با سلام ...
بعضی وقتا اطافمون رو میبینیم و فکر میکنیم دیگران از ما خوشبخت ترن ... فکر میکنیم اونا تو زندگی از ما موفق ترن ... و با خیالات خودمون شب و روز رو ادامه میدیم ... و به عدل خدا شک میکنیم ... در اینجا خواستم به بیان یه داستان بپردازم از دید 4 نفر . و ببینیم آدمای مختلف یه رویداد رو چه جوری میبینن ....
و اما داستان :
داستان پسرکی است که از دختری خوشش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه ولی ... برای اینکه عشق خودش رو به اون اثبات کنه ... میخواد چیزی بهش تقدیم کنه ( تو این داستان یه سیب هست ) ولی این آقا پسر توانایی تهیه سیب رو نداره بنابراین میره و از باغچه همسایه یه سیب رو میدوزده ... در همین حین ... باغبون باغچه میرسه و میبینه سیب رو دزدیده و دخترک از دست اون آقا پسر ناراحت میشه و میزاره میره و آقا پسر سالیان سال به این مساله فکر میکنه که چرا باغچه خونه خودشون سیب نداشته ...