خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.
از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!
شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت: خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند حتماً اشتباهی رخ داده است. بعضی ها هم می گفتند: اگر ما را ندیدید عینک بزنید
بار اولم بود که مجروح ميشدم و زياد بيتابي ميکردم يکي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت:«چيه، چه خبره؟»تو که چيزيت نشده بابا!
تو الان بايد به بچههاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري؟ گريه ميکني؟! تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم نميگه، اين را که گفت بياختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده بود!
بعد توي همان حال که درد مجال نفسکشيدن هم نميداد کلي خنديدم و با خودم گفتم عجب عتيقههايي هستند اين امدادگرا.
وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن- هيكل تداركاتي- را ميكرد و غذايشان را يك كم چربتر ميكشيد، يا ميوه درشتتري برايشان ميگذاشت، هر كس اين صحنه را ميديد، به تنهايي يا دسته جمعي و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع ميكردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره!» يعني داريد پارتي بازي ميكنيد حواستان جمع باشد
امام جماعت، آنقدر رکوع رکعت اوّل را طولانی می کرد، که کمر درد می شدیم. هم برای بچّه ها رسیدن به نماز جماعت مهم بود، هم برای امام جماعت که آنقدر صبر می کرد تا همه به آن برسند و بعداً جای گلایه و اعتراض نماند. منصور، سیزده سالش بود. همیشه، نیم ساعت قبل از اذان، آماده بود برای نماز. یک روز که صف دست شویی خیلی شلوغ بود، نتوانست سر وقت به نماز برسد. از دور، صدای یاالله... یاالله او را می شنیدم که نزدیک می شد؛ و ما هم چنان در رکوع مانده بودیم. دوان دوان آمد و دمپایی هایش را هر یک به گوشه ای پرتاب کرد و با سر و صورت خیس، دست هایش را برای گفتن تکبیر بالا برد، اما همین که خواست « الله اکبر» را بگوید، امام جماعت قد راست کرد. منصور سرجایش میخ کوب شد. وقتی همه در سجدهی دوم بودند، صدایش را می شنیدند که با خشم، خطاب به امام جماعت می گفت: عجب آدمیه... حالا اگر یه ثانیه صبر می کردی تا منم برسم، زمین به آسمون می رسید، یا آسمون به زمین...؟ آره جون خودتون، عمراً اگه با این نمازتون برید بهشت ! به همین خیال باشید. آن روز، بچّه ها همهی حواس شان به منصور بود و به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند. همین که سلام نماز را دادند، خندهی جماعت به هوا رفت.
سرش به کار فرهنگی اش بود. سوت آزاد باش که زده می شد، سیّد کارش را شروع می کرد. از تمرین تئاتر گرفته، تا راه اندازی گروه سرود و ساخت وسایل و ماکت و...در کارش خیلی جدّی بود و در عین حال بذلهگو و شوخ طبع، و از همه مهم تر، این که سیّد در خوش مشربی و حاضرجوابی تک بود و کمتر پیش می آمد رو دست بخورد. یک روز عصر، خسته و کوفته از تمرین و فعالیت، داشت می رفت توی آسایشگاه که مجید از جلویش درآمد. ـ خسته نباشی آقا سیّد... این نمایش تون کی می ره روی پرده؟ ـ می ره إن شاءالله؛ هفته ی آینده، البته اگر بچّه ها بیان سر تمرین. ـ جداً دستت درد نکنه سیّد. اگر امثال تو توی این چار دیواری نبودن، دهن روحیهی بچّه ها سرویس بود؛ خدا اجرت بده. مجید داشت از سیّد تعریف می کرد و همانطور رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! من که هیچ ام، پوچ ام، بهخاطر این بچّه مخلص ها، من رو هم ببخش. خدایا! درسته که ما گناه کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این اولاد پیغمبر... مجید می گفت و سیّد از تواضع سر به زیر انداخته بود؛ گویی اصلاً از این همه مدح و ثنا راضی نباشد؛ اما مجید ادامه داد: خدایا! درسته که ما گناه کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این ... ادامه داد: اما این سیّد که دیگه از ما بی آبرو تره... سیّد که فکر این جایش را نکرده بود، گوش مجید را گرفت و در حالی که فشار می داد، میگفت: پس تو کِی آدم میشی، ها؟ کِی؟...
ارشد آسایشگاه می خواست هر طور که شده ، سهمیهی لباس اسرا را که تحویلش یک سال به تأخیر افتاده بود، از سرگرد بگیرد. برای همین دستور داد مسئول باغچه، قلمی ترین خیار سبزها را برای پذیرایی آماده کند، در بهترین ظرف بگذارد و هر وقت اشاره کرد، میوه را بیاورد تا بعد از خوردنِ آن، بحث احتیاجات اسرا باز شود. با اشاره ی دست ارشد، مسئول باغچه، با ادب تمام سینی را که خیارهای قلمی و براق، به گونه ای منظم در آن گذاشته شده بود، به حضور سرگرد آورد. ارشد با لب خند دروغین، گفت : بفرمایید جناب سرگرد؛ قابل شمارو نداره. دست کِشتِ خودِ اسراست. سرگرد نگاهی به سینی و خیارهای سبز و براق انداخت. بعد، نگاهی به ارشد انداخت و با عصبانیت گفت: من رو مسخره کردید؟ ارشد که انتظار چنین برخوردی رو نداشت، نگران از این که خیارها خوب شسته نشده باشند ، یا در نحوهی تقدیم شان قصوری از کسی سرزده باشد، گفت : اتفاقی افتاده جناب سرگرد؟ سرگرد با قهر حرکت کرد و در حالی که می رفت، می گفت: بزرگاشو خودتون خوردید، ریزه میزه هاشو میارین جلوی من...؟ زبان ارشد بند آمده بود. تا آمد سوء تفاهم را رفع کند، سرگرد رفته بود. خنده ی بچّه ها هم به هوا رفت.
فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم. پرستار یک دفعه وارد شد. من هم که فکر می کردم در بهشت هستم. گفتم: تو حوری هستی؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست . گفت: بله من حوری هستم. من هم گفتم: اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی؟ پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد
در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین ناهار را آوردند. به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا را گرفتیم و آوردیم. در فاصله ماشین تا سنگر خمپاره زدند. سطل غذا را گذاشتیم روی زمین و درازکش شدیم، برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته و تمام برنج ها نقش خاک شده است. از همانجا با هم بچه ها را صدا زدیم و گفتیم: با عرض معذرت، امروز اینجا سفره انداخته ایم، تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده و سرد نشده. همه از سنگر آمدند بیرون. اول فکر می کردند شوخی می کنیم، نزدیکتر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی است!
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تداركات لشكر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود.
هنگامی كه درارتفاعات، در كنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا تركش نخورند!
چند بار كه شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یكدیگر علت این را كه چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سؤال میكردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد و قاطری كه در كنارم بود سریع خیز رفت. من هم كه روی جاده دراز كشیدم، نگاهم افتاد به شكم و ران قاطر. خوب كه توجه كردم، دیدم جای چند زخم بزرگ كه خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد. دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
بچهها پرسیدند كه چرا میخندم،
گفتم: ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود.
با خنده گفتم: ـ خب معلومه. این بیچارهها توی عملیات قبلی تركش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن كه دوباره زخمی نشن.
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه آقای « فخر الدین حجازی » آمده بودند منطقه برای دیدار رزمندگان. ایشان در سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند گفتند : من بند کفش شما بسیجیان هستم!یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد . از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت . جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تأیید کردند!
مربی که به ما آموزش تاکتیک میداد، خیلی سخت گیر بود و بچهها سعی میکردند به نحوی از زیر بار آموزش شانه خالی کنند. اما مربی برای اینکه خیال همه را راحت کند گفت: «بچهها همانطور که می بینید سر من مثلثی شکل است؟ برای همین هم کسی نمیتواند کلاه سرم بگذارد. پس مثل بچههای خوب بنشینید و کارتان را انجام بدهید و کلک نزنید.»
یک روز عصر موقع پخش مستقیم غذا! خمپاره زدند، همه فرار کردیم. هر یک از سویی، برخاستیم و آمدیم. دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا، اما عمل نکرده است. به همدیگر نگاه کردیم، دوست رزمندهای گفت: باز گلی به جمال و شجاعت دیگ! با همه سیاهیش از ما رو سفیدتر است. از جایش تکان نخورده، آفرین.یکی دیگه گفت: اگه این جناب دیگ مثل ما شیرجه رفته بود روی زمین که ما الان چیزی برای خوردن نداشتیم.
صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در كمال خونسردی آینه را میزان كرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینكه خجالت نداره. چیزی كه زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نكردن دنده، كمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
گاهی حسودیمان میشد از اینكه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود كه خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میكردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میكردیم. دست خودمان نبود. كافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیكردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
استاد سركار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم . نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن .
دل بچه ها از عملیات قبلی حسابی پر بود؛ این كه نیرو ها نتوانسته بودند در نقطه ای به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند ، و حالا هی خط و نشان می كشیدند . دیگر حرفی نبود كه نزنند. حسابی شلوغش كرده بودند ، حتی آن هایی كه از ضعیفی و نحیفی نمی توانستند خودشان را جمع و جور كنند. این بود كه بعضی از باب مزاح سر به سر همدیگر می گذاشتند و می گفتند : «زیاد تند نرو بعداً معلوم می شود .. آخر حمله می شمرند.» و اگر طرف صحبت می پرسید : «منظورت جوجه هاست؟» جواب می دادند:« نه؛ بسیجی ها را!» و او كه می خواست نشان بدهد در حاضر جوابی از بقیه عقب نمی ماند می گفت: « مگر چیزیشان می ماند كه بشمارند؟» و پاسخ می شنید كه : « آره؛ نامشان را كه به نكویی می برند!».
بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آن قدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و دست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي براي شركت در عمليات بودند گفت:«كليۀ برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليۀ اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته:«با كبدشان فرق مي كند!»
در مسجد شهرك دارخوين مراسم دعاي كميل بر پا بود. شهيد تورجي زاده، فرمانده گردان يا زهرا(س) ضمن خواندن دعا، قصۀ حضرت موسي(ع) را نقل كرد كه از خداوند طلب باران كرده و باران نازل نشده بود. بعد كه علت را جويا شدند معلوم شد فردي گناه كار در ميان جمع است. حضرت موسي(ع) قبل از آن كه دوباره دست به استغاثه بردارد از شخص عاصي خواسته بود كه مانع رحمت نشود و جمع را ترك كند. در همان اثنا، باران باريد و دعاي حضرت مستجاب شد. گويا معصيت كرده به توفيق توبه رسيده بود. تورجي زاده به همان ترتيب استدعا كرد فردي كه خود را صاحب گناهي نابخشودني مي داند از ميانه برخيزد و برود شايد به اين وسيله خواستۀ حاضران منقلب در مجلس به نتيجه برسد. صلابت سكوت اهل حال و سنگيني اخلاص در كلام شهيد تورجي زاده تمركزي به جلسه داد و همه در حالت خلسه فرو رفتند. در چنين شرايطي يك نفر بخت برگشته كه ظاهراً در طول مدت دعا و راز و نياز حواسش كاملاً جمع امور مربوط به خود بود از قلب جمعيت برخاست! يك مرتبه همۀ سرها به سوي او برگشت. در همان نگاه نخست همه مي دانستند كه او احتمالاً بي گناه ترين فرد آن مجموعه است و اين وضع را بدتر كرد، در يك چشم به هم زدن، به خودش آمد، حالا نه راه پس داشت نه راه پيش، برود ، چگونه برود؟ بماند و بنشيند جواب آن همه نگاه پر از شيطنت را چه بدهد؟ خودش را شل كرد روي زمين و خلايق منفجر شدند.
به اصطلاح خودش مي خواست خداحافظي كند و از طرفي دل بچه ها را به دست بياورد. از بس اذيت و آزار داشت همه ترجيح مي داديم زودتر برود. مي گفت:«نمي دانم با چه زباني از شما عذر خواهي كنم و به چه نحوي شما از من راضي مي شويد». يكي از بچه ها گفت:«تو را به خدا سعي نكن قيافۀ آدم حسابي ها را به خودت بگيري كه اصلاً به تو نمي آيد، تو را چه به دل جويي و حلاليت طلبيدن». گفت:«نه به خدا اين دفعه مثل هميشه نيست. فكر مي كنم مي خواهد اتفاقي بيفتد. خلاصه خواستم بگويم هر بديي، غلطي، لنگي، لگدي از ما ديديد حلال كنيد». بچه ها گفتند:«برو تو آدم بشو نيستي».
كسي كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهاي معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامي زنانه انتخاب كرده بود، براي رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است. شبي آتش سنگين شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم. معرف اداوت شهلا بود و معرف توپخانه پروين. هر چه سعي كردم، آن طرف صداي ما را نگرفتند. تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روي خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:«اصغر اصغر، اگر صداي ما را مي شنوي دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما» و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روي زمين كه اين چه حرفي بود زدم! دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم.
پناه بر خدا؛ هيچ جوري گردن نمي گرفت. هر چي ما مي گفتيم و ديگران مي گفتند، قبول نمي كرد كه نمي كرد. مي گفت:« من؟ غير ممكن است. من نفس بلند هم تو خواب نمي كشم؛ من و خروپف؟» روزي قبل از خوابيده و سخت خرناسه مي كشيد. دست بر قضا، ضبط صوت تبليغات هم دست بچه ها بود. چيزي حدود يك ربع ساعت، صداي خروپفش را ضبط كرديم. با بچه هاي تبيلغات هم كه مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنراني از بلندگو بودند هماهنگ كرديم. تا روز عيد كه برنامۀ تئاتري تدارك ديده بوديم. همه جمع بودند و مجري اعلام كرد :«اينك براي اين كه بفهميم خواب مؤمن چگونه عبادتي است، قسمتي از مناجات يكي از رزمندگان عزيز را قبل از نماز ظهر ضبط كرده ايم كه با پخش آن به استقبال ادامۀ برنامه مي رويم». نوار چرخيد و او خر و خر كرد و جمعيت روده بر شدند از خنده؛ براي خاطر جمع كردن او بچه ها جا به جا اسمش را صدا مي كردند كه فلاني! فلاني! بلند شو موقع نماز است. به اسم او كه مي رسيد صداي خندۀ بچه ها بلندتر مي شد. بندۀ خدا خودش هم تماشاچي ماجرا بود. تنها عبارتي كه آن روز مي گفت اين بود:« خيلي بي معرفتيد».
اکبر کاراته، الاغ شیمیایی شدهای رو از خونه خرابههای آبادان پیدا و با کلی دوا درمون سرپاش کرد. یه خورجین انداخت روی الاغو روش نوشت: سوپر طلا، دربست به همه نقاط کشور! یه بیسیم میانداخت پشتش و به بچهها سواری میداد و ازشون پول میگرفت. یه روز بچهها می خواستن مقر آبادان رو خاکریز بزنن تا ترکش کمتر به بچهها بخوره. هوا خیلی گرم بود. بیسیم زدن به اکبر کاراته: -اکبر اکبر -اکبر به گوشم -اکبر بچهها تشنهاند، آب می خوان -به درک که تشنهاند! -اکبر بچهها خستهاند، دارن میمیرن -به درک که دارن میمیرن! چی میخواید؟ -شربتی، کمپوتی، چیزی. تو که الاغ داری بردار بیار -آخه حیف این الاغ من نیست که واسه شما شربت بیاره؟! اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچهها ببره. بین نخلها که میومد یه چیز عجیبی بین علفها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید. سر الاغ توی سطل شربت بود! اکبر سطل رو بکش، الاغ بکش! اکبر بکش، الاغ بکش! آخر سر اکبر سطل رو گرفت و سوار الاغ شد. به بچهها که رسید گفت: «عزیزان بیایید. فرزندان رشید اسلام بیایید. عجب شربتی براتون آوردم.» اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچهها میگفت: «اول ساقی، بعد شما یاغیها!» اینبار نخورد و داد بچهها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمیخوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.» لیوان دوم رو که خواست بده، بچهها به شک افتادن. دورهاش کردند و گفتند: «اکبر بگو قصه چیه؟» اکبر گفت: «عزیزان رزمنده، دلاورها همه به دهن قشنگ سوپرطلا نگاه کنید.» دیدیم آب دهن و بینی الاغ اومده بیرون و معلومه کله الاغ تا نصفه توی شربت بوده. حالمون بهم خورد! دستوپای اکبر رو گرفتیم و انداختیمش توی رودخانه بهمنشیر. اکبر کاراته جیغ میزد: «تو روخدا. خفه میشم. خاک بر سرت کنند الاغ خر! تو شربت رو خوردی کتکش رو من میخورم! خاک بر سرت کنند الاغ! اگه من مُردم اونور جلوتو میگیرم!»
جزیره مینو بودیم و جاده میزدیم. به خاطر باتلاقهایی که داشت، گرازهای زیادی اونطرفا بودند. یه دیوار خرابی هم اونجا بود که بچهها توش سوراخی درست کرده بودند و دیدهبانی میکردن.
یه روز اکبر کاراته رو به فرماندمون، حاج مهدی علیخانی گفت: "حاجی! میخوام امشب یه گراز بگیرم!" اونشب با این حرف اکبر، گفتیم و خندیدیم. با بچهها نقشه کشیدیم و قرار شد سرش بازی دربیاریم.
با حاجی تیغ شاخههای خرما رو کندیم که یه چیز عجیب غریبی از آب دراومد! رفتم به اکبر گفتم: "اگه گراز میخوای، اونطرف دیوار هست" گفت: "اونور که عراقیها هستن. منو میکشن! حالا هروقت گراز رو دیدی خبرم کن."
بعد یه مدت به اکبر گفتم: "یه گراز اونور سوراخه. سرتو بکن توی سوراخ تا ببینیش" اکبر سرشو توی سوراخ کرد و هی میگفت: "کو این گراز؟ چرا نمیبینمش؟" یکدفعه مهدی علیخانی شاخههای خرما رو برد بالا و محکم کوبید پشت اکبر! داد زدم: "اکبر عراقیها خوردنت!"
اکبر جیغی کشید و خواست سرشو بیاره بیرون که خورد به سر سوراخ! دوید توی جاده و داد میزد: "یا ابوالفضل، گراز منو خورد!" عراقیها که سروصدا رو شنیده بودن یه آرپی جی زدن که خورد به سر نخل. اکبر داد زد: "یاابوالفضل، عراقیها منو خوردن!"
صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جاروبرقیه» فرمانده گروهان برادر قربانی هم کنارم ایستاده بود و باز برای اینکه فضای خموده را به نشاط تبدیل کنم فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهیم او میگفت قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم
عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند.لابد می پرسید چرا ؟به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذذاشتند که به کسی بگن سید ،البته کار به همین جا ختم نمی شد ، بقیه اش به اصطلاح در صفحه بعد بود ، ایستاده بودیم بیرون چادر یک دفعه می دیدیم چند نفر دارن دنبال یکی از برادر ها می دوند . هی می گویند :وایسا سید علی کارت نداریم ، و او مرتب قسم آیه می خورد که :من سید علی نیستم ولم کنین ، تا بالاخره می گیرندش و می افتند به جونش و به بهانه بوسیدن آش ولاشش می کنند ، بعد هم هر چی داره از انگشتر و تسبیح و پول و مهر نماز ، تا چفیه و حتی گاهی لباس ، همه رو می گیرند و ازتنش به بهانه متبرک بودنش در می آورند ، جالب این بود که به قدری می گفتند :«سید» که خود شخص هم بعد که ولش می کردند شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکنه ما سید هستیم و خودمان خبرنداریم ؟!گاهی هم کسی پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد که آمد به چادر ، عیدی بچه ها یادش نرود ؛ ولو به یک سکه 20 ریالی ، و او بعدا سکه را می داد و غر می زد که : عجب گیری کردیم ها. بابا به کی بگم سید نیستم.
تا او درمیان ما بود کسی در میان نماز دعا نمی کرد . نه اینکه بلد نباشد یا رویش را نداشته باشد .نه،چون تا او بود به کسی مهلت نمی داد. هنوز نگفته بودند :« السلام علیکم و رحمه الله» می گفت نسئلک اللهم و ندعوک ، دعا کردنش هم خلاف دعا کردن همه بود .پادگان یا عقبه گردان که بودیم کولاک می کرد در دعا ؛ از آن حرفهای تا آخرین نفر، تا آخرین منزل ، تا آخرین قطره خون و ...اما جلو که می آمدیم و آتش بازی دشمن را می دید گویی آن دعاها را یادش می رفت . ورد زبانش این بود که خدایا ما را برای اسلام و مسلمین حفظ بفرما!. بچه ها روده بر می شدند از خنده و می گفتند : مشدی اگه راست می گی اینجا از آن دعا های اول تنوری – اللهم ارزقنا توفیق الشهاده – بکن .می خندید و می گفت : هر دعایی جایی داره جانم ! اینجا شهر نیست دعا زود اجابت میشه .اینجا جبهه است و خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر آمدیم و تقاضای مارا قبول کرد و موافقت اصولی داد ؛ تکلیف مادر بچه ها چه می شود ؟ شما جوابشان را می دهید؟
دكتر رو به مجروح كرد و برای این كه درد او را تسكین بدهد گفت : « پشت لباست نوشته ای ورود هر گونه تیر و تركش ممنوع . اما با این حال، مجروح شده ای » . گفت : « دكتر تركش بی سواد بوده تقصیر من چیه !»
همه را برق میگیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ میخواهی در عملیات شرکت کنی. آن وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: « برادر! همین که توانستهای جبهه بیایی کلّی ثواب بردهای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شمانداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و انشاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک میشوی! » چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟! واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمیشود که من شدم. زدم به غربتی بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصلهاش سر رفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمعآوری غنائم جنگی هستید! اگر شما اسم چنین سمتی را شنیدهاید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرسوجو که بفهمم حالا باید چکار کنم. خمپاره و توپ یک ریز میبارید و زمین مثل ننوی بچه تکان میخورد. اعصابم پاک خط خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبهرو نشوم و آبرویم نرود. روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخهایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب وداغان دیدم که زرنگ های قبل از من، همه جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر 17 علیبن ابیطالب قم تا پنج نصر مشهدیها. از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم مینوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لولهاش سالم بود! همین طور به شانس نازنینم لعنت می فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این طرف که من داشتم استراحت میکردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خستهاس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینهام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس هایی هم میکشید. چند لحظه بعد یک رزمنده نفس نفس زنان از پشت خاکریز سر و کلّهاش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چیچی میکنی؟ اون قاطری ماس. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس! به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا میکنم! بیچاره خیال می کرد میخواهم قاطر بیچاره را مثل سرخ پوستها روی آتش بپزم و بخورم. حالا قاطره ولم نمیکرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم میآمد. حسابی هم وارد بود. هر جا که صدای سوت توپ و خمپاره بلند میشد، سریع زانو می زد و میچسبید به زمین! هر چی سلاح و مهمات بیصاحب میدیدم بار قاطر میکردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه میرفتیم و مهمات جمع میکردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچههای گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن و خندیدن و تیکه بار من کردن: ـ آهای نمکی، خسته نباشی! ـ ببینم دمپایی پاره و پوتین سوخته هم میخری؟ ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟ ـ یک هلیکوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت میاد؟ داشتم از خجالت می مردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک و گلوله داری؟ فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم: دارم، اما به شما نمیدم! فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟ ـ مگر نمیبینی نیروهات مسخرهام میکنن. من به اینا مهمات بده نیستم! فرمانده خندید و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر نمکی و دستیارش صلوات! بچه ها صلوات گویان ریختند سر من و قاطر عزیزم! برگشتنی من سوار بودم و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب میتاخت. یک آرپیچی هم تو دستم بود! دوستداشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی!
"عبدالرحمان دزفولی" از بچه های با صفای سپاه اندیمشک ، خاطره ای بسیار زیبا و جالب از اعزام نیرو از شهر اندیمشک – در حالی که با وجود بمباران هوایی و موشک های مرگ بار بعث عراق، چیزی کم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولی با همان حال نیروهای جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه های نبرد علیه متجاوزین می فرستاد – برایم تعریف کرد:اتوبوس ها و مینی بوس ها پشت همدیگر صف بسته و آماده ی حرکت بودند. خانواده ها که اکثرا از روستاهای اطراف بودند ، آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه کنند و به جبهه بفرستند. در آن میان، متوجه شدم اکثر مردم دور مینی بوسی جمع شده اند. رفتم جلو تا ببینم چه خبر است. نزدیک که شدم ، دیدم نوجوانی حدود 17 ساله که لباس بسیجی بر تن داشت و جزو نیروهای اعزامی بود، داخل مینی بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلی روستایی، پایین ایستاده بود و به او التماس می کرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز کردن های پسر، خیلی قشنگ بود. من هم ایستادم به تماشا تا ببینم بین آن دو چه می گذرد. پدر با زبان محلی به پسرش التماس می کرد و پسر هم از همان پنجره ی مینی بوس جوابش را می داد: - ببین پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت می دم. - نمی خوام. - می گم ... تو نرو، من دویست تومنت می دم. - پونصد تومنم بدی، نمی خوام. - خب باشه. به درک . هزار تومنت می دم. - دو هزار تومنم که بدی، نمی خوام. - دیوونه، تو نرو جبهه، من واست یه دوچرخه ی قشنگ می خرم. - من دیگه بزرگ شدم، دوچرخه نمی خوام. - خب باشه. هر چی تو بگی. تو فقط نرو جنگ، من یه دونه از این موتور گازیا برات می خرم. - دنده ای هم بخری، من نمی خوام. - خره ... تو نرو جبهه، بمون این جا ، ننه ات رو می فرستم برات یه دختر خوب پیدا کنه. خودم برات زن می گیرم ها. - زنم که برام بگیری، نمی خوام. من فقط می خوام برم جبهه. که پدر عصبانی شد و گفت: - خب باشه می خوای بری جبهه، خب زودتر برو دیگه. وایسادی این جا که چی بشه؟
نه اینكه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلكه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچه های نا آشنا را دست به سر می كرد، ظاهراً یك بار همین كار را با یكی از دوستان طلبه كرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: نم یآیی برویم نماز؟ پاسخ داد " نه ، همین جا می خوانم " آن بنده خدا هم از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. او هم جواب داد خود خدا هم در قرآن گفته :" ان الصلوه تنهاء ..." تنهی، حتی نگفته دوتایی، سه تایی ... و او که فكر نمی كرد قضیه شوخی باشد یك مكثی كرد و به جای اینكه ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت : " تن ها " یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری ! " و بعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند.
مثل همۀ بسیجیان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه یادگار با خودم ببرم منزل . برگ مرخصی ام را گرفتم و آمدم دژبانی . دل و جگر وسایلم را ریخت بیرون ، تركش ها را طوری جاسازی كرده بودم كه به عقل جن هم نمی رسید ولی پیدایش كرد . پرسید : « چند ماه سابقه منطقه داری ؟ » گفتم :« خیلی وقت نیست » گفت : « شما هنوز نمی دانی تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ » گفتم : « نمی شود جیرۀ خشك حساب كنی و سهم ما را كه حالا نخورده ایم بدهی ببریم ! »
خیلی شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: «بچهها ناراحت نباشید، من میروم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها كه میگذاشتندش روی برانكارد، از خنده رودهبر شده بودند.
عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده ـ که احتمالاً شهید شده باشد ـ مسئول دسته بود و پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که به سوی منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه میکرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد! بعد از عملیات در قله 1904 کلهقندی و کانیمانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
یک بار دو نفر از بچهها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرطبندی کردند. در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قویتری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مُردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قویترم! برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست میگویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را میچرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمیتواند آن هیکل گنده را بچرخاند! خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
یک روز در منطقه داشتیم والیبال بازی میکردیم. پاسور من برادری بود که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا میزدند. وقتی چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی دفعه آخرت باشد که اینطور پاس میدی و الاّ هرچه از دهنم در بیاد، بهت میگم». فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمیدانست که همه به آن بنده خدا میگویند «پدر صلواتی». تصور میکرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این نام صدا زدهام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب. آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس. چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه» وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!
15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم.
هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.
چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.
تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.
عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.
توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم.
نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.
کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم.
همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم.
اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.
برگشتم خانه.
نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری.
دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم.
دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم.
اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید:
«با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...»
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...
نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار. اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن! آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا! نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟! آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.
از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.
از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!
در عملیات كربلای 4 بر خلاف كربلای 5 اوضاع منطقه چندان بر وفق مراد نبود. ماست ترشی بود از تغارش پیدا! بچه ها موفق به تثبیت مواضع به دست آمده نشدند و با دادن كشته و زخمی قابل توجه عقب نشینی كردند. معمول بود كه گفته می شد خدا گلچین می كند، مصداق شعر حافظ: هزار نكته غیر حسن بباید كه تا كسی / مقبول طبع مردم صاحبنظر شود. تشخیص درستی هم بود. رفتنیها با آنها كه بیخ ریش صاحبشان بودند كه به اصطلاح تومانی هیجده ریال توفیر می كردند. لذا از تعارفات كه می گذشتیم به هر كس التماس دعا نمی گفتند، به معنی خاص كلمه! و از هر كس حلالیت نمی طلبیدند و یادگاری نمی گرفتند و آنجا كه این تمیز و تشخیص نبود و به كسی می گفتند، اگر شهید شدی، پاسخ می شنیدند: ما لیاقت نداریم! در كربلای 4 كار به جایی رسیده بود كه اگر برادری می خواست بگوید ما كه لیاقت ... می گفتند: خیالت راحت باشد این عملیات خیلی لیاقت نمی خواهد، آنقدر كه فرار نكنی و پای كار باشی كافی است!
مجتمعهای آموزشی هم در جبهه حكایتی بود. مار از پونه بدش می آمد نزدیك سوراخش سبز می شد. بچه ها از كتاب و دفتر و مدرسه و معلم می گریختند و به جبهه پناه می آوردند،آنوقت بعضی آنها را می آوردند منطقه! شاید برای تحقق شعار یك دست سلاح دست دیگر كتاب! امام (ره)، آن كتاب و كتابت بی شك قران بود نه صرف و نحو «ضرب زید عمراً». البته دانش آموزان كتابها را مطالعه نمی كردند و اگر با اصرار دوستان و متولیان امر در جلسه امتحان شركت می جستند آنوقت برگه امتحان آنها خواندن داشت. از اسم و مشخصات رفته تا پاسخ به سوالات: عبدالله عابد زاده،متولد عام الفیل،سال سوم مدرسه عشق،و اگر از آنها در راه بازگشت از جلسه امتحان پرسیده می شد: تصور می كنی چه نمره ای بگیری؟ می گفت: با ارفاق صفر!
من مسئول تعاون لشکر ویژه شهدا بودم، لشکری که اکثر عملیاتش در مناطق مختلف کردستان بود. پاسدار وظیفه ای داشتم از اهالی سبزوار که از شهید و جنازه می ترسید. شب بادگیر سفید می پوشیدم و به چادری که او خوابیده بود می رفتم و آرام در کنار او دراز می کشیدم، طفلی خواب سبک هم بود و هوشیار می خوابید. یک مرتبه در آن تاریکی متوجه می شد قدری جایش تنگ شده، خودش را تکان می داد و زیر چشمی اطرافش را نگاه می کرد، بعد چشمش می افتاد به من و در آن نیمه شب چه بساطی راه می انداخت. داد، جیغ، فرار. آن وقت من باید جواب بقیه را هم می دادم.
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.
دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
آنقدر از بدنم خون رفته بود که بهسختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغلو بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور وبریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.
تا این که منوری روشن شد و من شبحدو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمقشروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم.
- اولی خم شد و گفت:«حالت چطورهبرادر؟»
- سعی کردم دردم را بروز ندهم وگفتم:«خوبم، الحمدلله»
- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثلاین که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.»
جا خوردم. اول فکر کردم که میخواند بهم روحیه بدهندو بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خبال منشده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم میسوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم.
آن دو سریع برگشتند و مراانداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد وهوارم ادامه دادم.من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دستبروم!
من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را می شناختیم! فرستادنمان دژبانی و شدیم نگهبان. خیلی شاکی بودیم. همان شب اول قرار شد دو نفری بایستیم جلوی در ورودی پادگان. حالا چه موقعی است؟ ساعت دو نصف شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خط خطی و کشمشی. حسین که خیلی حرص می خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک می شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پقی زدم زیر خنده. حسین عصبانی شد و می خواست بزندم كه از دور چراغ های یک ماشین را دیدیم که می آید. حسین گفت بعداً حسابم را می رسد.
ماشین رسید. طبق آموزشی که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک نگهبانی و حسین جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشین بودند(ریشو و با جذبه). حسین گفت: «برگه تردد!» نفری که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن. من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد لطفا!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن. برو کنار کار داریم!» مرد کناری راننده به راننده اشاره کرد که چیزی نگوید. بعد از جیب بلوزش دسته برگی در آورد و شروع کرد به نوشتن.
حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هرکی هرکی است؟ خودت می نویسی و خودت امضا می کنی؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانی شد و گفت: «بچه برو کنار. من حالم خوب نیست.» حسین زد به پر رویی و گفت: «بچه خودتی. اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام. سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پقی زدم زیر خنده. آن سه هم خندیدند. حسین بهم چشم قره رفت. مرد کنار راننده گفت: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهی تا بیایند این جا. آنها ما را می شناسند.»
مگر هرکی هرکی است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر.
دیگر حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمی شود. آن سه هم کم کم داشتند اخمو می شدند. رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندی کرد و نطقم کور شد. بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط می گذارم تلفن کنی. باید سوت بلبلی بزنی!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد. اما مرد کناری اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر. من به جای ایشان سوت بلبلی می زنم.» بعد به چه قشنگی سوت بلبلی زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان می آیند. فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر. فرمانده مان تا رسید می خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت. فرماندهان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!»
حسین از خجالت پشت سرم قایم شد. فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد. عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلی حسابی زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.
اکثر عملیات ها به خاطر مسائل مختلفی از در اسفندماه انجام می شد.منطقه جنوب هم گاهی شب های بسیار سردی داشت.یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد.و با صدای بلند گفت :کی خسته است؟گفتیم دشمن.
صدا زد :کی ناراضیه؟بلند گفتیم دشمن
دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟ما هم با صدای بلند گفتیم دشمن
بعدش فرماندمون گفت : خدا خیرتون بده حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده!!!
خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.
از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!
شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت: خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند حتماً اشتباهی رخ داده است. بعضی ها هم می گفتند: اگر ما را ندیدید عینک بزنید
بار اولم بود که مجروح ميشدم و زياد بيتابي ميکردم يکي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت:«چيه، چه خبره؟»تو که چيزيت نشده بابا!
تو الان بايد به بچههاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري؟ گريه ميکني؟! تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم نميگه، اين را که گفت بياختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده بود!
بعد توي همان حال که درد مجال نفسکشيدن هم نميداد کلي خنديدم و با خودم گفتم عجب عتيقههايي هستند اين امدادگرا.
وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن- هيكل تداركاتي- را ميكرد و غذايشان را يك كم چربتر ميكشيد، يا ميوه درشتتري برايشان ميگذاشت، هر كس اين صحنه را ميديد، به تنهايي يا دسته جمعي و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع ميكردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره!» يعني داريد پارتي بازي ميكنيد حواستان جمع باشد
امام جماعت، آنقدر رکوع رکعت اوّل را طولانی می کرد، که کمر درد می شدیم. هم برای بچّه ها رسیدن به نماز جماعت مهم بود، هم برای امام جماعت که آنقدر صبر می کرد تا همه به آن برسند و بعداً جای گلایه و اعتراض نماند. منصور، سیزده سالش بود. همیشه، نیم ساعت قبل از اذان، آماده بود برای نماز.
یک روز که صف دست شویی خیلی شلوغ بود، نتوانست سر وقت به نماز برسد.
از دور، صدای یاالله... یاالله او را می شنیدم که نزدیک می شد؛ و ما هم چنان در رکوع مانده بودیم. دوان دوان آمد و دمپایی هایش را هر یک به گوشه ای پرتاب کرد و با سر و صورت خیس، دست هایش را برای گفتن تکبیر بالا برد، اما همین که خواست « الله اکبر» را بگوید، امام جماعت قد راست کرد.
منصور سرجایش میخ کوب شد. وقتی همه در سجدهی دوم بودند، صدایش را می شنیدند که با خشم، خطاب به امام جماعت می گفت: عجب آدمیه... حالا اگر یه ثانیه صبر می کردی تا منم برسم، زمین به آسمون می رسید، یا آسمون به زمین...؟
آره جون خودتون، عمراً اگه با این نمازتون برید بهشت ! به همین خیال باشید.
آن روز، بچّه ها همهی حواس شان به منصور بود و به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند. همین که سلام نماز را دادند، خندهی جماعت به هوا رفت.
سرش به کار فرهنگی اش بود. سوت آزاد باش که زده می شد، سیّد کارش را شروع می کرد. از تمرین تئاتر گرفته، تا راه اندازی گروه سرود و ساخت وسایل و ماکت و... در کارش خیلی جدّی بود و در عین حال بذلهگو و شوخ طبع، و از همه مهم تر، این که سیّد در خوش مشربی و حاضرجوابی تک بود و کمتر پیش می آمد رو دست بخورد. یک روز عصر، خسته و کوفته از تمرین و فعالیت، داشت می رفت توی آسایشگاه که مجید از جلویش درآمد.
ـ خسته نباشی آقا سیّد... این نمایش تون کی می ره روی پرده؟
ـ می ره إن شاءالله؛ هفته ی آینده، البته اگر بچّه ها بیان سر تمرین.
ـ جداً دستت درد نکنه سیّد. اگر امثال تو توی این چار دیواری نبودن، دهن روحیهی بچّه ها سرویس بود؛ خدا اجرت بده.
مجید داشت از سیّد تعریف می کرد و همانطور رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! من که هیچ ام، پوچ ام، بهخاطر این بچّه مخلص ها، من رو هم ببخش. خدایا! درسته که ما گناه کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این اولاد پیغمبر...
مجید می گفت و سیّد از تواضع سر به زیر انداخته بود؛ گویی اصلاً از این همه مدح و ثنا راضی نباشد؛ اما مجید ادامه داد:
خدایا! درسته که ما گناه کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این ...
ادامه داد:
اما این سیّد که دیگه از ما بی آبرو تره...
سیّد که فکر این جایش را نکرده بود، گوش مجید را گرفت و در حالی که فشار می داد، میگفت: پس تو کِی آدم میشی، ها؟ کِی؟...
ارشد آسایشگاه می خواست هر طور که شده ، سهمیهی لباس اسرا را که تحویلش یک سال به تأخیر افتاده بود، از سرگرد بگیرد. برای همین دستور داد مسئول باغچه، قلمی ترین خیار سبزها را برای پذیرایی آماده کند، در بهترین ظرف بگذارد و هر وقت اشاره کرد، میوه را بیاورد تا بعد از خوردنِ آن، بحث احتیاجات اسرا باز شود. با اشاره ی دست ارشد، مسئول باغچه، با ادب تمام سینی را که خیارهای قلمی و براق، به گونه ای منظم در آن گذاشته شده بود، به حضور سرگرد آورد. ارشد با لب خند دروغین، گفت : بفرمایید جناب سرگرد؛ قابل شمارو نداره. دست کِشتِ خودِ اسراست.
سرگرد نگاهی به سینی و خیارهای سبز و براق انداخت. بعد، نگاهی به ارشد انداخت و با عصبانیت گفت: من رو مسخره کردید؟
ارشد که انتظار چنین برخوردی رو نداشت، نگران از این که خیارها خوب شسته نشده باشند ، یا در نحوهی تقدیم شان قصوری از کسی سرزده باشد، گفت : اتفاقی افتاده جناب سرگرد؟
سرگرد با قهر حرکت کرد و در حالی که می رفت، می گفت: بزرگاشو خودتون خوردید، ریزه میزه هاشو میارین جلوی من...؟
زبان ارشد بند آمده بود. تا آمد سوء تفاهم را رفع کند، سرگرد رفته بود. خنده ی بچّه ها هم به هوا رفت.
فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم. پرستار یک دفعه وارد شد. من هم که فکر می کردم در بهشت هستم. گفتم: تو حوری هستی؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست . گفت: بله من حوری هستم. من هم گفتم: اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی؟ پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد
در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین ناهار را آوردند. به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا را گرفتیم و آوردیم. در فاصله ماشین تا سنگر خمپاره زدند. سطل غذا را گذاشتیم روی زمین و درازکش شدیم، برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته و تمام برنج ها نقش خاک شده است. از همانجا با هم بچه ها را صدا زدیم و گفتیم: با عرض معذرت، امروز اینجا سفره انداخته ایم، تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده و سرد نشده. همه از
سنگر آمدند بیرون. اول فکر می کردند شوخی می کنیم، نزدیکتر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی است!
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تداركات لشكر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود.
هنگامی كه درارتفاعات، در كنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا تركش نخورند!
چند بار كه شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یكدیگر علت این را كه چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سؤال میكردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد و قاطری كه در كنارم بود سریع خیز رفت. من هم كه روی جاده دراز كشیدم، نگاهم افتاد به شكم و ران قاطر. خوب كه توجه كردم، دیدم جای چند زخم بزرگ كه خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد. دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
بچهها پرسیدند كه چرا میخندم،
گفتم: ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود.
با خنده گفتم: ـ خب معلومه. این بیچارهها توی عملیات قبلی تركش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن كه دوباره زخمی نشن.
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه آقای « فخر الدین حجازی » آمده بودند منطقه برای دیدار رزمندگان. ایشان در سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند گفتند : من بند کفش شما بسیجیان هستم!یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد . از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت . جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تأیید کردند!
مربی که به ما آموزش تاکتیک میداد، خیلی سخت گیر بود و بچهها سعی میکردند به نحوی از زیر بار آموزش شانه خالی کنند. اما مربی برای اینکه خیال همه را راحت کند گفت: «بچهها همانطور که می بینید سر من مثلثی شکل است؟ برای همین هم کسی نمیتواند کلاه سرم بگذارد. پس مثل بچههای خوب بنشینید و کارتان را انجام بدهید و کلک نزنید.»
یک روز عصر موقع پخش مستقیم غذا! خمپاره زدند، همه فرار کردیم. هر یک از سویی، برخاستیم و آمدیم. دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا، اما عمل نکرده است. به همدیگر نگاه کردیم، دوست رزمندهای گفت: باز گلی به جمال و شجاعت دیگ! با همه سیاهیش از ما رو سفیدتر است. از جایش تکان نخورده، آفرین.یکی دیگه گفت: اگه این جناب دیگ مثل ما شیرجه رفته بود روی زمین که ما الان چیزی برای خوردن نداشتیم.
صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در كمال خونسردی آینه را میزان كرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینكه خجالت نداره. چیزی كه زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نكردن دنده، كمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
گاهی حسودیمان میشد از اینكه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود كه خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میكردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میكردیم. دست خودمان نبود. كافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیكردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
استاد سركار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم .
نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن .
دل بچه ها از عملیات قبلی حسابی پر بود؛ این كه نیرو ها نتوانسته بودند در نقطه ای به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند ، و حالا هی خط و نشان می كشیدند . دیگر حرفی نبود كه نزنند. حسابی شلوغش كرده بودند ، حتی آن هایی كه از ضعیفی و نحیفی نمی توانستند خودشان را جمع و جور كنند. این بود كه بعضی از باب مزاح سر به سر همدیگر می گذاشتند و می گفتند : «زیاد تند نرو بعداً معلوم می شود .. آخر حمله می شمرند.» و اگر طرف صحبت می پرسید : «منظورت جوجه هاست؟» جواب می دادند:« نه؛ بسیجی ها را!»
و او كه می خواست نشان بدهد در حاضر جوابی از بقیه عقب نمی ماند می گفت: « مگر چیزیشان می ماند كه بشمارند؟» و پاسخ می شنید كه : « آره؛ نامشان را كه به نكویی می برند!».
بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آن قدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و دست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي براي شركت در عمليات بودند گفت:«كليۀ برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليۀ اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته:«با كبدشان فرق مي كند!»
در مسجد شهرك دارخوين مراسم دعاي كميل بر پا بود. شهيد تورجي زاده، فرمانده گردان يا زهرا(س) ضمن خواندن دعا، قصۀ حضرت موسي(ع) را نقل كرد كه از خداوند طلب باران كرده و باران نازل نشده بود. بعد كه علت را جويا شدند معلوم شد فردي گناه كار در ميان جمع است. حضرت موسي(ع) قبل از آن كه دوباره دست به استغاثه بردارد از شخص عاصي خواسته بود كه مانع رحمت نشود و جمع را ترك كند. در همان اثنا، باران باريد و دعاي حضرت مستجاب شد. گويا معصيت كرده به توفيق توبه رسيده بود. تورجي زاده به همان ترتيب استدعا كرد فردي كه خود را صاحب گناهي نابخشودني مي داند از ميانه برخيزد و برود شايد به اين وسيله خواستۀ حاضران منقلب در مجلس به نتيجه برسد. صلابت سكوت اهل حال و سنگيني اخلاص در كلام شهيد تورجي زاده تمركزي به جلسه داد و همه در حالت خلسه فرو رفتند. در چنين شرايطي يك نفر بخت برگشته كه ظاهراً در طول مدت دعا و راز و نياز حواسش كاملاً جمع امور مربوط به خود بود از قلب جمعيت برخاست! يك مرتبه همۀ سرها به سوي او برگشت. در همان نگاه نخست همه مي دانستند كه او احتمالاً بي گناه ترين فرد آن مجموعه است و اين وضع را بدتر كرد، در يك چشم به هم زدن، به خودش آمد، حالا نه راه پس داشت نه راه پيش، برود ، چگونه برود؟ بماند و بنشيند جواب آن همه نگاه پر از شيطنت را چه بدهد؟ خودش را شل كرد روي زمين و خلايق منفجر شدند.
به اصطلاح خودش مي خواست خداحافظي كند و از طرفي دل بچه ها را به دست بياورد. از بس اذيت و آزار داشت همه ترجيح مي داديم زودتر برود. مي گفت:«نمي دانم با چه زباني از شما عذر خواهي كنم و به چه نحوي شما از من راضي مي شويد». يكي از بچه ها گفت:«تو را به خدا سعي نكن قيافۀ آدم حسابي ها را به خودت بگيري كه اصلاً به تو نمي آيد، تو را چه به دل جويي و حلاليت طلبيدن». گفت:«نه به خدا اين دفعه مثل هميشه نيست. فكر مي كنم مي خواهد اتفاقي بيفتد. خلاصه خواستم بگويم هر بديي، غلطي، لنگي، لگدي از ما ديديد حلال كنيد». بچه ها گفتند:«برو تو آدم بشو نيستي».
كسي كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهاي معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامي زنانه انتخاب كرده بود، براي رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است. شبي آتش سنگين شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم. معرف اداوت شهلا بود و معرف توپخانه پروين. هر چه سعي كردم، آن طرف صداي ما را نگرفتند. تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روي خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:«اصغر اصغر، اگر صداي ما را مي شنوي دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما» و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روي زمين كه اين چه حرفي بود زدم! دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم.
پناه بر خدا؛ هيچ جوري گردن نمي گرفت. هر چي ما مي گفتيم و ديگران مي گفتند، قبول نمي كرد كه نمي كرد. مي گفت:« من؟ غير ممكن است. من نفس بلند هم تو خواب نمي كشم؛ من و خروپف؟» روزي قبل از خوابيده و سخت خرناسه مي كشيد. دست بر قضا، ضبط صوت تبليغات هم دست بچه ها بود. چيزي حدود يك ربع ساعت، صداي خروپفش را ضبط كرديم. با بچه هاي تبيلغات هم كه مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنراني از بلندگو بودند هماهنگ كرديم. تا روز عيد كه برنامۀ تئاتري تدارك ديده بوديم. همه جمع بودند و مجري اعلام كرد :«اينك براي اين كه بفهميم خواب مؤمن چگونه عبادتي است، قسمتي از مناجات يكي از رزمندگان عزيز را قبل از نماز ظهر ضبط كرده ايم كه با پخش آن به استقبال ادامۀ برنامه مي رويم». نوار چرخيد و او خر و خر كرد و جمعيت روده بر شدند از خنده؛ براي خاطر جمع كردن او بچه ها جا به جا اسمش را صدا مي كردند كه فلاني! فلاني! بلند شو موقع نماز است. به اسم او كه مي رسيد صداي خندۀ بچه ها بلندتر مي شد. بندۀ خدا خودش هم تماشاچي ماجرا بود. تنها عبارتي كه آن روز مي گفت اين بود:« خيلي بي معرفتيد».
اکبر کاراته، الاغ شیمیایی شدهای رو از خونه خرابههای آبادان پیدا و با کلی دوا درمون سرپاش کرد. یه خورجین انداخت روی الاغو روش نوشت: سوپر طلا، دربست به همه نقاط کشور!
یه بیسیم میانداخت پشتش و به بچهها سواری میداد و ازشون پول میگرفت. یه روز بچهها می خواستن مقر آبادان رو خاکریز بزنن تا ترکش کمتر به بچهها بخوره. هوا خیلی گرم بود. بیسیم زدن به اکبر کاراته:
-اکبر اکبر
-اکبر به گوشم
-اکبر بچهها تشنهاند، آب می خوان
-به درک که تشنهاند!
-اکبر بچهها خستهاند، دارن میمیرن
-به درک که دارن میمیرن! چی میخواید؟
-شربتی، کمپوتی، چیزی. تو که الاغ داری بردار بیار
-آخه حیف این الاغ من نیست که واسه شما شربت بیاره؟!
اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچهها ببره. بین نخلها که میومد یه چیز عجیبی بین علفها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.
سر الاغ توی سطل شربت بود! اکبر سطل رو بکش، الاغ بکش! اکبر بکش، الاغ بکش! آخر سر اکبر سطل رو گرفت و سوار الاغ شد. به بچهها که رسید گفت: «عزیزان بیایید. فرزندان رشید اسلام بیایید. عجب شربتی براتون آوردم.»
اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچهها میگفت: «اول ساقی، بعد شما یاغیها!»
اینبار نخورد و داد بچهها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمیخوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»
لیوان دوم رو که خواست بده، بچهها به شک افتادن. دورهاش کردند و گفتند: «اکبر بگو قصه چیه؟» اکبر گفت: «عزیزان رزمنده، دلاورها همه به دهن قشنگ سوپرطلا نگاه کنید.» دیدیم آب دهن و بینی الاغ اومده بیرون و معلومه کله الاغ تا نصفه توی شربت بوده.
حالمون بهم خورد! دستوپای اکبر رو گرفتیم و انداختیمش توی رودخانه بهمنشیر. اکبر کاراته جیغ میزد: «تو روخدا. خفه میشم. خاک بر سرت کنند الاغ خر! تو شربت رو خوردی کتکش رو من میخورم! خاک بر سرت کنند الاغ! اگه من مُردم اونور جلوتو میگیرم!»
جزیره مینو بودیم و جاده میزدیم. به خاطر باتلاقهایی که داشت، گرازهای زیادی اونطرفا بودند. یه دیوار خرابی هم اونجا بود که بچهها توش سوراخی درست کرده بودند و دیدهبانی میکردن.
یه روز اکبر کاراته رو به فرماندمون، حاج مهدی علیخانی گفت: "حاجی! میخوام امشب یه گراز بگیرم!" اونشب با این حرف اکبر، گفتیم و خندیدیم. با بچهها نقشه کشیدیم و قرار شد سرش بازی دربیاریم.
با حاجی تیغ شاخههای خرما رو کندیم که یه چیز عجیب غریبی از آب دراومد! رفتم به اکبر گفتم: "اگه گراز میخوای، اونطرف دیوار هست" گفت: "اونور که عراقیها هستن. منو میکشن! حالا هروقت گراز رو دیدی خبرم کن."
بعد یه مدت به اکبر گفتم: "یه گراز اونور سوراخه. سرتو بکن توی سوراخ تا ببینیش" اکبر سرشو توی سوراخ کرد و هی میگفت: "کو این گراز؟ چرا نمیبینمش؟" یکدفعه مهدی علیخانی شاخههای خرما رو برد بالا و محکم کوبید پشت اکبر! داد زدم: "اکبر عراقیها خوردنت!"
اکبر جیغی کشید و خواست سرشو بیاره بیرون که خورد به سر سوراخ! دوید توی جاده و داد میزد: "یا ابوالفضل، گراز منو خورد!" عراقیها که سروصدا رو شنیده بودن یه آرپی جی زدن که خورد به سر نخل. اکبر داد زد: "یاابوالفضل، عراقیها منو خوردن!"
صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جاروبرقیه» فرمانده گروهان برادر قربانی هم کنارم ایستاده بود و باز برای اینکه فضای خموده را به نشاط تبدیل کنم فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهیم او میگفت قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم
عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند.لابد می پرسید چرا ؟به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذذاشتند که به کسی بگن سید ،البته کار به همین جا ختم نمی شد ، بقیه اش به اصطلاح در صفحه بعد بود ، ایستاده بودیم بیرون چادر یک دفعه می دیدیم چند نفر دارن دنبال یکی از برادر ها می دوند . هی می گویند :وایسا سید علی کارت نداریم ، و او مرتب قسم آیه می خورد که :من سید علی نیستم ولم کنین ، تا بالاخره می گیرندش و می افتند به جونش و به بهانه بوسیدن آش ولاشش می کنند ، بعد هم هر چی داره از انگشتر و تسبیح و پول و مهر نماز ، تا چفیه و حتی گاهی لباس ، همه رو می گیرند و ازتنش به بهانه متبرک بودنش در می آورند ، جالب این بود که به قدری می گفتند :«سید» که خود شخص هم بعد که ولش می کردند شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکنه ما سید هستیم و خودمان خبرنداریم ؟!گاهی هم کسی پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد که آمد به چادر ، عیدی بچه ها یادش نرود ؛ ولو به یک سکه 20 ریالی ، و او بعدا سکه را می داد و غر می زد که : عجب گیری کردیم ها. بابا به کی بگم سید نیستم.
تا او درمیان ما بود کسی در میان نماز دعا نمی کرد . نه اینکه بلد نباشد یا رویش را نداشته باشد .نه،چون تا او بود به کسی مهلت نمی داد. هنوز نگفته بودند :« السلام علیکم و رحمه الله» می گفت نسئلک اللهم و ندعوک ، دعا کردنش هم خلاف دعا کردن همه بود .پادگان یا عقبه گردان که بودیم کولاک می کرد در دعا ؛ از آن حرفهای تا آخرین نفر، تا آخرین منزل ، تا آخرین قطره خون و ...اما جلو که می آمدیم و آتش بازی دشمن را می دید گویی آن دعاها را یادش می رفت . ورد زبانش این بود که خدایا ما را برای اسلام و مسلمین حفظ بفرما!. بچه ها روده بر می شدند از خنده و می گفتند : مشدی اگه راست می گی اینجا از آن دعا های اول تنوری – اللهم ارزقنا توفیق الشهاده – بکن .می خندید و می گفت : هر دعایی جایی داره جانم ! اینجا شهر نیست دعا زود اجابت میشه .اینجا جبهه است و خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر آمدیم و تقاضای مارا قبول کرد و موافقت اصولی داد ؛ تکلیف مادر بچه ها چه می شود ؟ شما جوابشان را می دهید؟
دكتر رو به مجروح كرد و برای این كه درد او را تسكین بدهد گفت : « پشت لباست نوشته ای ورود هر گونه تیر و تركش ممنوع . اما با این حال، مجروح شده ای » . گفت : « دكتر تركش بی سواد بوده تقصیر من چیه !»
همه را برق میگیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ میخواهی در عملیات شرکت کنی. آن وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: « برادر! همین که توانستهای جبهه بیایی کلّی ثواب بردهای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شمانداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و انشاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک میشوی! »
چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟!
واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمیشود که من شدم. زدم به غربتی بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصلهاش سر رفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمعآوری غنائم جنگی هستید!
اگر شما اسم چنین سمتی را شنیدهاید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرسوجو که بفهمم حالا باید چکار کنم.
خمپاره و توپ یک ریز میبارید و زمین مثل ننوی بچه تکان میخورد. اعصابم پاک خط خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبهرو نشوم و آبرویم نرود.
روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخهایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب وداغان دیدم که زرنگ های قبل از من، همه جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر 17 علیبن ابیطالب قم تا پنج نصر مشهدیها. از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم مینوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لولهاش سالم بود!
همین طور به شانس نازنینم لعنت می فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این طرف که من داشتم استراحت میکردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خستهاس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینهام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس هایی هم میکشید.
چند لحظه بعد یک رزمنده نفس نفس زنان از پشت خاکریز سر و کلّهاش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چیچی میکنی؟ اون قاطری ماس.
لبخندی تحویلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس!
به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا میکنم!
بیچاره خیال می کرد میخواهم قاطر بیچاره را مثل سرخ پوستها روی آتش بپزم و بخورم.
حالا قاطره ولم نمیکرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم میآمد. حسابی هم وارد بود. هر جا که صدای سوت توپ و خمپاره بلند میشد، سریع زانو می زد و میچسبید به زمین! هر چی سلاح و مهمات بیصاحب میدیدم بار قاطر میکردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه میرفتیم و مهمات جمع میکردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچههای گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن و خندیدن و تیکه بار من کردن:
ـ آهای نمکی، خسته نباشی!
ـ ببینم دمپایی پاره و پوتین سوخته هم میخری؟
ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟
ـ یک هلیکوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت میاد؟
داشتم از خجالت می مردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک و گلوله داری؟
فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم: دارم، اما به شما نمیدم!
فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟
ـ مگر نمیبینی نیروهات مسخرهام میکنن. من به اینا مهمات بده نیستم!
فرمانده خندید و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر نمکی و دستیارش صلوات!
بچه ها صلوات گویان ریختند سر من و قاطر عزیزم!
برگشتنی من سوار بودم و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب میتاخت. یک آرپیچی هم تو دستم بود! دوستداشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی!
"عبدالرحمان دزفولی" از بچه های با صفای سپاه اندیمشک ، خاطره ای بسیار زیبا و جالب از اعزام نیرو از شهر اندیمشک – در حالی که با وجود بمباران هوایی و موشک های مرگ بار بعث عراق، چیزی کم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولی با همان حال نیروهای جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه های نبرد علیه متجاوزین می فرستاد – برایم تعریف کرد:اتوبوس ها و مینی بوس ها پشت همدیگر صف بسته و آماده ی حرکت بودند. خانواده ها که اکثرا از روستاهای اطراف بودند ، آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه کنند و به جبهه بفرستند. در آن میان، متوجه شدم اکثر مردم دور مینی بوسی جمع شده اند. رفتم جلو تا ببینم چه خبر است. نزدیک که شدم ، دیدم نوجوانی حدود 17 ساله که لباس بسیجی بر تن داشت و جزو نیروهای اعزامی بود، داخل مینی بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلی روستایی، پایین ایستاده بود و به او التماس می کرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز کردن های پسر، خیلی قشنگ بود. من هم ایستادم به تماشا تا ببینم بین آن دو چه می گذرد.
پدر با زبان محلی به پسرش التماس می کرد و پسر هم از همان پنجره ی مینی بوس جوابش را می داد:
- ببین پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت می دم.
- نمی خوام.
- می گم ... تو نرو، من دویست تومنت می دم.
- پونصد تومنم بدی، نمی خوام.
- خب باشه. به درک . هزار تومنت می دم.
- دو هزار تومنم که بدی، نمی خوام.
- دیوونه، تو نرو جبهه، من واست یه دوچرخه ی قشنگ می خرم.
- من دیگه بزرگ شدم، دوچرخه نمی خوام.
- خب باشه. هر چی تو بگی. تو فقط نرو جنگ، من یه دونه از این موتور گازیا برات می خرم.
- دنده ای هم بخری، من نمی خوام.
- خره ... تو نرو جبهه، بمون این جا ، ننه ات رو می فرستم برات یه دختر خوب پیدا کنه. خودم برات زن می گیرم ها.
- زنم که برام بگیری، نمی خوام. من فقط می خوام برم جبهه.
که پدر عصبانی شد و گفت:
- خب باشه می خوای بری جبهه، خب زودتر برو دیگه. وایسادی این جا که چی بشه؟
نه اینكه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلكه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچه های نا آشنا را دست به سر می كرد، ظاهراً یك بار همین كار را با یكی از دوستان طلبه كرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: نم یآیی برویم نماز؟ پاسخ داد " نه ، همین جا می خوانم " آن بنده خدا هم از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. او هم جواب داد خود خدا هم در قرآن گفته :" ان الصلوه تنهاء ..." تنهی، حتی نگفته دوتایی، سه تایی ...
و او که فكر نمی كرد قضیه شوخی باشد یك مكثی كرد و به جای اینكه ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت : " تن ها " یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری ! "
و بعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند.
مثل همۀ بسیجیان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه یادگار با خودم ببرم منزل . برگ مرخصی ام را گرفتم و آمدم دژبانی . دل و جگر وسایلم را ریخت بیرون ، تركش ها را طوری جاسازی كرده بودم كه به عقل جن هم نمی رسید ولی پیدایش كرد . پرسید : « چند ماه سابقه منطقه داری ؟ » گفتم :« خیلی وقت نیست » گفت : « شما هنوز نمی دانی تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ » گفتم : « نمی شود جیرۀ خشك حساب كنی و سهم ما را كه حالا نخورده ایم بدهی ببریم ! »
گفتم: «كجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلانی كار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحویل بهید»
گفت: «الله اكبر!»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «ما مسلح به الله اكبریم.» بعد هم زیر زیركی خندید.
خیلی شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: «بچهها ناراحت نباشید، من میروم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها كه میگذاشتندش روی برانكارد، از خنده رودهبر شده بودند.
عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده ـ که احتمالاً شهید شده باشد ـ مسئول دسته بود و پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که به سوی منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه میکرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد! بعد از عملیات در قله 1904 کلهقندی و کانیمانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
یک بار دو نفر از بچهها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرطبندی کردند. در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قویتری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مُردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قویترم! برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست میگویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را میچرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمیتواند آن هیکل گنده را بچرخاند!
خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
یک روز در منطقه داشتیم والیبال بازی میکردیم. پاسور من برادری بود که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا میزدند. وقتی چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی دفعه آخرت باشد که اینطور پاس میدی و الاّ هرچه از دهنم در بیاد، بهت میگم». فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمیدانست که همه به آن بنده خدا میگویند «پدر صلواتی». تصور میکرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این نام صدا زدهام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب. آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس. چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه» وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!
15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم.
هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.
چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.
تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.
عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.
توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم.
نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.
کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم.
همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم.
اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.
برگشتم خانه.
نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری.
دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم.
دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم.
اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید:
«با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...»
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...
نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.
اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!
آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!
نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!
آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.
از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.
از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!
در عملیات كربلای 4 بر خلاف كربلای 5 اوضاع منطقه چندان بر وفق مراد نبود. ماست ترشی بود از تغارش پیدا! بچه ها موفق به تثبیت مواضع به دست آمده نشدند و با دادن كشته و زخمی قابل توجه عقب نشینی كردند. معمول بود كه گفته می شد خدا گلچین می كند، مصداق شعر حافظ: هزار نكته غیر حسن بباید كه تا كسی / مقبول طبع مردم صاحبنظر شود. تشخیص درستی هم بود. رفتنیها با آنها كه بیخ ریش صاحبشان بودند كه به اصطلاح تومانی هیجده ریال توفیر می كردند. لذا از تعارفات كه می گذشتیم به هر كس التماس دعا نمی گفتند، به معنی خاص كلمه! و از هر كس حلالیت نمی طلبیدند و یادگاری نمی گرفتند و آنجا كه این تمیز و تشخیص نبود و به كسی می گفتند، اگر شهید شدی، پاسخ می شنیدند: ما لیاقت نداریم! در كربلای 4 كار به جایی رسیده بود كه اگر برادری می خواست بگوید ما كه لیاقت ... می گفتند: خیالت راحت باشد این عملیات خیلی لیاقت نمی خواهد، آنقدر كه فرار نكنی و پای كار باشی كافی است!
مجتمعهای آموزشی هم در جبهه حكایتی بود. مار از پونه بدش می آمد نزدیك سوراخش سبز می شد. بچه ها از كتاب و دفتر و مدرسه و معلم می گریختند و به جبهه پناه می آوردند،آنوقت بعضی آنها را می آوردند منطقه! شاید برای تحقق شعار یك دست سلاح دست دیگر كتاب! امام (ره)، آن كتاب و كتابت بی شك قران بود نه صرف و نحو «ضرب زید عمراً». البته دانش آموزان كتابها را مطالعه نمی كردند و اگر با اصرار دوستان و متولیان امر در جلسه امتحان شركت می جستند آنوقت برگه امتحان آنها خواندن داشت. از اسم و مشخصات رفته تا پاسخ به سوالات: عبدالله عابد زاده،متولد عام الفیل،سال سوم مدرسه عشق،و اگر از آنها در راه بازگشت از جلسه امتحان پرسیده می شد: تصور می كنی چه نمره ای بگیری؟ می گفت: با ارفاق صفر!
من مسئول تعاون لشکر ویژه شهدا بودم، لشکری که اکثر عملیاتش در مناطق مختلف کردستان بود. پاسدار وظیفه ای داشتم از اهالی سبزوار که از شهید و جنازه می ترسید. شب بادگیر سفید می پوشیدم و به چادری که او خوابیده بود می رفتم و آرام در کنار او دراز می کشیدم، طفلی خواب سبک هم بود و هوشیار می خوابید. یک مرتبه در آن تاریکی متوجه می شد قدری جایش تنگ شده، خودش را تکان می داد و زیر چشمی اطرافش را نگاه می کرد، بعد چشمش می افتاد به من و در آن نیمه شب چه بساطی راه می انداخت. داد، جیغ، فرار. آن وقت من باید جواب بقیه را هم می دادم.
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.
دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.
تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم.
- اولی خم شد و گفت:«حالت چطوره برادر؟»
- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله»
- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.»
جا خوردم. اول فکر کردم که می خواند بهم روحیه بدهندو بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خبال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم.
آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم.من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!
من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را می شناختیم! فرستادنمان دژبانی و شدیم نگهبان. خیلی شاکی بودیم. همان شب اول قرار شد دو نفری بایستیم جلوی در ورودی پادگان. حالا چه موقعی است؟ ساعت دو نصف شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خط خطی و کشمشی. حسین که خیلی حرص می خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک می شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پقی زدم زیر خنده. حسین عصبانی شد و می خواست بزندم كه از دور چراغ های یک ماشین را دیدیم که می آید. حسین گفت بعداً حسابم را می رسد.
ماشین رسید. طبق آموزشی که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک نگهبانی و حسین جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشین بودند(ریشو و با جذبه). حسین گفت: «برگه تردد!» نفری که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن. من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد لطفا!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن. برو کنار کار داریم!» مرد کناری راننده به راننده اشاره کرد که چیزی نگوید. بعد از جیب بلوزش دسته برگی در آورد و شروع کرد به نوشتن.
حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هرکی هرکی است؟ خودت می نویسی و خودت امضا می کنی؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانی شد و گفت: «بچه برو کنار. من حالم خوب نیست.» حسین زد به پر رویی و گفت: «بچه خودتی. اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام. سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پقی زدم زیر خنده. آن سه هم خندیدند. حسین بهم چشم قره رفت. مرد کنار راننده گفت: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهی تا بیایند این جا. آنها ما را می شناسند.»
مگر هرکی هرکی است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر.
دیگر حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمی شود. آن سه هم کم کم داشتند اخمو می شدند. رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندی کرد و نطقم کور شد. بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط می گذارم تلفن کنی. باید سوت بلبلی بزنی!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد. اما مرد کناری اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر. من به جای ایشان سوت بلبلی می زنم.» بعد به چه قشنگی سوت بلبلی زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان می آیند. فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر. فرمانده مان تا رسید می خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت. فرماندهان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!»
حسین از خجالت پشت سرم قایم شد. فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد. عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلی حسابی زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.
اکثر عملیات ها به خاطر مسائل مختلفی از در اسفندماه انجام می شد.منطقه جنوب هم گاهی شب های بسیار سردی داشت.یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد.و با صدای بلند گفت :کی خسته است؟گفتیم دشمن.
صدا زد :کی ناراضیه؟بلند گفتیم دشمن
دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟ما هم با صدای بلند گفتیم دشمن
بعدش فرماندمون گفت : خدا خیرتون بده حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده!!!