غم و اندوه

کی از من بدبخت تره؟

[="Blue"]


مریم نشسته بود کنج اتاقش و های های گریه می کرد! می گفت خدایا؟! برای چه این همه گرفتاری و بدبختی بر سر مــــــــن ریختی؟ بدبختی از این بالاتر که دختری با احساسات لطیف باشی ولی مادری خشن داشته باشی که پیوسته ظرف روحت را با ضربات کشنده خرد کند؟ من از بس گریه کردم خسته شدم از آنهمه زخم زبانش خسته شدم، از آنهمه تحقیرش در جمع خسته شدم، این عادلانه نیست! خوشبحال ستاره با آن مادر مهربانش
مریم نمی دانست، نمی دانست که در همان لحظه
ستاره داشت با خود فکر میکرد آیا تعداد مشکلات او بیشتر است یا تعداد ستاره های آسمان! می گفت خدایا، برای چه این بیماری سخت را به برادرم داده ای، هر چه داریم برای خوب شدنش خرج می کنیم اما دریغ از کمی بهبودی! سرفه های نیمه شبش، اشک های گاه و بیگاه مادرم، آنهمه فشار کاری پدرم، آخر من با اینهمه غصه چه کنم؟ این عادلانه است؟! خوشبحال پسرخاله علی، چه راحت و آسوده است هیچ یک از عزیزانش بیمار نیستند از طرفی هم شغلش براه است و هم همسر زیبایی دارد و هم شان اجتماعی بالایی دارد، خوشبحالش ، ولی من و این همه بدبختی آیا عادلانه است؟
ستاره نمی دانست که در همان لحظه
علی با همسر زیبا اما بداخلاقش دعوای خانمان سوزی داشت، علی مهندسی پرتلاش با درآمدی عالی و همسری زیبا بود اما با همسرش مشکل اعتقادی اخلاقی شدید داشت و محال بود روزی باشد که دعوا نداشته باشند، با خود میگفت خدایا من چقدر بدبختم! مردم همسری دارند که پیوسته به آنها آرامش می دهد ولی من چی؟ یه همسر بداخلاق خودخواه که زندگی را برایم زهر کرده، آنهمه دخالت های اطرافیان و بدحجابیش، آنهمه طعن و کنایه اش، آنهمه ناسازگاریش، اصلا من مثل مردهای متاهل نیستم! از سی روز ماه سی و یک روزش را با هم قهریم! اصلا از من بدخت تر هست؟ آیا این همه سختی عادلانه است؟ خوشبحال محمد حسین که مجرد است و زن ندارد و اینهمه بدبختی را نچشیده، خوشبحال او و خوشبختیش
علی نمی دانست که در همان لحظه،
محمد حسین با خود جنگ داشت! با زمین و زمان دعوا داشت، محمد حسین می گفت نه همسری دارم نه آرامشی، نه آسایشی، نه شغلی، خسته شدم از فشار تجرد ، یعنی کسی بدبختر از من هست؟ خوشبحال آقای رسولی چقدر خوشبخت است، همیشه همسرش را تحسین می کند و از شوهرداری او راضی است پس چرا من بدخبت نمی توانم همسر کفو خود را پیدا کنم؟سنم از 30 هم گذشت، جوانیم حرام شد، ای خدا من چقدر بدبختم، ایا این عادلانه است؟ خوشبحال آقای رسولی!
محمد حسین نمی دانست که
آقای رسولی در همان لحظه در زیردرد آمپول هایی که برای سرطانش تزریق میشد داشت زجر می کشید، دردی کشنده و مهلک، می گفت خدایا ای کاش یک تن سالم داشتم بقیه چیزها به کنار، هیچ نعمتی به تن سالم نمی رسد! ای کاش من هم مثل عباس ورزشکار بودم و سالم! تنش سالم است، ورزشکار هم هست، چرا من باید این همه بدبختی داشته باشم؟ آیا این عادلانه است؟با تن سالم نان خشک هم لذت دارد اما با تن بیمار بوقلمون هم صفایی ندارد، خوشبحال عباس!
آقای رسولی نمی دانست که
عباس همان لحظه در استرس تهیه پول اجاره منزل بود، چند ماهی بود که بی کار شده بود و اجاره خانه اش را نداده بود، صاحبخانه فقط تا آخر فردا شب به او مهلت داده بود و بعد از آن میخواست اسبابش را بیرون بریزد، در آن هوای سرد زیر آسمان پر ستاره قدم میزد و میگفت این عادلانه است که برخی آنهمه پول دارند من محتاج به اندکی پول هستم؟ خوشبحال زن هومن آقا، برای خودش میخورد و می پاشد و هیچ دغدغه ای ندارد اصلا خوشبحال همه زنها برای خودشان چقدر خوشند، مردهای بیچاره باید کار کنند و آنها بخورند، کار هم که پیدا نمی شود! آیا این همه سختی عادلانه است؟ خوشبحال زن هومن آقا!
او نمیدانست که
زن هومن آقا همان لحظه داشت از همسر محترمش! با کمربند کتک می خورد! زندگی او در رفاه اقتصادی بالایی بود اما اخلاق همسرش افتضاح بود، سر هر چیز ریز و درشتی یک دست کتک با کمربند یا کابل به همسرش میخوراند! هومن هم همسرش را میزد و هم فرزند شش ساله اش را، زن هومن آقا با خود میگفت خدایا خسته شدم از اینهه سختی! نه ثروتش را میخواهم نه کتکش را! چرا من اینهمه بدبختم؟ خوشبحال سمیه دختر معلول سر کوچه که هیچ وقت ازدواج نکرده ! کاش مویی در سر او بودم! آیا این همه بدبختی عادلانه است؟
زن هومن آقا نمی دانست که همان لحظه
سمیه داشت می گفت خدایا چه میشد اگر به من هم جسم سالمی میدادی تا مردان به من رغبت کنند؟ چرا با وجود سن 48 سال تاکنون حتی یک کور هم به من تمایل نشان نداده؟ آیا این عادلانه است؟ هیچ موجودی در این دنیا بدبخت تر از من نیست! خوشبحال همه، خوشبحال آقا جواد برای خودش خوش و خرم است زندگی شاد، همسر ایده آل، آیا این همه بدبختی عادلانه است؟
او نمیدانست که
جواد همان لحظه پایش لیز خورده بود و در دیگ آهن مذاب دست و پا می زد، او خسته بود و خواب آلود، اصول فنی هم در کارخانه رعایت نشده بود و سبب سقوط او شد، داشت در مواد مذاب دست و پا میزد و فریاد می کشید، دست هایش را روی کناره های همان ظرف گذاشت، بخار سوزش دستانش بلند شد خودش را بالا کشید تا بیرون آورد اما نتوانست سوزش دستانش را تحمل کند و دوباره به دیگ آهن مذاب افتاد، دوباره به سختی دستش را به لبه های ظرف رساند و خودش را بیرون انداخت و از حال رفت! تمام بدنش سوخته بود! جواد همیشه به خوشبختی مریم فکر می کرد و اینکه چقدر مریم خوشبخت است که توانسته در رشته مورد علاقه اش تحصیل کند ولی او به خاطر شرایطش نتوانسته بود تحصیل کند و مجبور بود کار کند


و این یک چرخه است که من ظاهر زندگی شما را می بینم و شما ظاهر زندگی مرا، هیچ کدام باطن زندگی یکدیگر را نمی بینیم و خیلی ها را خوشبخت تر از خودمان میدانیم!

بدان تو خوشبخت ترین مردمانی! اگر خودت را بدبخت میدانی مشکل از نگاه توست نه از زیادی گرفتاری هایت!
من خوشبخت ترین مردمانم شما چطور؟
[SPOILER] صرفا جهت اطلاع عرض می کنم که تمام ماجراهای بالا داستنان های واقعی است فقط با تغییر نام[/SPOILER]
[/]