باسلام.
قبلا هم اینجا سوال کردم وراهکار گرفتم ولی بیفایده بوده ولی بازهم میپرسم شاید خدا به دل یکی از شما گذاشت وراه درست رو به من نشون داد.
شوهر من تک فرزنده ومادرش که حدودا 63 داره وبیماری روحی داره تنها زندگی میکرد البته تازمانی که خونه ی خودش تو شهرستان بود از همه ی پیرزنهایی که میشناختم سالم تر وشادابتربود تااینکه از روی دلسوزی واینکه خودش میخواست اومد پیش ماکه خونمون توی شهردیگه ویه خوابه هست دوتا بچه کوچک هم دارم.
کم کم مصیبت شروع شد دست به هیچی نمیزد و منم از رو دلسوزی حتی اب دستش دادم تااینکه کمکم افسردگی گرفت واز اونجاکه وسواسی هم بودشدیدتر هم شدوچون همه ی کارای خونه رو خودم میکردم ایشون هیچ کمکی نمیکردحتی تو بچه داری هر کسی میشناستش میگه از جوانیش تاالان زن لجباز یکدنده پرخاشگری بوده بسیار بددهن اما من بهش محبت میکرد دایما غرغر میکنه به همه چی کارداره از بچه هابدش میاد میگه کثیف هستن حتی بخاطر اینکه بچه دستش خورده به پتوش یا لباسش کتک هم خوردن تقریبا هرروز ازصبح تاعصربدوبیراه به بچه هام میگه وگاها به من که چرا بچه ام رو نگرفتم وبچه پاگذاشته اونجایی که اون میشینه
گفته خونوادت حق ندارن بیان من حوصله سروصداندارم تقریبا بااینکه توغریبی هستم باکسی رفت وامد ندارم مگراینکه کسی سرزده بیاد وگرنه همه رو میپیچونم که نیان وگرنه خجالتم میده توس سالن نشسته وهمه ی حرکات مارو بررسی میکنه جرات ندارم باشوهرم حرفی بحثی کنم که یانظربیجا میده یابعداشر میشه پس باایماواشاره حرف میزنیم یاخریدام روکاغذ مینویسم بسیارخسیسه یواشکی به بهونه ی کلاس رفتن یا برن بچه هابه پارک و...میرم خریدام میکنم بعدیواشکی میزارم یه گوشه حیات نصفه شب که خواب رفت میارم توخونه .تاحالا چندبارباهم دعواکردیم من بی احترامی نکردم فقط جواب حرفاشو میدادم ولی اون انواع فحش به من وخانواده ام ونفرین به بهم کرد وبعداز اینهمه احترام وزجردادن خودم برای راحتی اون بهم میگفت مگه برام چکار کردی...ازش متنفرم ولی تحملش میکرم احترامش میکردم فقط چندروزاثرداشت شوهرم خودش میبینه میگه مادرم باهیچ کس توزندگیش کنارنمیومده همسایه ها جیگرشون له بوده از ترس نفرینش چیزی نمیگفتن وقتی اومده پیش مااونا گفته بودن راحت شدیم.من دوساله دهن این زن روبا هر ترفندی بستم وهرازگاهی مزدم رو با بدبیراه گفتن دادیه بار خواهرم اومد بچه اش عمل داشت توشهرما ابروم رو پیش دامادمون برد اینقدبی احترامی بهشون کردکه خواهرم بچه رو همون روزبرداشت ورفت به من گفت توچطور زندگی میکنه خونه من عین پادگانه .پارو همه ی راحتی هام گذاشتم.ولی این زن از رو نمیره.چندروز پیش سر اینکه بچه پاگذاشته رو رختخوابش بامن دعوای حسابی کردوهمه زحمتام روبایه جمله که مگه برام چکارمیکنی انکار کردمنم تمام بدنم میلرزیداعصبانیت بچه هام رو برداشتم اومدم توکوچه به شوهرم زنگ زدم دیگه نمیتونم ادامه بدم منوببر شهرمون تانیمه راه رفتیم پشیمون شدم چون مادرم ناراحتی قلبی داره برگشتیم خونه دوستمون موندیم تاصبح فردا...شوهرم باهر زبونی که بگید بارها باهاش صحبت کرده ولی فوق العاده زبون درازه وبی منطق .صبح برگشت خونه تصمیمون شدکه اگه مادرش قبول کردخونه ی شهرستانش بفروشه کنارماخونه بگیره منم همه کاراش میکنم ولی تویه خونه نباشیم من وبچه هام روانی شدیم قبول نکرده گفته تا زنده ام خونم نمیفروشم شوهرم درامدش ناچیزه خودش توانایی نداره حتی گفتیم همون یک دونه اتاق برای تو در رو ببند کاری به ما نداشته باش بچه هام هم نتونن بیان تواتاقت ولی زیربار نمیره میخخاد توسالن باشه که درب به حیاته.حالا هم قهرکرده وگفته تو منو بیرون کردی رفته خونه ی دختر خواهرش ...همه ی اقوامشون حق به ما میدن ولی این زن به فکرخودشه که هم جاش راحت باشه وهم عین خونه ی خودش که درروهیچکس باز نمیکرده وبچه اجازه تکون خوذدن توش نداشته باشه....
من چکار کنم عذاب وجدان دارم
از نفرینش میترسم
ولی حق ازادی بچه ها وروانی شدن خودم چی؟؟؟؟