دورهمی کاربران انجمن گفتگوی دینی

تب‌های اولیه

917 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
A Curious Mind said in گوهر مردان در سختی ها مشخص می
گوهر مردان در سختی ها مشخص می شود.  حضرت علی (ع) واقعا سخنان حضرت علی(ع) صرف نظر از اینکه حتی دینی بهش نگاه کنیم خیلی پر مغز هستند.  نتیجه ای که من بهش رسیدم،  انسان باید اخلاق عملی رو پی بگیره تا نتیجه برسه،  هر چقدر هم ادم عالم بشه اگر فضیلت های اخلاقی رو کسب نکرده باشه بزرگ نخواهد شد. 
ای وای من فک میکردم شما اهل سنتین
هر کی پستش بره صفحه بعد باید شیرینی بده
guest said in گوهر مردان در سختی ها مشخص می
A Curious Mind said in گوهر مردان در سختی ها مشخص می
گوهر مردان در سختی ها مشخص می شود.  حضرت علی (ع) واقعا سخنان حضرت علی(ع) صرف نظر از اینکه حتی دینی بهش نگاه کنیم خیلی پر مغز هستند.  نتیجه ای که من بهش رسیدم،  انسان باید اخلاق عملی رو پی بگیره تا نتیجه برسه،  هر چقدر هم ادم عالم بشه اگر فضیلت های اخلاقی رو کسب نکرده باشه بزرگ نخواهد شد. 
ای وای من فک میکردم شما اهل سنتین
چرا گست بانو؟  خخ نه من سنی نیستم. 
همینجوری ...زیاد مهم نیستش    
ی روز رفتم تو جنگل ...جنگلش انقد درخت داشت که روزاش تاریک بود...همینجوری که داشتم می رفتم یهو یه درخت خیلی بزرگ دیدم که ی سوراخ بزرگ داشت رفتم توی درخت دیدم کلی پله هستش رو پله هاش هم هر از گاهی چن تا دونه برگ ریخته..رفتم بالا کلی پله بود و هی پیچ می خورد و معلوم نبود تا کجا می رسه رسیدم به یه در درو خواستم بازش کنم یه تابلو رو در بود افتاد فهمیدم خیلی وقت این در باز نشده دو باره پله هارو رفتم بالا همبنجوری می رفتم تا که رسیدم مداد افتاده بود گوشه یکی از پله ها فهمیدم یکی دیگه هم اینجا هستش ...نمیدونستم ادامه بدم یا بر گردم هر از گاهی هم باد شاخه های درختو تکون می داد و صدای باد بین برگ ها و شاخه ها می پیچید و از سنگینی درخت صدای جیر جیر میومد...یکم که  نه خیلی ترسیدم می خواستم بر گردم گفتم اگه بر گردم دوباره باید تو جنگل تاریک باشم اینجا حداقل یکم نور هست از طرفی دوس داشتم ببینم کی میتونه اینجا باشه .. بعدشم اگرم اتفاقی افتاد می تونستم دوباره بر گردم دوباره پله هارو می رفتم رفتم رفتم تا بالای درخت رسیدم و تا که پله ها تموم شد و روی چن تا شاخه که دورش نرده باریکی بود و کاملا افتاب گیر یه میز چوبی و کنارش یه کوله پشتی بود روی میز یه کتاب بود و ی فنجون ..و هیچکسی هم اونجا نبود ...  
سلام به همه باورم نمیشه این پست جنگل...تایید گرفته باشه یهویی و همینجوری بدون فکر به اینکه تا کجا میره نوشتم داستان های ترسناک رو دوس دارم وحشتناک... خیلی دوس دارم بقیشم هر چی به ذهنم میرسه بنویسم... از پرداختن به جزییات لذت میبرم مث شرلوک هلمز...تمام داستان هاشو شاید چن بار دیدم  پس سعی میکنم بازم بقیشو بنویسم دیگه داشت غروب میشد من بودم یه د ونیا تنهایی...خدایا چیکار کنم ...هی فک میکردم الان یکی از پشت بهم حمله میکنه...دوروبرمو خوب نگا کردم همه جا شاخه ی درختها گرفته بود یه صحنه زیبا و یه منظره عالی و منحصر به فرد شاخه های خیلی کم پشتر و کوتاهتر شده بود برگ های رنگهای شادتر و زیا تری داشتند شاید بشه گفت جنگل زیره پای من بود چون روی بلندترین درخت جنگل بودم نسیم برگهارو به حرکت در میوورد و خورشید به اونها رنگ می داد..و انگار توری  روی خورشید کشیده شده بود و نورشو مثل تکه های الماس همه جا پراکنده کرده بود..نمیتونستم از زیبایی اونجا لذت ببرم یه حسی میگفت به غیر من یکی دیگه هم هست شاید ولی هنوزم انتهای درخت معلوم نبود..رفتم کناره نرده ها تقریبا تا یک متر ارتفاع داشت...جز شاخه ها هیچ چیز دیده نمیشد بر گشتم چن قدم برداشتم یهو پام گیر کرد به بنده کوله اومدم درش بیارم دیدم درش بازه همینجوری که سرم پایین بود یه نفر گفت...توش چن تا ساندویچ مرباست می تونی بخوریشون ...تا نگاهمو چرخوندم و از بند شولو  ول پوتین هاش و یه پیرن ابی که تا چن دکمه از بالا باز بود و تیشرت سفید که از کنارش وقتی نور خورشید می خورد به زنجیر دور گردنش که برقش میوفتاد توچشم ..انگار چن ساعت طول کشید تا ببینم کی بود...زود بلند شدم و با دست پای لرزان رفتم عقب و خوردم به نرده ..تو از کجا اومدی اینجا.....نمیدونستم چیکار کنم گریه کردم ...و با التماس خواستم بزاره برم...چون حس کردم یه چهره ی مهربونی داره...همش به خودم بدو بیرا میگفتم ایکاش الان خونه بودم... نشست پوتیناشو در اورد وقتی داشت بند پوتینشو باز میکرد ی دستبند دستش بود روش نوشته بود آ ...بهم گفتش نگران نباش من کمکت میکنم از اینجا بری ..فقط منم هیچی با خودم ندارم چون از خونه فرار کردم برای اینکه ردیابی نشم چیزی با خودم نیوردم اومدم یه هفته اینجا باشم تا خونوادمو بترسونم ...و...من بقیه حرفاشو نمیشنیدم چون همش فکره راه فرار بودم ...ببین داره هوا تاریک میشه اگه می خوای برگردی باید عجله کنی ولی من همرات نمیام نمیخوام کسی منو پیدا کنه سریع فرار کردم هی پله هارو میرفتم پایین تاریکو تاریک ترمیشد تا که دیدم نمیشه برگشت....ترس وجودمو تا حد مرگ گرفت...همکنجا نشستم و طوری تکیه دادم تا هم حواسم به پایین پله ها باشه و هم بالا به اون پسره...دیگه کم کم تاریک میشد چن ساعتی با شک و ترس همونجا نشستم  چشامو بستم و خوابم برد مث مرگ دوس داشتم بمیرم تا صبح خوابیدم وقتی بیدار شدم پرنده ها اواز می خوندن و صدای دارکوب نشان از بکر بودن جنگل داشت پتوی گرمی که روم بودو زدم کنار خواستم بلند شم چشمم به همون فنجون کوچیک سفید افتاد که یکم توش اب بود و یه تیکه ساندویچ مربا ... یه نفس راحت کشیدم...رفتم بالا تا ببینم چی شده بازم هیشکی نبود ...دوباره یه کتاب و یه کوله که کنار میز بود  ....  
امروز مدیر دوتا از نوشته هامو حذفید منم این داستان در جنگل رو ادامه دام ببخشید دیگه یهویی از این خوبتر از اب در نمیاد...
شبتون بستنی شکلاتی بای همگی ....... ولی من قبلنم اینجا اهنگ مینوشتم حذف نمیشد... اعصابم خورد شد اه    
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان خیلی دلم برای قالب قبلی سایت و بحث هایی که در تاپیک ها با کاربران می کردیم تنگ شده... متاسفانه با این قالب با وجود گذشت یک سال و خرده ای اصلا نمی تونم ارتباط برقرار کنم ان شاء الله هرجا هستین خودتون و عزیزانتون در پناه خدا دلی آرام و قلبی لبریز از محبت داشته باشید و موفق و سربلند باشید.
سلام  اولش که داستانو بنویسم دومین شخصیتم قرار بود یه روح باشه ....و داستان اینجوری میرفت جلو...و یه روح بود پسره و به دختره کمک میکرد و ... ولی خواستم داستان بره بسمت الکی انتظار کشیدن و به هم نرسیدن و یه تراژدی غمناک... رفتم کتابو ورداشتم دستم یه گوشه نشستم کتاب از کتابخانه به امانت گرفته شده بود یه برگ لای صفحاتش بود صفحه رو باز کردم بزرگ نوشته بود ((من رفتم کمک بیارم)) و من... در کتابخونرو باز کردم دیگه پاهام رمق نداشت و چشمام سو نداشتن کتاب امانت بگیرم و بخونم... به متصدی کتابخانه گفتم اینارو از دسم بگیره ..گفتش شما با این سنتون خسته میشید خواهش میکنم رو صندلی بشینید تا من کاراشو انجام بدم..در همین هنگام اقای مسنی اومد و کتاب هایی رو به خانم متصدی داد و اون خانم با کمال احترام از هدیه کتاب های اون مرد تشکر میکرد که توجهم جلب دستبند دستش شد ..بله همون حرف آ..وقتی اون اقا رفت بیرون گفتم ببخشی خانوم این اقا ی مسن کی بودن ...میشناسی..بله بله ایشون نویسنده بزرگی ...من کتاب هاشو ورداشتم دسم بله رمان عاشقانه ...نام کتاب دختری در جنگل... کتابو امانت گرفتم ...درست بود ...انگار همه چیز داشت درست میشد  تو صفحاتش دنبال خودم میگشتم  بله همون درخت ...تو داستانش اشاره کرده بود که عاشق شده بوده... من سال های سال عاشق مردی مونده بودم که عاشقم بوده ... فردای اون روز به کتابخونه رفتم تا بتونم ادرسی ازش پیدا کنم... دخترم میتونی بگی اون مرد نویسنده کی دوباره اینجا میاد...اوه متاسفم...ایشون بعد اینکه اخرین کتابهاشو به اینجا دادن فوت شدن.  
Shia Genius said in سلام و عرض ادب خدمت همه
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان خیلی دلم برای قالب قبلی سایت و بحث هایی که در تاپیک ها با کاربران می کردیم تنگ شده... متاسفانه با این قالب با وجود گذشت یک سال و خرده ای اصلا نمی تونم ارتباط برقرار کنم ان شاء الله هرجا هستین خودتون و عزیزانتون در پناه خدا دلی آرام و قلبی لبریز از محبت داشته باشید و موفق و سربلند باشید.
سلام اقا مسعود خوبی..من هم برای شما ارزوی موفقیت میکنم... حالا وقت نداری بیای اینجا قالب اینجارو بهونه نکن... پس چرا من و بقیه میایم...ما هم مشکل داشتیم...ولی عادت کردیم.. در کل اینجا عوض شده کاش فقط قالبش بود ..
guest said in سلام و عرض ادب خدمت همه
Shia Genius said in سلام و عرض ادب خدمت همه
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان خیلی دلم برای قالب قبلی سایت و بحث هایی که در تاپیک ها با کاربران می کردیم تنگ شده... متاسفانه با این قالب با وجود گذشت یک سال و خرده ای اصلا نمی تونم ارتباط برقرار کنم ان شاء الله هرجا هستین خودتون و عزیزانتون در پناه خدا دلی آرام و قلبی لبریز از محبت داشته باشید و موفق و سربلند باشید.
سلام اقا مسعود خوبی..من هم برای شما ارزوی موفقیت میکنم... حالا وقت نداری بیای اینجا قالب اینجارو بهونه نکن... پس چرا من و بقیه میایم...ما هم مشکل داشتیم...ولی عادت کردیم.. در کل اینجا عوض شده کاش فقط قالبش بود ..
سلام و عرض ادب ممنونم سلامت باشید نه واقعا دوست دارم اینجا فعالیت کنم ولی ارتباط برقرار کردن با کارشناسان و کاربران مثل سابق نیست و جذابیت گذشته رو نداره امیدوارم بهتر بشه  
Shia Genius said in سلام و عرض ادب خدمت همه
guest said in سلام و عرض ادب خدمت همه
Shia Genius said in سلام و عرض ادب خدمت همه
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان خیلی دلم برای قالب قبلی سایت و بحث هایی که در تاپیک ها با کاربران می کردیم تنگ شده... متاسفانه با این قالب با وجود گذشت یک سال و خرده ای اصلا نمی تونم ارتباط برقرار کنم ان شاء الله هرجا هستین خودتون و عزیزانتون در پناه خدا دلی آرام و قلبی لبریز از محبت داشته باشید و موفق و سربلند باشید.
سلام اقا مسعود خوبی..من هم برای شما ارزوی موفقیت میکنم... حالا وقت نداری بیای اینجا قالب اینجارو بهونه نکن... پس چرا من و بقیه میایم...ما هم مشکل داشتیم...ولی عادت کردیم.. در کل اینجا عوض شده کاش فقط قالبش بود ..
سلام و عرض ادب ممنونم سلامت باشید نه واقعا دوست دارم اینجا فعالیت کنم ولی ارتباط برقرار کردن با کارشناسان و کاربران مثل سابق نیست و جذابیت گذشته رو نداره امیدوارم بهتر بشه  
  اره واقعا اصلا مث قبل نیستش ایشالا هر جا هستی بهت خوش بگذره و عالی باشه راستی اقا مسعود...اون داستان بالایی رو بخون کلی زحمت کشیدم نوشتمش تازشم با کلی بد بختی و بی خوابی..سه بار وسطش خوابم برد تا تمومش کردم  پسره داستان عین تو خیلی مردونگی و معرفت داره ...تنبلی نکنی پیش خودت بگی برو بابا...  
من انقد خوشال شدم تونستم داستان بنویسم و تجسم ذهنی داشته باشم..ولی خدایشش خیلی ...هستین ی نظر ندادین ... مخصوصا که تونسته بودم شخصیت روح رو هم تو داستانم بیارم ولی گفتم می خندین اینکارو نکردم بعدشم تصورات یک روح خیلی سخته برای دختره و من نمیدونستم باید عکس العملشو چجوری مینوشتم... به هر حال خیلی خوبین
شبتون مهتابی بای.التماس دعا
دوتا پیج اینستاگرام معرفی میکنم از دوتا از بهترین روانشناسان ایران دو روانشناس برجسته، مومن، متعهد در بخش IGTV لایو های رایگانشون رو می تونید ببینید که چقدر موضوعات عالی و به درد بخوری دارند. استاد شاهین فرهنگ khanehtahavol استاد سید مجتبی حورایی seyedmojtaba.hooraei ان شاء الله که استفاده کنید
 شاهین فرهنگ.. شما تو هر تایپیک که حرف میزنید اسم اینو میارید.... من که اینستا ندارم اگه کتابی  هست بگید دانلود کنم ...فقط کتاب میتونم بخونم      
داشتم در مورده فضا و شهاب واره ها می خوندم...یهو به ذهنم رسید اگه یکی از این شهاب سنگ ها بیاد بخوره جایی که ما ادما  ها زندگی می کنیم چی میشه... همه چیز حتی ذرات معلق با یه نظمی در حرکتن... ولی این شهاب سنگ ها که با زمین بر خورد میکنن از هیچ نظمی پیروی نمیکنند...خیلی گشتم و سرچ زدم تا ببینم ناسا میتونه پیش بینی کنه این شهاب سنگ ها کجا بر خورد می کنند   من که چیزی پیدا نکردم چون این شهاب سنگ ها وقتی با جو بر خورد می کنن تکه تکه میشن و گاهی از جو رد میشند و روی زمین می افتند.... خیلی جاها هم برخورد با انسان ها داشتن و اونا مردند... چون بسیار گداخته میشن و سرعت خیلی زیادی دارند...    
  به قول حافظ که می فرماید من اگر نیکم و بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت..      
guest said in من انقد خوشال شدم تونستم
من انقد خوشال شدم تونستم داستان بنویسم و تجسم ذهنی داشته باشم..ولی خدایشش خیلی ...هستین ی نظر ندادین ... مخصوصا که تونسته بودم شخصیت روح رو هم تو داستانم بیارم ولی گفتم می خندین اینکارو نکردم بعدشم تصورات یک روح خیلی سخته برای دختره و من نمیدونستم باید عکس العملشو چجوری مینوشتم... به هر حال خیلی خوبین
سلام گست بانو استعداد نوشتنت خیلی خوبه.  میتونی توی ژانر ترسناک و معمایی بنویسی مثل اگاتا کریستی و...  از این استعدادت استفاده کن و گاه گاه شروع کن به نوشتن و داستان های کوتاه برای خودت بنویس.   من فکر نمیکردم کارکتر روح توی داستان باشه:) 
سلام ذهن کنجکاو...تو همیشه منو شرمنده میکنی...خیلی بهم لطف داری ... ولی بنظرت من شاید برای شروع چیزایی بنویسم ولی برای ادامش کم بیارم؟ خودم فک میکنم ادمی هستم به هر چی بخوام میرسم اگه تنبلی نکنم ... حس میکنم نوشتن تنها راهی هستش که میشه یکم فکر کرد و اکبند نگه ندارم فکرمو تو داستان کارکتر روح نیستش ولی قرار بود باشه...چون نمیدونستم وقتی یک روح به ادم محبت میکنه عکس العمل ادم ها چی میتونه باشه...نیوردم تو داستانم اره روح تو داستان ها باشه...روح سرگردان ...ادم از ساختمون های متروکه سر در بیاره ...زیر زمبن های...وای خیلی ترسناکه..بی خیال... مرسی از نظرت   
شبتون بوی چوب های نم خورده توی بارون...
guest said in سلام ذهن کنجکاو...تو همیشه
سلام ذهن کنجکاو...تو همیشه منو شرمنده میکنی...خیلی بهم لطف داری ... ولی بنظرت من شاید برای شروع چیزایی بنویسم ولی برای ادامش کم بیارم؟ خودم فک میکنم ادمی هستم به هر چی بخوام میرسم اگه تنبلی نکنم ... حس میکنم نوشتن تنها راهی هستش که میشه یکم فکر کرد و اکبند نگه ندارم فکرمو تو داستان کارکتر روح نیستش ولی قرار بود باشه...چون نمیدونستم وقتی یک روح به ادم محبت میکنه عکس العمل ادم ها چی میتونه باشه...نیوردم تو داستانم اره روح تو داستان ها باشه...روح سرگردان ...ادم از ساختمون های متروکه سر در بیاره ...زیر زمبن های...وای خیلی ترسناکه..بی خیال... مرسی از نظرت   
ممنون،  خواهش میکنم.  نه اینکه میگم داستان کوتاه بنویسید به این خاطره که ذهنتون تمرین داده میشه و میتونید داستان های مختلفی بنویسید، از طرفی طولانی نیست که وقتتون رو تمام وقت بگیره... وگرنه میدونم کم نمیارید.    یاد بچگی افتادم میرفتم کتابخونه مدرسه،  کتابای ایزاک اسیموف رو میخوندم و چقدر تخیل میکردیم...  داستایوفسکی،  تولستوی،  ژول ورن، گوگول، ماکسیم گورکی...  الان یادم نمیاد اخرین کتاب غیرعلمی چی بوده خوندم: (
مرسی ذهن کنجکاو راستی این شعراتو طرفت میدونه براش شعر میگی..یا ازدواج کرده رفته ...شایدم رفته خارج از کشور.. ببخشید فضولی کردم.. این شعراتو کتابش کن حیف خیلی قشنگن..
کتابش کنی همیشه همه جا پیشته چرا چاپشون نمیکنی  
سلام انشااله مدیریت محترم این پست را ملاحظه و در رابطه با نحوه' اداره و هدفگذاری سایت بازنگری فرمایند در سامانه نوزده نام کاربری بعنوان کارشناس که وظیفه' پاسخگویی به پرسش ها را دارند ثبت شده است فارغ از اینکه این دوستان حمایت مالی میشوند یا داوطلبانه و افتخاری فعالیت میکنند یک موضوع روشن است و آن عدم مشارکت جدی ایشان در مباحث مطرح شده است هم اینک فعالیت سایت به ارجاع سوال به چند نفر از کارشناسان محدود است و بیشتر اساتید حضور محسوس ندارند در اولین روزهای عضویت به مدیران عرض کردم جذب جوانان با تفکرات متفاوت و گاه مخالف میطلبد که رابطه دوستانه با کاربران جایگزین نگاه از بالا شود با مشارکت حداکثری کارشناسان است که ذهن کاربران فعال و برای طرح شبهات جدید وپذیرش پاسخها آماده شده و موجب رونق سامانه میشود ایرادی ندارد اگر کارشناسان در مباحث مختلف مشارکت و همفکری نمایند چه بسا اندکی به معلومات بیشمار ایشان افزوده گردد مخلص کلام انفعال و منتظر ارجاع پرسش ماندن آفت سامانه است اگر خواهان رونق و جان گرفتن سایت هستیم باید قدم اول را مسئولان سایت بردارند و آن لزوم فعالیت بیشتر و جدی تر کارشناسان محترم در مباحث است شاید هزینه' ارسال این پست اخراج مجدد بنده باشد ولی گفتنی را باید گفت موید باشید.  
اومدم تو پروفایلت جناب بیت المعمور برای معذرت خواهی...چون هر چی بدی دیدم از این خصوصی بوده  پاکش کردم گفتم اینجا بگم منو ببخشید چرا اینجا دیگه نمیاین من زود عصبانی میشم زودم فراموش میکنم...ولی نمی بخشم.
گفتند به تاریکی ناسزا نگو شمعی روشن کن ... روشن کردم ... حالا با ناسزاهای تاریکی چه کنم ؟!
عمه جان سلام ! ببخشید دیروز کاری پیش اومد نشد بیام فردا حتما میام درسته بدقولی کردم ولی شمارو دوست دارم برادرزاده' شما  بابک  
  مرغ زیبایی به آواز قشنگ هستی خرگوش میبردی به چنگ می شنید خرگوش تا آواز او از خودش بیخود شدی با ناز او مرغ میرفت خانه' خرگوش مست می ربود از خانه' او هر چه هست شیر عاقل چون شنید این... چرا این شعرو پاک کردی؟
بابک شیخ said in سلام
سلام  آن عدم مشارکت جدی ایشان در مباحث مطرح شده است  عرض کردم جذب جوانان با تفکرات متفاوت و گاه مخالف میطلبد که رابطه دوستانه با کاربران جایگزین نگاه از بالا شود
سلام والا برخی از این آقایان جواب سلام هم نمیدهند. یک بنده خدایی ( یکی از کاربران) گله کرد که مگر کافرم که کارشناس جواب سلام نمیدهد؟! حالا من پوستم کلفته، جواب سلام نمیدن واسم مهم نیست ولی هر کسی با رفتار خودش، نشون میده چه شخصیت و افکاری داره. خدا همه رو هدایت کنه...  
guest said in  
  مرغ زیبایی به آواز قشنگ هستی خرگوش میبردی به چنگ می شنید خرگوش تا آواز او از خودش بیخود شدی با ناز او مرغ میرفت خانه' خرگوش مست می ربود از خانه' او هر چه هست شیر عاقل چون شنید این... چرا این شعرو پاک کردی؟
سلام ، گرچه نویسنده' پست را دوست دیگری تصور میکردید از باب توضیح شعر کمی طولانیه فکر کردم وقت دوستان گرفته میشه و شاید حوصله' خواندن نداشته باشند قصد خاصی نداشتم .  
guest said in اومدم تو پروفایلت جناب بیت
اومدم تو پروفایلت جناب بیت المعمور برای معذرت خواهی...چون هر چی بدی دیدم از این خصوصی بوده  پاکش کردم گفتم اینجا بگم منو ببخشید چرا اینجا دیگه نمیاین من زود عصبانی میشم زودم فراموش میکنم...ولی نمی بخشم.
سلام خدا بر شما و رحمت ها و برکتهایش خدا ببخشه من که بنده هستم. کلا زیاد توی بحث های دورهمی شرکت نمیکنم. برام جالبه که گفتید زود فراموش میکنید ولی نمیبخشید... فکر کنم من برعکسم... یعنی معمولا سعی میکنم ببخشم ولی دیرتر فراموش میکنم... یعنی معمولا بخشیدنم زودتر از فراموش کردن و دلخوری اتفاق می افته... گاهی اوقاتم نبخشیده، فراموش میکنم. گاهی اوقاتم نمیبخشم و فراموش میکنم و گاهی نمیبخشم و فراموشم نمیکنم و کلا داستانیه Sad  
بیت المعمور said in سلام
بابک شیخ said in سلام
سلام  آن عدم مشارکت جدی ایشان در مباحث مطرح شده است  عرض کردم جذب جوانان با تفکرات متفاوت و گاه مخالف میطلبد که رابطه دوستانه با کاربران جایگزین نگاه از بالا شود
سلام والا برخی از این آقایان جواب سلام هم نمیدهند. یک بنده خدایی ( یکی از کاربران) گله کرد که مگر کافرم که کارشناس جواب سلام نمیدهد؟! حالا من پوستم کلفته، جواب سلام نمیدن واسم مهم نیست ولی هر کسی با رفتار خودش، نشون میده چه شخصیت و افکاری داره. خدا همه رو هدایت کنه...  
سلام بر شما همانطور که فرمودید شاید اینگونه مسایل کم اهمیت جلوه کند ولی از نگاه تیزبین کاربران دور نمی ماند اگر برای سایت هدف تعیین شده باید الزامات رسیدن به آن فراهم شود ممنون .  
بیت المعمور said in اومدم تو پروفایلت جناب بیت
  سلام خدا بر شما و رحمت ها و برکتهایش خدا ببخشه من که بنده هستم. کلا زیاد توی بحث های دورهمی شرکت نمیکنم. برام جالبه که گفتید زود فراموش میکنید ولی نمیبخشید... فکر کنم من برعکسم... یعنی معمولا سعی میکنم ببخشم ولی دیرتر فراموش میکنم... یعنی معمولا بخشیدنم زودتر از فراموش کردن و دلخوری اتفاق می افته... گاهی اوقاتم نبخشیده، فراموش میکنم. گاهی اوقاتم نمیبخشم و فراموش میکنم و گاهی نمیبخشم و فراموشم نمیکنم و کلا داستانیه Sad  
اره منم می بخشم فراموش نمیکنم ..واسه منم همینطوره ولی حالا محیط مجازی دیگه این حرفارو نداره نباید زیاد مهم باشه ... خلاصه خواستم ناراحتی در میون نباشه.ببخشید من یکم رکم  افکار شما با من اصلا نمیخوره و دافعه هستش        
بابک شیخ said in  
guest said in  
  مرغ زیبایی به آواز قشنگ هستی خرگوش میبردی به چنگ می شنید خرگوش تا آواز او از خودش بیخود شدی با ناز او مرغ میرفت خانه' خرگوش مست می ربود از خانه' او هر چه هست شیر عاقل چون شنید این... چرا این شعرو پاک کردی؟
سلام ، گرچه نویسنده' پست را دوست دیگری تصور میکردید از باب توضیح شعر کمی طولانیه فکر کردم وقت دوستان گرفته میشه و شاید حوصله' خواندن نداشته باشند قصد خاصی نداشتم .  
یعنی چی یعنی من بی سوادم نمیدونم کی این شعرو نوشته... وا خدایا  من از این شعره خوشم اومد لطفا بقیشم بنویسید  
هر روز میگم از اینجا برم...کم بیام  
ولی حیف عادت کردم به سایتش ولی به یوزراش هنوز نه
guest said in مرسی ذهن کنجکاو
مرسی ذهن کنجکاو این شعراتو کتابش کن حیف خیلی قشنگن..
سلام گست بانو ممنونم ازتون،  لطف دارین شما.  راستش خاطره ی قدیمیه و‌ بی سرانجام.  ولی خب خیراتی هم داشت که من مسیر زندگیم بهتر شد.  این شعر رو به خاطر شعری از فرخی سیستانی خوندم که جالب بود برام.  ---- لطف دارین، نه بابا به چاپ نمیخوره اشعار ما.  بیشتر دلی هستند. Smile 
guest said in  
بابک شیخ said in  
guest said in  
  مرغ زیبایی به آواز قشنگ هستی خرگوش میبردی به چنگ می شنید خرگوش تا آواز او از خودش بیخود شدی با ناز او مرغ میرفت خانه' خرگوش مست می ربود از خانه' او هر چه هست شیر عاقل چون شنید این... چرا این شعرو پاک کردی؟
سلام ، گرچه نویسنده' پست را دوست دیگری تصور میکردید از باب توضیح شعر کمی طولانیه فکر کردم وقت دوستان گرفته میشه و شاید حوصله' خواندن نداشته باشند قصد خاصی نداشتم .  
یعنی چی یعنی من بی سوادم نمیدونم کی این شعرو نوشته... وا خدایا  من از این شعره خوشم اومد لطفا بقیشم بنویسید  
قصد بی احترامی نداشتم از لحن کلامتون برداشت اشتباه کردم لطفا ببخشید.  لطف شماست که اسم شعر روی این دلنوشته ها میذارید چشم در اولین فرصت پست میکنم ممنون.  
بابک شیخ said in  
guest said in  
بابک شیخ said in  
guest said in  
  مرغ زیبایی به آواز قشنگ هستی خرگوش میبردی به چنگ می شنید خرگوش تا آواز او از خودش بیخود شدی با ناز او مرغ میرفت خانه' خرگوش مست می ربود از خانه' او هر چه هست شیر عاقل چون شنید این... چرا این شعرو پاک کردی؟
سلام ، گرچه نویسنده' پست را دوست دیگری تصور میکردید از باب توضیح شعر کمی طولانیه فکر کردم وقت دوستان گرفته میشه و شاید حوصله' خواندن نداشته باشند قصد خاصی نداشتم .  
یعنی چی یعنی من بی سوادم نمیدونم کی این شعرو نوشته... وا خدایا  من از این شعره خوشم اومد لطفا بقیشم بنویسید  
قصد بی احترامی نداشتم از لحن کلامتون برداشت اشتباه کردم لطفا ببخشید.  لطف شماست که اسم شعر روی این دلنوشته ها میذارید چشم در اولین فرصت پست میکنم ممنون.  
ببخشید ... اتفاقا من خیلی خوشم اومد وقت نشد تا اخرشو بخونم رفتم برگشتم بخونم ویرایش زده بودین... اگه زحمتی نیستش ممنون میشم 
من انقد تو ابنترنت فضولی کردمدو گشتم ...انقد ادم های مختلف دیدم...وبلاگ هاشون رفتم...با چن نفر وبلاگ درست کردم... از مسیحی بگیر تا سنی یا فقیر ...پولدار...از ادم هایی که هک میکردن تا پول نت ندن تا ادم هایی که... ولش ....اندازه ی کتاب ادم های مختلف دیدم حالا من تشخیص ندم نام کاربریو باید برم بمیرم....  
A Curious Mind said in مرسی ذهن کنجکاو
guest said in مرسی ذهن کنجکاو
مرسی ذهن کنجکاو این شعراتو کتابش کن حیف خیلی قشنگن..
سلام گست بانو ممنونم ازتون،  لطف دارین شما.  راستش خاطره ی قدیمیه و‌ بی سرانجام.  ولی خب خیراتی هم داشت که من مسیر زندگیم بهتر شد.  این شعر رو به خاطر شعری از فرخی سیستانی خوندم که جالب بود برام.  ---- لطف دارین، نه بابا به چاپ نمیخوره اشعار ما.  بیشتر دلی هستند. Smile 
سلام خوبی... ولی اگه من بتونم داستان و رمان اینا بنویسم حتما چاپش میکنم راستی بنظرت من باید رمان و داستان زیاد بخونم یا یه چن تایی برای اشنایی بخونم..یا اصلا هیچی نخونم ... من اگه قد شما کتاب خونده بودم الان حتما چن تا کتاب مینوشتم... کل دوران بچگیم باشگا بودم بسکتبال...بدمینتون...هندبال..    
guest said in من انقد تو ابنترنت فضولی
من انقد تو ابنترنت فضولی کردمدو گشتم ...انقد ادم های مختلف دیدم...وبلاگ هاشون رفتم...با چن نفر وبلاگ درست کردم... از مسیحی بگیر تا سنی یا فقیر ...پولدار...از ادم هایی که هک میکردن تا پول نت ندن تا ادم هایی که... ولش ....اندازه ی کتاب ادم های مختلف دیدم حالا من تشخیص ندم نام کاربریو باید برم بمیرم....  
من اشتباهم رو پذیرفتم و عذرخواهی کردم حضور و تجربه' بیشتر شما در فضای مجازی را هم میپذیرم لطفا نرید بمیرید !  
بابک شیخ said in من انقد تو ابنترنت فضولی
  من اشتباهم رو پذیرفتم و عذرخواهی کردم حضور و تجربه' بیشتر شما در فضای مجازی را هم میپذیرم لطفا نرید بمیرید !  
اوه اوه چه خبرته کی با شما اصن حرفید...    
guest said in  
بابک شیخ said in من انقد تو ابنترنت فضولی
  من اشتباهم رو پذیرفتم و عذرخواهی کردم حضور و تجربه' بیشتر شما در فضای مجازی را هم میپذیرم لطفا نرید بمیرید !  
اوه اوه چه خبرته کی با شما اصن حرفید...    
لطفا دیگه هم ادامه ندید ...  
guest said in مرسی ذهن کنجکاو
A Curious Mind said in مرسی ذهن کنجکاو
guest said in مرسی ذهن کنجکاو
مرسی ذهن کنجکاو این شعراتو کتابش کن حیف خیلی قشنگن..
سلام گست بانو ممنونم ازتون،  لطف دارین شما.  راستش خاطره ی قدیمیه و‌ بی سرانجام.  ولی خب خیراتی هم داشت که من مسیر زندگیم بهتر شد.  این شعر رو به خاطر شعری از فرخی سیستانی خوندم که جالب بود برام.  ---- لطف دارین، نه بابا به چاپ نمیخوره اشعار ما.  بیشتر دلی هستند. Smile 
سلام خوبی... ولی اگه من بتونم داستان و رمان اینا بنویسم حتما چاپش میکنم راستی بنظرت من باید رمان و داستان زیاد بخونم یا یه چن تایی برای اشنایی بخونم..یا اصلا هیچی نخونم ... من اگه قد شما کتاب خونده بودم الان حتما چن تا کتاب مینوشتم... کل دوران بچگیم باشگا بودم بسکتبال...بدمینتون...هندبال..
سلام به نظرم بدون اینکه بخونید هم میتونید بنویسید. ولی خب اگه کتاب بخونید بیشتر،  ساختار رمان بیشتر دستتون میاد و ایده های بیشتری به ذهنتون میرسه...  منم زیاد نخوندم کتاب!!!  ولی خیلی خوبه ورزش زیاد انجام دادین. ورزشم واجبه به نظرم
خدایا ! ببخشید نظرم عوض شد       اول شعور بده ! بعد شجاعت !  
A Curious Mind said in مرسی ذهن کنجکاو
    سلام به نظرم بدون اینکه بخونید هم میتونید بنویسید. ولی خب اگه کتاب بخونید بیشتر،  ساختار رمان بیشتر دستتون میاد و ایده های بیشتری به ذهنتون میرسه...  منم زیاد نخوندم کتاب!!!  ولی خیلی خوبه ورزش زیاد انجام دادین. ورزشم واجبه به نظرم
  سلام به ذهن کنجکاو مرسی که انقد بهم اعتماد بنفس میدی... نمیدونم چجوری شد یهو انقد علاقمند شدم به نوشتن ... من که علاقه ای به ادبیات و شعرو داستان نداشتم بازم ممنونم