[h=1][/h]
[/HR]
چون عجله داشتم و میخواستم زودتر برسیم اصلا نمیفهمیدیم چطور دارم به ماشین گاز میدهم فقط یادم است مسیر چهار ساعته را دو ساعت و نیمه طی کردم اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگیام تکرار نشد.
[/HR]
مرحوم رمضان بشر دوست پدر حجت الاسلام غلامحسین بشر دوست و پدر همسر محمد علی (عزیز) جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هفته گذشته درگذشت. آنچه خواهید خواند روایتی است به زبان فرماندهی کل سپاه از نحوه آشنایی و ازدواج با این خانواده که میگوید:
[h=2]*من همچون قبل، در وضعیت عزباوغلی برگشتم سوسنگرد[/h] پیش از شروع جنگ، آن زمان که دانشجو بودم، یک بار شخصا دنبال ازدواج رفتم. دخترخانم موردنظرم یکی از همکلاسیهایم در دانشکده بود. احساس میکردم ایشان از نظر روحیات و سلایق شخصی و باورهای اعتقادی با من همفکر و در شأن من است. در نتیجه، پیشقدم شدم و پیشنهاد ازدواج را با آن دختر خانم در میان گذاشتم. ایشان کمی تردید کرد و از آنجا که خداوند سرنوشت دیگری را برایم مقدر کرده بود من هم در آن مقطع زمانی قید ازدواج را زدم. تا اینکه جنگ شروع شد و من هم وارد صحنه نبرد شدم.
سه چهار ماه بعد از استقرارم در خط پدافندی سوسنگرد، روزی حمید تقوی، از رفقای جبههای من، که عضو سپاه ناحیه سوسنگرد و اهل شهر اهواز بود، به من گفت: «تو نمیخواهی سروسامانی به زندگیات بدهی؟» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «منظورم ازدواج است؛ یکی از سنتهای حسنه پیامبر اسلام(ص). تو نمیخواهی به این سنت پیامبر (ص) عمل کنی؟» گفتم: «راستش، چرا اتفاقا مدتی است که به آن فکر میکنم؛ اما این یک رابطه دو طرفه است. باید دید شخص مقابل چه جور آدمی است تا بعد بشود درباره امر خیر تصمیم درستی گرفت.» گفت: «خیلی خوب، من در اهواز چند نفر از خواهرای بسیجی را میشناسم. اگر مایل باشی، میتوانی بروی و آنها را ببینی.» پرسیدم: «آخر چطوری؟» گفت: «این دفعه که برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه در قرارگاه گلف به اهواز میرویم یک جلسه معارفه هم با آن دختر خانمها میگذاریم. آنجا میتوانی با یکی از آنها، که من او را به تو معرفی میکنم صحبت کنی. اگر با هم توافق کردید، بقیهاش با من.» گفتم: «باشد. قبول.»
از این ماجرا مدتی گذشت. یکی از روزهای زمستان 1359 بعد از شرکت در جلسه قرارگاه گلف، حمید به من گفت: «امروز آمادهای برویم سراغ آن موضوع؟» پرسیدم: «کدام موضوع؟» گفت:«مسئله ازدواج دیگر.» گفتم: «بله، چند ساعتی وقت آزاد دارم.» با حمید رفتیم به محل بسیج خواهران شهر اهواز که در خیابان 24 متری،نزدیک کمپ نگهداری اسرای عراقی، داخل یکی از کوچههای بنبست قرار داشت. طبق هماهنگیهایی که حمید انجام داده بود، در فرصتی که آنجا بودیم با دو نفر از خانمهای بسیجی جداگانه صحبت کردم و شرایط خودم را به آنها گفتم و شرط و شروط آنها را هم شنیدم. جان کلام، از این دو ملاقات توافق و تفاهمی حاصل نشد و من، همچون قبل، در وضعیت عزباوغلی برگشتم سوسنگرد.
[h=2]*حاج آقا از همان روزهای اول عبا و عمامه را کنار گذاشت[/h] در همان ایام، از نیروهای اعزامی به جبهه سوسنگرد برادری روحانی بود از اهالی بابلسر که برای تبلیغ به جبهه اعزام شده بود. نامش شیخ غلام حسین بشردوست بود. تا آن موقع در جبهه سوسنگرد روحانی ثابت نداشتیم. به همین دلیل از آمدن یک روحانی مبلغ به جبهه خودمان خوشحال شدیم و تصمیم گرفتیم با حضور حاجآقا بشردوست کلاس های عقیدتی و سیاسی هم برای بچهها برگزار کنیم. بعد از صحبتهای اولیه با حاج آقا، گوشی دستمان آمد که ایشان، بیش از آنکه یک روحانی مبلغ باشد، نیروی عملیاتی است. از همان روزهای اول ورودش به سوسنگرد عبا و عمامه را کنار گذاشت و درخواست لباس بسیجی کرد. به او گفتم: «حاج آقا، اینجا ما به روحانی بیشتر از نیروی رزمنده نیاز داریم. بچهها تشنه کار فرهنگیاند. شما بهتر است همان کارهای تبلیغی را انجام بدهید.» ایشان هم خیلی قاطع گفت: «شما اول یک دست لباس نظامی با یک قبضه تفنگ کلاشینکف خوش دست به من بده تا بعد بنشینیم با هم صحبت کنیم.» بنده هم، ناگزیر، خواسته او را پذیرفتم.
[h=2]*حمید دنبال فرصتی بود تا ندا را به حاجآقا بدهد که بعله![/h] از آن روز حاج آقا بشردوست، علاوه بر اداره امور فرهنگی - تبلیغی سپاه سوسنگرد، شده بود پای ثابت عملیات نظامی و شناساییهایی که در منطقه انجام میدادیم. از سر بند همان عملیاتها و کارهای مشترک، رفاقت عمیقی هم بین ما دو نفر شکل گرفت. دست بر قضا، حمید تقوی، که تا قبل از آمدن حاج آقا دنبال سروسامان دادن به زندگی من بود، تحقیقاتی انجام داد و فهمید آقای بشردوست یک خواهر دم بخت دارد. حمید دنبال فرصتی بود تا در این باره ندا را به حاجآقا بدهد که بعله، ما دنبال شخصی مناسب برای همسری آقای جعفری هستیم و اگر این شخص همشیره شما باشد، چه بهتر از این! بالاخره هم این مطلب را به آقای بشردوست انتقال داد. بعد از اینکه حمید قضیه را به حاجآقا گفت، من هم از فرصت استفاده کردم و طی گفتوگویی خودمانی، نیم شوخی و نیم جدی، به ایشان گفتم: «حاج آقا، شنیدهام مازندران جای خوش آب و هوایی است؛ به خصوص شهر بابلسر، که خیلی از آن تعریف و تمجید میکنند. اگر اجازه بدهید، میخواهم بیایم از نزدیک شهر شما را ببینم. چون از قدیم گفتهاند: شنیدن کی بود مانند دیدن!» از آنجا که آقای بشردوست فرد باهوش و سریعالانتقالی بود، گوشی دستش آمد و گفت: «قدمت روی چشم! هر وقت فرصت داشتی بگو تا به اتفاق هم برویم بابلسر.»
[h=2]*در لحظه سخن گفتن ناگهان ته دلم خالی میشد[/h] نزدیک تعطیلات نوروزی سال 1360 فرصتی پیش آمد و من برای رفتن به مازندران آمادگی خودم را به آقای بشردوست اعلام کردم. بعد از ثبت مرخصی و هماهنگی با آقای صفایی مقدم، همراه آقای بشردوست رفتیم به ایستگاه راهآهن اهواز و سوار بر قطار اهواز - تهران عازم پایتخت شدیم. حوالی ظهر روز بعد رسیدیم به ایستگاه راهآهن تهران. از آنجا یک راست رفتیم به منزل دانشجویی من در خیابان کارگر شمالی. شب را همان جا اتراق کردیم. صبح زود رفتیم ترمینال تا با ماشینهای کرایهای خودمان را برسانیم بابلسر.
در آن ایام، سواریهای کرایهای، که بین تهران و شهرهای شمالی تردد داشتند، بنزهای 190 گازوئیلی بودند که غیر از راننده پنج مسافر هم سوار آن میشدند؛ دو نفر جلو و سه نفر عقب. آن روز من و آقای بشردوست، دو نفری، کنار دست آقای راننده نشستیم و تا خود بابلسر، در آن پیچهای عجیب و غریب جاده هراز، تنگی جا را تحمل کردیم.
ساعتی از اذان ظهر گذشته بود که به مقصد رسیدیم. از گاراژ با یک تاکسی رفتیم منزل پدری آقای بشردوست. حاج رمضان بشردوست، در یکی از محلات قدیمی شهر بابلسر، مقابل بازار روز، مغازه خواربار فروشی داشت و از افراد خوشنام محلهشان بود. منزل حاجآقا از آن خانههای خشت و گلی قدیمیساز با حیاطی نسبتا بزرگ بود که حوضی هم وسط آن قرار داشت.
در همین اثنا رادیو خبر ترور حضرت آیتالله خامنهای رئیس جمهور در مسجد ابوذر تهران و انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی ایران و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش را پخش کرد. از آنجا که علاقه زیادی به آقای خامنهای و شهید بهشتی داشتم شنیدن این خبر تاثیر بسیار ناگواری در روحیهام داشت و پاک کلافهام کرد.
طی دو روزی که مهمان خانواده مهربان بشردوست بودم چند بار خواستم درخواست خودم را مطرح کنم؛ ولی هر دفعه، در لحظه سخن گفتن درباره این موضوع، ناگهان ته دلم خالی میشد و جرئت بیان پیدا نمیکردم. روز دوم حضورم در آنجا، بالاخره دل به دریا زدم و سرّ ضمیرم را برای پسر ارشد خانواده، حاجآقا بشردوست، آشکار کردم. ایشان، خیلی بزرگوارانه، حرفهایم را با دقت و حوصله گوش داد و بعد از مشورت با پدر و مادرش در پاسخ به من گفت: «خیلی خوب، فکر میکنم لازم باشد اول شما و دختر خانم یکدیگر را ببینید و حرفهایتان را با هم بزنید. اگر با هم به توافق رسیدید، من به سهم خودم تلاش میکنم این وصلت پا بگیرد.»
[h=2]*باید هر طور شد یخ جلسه را بشکنم[/h] در ادامه همین گپ و گفت صمیمانه، خود حاج آقا جلسه معارفه ای بین من و خواهرشان تشکیل دادند. در این جلسه من یک طرف، حاج آقا طرف دیگر، و خواهر ایشان هم، با فاصلهای کم، کنار ایشان روی زمین نشستیم. حاج آقا کتاب در دست گرفته بود و وانمود میکرد دارد مطالعه میکند. ما هم باید از این فرصت استفاده میکردیم و حرفهایمان را میزدیم. یکی از ما دو نفر باید سکوت را میشکست و سر صحبت را باز میکرد. من، این طرف اتاق، خودم را با بازی کردن با گلهای قالی با سرانگشتانم سرگرم کرده بودم و طرف گفتوگو هم آن طرف اتاق، صم و بکم، نشسته بود. دست آخر با خودم گفتم که با این وضعیت هیچ نتیجهای عایدم نمیشود. باید هر طور شد یخ جلسه را بشکنم. این شد که بعد از کلی من من کردن دلم را به دریا زدم و سن و سال و میزان تحصیلات طرف گفتوگو را پرسیدم. ایشان گفت: «نوزده سال دارم و در سال آخر دبیرستان، رشته علوم تجربی، تحصیل میکنم.» گفتم: «با توجه به سن شما قاعدتا باید درستان تا حالا تمام شده باشد. چه شده که تمام نشده؟ گفت: قبل از انقلاب به خاطر حفظ حجابم یک سال نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. برای همین هنوز دیپلمم را نگرفتهام.
در ادامه این گفتوگوی دلهره خیز، من هم از سوابق دانشجویی خودم برایش گفتم از خانوادهام که در یزد زندگی میکردند و از وظیفهای که در جبهه بر عهدهام گذاشته شده بود گفتم: من دانشجوی رشته معماریام اما در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبههام و تا وقتی نیاز باشد در منطقه خواهم ماند. بعد هم در حالی که زیرچشمی حاج آقا بشردوست را زیر نظر داشتم، رو به خواهرشان گفتم: می خواهم مهندس معماری بشوم اصلا دوست ندارم داخل شهر بمانم. میخواهم بروم روستاها و برای مردم محروم مناطق روستایی خانه و جاده بسازم اگر شما حاضر به ازدواج با من باشید باید خودتان را برای خانه به دوشی و از این روستا به آن روستا رفتن هم مهیا کنید. دست آخر هم گفتم: من همسری میخواهم که هم سنگر من هم باشد. از آنجا که ایشان هم در بسیج سپاه بابلسر فعالیت میکرد و هم چند بار برای کارهای سازندگی به روستاها رفته بود و روحیه جهادی خوبی داشت شرایطم را پذیرفت و حتی مرا برای داشتن چنین ایدهآلهایی تحسین کرد. در پایان آن گفتوگوی دو نفره هم من و هم ایشان احساس کردیم میان ما دو نفر تفاهم اصولی وجود دارد و میتوانیم یکدیگر را به خوبی درک کنیم.
[h=2]*تو داری توی جبهه میجنگی یا رفتی دنبال زن گرفتن؟[/h] بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردیم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی با خانوادهام در یزد تماس گرفتم. یادم است گوشی تلفن را مادرم برداشت وقتی موضوع را به ایشان گفتم با صدای بلند خندید و گفت: پسرجان تو داری توی جبهه میجنگی یا رفتی دنبال زن گرفتن؟ گفتم: مادر جان هم دارم میجنگم و هم دارم زن میگیرم. گفت آخر مگر این طوری میشود زن گرفت؟ گفتم اگر شما کمک کنی حتما میشود گفت حالا این دختر خانم که توانسته دل تو را ببرد کیست؟ اهل کجاست؟ ما نباید روی ماه او را ببینیم؟ گفتم یک دختر مومن از اهالی بابلسر است. گفت: بابلسر؟ گفتم: درست شنیدی در استان مازندران در شمال ایران دوباره خندید و گفت: عزیز من جبهه جنوب کجا و بابلسر کجا؟ اصلا میفهمی چه داری میگویی؟ تازه دو تا برادر بزرگتر از خودت هم داری که هنوز زن نگرفتهاند. تو چطور میخواهی زودتر از آنها زن بگیری؟ گفتم اولا این دختر خانم همشیره یکی از رفقای همرزم من است و از خانوادهای بسیار مومن و محترم در ثانی مگر چه عیبی دارد که من زودتر از داداشهایم خط شکنی کنم؟ گفت: عیبی که ندارد عزیزم هر طور خودت صلاح میدانی همان جور عمل کن.
از آنجا که مادر با روحیه من آشنا بود و میدانست اهل ازدواج درون فامیلی نیستم مخالفت چندانی نکرد و همه چیز را به خودم واگذار کرد. حاصل مکالمه تلفنی من و مادرم این شد که ایشان قبول کرد خوش موضوع را به پدرم بگوید. لم عواطف و خلقیات مادر دستم بود و از طرف ایشان چندان نگران نبودم. اما از واکنش پدرم به این قضیه خاطرجمع نبودم منتها چون خدا هم به این وصلت عنایت داشت با کمال تعجب دیدم پدر هم مخالفت چندانی نکرد و گفت هر تصمیمی که محمد علی بگیرد برای ما محترم است مادر بلافاصله تلفنی رضایت پدر را به من اطلاع داد و گفت: حالا که پدرت مخالفتی با این وصلت ندارد ردیف کردن باقی قضایا هم میافتد به گردن خودت. گفتم ای به چشم. سریع تلفنی با بابلسر هماهنگ کردم تا قرار و مدار بگذاریم و من و خانوادهام برویم آنجا. بعد هم با مادرم تماس گرفتم و به او گفتم مادر جان زحمت بکشید با پدر بیایید تهران تا به اتفاق هم برویم بابلسر.
[h=2]*اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگیام تکرار نشد[/h] فردای آن روز آنها با ماشین سواری پدرم از یزد راهی تهران شدند. به محض اینکه به تهران رسیدند عمهام که ساکن تهران بود و بعدها دو فرزندش در جنگ شهید شدند به جمع ما ملحق شد و همگی با همان ماشین راه افتادیم به سمت بابلسر. من پشت فرمان نشسته بودم پدر در صندلی کنار من نشسته بود و عمه خانم و مادرم هم در صندلی عقب. چون عجله داشتم و میخواستم زودتر برسیم اصلا نمیفهمیدیم چطور دارم به ماشین گاز میدهم فقط یادم است مسیر چهار ساعته را دو ساعت و نیمه طی کردم اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگیام تکرار نشد.
این مسافرت دسته جمعی در واقع سفر رسمی برای خواستگاری نبود. پدر، مادر و عمه میرفتند تا صرفا دختر و خانواده او را از نزدیک ببینند و به قول معروف بر انتخابم مهر تائید بزند.
[h=2]*از فرط خوشحالی در ابرها سیر میکردم[/h] به بابلسر که رسیدیم خانواده حاج آقا بشر دوست به گرمی از ما استقبال کردند. وقتی سوالات جورواجور مادر و عمه از مادر و پدر طرف مقابل شروع شد، دلشوره و نگرانیهای من هم شدت گرفت. با خودم میاندیشم که نکند این ها از شخص مورد انتخاب من خوششان نیابد و هر چه را تا آن زمان رشته بودم پنبه کنند. خوشبختانه به خیر گذشت و مادر جان و عمه خانم بر انتخاب من مهر تائید زدند و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد.
بعد از این قول و قرارها در حالی که من از فرط خوشحالی در ابرها سیر میکردم با همان تویوتای پدر، بابلسر را ترک کردیم. به تهران که رسیدیم پدر گفت: خوب پسر جان دوباره کی آمادگی داری برویم و این کار را فیصله بدهیم؟ گفتم: یکی دو ماه دیگر. با تعجب پرسید تو که این همه تعجیل داشتی چرا ادامه قضیه را میگذاری برای دو ماه دیگر؟ گفتم برای اینکه در حال حاضر کارهای ناتمامی در جبهه دارم که باید بروم و آنها را سروسامان بدهم گفت: پسر درست نیست دختر مردم را چشم انتظار بگذاری و بروی دنبال کار خودت؟ گفتم: نگران نباش پدر جان سعی میکنم هر چه زودتر به کارهایم در جبهه سروسامان بدهم و برگردم.
با پدر و مادرم خداحافظی کردم و همان روز با قطار از تهران به جبهه برگشتم حضور دوباره من در جبهه سوسنگرد با دفعات قبلی کمی فرق داشت قبل از جدی شدن موضوع ازدواج خودم را زیاد مقید نمیدانستم که طی حضور در جبهه حتما به شهر بروم و باخانواده تلفنی تماس بگیرم اما از وقتی نامزد کردیم هر هفته روزهای سهشنبه که برای شرکت در جلسه قرارگاه گلف سپاه به اهواز میرفتم حتما باید تماسی هم با بابلسر میگرفتم و خبر سلامتیام را به خانواده همسر آیندهام میدادم.
عملیات امام علی (ع) با موفقیت تمام شد اوایل تیر ماه 1360 به تهران برگشتم و از آنجا که همراه پدر و مادر عمه و عمو رفتیم بابلسر تا مراسم خواستگاری رسمی انجام بگیرد.
تا قبل از شروع مراسم رسمی عمو و پدرم طبق رسم و رسومات معمول در چنین مراسمی خودشان را آماده کرده بودند تا حسابی سر مبلغ مهریه و شیربها و این جور چیزها چانه بزنند اما وقتی پدر عروس خانم گفت: مهریه دختر من یک شاخه نبات یک جلد کلام الله مجید و 14 هزار تومان به نیت 14 معصوم است. آنها خشکشان زد و خلع سلاح شدند و طوری که عمویم که به قول قدیمیها سرش توی حساب بود همان جا که نشسته بود وارفت و این بار به آن طرف غش کرد. به این معنا که شروع کرد به اعتراض کردن و گفت: ما را از یزد کشاندید آوردید اینجا بگویید مهریه عروس خانم فقط 14 هزار تومان است؟! نکند ما را دست انداختهاید؟ من مهریهای با این مبلغ را قبول ندارم باید تغییر کند. طوری هم حرف میزد که معلوم نبود حرفهایش جدی است یا شوخی. اما نظر خانواده حاج آقا بشردوست از همه مهمتر دختر خانمشان همین مقدار بود و اصلا راضی به اضافه کردن مبلغ مهریه نشدند. عموی من هم وقتی وضعیت را این طور دید کوتاه آمد و شروع کرد به شوخی کردن و بذله گویی. همان جا خطبه عقد موقت ما دو نفر را خواندند و به این ترتیب مراسم خواستگاری رسمی و صیغه محرمیت به خیر و خوشی انجام گرفت.
در همین اثنا رادیو خبر ترور حضرت آیتالله خامنهای رئیس جمهور در مسجد ابوذر تهران و انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی ایران و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش را پخش کرد. از آنجا که علاقه زیادی به آقای خامنهای و شهید بهشتی داشتم شنیدن این خبر تاثیر بسیار ناگواری در روحیهام داشت و پاک کلافهام کرد. اما به هر حال انقلاب بود و دشمنیهایی که با آن میشد از یک طرف حوادث پیش آمده نگرانم کرده بود و از طرف دیگر به سبب به سرانجام رسیدن این امر خیر خیالم راحت شده بود. بعد از مراجعت به تهران سریع برگشتم به منطقه و کارم در جبهه سوسنگرد ادامه دادم.