دورهمی کاربران انجمن گفتگوی دینی
تبهای اولیه
#702
A Curious Mind said in گوهر مردان در سختی ها مشخص می
ای وای من فک میکردم شما اهل سنتین
#703
هر کی پستش بره صفحه بعد باید شیرینی بده
#704
guest said in گوهر مردان در سختی ها مشخص می
چرا گست بانو؟ خخ
نه من سنی نیستم.
#705
همینجوری ...زیاد مهم نیستش
#706
ی روز رفتم تو جنگل ...جنگلش انقد درخت داشت که روزاش تاریک بود...همینجوری که داشتم می رفتم یهو یه درخت خیلی بزرگ دیدم که ی سوراخ بزرگ داشت رفتم توی درخت دیدم کلی پله هستش رو پله هاش هم هر از گاهی چن تا دونه برگ ریخته..رفتم بالا کلی پله بود و هی پیچ می خورد و معلوم نبود تا کجا می رسه رسیدم به یه در درو خواستم بازش کنم یه تابلو رو در بود افتاد فهمیدم خیلی وقت این در باز نشده دو باره پله هارو رفتم بالا همبنجوری می رفتم تا که رسیدم مداد افتاده بود گوشه یکی از پله ها فهمیدم یکی دیگه هم اینجا هستش ...نمیدونستم ادامه بدم یا بر گردم هر از گاهی هم باد شاخه های درختو تکون می داد و صدای باد بین برگ ها و شاخه ها می پیچید و از سنگینی درخت صدای جیر جیر میومد...یکم که نه خیلی ترسیدم می خواستم بر گردم گفتم اگه بر گردم دوباره باید تو جنگل تاریک باشم اینجا حداقل یکم نور هست
از طرفی دوس داشتم ببینم کی میتونه اینجا باشه ..
بعدشم اگرم اتفاقی افتاد می تونستم دوباره بر گردم
دوباره پله هارو می رفتم رفتم رفتم تا بالای درخت رسیدم و تا که پله ها تموم شد و روی چن تا شاخه که دورش نرده باریکی بود و کاملا افتاب گیر یه میز چوبی و کنارش یه کوله پشتی بود روی میز یه کتاب بود و ی فنجون ..و هیچکسی هم اونجا نبود ...
#707
سلام به همه
باورم نمیشه این پست جنگل...تایید گرفته باشه
یهویی و همینجوری بدون فکر به اینکه تا کجا میره نوشتم
داستان های ترسناک رو دوس دارم وحشتناک...
خیلی دوس دارم بقیشم هر چی به ذهنم میرسه بنویسم...
از پرداختن به جزییات لذت میبرم مث شرلوک هلمز...تمام داستان هاشو شاید چن بار دیدم
پس سعی میکنم بازم بقیشو بنویسم
دیگه داشت غروب میشد من بودم یه د ونیا تنهایی...خدایا چیکار کنم ...هی فک میکردم الان یکی از پشت بهم حمله میکنه...دوروبرمو خوب نگا کردم همه جا شاخه ی درختها گرفته بود یه صحنه زیبا و یه منظره عالی و منحصر به فرد شاخه های خیلی کم پشتر و کوتاهتر شده بود برگ های رنگهای شادتر و زیا تری داشتند شاید بشه گفت جنگل زیره پای من بود چون روی بلندترین درخت جنگل بودم نسیم برگهارو به حرکت در میوورد و خورشید به اونها رنگ می داد..و انگار توری روی خورشید کشیده شده بود و نورشو مثل تکه های الماس همه جا پراکنده کرده بود..نمیتونستم از زیبایی اونجا لذت ببرم یه حسی میگفت به غیر من یکی دیگه هم هست شاید ولی هنوزم انتهای درخت معلوم نبود..رفتم کناره نرده ها تقریبا تا یک متر ارتفاع داشت...جز شاخه ها هیچ چیز دیده نمیشد بر گشتم چن قدم برداشتم یهو پام گیر کرد به بنده کوله اومدم درش بیارم دیدم درش بازه همینجوری که سرم پایین بود یه نفر گفت...توش چن تا ساندویچ مرباست می تونی بخوریشون ...تا نگاهمو چرخوندم و از بند شولو ول پوتین هاش و یه پیرن ابی که تا چن دکمه از بالا باز بود و تیشرت سفید که از کنارش وقتی نور خورشید می خورد به زنجیر دور گردنش که برقش میوفتاد توچشم ..انگار چن ساعت طول کشید تا ببینم کی بود...زود بلند شدم و با دست پای لرزان رفتم عقب و خوردم به نرده ..تو از کجا اومدی اینجا.....نمیدونستم چیکار کنم گریه کردم ...و با التماس خواستم بزاره برم...چون حس کردم یه چهره ی مهربونی داره...همش به خودم بدو بیرا میگفتم ایکاش الان خونه بودم...
نشست پوتیناشو در اورد وقتی داشت بند پوتینشو باز میکرد ی دستبند دستش بود روش نوشته بود آ ...بهم گفتش نگران نباش من کمکت میکنم از اینجا بری ..فقط منم هیچی با خودم ندارم چون از خونه فرار کردم برای اینکه ردیابی نشم چیزی با خودم نیوردم اومدم یه هفته اینجا باشم تا خونوادمو بترسونم ...و...من بقیه حرفاشو نمیشنیدم چون همش فکره راه فرار بودم ...ببین داره هوا تاریک میشه اگه می خوای برگردی باید عجله کنی ولی من همرات نمیام نمیخوام کسی منو پیدا کنه سریع فرار کردم هی پله هارو میرفتم پایین تاریکو تاریک ترمیشد تا که دیدم نمیشه برگشت....ترس وجودمو تا حد مرگ گرفت...همکنجا نشستم و طوری تکیه دادم تا هم حواسم به پایین پله ها باشه و هم بالا به اون پسره...دیگه کم کم تاریک میشد چن ساعتی با شک و ترس همونجا نشستم
چشامو بستم و خوابم برد مث مرگ دوس داشتم بمیرم تا صبح خوابیدم وقتی بیدار شدم پرنده ها اواز می خوندن و صدای دارکوب نشان از بکر بودن جنگل داشت
پتوی گرمی که روم بودو زدم کنار خواستم بلند شم چشمم به همون فنجون کوچیک سفید افتاد که یکم توش اب بود و یه تیکه ساندویچ مربا ...
یه نفس راحت کشیدم...رفتم بالا تا ببینم چی شده بازم هیشکی نبود ...دوباره یه کتاب و یه کوله که کنار میز بود ....
#708
امروز مدیر دوتا از نوشته هامو حذفید منم این داستان در جنگل رو ادامه دام ببخشید دیگه یهویی از این خوبتر از اب در نمیاد...
#709
شبتون بستنی شکلاتی بای همگی
.......
ولی من قبلنم اینجا اهنگ مینوشتم حذف نمیشد...
اعصابم خورد شد اه
#710
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان
خیلی دلم برای قالب قبلی سایت و بحث هایی که در تاپیک ها با کاربران می کردیم تنگ شده...
متاسفانه با این قالب با وجود گذشت یک سال و خرده ای اصلا نمی تونم ارتباط برقرار کنم
ان شاء الله هرجا هستین خودتون و عزیزانتون در پناه خدا دلی آرام و قلبی لبریز از محبت داشته باشید و موفق و سربلند باشید.
#711
سلام
اولش که داستانو بنویسم دومین شخصیتم قرار بود یه روح باشه ....و داستان اینجوری میرفت جلو...و یه روح بود پسره و به دختره کمک میکرد و ...
ولی خواستم داستان بره بسمت الکی انتظار کشیدن و به هم نرسیدن و یه تراژدی غمناک...
رفتم کتابو ورداشتم دستم یه گوشه نشستم کتاب از کتابخانه به امانت گرفته شده بود یه برگ لای صفحاتش بود صفحه رو باز کردم بزرگ نوشته بود ((من رفتم کمک بیارم)) و من...
در کتابخونرو باز کردم دیگه پاهام رمق نداشت و چشمام سو نداشتن کتاب امانت بگیرم و بخونم...
به متصدی کتابخانه گفتم اینارو از دسم بگیره ..گفتش شما با این سنتون خسته میشید خواهش میکنم رو صندلی بشینید تا من کاراشو انجام بدم..در همین هنگام اقای مسنی اومد و کتاب هایی رو به خانم متصدی داد و اون خانم با کمال احترام از هدیه کتاب های اون مرد تشکر میکرد که توجهم جلب دستبند دستش شد ..بله همون حرف آ..وقتی اون اقا رفت بیرون گفتم ببخشی خانوم این اقا ی مسن کی بودن ...میشناسی..بله بله ایشون نویسنده بزرگی ...من کتاب هاشو ورداشتم دسم بله رمان عاشقانه ...نام کتاب دختری در جنگل...
کتابو امانت گرفتم ...درست بود ...انگار همه چیز داشت درست میشد
تو صفحاتش دنبال خودم میگشتم
بله همون درخت ...تو داستانش اشاره کرده بود که عاشق شده بوده...
من سال های سال عاشق مردی مونده بودم که عاشقم بوده ...
فردای اون روز به کتابخونه رفتم تا بتونم ادرسی ازش پیدا کنم...
دخترم میتونی بگی اون مرد نویسنده کی دوباره اینجا میاد...اوه متاسفم...ایشون بعد اینکه اخرین کتابهاشو به اینجا دادن فوت شدن.
#712
Shia Genius said in سلام و عرض ادب خدمت همه
سلام اقا مسعود خوبی..من هم برای شما ارزوی موفقیت میکنم...
حالا وقت نداری بیای اینجا قالب اینجارو بهونه نکن...
پس چرا من و بقیه میایم...ما هم مشکل داشتیم...ولی عادت کردیم..
در کل اینجا عوض شده کاش فقط قالبش بود ..
#713
guest said in سلام و عرض ادب خدمت همه
سلام و عرض ادب
ممنونم سلامت باشید
نه واقعا دوست دارم اینجا فعالیت کنم ولی ارتباط برقرار کردن با کارشناسان و کاربران مثل سابق نیست و جذابیت گذشته رو نداره
امیدوارم بهتر بشه
#714
Shia Genius said in سلام و عرض ادب خدمت همه
اره واقعا اصلا مث قبل نیستش
ایشالا هر جا هستی بهت خوش بگذره و عالی باشه
راستی اقا مسعود...اون داستان بالایی رو بخون کلی زحمت کشیدم نوشتمش تازشم با کلی بد بختی و بی خوابی..سه بار وسطش خوابم برد تا تمومش کردم پسره داستان عین تو خیلی مردونگی و معرفت داره ...تنبلی نکنی پیش خودت بگی برو بابا...
#715
من انقد خوشال شدم تونستم داستان بنویسم و تجسم ذهنی داشته باشم..ولی خدایشش خیلی ...هستین ی نظر ندادین ...
مخصوصا که تونسته بودم شخصیت روح رو هم تو داستانم بیارم ولی گفتم می خندین اینکارو نکردم بعدشم تصورات یک روح خیلی سخته برای دختره و من نمیدونستم باید عکس العملشو چجوری مینوشتم...
به هر حال خیلی خوبین
#716
شبتون مهتابی بای.التماس دعا
#717
دوتا پیج اینستاگرام معرفی میکنم از دوتا از بهترین روانشناسان ایران
دو روانشناس برجسته، مومن، متعهد
در بخش IGTV لایو های رایگانشون رو می تونید ببینید که چقدر موضوعات عالی و به درد بخوری دارند.
استاد شاهین فرهنگ
khanehtahavol
استاد سید مجتبی حورایی
seyedmojtaba.hooraei
ان شاء الله که استفاده کنید
#718
شاهین فرهنگ..
شما تو هر تایپیک که حرف میزنید اسم اینو میارید....
من که اینستا ندارم
اگه کتابی هست بگید دانلود کنم ...فقط کتاب میتونم بخونم
#719
داشتم در مورده فضا و شهاب واره ها می خوندم...یهو به ذهنم رسید اگه یکی از این شهاب سنگ ها بیاد بخوره جایی که ما ادما ها زندگی می کنیم چی میشه...
همه چیز حتی ذرات معلق با یه نظمی در حرکتن...
ولی این شهاب سنگ ها که با زمین بر خورد میکنن از هیچ نظمی پیروی نمیکنند...خیلی گشتم و سرچ زدم تا ببینم ناسا میتونه پیش بینی کنه این شهاب سنگ ها کجا بر خورد می کنند
من که چیزی پیدا نکردم چون این شهاب سنگ ها وقتی با جو بر خورد می کنن تکه تکه میشن و گاهی از جو رد میشند و روی زمین می افتند....
خیلی جاها هم برخورد با انسان ها داشتن و اونا مردند...
چون بسیار گداخته میشن و سرعت خیلی زیادی دارند...
#720
به قول حافظ که می فرماید من اگر نیکم و بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت..
#721
guest said in من انقد خوشال شدم تونستم
سلام گست بانو
استعداد نوشتنت خیلی خوبه. میتونی توی ژانر ترسناک و معمایی بنویسی مثل اگاتا کریستی و...
از این استعدادت استفاده کن و گاه گاه شروع کن به نوشتن و داستان های کوتاه برای خودت بنویس.
من فکر نمیکردم کارکتر روح توی داستان باشه:)
#722
سلام ذهن کنجکاو...تو همیشه منو شرمنده میکنی...خیلی بهم لطف داری ...
ولی بنظرت من شاید برای شروع چیزایی بنویسم ولی برای ادامش کم بیارم؟
خودم فک میکنم ادمی هستم به هر چی بخوام میرسم اگه تنبلی نکنم ...
حس میکنم نوشتن تنها راهی هستش که میشه یکم فکر کرد و اکبند نگه ندارم فکرمو
تو داستان کارکتر روح نیستش ولی قرار بود باشه...چون نمیدونستم وقتی یک روح به ادم محبت میکنه عکس العمل ادم ها چی میتونه باشه...نیوردم تو داستانم
اره روح تو داستان ها باشه...روح سرگردان ...ادم از ساختمون های متروکه سر در بیاره ...زیر زمبن های...وای خیلی ترسناکه..بی خیال...
مرسی از نظرت
#723

#724
شبتون بوی چوب های نم خورده توی بارون...
#725
guest said in سلام ذهن کنجکاو...تو همیشه
ممنون، خواهش میکنم.
نه اینکه میگم داستان کوتاه بنویسید به این خاطره که ذهنتون تمرین داده میشه و میتونید داستان های مختلفی بنویسید، از طرفی طولانی نیست که وقتتون رو تمام وقت بگیره... وگرنه میدونم کم نمیارید.
یاد بچگی افتادم میرفتم کتابخونه مدرسه، کتابای ایزاک اسیموف رو میخوندم و چقدر تخیل میکردیم...
داستایوفسکی، تولستوی، ژول ورن، گوگول، ماکسیم گورکی...
الان یادم نمیاد اخرین کتاب غیرعلمی چی بوده خوندم: (
#726
مرسی ذهن کنجکاو
راستی این شعراتو طرفت میدونه براش شعر میگی..یا ازدواج کرده رفته ...شایدم رفته خارج از کشور..
ببخشید فضولی کردم..
این شعراتو کتابش کن حیف خیلی قشنگن..
#727
کتابش کنی همیشه همه جا پیشته
چرا چاپشون نمیکنی
#728
سلام
انشااله مدیریت محترم این پست را ملاحظه و در رابطه با نحوه' اداره و هدفگذاری سایت بازنگری فرمایند در سامانه نوزده نام کاربری بعنوان کارشناس که وظیفه' پاسخگویی به پرسش ها را دارند ثبت شده است فارغ از اینکه این دوستان حمایت مالی میشوند یا داوطلبانه و افتخاری فعالیت میکنند یک موضوع روشن است و آن عدم مشارکت جدی ایشان در مباحث مطرح شده است هم اینک فعالیت سایت به ارجاع سوال به چند نفر از کارشناسان محدود است و بیشتر اساتید حضور محسوس ندارند در اولین روزهای عضویت به مدیران عرض کردم جذب جوانان با تفکرات متفاوت و گاه مخالف میطلبد که رابطه دوستانه با کاربران جایگزین نگاه از بالا شود با مشارکت حداکثری کارشناسان است که ذهن کاربران فعال و برای طرح شبهات جدید وپذیرش پاسخها آماده شده و موجب رونق سامانه میشود ایرادی ندارد اگر کارشناسان در مباحث مختلف مشارکت و همفکری نمایند چه بسا اندکی به معلومات بیشمار ایشان افزوده گردد مخلص کلام انفعال و منتظر ارجاع پرسش ماندن آفت سامانه است اگر خواهان رونق و جان گرفتن سایت هستیم باید قدم اول را مسئولان سایت بردارند و آن لزوم فعالیت بیشتر و جدی تر کارشناسان محترم در مباحث است شاید هزینه' ارسال این پست اخراج مجدد بنده باشد ولی گفتنی را باید گفت موید باشید.
#729
اومدم تو پروفایلت جناب بیت المعمور برای معذرت خواهی...چون هر چی بدی دیدم از این خصوصی بوده پاکش کردم گفتم اینجا بگم منو ببخشید چرا اینجا دیگه نمیاین من زود عصبانی میشم زودم فراموش میکنم...ولی نمی بخشم.
#730
گفتند به تاریکی ناسزا نگو شمعی روشن کن ... روشن کردم ... حالا با ناسزاهای تاریکی چه کنم ؟!
#731
عمه جان سلام !
ببخشید دیروز کاری پیش اومد نشد بیام فردا حتما میام درسته بدقولی کردم ولی شمارو دوست دارم برادرزاده' شما
بابک
#732
مرغ زیبایی به آواز قشنگ
هستی خرگوش میبردی به چنگ
می شنید خرگوش تا آواز او
از خودش بیخود شدی با ناز او
مرغ میرفت خانه' خرگوش مست
می ربود از خانه' او هر چه هست
شیر عاقل چون شنید این...
چرا این شعرو پاک کردی؟
#733
بابک شیخ said in سلام
سلام
والا برخی از این آقایان جواب سلام هم نمیدهند.
یک بنده خدایی ( یکی از کاربران) گله کرد که مگر کافرم که کارشناس جواب سلام نمیدهد؟!
حالا من پوستم کلفته، جواب سلام نمیدن واسم مهم نیست ولی هر کسی با رفتار خودش، نشون میده چه شخصیت و افکاری داره.
خدا همه رو هدایت کنه...
#734
guest said in
سلام ، گرچه نویسنده' پست را دوست دیگری تصور میکردید از باب توضیح شعر کمی طولانیه فکر کردم وقت دوستان گرفته میشه و شاید حوصله' خواندن نداشته باشند قصد خاصی نداشتم .
#735
guest said in اومدم تو پروفایلت جناب بیت
سلام خدا بر شما و رحمت ها و برکتهایش
خدا ببخشه من که بنده هستم.
کلا زیاد توی بحث های دورهمی شرکت نمیکنم.
برام جالبه که گفتید زود فراموش میکنید ولی نمیبخشید...
فکر کنم من برعکسم... یعنی معمولا سعی میکنم ببخشم ولی دیرتر فراموش میکنم... یعنی معمولا بخشیدنم زودتر از فراموش کردن و دلخوری اتفاق می افته... گاهی اوقاتم نبخشیده، فراموش میکنم. گاهی اوقاتم نمیبخشم و فراموش میکنم و گاهی نمیبخشم و فراموشم نمیکنم و کلا داستانیه

#736
بیت المعمور said in سلام
سلام بر شما
همانطور که فرمودید شاید اینگونه مسایل کم اهمیت جلوه کند ولی از نگاه تیزبین کاربران دور نمی ماند اگر برای سایت هدف تعیین شده باید الزامات رسیدن به آن فراهم شود ممنون .
#737
بیت المعمور said in اومدم تو پروفایلت جناب بیت
اره منم می بخشم فراموش نمیکنم ..واسه منم همینطوره
ولی حالا محیط مجازی دیگه این حرفارو نداره نباید زیاد مهم باشه ...
خلاصه خواستم ناراحتی در میون نباشه.ببخشید من یکم رکم
افکار شما با من اصلا نمیخوره و دافعه هستش
#738
بابک شیخ said in
یعنی چی یعنی من بی سوادم نمیدونم کی این شعرو نوشته...
وا
خدایا
من از این شعره خوشم اومد
لطفا بقیشم بنویسید
#739
هر روز میگم از اینجا برم...کم بیام
#740
ولی حیف عادت کردم به سایتش ولی به یوزراش هنوز نه
#741
guest said in مرسی ذهن کنجکاو
سلام
گست بانو ممنونم ازتون، لطف دارین شما.
راستش خاطره ی قدیمیه و بی سرانجام. ولی خب خیراتی هم داشت که من مسیر زندگیم بهتر شد.
این شعر رو به خاطر شعری از فرخی سیستانی خوندم که جالب بود برام.
----
لطف دارین، نه بابا به چاپ نمیخوره اشعار ما.
بیشتر دلی هستند.

#742
guest said in
قصد بی احترامی نداشتم از لحن کلامتون برداشت اشتباه کردم لطفا ببخشید. لطف شماست که اسم شعر روی این دلنوشته ها میذارید چشم در اولین فرصت پست میکنم ممنون.
#743
بابک شیخ said in
ببخشید ...
اتفاقا من خیلی خوشم اومد وقت نشد تا اخرشو بخونم رفتم برگشتم بخونم ویرایش زده بودین...
اگه زحمتی نیستش ممنون میشم
#744
من انقد تو ابنترنت فضولی کردمدو گشتم ...انقد ادم های مختلف دیدم...وبلاگ هاشون رفتم...با چن نفر وبلاگ درست کردم...
از مسیحی بگیر تا سنی یا فقیر ...پولدار...از ادم هایی که هک میکردن تا پول نت ندن تا ادم هایی که...
ولش ....اندازه ی کتاب ادم های مختلف دیدم
حالا من تشخیص ندم نام کاربریو باید برم بمیرم....
#745
A Curious Mind said in مرسی ذهن کنجکاو
سلام خوبی...
ولی اگه من بتونم داستان و رمان اینا بنویسم حتما چاپش میکنم
راستی بنظرت من باید رمان و داستان زیاد بخونم یا یه چن تایی برای اشنایی بخونم..یا اصلا هیچی نخونم ...
من اگه قد شما کتاب خونده بودم الان حتما چن تا کتاب مینوشتم...
کل دوران بچگیم باشگا بودم
بسکتبال...بدمینتون...هندبال..
#746
guest said in من انقد تو ابنترنت فضولی
من اشتباهم رو پذیرفتم و عذرخواهی کردم حضور و تجربه' بیشتر شما در فضای مجازی را هم میپذیرم لطفا نرید بمیرید !
#747
بابک شیخ said in من انقد تو ابنترنت فضولی
اوه اوه
چه خبرته
کی با شما اصن حرفید...
#748
guest said in
لطفا دیگه هم ادامه ندید ...
#749
guest said in مرسی ذهن کنجکاو
سلام
به نظرم بدون اینکه بخونید هم میتونید بنویسید. ولی خب اگه کتاب بخونید بیشتر، ساختار رمان بیشتر دستتون میاد و ایده های بیشتری به ذهنتون میرسه...
منم زیاد نخوندم کتاب!!!
ولی خیلی خوبه ورزش زیاد انجام دادین. ورزشم واجبه به نظرم
#750
خدایا !
ببخشید نظرم عوض شد اول شعور بده !
بعد شجاعت !
#751
A Curious Mind said in مرسی ذهن کنجکاو
سلام به ذهن کنجکاو
مرسی که انقد بهم اعتماد بنفس میدی...
نمیدونم چجوری شد یهو انقد علاقمند شدم به نوشتن ...
من که علاقه ای به ادبیات و شعرو داستان نداشتم
بازم ممنونم
- اولین
- قبلی
- …
- 11
- 12
- 13
- 14
- 15
- 16
- 17
- 18
- 19
- بعدی
- آخر