عدم پسند ظاهری دختر

ماندن از روی ترحم

سلام با عرض خسته نباشید، من دوساله که با دختری آشنا شدم
یعنی اون باب آشنایی شد توی یکی از گروه های فامیلی بود، توی گروه
بحث شد بعد اومد پی وی که جواب بده بهم، یه مدت باهم صبحت
کردیم، و از هم دیگه خوشمون اومد باهم بیشتر آشنا شدیم
باهم جفت و جور شدیم ،باهم بودیم
تا یه مدت همو میدیدم ،تا فهمیدم به درد هم نمیخوریم
من تمومش کردم رابطه رو، بعد یه مدت دوباره اومد، منم گفتم شاید
بتونیم باهم کنار بیایم، دوباره شروع کردیم،ولی بازم نشد بعد یه مدت من
دوباره تموم کردم، الان دوباره اومده ، و من اشتباه کردم دوباره
بهش چراغ سبز نشون دادم ،دختره خوبیه من قبلا ک دیدمش
تو عکس از قیافش خوشم اومد، ولی وقتی دیدمش فهمیدم ک
قیافش مطلوب من نیست، اون چیزی که فکر میکردم نیس،
هم از این لحاظ هم از یع لحاظ دیگه باهم تفاهم نداریم من از
اول آشنایی قصدم ازدواج بود، چون پسر تقریبا مذهبی هستم و
به یه سری چارچوب ها پایبندم حتی من دستش رو هم
نگرفتم و مستقیم زل نزدم توی چشاش یا زیاد قربون صدقش توی واقعیت نمیرم، ولی اون دنیاش با من فرق میکنه، یه دختره گیتاریسته که،
دوست داره در آینده بره توی گروه موسیقی و من نمیتونم اینو قبول کنم
و حجابش واقعا افتضاحه، توی خیابون استین هاش تا ارنجشه، موهاش
با این که شال سرش نکنه یا بکنه بیرونه فرقی نمیکنه،لباس تنگ میپوشه،
و پاره عکسای سر لختشو میزاره روی استاتوسش و اعتقاد داره اگه صورتش معلوم نباشه مشکلی نداره، اعتقاد محکمی نداره در کل، ولی دختره پاکیه،کلی هم راجب این دو موضوع پافشاری میکنه و کنار نمیاد،من ازکلی چیزا به نفعش کنار اومدم ولی اون از این دوتا چیز کنار نمیاد
ولی میگه خیلی دوست دارم و ثابت کرده توی این دوسال،
میگه اگه بری دیگه تا آخر عمرم ازدواح نمیکنم با هیچ کس
یه جورایی عذاب وجدان گرفتم که من باعثش شدم
موندم از طرفی قیافش زیاد مطلوبم نیس و فرهنگ دینیش
و عقایدش،و منم خیلی بع این دوتا اهمیت میدم،
از طرفی هم احساس گناه میکتم که چرا این جوری شد
تقصیر خودم میدونم گیر کردم موندم بمونم یا برم
لطفا کمک کنید

دختری از من تقاضای ازدواج کرده اما ظاهرش به دلم نمی نشیند. چه کنم؟

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم...با سلام...

آروز می کنم تمام مخلوقات خداوند غم تنهایی و بی کسی نداشته باشند...می روم سر اصل مطلب تا درسی شوم برای آیندگان.......بنده ی نا لایق خداوندی هستم که در کل عمر شرمنده او هستم...من 7 سال پیش عاشق دختری شدم در دانشگاه...در سن 18 سالگی....اکنون 25 سال سن دارم...7 سال خون گریستم و بدر گاه خدا طلب حاجت کردم و 7 سال تمام از این دختر خواستگاری کردم و علاقمو بهش نشون دادم...اکنون سرنوشت من خاتمه پیدا کرد و متاسفانه یا خوشبختانه! من به این دختر نرسیدم و ایشون با فرد دیگری ازدواج کرد...به همین راحتی بعد از 7 سال به جای حاجت روا شدن...حاجتم فنا شد...:Kaf: بنده قصد داشتم تا آخر عمر تنها زندگی کنم سر این مصیبتی که بهم وارد شد...تنها دختری که ازش خواستگاری کردم در طول عمرم و حرف زده بودم همین بود که نشد...طلسم شده بودم هیچ دختری رو نمی تونستم بپذیرم...خواهرم ازدواج کرد...برادر کوچکم ازدواج کرد...من تنها فرزند خانه تنها در یک خانه بدون همسر در سکوت مطلق هر شب با درد سنگین تنهایی می خوابم....در هفته 5 شب حداقل تا ساعت 3 نصف شب اتوماتیک وار از درد تنهایی بیدارم اصلا بدون اراده خوابم نمی بره...
.7 سال ابراز علاقه شدید به یک دختری که حتی حاضر نبود یکبار به خواستگاری او برویم با خانواده ام...سرتونو درد نمیارم...این دختر بقدری بد خلق بود بقدری بویی از انسانیت نبرده بود که به وحشتناک ترین شکل ممکن عشق و علاقه و خوبی من را با نفرت و بدی پاسخ می داد...بله هر انسانی حق انتخاب دارد...منم منطقی هستم اما نه دیگه با نفرت و بدی کسی که دوستش داره رو اونم 7 سال رد کنه...مثل آدم جواب منفی نداد!! این رسم انسانیت نیست همیشه بیاد داشته باشید ما حق نداریم اگر فردی را هم برای ازدواج نمی پسندیم تحقیر کنیم و به او بدی کنیم صرف اینکه به او علاقه نداریم! خب من یقین پیدا کردم این بشر اصلا زیبایی سیرت و باطن و اخلاقی نداره...من تا اینجا دردی بالاتر از این شکست رو نچشیده بودم و فکر می کردم بالاتر از این درد وجود ندارد تا اینکه فهمیدم دو برابرشم هست بدتر از این!!!

حالا اون کنار شوهرشه و ازدواج کرده گویا کاری نداریم...حدود 6 ماه هست در یک رابطه کاری خانومی مدام بمن خودشو نشان می داد و گویا می خواست ابراز علاقه کنه و خودنمایی کنه....انقدر با من حرف می زد بدون اینکه چیزی بگه و حرفی بزنه نذاشتم کار به درازا بکشه همون روز سوم آشنایی بهش خیلی رک گفتم ببخشید خانوم من قصد ازدواج ندارم!!! بنده خدا رنگش پرید و اصلا باور نکرد در عرض دو سه روز اول آشنایی بدون اینکه بمن بگه من به عمق وجودش پی بردم....بعد ناراحت شد و گفت نه مگه من از شما خوشم اومده یا چیزی بینمون بوده...خلاصه بگم بعد از چند روز مستقیم بهم گفت از من خوشش میاد پیشنهاد ازدواج داد....الان 6 ماه می گذره و هر روز با من در تماسه...تلفنمم از رابطه کاری از من گرفته بود قبلا...دنیا دنیا بمن ابراز علاقه می کنه....من بهش گفتم که شکست عشقی خوردم و چون دلم بد جور شکسته من دلت رو نمی شکنم چون می دونم گناه بزرگیه باهات بد رفتاری نمی کنم هر چقدر دوست داری می تونی تلاشت رو کنی تا منو جذب کنی من مانعت نمی شم اما جوابم منفی هست برا ازدواج...خلاصه درد شکستم کم بود حالا دل یکی دیگه رو هم بشکنم بدتر

6 ماه گذشت و بقدری بمن ابراز علاقه کرد که خود بخود مجذوب رفتارش شدم...دختر خانواده دار و مومن و پاکی بود...مسجد هیئت نماز اول وقت زیارت عاشورا روزه همه جوره سنگ تموم بود..بر خلاف دختر قبلیه که اصلا نه نماز خون بود نه هیچی...یه روز بهم گفت یعنی تو واقعا از من خوشت نمیاد...من گفتم بخدا قسم تو انقدر انسان خوبی هستی انقدر بمن خوبی کردی من عاشق انسانیت و سیرت پاکت شدم...گفتم آرزوم بود اخلاق و رفتار تو و با خدا بودن و مومن بودن تو رو اون دختری که می خواستم داشت...بهش گفتم تو ظاهرت از اون کمتره یعنی زیباییت کمتره ولی باطن و درونت و انسانیتت بیشتر در واقع اون اصلا انسانیتی ندیدم ازش ...بهش گفتم من اخلاق و رفتار و با خدا بودن خیلی خیلی برام مهم تر از زیبایی هست...اما زیبایی رو هم مثل هر انسانی دوست دارم... اما نه اینکه تو زیبا نباشی ولی بدلم نشست زیبایی تو...اینو که گفتم هر روز گریه می کرد:Ghamgin: دیوانه وار منو دوست داشت و این برای من خیلی عجیب بود و منو مجذوب می کرد!

گفتم باید بیای شهر ما زندگی کنی گفت باشه...گفتم درس حق نداری بخونی گفت باشه هر چی تو بگی...دیدم هر چی بگم گوش میده گفتم ببخشید آخه ظاهرت بدلم نشسته:Nishkhand: انقدر دلش شکست تا چند روز دیگه باهام حرف نزد...با این حال تا چیزی می گفتم به شوخی می گفتم دیگه منو نمی خوای سریع می گفت دوستت دارم! خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم انقدر من مهربون آفریده شدم نتونستم تحمل کنم گفتم باشه میام خواستگاریت بیشتر با هم آشنا بشیم...چون واقعا صدای بغض و گریه هاش روحمو شکنجه می داد مخصوصا یاد خودم می افتادم که چقدر سخته یکی رو بخوای و اون تو رو نخواد...باز من مثل آدم باهاش حرف می زدم...من خودم آرزوم بود یه بارم شده حداقل برم خواستگاری دختر مورد علاقم...اما او نذاشت لذا خودمو گذاشتم جا این خانوم و گفتم بذار خوشحالش کنم حداقل با یک خواستگاری...رفتم پارچه گرفتم امروز دادم خیاط برام کت و شلوار بدوزه...گفتم میام خواستگاریت....انقدر بهش جواب رد داده بودم می دونست الکی میام خواستگاری....گفت باشه بیا...زیاد خودشو خوشحال نشون نداد...کلا قراره چند وقت دیگه بریم خواستگاریش...

من از باطن و انسانیت و با خدا بودن این دختر بقدری خوشم اومد که فقط حسرت می خوردم که ای کاش کمی بیشتر زیبایی صورت داشت...نه اینکه زیبا نباشه ها...من توقعم بالاست...خواستگاراش صف کشیدن و دعوا می کنن با هم...!!! من واقعا یقین پیدا کردم ارزش درونی آدما خیلی بیشتر از ظاهر آدم هاست و این زیبایی درونه که جاویده و زیبایی ظاهری فانی و گذراست...این شد که نه تنها این دختر منو از طلسم زندانی شدنم در عشق دروغین قبلی نجات داد بلکه کم کم عاشق خودش کرد! کلام آخر من از یک عمر تجربه تلخ زندگی و هدر رفتن عمرم.فهمیدم..تا جایی که می توانید زود یعنی بموقع در جوانی ازدواج کنید و بیشتر درون آدم رو بسنجید تا ظاهرش رو..واقعا علاقه واقعی به خود شخصه عشق اینه نه به زیبایی ظاهرش...اون دختری که می خواستم عکس سر لخت خودشو می ذاشت در فیسبوک!! واقعا اون کجا و من مومن کجا چقدر بد کردم به خودم.. ببخشید از اینکه زیاد نوشتم عوضش یک عمر تجربه و جوونیم رو براتون به اشتراک گذاشتم تا مثل من اسیر نشید

حالا کلام پایانی می خوام نظر شما رو هم از زندگی و سرنوشت من و این ازدواج بدونم و راهنمایی بهتری کنید من را ممنون...بنده 25 سال دارم و دختر خانوم 16 سال سن دارد!!! اما از لحاظ ظاهر بمن می خوره 19 سالم باشه هر چقدر بهش گفتم من 25 سالمه باور نکرد که نکرد...گفت سن برای من مهم نیست...از خیلی جهات هم تفاهم داریم بعد این همه آشنایی فهمیدیم هر دومون...ممنون از همگی دعا کنید عاقبت بخیر شویم:Gol::khandeh!: من در خواب هم نمی دیدم روزی بروم خواستگاری یک دختری بس که زجر کشیده بودم اما خدا رو شکر زندگیم با یک معجزه تغییر پیدا کرد...باز هم خدا می دونه چه خواهد شد به امید خدا برم خواستگاری ببینیم چی میشه