السلام علیک یا علی بن موسی الرضا{ اگر مشکلی داری به امام رضا توسل کن }
ارسال شده توسط mehrant در سهشنبه, ۱۳۹۴/۰۴/۰۲ - ۱۸:۳۶عبدالله به دیواره سخت صخره كوچك تكیه داد. دلش پر از غصه شد. دور و بر خود چشم چرخاند. دلش مىخواست با ناله بلند، عقدههایش را بیرون بریزد. چه كسى بود كه پاى درد دلش بنشیند و غصههایش را بروبد! چشم به آسمان كشاند و به خدا شكایت كنان گفت: «فقط خودت به دادم برس؛ تنهایم، خدا!»
یاد طیس و دوستانش افتاد. در نظرش، طیس چهقدر پست شده بود! دیگر كم مانده بود كه آن ماجرا را از همه جاى شهر جار بزند. حالا خیلىها به موضوع پى برده بودند. همان ماجراى پول مختصرى كه عبدالله به «طیس» بدهكار بود .
آخرین بار، همین چند دقیقه پیش بود كه طیس، سر راه او سبز شد و زبان پشت لبهاى درشت و سیاهش چرخاند كه: «آهاى عبدالله! دوباره كه دست خالى هستى، نكند باز هم گرفتار و شرمندهای ... هان؟!»
عبدالله هم با رویى سرخ، اما دلى خشمگین گفت: «نه! باور كن هنوز در تلاش هستم تا هر طور شده، بیست و هشت دینارت را برایت جور كنم؛ كمى صبر داشته باش مسلمان!»
ناگهان دوستان «طیس» دور عبدالله جمع شدند و او را به باد خندههاى مسخرهآمیزشان گرفتند .
- آهاى آهاى عبدالله گدا! آهاى آهاى عبدالله بىپول! عبدالله گرسنه!
همان دم بود كه عبدالله از دست آنها گریخت. «طیس» هم پشت سرش عربده كشید كه: «تا فردا مهلت دارى پولم را پس بیاورى؛ وگرنه، هر چه دیدى از چشم خودت دیدى. مىدهم نوچههایم از پا به نخلهاى نخلستانم آویزانت كنند، آن وقت ... !»
حالا عبدالله آرام آرام مىگرید. دامن دشداشهاش خیس اشك بود و گونههاى درشت و برآمدهاش، متورم .
- خدایا! از كجا بیست و هشت دینار طلا جور كنم. براى من پول زیادى است .
كاش محتاج نبودم و از او قرض نمىگرفتم! كاش مىمردم و دست به دامان او نمىشدم!
فكرى به خاطرش رسید .
- بروم دست به دامان او بشوم . ... بهتر نیست؟! او خیلى كریم است . خیلى هم با گذشت و راز دار!
فورى به عریض، در نزدیكى مدینه رفت . چون اهل خانه امام رضا علیه السلام گفته بودند كه حضرت به آن جا رفته است .
به محله عریض رسید . به طرف كلبه امام رفت. امام را از دور دید، تا آمد پا تند كند، دید امام فورى اسبش را به سمت او راند و خیلى زود به او رسید . هر دو، گرم سلام و احوالپرسى شدند . عبدالله تا آمد حرفى بزند، امام رضا (علیه السلام) پرسید: «چه خواستهاى دارى عبدالله!»
عبدالله لبهایش را به زحمت لرزاند .
- قربانت گردم مولاى من! «طیس» از من طلبى دارد و چند روزىست كه در گرفتن آن پافشارى مىكند. من نتوانستهام پولش را تهیه كنم؛ اما او با حرفها و اعمال خود مرا در كوچه و بازار، رسواى مردم كرده است!
صورت امام رنگ به رنگ شد. عبدالله فكر كرد شاید امام به «طیس» خواهد گفت كه باز هم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را آزار نده!
اما چنین نشد. امام رضا (علیه السلام) با جملهاى كوتاه گفت: «همین جا باش تا برگردم!»
او بر روى زیلویى ساده در بیرون كلبه نشست . ماه رمضان بود . عبدالله هم مثل امام روزهدار بود . دقایقى گذشت، امام نیامد. عبدالله نگران شد. برخاست تا به مدینه برگردد و روزى دیگر به سراغ امام بیاید. چون وقت افطار شده بود .
تا آمد راه بیفتد، امام را در برابر خود دید .
امام رضا (علیه السلام) با مهربانى او را به درون كلبه برد. عبدالله هنوز در فكر بدهكارىاش بود .
امام ایستاد به نماز . عبدالله نیز پشت سر امام نماز خواند .
دقایقى بعد امام از عبدالله پرسید: «گمان نمىكنم كه هنوز افطار كرده باشى؟»
عبدالله با خجالت پاسخ داد: «نه، افطار نكردهام!»
امام از خدمتكار خود خواست غذا بیاورد . خدمتكار، فورى دست به كار شد، سینى كوچكى را در مقابل عبدالله و امام گذاشت. عبدالله در كنار امام رضا (علیه السلام) و خدمتکارش افطار كرد .
بعد از خوردن غذا، امام با خوشرویى به عبدالله گفت: «تشكى را كه رویش نشستهاى بلند كن . هر چه زیر آن است، براى توست!»
عبدالله تعجب كنان، لبه تشك را بالا زد . دستش به كیسهاى كوچك خورد. با خوشحالى آن را برداشت. داخل آن پر از سكه بود. آن را تكان داد و سپس از امام تشكر كرد و براى رفتن برخاست .
به دستور امام، چهار تن از خدمتكارها و دوستانش آماده شدند تا او را تا مدینه همراهى كنند؛ عبدالله گفت: «نه سرورم، نیازى به آمدن آنها نیست؛ شبگردهاى ابن مسیب در گشت و گذار هستند، دوست ندارم آنها مرا همراه اینان ببینند!»
- ابن مسیب، حاكم ستمگر مدینه بود. هیچ شیعهاى در مدینه از دست او در امان نبود .
- امام گفت: «راست گفتى . خدا تو را هدایت كند!»
عبدالله خداحافظى كرد و با شعف و شوق راه افتاد. دوستان امام تا جایى كه از دید یاران ابن مسیب دور بود او را همراهى كردند . سپس به نزد امام بازگشتند .
عبدالله، بى قرار و با عجله وارد خانه شد و ماجرا را براى همسرش باز گفت .
بعد بند از دور گلوى كیسه باز كرد و سكههاى طلاى آن را یكى یكى شمرد .
48 سكه طلا بود . شگفت زده شد . ناگهان نگاهش به نوشته روى یكى از سكهها گره خورد: «28 دینار طلب آن مرد است و بقیه هم براى توست!»
عبدالله به گریه افتاد . همسرش كه با بهت و ناباورى نگاهش مىكرد، پرسید: «چرا گریه مىكنى مرد، چه شده عبدالله؟!»
صداى عبدالله بریده بریده از ته حلقش بیرون آمد .
- معجزه است؛ معجزه امام رضا (علیه السلام) . سوگند به خدا من به امام نگفته بودم كه طلب «طیس» چهقدر است . اما انگار او همه چیز را فهمید . خدایا، او چهقدر به دل دوستانش نزدیك است!