یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند كه یهو زنش با ماهی تابه می كوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این كارو كردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه .
زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!
. .
. نتیجه اخلاقی 2: متاسفانه خانمها همیشه درست حس میکنند
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰
دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این نادان کلیدش را فراموش می کنه !!!
:Gig:
پاییز نظارت وضعیت دانشگاه به هم ریخته شده بود باید فکری می کردند مسئول که می دید همه دارن به ریشش میخندند معاون ها و همه دست اندر کاران را جمع کرد گفت نظم در کلاس ها حکم فرما نیست. یکی دو ماه جلسات زیادی گرفتند بالاخره قرار شد که از بین دانشجویان در هر کلاسی یکی از درس خوان ترین دانشجویان مسئول حضور و غیاب شود. دیگه این روزها همه مسئولان خیالشان راحت شده بود چون براساس آن همه تدابیر کسی نمی بایست بی نظم باشد و جلوی غیبت های زیاد گرفته می شد. همه جلسات مسئولان الان با کار نماینده کلاس رقم میخورد. نماینده کلاس گاهی کار ضروری داشت مجبور شد که لیست را به دوستش حسن دهد و به حسن سفارش کرد که مراقب باشد و سفت و سخت غائبین را در فهرست مشخص کند مگر خود او. یک هفته گذشت بردار حسن داماد شده بود حسن دوست داشت بیشتر در خانه باشد به نماینده گفت هوای من را داشته باش و نماینده به دلیل این که حسن برایش غیبتی نزده بود چند روز برای او غیبت نزد فرشاد که متوجه شد برای باج گیری نزد نماینده رفت و نماینده آهسته به او گفت دم نزن تا برای تو هم غیبت رد نکنم. فرشاد چند روزی رفت گردش و بعد در دانشگاه برای دوستانش در ضمن سفر گفت که خیلی خوش گذشت اگر شما هم می خواهید سفر بروید آهسته یکی یکی نزد نماینده بروید و البته نگویید که من حرفی زدم. همه چیز به خوبی پیش می رفت البته برای دانشجویان. و بالاخره قبل از امتحانات از زحمات زیاد نمایندگان کلاس تقدیر شد در حالی که همه از او راضی بودند.
مثنوی مجلس ترحیم (طنز) وقتی این روزها بسیاری از مردم در امر دینش تحقیق نمیکنند و برای آنها عالم و درویش فرقی نمیکنند خب بعید نیست اتفاق زیر بیفتد با هم بخوانیم: دوستی از دوستانم در درود همسرش مرد و عزادارش نمود
تا عزاداری به رسم آن دیار آبرومندانه گردد برگزار
آگهی در روزنامه درج کرد ختم جانانه گرفت و خرج کرد چای و قهوه ، میوه ، سیگار و گلاب لای خرما مغز گردو بی حساب
تاق شال دست باف فومنی تکه حلوا لای نان بستنی
منقل اسپند و عود کاشمر شربت و شربت خوری ، قند و شکر
فرش ابریشم به نقش یا علی قاری و مداح و میز و صندلی
ترمه و جام و قدح یک در میان گیره ی نقره برای استکان
حجله سیصد چراغ یک تنی رحل و سی جزء و بلن گوی سونی
بر در و دیوار خانه صد قلم بیرق و ریسه ، کتیبه با علم
در میان مجلس و ما بین جمع ده چراغ زنبوری ، پنجاه شمع
قاب کرده وان یکاد و چارقل نصب کرده در میان تاج گل
باز تا شادان شود در آن جهان روح آن مرحومه ی خلد آشیان
واعظی با فهم و دانا و بلد کرد دعوت تا سخنرانی کند
آشنایان قدیمی هرکدام آمدند از راه یک یک با سلام
اهل فامیل ریا کار و دغل کاسب و همسایه و اهل محل
دوستان با وفا با تربیت آمدند از بهر عرض تسلیت
مجلسی با احترام و با شکوه لیک واعظ غایب و او در ستوه
مجلسی با آن شکوه و احترام بی سخنرانی نمی گردد تمام
مجلس با آبرو و با وقار بی سخنرانی بود بی اعتبار
ساعتی بی واعظ و منبر گذشت عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت
رفت در پس کوچه ها پیدا کند واعظی تا مدح میت را کند
دید درویشی با عرقچین و عبا ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا
گفت : ای دستم به دامانت بیا از غم و غصه رهایم کن ، رها
مجلس ختمی است وعظی مختصر پول بستان ، آبرویم را بخر
مرد از هول حلیم روغنی رفت با سر توی دیگ ده منی
آمد و شد در عزایش نوحه خوان طبق عادت هی چاخان پشت چاخان
بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد رفت بر منبر سخن آغاز کرد :
او بری بود از بدی و هرزگی می شناسم من ورا از بچگی
من خودم او را بزرگش کرده ام کودکی بود و سترگش کرده ام
من نمی گویم چرا رنجور بود رازها در بین ما مستور بود
وه چه شب های درازی را که من صبح کردم با وی اندر انجمن
مجلس آرای و سخن پرداز بود با همه اهل محل دمساز بود
ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم
او نه تنها بر منش ایثار بود مطمئنم با شما هم یار بود
ما به او احساس دیرین داشتیم خاطرات تلخ و شیرین داشتیم
آتشی در این هوای سرد بود جمله مردان را دوای درد بود
نازنینی رفته است از بین ما از کجای او بگویم با شما
هر شب جمعه بداد از پیش و پس بر گدایان نان و خرما و عدس
یاد باد آن شب که خود را باختم دست را در گردنش انداختم
زیر گوشش نرم کردم زمزمه درد دل گفتم به او یک عالمه
سر به زانویش نهاده سوختم چشم در چشمان شوخش دوختم
دست خود را بر سر و گوشم و کشید از سر رأفت در آغوشم کشید
تا رسید این جا سخن صاحب عزا بر سر او کوفت با چوب عصا
کی همه نفرین و عصیان و گناه با عیال خویش کردی اشتباه ؟
تو نپرسیدی ز قبل گفتگو زن بود لیلی و یا مرد ای عمو ؟
گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد کف به لب آورده و خاموش شد
جمع گشته گرد او پیر و جوان آن به این دستور می داد این به آن
آی قنداق آورید و چای داغ دیگری می گفت : گِل زیر دماغ
این یکی می شست رویش را به آب آن یکی می گشت دنبال گلاب
این وری نبضش گرفته می شمرد آن وری بین دو کتفش می فشرد
دکمه های پیرهن را کرده باز سوی قبله کرده پاها را دراز
ذره ای تربت بمالیدش به کام باد می زد دیگری او را مدام
مؤمنی دستان خود برده به جیب زیر لب می خواند هی امّن یجیب
پیرمردی گفت : این آشوب چیست این بابا جنی شده چیزیش نیست
ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت من هشل لف لِف تـــُلــُف هوها هلفت
تا طلسم آن ننه مرده شکست هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست
لب گشود و در سخن شد کم کَمَک گفت : کو درویش ؟ ای مردم کمک
با طنابی سفت بندیدش به هم تا حق او را کف دستش نهم
لیک جا تر بچه چون مرغی پرید شاه بیت ماجرا را بشنوید:
درویش کز این ماجرا آزرده بود میکروفن را با بلن گو برده بود
با کردار درست به مردم امر به معروف کنیم يكي از خان ها كه نوكرش از روي اسب افتاده بود او را صدا كرد و گفت؛ به من نگاه كن تا ياد بگيري چطوري بايد سوار اسب شد و خودش جفت زد كه روي زين بپرد ولي از آن طرف به زمين افتاد و در حالي كه از درد ناله مي كرد و كمرش را مي ماليد، گفت؛ احمق! تو اينطوري سوار اسب مي شوي!
اتفاقا استاد این طنز نبود من تو بحثهای خودم با دوستام کم میوردم
من همیشه از طنز برای کم کردن روی افراد استفاده میکنم:khaneh: خیلی هم کار ساز( یبار امتحان کنین)
شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندمزار رفتم . استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم ، انتخاب كردم . ترسیدم كه اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی بگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین
:Cheshmak:"من گاو هستم" در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند
سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط
مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در
دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و
خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم
از او سؤال هايي بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي
شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر
مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من
كه چيزي نمي فهمم...»
از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم
متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته
بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو
هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به
همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق
مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي
توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي
را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»
:ok:
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف بشدندی، مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟ شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران، مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی
:Khandidan!:
زن خودش را خوشگل میکند چون خوب فهمیده که چشم مرد تکامل یافته تر از عقل
اوست.(دوریس ري)
اگر زنان در مورد شخصیت مردان کمی نکته سنج باشند'هیچگاه تن به ازدواج
نخواهند داد.(جورج برنارد شاو
بنی اسراییل 40 سال در بیابان سرگردان بودند.مردها حتی در آن زمان هم
مسیر را نمی پرسیدند(ناشناس):Nishkhand:
هر زنی برای شناخت مردان کافیست یکی از آنها را خوب بشناسد.ولی یک مرد
حتی اگر با تمام زنها آشنا باشد یکی از آنها را هم خوب نمی شناسد.(هلن رولند)
عوض کردن شوهر فقط عوض کردن مشکل است.(کاتلین نوریس):Khandidan!:
افکار مردان اوج میگیرد و بالا میرود'همسطح زنانی که با آنها معاشرت
میکنند.(الکساندر دوما)
چرا مردان زنان باهوش را دوست دارند؟
بخاطر اینکه دو قطب غیر همنام همدیگر را می ربایند.(کتی لت):khandeh!:
مردی بزرگ است که معایبش قابل شمارش باشد.(ضرب المثل آمریکايی):Nishkhand:
اگر در دنیا یک زن بد باشد همه ی مردها تصور می کنند زن آنهاست.(ضرب المثل روسی):khaneh:
تنها یکی از 1000 مرد رهبر مردان دیگر می شود .999نفر دیگر دنباله رو زنهایشان هستند.(گروچو مارکس)
مردها خود را در رانندگی بسیار برتر از زنان می دانند در حالیکه آقایان
87% تصادفات رانندگی را مرتکب می شوند و شرکتهای بیمه از این که به زنها خسارت نمی پردازند سود بسیاری می برند.(ناشناس)
عاقلترین مردان دچار اشتباه شده اند و زنان آنها را فریفته اند ولی
همچنان ادعا میکنند که زن عاقل نیست.(جان میلتون)
مردها مثل ماشین چمن زنی هستند..... به سختی روشن میشن و راه میفتن ,
موقع کار کردن حسابی سروصدا راه می اندازند و نیمی از اوقات هم اصلا کار
نمی کنند(ناشناس):khaneh:
لطفا اقایون سایت به دل نگیرن به نکات ظریفش توجه کنن:ok:
[FONT=Times New Roman]خدایا پس چرا من زن ندارم؟ [FONT=Times New Roman]زنی زیبا و سیمینتن ندارم؟ [FONT=Times New Roman]دوتا زن دارد این همسایه ما [FONT=Times New Roman]همان یکدانه را هم من ندارم [FONT=Times New Roman]آژانس ملکی امشب گفت با من: [FONT=Times New Roman]مجرد!!! بهر تو مسکن ندارم [FONT=Times New Roman] چه خاکی بر سرم باید بریزم؟ [FONT=Times New Roman]من بیچاره آخر زن ندارم! [FONT=Times New Roman]خداوندا تو ستارالعیوبی [FONT=Times New Roman]و بر این نکته سوءظن ندارم [FONT=Times New Roman]شدم خسته دگر از حرف مردم [FONT=Times New Roman]تو میدانی دل از آهن ندارم [FONT=Times New Roman] تجرد ظاهرا عیب بزرگیاست [FONT=Times New Roman]من عیب دیگری اصلا ندارم! [FONT=Times New Roman]خودم میدانم این "اصلا" غلط بود [FONT=Times New Roman]در اینجا قافیه لیکن ندارم [FONT=Times New Roman]تو عیبم را بپوش و هدیهای ده [FONT=Times New Roman]خبر داری دل بي غم ندارم؟ [FONT=Times New Roman]اگر او را فرستی دیگر از تو [FONT=Times New Roman] گلایه قد یک ارزن ندارم
:ok:
[quote=گل ليلا;115774] چه خاکی بر سرم باید بریزم؟ من بیچاره آخر زن ندارم![/quote] با سلام ناراحت نباش آوای دهل از دور خوش است
[indent][indent]يارو در نامه اي خطاب به كسي كه او را فريب داده و بعداً با وي اختلاف پيدا كرده بود نوشت: «روزي تو را زمستي، تشبيه ماه كردم
فانوس هم نبودي، من اشتباه كردم»
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: چه آوردي ؟ با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق يعني همين...! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي... شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت . استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی با قدّی کوتاه و قوزی بر پشت بود.موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری زیبا و دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرومتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او خوشش نمی آمد. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، به آرامی پرسید: - آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟ دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:- بله، شما چه عقیده ای دارید؟ - من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، همسرآینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت: - «همسر تو گوژپشت خواهد بود.» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.» فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود ! آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا ... جمعی از مردم ... همان قاشقهای دسته بلند ... ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم !!! چرا مردم اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟ با آنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت :
خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.
بچه ای نزدشیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد،خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهرم رانجات دهید ."
شیواناسراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته ودر مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار درمعبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد اورا ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا اززن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگیاش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیواناتبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف اوتصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید
چهار تا دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به خوش گذرونی و گشت و گذار رفته بودند
و هيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اين صورت که
سر و روشون رو کثيف کردند
و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون و در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند٬
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يک راست به پيش استاد رفتند٬
مسئله رو با استاد اينطور مطرح کردند که ديشب به يک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند
و در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچر مي شه
و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش
و اين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکار
آخر سر قرار مي شه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه،
آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام مشغول مي شن به درس خوندن.
و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد مي رن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!
استاد عنوان مي کنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن
اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها بدليل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال ميل قبول مي کنند.
امتحان حاوی دو سؤال و بارم بندی از نمره بيست بود؛
[FONT=times new roman]. [FONT=times new roman]. [FONT=times new roman]. [FONT=times new roman]. [FONT=times new roman].
[FONT=times new roman]يك) نام و نام خانوادگی: ۲نمره
[FONT=times new roman]دو ) کدام لاستيک پنچر شده بود؟ ۱۸نمره :ok:
الف) لاستيک سمت راست جلو
ب) لاستيک سمت چپ جلو
ج) لاستيک سمت راست عقب
د) لاستيک سمت چپ عقب
چهار تا دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به خوش گذرونی و گشت و گذار رفته بودند
و هيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اين صورت که
سر و روشون رو کثيف کردند
و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون و در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند٬
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يک راست به پيش استاد رفتند٬
مسئله رو با استاد اينطور مطرح کردند که ديشب به يک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند
و در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچر مي شه
و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش
و اين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکار
آخر سر قرار مي شه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه،
آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام مشغول مي شن به درس خوندن.
و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد مي رن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!
استاد عنوان مي کنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن
اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها بدليل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال ميل قبول مي کنند.
امتحان حاوی دو سؤال و بارم بندی از نمره بيست بود؛
[FONT=times new roman]يك) نام و نام خانوادگی: ۲نمره
[FONT=times new roman]دو ) کدام لاستيک پنچر شده بود؟ ۱۸نمره :ok:
الف) لاستيک سمت راست جلو
ب) لاستيک سمت چپ جلو
ج) لاستيک سمت راست عقب
د) لاستيک سمت چپ عقب
سلام:Gol:
این 2تا پسر نه 4تا از دانشجوهای دکتر انوشه بودن و در رشته روانشناسی دانشگاه تهران تحصیل میکردن .شب امتحان به جای درس خوندن میرن پارتی.روز امتحان دکتر انوشه متوجه میشن که 2تا از دانشجوهاشون نیستند از دوستانشون که سوال میکنند که این دو کجا هستند هر کدوم 1جوری از زیر جواب دادن در میرن تا یکیشون به دکتر انوشه میگه که جریان چی بوده و این 2تا دانشجو خواب موندن.وقتی که این 2دانشجو به سرعت خودشون رو سر جلسه امتحان میرسونن به دروغ به آقای دکتر میگن که لاستیک ماشینشون پنچر شده و بقیه ماجرا..............
می دونید چرا با ازدواج نصف دین مردها کامل میشه؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چون پس از ازدواج ، جهنم رو تو همین دنیا می بینند وایمانشون به یکی از ارکان قیامت محکم میشه !!!:khaneh:
شخصی هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسید: شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمارمیگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
آن شخص گفت:
آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتراست.
روانپزشک گفت:
نه! آدم عادى در پوش زیرآب وان را بر میدارد.
با سلام
خب .عزاداريها ايشالله مقبول حضرتش واقع شده باشه
ديگه داريم ميريم به سمت ميلاد اون حضرت(س)
اولين خنده حلال رو هم خودم استارت بزنم
يا علي:Gol:
یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند كه یهو زنش با ماهی تابه می كوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این كارو كردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه .
زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!
. .
.
نتیجه اخلاقی 2: متاسفانه خانمها همیشه درست حس میکنند
خدا هم تورو هم مامان بابات شفا بده
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰
دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این نادان کلیدش را فراموش می کنه !!!
:Gig:
پاییز نظارت
وضعیت دانشگاه به هم ریخته شده بود باید فکری می کردند مسئول که می دید همه دارن به ریشش میخندند معاون ها و همه دست اندر کاران را جمع کرد گفت نظم در کلاس ها حکم فرما نیست. یکی دو ماه جلسات زیادی گرفتند بالاخره قرار شد که از بین دانشجویان در هر کلاسی یکی از درس خوان ترین دانشجویان مسئول حضور و غیاب شود.
دیگه این روزها همه مسئولان خیالشان راحت شده بود چون براساس آن همه تدابیر کسی نمی بایست بی نظم باشد و جلوی غیبت های زیاد گرفته می شد. همه جلسات مسئولان الان با کار نماینده کلاس رقم میخورد.
نماینده کلاس گاهی کار ضروری داشت مجبور شد که لیست را به دوستش حسن دهد و به حسن سفارش کرد که مراقب باشد و سفت و سخت غائبین را در فهرست مشخص کند مگر خود او.
یک هفته گذشت بردار حسن داماد شده بود حسن دوست داشت بیشتر در خانه باشد به نماینده گفت هوای من را داشته باش و نماینده به دلیل این که حسن برایش غیبتی نزده بود چند روز برای او غیبت نزد فرشاد که متوجه شد برای باج گیری نزد نماینده رفت و نماینده آهسته به او گفت دم نزن تا برای تو هم غیبت رد نکنم. فرشاد چند روزی رفت گردش و بعد در دانشگاه برای دوستانش در ضمن سفر گفت که خیلی خوش گذشت اگر شما هم می خواهید سفر بروید آهسته یکی یکی نزد نماینده بروید و البته نگویید که من حرفی زدم. همه چیز به خوبی پیش می رفت البته برای دانشجویان.
و بالاخره قبل از امتحانات از زحمات زیاد نمایندگان کلاس تقدیر شد در حالی که همه از او راضی بودند.
http://zndgiearam.persianblog.ir/post/747/
ای جماعت چطوره احوالتون ؟
آی جماعت، چطوره احوالتون
قربون اون فهم و کمالاتتون
گردنتون پیش کسی خم نشه
از سربنده، سایهتون کمنشه
راز و نیاز و بندگیتون درست
حساب کتاب زندگیتون درست
بنده میشم غلام دربستتون
پیش کسی دراز نشه دستتون
از لبتون خنده فراری نشه
خدا نکرده، اشکی جاری نشه
باز، یه هوا دلم گرفته امروز
جون شما، دلم گرفته امروز
راست و حسینیش، نمیدونم چرا
بینی و بینیش، نمیدونم چرا
خلافامون از سراختلاف نیست
خلاف خلافه، توش خطا خلاف نیست
فرقی نداره دیگه شهر و روستا
حال نمیدن، مثل قدیما، دوستا
شاپرکها به نیش مجهز شدن
غریب گزا هم آشناگز شدن
تنگ غروب، که شهر پرشد از «رپ»
ما موندیم و یه کوچهی علی چپ
خورشید مینشست که ما پا شدیم
رفتیم و گم شدیم و پیدا شدیم
رفتیم و چرخی دور میدون زدیم
ماه که در اومد، به بیابون زدیم
آخ که بیابون چه شبایی داره
شب تو بیابون چه صفایی داره
شب تو بیابون خدا بساط کن
اون جا بشین با خودت اختلاط کن
دل که نلرزه، جز یه مشت گل نیست
دلی که توش غصه نباشه، دل نیست
این در و اون در زدناش قشنگه
به سیم آخر زدناش قشنگه
دلم گرفته بود و غصه داشتم
منم براش سنگ تموم گذاشتم
نصفه شبی،به کوه تکیه کردم
نشستم و تا صبح گریه کردم
سجل و مدرک نمیخواد که گریه
دستک و دنبک نمیخواد که گریه
رو لبمون همیشه خنده پیداست
میخندیم،اما دلمون کربلاست
ساعت الان حدود چهار و نیمه
غصه نخور داداش، خدا کریمه
شعرم اگر سست و شکسته بسته است
سرزنشم نکن، دلم شکسته است
آدم دلشکسته، بش حرج نیست
شعر شکسته بسته، بش حرج نست
جیکجیک مستونم که بود برادر
فکر زمستونم نبود برادر
تا که میفته دندونای شیری
روی سرت میشینه برف پیری
کمیسیون مرگ میشه تشکیل
درو میشن بزرگترای فامیل
از جمع بچهها، بیرون باید رفت
مجلس ختم این و اون باید رفت
یه دفعه همکلاسیها پیر میشن
همبازیها پیر و زمینگیر میشن
الک دولک، الاکلنگ و تیشه
تو ذهن آدما عتیقه میشه
لیلی و گرگم به هوا، دریغا
قایم باشک تو کوچهها، دریغا
رمق نمونده تا بریم صبح زود
پیاده تا امامزاده داوود
بیحرمتی با معرفت درافتاد
یه باره نسل لوطیها ورافتاد
توی تنور خونهها کلوچه
بوی پیاز داغ توی کوچه
چطور شد؟ تموم شد، کجا رفت؟
مثل پرنده پر زد و هوا رفت
سرزده آفتاب از پشت بوم
ما موندیم و یه قصهی ناتموم
بازم همون دوره بیسواتی
قربون اون حرفای عشق لاتی
قربون اون «مخلصتم، فداتم»
قربون اون «من خاک زیرپاتم»
قربون اون حافظ روی تاقچه
قربون حسن یوسف تو باغچه
قربون مردمی که مردم بودن
اهل صفا، اهل تبسم بودن
قربون اون دورهی تردماغی
قربون اون تصنیف کوچهباغی
قربون دورهای که خوشبینی بود
تار سبیلا چک تضمینی بود
مردای ناب و اهل دل نداره
شهری که بوی کاهگل نداره
بوی خوش کباب و نون سنگک
عطر اقاقیا و یاس و پیچک
بوی گلاب و بوی دود اسفند
جمع قشنگ اشک شوق و لبخند
بوی خیار تازه، توی ایوون
تو سفرهای پر از پنیر و ریحون
بوی سلام گرم مرد خونه
تو حوض خونه، رقص هندوونه
بوی خوش کتابهای کاهی
تو امتحان کتبی و شفاهی
قدم زدن تو مرز خواب و رؤیا
خدا، خدا، خدا، خدا، خدایا!
آی جماعت، چطوره احوالتون؟
چی مونده از صفای پارسالتون؟
نگین فلانی از لطیفه خسته است
خداگواهه من دلم شکسته است
با خندهی شماس که جون میگیرم
برای تکتک شما میمیرم
حتی اگه فقیر و بیپول باشین
دلم میخواد که شاد و شنگول باشین
خونههاتون چرا خوشآب و رنگ نیست؟
چیشده؟ خندهتون چرا قشنگ نیست؟
حرفهای گریهدار نمیپسندین؟
میخواین یه جوک بگم کمی بخندین؟
خوشا به حال اون که تو محلهش
هوای عاشقی زده به کلهش
کسی که قلبش اتصالی داره
میدونه عاشقی چه حالی داره
با این که سخته، باز دلنشینه
«تپش، تپش، وایاز تپش» همینه
رد وبدل که شد نگاه اول
بیرون میاد از سینه آه اول
دل میگه هرچیبش بگی فوتینا
خواب و خوراک و زندگی فوتینا
عاشق شدن شیدایی داره والا
«خاطرخواهی رسوایی داره» والا
وقتی طرف توکوچه پیدا میشه
توی دلت یه باره غوغا میشه
آرزوهات خیلی دورن انگاری
توی دلت، رخت میشورن انگاری
صدای قلبت اون قدر بلنده
که دلبرت میشنوه و میخنده
دین و مرام و اعتقادت میره
اون که میخواستی بگی، یادت میره
میخوای بگی: «فدات بشم الهی»
میگی که: «خیلی مونده تا سهراهی؟»
میخوای بگی: «عاشقتم عزیزم»
میگی که: «من عاعاعاعا، چیچیزم!»
میخوای بگی: «بیام به خواستگاری؟»
میگی: «هوای خوبی داره ساری»
کوزهی ضربه دیده بیترک نیست
حال طرف هم از تو بهترک نیست
میخواد بگه: «برات میمیرم اصغر!»
میگه: «تمنا میکنم برادر!»
میخواد بگه: «بیا به خواستگاریم»
میگه که: «ما پلاک شصت وچاریم»
اول عشق و عاشقی نگاهه
نگاه مثل آب زیرکاهه
بین شماها عشقو میشه فهمید
از تونگاها، عشقو میشه فهمید
عشق، اخوی، آتیش زیر دیگه
نگاه آدم که دروغ نمیگه
نگاه میگه: «عاشقتم به مولا
به قلب من خوشاومدی، بفرما»
حضور حضرت منیژه خاتون
چطوره حال بچه گربههاتون؟
برای اون دهان و چشم و ابرو
همیشه بنده بودهام دعاگو
ز بس که رفته عشق، توی قلبم
نوشتم اسمتونو روی قلبم
خدا گواهه تا شما نیایین
از تو گلوم، غذا نمیره پایین
شبا همهاش یاد شما میکنم
میرم به آسمون نیگا میکنم
شما رو مثل ماه میکشم هی
شبا همیشه آه میکشم هی
کسی خبر نداره از قضایا
نه جیجی و نه مامی و نه پاپا
به جای ماریا کری و گوگوش
نوار گریهدار میکنم گوش
«قشنگترین پیرهنتو تنت کن
تاج سر سروریتو سرت کن
چشماتو مست کن همهجا رو بشکن
الا دل ساده و عاشق من…»
دلم میخواد که از سرمحبت
به عشق من بدین جواب مثبت
بگین بله وگرنه دلگیر میشم
تو زندگی دچار تأخیر میشم
اگرجواب نه بیاد تو نامهت
خلاصه قهر، قهر تا قیامت!
فدای اون که نه نمیگه میشم
عاشق یک دختر دیگه میشم
تو بیلیاقتی اگر بگی نه
اند حماقتی اگر بگی نه
ببین تو آینه، آخه این چه ریخته؟
مثل تو صدتا توی کوچه ریخته!
تو خانمی؟ تو خوشگلی؟ چه حرفا…
حرف زیادنزن، برو بینیم باااا…
بشین عزیز، پرت و پلا نگو مرد!
این مدلی نمیشه عاشقی کرد
تو هر دلی یه عشق، موندگاره
آدم که بیشتر از یه دل نداره
درسته،دیگه توی شهر ما نیست
دلی که مثل کاروانسرا نیست
بازم همون دلای بچگیمون
دلای باصفای بچگیمون
یه چیز میگم، ایشالا دلخور نشین:
«قربون اون دلایتکسرنشین!»
این روزا عمر عاشقی دو روزه
ایشالا پیر عاشقی بسوزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته، روی میز من، یه پوشه
که اسم عشقهای بنده توشه
زری، پری،سکینه، زهره، سارا
وجیهه و ملیحه و ثریا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
چهارده فرشته و سه اختر
دو لیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه، گندمی و زاغی
بلوند و قهوهای و پرکلاغی
هزار خانمند توی این لیست
با عدهای که اسمشون یادمن نیست!
گذشت دورهای که ما یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
نامهی مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجتآباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هس، نیازی به کمند نیست
تو کوچه،غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
نگاه عاشقانه بیفروغه
اگر میگن: «عاشقتم»، دروغه
تو کوچههای غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه
نگاه دزدکی کنار چشمه؟
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
کنار جوب آب، گریه کردن؟
دلای بیافاده یادش به خیر
دخترکای ساده یادش به خیر
من از رکود عشق در خروشم
اگر دروغ میگم، بزن تو گوشم
تو قلب هیشکی عشق بیریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدما نیست
کشتهی دلبرند وارتباطش
فقط برای برخی از نکاتش!
پرنده پر، کلاغِ پر، صفا پر
صداقت از وجود آدما، پر
دلا، قسم بخور، اگر که مردی
که دیگه گرد عاشقی نگردی
ما توی صحبت رک و راستیم داداش
عشق اگه اینه، ما نخواستیم داداش
حال کذایی به شما ارزونی
عشق ریایی به شما ارزونی
زدم تو خالتون دوباره، آخجان!
حسابی حالتون گرفته شد، هان؟!
اینا که من میگم همهاش شعاره
عشق و محبت شاخ و دم نداره
مهم فقط نحوهی ارتباطه
اینه که این قدَر سرش بساطه
ناز و ادا همیشه بوده جونم
حجب و حیا همیشه بوده جونم
آدمو تو فکر خیال گذاشتن
وقت قرار، آدمو قال گذاشتن
وعدهی این که: «من زن تو میشم
وصلهی چاک پیرهن تو میشم»
حرفای داغ و پخته و تنوری
چه از طریق نامه یا حضوری
همیشه بوده توی عشق، حاضر
همینه دیگه خب به قول شاعر:
«با اون همه قد و بالاتو قربون
با اون همه قول و قرار و پیمون
که با من غمزده داشتی، رفتی
تو کوچهتون بازمنو کاشتی، رفتی! »
چقدر، مونده بیحساب و کتاب
نامهی لاکتابمون بیجواب
چقدر وعدههای بیسرانجام
چقدر توی کوچه، عرض اندام
چقدر حرفهای عاشقانه
چقدر آه و ناله شبانه
چقدر گریههای توی پستو
چقدر وصف خط و خال و ابرو
چقدر دزدکی سرک کشیدن
چقدر فحش و ناسزا شنیدن!
چقدر خوابهای خوب و شیرین
چقدر، بعدخواب، ناله – نفرین!
خلاصه، عشق و عاشقی همینهاست
اما تو تعریفش همیشه دعواست
اگر دلت تپید و لایق شدی
عزیز من، بدون که عاشق شدی!
شهر بدون مرد، شهر درده
قربون شکل ماه هرچی مرده
قربون اون مردای دلشکسته
قربون اون دستای پینهبسته
مردای ده، مردای کاه و گندم
مردای ده، مردای خوان هشتم
مردای پشت کوه، مثل خورشید
تو دلشون هزار جام جمشید
مردای سوخته زیر هرم آفتاب
مردای ناب و کمنظیر و کمیاب
کیسه چپقها به پر شالشون
لشکر بچهها به دنبالشون
بیل و کلنگشون همیشه براق
قلیونشون به راه، دماغشون چاق
صبح سحر پا میشن از رختخواب
یکسره رو پان تا غروب آفتاب
چار تای رستمند به قد و قامت
هیکلشون توپ، تنشون سلامت
نبوده غیرگردهی گلاشون
غبار اگر نشسته رو کلاشون
کلامشون دعا، دعاشون روا
سلام و نون و عشقشون بیریا
مردای نازدار، مرد شهرن
با خودشون هم این قبیله قهرن
مردای اخم و طعنهی بیدلیل
مردای سرشکستهی زن ذلیل
مردای دکترای حل جدول
مردای نقنقوی لوس تنبل
لعنت و نفرین میکنند به جاده
اگر برن چار تا قدم پیاده
مردای خواب تو ساعت اداری
تازه دو ساعت هم اضافهکاری
توی رگاشون میکشه تنوره
تریگلیسیرید و قند و اوره
انگار آتیش گرفته ترمههاشون
همیشه تو همه سگرمههاشون
به زیردست، ترشی و عبوسی
به منشی اداره چاپلوسی
برای جستن از مظان شکها
دایرهالمعارف کلکها
بچه به دنیا میآرن با نذور
اغلبشون یه دونه اونهم به زور
پیش هم از عاطفه دم میزنن
پشت سر اما واسه هم میزنن
اینجا فقط مهم مقام و پسته
مردای شهری کارشون درسته
مشدی حسن، حال شما چطوره؟
حالت امسال شما چطوره؟
مشدی حسن کافر و دهری شدی
اومدی از دهات و شهری شدی
این چیه پاته؟ آخه گیوههات کوش؟
کی گفته دمپایی صندل بپوش؟
ای شده از قاطر خود منصرف
نمره پیکان تو، تهران – الف
شد بدل از باغ و زمین سرکشی
شغل شریفت به مسافرکشی
گله رو که «هی» میزدی، یادته؟
کوه و کمرنی میزدی، یادته؟
یادته اون سال که با مشدی شعبون
ماه صفر، راهی شدین خراسون
یادت میاد «ربابه»، دستش درست،
کنار چشمه، رختها تو میشست
یادته دستاتو حنا میذاشتی؟
شب که میشد، درها رو وا میذاشتی؟
تو دهتون، سرقت و دزدی نبود
کار واسهی همسایه، مزدی نبود
قبل شما، جنهای طفل معصوم
صبح سحر، جمع میشدن تو حموم
لنگ و قطیفه توی بقچههاشون
نگاه آدما به سم پاشون
اصالتاً جنای ناموسپرست
به هیچ خانمی، نمیزدن دست
نه زن، سحر، بیرون خونه میرفت
نه جن به حمّوم زنونه میرفت
جن واسه خانوما یه جور خیال بود
اونم که تازه، جن نبود و «آل» بود!
مشدی حسن چای و سماورت کو؟
سینی باقالی و گلپرت کو؟
ای به فدای ریخت و شکل و تیپت
بوی چپق نمیده عطر پیپت
مشدی حسن، قربون میز و فایلت
قربون زنگ گوشی موبایلت
اون که دهاتی و نجیبه، مشدی
میون شهریا غریبه، مشدی
چقدر خوبه چلهی زمستون
سنبلطیب و کاسنی و سهپستون
کنج اتاق، یه جای خلوت و دنج
شربت نعناع و بهار نارنج
کرسی و چاینبات و هورتش خوبه
خارش و خمیازه و چرتش خوبه
عطر چلو که از خونه در میرفت
تا هف تا کوچه اون طرفتر میرفت
شیطونه وقتی رخنه تو دل میکرد
بوی غذا روزه رو باطل میکرد
قدیمترا قاتله هم صفت داشت
دزد سر گردنه معرفت داشت
اون زمونا که نقل تربیت بود
آدمکشی یه جور معصیت بود
کسی، کسی رو سرسری نمیکشت
به خاطر دری وری نمیکشت
معنی نداره توی عصر «سیدی»
بزرگ و کوچیکی و ریشسفیدی
پدر با ترس و لرز و با احتیاط
میکشه سیگارشو کنج حیاط
پسر که بیشراب، تب میکنه
بدون ترس و لرز، «حب» میکنه
مادره با خفت و خونهداری
میسازه اما دختره فراری
اگر دیدی دختره دست تکون داد
یه وقت بهت در باغ سبز نشون داد
بپا یه وقتی دست و پات شل نشه
پنالتیش از صدقدمی گل نشه
تقی به فکر رونق نقی نیست
کسی به فکر نفع مابقی نیست
مقالهها پشت هم اندازیه
جناح و حزب و خط بازیه
بس که به هر طرف ستادمون رفت
صراط مستقیم یادمون رفت
ارزشمون به طول و عرض میزه
چقدر میز و صندلی عزیزه
تمام فکر و ذکرمون همینه
که هیشکی پشت میزمون نشینه
یه عمره دو دو زده چشم و چارت
که خش نیفته روی میز کارت
اونا که مرد و زن دعاگوشون بود
میز ریاست روی زانوشون بود
بیا بشین که میز اگه وفا داشت
وفا به صاحبای قبل ما داشت
قدیم که نرخها به طالبش بود
ارزش صندلی به صاحبش بود
فقیه اگه بالای منبر مینشست
جَوون سه چار پله پایینتر میشِست
معنی شأن و رتبه یادشون بود
حرمت مردم به سوادشون بود
روی لبت خوبه تبسم باشه
دفتر کارت دل مردم باشه
مردا بدون میز هم عزیزن
رفوزهها همیشه پشت میزن
خلاصه قصه اون قدر دِرامه
که ایدز پیش دردمون زکامه
فتنه و دعوا سر نونه مشدی
دوره آخرالزمونه مشدی
جسارتاً شعرم اگه غمین بود
به قول خواجه «خاطرم حزین» بود
دعا کنین که حالمون خوب بشه
تا شعرمون یه ریزه مرغوب بشه
مشدی حسن، مرد سیاسی شدی
اهل اصول دیپلماسی شدی
سور و ساتت شده بحث و تفسیر
نقل و نباتت شده بحث و تفسیر
با تقی و امیر و سام و خسرو
تو تاکسی و تو ایستگاه مترو
تو هر کجا آدم زندهای هست
یا محفل کسلکنندهای هست
بد به حفاظت و حراست میگی
لم میدی و نقل سیاست میگی
سیاست خارجه و داخله
حکومت مدینهی فاضله
نظم نوین و چالش روآندا
مخالفان دولت اوگاندا
روابط جدید مصر و سودان
کنارهگیری امیرعمان
نرفتهای هنوز تا ورامین
کنایه میزنی به چین و ماچین
با چشم بسته، تیر در میکنی
تو هر چی اظهارنظر میکنی
از مد و سایز کفش آلندولون
تا به گشادی شکاف اُزُن
هرچی که چشمت دید و خواست، میشی
یه روز «چپ»، یه روز «راست» میشی
یه روز مشتت رو هوا میبری
برای لغو حکم «آقاجری»
یه روز میگی که «والا این کافره
دِ یالا زودتر بکشیدش، بره»
یه روز فکر جنگ با جهانی
یه روز اهل بحث و گفتمانی
عینهو رنگ چشم آبجی اقدس
حزب و گروه تو نشد مشخص!
مثنوی مجلس ترحیم (طنز)
وقتی این روزها بسیاری از مردم در امر دینش تحقیق نمیکنند و برای آنها عالم و درویش فرقی نمیکنند خب بعید نیست اتفاق زیر بیفتد با هم بخوانیم:
دوستی از دوستانم در درود
همسرش مرد و عزادارش نمود
تا عزاداری به رسم آن دیار
آبرومندانه گردد برگزار
آگهی در روزنامه درج کرد
ختم جانانه گرفت و خرج کرد
چای و قهوه ، میوه ، سیگار و گلاب
لای خرما مغز گردو بی حساب
تاق شال دست باف فومنی
تکه حلوا لای نان بستنی
منقل اسپند و عود کاشمر
شربت و شربت خوری ، قند و شکر
فرش ابریشم به نقش یا علی
قاری و مداح و میز و صندلی
ترمه و جام و قدح یک در میان
گیره ی نقره برای استکان
حجله سیصد چراغ یک تنی
رحل و سی جزء و بلن گوی سونی
بر در و دیوار خانه صد قلم
بیرق و ریسه ، کتیبه با علم
در میان مجلس و ما بین جمع
ده چراغ زنبوری ، پنجاه شمع
قاب کرده وان یکاد و چارقل
نصب کرده در میان تاج گل
باز تا شادان شود در آن جهان
روح آن مرحومه ی خلد آشیان
واعظی با فهم و دانا و بلد
کرد دعوت تا سخنرانی کند
آشنایان قدیمی هرکدام
آمدند از راه یک یک با سلام
اهل فامیل ریا کار و دغل
کاسب و همسایه و اهل محل
دوستان با وفا با تربیت
آمدند از بهر عرض تسلیت
مجلسی با احترام و با شکوه
لیک واعظ غایب و او در ستوه
مجلسی با آن شکوه و احترام
بی سخنرانی نمی گردد تمام
مجلس با آبرو و با وقار
بی سخنرانی بود بی اعتبار
ساعتی بی واعظ و منبر گذشت
عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت
رفت در پس کوچه ها پیدا کند
واعظی تا مدح میت را کند
دید درویشی با عرقچین و عبا
ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا
گفت : ای دستم به دامانت بیا
از غم و غصه رهایم کن ، رها
مجلس ختمی است وعظی مختصر
پول بستان ، آبرویم را بخر
مرد از هول حلیم روغنی
رفت با سر توی دیگ ده منی
آمد و شد در عزایش نوحه خوان
طبق عادت هی چاخان پشت چاخان
بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد
رفت بر منبر سخن آغاز کرد :
او بری بود از بدی و هرزگی
می شناسم من ورا از بچگی
من خودم او را بزرگش کرده ام
کودکی بود و سترگش کرده ام
من نمی گویم چرا رنجور بود
رازها در بین ما مستور بود
وه چه شب های درازی را که من
صبح کردم با وی اندر انجمن
مجلس آرای و سخن پرداز بود
با همه اهل محل دمساز بود
ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم
مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم
او نه تنها بر منش ایثار بود
مطمئنم با شما هم یار بود
ما به او احساس دیرین داشتیم
خاطرات تلخ و شیرین داشتیم
آتشی در این هوای سرد بود
جمله مردان را دوای درد بود
نازنینی رفته است از بین ما
از کجای او بگویم با شما
هر شب جمعه بداد از پیش و پس
بر گدایان نان و خرما و عدس
یاد باد آن شب که خود را باختم
دست را در گردنش انداختم
زیر گوشش نرم کردم زمزمه
درد دل گفتم به او یک عالمه
سر به زانویش نهاده سوختم
چشم در چشمان شوخش دوختم
دست خود را بر سر و گوشم و کشید
از سر رأفت در آغوشم کشید
تا رسید این جا سخن صاحب عزا
بر سر او کوفت با چوب عصا
کی همه نفرین و عصیان و گناه
با عیال خویش کردی اشتباه ؟
تو نپرسیدی ز قبل گفتگو
زن بود لیلی و یا مرد ای عمو ؟
گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد
کف به لب آورده و خاموش شد
جمع گشته گرد او پیر و جوان
آن به این دستور می داد این به آن
آی قنداق آورید و چای داغ
دیگری می گفت : گِل زیر دماغ
این یکی می شست رویش را به آب
آن یکی می گشت دنبال گلاب
این وری نبضش گرفته می شمرد
آن وری بین دو کتفش می فشرد
دکمه های پیرهن را کرده باز
سوی قبله کرده پاها را دراز
ذره ای تربت بمالیدش به کام
باد می زد دیگری او را مدام
مؤمنی دستان خود برده به جیب
زیر لب می خواند هی امّن یجیب
پیرمردی گفت : این آشوب چیست
این بابا جنی شده چیزیش نیست
ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت
من هشل لف لِف تـــُلــُف هوها هلفت
تا طلسم آن ننه مرده شکست
هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست
لب گشود و در سخن شد کم کَمَک
گفت : کو درویش ؟ ای مردم کمک
با طنابی سفت بندیدش به هم
تا حق او را کف دستش نهم
لیک جا تر بچه چون مرغی پرید
شاه بیت ماجرا را بشنوید:
درویش کز این ماجرا آزرده بود
میکروفن را با بلن گو برده بود
http://tarabestan.com/?p=3170
شعر طنز سعيد بيابانكي كه در ديدار با رهبر انقلاب خوانده شد
شكر ايزد فنآوري داريم
صنعت ذرهپروري داريم
از كرامات تيم مليمان
افتخارات كشوري داريم
با نود حال ميكنيم فقط
بس كه ايراد داوري داريم
وزنهبرداري است ورزش ما
چون فقط نان بربري داريم
ميتوانيم صادرات كنيم
بس كه جوكهاي آذري داريم
گشت ارشاد اگر افاقه نكرد
صد و ده و كلانتري داريم
خواهران از چه زود ميرنجيد
ما كه قصد برادري داريم
ما براي اثبات اصل حجاب
خط توليد روسري داريم
اين طرف روزنامههاي زياد
آن طرف دادگستري داريم!
جاي شعر درست و درمان هم
تا بخواهي دري وري داريم
حرفهامان طلاست سيسال است
قصد احداث زرگري داريم
ما در ايام سال هفده بار
آزمون سراسري داريم
اجنبي هيچكاك اگر دارد
ما جواد شمقدري داريم
تا بدانند با بهانه طنز
از همه قصد دلبري داريم
هم كمال تشكر از دولت
هم وزير ترابري داريم
با کردار درست به مردم امر به معروف کنیم
يكي از خان ها كه نوكرش از روي اسب افتاده بود او را صدا كرد و گفت؛ به من نگاه كن تا ياد بگيري چطوري بايد سوار اسب شد و خودش جفت زد كه روي زين بپرد ولي از آن طرف به زمين افتاد و در حالي كه از درد ناله مي كرد و كمرش را مي ماليد، گفت؛ احمق! تو اينطوري سوار اسب مي شوي!
استادددددددددددددددددددددددددددددددد حامی:Moteajeb!:
شما خواستین مارو بخندونین یا بکشین :!!!:
سلام ظاهرا شما ظنز را دست كم مي گيريد.:khaneh:
سلام
با تشکر از زحمات بسیار فراوان استاد حامی
اتفاقا استاد این طنز نبود من تو بحثهای خودم با دوستام کم میوردم
من همیشه از طنز برای کم کردن روی افراد استفاده میکنم:khaneh: خیلی هم کار ساز( یبار امتحان کنین)
سلام
شرمنده يه تك پا تشريف بياريد
پست 199 و 200
http://www.askdin.com/showthread.php?t=3523&page=20
بسم الله الرحمن الرحیم
هدیه ای به مادر
مهر بی پایان مادری ...
جیزززززززززززززززززززز
شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندمزار رفتم . استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم ، انتخاب كردم . ترسیدم كه اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی بگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین
:Cheshmak:"من گاو هستم"
در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند
سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط
مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در
دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و
خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم
از او سؤال هايي بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي
شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر
مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من
كه چيزي نمي فهمم...»
از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم
متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته
بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو
هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به
همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق
مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي
توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي
را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»
:ok:
ماجراي شيخ و مريدان
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف بشدندی، مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟ شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران، مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی
:Khandidan!:
جملات مشهور در مورد آقايان
زن خودش را خوشگل میکند چون خوب فهمیده که چشم مرد تکامل یافته تر از عقل
اوست.(دوریس ري)
اگر زنان در مورد شخصیت مردان کمی نکته سنج باشند'هیچگاه تن به ازدواج
نخواهند داد.(جورج برنارد شاو
بنی اسراییل 40 سال در بیابان سرگردان بودند.مردها حتی در آن زمان هم
مسیر را نمی پرسیدند(ناشناس):Nishkhand:
هر زنی برای شناخت مردان کافیست یکی از آنها را خوب بشناسد.ولی یک مرد
حتی اگر با تمام زنها آشنا باشد یکی از آنها را هم خوب نمی شناسد.(هلن رولند)
عوض کردن شوهر فقط عوض کردن مشکل است.(کاتلین نوریس):Khandidan!:
افکار مردان اوج میگیرد و بالا میرود'همسطح زنانی که با آنها معاشرت
میکنند.(الکساندر دوما)
چرا مردان زنان باهوش را دوست دارند؟
بخاطر اینکه دو قطب غیر همنام همدیگر را می ربایند.(کتی لت):khandeh!:
مردی بزرگ است که معایبش قابل شمارش باشد.(ضرب المثل آمریکايی):Nishkhand:
اگر در دنیا یک زن بد باشد همه ی مردها تصور می کنند زن آنهاست.(ضرب المثل روسی):khaneh:
تنها یکی از 1000 مرد رهبر مردان دیگر می شود .999نفر دیگر دنباله رو زنهایشان هستند.(گروچو مارکس)
مردها خود را در رانندگی بسیار برتر از زنان می دانند در حالیکه آقایان
87% تصادفات رانندگی را مرتکب می شوند و شرکتهای بیمه از این که به زنها خسارت نمی پردازند سود بسیاری می برند.(ناشناس)
عاقلترین مردان دچار اشتباه شده اند و زنان آنها را فریفته اند ولی
همچنان ادعا میکنند که زن عاقل نیست.(جان میلتون)
مردها مثل ماشین چمن زنی هستند..... به سختی روشن میشن و راه میفتن ,
موقع کار کردن حسابی سروصدا راه می اندازند و نیمی از اوقات هم اصلا کار
نمی کنند(ناشناس):khaneh:
لطفا اقایون سایت به دل نگیرن به نکات ظریفش توجه کنن:ok:
[FONT=Times New Roman]خدایا پس چرا من زن ندارم؟
[FONT=Times New Roman]زنی زیبا و سیمینتن ندارم؟
[FONT=Times New Roman]دوتا زن دارد این همسایه ما
[FONT=Times New Roman]همان یکدانه را هم من ندارم
[FONT=Times New Roman]آژانس ملکی امشب گفت با من:
[FONT=Times New Roman]مجرد!!! بهر تو مسکن ندارم
[FONT=Times New Roman] چه خاکی بر سرم باید بریزم؟
[FONT=Times New Roman]من بیچاره آخر زن ندارم!
[FONT=Times New Roman]خداوندا تو ستارالعیوبی
[FONT=Times New Roman]و بر این نکته سوءظن ندارم
[FONT=Times New Roman]شدم خسته دگر از حرف مردم
[FONT=Times New Roman]تو میدانی دل از آهن ندارم
[FONT=Times New Roman] تجرد ظاهرا عیب بزرگیاست
[FONT=Times New Roman]من عیب دیگری اصلا ندارم!
[FONT=Times New Roman]خودم میدانم این "اصلا" غلط بود
[FONT=Times New Roman]در اینجا قافیه لیکن ندارم
[FONT=Times New Roman]تو عیبم را بپوش و هدیهای ده
[FONT=Times New Roman]خبر داری دل بي غم ندارم؟
[FONT=Times New Roman]اگر او را فرستی دیگر از تو
[FONT=Times New Roman] گلایه قد یک ارزن ندارم
:ok:
[quote=گل ليلا;115774]
چه خاکی بر سرم باید بریزم؟ من بیچاره آخر زن ندارم![/quote]
با سلام
ناراحت نباش آوای دهل از دور خوش است
[indent][indent]يارو در نامه اي خطاب به كسي كه او را فريب داده و بعداً با وي اختلاف پيدا كرده بود نوشت:
«روزي تو را زمستي، تشبيه ماه كردم
فانوس هم نبودي، من اشتباه كردم»
[/indent][/indent]
ایده آل گرایی در ازدواج
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد
داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي ؟
با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به
اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق يعني همين...!
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟
استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش
كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!
و این است فرق عشق و ازدواج ... :Khandidan!:
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی با قدّی کوتاه و قوزی بر پشت بود.موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری زیبا و دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرومتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او خوشش نمی آمد.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، به آرامی پرسید:
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، همسرآینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»
فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
تصویر یک مرد ایده آل
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


واقعا فکر کردین همچین مردی وجود داره؟؟؟؟؟؟؟
:khaneh:
نتیجه گیری اخلاقیش رو هم خودم اضافه میکنم: در زندگی واقع بین باشید
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !
آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا ... جمعی از مردم ... همان قاشقهای دسته بلند ... ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم !!! چرا مردم اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بد بختند؟ با آنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت :
خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.
عزیزترین بخش زندگیت
بچه ای نزدشیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد،خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهرم رانجات دهید ."
شیواناسراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته ودر مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار درمعبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد اورا ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا اززن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگیاش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیواناتبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف اوتصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.
زن گفت : اشکال ندارد! زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود!
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند!
بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد!
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد!
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …
بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد!
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!
نتیجه داستان :
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !
قابل توجه خانمها :
همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!!
..
قابل توجه آقایان :
مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت !
نتیجه داستان :
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمی دهند.
[FONT=times new roman] چهار تا دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به خوش گذرونی و گشت و گذار رفته بودند
[FONT=verdana]
حقه روز امتحان
و هيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اين صورت که
سر و روشون رو کثيف کردند
و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون و در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند٬
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يک راست به پيش استاد رفتند٬
مسئله رو با استاد اينطور مطرح کردند که ديشب به يک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند
و در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچر مي شه
و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش
و اين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکار
آخر سر قرار مي شه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه،
آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام مشغول مي شن به درس خوندن.
و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد مي رن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!
استاد عنوان مي کنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن
اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها بدليل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال ميل قبول مي کنند.
امتحان حاوی دو سؤال و بارم بندی از نمره بيست بود؛
[FONT=times new roman].
[FONT=times new roman].
[FONT=times new roman].
[FONT=times new roman].
[FONT=times new roman].
[FONT=times new roman]يك) نام و نام خانوادگی: ۲نمره
[FONT=times new roman]دو ) کدام لاستيک پنچر شده بود؟ ۱۸نمره :ok:
الف) لاستيک سمت راست جلو
ب) لاستيک سمت چپ جلو
ج) لاستيک سمت راست عقب
د) لاستيک سمت چپ عقب
سلام:Gol: این 2تا پسر نه 4تا از دانشجوهای دکتر انوشه بودن و در رشته روانشناسی دانشگاه تهران تحصیل میکردن .شب امتحان به جای درس خوندن میرن پارتی.روز امتحان دکتر انوشه متوجه میشن که 2تا از دانشجوهاشون نیستند از دوستانشون که سوال میکنند که این دو کجا هستند هر کدوم 1جوری از زیر جواب دادن در میرن تا یکیشون به دکتر انوشه میگه که جریان چی بوده و این 2تا دانشجو خواب موندن.وقتی که این 2دانشجو به سرعت خودشون رو سر جلسه امتحان میرسونن به دروغ به آقای دکتر میگن که لاستیک ماشینشون پنچر شده و بقیه ماجرا..............
زن و شوهری داشتن با هم دعوا میکردند،
شوهر میگه: من فقط به خاطراینکه بابات پولدار بود باهات ازدواج کردم.
زنه میگه: باز تو یه دلیلی داشتی، من بدبخت چی؟
منبع: نرم افزار نیش ها و نوش ها
جهت دانلود رایگان کلیک کنید
می دونید چرا با ازدواج نصف دین مردها کامل میشه؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چون پس از ازدواج ، جهنم رو تو همین دنیا می بینند وایمانشون به یکی از ارکان قیامت محکم میشه !!!:khaneh:
زن خوب مثل دایناسور می مونه که نسلش منقرض شده
:Moteajeb!:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولی مرد خوب مثل سیمرغ می مونه که از اول یه افسانه بوده!
:Khandidan!:
:negah:
خاله عباس!!!!!!!!!! :Moteajeb!:
.
علاقه
دو تا دختر داشتند با هم صبحت مي كردند. دختر اولي: تو چرا اينقدر به نامزدت علاقه نشون ميدي؟ دختر دومي: ميدوني، آخه اون پولداره، ... مهربونه، ... پولداره، ... جوونه، ... پولداره، ... قد بلنده، ... پولداره !!!
روان پزشک
شخصی هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسید: شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمارمیگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
آن شخص گفت:
آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتراست.
روانپزشک گفت:
نه! آدم عادى در پوش زیرآب وان را بر میدارد.
[INDENT]
Teacher: Maria, go to the map and find North America.
Maria: Here it is.
Teacher: Correct, Now class, who discovered America?
Class: Maria
[/INDENT]