیریم. وقتی ممانعت کرد و حاضر نشد عکس بگیرد، جاخوردم.با ناراحتی گفتم: تا دیروز تو گیر می‌دادی که عکس بگیرم و من می‌گفتم بذار بریم توی خط عکس می‌گیریم، اما حالا که می‌گم بیا عکس بگیرم، قبول نمی‌کنی؟
قبول نکرد. ناصری هم گفت: ما هم هر کاری کردیم، نذاشت ازش عکس بگیریم.
گفتم: این مسخره ‌بازی‌ها چیه درمی‌آری؟
سرش را آورد دم گوشم و گفت: آقاداداش، دیگه واسه عکس گرفتن دیره. بعداً می‌تونی ازم عکس بگیری.
خودم را زدم به این ‌که مثلاً خیلی ناراحت شده‌ام که پرید و گونه‌ام را بوسید و گفت: عیبی نداره، مطمئنم از دلتون درمی‌آد.
ناهار را که خوردیم، سلیمانی را به بهانه‌ای به سنگر دیگر فرستاد. خیلی ناراحت شدم. علتش را که پرسیدم، گفت: خب یه کار خصوصی باهات دارم. عیبی نداره، از دلش درمی‌آرم.
داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آن‌ قدر کوتاه بود که حتی نمی‌شد به‌ راحتی نشست. شروع کرد به خنده. با خوشحالی گفت: «امروز می‌رم.» گفتم: اول بگو بینم این مسخره‌بازی چیه که از صبح درآورده‌ای؟ مگه تو نبودی که همه‌اش می‌گفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من می‌گم عکس بگیریم‌، حضرت‌عالی ناز می‌کنی؟ که چی صبح من رو جلوی بچه‌ها ضایع کردی؟ هر چی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی باشه بعداً وقت زیاده، اصلاً ازت توقع نداشتم.
یک‌ دفعه پرید صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلاً ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر می‌خوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب کی می‌خوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دست‌هایش را به هم مالید و گفت: من ... امروز ... شهید می‌شم!
فکر کردم این هم از همان شوخی‌های جبهه‌ای است که برای هم‌ دیگر ناز می‌کردیم.
در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: از این شوخی‌های بی‌ مزه نکن که اصلاً خوشم نمی‌آد. اونم درباره‌ی تو.
ولی شوخی نمی‌کرد. اگر می‌خواست شوخی کند، با قهقهه و خنده همراه بود. حالا چهره‌اش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت: حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی که می‌گم خوب گوش کن.
کم‌کم باورم شد که می‌خواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/07/91177247425124513554114223818016310718160.jpg)
حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت: آره. من امروز بعد از ظهر شهید می‌شم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع کرد خوابی را که دیشب دیده بود برایم گفت. خوابش حکایت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت می‌رسد.اتفاقاً یک ساعت بعد وقتی خواستم دوباره خوابش را تعریف کند، قسم خورد که آن را فراموش کرده. عجیب‌ تر این ‌که من هم خواب را فراموش کردم. هرچه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم آن را به یاد بیاورم. هنوز هم یادم نیامده. تنها چیزی که از آن به یاد دارم، این بود که شهید آیت‌الله سیدمحمد حسینی بهشتی و شهید حمید غفاری که مصطفی علاقه‌ی بسیار زیادی به آنها داشت، نقش اصلی را در خواب مصطفی داشتند و از او استقبال کرده بودند.کم‌کم لحن حرف‌هایش عوض شد و شروع کرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهی‌اش را کرد. حرف‌هایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سؤالم که: مصطفی، تو شهات رو چگونه می‌بینی؟
در حالی که دست‌هایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می‌آورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.»
اشک از دیدگانش جاری شد. با پشت دست، اشک‌های مرواریدگونش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره‌ی امام: «خدای ناکرده، اگه امام طوری بشه، خود ما ضرر خواهیم دید.»
«دوست دارم در برابر مرگم، تمام عمرم به هر لحظه‌ی عمر امام عزیز اضافه بشه، چون او با هر لحظه از عمر خودش می‌تونه جامعه‌ای رو به راه بیاره.»
سمت نگاهش به بیرون از سنگر تغییر کرد. فهمیدم نمی‌خواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با همان حال ادامه داد: «هر گاه در مسئله‌ای گیر کردی، فقط به خدا امید داشته باش.»
«هیچ ‌گاه از خدا ناامید نشو، زیرا او خوبی ما رو می‌خواد.»
«انسان زمانی که برای خدا کار می‌کنه، از هیچ چیز، حتی تهمت نباید بترسه.»
«اگر شهید شدم، هیچ ‌گاه در فکر انتقام خون من نباش، در فکر انتقام خون همه‌ی شهدای اسلام و مظلومین باش.»
دستش را برای خداحافظی به طرفم دراز کرد و گفت:
«دوست دارم برای رفتن روی مین و باز کردن راه نیروهای اسلام، پیشمرگ بشم.»
«انسان باید خودش رو در جبهه بسازه و سعی کنه تا اون‌ جایی که می‌تونه، خالصانه به جبهه بره.»
«به ‌خدا من فقط برای رضای خدا به جبهه اومدم، نه ریا و چیز دیگه.»
«خدا نکنه انسان به خاطر این‌ که به جبهه رفته، خودش رو بگیره.»
«شهادت واقعاً سعادتی بزرگ می‌خواد، زیرا فقط خوبان و پاکان هستند که شهید می‌شوند.»
«خوشا به حال ما که اسلام رو به دست آوردیم و اگه زمان طاغوت بود، خدا می‌دونه چی شده بودیم.»
«دوست دارم جونم رو فدای امام کنم، زیرا او بود که ما جوانان رو از آن فساد و گمراهی بیرون کشید و به راه آورد.»
«جوون‌هایی که تا دیروز فکر کثافت کاری بودند، حالا همه‌ی فکر و ذکرشون اسلام شده و این از خواست خداست.»
«همیشه باید در فکر جبران گناهان گذشته باشیم.»
«دوست دارم با همدیگه بر روی مین بریم و دست در دست همدیگه شهید بشیم.»
«دوست دارم شهید بشم تا هم خودم به آ‌رزوم برسم و هم شهادتم در افراد ضد انقلاب تأثیر بذاره و قدر امام رو بدونند.»
«دوست دارم جنازه‌ام برنگرده ... فقط دلم به حال مادرم می‌سوزه که اون چه خواهد کرد؟ قول بده وقتی شهید شدم، خونواده‌ام رو دلداری بدی و بگی که من آگاهانه شهید شدم.»
در آن میان، ناگهان یاد «ببسی» افتاد. اشک در چشمانش می‌دوید که گفت: «آه، دلم واسه ببسی تنگ شده» و شروع کرد ادای ونگ زدن و گریه کردن او را درآوردن.
زمان به ‌سختی می‌گذشت، ولی باید می‌گذشت. دوست داشتم این لحظات پایان نمی‌پذیرفتند. سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: «به‌خدا قسم مطمئنم در زمان جون‌ دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد.»
«به ‌خدا من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم.»
با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه.
این کلمات، خودم را خیلی بیشتر آزار داد، ولی دست خودم نبود. فقط می‌خواستم حرفی در برابرش زده باشم. در حالی که نیشگون محکمی از لپش گرفتم، بدون این ‌که اظهار درد بکند، فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن می‌بینیم آقاحمید» ...
نمی‌دانستم چه کنم. گیج و منگ شده بودم. از یک طرف به همه‌ی حرف‌هایش ایمان و اطمینان داشتم، از طرف دیگر نمی‌خواستم بپذیرم که مصطفی دارد من را تنها می‌گذارد و می‌رود.
لحظات برایم سخت و آزاردهنده بود. این‌ که نخواهم واقعیت را و آن‌چه را در حال وقوع است بپذیرم، بیشتر آزارم می‌داد. همان‌ طور که دستم را به صورتش کشیدم تا اشک‌هایش را پاک کنم، یک آن چشمم را بستم و در عالم رؤیا و تخیل رفتم به طبقه‌ی دوم خانه‌مان. خودم و مصطفی را دیدم که سر سفره نشسته‌ایم و یک کاسه‌ی پر از ماکارونی آب‌دار جلوی دو نفرمان است. مصطفی که قاشقش را داخل آن فرومی‌برد و می‌گذاشت دهانش، من ذوق می‌کردم ... غرق همین تصورات بودم که انفجار خمپاره‌ای در دوردست، همه‌ی تخیلات شیرینم را بر باد داد.
چه کار باید می‌کردم؟ اصلاً چه کار می‌توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می‌رفت؛ تنهای تنهای. من اما نمی‌خواستم بروم. اصلاً اهل رفتن نبودم. نه می‌خواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. تازه داشتم پی به وجودش می‌بردم. تازه داشتم می‌شناختمش. آن‌ قدر که نسبت به او حسادت شدیدی پیدا کرده بودم. اصلاً این ‌که کسی با او رفیق شود، آزارم می‌داد. می‌خواستم مال من باشد؛ فقط و فقط. برنامه‌ها داشتم برای فرداهای دوستی‌مان. می‌خواستم تا ابدالدهر مال هم باشیم. با هم باشیم. با هم باز هم به جبهه بیاییم و در عملیات شرکت کنیم، ولی از رفتن مصطفی خبری نباشد.
حالا او داشت می‌رفت. او داشت می‌شد رفیق نیمه‌ راه. من که می‌ماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات می‌کردم. پس چرا باید همه چیز را بر هم می‌زدم. تازه داشتم به جبهه و بچه‌های جبهه‌ای خومی‌گرفتم. تازه داشتم عشق و محبت را می‌چشیدم. تازه داشتم انفاس قدسی انسان ساز دیگران را درک می‌کردم، ولی حالا باید اصلی ‌ترین آنها را از دست می‌دادم.
یک آن خودخواهی همه‌ی وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود که «ماندن» مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش ‌تر بود تا رفتنش. حالا باید چه ‌‌طوری او را از رفتن منصرف می‌کردم؟بدون شک دست خودش بود. مگر نه این‌ که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می‌کرد که نرود، حتماً می‌توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می‌کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی‌گرداندم!
چفیه‌ی سفیدش را روی صورتش کشید. صورتش را که به طرفم برگردانده بود، خیس اشک بود. با چشم و دهانش ادا درمی‌آورد. نمی‌دانست دیگر چه ‌کار کند. درست مثل خود من که مانده بودم چه کنم. بی‌اختیار گفتم: کاشکی می‌شد بخورمت تا می‌شدی جزئی از وجود من.
خندید و گفت: خب بفرما. اصلاً فکر کن نشسته‌ای توی چلوکبابی کاظمی‌ پور و داری یه کوبیده‌ی مشدی می‌خوری.
از ذوق و شوق داشتن او، گفتم: می‌دونی مصطفی با خودم چی فکر می‌کنم؟
- چی؟
- این ‌که کاشکی تو دختر بودی، اون‌ وقت می‌اومدم خواستگاریت و می‌گرفتمت. تا ابد می‌شدی مال من ...
خندید و گفت: اگه من دختر بودم که با تو نامحرم بودم. مگه می‌تونستی من رو بشناسی و باهام رفیق بشی؟
دیدم راست می‌گوید. دست خودم نبود که. چرت و پرت می‌گفتم. چفیه را زدم کنار. نشستم جلویش و گفتم: مصطفی، یه سؤال ازت دارم، راستش رو بگو.
با تعجب گفت: مگه تا حالا هر چی بهت گفتم دروغ بوده؟
- نه دروغ نگفتی، ولی آخه این یکی خیلی فرق می‌کنه.
- خب بپرس. چیه؟ قول می‌دم راستش رو بگم.
- از نظر تو، من چی هستم؟
- این چیه که می‌پرسی حمید؟
- خب سؤاله دیگه. تو فکر می‌کنی من چی هستم؟ واسه چی با تو رفیق شدم و هی خرت ‌کردم که بریم چلوکبابی و ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: از نظر من، تو یه رفیق خیلی خیلی مشدی هستی که خدا به من داده تا من رو بیاره جبهه و ببره اون بالا بالاها. وایسا بینم، از نظر تو من چی هستم که داری این‌ جوری نگام می‌کنی؟
- ببین مصطفی، از نظر من ... تو یا یه آدم خیلی قالتاق و کلک و دروغ‌ گو هستی ...
رنگش پرید. مثل همیشه در چنین مواردی صورتش به‌ سرعت سرخ شد. نگذاشتم چیزی بگوید. ادامه دادم:
- یا این‌ که یه روح بسیار زیبا و قشنگ هستی که خدا از آسمون فرستاده روی زمین توی جسم تو، تا خیلی چیزای خوب رو به من نشون بدی. نشون بدی آدم ‌شدن و مسلمونی چه ‌جوریه.
نفس راحتی کشید و گفت: آخی‌ی‌ی‌یش ... خیالم راحت شد. من رو ترسوندی. حمید، فقط این رو بهت بگم که من، اولی نیستم.
- پس چی هستی؟
- هر چی که خودت برداشت کنی.
- ببین مصطفی، خیلی از کارایی که تو می‌کنی، توی آدما نیست.
- مثلاً چی؟
- مثلاً اون دفعه که من پام توی عملیات رمضان تیر خورده بود و با هم رفتیم درمانگاه 17 شهریور که پانسمان پام رو عوض کنم، وقتی پرستار قیچی رو فرو کرد توی زخم پام و من درد کشیدم، تو داشتی گوشه‌ی اتاق گریه می‌کردی. واسه چی؟ یا مثلاً اگه من از چیزی خوشحال می‌شدم، تو خیلی از من خوشحال‌ تر می‌شدی. آخه برای چی؟
که گفت: حمید، جدّا اینا واسه تو عجیب اومده؟ مگه می‌شه تو درد بکشی، ولی من دردم نیاد؟ به‌ خدا دست خودم نیست. وقتی تو دردت می‌گیره، همه‌ی وجود منم می‌سوزه. به خدا وقتی می‌بینم لبات دارن می‌خندن، انگار همه‌ی دنیا رو به من دادن. خوشی و خنده همه‌ی وجودم رو می‌گیره.
- آخه چرا؟ چه رابطه‌ای بین من و تو وجود داره. مگه غیر از رابطه‌ایه که بین ما و دیگرون هم هست؟
- ببین، من این چیزا حالیم نمی‌شه. دست خودمم نیست.
کف دستم را باز کردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم، آرام آرام آن را بر همه‌ی صورتش کشیدم تا پایین چانه‌اش. خنده‌ی تلخی کردم حاکی از این ‌که دیگر باورم شده که باید با او خداحافظی کنم. گفتم: این کار رو کردم تا همیشه صورتت زیر دستم باشه.
بلند شدم و در حالی که به خاطر کوتاهی سقف گردنم را کج کرده بودم، جلویش نشستم، یاد روزهای قبل افتادم و گفتم: مصطفی حالا که به قول خودت داری می‌ری، دستات رو بگیر جلوم تا همه‌ی گناهام رو بریزم توی دستت.
دو کف دستش را به هم چسباند و گرفت جلوی صورتم. هر چه به ذهنم رسید، گفتم. وقتی نوبت من شد که دستم را جلوی او بگیرم، احساس کردم دستانم کاملاً خالی و سبک است. با تعجب گفتم: مصطفی، خیلی سبک شده‌ای ...
که با بی‌اهمیتی گفت: من همینم. اگه جور دیگه‌ای می‌شدم بد بود.
دیگر نمی‌دانستم چه بگویم و چه کنم. زدم به سیم آخر و گفتم: ببین آقا مصطفی، مگه نه این‌ که حضرت علی می‌گه من خدایی رو که نبینم نمی‌پرستم؟
- خب بله. چه‌ طور مگه؟
- خب اگه من تو رو ندیده بودم، خدا رو نمی‌پرستیدم.
جا خورد، ولی ادامه دادم: آخه لامصب، من توی چشمای قشنگ تو قرآن می‌خونم. من دیگه کی رو پیدا کنم که هر وقت به چشماش نگاه می‌کنم، معرفت و شناخت بهم یاد بده؟ کی می‌تونه هر روز و هر ساعت، با اعمال و رفتارش بهم بگه الم یعلم بان الله یری؟ من همین یه آیه رو هم از تو یاد گرفته باشم، واسه همه‌ی دینم بسه.
بر خلاف همیشه که او زودتر فکر مرا می‌خواند، من پیش ‌دستی کردم و گفتم: راستی مصطفی، اگه من شهید بشم، تو چی‌کار‌ می‌کنی؟
جا خورد. نمی‌خواست جواب بدهد. سعی کرد طفره برود. دست آخر گفت: من ... چیزه ... اگه تو شهید بشی، من دیوونه می‌شم.
زدم زیر خنده و گفتم: یعنی هر روز سر کوچه ‌تون می‌شینی و این جوری می‌کنی؟
در حالی که انگشتم را بر لبم می‌کشیدم، مثل دیوانه‌ها صدا درآوردم. زدیم زیر خنده. ادامه داد:
- نه به‌ خدا حمید. اگه تو چیزیت بشه، من تا ابد دیوونه می‌شم. اصلاً ببینم، اگه من شهید بشم، خود تو چی‌کار‌ می‌کنی؟
گیر کردم. ذهنم را به دنبال پاسخ گشتم. چه جوابی می‌توانستم بدهم که همانی باشد که مصطفی انتظار دارد؟ جوابی که حرف دلم باشد. یک‌ دفعه چیزی به ذهنم رسید. سریع گفتم: اگه تو شهید بشی، من تا ابد برات می‌سوزم.
- یعنی چه ‌جوری می‌سوزی؟
- نمی‌دونم. شاید خودم رو بکشم.
اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: این‌ که چرت و پرته، حرف درست بزن.
- جداً نمی‌دونم، ولی ... ولی اگه بچه‌دار بشم، حتماً اسم پسرم رو می‌ذارم مصطفی تا هر وقت صداش می‌کنم، یاد تو بیفتم و برات بسوزم. می‌سوزم دیگه. مگه می‌شه خدایی‌ نکرده تو چیزیت بشه، ولی من برات نمیرم، نسوزم؟
شروع کردم به التماس، به زاری، به ضجه. مثل کودکان پدر مرده جلویش گریه کردم. دست و پایش را می‌بوسیدم. صورت اشک‌آلودش را غرق بوسه کردم. با مشت کوبیدم به بازویش. به صورتش سیلی می‌زدم، ولی او ... فقط خندید و خندید؛ خنده‌ای پر از اشک، بارانی از گریه در هوایی کاملاً آفتابی و گرم.
التماس‌های من و انکارهای او در برابر هم قد علم کردند. اصلاً باورم نمی‌شد که مصطفی این‌گونه جلوی من بایستد!
او که این همه به من علاقه داشت و دوستی‌مان را نعمتی الهی می‌دانست و به رفاقتش با من بر خود می‌بالید، حالا چه راحت می‌خواست مرا بگذارد و بگذرد. چه راحت داشت مرا از قلب خودش بیرون می‌کرد و ... نمی‌توانستم بغض سختی را که چون زهر بر جانم می‌دوید، کنترل کنم. با همان گریه‌ی بچه‌گانه‌ام زار زدم و التماس کردم تا شاید این‌ طوری بتوانم بیشتر نگه‌ش دارم:
- مصطفی جون، تو رو خدا، به خاطر من، منی که باید تنها بمونم، بیا و این دفعه رو بی‌خیال شو.
- نه حمید ... نمی‌شه. دیگه دست من نیست.
- چرا دست تو نیست؟ مگه شهادت زورکیه؟ مگه نه این ‌که خدا به هیچ وجه به بنده‌هاش ظلم نمی‌کنه؟ خب حالا می‌خواد تو رو به ‌زور ببره؟ اگه تو نخوای، هیچ اتفاقی نمی‌افته.
- آره، تو درست می‌گی، ولی حمید، من یه سؤال دارم.
- نوکرتم. بگو.
- اصلاً ما دوتا واسه چی با هم رفیق شدیم؟
- خب معلومه. چون به هم علاقه داشتیم. چون اخلاق‌مون به هم می‌خورد. چون ...
- نه دیگه، نشد. راستش رو بگو.
- من نمی‌دونم. من مغزم خشک شده. خودت بگو.
- خب معلومه، ما با هم رفیق شدیم تا به همدیگه کمک کنیم که بریم بالا. مگه دوستی ما دو تا هدفی جز این داشت که دست هم رو بگیریم و بریم تا اون‌جایی که اعتقاد داریم رضایت خداست؟
- خب آره، همینه.
- دمت گرم دیگه. الان من رسیدم اون بالا. به کمک تو ...
- پس من چی؟
-به خدا من آرزومه که تو هم بیایی، ولی آخه دست من نیست. مگه نه این‌ که به هم قول داده بودیم با هم توی میدون مین بریم؟ خب نشد.
چقدر ظالمانه. یعنی این مصطفای من بود؟ به همین راحتی می‌خواست مرا بگذارد و برود؟
- ولی مصطفی، این بی‌معرفتیه ها.
- چرا بی‌معرفتی؟ تو هم می‌تونی بیای اگه ...
- نه مصطفی. تو رو خدا بمون. همین جا. من تو رو این‌جا می‌خوامت.
خودخواهی در حد اعلا. نخواستم و نگفتم که من را هم با خودت ببر. فقط گفتم: نرو ... بمون واسه من.
لحظات خیلی سخت می‌گذشت، نه برای او، که برای من. او از خودش و آن‌ چه باید پیش می‌آمد، مطمئن بود، ولی من چه؟ انگار فشار فضا بیشتر شده باشد، چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. مدام دست‌هایش را از خوشحالی به هم می‌مالید و پشت سر هم می‌گفت: خداحافظ ... من رفتم.
اشک‌هایم، غلتان، از دیدگانم سرازیر بودند و دست‌های نرم و مهربان مصطفی بود که آنها را پاک می‌کرد و می‌گفت: حالا زیاد ناراحت نشو.
شروع کردم به گریه. های های گریستم. دستم را جلو بردم و صورتش را لمس کردم. اشک‌ها‌مان با هم تلاقی پیدا کردند. صورتش را بر صورتم فشار داد. پیشانی‌اش را بوسیدم و چشمانش را. فقط می‌گفتم: مصطفی ... نه... نه ... تنها نه ...
ساعت از 4 گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم. با تعجب اصرار کردم که دیر است. هر چه گفتم: «ببین، الان دیره. یه ساعت دیگه غروب می‌شه، اون‌ وقت سنگرمون نیمه کاره می‌مونه و شب جایی برای استراحت نداریم.» قبول نکرد و قاطعانه گفت: «کار امروز را به فردا مینداز ... زود باش.»
تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. من با کلنگ شروع کردم به کندن کف سنگر. سقف آن‌ قدر کوتاه بود که حتی نشسته هم نمی‌توانستیم راحت نماز بخوانیم. باید گردنمان را کج می‌کردیم. دقایقی بعد، به او که جلوی سنگر نشسته بود گفتم:
- مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا.
او رفت و دقیقه‌ای بعد با بیل دسته ‌بلند آمد. به او گفتم: با این بیل که نمی‌شه خاک برداشت، برو بیل دسته ‌کوتاهه رو بیار!
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/07/105164733196181193252199225165121177245164.jpg)
دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یک دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تکیه داده و با خودش می‌خندد. خنده‌ی خیلی عجیبی بود ... با صدای بلند و نزدیک به قهقهه.
در حالی که نگاهی به سر و وضع خاکی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته کچل؟ داری به من می‌خندی؟ اصلاً امروز تو دیوونه شدی؟ زود باش برو بیل رو بیار ...
ولی او همچنان می‌خندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خنده‌ی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ ... اصلاً می‌خوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن می‌بینی!
دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟
گفت: عجله نکن، می‌بینی!
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچه‌ها می‌شنیدم. داد زدم: زود باش بیا ... الان شب می‌شه.
در جوابم گفت: اومدم.
می‌خواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخ‌کوب کرد. به کف سنگر چسبیدم. خمپاره درست به کنار سنگر اصابت کرد. صدای رعب ‌انگیزی داشت. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. متوجه نبودم چه شده. به خودم که آمدم، یاد مصطفی افتادم. سریع به بیرون سنگر رفتم و فریاد زدم: مصطفی ... مصطفی ...
جوابی نشنیدم. دوباره صدایش کردم. حمید شکوری، از بچه‌های سنگر بغلی، از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی این‌جاس ... حالش هم خوبه.
عجیب بود ... چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فریاد زد: حمید بیا ...
یعنی مصطفی چیزی شده؟ سراسیمه و هراسان به کنار سنگر برگشتم. دود و خاک، آرام آرام بر زمین می‌نشست. کمی که هوا روشن‌تر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، به‌آرامی بر سر و رویم نشست. هوا کاملاً باز شد. سرش را دیدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جایم خشک مانده بودم. با فریاد علی‌رضا شاهی که با بغض و گریه، داد زد: هنوز زنده است ... جون داره ...
جلو رفتم. سرش را در میان دست‌هایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمانش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزه‌ای خفیف داشت. به ‌زور ابروهایش را بالا و پایین می‌کرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانه ‌وار فریاد می‌زدم: مصطفی ... اشهدت رو بگو ...
زبانش باز نمی‌شد. یک‌ دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی ... منم حمید ... تو رو خدا یه چیزی بگو ...
لرزه‌ی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.
سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز ‌شدند، بر زمین افتاد که شاهی آن را برداشت.
علی‌رضا شاهی، چفیه‌ی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچه‌ها نبینند.
خورشید شب جمعه 22/7/61 می‌رفت تا منطقه را در ماتمی سوزان بگدازد. آن گاه بود که پیکر مصطفی کاظم‌زاده را در حالی که حدود دو ماه بود هفدهمین بهار زندگی‌اش را پشت سر گذاشته بود، به پایین تپه منتقل کردیم. شاهی، ناصری، شکوری و سلیمانی هر کدام گوشه‌ای از برانکارد را در دست داشتند و از شیب تند تپه پایین می‌آمدند. دست مصطفی که از برانکارد آویزان بود، برای خودش تاب می‌خورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را می‌کشید بالا!برادر صیاد محمدی، وقتی که دید من گریان و نالان در حال پایین آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسید که چی شده؟ وقتی گفتم مصطفی شهید شد، درجا خشکش زد. او که در برابر شهادت ده‌ها نفر از نیروها در بمباران، این‌ گونه وانمود می‌کرد که چیزی نشده، در برابر پیکر مصطفی که میان دستان بچه‌ها روی برانکارد تلوتلو می‌خورد و به پایین تپه می‌آمد، اشک در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: مصطفی ...مصطفی ...
اتفاقاً امسال 22 مهر افتاده بود پنجشنبه و همچون سال های گذشته، ساعت 16 و 45 دقیقه، مزار مصطفی خلوت و ...
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9

برچسب: 

دو برادر به یک نام

انجمن: 

[h=1][/h]وقتی بازی شروع می‌شد، از هر خانه ‌ای یک یا دو نفر از بچه‌ها بیرون می ‌زدند. از خانه ما سه برادر بیرون می ‌زدیم و از خانه همسایه و فامیلمان همیشه یک نفر می ‌آمد توی کوچه؛ او تنها فرزند پسر در خانواده ‌ای دوازده نفره بود. نُه خواهر با پدر و مادر،او را همچون نگینی دربرگرفته بودند و همیشه نگران او که مبادا زمین بخورد.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/06/231982771452181131192321921452512032414061.jpg)
اما تقدیر جور دیگر بود. گرمای تابستان بچه‌ها را در سایه ‌ای خنک جمع کرده بود. شیطنت بچه‌ها گل کرده بود. محمدعلی به خانه رفت و مدتی بعد با تعدادی آمپول تقویتی برگشت، قرار بر این شد آتشی روشن کنیم و برای تفریح، آمپول‌ها را درون آتش بیاندازیم.
آمپول‌ها یکی پس از دیگری در آتش می ‌ترکیدند و با هر انفجار، فریاد بچه‌ها هم به آسمان می ‌رفت. ناگهان ترکش یکی از شیشه‌های آمپول از گونه محمدعلی گذشت و وارد دهانش شد. فریاد او بچه‌ها را فراری داد. روز بعد محمد علی با صورت باند پیچی شده به کوچه آمد؛ اما زخم روی صورتش برای همیشه با او ماند.
• ما بچه‌های روستای شال در کوچه‌های خاکی جمع می ‌شدیم و چنان همهمه‌ای از کوچه ‌ها بلند می‌ شد که بسیاری از خانواده‌ها به این سر و صدا معترض می ‌شدند و بچه‌های خود را از جمع جدا می ‌کردند تا شاید کمی کوچه‌های شال آرام بگیرد.
هیچ‌ وقت به ذهنمان هم خطور نمی‌ کرد که روزی جنگی بشود و رزمندگان آن جنگ همین بچه‌های کوچه ‌پس ‌کوچه‌های شهر و روستا باشند؛ یکیش من و یکیش همین تک پسر همسایه.
جنگ که شروع شد کم‌ کم جمع شلوغ بچه‌ها خلوت و خلوت ‌تر شد. مادران فرزندانشان را به جبهه می ‌فرستادند، اما مادر او حاضر نمی شد راهی‌اش کند و می‌گفت: «شما چند پسر برادرید، اما من و پدر و نُه خواهر محمد علی، فقط او را داریم».
• هر روز یکی از همبازی ‌ها و همکلاس‌های محمد علی از او جدا می ‌شدند و او هر روز بیشتر از گذشته در خود فرو می‌ رفت.
او بارها با پدر و مادر صحبت کرده بود تا بتواند آنها را متقاعد کند و به جبهه برود، اما مهر و محبت مادر و پدر مانع از موفق شدن او می ‌شد. او هر بار زیر تابوت یکی از همبازی‌هایش را می ‌گرفت؛ زیر تابوت اکبر عاملی، اصغر عاملی و علیرضا زلفی را.
• کوچه‌ها از همهمه بچه‌ها خاموش و به فریادهای یازهرا(س) در دل شب‌های عملیات تبدیل شده بود. محمدعلی بود و کوچه‌های خالی و مادری که هر روز به تشییع یک شهید می‌ رفت.
در میان اقوام و همسایگان، بیش از بیست تن از مادران، فرزندان خود را تقدیم انقلاب کرده بودند. مادر محمد علی دلشوره عجیبی داشت تا مبادا از این قافله جا بماند؛ می ‌خواست کاری بکند. پسر دیگری نبود که مهر مادری خرج او بشود. مادر در عرصه تصمیم رفتن یا نرفتن، هر روز با عقل و نفس به کلنجار می ‌نشست. هر تصمیمی در سرنوشت خانواده آنان بی‌ تأثیر نبود. عشق و محبت وافر مادری هنوز در گیرودار مواجهه با عقل، سیر می ‌کرد. مادر از حال و روز ناخوش خود هم چیزهایی فهمیده بود. باید راه جدیدی را پیش پای خود می‌ گذاشت که پدر محمد علی به یاری مادرش شتافت. تصمیم این شد که پدر، مدتی را به جبهه برود تا با این کار، هم پدر دین خود را به جنگ ادا کند و هم تنها فرزند به عنوان مرد خانواده مدتی از حال و هوای جبهه دور شود. پدر لباس رزم پوشید.
• روز اعزام، محمدعلی با مادرش به بدرقه پدر رفتند. آن روز من در اعتراض به رفتار مادر کمی تندی کردم و اعتراض خود را نسبت به این تصمیم او اعلام کردم. مادر محمدعلی در برابر اعتراض من فقط سکوت سنگینی را تحویلم داد و هیچ نگفت. امروز که خود پدر شده‌ام و فاصله محبت مادر را نسبت به پدر درک کرده‌ام، دوست دارم زمان به عقب برگردد و آن جملات و رفتار از زندگی‌ام پاک شود.
• مدتی از حضورمان در جبهه می ‌گذشت که یکی از بچه‌ها خبر اعزام محمدعلی به جبهه را داد. چند روز بعد محمدعلی برای دیدن بچه‌ها به گردان ما آمد. بسیار خوشحال بود. چند ساعتی را در میان رزمنده‌ها و دوستان و همکلاسی ‌هایش در گردان امام رضا(ع) سپری کرد و همان جا چند عکس با لباس بسیجی انداخت.
از حرف‌هایش فهمیدم محمد علی کسی نیست که تنها برای حاضر شدن در بین بچه‌ها و انداختن عکسی به میان بچه‌ها آمده باشد. فشارهای زیاد او منجر به توافق پدر و مادر شده بود که فقط یک‌ بار به جبهه برود. و این اولین و شاید آخرین انتظار چند ساله او بود. از خوشحالی در پوست خود نمی ‌گنجید. به پرنده‌ای می‌ مانست که از قفس آزادش کرده باشند.
• بعد از عملیات کربلای هشت و اتمام مأموریت با گردان ما ادغام شد. او هم در گردان ما جای گرفت و به عنوان رزمنده گردان خط ‌شکن امام رضا(ع) راهی غرب کشور شد.
عملیات نصر 4 در سردشت که آغاز شد، محمد علی رضایی، خط ‌شکن گردان امام رضا(ع) بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن، مهمان بچه‌های کوچه ما شد؛ بچه‌هایی که روزی، هیاهوی‌ شان خواب را از چشم جسم مردم می ‌گرفتند و با رفتنشان چشم جانشان را باز کرده بودند.
• عازم کردستان بودم. نمی ‌خواستم مقابل مادر محمدعلی آفتابی شوم که عکسش در کنار عکس بچه‌های دیگر به دیوار مسجد شان چسبانده شده بود. شرمنده‌اش بودم و خجالت می ‌کشیدم. اما ادب اقتضا می‌ کرد باید برای عرض تسلیت هم که شده خدمت او برسم. مادرش از اینکه با خدا معامله کرده بود خود را مغبون نمی ‌دانست. به جمله‌ ای اکتفا کرد و گفت که مرا آتش زد: «مادر تو پنج تا پسر داره که برای هر کدامشان در این راه اتفاقی بیفتد، با نگاه به دیگر فرزندان، تسلی دلی به دست می‌ آورد، اما من که دیگر پسری ندارم تا بخواهم غم شهادت محمد علی را با نگاه به او از بین ببرم.»
با این حرف حاجیه صغرا، تازه فهمیدم که این مادر چه رنجی را تحمل می‌ کند. تا بتواند در این راه سربلند بیرون بیاید.»
• در وصیت ‌نامه‌اش نوشته بود:
من نیز راه سعادت را انتخاب کرده و به فریاد «هل من ناصر ینصرنی» لبیک می‌ گویم، آری رفتن من به جبهه نه از روی هوا و هوس بود، نه به خاطر خود نمایی، بلکه از مسئولیت سرچشمه می ‌گرفت من برای نجات اسلام از چنگال صدامیان کافر و ادای دینم به اسلام و شهدا به جبهه رفتم.
به پدر و مادرم بگویید مرا ببخشید و بعد از شهادتم ناراحت نباشید و هرگز گریه نکنید؛ هر چند می‌ دانم جدایی من برای شما سخت است اما باید بدانید فرزند امانت خداست و وظیفه پدر و مادر حفاظت از فرزند است.
پس شما به وظیفه خود عمل کرده و مرا چون اسماعیل به درگاه خداوند فرستادید و از خدای خود رضایت او را جلب کردید باید خوشحال باشید.
• محمد علی بیست سال پیش درست در هیجده سالگی به مهمانی خدا رفت و دو سال بعد، خداوند به پدر و مادر او پسری عطا کرد که نام او را هم محمد علی گذاشتند. امروز محمد علی در سن هجده سالگی مشغول تحصیل در دانشگاه است؛ با همان تیپ در برابر مادر قرار گرفته و هیچ تفاوتی با برادر شهیدش ندارد، جز جای زخمی که در دوران کودکی بر روی گونه ‌های محمد علی باقی مانده بود و جبهه جدیدی که امروز این محمد علی در آن مشغول جهاد است.
• محمد علی دوم در حالی در برابر دیدگان محمد علی اول ظاهر می ‌شود که شهید محمد علی هنوز با همان پوتین و لباس در کنار نوجوانان دیروز کوچه‌های شال در مزار شهدا آرام گرفته است. نوزده سال بعد هنگام بازسازی مزار شهدا، دیواره قبر محمد علی فرو ریخت. پوتین‌ها و پای سالم او در حالی که خون تازه از زخم‌هایش جریان یافت، شاهدان را متوجه خود کرد. وقتی در محفلی با حضور شاهدان، این صحنه برای پدر شهید محمد علی بازگو شد، او تعجب نکرد و تنها به این جمله اکتفا کرد: «از روزی که محمد علی شهید شده تا امروز، هر صبح به جای او زیارت عاشورا می‌ خوانم.»

برچسب: 

ما 4کوتوله جهانگرد در جبهه!

انجمن: 

[h=1]

[/h][h=3]روایت شهادت یک برادر در آغوش برادر
[/h]

موضوع گفت ‌وگویمان با اسماعیل زمانی در مورد برادر شهیدش مهرداد بود. نوجوانی 17 ساله که ذکر «یا فاطمه الزهرا (س)» را به عنوان آخرین کلام قبل از شهادتش بر زبان جاری ساخت و در آغوش برادر به شهادت رسید. ساعت 4 بامداد روز بیست و دوم دی ماه سال 65 بود. روی خاک سرد جزیره بوارین، عملیات کربلای 5 :

مقدر بود در آن ساعت، در گرگ و میش مبهم بوارین، ظهر عاشورا یک بار دیگر تکرار شود. باز برادری در آغوش برادر طعم شیرین شهادت را مزه کند و ندای «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» با فریاد ضعیف مهرداد روانه وجدان جریحه ‌دار تاریخ شود. اسماعیل ماند تا اکنون راوی کربلای جبهه‌های ایران باشد.
آنچه می خوانید روایتی است از سخنان اسماعیل زمانی برای روزنامه جوان که از لحظات شهادت برادرش می گوید :
آغاز یک روایت :
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/08/15614583238482461208419151153421139134.jpg)

عکس تزئینی است .

«با مهرداد 9 ماه فاصله سنی داشتیم. من متولد 11/11/47 هستم و او 21/5/48، در خیابان تهران‌ نوی شهر تهران، ایستگاه قاسم‌آباد. مهرداد در کودکی بیمار شد و به واسطه تشنج ناشی از بیماری قسمتی از فک و دهانش انحراف پیدا کرد. این قضیه باعث شد تا وابستگی زیادی نسبت به من که برادر بزرگ‌ ترش بودم پیدا کند و رفته‌ رفته انس و الفت بین ما تبدیل به علاقه‌ای مافوق محبت برادرانه شد. چنانکه وقتی به کلاس اول دبستان رفتم...»
وقتی که اسماعیل به اول دبستان می‌‌‌‌رود شهرام هنوز به سن مدرسه نرسیده بود، اما به هر بهانه‌ای پیش دبستانی را رها می‌کند تا با اجازه مرحوم خانم نیتی، معلم اسماعیل، در کلاس درس حضور یابد و کنار برادر روی یک نیمکت بنشیند. بعدها هم این دو برادر در تمامی مقاطع زندگی‌شان در کنار یکدیگر بودند، مخصوصاً وقتی که انقلاب شد و بلوغ سیاسی و اجتماعی زودتر از حد انتظار، فکر و ذهنشان را درگیر کرد: « انقلاب که شد، من 10 سالم بود و مهرداد 9 ساله. به خاطر آنکه خانواده‌ای مذهبی داشتیم، با ورود به فعالیت‌های انقلابی هر دو در انجمن اسلامی مدرسه عضو شدیم و مهرداد با صوت زیبایش در مسابقات قرآنی مدرسه مقام اول را کسب کرد. شروع جنگ، آغاز مرحله‌ای نو در زندگی هر دویمان بود.»
مربع رفاقت :
جنگ ،دو برادر را به عضویت در بسیج می‌‌‌‌کشاند تا به عنوان کوچک ‌ترین اعضای پایگاه بسیج روح‌الله شناخته شوند. در این زمان، اسماعیل و مهرداد دو دوست همسن و سال نیز یافته بودند که بعدها از این مربع رفاقت، تنها اسماعیل زنده ماند و سه نفر دیگر در عملیات‌های مختلف به شهادت رسیدند. روایت اسماعیل از رفقای شهیدش، حدیث غیرت چند نوجوان بود در آغاز راهی پر خطر:«شهید مجید مرادی‌ حقیقی، شهید قاسمی، برادر شهیدم مهرداد و من، چهار دوستی بودیم که تصمیم گرفتیم به هر نحو ممکن به جبهه برویم. اما هیچ کس حاضر نمی‌شد ما را که در آن موقع 12-11 ساله بودیم به منطقه اعزام کند. یادم می‌‌‌‌آید همان اوایل آغاز جنگ به یک پادگان آموزشی رفتیم و هر چه گریه و خواهش کردیم، ما را به داخل راه ندادند. از طرف دیگر برادر بزرگ‌ ترمان بهمن از آغاز جنگ در جبهه حضور داشت و با تعریفاتی که از منطقه می‌‌‌‌کرد بر آتش اشتیاق من و مهرداد می‌‌‌‌افزود. این روند ادامه داشت تا اینکه اواخر سال 62 ما را به قم نزد برخی از علما بردند تا با صحبت‌های ایشان دست از اصرار برداریم، اما از همان قم فرار کردیم و به سمت بروجرد رفتیم! میانه راه ما را به مقر لشکر قم برگرداندند و آنجا برای اولین بار شهید زین‌الدین را دیدم. وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت که سه نفر شما به‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟ پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود. به هر حال بعد از مدتی هر چهار نفرمان را در اوایل سال 63 به مجنون شمالی اعزام کردند.»

به دلیل سن کم و قد کوتاه این چهار دوست، رزمندگان آنها را با نام چهار کوتوله جهانگرد می‌شناختند که در ابتدا به عنوان سقای سنگرهای نگهبانی عمل می‌‌‌‌کردند و رفته ‌رفته اسلحه به دست گرفتند

چهار کوتوله جهانگرد :
به دلیل سن کم و قد و قامت کوتاه این چهار دوست، رزمندگان آنها را با نام چهار کوتوله جهانگرد می‌شناختند که در ابتدا به عنوان سقای سنگرهای نگهبانی عمل می‌‌‌‌کردند و رفته ‌رفته اسلحه به دست گرفتند:
«شرایط در مجنون شمالی واقعاً پیچیده بود. نزدیک‌ ترین خط ما در آنجا به دشمن تنها 60 متر فاصله داشت. نقطه‌ای که از فرط اصابت گلوله توپ و خمپاره، مثل یک کاسه فرو رفته و بچه‌ها اسم محراب برایش انتخاب کرده بودند. سنگرهای نزدیک محراب خیلی نگهبانان خود را میزبانی نمی‌کردند و هر کس به آنجا می‌رفت به سرعت زخمی یا شهید می‌‌‌‌شد. ما وظیفه داشتیم که هر از گاهی به نگهبانان این سنگرها آب برسانیم. هر چند این وضعیت خیلی پایدار نماند و کمی بعد در دو پاسگاه صفین و شریف که روی جاده خیبر (جزیره مجنون ) قرار داشتند به عنوان نیروی رزمی وارد عمل شدیم.» سال 64 که از راه می‌‌‌‌رسد، دیگر چهار کوتوله به عنوان نیروهای رزمی پذیرفته شده بودند. چنانچه در فراخوان عملیات والفجر8 دعوت می‌‌‌‌شوند و با گذراندن یک دوره آموزشی غواصی، جزو نیروهای آبی خاصی وارد عملیات می‌‌‌‌شوند. والفجر 8 دو ضلع مربع رفاقت را برای همیشه با خود می‌‌‌‌برد:
«در والفجر 8 به واقع شیپور شناخت مرد از نامرد نواخته شد. اگر بگوییم ایران با دو عملیات خود را در جنگ بیمه کرد، اولی بیت‌ المقدس بود و دیگری والفجر 8، بچه‌های این عملیات همگی به حرف ولایت پای کار آمده بودند و با گذر از اروند حماسه بی‌ نظیری را در تاریخ جنگ‌های بشری به نمایش گذاشتند. هر چند در این عملیات شهدای زیادی اهدا شد که دو نفر از این شهدا رفقای من و مهرداد یعنی شهیدان مرادی‌ حقیقی و قاسمی بودند. در والفجر 8 برادر بزرگ ‌مان بهمن هم حضور داشت که من و او هر دو زخمی شدیم و تنها مهرداد سالم از مهلکه خارج شد.»
روضه وداع :
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/08/155202211142161852022222714121422313234230.jpg)
دوران نقاهت اسماعیل تنها دو ماه طول می‌‌‌‌کشد و با آغاز سال 65 دوباره هر دو برادر عازم منطقه می‌‌‌‌شوند. ابتدا عملیات کربلای یک و آزاد‌سازی مهران که در آن مهرداد زخمی می‌‌‌‌شود و به سرعت بهبودی خود را باز می‌‌‌‌یابد یا خودش را وادار به خوب شدن می‌‌‌‌کند تا کربلای5 را از دست ندهد! او نیز مثل هر شهید دیگری از بدو تولد عهدی با مولای خویش بسته بود که باید در زمان و مکان مقرر به آن عمل می‌‌‌‌کرد؛ ساعت 4 بامداد روز 22 دی ماه سال 65... عاشورای بوارین.
«در کربلای5 من و مهرداد آن قدر تجربه کسب کرده بودیم که مسئولیت‌ هایی را برعهده بگیریم. عملیات روز 19 دی ماه آغاز شد و گردان ما ساعت 9 شب روز بیست و یکم از فرمانداری خرمشهر عازم شد. آن شب شب وداع و روضه ‌خوانی بود. مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر پارچه یادگاری مرا امضا کرد. این پارچه را از سال 64 برای جمع‌آوری امضای رزمندگان تهیه کرده بودم که جالب است بدانید از سی و چند نفری که آن را امضا کرده‌اند، حدود 30 نفر به شهادت رسیده‌اند. مهرداد هم در طول مدتی که پارچه را تهیه کرده بودم آن را امضا نکرده بود تا اینکه در شب وداع این کار را انجام داد. گویی به او الهام شده بود که آن لحظات آخرین روزهای عمرش هستند و با سوز و گداز خاصی روضه وداع را زمزمه کرد: «چه غمی دارم، خریدارم خداست / مشتری جنس بازارم خداست... می‌‌‌‌روم تا با خدا سودا کنم.»
سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شده بود.
عاشورای بوارین :
بوارین نام منطقه‌ای در شلمچه است که به دلیل احاطه فصلی اش با آب به آن جزیره بوارین نیز گفته می‌‌‌‌شود. این جزیره مکانی بود که باید مهرداد یکی از بکرترین تجربه‌ها را به آغوش برادرش هدیه می‌‌‌‌کرد. در ساعات اولیه شب بیست و یکم، اسماعیل از چند ناحیه زخمی می‌‌‌‌شود و مهرداد با شال و چفیه خودش جای زخم‌ها را می‌‌‌‌بندد. شال در هنگام مصاحبه دست اسماعیل بود و هیجان خاطره آن شب در نگاهش موج می‌‌‌‌زد:
«زخمی که شدم، مهرداد سریع به دادم رسید و زخم‌هایم را با شالش بست. شهید عبدالله شهروی، فرمانده گردان، کنار ما بود و به کمک او و چند نفر از بچه‌ها از درون یک لوله بزرگ رد شدیم تا بتوانیم از آتش شدید دشمن در امان باشیم. لوله طول زیادی نداشت. مهرداد جلو می‌‌‌‌رفت و من پشت سرش، می‌‌‌‌رفتیم تا در آن سوی این دالان فلزی، مهرداد را با شهادت آشنا کنیم. به محض اینکه از لوله خارج شدیم برادرم ساکت و بی صدا به روی سینه ام افتاد...!»
مهرداد می‌‌‌‌افتد. درست در آغوش برادرش. اسماعیل بهت ‌زده (همان حسی که هنگام تعریف این خاطره داشت) چند بار برادر را صدا می‌‌‌‌زند، اما گلوله درست به قلب مهرداد اصابت کرده و توان هر گونه واکنشی را از او گرفته بود. نه کلامی، نه وصیتی و نه حتی پلک زدنی. تنها عشقی در اعماق قلبش، همان جا که 17 سال محفوظش داشت تا در روز آزمون و امتحان آن را به نشانه سرسپردگی و هویتش بیان کند، مدد می‌‌‌‌رساند و قدرت گفتن یکی از زیباترین نام‌های جهان را به لب‌های او می‌‌‌‌دهد: «یا فاطمه الزهرا(س)»...
آخرین کلام شهید مهرداد زمانی، نام کسی بود که به گفته اسماعیل هرگز جرأت نکرد روضه‌ا‌ش را بخواند و همیشه وقتی به روضه بی‌بی دو عالم زهرای اطهر می‌‌‌‌رسید، از برادر می‌‌‌‌خواست آن را بخواند تا خودش تنها شنونده باشد. عاشورا یک بار دیگر در بوارین تکرار شد تا اسماعیل زمانی به تأسی از مولای خود امام حسین(ع)، در آن هنگام که تن خونین ابوالفضل (ع) را بر دست می‌‌‌‌فشرد، برادر را در آغوشش شهید ببیند.

برچسب: