لـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•گاوی که اسباب خنده رزمندگان شد
تبهای اولیه
بسم الله الرحمن الرحیم
شهیدان همیشه زنده اند ...روحشان شاد یادشان گرامی باد ...:Sham:
لبخندهای پشت خاکریز :Sham:
منبع : شهید آوینی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت امام زمان(عج) - سلام خدمت رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره) - سلام خدمت مقام معظم رهبری امام خامنه ای(حفظه الله)
سلام خدمت تمام شهدا ، رزمندگان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس.
سلامی از جنس بهار خدمت تمام سرافرازان دلیر این مرز و بوم که اجازه ندادند حتی یک وجب از خاک کشور در اشغال دشمن بماند.آنانکه از زره زره وجودشان گذشتند و سوختند تا امروز در آسایش باشیم.سلام بر سرداران بی سر.
عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان و سروران گرامی.
در این تاپیک قصد دارم و قصد داریم با نگاهی متفاوت به اتفاقات جنگ و جبهه بپردازیم. :yes:
میخواهیم خاطرات خنده دار جنگ و جبهه را بیان کنیم و بشنویم. :ghash: :khandidan:
ابتدا به احترام رزمندگان عزیز و سرافراز سایت سکوت میکنم تا ابتدا آنها خاطرات زیبا و خنده دار خودشون رو از جنگ و جبهه بیان کنند. :ghash: :khandidan:
دوستان عزیز دیگر که مثل من در آن زمان نبوده اند می توانند خاطرات خنده دار دیگر رزمندگان و سرداران را بیان کنند. :ghash: :khandidan:
:ghash::khandeh!::Khandidan!::Nishkhand: :ghash:
قبل از شروع خاطرات به احترام تمام شهیدان هشت سال دفاع مقدس قیام کنید و سرود جمهوری اسلامی ایران را زمزمه کنید. :yes:
:roz:بر قائم آل محمد صلوات :roz:
سَر زَد از اُفُق
مِهرِ خاوران
فروغِ دیدهٔ حق باوران
بهمن، فَرِّ ایمانِ ماست
پیامت ای امام
«استقلال، آزادی»
نقشِ جانِ ماست
شهیدان، پیچیده در گوش زمانْ فریادتان
پاینده مانی و جاودان
جمهوری اسلامی ایران
:roz: :roz: :roz: :roz: :roz:
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
روحشان شاد ...
حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!
آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»
من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!
*حاج علی اکبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیکی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!
تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!
دشمن
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!:Nishkhand:
می روم حلیم بخرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!:khandeh!:
آشنا در آمدیم
یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود.
آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: حسن چه شد؟
گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!:Nishkhand:
حسينهي گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حكم صحراي عرفات را داشت. خلوتي براي بيتوته كردن. در تمامي ساعتهاي شبانهروز هر وقت به آنجا ميرفتي در گوشه و كنار آن اوركت يا پتويي به سر كشيده در حال راز و نياز با خداي خود بود.
همواره دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسينيه پناه برديم. خلوت بود. جز يك نفر كه در گوشهاي چمباتمه زده و پشت به در ورودي مشغول ذكر و فكر بود. احدي نبود. سلامي داديم و نشستيم. تازه چشممان داشت گرم ميشد كه يك مرتبه آن اخوي عابد و زاهد از جا جست و با صداي بلند و بيخبر از حضور ما گفت: «آخ جان گيلاس! اين يكي ديگر سيب نبود.» بله، كاشف به عمل آمد كه رفيق ما از شر وسواس خناس به حسينيه گريخته و سرگرم كارشناسي كمپوتهاي اهدايي بوده است.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 83
پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش ميگفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاي بدنش ميگذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود.
اگر كسي نميدانست و جاي زخمش را محكم فشار ميداد و دردش ميآمد، نميگفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان ميآورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت.
مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم ميگرفت ميگفت: « آخ بيتالمقدس» و اگر كمي پايينتر را دست ميزد، ميگفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همينطور «آخ فتحالمبين»، «آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچهها هم عمداً اذيتش ميكردند و صدايش را به اصطلاح در ميآوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 48
در منطقه و موقعيت ما آتش عراق سنگين بود، خصوصاً خمپاره. بچهها عصباني شدند. چند شب از اين ماجرا نگذشته بود، كه دو سه نفر از برادران، داوطلبانه رفتند سراغ عراقيها و صبح با چند قبضه خمپارهانداز برگشتند. پرسيدم: «اينها ديگر چيه؟»
گفتند: «آش با جايش! پلو بدون ريگه كه نميشه».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 133
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچههاي شهر براي خودمان صفا ميكرديم. پشت ديوار خانه مخروبهاي به عربي نوشته بود: « عاش الصدام. »
يك دفعه راننده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه: پس اين مرتيكه آش فروشه! آن وقت به ما ميگويند جاني و خائن و متجاوز!
كسي كه بغل دستش نشسته بود، گفت: « پاك آبرومون رو بردي پسر، عاش، بيسواد يعني زند باد!»
يك روز سيدحسن حسيني از بچههاي گردان رفته بود ته درهاي براي ما يخ بياورد. موقع برگشتن پيش پاي او را هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلوي ما را گرفت. بدون شك شهيد شده بود. آماده ميشديم برويم پايين كه حسن بلند شد. سر و پا و لباسهايش را تكاند، پرسيديم: «حسن چه شد؟» گفت: «آشنا در آمديم، پسرخالهي زن عموي باجناق خواهرزادهي نانواي محلمان بود. خيلي شرمنده شد، فكر نميكرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه ميداشت!»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 133
آقاي زورو (zorro)
جثه ريزي داشت و مثل همه بسيجي ها خوش سيما بود و خوش مَشرَب. فقط يك كمي بيشتر از بقيه شوخي ميكرد. نه اينكه مايه تمسخر ديگران شود، كهاصلاً اين حرف ها توي جبهه معنا نداشت. سعي ميكرد دل مؤمنان خدا را شادكند.
از روزي كه آمد، اتفاقات عجيبي در اردوگاه تخريب افتاد. لباس هاي نيروها كه خاكي بود و در كنار ساكهاي شان افتاده بود، شبانه شسته ميشد وصبح روي طناب وسط اردوگاه خشك شده بود. ظرف غذاي بچهها هر دو، سه تا دسته، نيمههاي شب خود به خود شسته ميشد. هر پوتيني كه شببيرون از چادر ميماند، صبح واكس خورده و برّاق جلوي چادر قرار داشت...
او كه از همه كوچكتر و شوختر بود، وقتي اين اتفاقات جالب را ميديد، ميخنديد و ميگفت:" بابا اين كيه كه شب ها زورو بازي در ميآره و لباس بچهها و ظرف غذا را ميشوره؟"
و گاهي هم ميگفت: "آقاي زورو، لطف كنه و امشب لباس هاي منم بشوره وپوتين هام رو هم واكس بزنه."
بعد از عمليات، وقتي "علي قزلباش" شهيد شد، يكي از بچهها با گريه گفت:" بچهها يادتونه چقدر قزلباش زوروي گردان رو مسخره ميكرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود كه به كسي نگم."
زدم، نزدم!
وسط عمليات خيبر، احمدي خودش را آماده كرد تا هليكوپتري را كه از روبهرو ميآمد، هدف بگيرد. هليكوپتر كه به خاكريز نزديك شد، احمدي موشك را روي دوش گرفت و پس از نشانهگيري آن را شليك كرد. موشك از كنار هليكوپتر رد شد. خوب كه نگاه كردم ديدم هليكوپتر شروع كرد به شليك موشك. احمدي كه دود حاصل از شليك موشك ها را ديد، به خيال اينكه موشك خودش به هليكوپتر اصابت كرده، كف دست هايش را به هم كوبيد وتوي خاكريز بالا و پايين پريد و با خوشحالي گفت:
ـ زدم زدم... زدم زدم...
ولي تا موشك هاي هليكوپتر روي خاكريز خورد و منفجر شدند، احمدي كه ديد بدجوري خراب كرده، براي اينكه ضايع نشود و خودش را كنترل كند، باهمان حال شادي و خنده و در حالي كه دست ميزد ادامه داد:
ـ زدم زدم... نزدم نزدم... نزدم نزدم...
*به نقل از مصطفي عبدالرضا
بچهها سراپا گوش بودند و منتظر بقيهي ماجرا و او همينطور كه داستان را به پايان ميبرد، سعي ميكرد توجه همه را جلب نقطهي آخر قضيه كند.
مرتب راه را باريك ميكرد. كار را به جايي رسانده بود كه بچهها تندتند بپرسند: بعد، بعد، بعد چه شد، تو چهكار كردي؟ خب، خب؟ خلاصه، همه با هول و هراس به طرف او خيره شده بودند و نگران پايان كار بودند كه او گفت: آقا، مارو ميگويي؟... «نيش ميزند».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 165
دور هم نشسته بوديم. يكي از بچهها كه زيادي اهل حساب و كتاب بود و دلش ميخواست از كُنه هر چيزي سر در بياورد، گفت: «بچهها بياييد ببينيم براي چه اومديم جبهه» و بچهها كه سرشان درد ميكرد براي اينجور حرفها، البته با حاضر جوابيها و اشارات و كنايات خاص خودشان، همه گفتند: «باشه.»
از سمت راست نفر اول شروع كرد: «والله بيخرجي مونده بودم. سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نميشه، گفتيم كي به كيه ميرويم جبهه و ميگيم براي خدا آمديم بجنگيم» بعد با اينكه همه خندهشان گرفته بود، او باورش شده بود و نميدانم تندتند داشت چه چيزي را مينوشت.
نفر بعد با يك قيافهي معصومانهاي گفت: «همه ميدونن كه منو به زور آوردن جبهه، چون من غير از اينكه كف پام صافه و كفيل مادرم هستم و دريچهي قلبم گشاد شده، خيلي از دعوا ميترسم، سر گذر هر وقت بچهها با هم يكي به دو ميكردند، من فشارم پايين ميآمد و غش ميكردم.»
دوباره صداي خندهي بچهها بلند شد و جناب آقاي كاتب يك بويي برده بود از قضيه و مثل اول ديگر تندتند حرفهاي بچهها را نمينوشت. شكش وقتي به يقين تبديل شد كه يكي از دوستان صميمياش گفت: «منم مثل بچههاي ديگه، تو خونه كسي محلم نميگذاشت، تحويلم نميگرفت. آمدم جبهه بلكه شهيد بشوم و همه تحويلم بگيرن.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 52
عراقي سرپران
اولين عملياتي بود كه شركت ميكردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوي مواضع دشمن، در دل شب عراقيها بپرند تو ستون و سرتان را با سيم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساكت و بي صدا در يك ستون طولاني كه مثل مار در دشتي ميخزيد جلو ميرفتيم. جايي نشستيم. يك موقع ديدم يك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس ميزند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهميدم كه همان عراقي سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبيدم توي پهلويش و فرار را بر قرار ترجيح دادم.
لحظاتي بعد عمليات شروع شد. روز بعد در خط بوديم كه فرمانده گروهان مان گفت: «ديشب اتفاق عجيبي افتاده، معلوم نيست كدام شير پاك خوردهاي به پهلوي فرمانده گردان كوبيده كه همان اول بسم الله دنده هايش خرد و روانه بيمارستان شده.»
از ترس صدايش را در نياوردم كه آن شير پاك خورده من بوده ام.
فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم.
زير حمله هوايي دشمن مشغول خوردن آبگوشت بوديم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم.
برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد.هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت.
باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچهها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفا غواص اعزام نفرمایید،منطقه در دید کامل رادار قراردارد!
با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچهها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!
دعای وقت خواب در سنگر
تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچهها، از آن بچههایی که اصلاً این حرفها بهش نمیآید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت: بلند شید، بلند شید، میخوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.
هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداریم.»
اصرار میکرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی یکی بلند شدند و نشستند.»
شاید فکر میکردند حالا میخواهد سورهی واقعهای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافهی عابدانهای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیهی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: «همه با هم میخوابیم» بعد پتو را کشید سرش.
بچهها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27 محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت: چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری !!!
-همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........
حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید.
حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟:khandeh!:
خشم شب به یادماندنی
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالی که می خندید رو به عباس گفت: عباس پاشو که دخلت درآمده.
فک و فامیلات آمده اند دیدنت! عباس چشمانش را مالید و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان کجا، این جا کجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند. همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالی که یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد. پدر، آقابزرگ و خان دایی پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید ، رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:
«نه کربلایی، شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقابزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور بخواب کارمان است و الله نگهدارمان. کم کم داشتیم کم می آوردیم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلاً به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد یک خشم شب جانانه راه انداخت.
با اولین شلیک، خان دایی و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس کردن، لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد:
«از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان ترکید. فرمانده! که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت، که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به! حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه کاره ایم خودمان نمی دانیم.» صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد» عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایی کرد و لباس معطر شد.(داوود امیریان)
بسم الله الرحمن الرحیم
«پا و پوتین»
پایش از زانو قطع شده بود ، سراغ پوتینش را می گرفت می گفتیم : آخر خانه خراب پوتین بدون پا را می خواهی چه کنی ؟! می گفت : طاقت دوتا داغ را با هم ندارم!!!!!!!!
دشمن عقبهي جبههي مهران را زده بود، سينهكش ارتفاعات را بمباران كرده بود، از هر طرف صداي آه و نالهي بچهها به گوش ميرسيد، دشت پر از شهيد و مجروح و مصدوم بود، بيچاره امدادگران نميدانستند به حرف چه كسي گوش كنند و سراغ كدام يكي بروند، چون همه ظاهراً يك وضعيت داشتند. تا معاينه نميشدند و از نزديك به سراغشان نميرفتي، نميتوانستي يك نفر را بر ديگري ترجيح بدهي.
در همين زمان، بالاي سر يكي از بچههاي گردان رفتيم، كه وقتي سالم بود، امان همه را بريده بود. محل زخم و جراحتش را باندپيچي كردم، ديدم واقعاً دارد گريه ميكند. گفتم: تو كه طوريت نشده، بيخودي داد و فرياد راه انداخته بودي كه چي؟ با همان حال و وضعي كه داشت، گفت: من هم چيزي نگفتم، فقط ياد بچگيم افتاده بودم كه سر كوچهي محل خوراكي ميفروختم. براي همين داشتم ميگفتم: «آ...ي! كامك، پفك كه شما آمديد». خنديدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نيستي.»
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 143
قرار بود گروهان ما با هليكوپتر جابهجا شود. وقتي وارد هليكوپتر شدم، روي يك صندلي خالي نشستم. مدتي بعد كمك خلبان آمد و گفت: «ميخواهي در جاي من بنشيني؟ من كلي آموزش ديدم تا اين صندلي را به من دادند!» من كه تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخي گفتم: «روي صندلي نشستن كه آموزش نميخواهد! شما ميآمدي پيش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلي بهتان ميدادم.»
منبع :كتاب هلتي - صفحه: 30
اگر كسي بيموقع در ميان جمع ميخوابيد، خصوصاً اگر اين شخص بعد از سلام نماز خوابش ميبرد يا مثلاً در مراسم دعاي كميل، دعاي توسل يا زيارت عاشورا كه نوعاً بعد از نماز صبح برگزار ميشد و به گوشهاي ميافتاد و از خود بيخود ميشد و احياناً «خُرخُر» هم ميكرد، بچهها رو به هم ميكردند و او را به هم نشان ميدادند و به خنده ميگفتند: «نگاه كن، طفلي از خوف خدا غش كرده.» كه علاوه بر شوخي، كنايه از اين بود كه شخص بيتوجه است و اين اوقات را قدر نميداند.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 133
بخشي از خدمت سربازي را در آبادان بودم. قرار بود فرماندهي سپاه از تيپ بازديد كند. بايد گردان را براي رژه آماده ميكردند. يكي از اين روزها نوبت ما رسيد. به صف شديم. طبل و شيپور نواخته شد. هوا گرم، بچهها خسته و بيحال، طبيعي بود كه پاها خيلي بالا نيايد.
معاون فرماندهي گروهان در جايگاه ايستاده بود و از ما سان ميديد. وقتي به جايگاه رسيدم و به اصطلاح نظر به راست كرديم، ايشان اگر از رژه راضي ميبودند بايد ميگفتند: «گروهان، خيلي خوب.» اما چون رژهي ما تعريفي نداشت، با همين آهنگ، به جاي خيلي خوب، حيف نان گفتند. ولي بدون معطلي و به صورت غيرقابل انتظاري در جواب او بسيجي صفر كيلومتري كه در صف جلو پا به رمين ميكوبيد، با صداي بلند گفت: «استوار، بيخيال.» كه تمام فرماندهان در جايگاه زدند زير خنده و بقيهي تمرين لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد.
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 50
دوستي داشتيم كه حاضر جواب بود. يكي از دوستان كه با او صميميتر بود، گفت: «ما را كه سر دعاهايت فراموش نميكني؟» جواب داد: «هرگز! شما را به طور خاص ياد ميكنم» بچهها كه ميدانستند حرف او خالي از مزاح نيست، پرسيدند: «حالا چه مواقعي بيشتر به فكر ما هستي؟» گفت: «در زيارت عاشورا. آنجا كه آمده است، اللهم العن ابن مرجانه».
منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 192
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی یك سیب نارنجك میشود...
در عملیات والفجر 8 در گردان امام حسین (ع) بودیم و با كامیون هاى كمپرسى غنیمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى دادیم. دوستى داشتیم بسیجى به نام ایوب یاورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد.
مى گفت: “بین راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به این كه نارنجكى در جیب دارم دستم را با قیافه اى تهدیدآمیز به جیبم مى بردم و آن ها از بیم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسیدیم و سروكله ى رفقا از دور پیدا شد و احساس امنیت كردم، نارنجك كذایى را كه حالا سیبى سحرآمیز شده بود از جیبم بیرون آوردم و به نیش كشیدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد”.
وقتي كه مرده بلند ميشود و مردهشور را ميشويد :Moteajeb!:
اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواري افتاده. اكبر رسيده و نرسيده، نفس نفسزنان گفت: مجتبي مژدگاني بده!
با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمي آنطرفتر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بيسيم ميآمد. گوشي را به گوش چسباندم و گفتم: حاجي امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه.
بعد از اكبر پرسيدم: مژدگاني چي؟ :Gig:
اكبر كه نفسش چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!
قلبم هري پايين ريخت. پس رحيم مجروح شده؟!
اكبر گفت: بچه ها دارند مي آورندش. تو راهاند. دم دستت آمبولانس هست كه ببريش عقب؟
ـ يك ماشين پر از مهمات دارد ميآيد. جان من راست راستي رحيم مجروح شده؟
- دروغم چيه؟ الآن مي آورندش و مي بيني. چه خوني هم ازش ميرود!
رحيم از نيروهاي قديمي گردان بود. در عملياتهاي زيادي شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتي يك تركش نخودي هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوي همه. در عمليات كربلاي پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم ميزد و حتي پرندگان بيگناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته مي شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز ميداد كه من نظركرده هستم و چشمتان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشمهاي باباقوريتان ببينيد!
و ما چقدر حرص ميخورديم. همه لحظهشماري ميكرديم بلايي سرش بيايد:Narahat az: تا كمي دلمان بابت نيش و كنايه اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه اي بعد چهار تا از بچه ها در حالي كه يك برانكارد را حمل مي كردند، از راه رسيدند.
ادامه دارد...
رحيم خوني و نيمهجان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه ميخنديدند!
رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.
اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت ميخورد معجزه!
اكبر و بچهها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله ميكرد. با چفيه زخمهايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم ميكرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. رانندهاش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا ميشود.
تا چشمش به رحيم افتاد، نالهاي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره ميخواهيد ببريد؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهماتها را خالي كنيم.
با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبههاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را ميبرديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكيمان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده ميخواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار ميشوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخمهايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!
...
و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار ميداد كه آمبولانس درب و داغان مثل ماشين مسابقه از روي چالهچولهها پرواز ميكرد. بس كه سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال ميرفتم. فرياد زدم: بابا كمي آهستهتر. چه خبرته؟
بنده خدا كه گريهاش گرفته بود گفت: من اصلاً اينكاره نيستم. راننده قبلي مجروح شد و مرا فرستادند. من بهيارم.
و حسابي گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر ميشد و تركش بود كه به بدنه آمبولانس ميخورد. گفتم: فكر رحيم بيچاره باش كه عقب افتاده. سرعتش را كم كرد و از دريچه به عقب نگاه كرد و جيغ كشيد: پس دوستت چي شد؟
و ترمز كرد. پريدم پايين و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته ميشد و خبري از رحيم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روي زمين. با ناراحتي گفتم: چنان با سرعت آمدي و از چاله چولهها پريدي كه حتماً پرت شده بيرون. بايد برگرديم!
تا آمد حرفي بزند بهش چشمغره رفتم. ترسيد و پريد پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتيم. دو سه كيلومتر جلوتر ديدم يكي وسط جاده افتاده. خودش بود. آقاي معجزه! از آمبولانس با زحمت پياده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحيم بيهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچي صداش كردم و به صورتش سيلي زدم به هوش نيامد. رو به راننده گفتم. مگر بهيار نيستي؟ بيا ببين چهاش شده، همهاش تقصير توئه!
بهيار روي رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعرهاي كشيد كه من يكي بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادرمرده هم جيغي كشيد و غش كرد. رحيم نشست و شروع كرد به خنديدن. با ناراحتي گفتم: تو كي ميخواهي آدم بشوي؟ اين چهكاري بود؟ حالا چطوري به اورژانس صحرايي برويم؟
رحيم كه هنوز ميخنديد گفت: خوب با آمبولانس!
ـ من كه رانندگي بلد نيستم. اينم كه غش كرده. خودت بايد زحمتش را بكشي!
ـ اما من كه پاهام . . .
ـ بهجهنم. تا تو باشي مردم را نترساني.
زير بغل رحيم را گرفتم. درد خودم كم بود حالا بايد او را هم تا پشت فرمان ميرساندم. بعد از رحيم سراغ بهيار غشكرده رفتم. با مصيبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحيم گفتم: فقط تو را بهجدّت آهسته برو. من هم عقب مينشينم. پرتمان نكني بيرونها!
رحيم خنديد و گفت: يك مثل قديمي ميگويد: مرده بلندشده مردهشور را ميشويد. اين شده وضعيت حال ما سه نفر!
و آمبولانس را گاز داد!
داوود اميريان منبع:farsnews
شوخي هاي جنگي (1)
شنبه شب اول فروردين 1361، برخلاف دوران كودكي، حال و حوصلهي سال تحويل را نداشتم. رفتم و گوشهي سنگر خوابيدم. يكي از بچهها كتري بزرگي را كه صبح، كلي با زحمت و با خاك و گوني شسته بود تا بلكه كمي از سياهي آن كم شود، روي "چراغ والور " ) نوعي چراغ خوراك پزي نفتي) گذاشت. بوي تند نفت آن و شعلهي زردش، حال همه را گرفته بود، ولي چه ميشد كرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر ديدم؛ درست در لحظهي تحويل سال. خواب بودم يا بيدار، نميدانم. فقط يادم هست كه يكباره ديدم كف پايم شعلهور شده و ميسوزد. سريع از خواب پريدم. غلام بود؛ از بچههاي تبريز. سر شب بهم تذكر داده بود كه اگر موقع تحويل سال بخوابم، ناجور بيدارم خواهد كرد، ولي باور نميكردم اين جوري! فندك نفتي را زير جورابم گرفته بود. در نتيجه جورابي را كه كلي به آن دل بسته بودم كه تا آخر دورهي سه ماههي مأموريت با خود داشته باشم، آتش گرفت و پاي بنده هم بعله! :khaneh:
بدتر از من، بلايي بود كه سر رضا آوردند. او ديگر جوراب پايش نبود. يك تكه خرج اشتعالي توپ لاي انگشتان پايش گذاشتند و با يك كبريت، كاري كردند كه طفلكي كم مانده بود با سرعت 100 كيلومتر در ساعت بهجاي تانكر آب، برود طرف عراقيها. :khaneh:
با همهي اينها، كسي اخم نكرد. همه ميخنديدند. از خندهي بچهها خندهام گرفت. حق داشتند. بايد برميخاستم تا پس از خواندن دعاي تحويل سال، چند آيه قرآن بخوانيم، سپس روي يكديگر را ببوسيم و رسيدن سال نو را تبريك بگوييم. اينها كه سنّت بدي نبود.:ok:
شوخي هاي جنگي (2)
يكي از شبها، در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر بهراحتي ميتوانستيم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد.
در همين حين يكي از بچههاي آذربايجاني - كه آن لحظه نماز نميخواند و فقط براي اذيت در صف اول پشت سر امام جماعت ايستاده بود - با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را به پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست.
بقيه كه متوجه كار او شده بودند، به خود فشار آوردند تا جلوي خندهشان را بگيرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جايي گير كرده. بريده بريده گفت:
بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيد. همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند و از سنگر دررفتند.
با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود.
مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
بره گمشده عباس
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»
- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!
همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»
به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش.
پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت:
«وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟»
عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!
کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.
از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.
لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.
فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!
با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»
صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!
منبع: آويني
بسم الله الرحمن الرحیم
مژده بدید تا یک خبر خوش بدهم!
چند هفته از پایان عملیات گذشته بود. بعد از عملیات دشمن پاتک های سنگینی انجام داد اما موفق نشد ما را از مناطق آزاد شده عقب براند. بعثی ها به ناچار مقابل مواضع ما مستقر شدند. آن روز بعدازظهر توی سنگر نشسته بودیم.تقریباً همگی ساکت بودیم. یکی دو نفر مطالعه می کردند. «عباس» داشت «قرآن» می خواند. بعضی ها جوراب و لباس هایشان را می دوختند.
یکی از دوستان هم نامه می نوشت. ناگهان بیرون از سنگر صدای خش خشی به گوش رسید. «عباس»، قرآن را بست و بوسید. آن وقت به دقت گوش خواباند. بعد مثل فنری از جا جهید و خیز برداشت. هرکس هرکاری دستش بود، زمین گذاشت. یک دفعه دیدیم «عباس» پتو به دست وارد شد. چیزی داخل پتو داشت تکان می خورد.
ـ «مهمان داریم، مهمان ناخوانده!»
وسط سنگر اجتماعی، عباس گوشه پتو را کنار زد و چشم ما به روباه جوانی افتاد.
ـ «آمده بود شکمی از عزا در آورد که گرفتار حقیر شد!»
ـ «ولش کنید!»
ـ «بهتره نگهش داریم!»
ـ «که چی بشه؟»
هرکس چیزی می گفت اما عباس با آن سر تراشیده و هیکل درشتش ساکت بود. ناخواسته همگی چشم به دهان عباس دوختیم. به هرحال این او بود که روباه را شکار کرده بود!
بیرون از سنگر صدای خش خشی به گوش رسید. «عباس»، قرآن را بست و بوسید. آن وقت به دقت گوش خواباند. بعد مثل فنری از جا جهید و خیز برداشت. هرکس هرکاری دستش بود، زمین گذاشت. یک دفعه دیدیم «عباس» پتو به دست وارد شد. چیزی داخل پتو داشت تکان می خورد.
ـ « من نظرم اینه که به گوش های حیوان چراغ قوه ببندیم و ولش کنیم طرف عراقی ها!»
غیر از دو نفر همگی موافق بودیم. نظر آن دو نفر این بود که عراقی ها حیوان زبان بسته را نفله می کنند.
در هر صورت بعد از تاریک شدن هوا، چراغ قوه به گوش های روباه بستیم و با هو و جنجال به سوی عراقی ها فراری اش دادیم.
بعد از نماز صبح فردا یکی از بچه ها دوان دوان آمد در حالی که قدری هیجان زده بود گفت:
ـ «مژده بدید تا یک خبر خوش به شما بدهم!»
قول شیرینی و چلوکباب به او دادیم و او گفت: «روباه و چراغ قوه کارشان را خوب انجام دادند... عراقی ها سه کیلومتر عقب نشینی کرده اند!»
با شنیدن این خبر صدای صلوات توی سنگر طنین انداخت.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
کی با حسین کار داشت؟
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:
« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
[="darkorchid"][="darkorange"]کمپوت[/]
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...
[="royalblue"]در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید[/]
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده[/]
بسم الله الرحمن الرحیم
اخوی بفرما عطر بزن ثواب داره!
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود
هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند!!
ترب می خواهی!؟
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! "
شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم.:ok:
گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟:khaneh:
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟:Moteajeb!:
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .:Narahat az:
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای. :khaneh:
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.
(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)
با سلام و خسته نباشید به سرکار ریحانه النبی،
واقعا جالبه،
بعضی وقتا یه خنده همراه با اشک میاد سراغ آدم وقتی اینا رو می خونه.
با سلام و خسته نباشید به سرکار ریحانه النبی،
واقعا جالبه،
بعضی وقتا یه خنده همراه با اشک میاد سراغ آدم وقتی اینا رو می خونه.
سلام به شما بزرگوار
ممنون از توجهتون
***پلنگ صورتی ***
شب عملیات بود. حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت :
ببین تیربارچی چه ذکری می گوید که اینطور استوار ایستاده است . نزدیک تیربارچی شد و دید دارد با خودش زمزمه می کند : دِرِن دِرِن دِرِن ....( آهنگ پلنگ صورتی ):khaneh:
معلوم بود این آدم قبلاً ذکرش را گفته که در مقابل دشمن اینگونه ،شادمانه مرگ را به بازی می گیرد.
منبع* لحظه ای با شهدا
سلام:Gol:
شاید اون طرف پلنگ صورتی رو دیده و میخواسته بدامش بیندازه :Gig:
که بنده خدا اون آهنگو میزده :Khandidan!:
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه رجب و طنز جبهه
ایام رجب بود و هر روز دعای«یا من ارجوه »را میخواندیم.حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به“حرّم شیبتی علی النار ” رسیدید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کند؟ برادر روحانی هم که در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!!!!!
بسم الله الرحمن الرحیم
احکام چای خوردن در جبهه!
ناگهان احساسات مذهبی , انقلابی ما به غلیان رسید گفتند مرغ یک پا دارد ما باید امروز برویم اهواز نماز جمعه! گفتم عمرا اگر اجازه بدهند شما تشریف خود را ببرید! گفتند جیم می زنیم می رویم و برمی گردیم . گفتم : مگه من مرده ام که شما می خواهید نماز جماعت را پشت سر یک امام جماعت دیگر بخوانید من حاضرم به تنهایی همه شما را به فیض برسانم .
جماعت هم پذیرفتند (هانی ) هم رفت بچه های خرمشهر را آورد در صراط مستقیم ....! من هم رفتم جلو ایستادم و اسلحه را گرفتم با بچه ها هماهنگ کرده بودم که زمانی که من شرف حضور می آورم جماعت از ته حلق فریاد بزنند ( صل علی محمد یار امام خوش آمد ) جو گیر شده بودند و البته از حضور تاریخی من با پرتاب پوتین، قند و غیره ... (علی الخصوص غیره ....) استقبال کردند من هم مراتب تشکر را به جا آوردم و برای حفظ جان و مال و... جماعت را به نشستن دعوت کردم ناگهان به اهمیت بادی گارد که این جماعت شرق زده! به آن محافظ گویند پی بردم در اندک زمانی به مقدار دو محافظ که عبارت از : شهید امان دادی سمت چپ و شهید تقی پور که داوطلبانه محافظ سمت راست من شده بود اطراف من را گرفتند . من هم که از همه دشمنان در امان شده بودم سینه را صاف کردم و گفتم :
بسم الله الرحمن الرحیم . برادران اینجا جنگ است لذا معنی ندارد که دو خطبه داشته باشیم ممکن است 2 یا 4 یا 10 تا خطبه داشته باشیم بستگی به خطیب دارد خطبه اول راجع به موضوع مهم و حیاتی احکام (چای ) است اگر چای را با قند اول خوردید بعد شک کردید که یک قند خوردید یا دو ، باید به شک اعتنا نکرده و.... و بعد بچه ها را به شکیات نماز بردم . خطبه بعدی و الی آخر................
***
در عملیات کربلای 5 نیروهای لشکر 5 نفر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.
ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه )در آن
حضور داشتند،نشسته بودیم. سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع
ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت و داشت آب لمبو می کرد
تا بخورد. وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکدها !»
اما آقا سعید گوش نکرد و ناگهان انار ترکید و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت آقای شوشتری ریخت .
یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .
بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»
گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم نمی شد او را بزنم !!»
منبع : قرارگاه گردان 412 حضرت فاطمه الزهرا
بسم الله الرحمن الرحیم
حکایت عکاس
تابستان سال 1361 هوای داغ منطقه سوسنگرد خط مقدم جبهه نیسان.مشغول عکاسی بودم با دوربین عکاسی مارک canon ae-1 و لنز 210 -- 70 .
از داخل ویزور خط عراقی ها دیده می شد . ولی برای عکاسی جالب نبود. به همین خاطر با بچه ها هماهنگ شدم. افتان و خیزان و با کلی دردسر به وسط معرکه رسیدم. ودر پشت یک خاکریز که قبلاعراقی ها درست کرده بودند پنهان شدم .
خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم ... سوم ...چهارم ... تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد .(خمپاره 60 که بدون صدا مسیرش را طی می کند) حالا شما بگید از آن آدم چیزی باقی میمونه .
منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه.
بدنم را وارسی کردم ببینم از اون همه ترکش چیزی هم نسیب من شده . ولی تو بگو یک ترکش کوچولو . به فکر فرو رفتم و به خدای خودم گفتم خدایا این چه فیلمی بود من دیدم . تازه عراقی ها از کجا متوجه من شدند . به خودم گفتم ای دل غافل اون مو قع که دوربین را به سمت عراقی ها گرفته بودم رفلکس لنز مثل مورس نوری عمل می کرده. (البته بخاطر متمایل بودن نور خورشید ) و باعث لو رفتن من شده .
بسم الله الرحمن الرحیم
شربت صلواتی!
دو تا بچه، یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.
گفتم: این کیه؟
گفتند: عراقی
گفتم: چطوری اسیرش کردید؟
میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجیهای خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده! اینطوری لو رفته.»
استامبولی
خودش کوچک بود و کلاهی بزرگ گذاشته بود سرش. بچّه ها به کلاهش می گفتند: « استامبولی » خودشان که می خندیدند؛ چه رسد به مردمی که آمده بدند برای بدرقه.
الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!
اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت: واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی: مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها. و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند: مگرملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه كه تمام شد مثل همیشه بچه ها هجوم بردند كه او را ببوسند و حرفی با او بزنند، حاج صادق كه ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر كنید صبر كنید من یك ذكر را فراموش كردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاك بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید». آقایی كه شما باشید ما همین كار را كردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد كه نشد. یكی یكی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!