8 ساعت سینه خیز با پای قطع شده...
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در دوشنبه, ۱۳۹۰/۰۱/۲۲ - ۲۱:۱۱
خدا خواست و ماندیم و دیدیم که وقتی درب خانه جانبازی را می زنیم می گوید: تو اولین کسی هستی که بعد از جنگ درب خانه مرا به عنوان یک رزمنده و جانباز می زنی، خوش آمدید.
فرخ دانشی از آن دسته از جانبازان غریب است. همانهایی که سالهای سال است که فراموش شده اند…
وقتی جانباز دانشی گفت شما اولین نفری هستید که پس از جنگ برای دیدار با یک جانباز میهمان خانه ما شده اید دلم شکست. احساس شرمندگی کردم و به خودم گفتم به راستی چرا باید یک قهرمان مظلومانه زندگی کند و مظلومانه از دنیا برود و تا زنده است کسی سراغش را نگیرد و زمانی که از دنیا رفت برایش یادواره و همایش برپا کنند.
جانباز فرخ دانشی متولد ۱۳۴۶ در منطقه اردبیل است که حدود ۲۰ سال است که زندگی را با یک پا به دوش می کشد. فرخ در یک خانواده پر جمعیت متولد شد که تمام خانواده برای امرار معاش روی زمین کشاورزی کار می کردند. او می گوید: تا پنجم ابتدایی درس خواندم ولی بیشتر از آن در روستای محروم ما میسر نبود برای همین زمین کشاورزی و گاوداری پدرم تمام زندگی و کودکی ام شد. نه وقتی برای بازیهای کودکانه داشتم و نه اینکه دوستی داشته باشم. کارم کاشتن عدس، گندم، چغندر و گندم بود. یادم می آید شبهای مهتابی برای آب دادن زمین تا صبح بی خوابی می کشیدم.
فرخ در مورد علت حضورش در جنگ تحمیلی می گوید:۱۷ ساله بودم که پدرم توصیه کرد برای کار بهتر به تهران بیایم. من هم راهی تهران محله “باقرآباد” شدم چون خانه خواهرم آنجا بود. پس از چند روز در یک پارچه بافی در منطقه ۱۷ شهریور تهران مشغول به کار شدم. از سال ۶۲ تا ۶۵ کارکردم تا اینکه به خدمت فراخوانده شدم. آن زمان برای اعزام به خدمت مجبور بودم به اردبیل بروم و تا فراخوان حضور سربازان بمانم ولی مشکل اینجا بود که بعد از فراخوان هیچ وسیله ای برای اعزام سربازان نبود نه اتوبوسی و نه مینی بوسی و این بیش از سه ماه طول کشید تا اینکه بالاخره با گردان ۱۱۸ لشکر ۲۸ سنندج برای دوره آموزشی به عجب شیر اعزام شدم.
پس از دوران آموزشی به غرب کشور اعزام شدیم و من به دلیل داشتن شرایط بدنی مناسب به عنوان آرپی جی زن گردان ۱۱۸ آموزشهای لازم را دیده و به عنوان خط نگهدار معرفی شدم.
زمانی که تازه وارد گردان شده بودم فکر می کردم منطقه عملیاتی تنها برای نگهبانی یا پشتیبانی است و ذهنیتی از حمله دشمن نداشتم. یادم می آید وقتی می خواستیم از یک تپه به یک تپه دیگر حرکت کنیم تانکهای عراقی ما را هدف گلوله های خود قرار می دادند ولی من همراه با سایر سربازان باور نمی کردیم که در تیر رس دشمن قرار داریم.
فرخ از بازگویی جزئیات مجروحیتش طفره می رفت و نمی خواست در این مورد صحبت کند. “هر وقت یاد آن دوران می افتم اذیت می شوم و ساعتها گریه می کنم.” اصرار من باعث شد تا بخشی از آن را اینگونه تعریف کند: من در عملیات بیت المقدس پنج در منطقه “پنج وین” که هدف آن عملیات تصرف بلندیهایی موسوم به “کله قندی” و “سلیمانیه عراق” حضور داشتم.
زمان عملیات روزهای پایانی جنگ درست روز ۲۰ فروردین ماه سال ۱۳۶۷ بود. شب عملیات مثل همیشه باید همراه با تیم جستجوی عملیات منطقه شناسایی می کردیم. وظیفه ما این بود که به دلیل نداشتن دوربین دید در شب با تشخیص آتش عقبه دشمن سنگرهای کوچک و آتش بارهای دشمن را با آرپی جی هدف قرار می دادیم.
ساعت حدود دو نیمه شب بود و هوا بسیار سرد، هنوز برفها آب نشده و زمین یخ بسته بود و زیر یخها در دل کوهستان توسط دشمن مین گذاری شده بود. من جزو رزمندگانی بودم که باید جلوتر از همه حرکت می کردم تا معبر را باز کنم که ناگهان یخ زیر پایم شکست و یک مین ضد نفر زیر پایم منفجر شد. بعد از انفجار چند متری از کوه پرت شدم و روی صخره ای افتادم. نه بیهوش شده بودم و نه دردی احساس می کردم. سرم را بلند کردم و دیدم پایم قطع شده است.
شما خودتان می توانید فضای عملیات را مجسم کنید. در صخره ها وکوههای صعب العبور راهی برای حضور امدادگران وجود نداشت و هرکس مجروح می شد مجبور بود یا به تنهایی عقب برود و یا اینکه چند روزی صبر کند.
۸ ساعت سینه خیز با پای قطع شده برای زنده ماندن
.........