مزد اخلاص
ارسال شده توسط *طهورا* در جمعه, ۱۳۹۵/۰۷/۲۳ - ۲۰:۱۶:parandeh:خاطرات و زندگینامه
شهید علی محمد صباغ زاده :parandeh:سفر عجیب
داستان از زبان حجت الاسلام قرائتی که در تلویزیون و برنامه درس هایی از قرآن بیان کردند
... این همدان آمدن برای ما یک دانشگاهی شد. درس ها گرفتیم از این سفر...
این خاطره، خاطره مهمی است.من خواهش می کنم زیادی گوش کنید.
چند سال پیش، من مسئول نهضت سواد آموزی بودم و در تهران پشت میز نشسته بودم. به سرم افتاد همدان بروم برای سرکشی از نهضت سوادآموزی، حالا چطور به دلم افتاد، نفهمیدم.
شهید محراب آیت الله مدنی در همدان خانه ای قدیمی داشت که من رو بردند آنجا. مرحوم آیت الله موسوی امام جمعه همدان هم آمدند. نزدیک غروب بود. تا نشستم یک پیرمردی آمد گفت: امشب مهمان خانه ی ما باشید!
این پدر دو شهید نزدیک غروب ما را قلاب کرد و خانه ی خودش برد!
یک خانه ی محقر، در یک اتاق دور تا دور نشستیم و ایشان خاطرات بچه هایش را نقل می کرد، یک پیرمرد دوید داخل، با ریش های سفید بدو آمد!
بعد من را بغل کرد. بوسید و گفت: آقای قرائتی! در تلویزیون چند سال است می بینمت. می خواستم از بیرون شیشه هم ببینمت. بعد بغل ما نشست و حرف های صاحبخانه، پدر دو شهید را قیچی کرد. گفت: من بگویم؟
بعد گفت: من بچه هایم همه دختر هستند. فقط یک پسر داشتم. آن پسر هم شهید شد. اما چه پسر خوبی! این پسر من که شهید شد معلم آموزش پرورش بود. ریش های بلندی داشت. در مسجد کوپن توزیع می کرد.
بعد ادامه داد: یک شخصی (که کوپن به او نمی رسد) عصبانی می شود تف می اندازد به ریش پسر من. می گوید: این انقلاب بود شما داشتید!؟ تف! یک تف کرد. بچه های بسیج می خواستد او را بزنند، حالا بالاخره کسی به ریشش تف بیندازند عصبانی می شود. اینجا نفس هیجانی می شود. «وَالکاظمینَ الغیظ» وقتی عصبانی شدی باید خودت را نگه داری. می گفت: تا بچه های بسیج خواستند بزنند دستمالش را درآورد و گفت: بابا این حالا عصبانی شده، من آب دهان ایشان را پاک می کنم. تمام شد و رفت!!
دیگر حالا در یک مسجد به خاطر یک آب دهان درگیری نکنید. ولش کنید. خُب، ماجرا تمام می شود و بعد این معلمی که تف به ریشش افتاد است، می رود جبهه و شهید می شود. آن شخصی که آب دهان پرتاپ کرده است، ناراحت می شود که من به کسی آب دهان پرتاب کردم که در جبهه شهید شد!؟ آمد پهلوی من عذرخواهی کند. که ببخشید من به پسر شما جسارت کردم. من را حلال کن. این پسر شما جبهه رفت و شهید شد.
پدر شهید تا اینجا را گفت و ادامه داد: چه جوانی، چه معلمی، چه پسر خوبی! خدا چه پسری به من داده بود؟ الحمدلله! همین طور الحمدلله ، الحمدلله، الحمدلله می گفت که یک دفعه افتاد و سکته کرد و مرد!!
ما را می گویی اصلا کلافه شدیم. به امام جمعه گفتم: امشب چه خبر است!؟
ما کلافه شدیم. بالاخره آن شب، شبی بود. تا نزدیک صبح من خوابم نبرد. یعنی مرتب فکر می کردم که قرائتی، اگر کسی آب دهان به صورت تو پرتاب کند، تو «وَ الکاظمینَ الغیظ» (پوشاندن خشم را) داری!؟
تو نفست را می گیری از شهوت، از پول، از غضب، بالاخره نفس است.خطر نفس است، خلاصه ما خیلی تحت تاثیر این ماجرا قرار گرفتیم.
تا اینکه...
منبع: کتاب مزد اخلاص (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)