چگونه پدر و مادرم را نفرین نکنم؟
ارسال شده توسط فیزیکدان در شنبه, ۱۳۹۶/۰۲/۰۹ - ۱۸:۵۲سلام. میرم سر اصل مطلب. من از والدین خودم بسیار شاکی هستم. اول بچگی همش دعوا، بزن بزن، بد دهنی ، بی احترامی و ... و حالا هم که بزرگ شدیم بدتر. هر دو معلم بازنشسته اند. اینها اساسا اشتباه ازدواج کرده اند، پدرم بخاطر پول پدر مادرم با او ازدواج کرد که بهش نرسید. مادرم به خاطر ایمان با پدرم ازدواج کرد که بهش نرسید. این وسط ما بچه ها رو کردند سنگ قلاب بین خودشون. بیش از 20 ساله که با هم حرف نمیزنن و من بیچاره واسطه کردن که حرفهای مهم، سفارش خرید منزل، حرفهای رکیک ، دشمنی هایشان را بهم منتقل کنم .اما الان که سی سالم هست دیگه خسته شدم، واقعا بریده ام. مادر با عصبانیت میگوید برو بهش بگو گوشت بگیره، در حالی که خود پدر تشریف دارن و خودشون رو به نشنیدن میزنن تا من بگم. بعد که میگم سیل فحش ها رو سرازیر می کنه به سمت من که بهش بگو. بعد شروع میکنن به جد و آباد هم حرف رکیک زدن و این وسط از ما بچه ها هم مایه میگذارن و دقیقا وقتی به ما نگاه میکنن و میبینن که چقدر ناراحت شدیم ، لبخند پیروزمندانه ایی میزنن و ادامه میدن.
تمام حقوق انسانی من در این خانه پایمال شده. آزمون آموزش و پرورش با اختلاف نمره بسبار کم نفر دوم شده ام، اما فقط یک نفر می خواستند. سیل تحقیرها را به سویم فرستادند که این فرصتی که داشتی نتونستی قبول بشی. پدر از در آمده و میگه من رفتم بهزیستی امضا دادم که بعد مرگم حقوقم رو بدن به اونها، مادرت که بازنشسته است حقوق خودش رو داره، برادرت هم که سر کار میره، تو برو به حال خودت فکری کن چون نمیذارم حقوقم بهت برسه. برو تو کارخونه ها دنبال کار. برو اینطرف اونطرف میل بقیه دخترا خودتو یه جا جا کن .این در حالیه که من کوچکترین بی احترامی بهشون نکرده بودم. تقصیر منه که موج بیکاری اومده؟ من با چادر چاقچور برم وسط اون همه مرد کار کنم؟ من کاری دارم که ماهی 200 درامد دارم، اینقدر تحقیرم میکنند که نگو. وق لیسانس دارم اما اینقدر تحقیر مشم که انگار همیشه بچه تنبل کلاس بودم.
خواستگار بسیار خوبی با خانواده اش نشسته اند، پدر و مادر شروع میکنند با هم دعوا کردن، اونها هم بلند میشن و میرن. از بین این همه خواستگاری که داشتم تمامشان به خاطر خانواده من گذاشتند و رفتند و خودم را قبول داشتند. حالاوالدین محترم بعد یکسال که دیگه هیچکس نمیاد میگن خودت بی عرضه بودی میخواستی بگی من فلانی رو میخوام و به شما هم مربوط نیست و .... . موقعی که خواستگار میخواست بیاید که من حتی او را ندیده بودم اگر قبلش خوشحال بودم چنان با من بد رفتار میکردند که انگار دختر هرزه ام که دوست دارم ازدواج کنم، تا چند روز با من حرف نمیزدند و طرد میشدم. از ترس اصلا جرئت نمیکردم حرفی بزنم که فلانی هم خوب بود ها. یکبار یک فرد بسیار خوبی از کارمندان دانشگاه آمد. بماند که پدرم حسابی آبرو ریزی کرد اما رفت در کل فامیل پخش کرد که دختره رفته برای خودش شوهر پیدا کرده و اینا یه مدت دوست بودن و .... که من تا چند سال هر فامیلی رو میدیدم سنگینی نگاهش رو رو خودم حس میکردم. در حالی که اصلا ما با هم آشنا نبودیم و اصلا در دانشگاه با هم یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
من مراعاتشان را خیلی کردم، با وجود اینکه وضع مالیمان بسیار خوب است حتی به من پول نمیدادند که لباس بخرم، خودم از روی لباسهای قبلی برای خودم میدوختم. نه آرایش میکنم نه اهل رفیق بازی ام . چادری و سر به زیرم. به خدا مردم آرزو دارن بچه ایی مثل من داشته باشن.
اسمشان برای حج امسال درامده. پدر چند سال پیش اسم هر دو را نوشته بگذریم که آنموقع هم چقدر دعوا کردند. حالا به من میگه برو به مادرت بگو فیشو بده برم هر دو رو ثبت نام کنم. مادرم میگه بهش بگو من با اون نمیام و دعوا شروع میشه و بسیار بسبار بد رفتار میکنند. آخرش هم هر دو فیش حج در دعوا پاره پاره میشه.
خیلی سخت گذشت تو این سالها ولی بهشون بی احترامی نکردم. یکهفته است که با هیچ کدام حرف نمیزنم. اصلا به ایشان نگاه هم نمیکنم. ازشون متنفرم. یکروز که دو نفرشون حاضر بودند، یکی به من گفت برو به اون یکی بگو .... ، من گفتم از این بعد شما دو نفر به من هیچ ربطی ندارید، اگر میخواید اینقدر همو بزنید تا بالاخره یکیتون راحت بشه.
این مثالهایی که از زندگیمون و ناحقی هایی که در حق من شده فقط یک از هزاران بود. واسطه گری فامیل هم فقط کار را بدتر کرده، دعا هم اینقدر کردم که فکر کنم خود خدا هم خسته شده. نمیدونم چکار کنم.