ازدواج احساسی

عاقبت یک ازدواج احساسی

انجمن: 

خیلی خلاصه میگم تا زیاد وقت نگیرم
10ساله با کسی که دوسش داشتم ازدواج کردم اول زندگی خانواده ها مخالف بودن و همسرم مجبور شد از من و خانواده اش منو انتخاب کنه ( خانواده همسرم یه خانواده هر ج و مرجی و مادر سلطه طلبه و همه بچه هاشون به یه نحوی مشکل دارن )
بعد از اینکه بچه اولم بدنیا اومد فهمیدم همسرم تریاک مصرف میکنه سعی کردم ترکش بدم با حرف با محبت به کسی هم نگفتم حتی مادرم چون میترسیدم بگن خودت خواستی ... ساختم ساختم تا اینکه وقتی بچه دومم ناخواسته باردارشدم فهمیدم همسرم با خانومی رابطه داشته اینم تحمل کردم و ریختم تو دلم و همسرمم قول داد درست بشه ولی همش یه دروغ بود
خلاصه این آخرا کراک مصرف میکرد و بعضی وقتا کتکم میزد و چند خط موبایل داشت مارو 20 روز تنها میذاشت رفتاراش دیوونم میکرد ولی گفتم به خاطر بچه هام صبر کنم به کسی هم نگفتم نمیدونم فک کنم همسرم با یه زن شوهر دار رفیق بود که وقتی فهمیدم خیلی ترسید و اومد توی محضر بهم وکالت داد تا حق طلاق و بچه ها و مهریه با من باشه تا کاریش نداشته باشم
من مذهبی شدید واون این رفتارارو داش تنها میرفتم حرم جمکران و حسرت زوجای با ایمانو میخوردم من عشق کربلا و نماز و دعا و قرآن اما اون نمازم نمیخوند و من زجر میکشیدم خیلی با زبون خوش ازش خواستم دست از کاراش برداره کلا آدم مهربونیم همسرمم اینو بارها گفته که لیاقت منو نداره
حالا همسرم به علت سرقت از محل کارش ( کارمند رسمی با بهترین حقوق و زندگی ) نمیدونم برای کیا و کجا خرج کرده اما حالا گرفتنش و زندانه حکمشم 2 سال زندانه
من الان ازش متنفرم به امام حسین (ع) نمیخوام ببینمش حاضرم بمیرم ولی با اون 1 ساعتم زندگی نکنم
رفتم دروخواست طلاق دادم اونم میگه من پشیمونم ( توی زندان با این آبرویی که ازم رفته معلومه اینو میگه چون ذاتش بدجنسه ) حالا بازم خیلی خیلی میترسم آیا حقم نیس به این زندگی پر از درد خاتمه بدم ؟؟؟
میدونم صبر کردن پواب داره اما میدونم داغون میشم و کارم به تیمارستان میکشه چون دیگه محبتی نیس و اون نمیتونه مایه انس و آرامشی که قرآن گفته بشه چکار کنم الان هر شب با دو تا بچه هام سر و کله میزنم و هر شب با گریه میخوابم خیلی خرابم
پیاممو اگه پخش کردین اسمم و ایدیم محفوظ باشه یا علی التماس دعا

پاسخ مشاور :

باعرض سلام خدمت شما از اینکه با مشاور مشکلتان را در میان گذاشته اید بسیار سپاس گذاریم ابتدا مقدمه ای را خدمت شما ذکر می کنم و سپس راهکارهایی را برای خارج شدن از این مشکل خدمت شما ارایه می شود:
متأسفانه ازدواج شما با احساسات عشق و علاقه شروع شده است در حالی صرف عشق و علاقه ، بدون ارزیابی نسبت به منطقی بودن یا نبودن این ازدواج و احساس و عواطف شدید باعث شده است که وضعیت گذشته ایشان و موضوعات مهمی مانند روابط پدر و مادر و وضعیت اعضای ازدواج کرده ایشان و به طور کلی تحقیقات کامل محلی دقیق و جزیی نادیده گرفته شود در حالی اطلاعاتی که شما نسبت به خانواده ایشان بعد از ازدواج به دست آوردید اگر قبل از ازدواج داشتید و اگر وابستگی شما اجازه دیدن حقایق را به شما می داد، هرگز اقدام به این ازدواج نمی کردید در حالی که شما به دلیل وابستگی بیش از حد حتی بدون توجه به رضایت یا عدم رضایت پدر و مادر اقدام به این ازدواج کرده اید و باتوجه به مشکلاتی که در مسیر زندگی داشته اید برای بچه دار شدن اقدام کرده اید در حالی که معمولا افرادی که به ادامه زندگی با همسر خود و پایدار بود این زندگی به دیده شک و تردید نگاه می کنند به بهانه های مختلف از بچه دار شدن طفره می روند و تا زمانی که مطمئن نشدند از بچه دار شدن خود داری می کنند در حالی شما متأسفانه دوبار اقدام به بچه دار شدن کرده اید و الان دو تا بچه که معلوم نیست وضعیت آینده شان چگونه باشد را در کنار خود دارید و از آنها مراقبت کرده اید. بسیار مشخص است کسی که مصرف کراک داشته باشد ومشکلات رفتاری و روانی به دلیل مصرف داشته است از شناخت کاملی برخوردار نیست و ارزیابی و واقعیت نگری ناقصی در زندگی خواهد داشت این افراد حتی نمی توان به احساسات مثبت و محبت شان دل بست زیرا وابستگی به مواد مولد بسیاری از مشکلات روانی و رفتاری است از طرفی مشکلاتی هم ایشان در زندگی گذشته در کنار پدر و مادرشان داشته اند که شما به بخشی از آنها اشاره کرده اید به هر حال این مطلب درست است که سرنوشت بچه های در جامعه ما به جز بزهکاری ، شرارت و قاچاقچی شدن و... نیست اما به هر حال وجود پدری که دچار اختلالات رفتاری و روانی است هم باعث مشکلاتی هم در شما و هم در بچه ها خواهد شد تحمل کردن این زندگی نوعی خود کشی تدریجی است و به طور کلی باید خدمت شما عرض کنم که ازدواج شما به طور کلی از اساس اشتباه بوده است و متأسفاه شما در دام احساسات وابستگی خودتان افتاده اید و چشم بر حقایق بسته و همچنان می بندید.
اما راهکارهای پیشنهادی :
1- کمی برای خودتان و بچه هایتان ارزش قایل شوید و در این باتلاقی که به هر حال در زندگی شما درست شده است خودتان را بیرون بکشید و با اعتماد به نفس و خوش بینی به جدا شدن و راهکارهای طلاق اقدام کنید.
2- صبری که به روان و ذهن شما و بچه هایتان آسیب زده است به هیچ وجه از نظر شرعی مورد تأیید نیست و مانند این است که شما به طرف شعله آتش دست دراز کنید و فکر کنید که این سوختن دستتان ثواب دارد.بلکه این صبر یک ظلم به خودتان و بچه ها به شمار می رود و شما نیاز به یک زندگی دارید که طرف مقابل در کمال صحت و سلامت روانی و جسمی بتواند نیازها ، انتظارات، خواسته ها و موضوعاتی که برایتان مهم است را برآورده کند و متقابلا شما هم به ایشان به عنوان همسر بهترین محبت ها را داشته باشید در حالی که شما در این چند سال فقط به عنوان یک پرستاری که در بیمارستان روانی مشغول به کار است مشغول پرستاری البته بدون حقوق و مزایا بوده اید و نه ایشان نقش شوهر و پدر را برای شما داشته است و نه شما نقش زن و مادر را به درستی ایفا کرده اید.
3- همیشه در زندگیتان به خدا توکل کنید ولی منتظر معجزه نباشید و خداوند وسایلی را برای حل مشکلات مان برای ما در دنیا قرار داده است که ما می توانید با استفاده از آن وسایل مسایل زندگی مان را حل کنیم .
4- خودتان را برای یک زندگی بی دردسر البته بعد از طلاق آماده کنید زیرا تحمل کردن یک تنهایی و سرو کله زدن با بچه هایی که خاصیت دوران رشدی شان کنجکاوی و شیطنت و شلوغ کاری و درخواست های جور واجور است بسیار آسان تر از تحمل یک مرد عاقل اما مریض و بیمار روانی است زیرا با توجه به رفتارهایی مانند ارتباط با زن شوهر دار ، دزدی و مصرف کراک و... در ایشان وجود دارد ایشان یک بیماری هستند که نیاز به درمان بسیار طولانی دارند و آخر هم هیچ ضمانتی وجود ندارد که بتواند نقش یک شوهر متعادل و پدر صمیمی را در زندگی داشته باشند.
5- با افکار منفی و نگرانی هایی که از طرف پدر و مادرتان و آینده بعد از طلاق دارید مبارزه کنید زیرا همانطور که ما به خاطر دیگران نفس نمی کشیم به خاطر دیگران هم زندگی نمی کنیم و نباید به خودمان به خاطر حرف و حدیث های دیگران ظلم کنیم البته والدین و خویشاوندان به تدریج شما را پذیرش خواهند داشت و لی مممکن است مدتی باشما سرد رفتار کنند و یا سرکوفت و سرزنش حرف بزنند به حال شما باید عواقب این ریسک و احساسی رفتار کردنتان را با افزایش ظرفیت و صبر بپزیرید البته این صبرشما صبری است که به نفع شما است و صبر هدف دار در جهت سلامتی شما است نه تحمل مشکلات و آسیب دیدگی بیشتر روحی .
موفق باشید.

نامزد خوشگل من (روایت)

انجمن: 

تهران – بیمارستان آیت الله طالقانی
بعد از مجروحیت در عملیات والفجر 8
یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هم‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.


یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... این‌جا برات خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آن‌جا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت.

یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محل‌مان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن¬‌طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:
- می‌بخشید برادر ... لطفا اون قیچی رو به من بدین ...
محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد... مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش ... اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحین و جانبازاست ... اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟
هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:
- من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که به‌م می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند ... اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من به‌ش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟

هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.
شب جمعه‌ی همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.

یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم:
- این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟
که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت:
- نه‌خیر ... ولی خیلی به‌م نزدیکه.
تعجب کردم. پرسیدم کیست که گفت:
- این نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:
- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این‌جا بستری بود. این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی به‌ش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:
- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره.

نمونه ای از یک ازدواج احساسی

باعرض سلام و تشكر خدمت تمامی كاربران و كارشناسانی كه این متن را مطالعه می كنند لازم است به اطلاع شما برسانم كه این ماجرا كاملا واقعی با حذف تمامی مشخصات مراجع انتخاب شده و ممكن است موارد مشابه كه با مشاوردر ارتباط بوده است زیاد باشد بنابراین خواهشمند است از برداشت های شخصی و افكار منفی كه در شما احساس بی اعتمادی نسبت به مشاور ایجاد می كند مبارزه كنید

این متن بعد از چندین ارتباط گفتگویی و پیام مستقیم خانمی شکست خورده از زندگی زناشویی به مشاور، جمع بندی شده است امید است كه درس عبرتی برای همگان باشد.

پیام اول

باعرض سلام خدمت مشاور من با شوهرم مشكل دارم و در آستانه جدایی هستم زیرا همسرم به شدت بدبین و دست بزن دارد و از نظر فرهنگ خانوادگی نیز هیچ شباهتی با همدیگر نداریم ایشان در شهر ....زندگی می كردند و من در شهر ..... رابطه اجتماعی خانواده ایشان بسیار ضعیف و پایین ولی رابطه خانوادگی ما و صله رحم بسیار در خانواده ما اهمیت دارد. از طرفی ایشان دچار پرخاشگری و دست بزن هستند و همیشه مرا تحقیر می كنند. نسبت به خویشاوندانی كه از جنس مخالف بنده هستند حساسیت شدیدی دارند. نمونه از رفتارهای ایشان این است كه من داشتم به خواهرم اس ام اس می دادم كه ایشان گوشی ام را گرفت و خورد كرده و یك كتك مفصل به من زد. تازه گی متوجه شدم كه پدر و مادر ایشان هم با هم مشكل دارند و پدرش با اینكه سن بالایی دارد به مادر تهمت های ناجوری می زند از طرفی اعضای ازدواج كرده ایشان هم رابطه خوبی با همسرشون ندارند و برادر بزرگش با همسرش مشكلات زیادی دارد.
ایشان هنگامی ما باهم ازدواج كردیم اصلا كار نداشتن و از طرفی من یكی از ملاکهایم ، زندگی در محل و شهر خودمون بود در حالی كه الان در كنار خانواده و شهر خودش زندگی می كنیم . اون یه چیزهایی براش مهمه كه برای من اصلا اهمیتی نداره و انتظاراتی از من داره كه من نمی تونم برآورده كنم به نظر شما چیكار كنم؟؟؟

پیام دوم

از من خواسته بودید كه تاریخچه ای از زندگی ام و دلیل قبول و پذیرش ایشان بعنوان همسر را برایتان تعریف كنم موضوع از این قرار بود كه : ما قبل از ازدواج در محیط دانشگاه با هم آشنا شدیم و چهار سال بدون اطلاع خانواده همدیگر با هم دوست بودیم صحبت می کردیم البته من احساس گناه هم داشتم زیرا فردی مقید و مذهبی هستم و خانواده مذهبی هم دارم اما یواش یواش دلم براش تنگ می شد و روابطمون بیشتر و بیشتر می شد تا بعد از چهار سال که درسمون تموم شد به خواستگاری من اومد البته من قبل از ازدواج اصلا خانواده اش را نمی شناختم فقط هرچه می دانستم از زبان خود نامزدم بود
تحلیل بررسی و راهکار مشاور در پست بعدی

به داد یک جوان عاشق برسید

سلام
اکثریت سایت میدونند که من تحصیلات روانشناسی ندارم ولی واقع بینیم در مسائل اجتماعی باعث شده در مشاوره دادن به افرادی که تابحال بهم مراجعه کردن به لطف خدا و کمکش موفق باشم.
حالا یک موردی 1ماهه برام پیش اومده و هر چی سعی میکنم نمیتونم حلش کنم.
از شمادوستان و همکاران خوبم در سایت میخوام یاری گر باشید

پسر 26ساله ای از من میخواد واسطه ازدواج اون با دختر مورد علاقه اش بشم.
پسر مدتها توی زندگیش خورده و خوابیده و نه تحصیلاتی نه کاری نه پس اندازی.
حالا 6ماهه که سر عقل اومده و احتمالا این سر عقل اومدنش هم از علاقه ی به اون دختره.
توی این 6ماه رفته سراغ تحصیل و کار.البته درآمدش اصلا بالا نیست(بابت هزینه های ازدواج عرض میکنم)
از اون طرف دختر هم از یک خانواده با وضعیت مالیه خوبه و خانواده اش نیازهاشو در حد معقول برآورده کردن.خانواده مادریش اهل چشم و همچشمی اند و خواهری داره که همسر پولدارش تمام خواسته های مالیش که اکثرا بالا هم هست براش برآورده میکنه.
دختر از لحاظ رفتاری طبع سردی داره ولی مهربون و عاطفیه و در عوض پسره آدمی است که نمیشه بهش گفت بالای چشمت ابروست.تا کوچکترین اتفاقی مخالف میلش می افته با خانوادهاش قهر میکنه و کو تا باهاشون آشتی کنه!
شما بفرمایید من چه جوابی به این آقا بدم.
ازم میخواد هر چه سریعتر نظر دختر خانم رو براش جویا بشم و بعد از طرف خانواده اش اقدام کنه.لازم به ذکر هم هست که بگم رابطه فامیلی با هم دارند