اولش میخواسم یکم راجب خودم بگم.امیدوارم حرفامو بخونینو نظرتونو بگین.من ادم معتقدی ام.نمیگم خیلی ولی بین ادم های دوروبرم معتقدم.یکم سهلنگار بودم ولی سعی میکردم همه کارامو درست انجام بدم.احساس میکردم خدا خیلی دوسم داره و همیشه کنارم حسش میکردم.با خودم میگفتم حاضرم تموم دنیامو به پاش بریزم.شاید باور نکنین ولی همیشه از سختی ها استقبال میکردم.میگفتم باعث میشن اب دیده بشم.یه مریضی کوچیکی دارم ولی هیچ وقت از خدا نمی خواستم ک خوب شم.با خودم میگفتم وقتی درد دارم به خدا نزدیکترم.فک میکردم خدا چون دوسم داره مریضم کرده.خلاصه همه چی خوب پیش میرفت.عاشق زندگی بودم.هدفای والا داشتم .از همه لحظه ای زندگیلذت میبردم.به همه ی ادمای دوروبرم امید میدادم.با خودم میگفتم اصل نمیشه بدون امید زندگی کرد.نمیخوام تعریف کنم ولی دوسام بم میگفتن خ خوش اخلاقم(البته مال قبلنه j ) بم میگفتن روحیه زندگی کردنمو دوست دارن ولی...
یه مدت هم بود که اصلا همه چی عالی تر شده بود.خیلی روحیه گفت بودم.دقیقا میدنستم میخوام تو زندگیم چیکارکنم.میخواستم همه چیو همونطور ک خدا میخواد انجام بدم.اروم بودم وشاد
میدونم میگین چه پ توقع ولی میواس کاری کنم که بعد از ظهور اقا روم بش جلوش وایسم ،تا بتونه روم حسب کنه
راستش من چند وقت پیش یه خواب عجیبی دیدم.توی خواب یه انسانی که میدونستم ادم بزرگیه ولی نمیدونستم کیه بهم گفت که ازم راضین.گف که دارم خوب پیش میرم.خوشجال بودم.بعدش بهم گفت ولی یه سال سخت داری که باید از اون بگذری بعدش راحت میشی.به اون چیزی که میخوای میرسی.برام جالب بود که همش توی خوابم میگفتم چجوری از امسال رد بشم؟چجوری ردش کنم میگفتم خ سخته من نمیتونم.انگاری میدونستم اون سال قرار چه اتفاقای بدی بیفته.اخرخوابم که اون اقا رفت رفتم کنار پنجره و ی مسجد رو دیدم که اسم یکی از ائمه نوشته شه بود.انگاری فهمیدم که اون اقا همون شخص بزرگوارین که من اسمشونو دیدم.
وقتی از خواب پا شدم چیز زیادی نفهمیدم.نمیدونستم چرا انقد از اون یه سال میترسیدم.فقط تاریخ خوابمو یادداشت کردم تا ببینم بعد یک سال چی میشه.
گذشتو من اصلا فراموش کردم خوابی دیدم.
چشمتو روز بد نبینه،یه مدت حالم خ بد شد.مریضی خودم بماند چنتا درد و مرض دیگم گرفتم.یه روز که حال روحیمم خوب نبود(عصبانی بودم) ،خدا منو ببخشه،ازش گلایه کردم(شاید باور نکنین ولی من اصلا اهل گلایه نبودم ،تو موقه هایی هم که اتفاقات بدی برام میفتاد خدا رو شکر میکردم.حتی اگه نای کاری هم نداشتم بازم میخندیدم)
نمیدونم چی شد،چه اتفاقی افتاد.شاید اون روز کسی رو نارحت کردم شاید واسه گلایم(اخه خیلی ها این کارا رو میکنن )نمیدونم چرا یهو همه چی برگشت.اصلا انگاری مغزمو شست و شو دادن.تموم اون شورو حالا، تموم باورها،تموم اعتقادا...همه انگاری رفتن ...
یه جوری شدم.میگن وسواس فکریه.به همه چیز هایی که باور داشتم.الان چند وقتی میشه ازش گذشته.اوایل خیلی حالم بد بود.رومم نمیشد با کسی حرف بزنم.همش توی تنهایی گریه میکردم.به خدا التماس میکردم برم گردونه به روزای قبل.از درون خودمو میخوردم.داغون شدم.امیدمو به زندگی و همه چی از دست دادم.زندگی بدون باورهام برام معنی نداشت.ولی تمیتونستم مثل قبل با جسارت پاشون وایسم.یه چی تو گوشم میگفت از کجا میدونی...میدونستم هرکی بفهمه که من...باورشون نمیشد.شاید بخندین ولی وقتی فکرش تو سرم میومد احساس میکردم با کافرا فرقی ندارم.غسل میکردمو همش خودمو میشستم.این حتی باعث میشد بدتر بشم.داشتم والبته دارم بدترین روزهای زندگیمو میگذرونم.
یه جا خوندم که باید بش بی اعتنایی کرد.یکم بهتر شدم حتی یه موقه هایی فک میکردم خوب شدم ولی باز میومد سراغم.راستش همش تو قلبم دنبال هدا میگردم ولی دیگه مثل قبلنا حسش نمیکنم.با این که خیلی چیزارو میشنیدم و قبول میکردم ولی ته قلبم خالی بود
چند وقت پیش یاد خوابم افتادم.دلم گرمتر شد.فک کردم شاید دارم از برزخ زندگیم رد میشم.دلم به اخر سال خوشه که گفته بود راحت میشی.ولی بازم میترسم.حتی میترسم صحبتای اعتقادی گوش بدم تا دوباره نبرنم تو فکرو خیال،حتی به معشوق همیشگیم فکر نمیکردم تا...