تلخي هاي زندگي ام براي شيريني زندگي ات
ارسال شده توسط الانجم الزاهرة در دوشنبه, ۱۳۹۴/۰۳/۰۴ - ۱۴:۳۳
وقتی ما او رو به بوته فراموشی ذهنمون می سپریم باز هم هوامون رو داره
خدایا چقدر دلتنگتم
خدایا خودت از حالم خبر داری و بس
خودت از تنهاییم خبر داری و بس
من رو ،تو تنهایی هام دریاب[=&]
[/]
[=&]سلام به همه[/]
[=&]مدتی هست که بدون اینکه وارد هیچ تاپیکی بشم مشکلات افراد مختلف از دخترا و پسرا ، از متاهلا و مجردا ، از شوق دارا و بی نشاطا....خلاصه همه رو خوندم[/]
[=&]باهاشون گریه کردم[/]
[=&]غصه خوردم[/]
[=&]دلتنگ شدم [/]
[=&]اصلا مثل اینکه دارم باهاشون زندگی می کنم[/]
[=&]تو خیلی از موارد راه حل هایی که اساتید دادند با آنچه در ذهنم بوده یکی شده ....شاید بگید عجب از خود راضیه(البته می دونم حسن ظن باید داشت)[/]
[=&]قصدم خدای نکرده توهین نیست[/]
[=&]وقتی براتون بنویسم حتما متوجه منظورم می شید[/]
[=&]عذر می خوام از اینکه شاید به روده درازی بکشه ولی خب بعضی وقتا روده درازی یه فایده هایی هم داره[/]
[=&]خوب سرتون رو در نیارم برم سر اصل موضوع[/]
[=&]هرچی می نویسم تجربه هایی هست که در طول این مدت زندگی که خدا نصیبم کرده ،بدست آوردم و قریب به یقینش رو خودم حس کردم[/]
[=&]دیدم دختر خانومها یا آقا پسرها از دیر شدن ازدواجشون صحبت می کنن[/]
[=&]از اینکه به خواسته هاشون نرسیدن[/]
[=&]یا خانم و یا آقایون متاهلی که بعد سالها احساس سردی و انزجار از همسرشون دارند یا بعد از عقد
[/]
[/][=&]بگذریم[/]
[=&]اول کمی از خودم و موقعیتم رو براتون می گم (البته منظورم یک ذهنیتی که تا حدودی بیشتر درکم کنید)[/]
[=&]من دختری از یک خانواده مذهبی هستم و بر اساس مشاوره های مختلف با اساتید متعهد روانشناس و اخلاق و... کاملا واضح هست که دیگر در سن ازدواج نیستم و موقعیت سنی مناسب رو ندارم .الانم به نوعی شدم حامی افردی که با من زندگی می کنند.[/]
و البته با مشکلات فراوانی که از ناحیه سنی و بیماری دارند که خیلی وقتها دیگر تاب نمی آورم.
خدای نگرده گمان نکنید خواستگاری رو رد کردم
[=&]حقیقتش موقعیت ازدواج برام بوجود نیومده و این مساله همه جوره برای من تاثیر نا مناسبی داشته هم روحم در گیره هم جسمم . خوب جسمم برای اینکه نزدیک سن یاس شدم و مثل اینکه تمام خواسته هام با این موقعیت کلا مدفون میشه[/]
[=&]البته نمی گم آخره راهم چون عمر دست خداست .منظورم اینکه وقتی آدم جوون هست به این وقتش فکر نمی کنه و الان که نگاه می کنه می بینه [/]واقعا چقدر دشواره [=&]که [/][=&]در این [/][=&]سن [/][=&]تنها باشی[/][=&] و نه پدر و نه همسر و نه برادری ازت حمایت و پشتیبانی کنه. و خودتی و یه اجتماع بی درو پیکر که پر از حوادثی هست که خیلی وقتا می مونی چکار کنی تا حل بشه و فقط به خدا باید پناه برد
[/]
[=&]دارم می نویسم ولی اشکام رهام نمی کنن. امیدوارم با دید بهتری چه پدر و مادرا و چه جوونا به این مساله نگاه کنند و گاهی یک تلنگری و جرقه ای که می بینند نادیده انگاری نکنند، که یا پدرو مادر به بچه ها راه پرواز کردن رو یاد ندند و یا بچه ها فقط سرکشی رو رویه خودشون نکنند[/][=&].[/]
[=&]در بسیاری از موارد یک مدارای خیلی کوچیک به قول مادرم نیم من شدن مشکلات رو براحتی برطرف می کنه
والبته و صد البته که نباید با اصل اعتقادات دینی ما تضاد پیدا کنه.
ادامه دارد....
[/]