نقش خدا

مرز میان نقش خودم و خداوند در زندگی من کجاست؟

با سلام
و سلام ویژه خدمت کارشناس محترم بحث و جناب طاهر بزرگوار.

من یک چالش فکری دارم که سالهاست درگیرم و هنوز نتونستم جواب مناسبی برای اون پیدا کنم، امیدوارم بتونم مطالبی که در ذهنم هست رو در این پست و تاپیک به خوبی مطرح کنم.

چالش رو با چند تناقض میخوام مطرح کنم:

مورد تناقض اول :

دیروز داشتم در تلویزیون زندگینامه ایت الله بهاالدینی رو تماشا میکردم ، در بخشی از این مستند ، یکی از اطرافیان ایشون تعریف میکرد ، که روزی ایت الله ، به کوه میرن و شب هوس میکنن در کوه بمونن ، اطرافیان هشدار میدن اینجا پلنگ داره و خطرناک هست ولی ایشون اصرار دارن که شب همینجا اقامت میکنن ، ایشون شب برای نماز شب بیدار میشن ، موقع خوندن نماز شب ، پلنگی به سجاده ایشون نزدیک میشه ولی تا لب سجاده میاد و برمیگرده و میره ، بدون اینکه حتی به ایت الله نزدیک بشه....

مورد دوم :
چند وقت پیش یکی از کارشناسان محترم سایت در تاپیکی داستان زیر رو نقل کردند :

نقل قول:
حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) این خانه‌‌ ای که در چهارراه بیمارستان (یخچال قاضی) دارند، خانه ای است که در آن مستأجر بودند و با آقا مصطفی در آن‌جا زندگی می‏کردند. آقا مصطفی هم ظاهرا متأهل بودند. صاحبخانه حضرت امام می‏ آید به امام می‌گوید که می‌خواهیم خانه را بفروشیم؛ یا شما بخرید یا بلند بشوید. امام می‏فرماید چقدر فرصت دارم؟ آن آقا می‌گوید یک هفته. خیلی سخت است که آدم در یک هفته خانه‌اش را جا‌به‌‌جا کند؛ ولی امام می‏فرماید باشد؛ حالا تا جمعه بعد ببینیم خدا چه ‏می‏خواهد. آن آقا گفته بوده مثلا دوازده هزار یا چهارده هزار تومان پول این خانه می‏شود. همان ایام کاروانیانی که می‏خواستند بروند عتبات، آمدند پیش امام و گفتند که ما همان مبلغ دوازده یا چهارده هزار تومان داریم و می‏خواهیم پولمان را پیش شما امانت بگذاریم. به بانک و دولت و این‌ها اطمینان نداریم. امام می‏فرمایند که من امانت قبول نمی‏کنم. اصرار می‏کنند تا این‌که امام می‏فرمایند: من قرض می‏گیرم از شما که تصرف بکنم در آن. فردا صاحب‌خانه می‏آید و امام پول را می‏گذارد جلوی صاحب‌خانه و می‏فرمایند این خانه مال ما تا، ببینیم خدا چه می‏خواهد. امام درسش را ادامه می‏دهد و مشغول کتاب و درس خودش می‌شود.‌ هفته بعد، شب جمعه کاروانی ها برمی‏گردند. امام می‌فرمایند: شما بنا بود چند ماهی سفرتان طول بکشد! نماینده‌شان می‌گوید: آقا! سفر از قصر شیرین به هم خورد و مجبور شدیم برگردیم. اگر می‏شود آن پول را مرحمت کنید. امام می‏فرمایند که پول قرض است و برای قرض هم باید مهلت بدهید؛ تا کی مهلت می‏دهید؟ می‏گویند یک هفته. امام می‏فرمایند باشد؛ ببینیم چه می‏شود، و به درسشان ادامه می‌دهند. معلوم است که دل امام تکان نخورده. تا شب جمعه هفته بعد اتفاقی نمی‌افتد، اما صبح زود برادر حضرت امام -یعنی آقای پسندیده- نزد امام می‏آیند. امام به ایشان می‌فرمایند این‌جا چه کار می‏کنید؟ شما که اراک بودید؟ آقای پسندیده هم مدام عذرخواهی می‌کنند و ببخشید می‌گویند که بدون اطلاع شما اقدام کردیم… . امام می‌پرسند حالا چه شده مگر؟ می‌گوید: املاک پدری را فروختیم و سهم شما را آوردیم. حالا سهم امام چقدر می‏شود؟ دوازده هزار تومان. امام هم می‌فرمایند: خیلی ممنون؛ بگذارید این‌جا. آن کاروانیان هم می‏آیند و آقا پول را به آن‌ها می‌دهد. امام هنوز از جایش تکان نخورده، و فقط به وظیفه شان که تدریس بود اکتفا کرده بودند اما به خاطر اعتماد به وعده الهی صاحب یک خانه بزرگ هم شدند.

حال اگر من نوعی به عنوان شخصیت این داستانها بودم ، احتمالا در داستان اول ، توسط پلنگ دریده میشدم و اگر فوت نمیکردم ، ناقص العضو میشدم و بعد هم دچار سرزنش اطرافیان میشدم که مثلا مگر عقلت کم بود که به حرف بقیه گوش نکردی و در اون جای خطرناک اقامت کردی؟
و اگر به جای امام خمینی در اون داستان دوم بودم ، و میخواستم اون مشی امام رو پیش بگیرم ، احتمالا پول جور نمیشد و بعد هم باز به سرزنش اطرافیان دچار میشدم که میگقتند : " انتظار داشتی تو خونه بشینی و به فکر درس و بحث باشی بعد خدا از اسمون برات پول بفرسته ؟"

مورد تناقض دوم :
فرض کنید اقا پسر خوب و با ایمانی هست که بعد از فارغ التحصیلی برای یافتن شغل تلاش زیادی نمیکنه و طبیعتا شغل مناسبی هم پیدا نمیکنه و بعد از سوی خانواده به منفعل بودن متهم میشه و میگن انتظار داری خدا از غیب برات کار جور کنه؟
حالا همین اقا پسر رو فرض کنید برای خودش کسب و کاری راه میندازه و بعد از کلی زحمت و تلاش ، دچار ورشکستگی میشه ، و بعد دوباره اطرافیان بهش گوشزد میکنن که یادت باشه که اگر خدا نخواد تو به هیچ جا نمیرسی....

یعنی در سناریوی اول متهم میشد که منفعل هست و در سناریوی دوم سرزنش میشه که با اینکه منفعل نیستی ، ولی تلاش تو مهم نیست و باید خدا بخواد که تو به جایی برسی.

مورد تناقض سوم :
در احادیث داریم که کسی که به فکر اخرت خود باشد خدا دنیای او رو اباد میکنه ولی از طرفی برای مبارزه و جهاد و درگیر شدن با مسائل دنیوی ، بسیار تاکید شده و حتی در برخی از داستانهای دینی داریم ، که بسیار نکوهیده شده اند افرادی که بخاطر دین ، ترک دنیا کردند و یا میخواستن دنیا و معیشت دنیوی رو بدون درگیر شدن با مسائل مادی و دنیوی و صرفا از راه معنویات و دعا ، به دست بیارن....

خیلی ذهن من در مورد این موضوع پراکنده هست و نمیدونم چقدر تونستم منظور خودم رو واضح بیان کنم...
شاید اگر بخوام سوال اصلی خودم رو خلاصه تر کنم اینکه:

اساسا مرز میان نقش خود من و خداوند و ماورا در زندگی من چیست؟
یعنی من در زندگی به چه میزان تلاش برای امور دنیوی خودم کنم که متهم به منفعل بودن نشم؟ و چقدر تلاش کنم که تلاش من به "زور زدن بی فایده " تعبیر نشه؟ کجاها استین همت بالا بزنم و نقش خودم رو به عنوان انسان در زندگی ایفا کنم ؟ و کجاها فقط به یک کنج بخزم و نقش خدایی خداوند رو بدون نیاز به تلاش و تدبیر و حتی تعقل خودم ببینم (مثل همون مثالهایی که در بالا از علما زدم )

سپاس.