اشعار حماسی قیام اباعبدالله الحسین (ع)
تبهای اولیه
سلام بر فرهیختگان بزرگوار
همانطور که می دانید در اغلب اشعار و مراثی که در ایام محرم و صفر و بزرگداشت قیام باشکوه سالار شهیدان حضرت امام حسین (علیه السلام ) خوانده میشود بجای پرداختن به حماسه ی خونین و والای آن بزرگمرد تاریخ و یاران و اصحاب با وفایش - بوی ذلت و خواری می دهند . و اغلب سعی دارند با هر ترفندی فقط بگریانند و مانند خانواده ی عزیز از دست رفته مویه و ناله کنند . اما هیچ مفهومی از قیام آن بزرگواران بگوش نرسانند . بخصوص در این برهه که سبکهای بسیار خطرناک با سروده هایی بسیار دون شأن اهلبیت رواج یافته اند .
بر ماست تا با ارائه اشعار حماسی و در خور قیام عاشورا و عاشورائیان گامی ارزنده در جهت اشاعه و معرفی به حق آن برداریم . مرا یاری دهید و اشعاری که مناسب و شایسته است بگذارید .
این حقیر بعنوان گشاینده ی این تاپیک حق دارم که پستهای نامربوط را حذف کنم .
برای مقدمه یک شعر ارسال می کنم تا نمونه ای باشد بر آنچه مدّ نظر است :
عشق در کربلا
یا ربّ الحسین علیه السلام
چارده نورم ضیاء عرش و افلاک آمده
زین همه زینب چرا با چشم نمناک آمده؟
در ملائک زاری و افغان چرا بر پا شده؟
سرّ قربانی عاشورا مگر افشا شده
اضغر و اکبر چرا خونین شمایل گشته اند؟
لشکر غیبی حق از چه حمایل بسته اند؟
فاطمه نالان به دشت کربلا جوید که را؟
زینهار ای عرشیان آخر نبیند قتلگاه
نیزه ها بر پا سر افلاکیان بالای او
سیر اقمار بنی هاشم خدا را کو به کو
کربلا و کوفه و شام و حلب گردیده اند
کشف استار عفیفان حرم را دیده اند
سیّد السُجاد را پای مبارک بسته اند
خارها پای بنات ابن حیدر خسته اند
خیزران بر لعل ابن مصطفی آید فرود
یوم دین بر این مصیبت تشت خون آرد شهود
عشقبازی حسین مصطفی با حق نگر
اینچنین عشقی کجا گنجد به افهام بشر؟
مخزن اسرار غیبِ حق، ولیُّ اللَه تمام
آنکه او را حقِ اول از خدا آورده نام
جمع اسماء حسن در او به یائی فصل شد
رجعت اسما بذات حق ز یائش وصل شد
شور عشق اولین و آخرین از وی پدید
از یُحِبونه بدانستم که شاهد شد شهید
چون یُحِبهم از خدای احمدش آمد پیام
بهر جانبازی و سربازی عَلَم کرده قیام
بر سپاه کفر تازد چون تجلیّ وجود
نور چون آید نماند ظلمت کفر و عُنود
پ.ن
ان شاالله ادامه دارد
اینچنین پیمان شکستن شیوه ای فرزانه نیست نیک مأوائی به روی میهمان خواهند گشـود کوفیان در« بی وفائی» گوی سبقت برده اند شمع رخسار وجودش در «شب عاشور» سـوخت در خیام نیم سوزش رو به یاران کرد و گفت راه خود گیرید گر مشتاق دنیای خودیــد کینه این قوم از «آل علی » آکنــده است سیرت این قوم بر طغیانگری بنیاد شـــد گر ترحم بر من و هر یک شما ننمــوده اند اهلبیتم اینچنین در اضطراب و واهمــــه گوش جان بسپُرد «عباس دلاور» پس بگفت قاسم داماد با عَمَّش سخن می راند کــــاو اکبــــر مَه صورت و شبه رسول الله بگفت در کفش بگرفت قنداق «علــی » با قوم گفت
میهمان در خانه کشتن حَربه ای مردانه نیست
حُرمت مهمان نوازی «جای در ویرانه» نیست
پور زهرای رسول ،آری که او بیگانه نیسـت
حیف جز مشتی به گِرد محفلش پروانه نیست
هر که را عاشق نباشد جای در این خانه نیست
هیچ ارفاقی در آن افکار ابلیســـانه نیست
خصلت «آل ابی سفیان» که جز خصمانه نیست
رسمشان جز حیلـــه و رفتار سفاکانه نیست
هم که بر زنهای ما و طفلک دُردانه نیــست
حُرمتی در خاندان اسفل مرجــانه نیسـت
جسم و جان من بگوکاین«لایق جانانه » نیست ؟
گفــــت ای«پشت و پناه من ،امین لشکرم»
جز تو بر اطفال تشنه چـــاره ای درمانه نیست
وقت دیدارعروس و زینتی مستانه نیست ؟
هیچ کس جز من به عشق وصل تو دیوانه نیـست
هیچ رحــمی هم به حال این گل ریحانه نیست؟
دست تسکینی به روی سینه زینب کشیــد!
گفت ما همبازی مرگیم ، کاین افسانه نیست
پرچم سرخ مرا بر دوش گیــــر و نعره زن
کوفیان بی حیــــــا این رسم مهمانخانه نیست
باز نطق نو مرا دمساز شد
مثنوی با صد سلام آغاز شد
ای حسین حق چراغ معنوی !
خوش سرودم در فروغت مثنوی
بحر طویل
گریه کن، گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضۀ مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنۀ یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که « الشّمرُ …» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند …» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی … تو کجایی…
عصر يك جمعه ی دلگير
وجودِ تو كنار دلِ هر بيدلِ آشفته شود حس
تو كجايي گل نرگس؟
به خدا آهِ نفس هاي غريبِ تو كه آغشته به حزني ست ز جنس غم و ماتم
زده آتش به دلِ عالم و آدم
مگر اين روز و شبِ رنگِ شفق يافته در سوگِ كدامين غم عظمي،
به تنت رختِ عزا كرده اي ، اي عشق مجسم
كه بجاي نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت
نكند باز شده ماهِ محرم كه چنين ميزند آتش به دلِ فاطمه آهت
به فداي نخ آن شالِ سياهت
به فداي رُخت اي ماه، بيا
صاحب اين بيرق و اين پرچم و اين مجلس و اين روضه و اين بزم تويي ، اجرك الله
عزيز دو جهان ، يوسفِ در چاه
دلم سوخته از آهِ نفس هاي غريبت
دلِ من بالِ كبوتر شده، خاكستر پرپر شده
همراه نسيم سحري روي پر فطرس معراج،
نفس گشته هوايي و سپس رفته به اقليم رهايي
به همان صحن و سرايي كه شما زائر ِ آني
و خلاصه شود آيا كه مرا نيز به همراه خودت،
زير ركابت ببري تا بشوم كرب و بلايي؟
به خدا در هوس ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد
نگهم خواب ندارد ، قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد
شب من ، روزن مهتاب ندارد
همه گويند به انگشت اشاره
مگر اين عاشق بيچاره ي دلداده ي دلسوخته ،ارباب ندارد ؟
... تو كجايي؟
تو كجايي؟ شده ام باز هوايي...
شده ام باز هوايي...
آسمانش اختر شش ماهه داشت در کنار خیمه ها چند شیر بود مرگ را بازیچه می پنداشتند دوست دارند دستها اهدا کنند گرچه باشند تشنه ی یک جرعه آب [FONT=arial]دوست دارند پاره پاره بر عقاب [FONT=arial]لب گذارند بر لب و خاتم مکند فکر فردایند که کی سر می دهند می کنند خود را مهیای جدال [FONT=arial]شوق داماد است تا در حجله گاه پا برهنه بر مغیلان می پرند می ربایند گوشوار از گوششان بی کجابه بر شتر گشتند سوار آقتاب خیمه ها بی تاب بود [FONT=arial] هر دو در اندیشه ی یک داستان با زبان در کاخ ظلمت تاختند لشکری آنجا به ظاهر مرد بود آنچنان جانانه در کاخ ستم آفرین بر کاروان نینوا رو سوی هر یک شه بطها نمود خوش درخشیدند یاران حسین «خادما» در سینه عشق پاکشان
[FONT=arial]کربلا گنجینه ای از نور بود
خیمه ها مملو ز دّر جور بود
در خیامش طفلکی دردانه داشت
چهره ی یک چلچراغ پیر بود
از عسل شیرین ترش می داشتند
تا رضای دوست را پیدا کنند
آب را بر آب ریزند در غیاب
دوست را دیدار سازند با شتاب
ارمغان عشق را با هم ستند
آستان دوست را سر می نهند
تا چشند طعم دل آرای وصال
دست و پا سازد زخون خود حنا
سوز تاولها چه بر جان می خرند
می کشند از روی سر سرپوششان
با سر بر نیزه گشتند همجوار
در کنار ماه عالمتاب بود
مرگ با عزت که ماند جاودان
دشمن دون را چه رسوا ساختند
یک زنی پیروز آن آورد بود
بر جبین ظلم شد داغ عدم
فاتحان دشت خون کرب و بلا
حجتش اتمام او آنجا نمود
[FONT=arial]کربلا آوردگاه ارزش است
روز عاشورا مجال سنجش است
چهره های نور باران حسین
تا قیامت زنده بادا نامشان
[FONT=arial]
[FONT=arial]نهی منکر را در آخر زینب افشا می کند[FONT=arial] حکم بر معروف را هم زینب امضا می کند آرمان کربلا « [FONT=arial]هیهات مِنَّ الذّله[FONT=arial] » بود متن جاویدی است کآخر زینب انشا می کند
[FONT=arial] چرا اینگونه بی پروا [FONT=arial]تو می دانی چه خواهد شد سر انجامت ! [FONT=arial]تو محکومی که آن خواهی [FONT=arial]که حق لامحال توست . [FONT=arial]تو می دانی چه باشد در میان [FONT=arial]کینه های تلخ ، فرجامت . [FONT=arial]توئی محروم از مهریه ی مامت [FONT=arial]کنون تبخال زد از تشنگی کامت . [FONT=arial]جهان مبهوت در اندیشه ی نابت [FONT=arial]چو می دانند آنان از نبوغت [FONT=arial]کاینچنین پرپر زنان افتاده در دامت . [FONT=arial]چرا باد خزان ظلم [FONT=arial]آن سان بر وجودت تاخت [FONT=arial]صد حیف [FONT=arial] اینچنین پرپر شود این نازنین قامت [FONT=arial]چرا مَه سان میان ابر عصیانی [FONT=arial]خزان شد عالم از [FONT=arial]داغ غم دُردانه در ویرانه و شامت [FONT=arial]چه سودائی است [FONT=arial]ای قربانی احیاء امرالله [FONT=arial]همه پروانه اند و گشته قربانت ؟ [FONT=arial]
[FONT=arial]اماما آتش عشقت چها ساخت ؟ [FONT=arial]کلامت نرم جان اشقیا ساخت [FONT=arial]اگر بیمار بود آن دُرّ نایاب
[FONT=arial]شرر در جان دهر و ما سوا ساخت
[FONT=arial]تو محبوب تمام انس و جانی
[FONT=arial]مرامت ، مبتلا ارض و سما ساخت
[FONT=arial]به هر موجود لطف ویژه داری
[FONT=arial]تو جانت را فدای دوست کردی
[FONT=arial]و او دنیا ز جودت با صفا ساخت
[FONT=arial]تنت در مسلخ عشق و سرت نیز
[FONT=arial]شقیق الاشقیا از تن جدا ساخت
[FONT=arial]تو اصغر را به قربانگاه بردی
[FONT=arial]چه با رغبت گلو در خون شنا ساخت
[FONT=arial]به اکبر اذن پیوستن چو دادی
[FONT=arial]تن صد چاک تقدیم خدا ساخت
[FONT=arial]بنازم قاسمت پروانه ای بود
[FONT=arial]که گِرد شمع تو خود را فنا ساخت
[FONT=arial]ابالفضلت چو شیر بیشه ای بود
[FONT=arial]نه تنها سر ، که دستانش جدا ساخت
[FONT=arial]نشاید وصف زینب را نمودن
[FONT=arial]که رسوا خانه ی ظلم و جفا ساخت
[FONT=arial]ستم را خوار زان لحن و نوا ساخت
[FONT=arial]مگر با حُر چه کردی کاینچنین دست
[FONT=arial]بدامانت شد و دل مبتلا ساخت
[FONT=arial]خدا لعنت کند شمر لعین را
[FONT=arial]که خون جاری به چشم انبیاء ساخت
[FONT=arial]شقاوت تا به حدی اوج بگرفت
[FONT=arial]که دلها غرق خون زین ماجرا ساخت
[FONT=arial]چو رأس نازنینت شد سر نی
[FONT=arial]یزید از کین ستم بر دین روا ساخت
[FONT=arial]بنی امیّه تا آنجا ستم کرد
[FONT=arial]که آل مصطفی را بی نوا ساخت
[FONT=arial]بجای اشک خون از دیده بارد
[FONT=arial]هر آنکس زین ستم دل آشنا ساخت
[FONT=arial]بیا « خادم» فغان از دل بر آور
[FONT=arial]به کاری کاین نژاد بی حیا ساخت[FONT=arial]
[FONT=arial]
این قوم چرا اینهمه در حــال سرورند؟
سر مست ز شادی و نشاط و ز غرورنـد
اینها زِ چه در قلب سپاه عَربِده دارنـــد؟
او کیست که گِردَش همگان هِلهِله دارند؟
او زینت عرش است که اُفتاده زِ زیـن است
پس چیست که لشکر همه آکنده ز کین است؟
او یک تن و بر پیکر او زخم فــــراوان
وین قوم پیِ کشتن او مَست و شتـــابان
او کیست که اینگونه غریبانه به خاک است
از جُور عَدو مُثله و صد قطعه و چاک است؟
جُرمش چه که اینگونه به تیغش بکشیدنـد؟
بر قوم چــه فرمود که قلبـش بدَریدند ؟
آن دُخت علینیست که زار است و پریشان
کآمد به سوی قــوم سراسیمه و نــالان؟
نفرین کند این قوم که حُرمت بدریـــدند
لب تشنه سر از پیکرِ مهمــــان بِبُریدند
ای وای پس این قوم چه در جهل و فریب است
کاین زادۀ زهراست که تنها و غریب است
نفرین خدا باد بر این مردم بـــی دیـن
ای مرگ بر این زندگی و خصلت و آئیــن
لب تشنه جدا ساخته اند سر ز تنش نیـــز
از تیر جفا خون چکد از بال و پَرَش نیــز
این قوم چرا اینهمه در جُنبش و کارنـــد
در قتلِ حسین ابن علی چون سگِ هارند؟
از دردِ کدام کینۀ دیرینـــه و جنگ است
کاینگونه دلِ کوفیِ بی رحم چو سنگ است ؟
این مُزد کدامین عملِ آل نبی بـود ؟
کز ظلم و جفا غرق بلا آل علی بــود؟
دیدم وسطِ روز هوا تیره و تار اســــت
در قلبِ سپاه وِلوِله و گـــرد و غبار است
پامال سُــمِ اسب تن پاکِ حسین بود
قربانیِ آن کینه که در بدر و حُنین بود
کُشتند حسین(ع)و بِبُریدند سـرش را
بُردند همه دار و نـــدار ِ بدنـش را
آن پیرهن کهنه چـــرا نیز ربودند؟
تا غرق به خون دیدۀ زهــرابنمودند
آخر چه بپوشد تن عُریان حسیــنرا
زینب چه تحمل کند آن شیون و شین را
این توصیۀ فاطمه بر زینب کبریاست
تا در دَمِ آخر که حسین بر صف اعداست
پوشد به تنش پیرهن کهنــه حسینش
تا مِهر نســـوزد بـدنِ نور دوعینش
انگشت بریدند کـه خاتم برُباینــد
بر اَرض و سمـا خلعت ماتم بنمـایند
این قوم چه اندازه فرومــایه و پَستند
در گِـردِ زنازادۀ مرجانه چه مستـند
بی رَحم ترین دَد منشِ روی زمیننـد
تا یوم جزا داغِ جنایت به جبیننــد
«خادم»ننهند بر سر این قوم ، بشر نام
در آتش و نارند گرفتـار سرانجام
غمی هر دم زند بر سینه ام چنگ سکوت شب مرا در کربلا برد سر از تن بی مهابا می بریدند
از آن قوم هزاران چهره و رنگ
رسد بوی محرم بر مشامم
امان از خدعه در پیمان و نیرنگ
به صحرای پر از درد و بلا برد
ز حال میزبانان نیک دیدم
برون از مرز نامردی است این جنگ
دو گوش کودکان را می دریدند
به جدّ می تاختند بر جسم بی جان
که حک شد بر جبین این عار و این ننگ
یکی تا مرگ گفتی زود خندید
مرا در خیمه ها باد صبا برد
میان مردمانی با صفا برد
مهیای شهادت خنده بر لب
سرود عشق می خواندند خوش آهنگ
که مردن را چه " احلی از عسل " دید
عجب دیدم به فکر سبقت از هم
همه پرپر زنان مشتاق و دلتنگ
مکیدند خاتم از فرط عطش نیز
بدیدم طفلکی در مهد بی تاب
لبش تبخال زد از قحطی آب
گلویش دوختند آبش ندادند
فغان از این دل پر کینه و سنگ
نهاد او بر لب بابا لبش نیز
بگو «خادم» به جایی بوسه می زد
که فردا خیضران می بوسد و سنگ
فرات امروز دردم را دوا کن مدد بر تشنگان بی نوا کن کمک کن تا که پر سازم من این مَشک نهم بر دوش این مشک پر از آب
کشم دستی به چشمان پر از اشک
کنم اهل حرم را نیز سیراب
صدای کودکان تشنه کامم
زند هردم چنان آتش بجانم
کنون از تشنگی من خسته ام نیز
به نوش جرعه ای وابسته ام نیز
ننوشم چون حسین تشنه باشد
عزیز و نور عینم تشنه باشد
بگیر این مشک آب بر من حرام است
مگو عباس اینک بی مرام است
فرات ای آگه از درد درونم نمی سوزم که دستانم بریدند مبر هرگز مرا تا خیمه گاهت
ندارم شکوه از زخم فزونم
فرات هرگز مگو پیمان شکستم
بریدند از تن من هردو دستم
از آن سوزم که مشکم را دریدند
مرا شرمنده ی طفلان نمودند
به فرقم نیزه در پنهان نمودند
شنو آه درونم را ز سینه
منم شرمنده از روی سکینه
به بالینم اگر دیدی حسینم
فروغ دیده و نور دو عینم
بگو عباس را گر کشته دیدی
بخون او را چنین آغشته دیدی
خجالت می کشم از کودکانت
خجالت می کشم از روی اصغر
که از فرط عطش گردیده پرپر
منم شرمنده ، اکبر تشنه لب بود
لب خشکیده ات را او به لب بود
بدان در خیمه گر آبی نبُردم
سپس خود جُرعه ی آبی نخوردم
عمو جانم عموی با وفایم بده اذنم که بر عهدم وفایم نگر بر بازویم خط و نشان است
ندارم غصّه چون بابا ندارم
توئی بابای خوب و با صفایم
برآن خط مُهر بابایم عیان است
نمیبینی به قصد یاری تو
زندبابم مرا این دم صدایم
دگر طاقت ندارم زنده باشم
چنین دلبسته آینده باشم
جوانان میروند هریک به نوبت
دلم بگرفته از آنان جدایم
نداری از چه ای عمو رضایت
چگونه گویم از دردم برایت
درونم بسکه سوزد بعد اکبر
شرر افتاده از داغش بجانم
چگونه بینمت تنها و بی یار مرا تکلیف باشد یاری تو بگو آن نازنین عمه ام را
پس از عباس آن شیر علمدار
بگو تا جان خود سازم نثارت
ببیند دشمن بی دین وقارم
زبابم امرشد همیاری تو
مهیّایم ، کنم امرش اطاعت
نبخشم خویش از جرم وخطایم
انیس و مونس و دلبسته ام را
تو بهرم مادری کن تا در این دشت
نگویند من غریب و بی نوایم